جوری دوستت دارم که ❣
واسه هر کی تعریف میکنم ❣
دوست داره جای تو باشه 😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #استاد_مغرور_من #پارت_18 لعنتي دستپخت نبود كه... انگار مامان با تموم خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_19
حتما ميخواست راجع به ماشينش حرف بزنه!
صدام رو صاف كردم و گفتم:
_ سلام استاد،بفرماييد
صداي رساش توي گوشي پيچيد:
_ سلام،ماشين من خسارتي نديده،بيايد مداركتون رو ببريد
خوشحال شدم اما تغييري تو حالتم ايجاد نكردم و خيلي جدي جواب دادم:
_ شما مطمئنيد؟خط و خش برداشته بودا
صداي نفس عميقش به گوشم رسيد:
_ من هميشه با قطعيت حرف ميزنم،بيايد مداركتون رو بگيريد همينطوريش با مدارك نميتونيد درست رانندگي كنيد واي به حال بي اينكه مداركتونم پيشتون نباشه!
اي گندت بزنم استاد...
استاد كه نه!
عزرائيل امروزِ من!
خيلي سرد گفتم:
_ راضي به نگراني شما نيستم،عصر باهاتون تماس ميگيرم
و بعد گوشي رو قطع كردم.
بابا كه سوالي نگاهم كرد،گوشي رو روي ميز گذاشتم و گفتم:
_ تصادف كردم
آوا زد زير خنده:
_ هنوز زنده اي كه؟!
مامان با دلخوري نگاهش كرد:
_ إ آوا خانم؟
كه آوا خنديد و حرفي نزد.
بابا درحالي كه تلويزيون رو خاموش ميكرد گفت:
_ چيشده بابا جون؟تصادف كردي؟
اوهومي گفتم:
_ تو پاركينگ دانشگاه زدم به ماشين يكي از استادامون،البته به ماشين اون چيزي نشد فقط چراغاي ماشين خورد شد كه اونم ته حسابم يه پولي هست درستش ميكنم!
شونه اي بالا انداخت:
_ يه كم دقت كن ديگه باباجون،پولم خواستي بهم بگو
به سمتش رفتم و بوسه اي روي گونش زدم:
_ چشم باباجون،ديگه تكرار نميشه
و بعد راه افتادم سمت دستشويي...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
تو وقتی به من❣
نگاه میکنی❣
صدا میکنی❣
اسمه منو از ته قلبت❣
حاله من خوبه😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
مهم این دلمه❣
کهبدجوریمیخوادت...❣
وگرنهچشامکهبهترشوهممیبینه😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تو که کنارم باشی ❣
هوا رو هم نمیخواهم ❣
وجودت رو نفس میکشم💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
براے دنیا شاید یڪ نفر باشے❣
اما براے من تمام دنیایے...😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عشق جانم دنیامے ❣
اونے ڪہ میخوامے عشق جانم❣
هوامے تو همہے نفس هامے ❣
تو عشق جانم...😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تنوع طلبی ...❣
فقط اونجا که ...❣
دوست دارم هر روز ❣
یه جوری دیوونت باشم😍😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#استاد_مغرور_من
#پارت_20
ميز ناهار رو به كمك آوا چيديم و حالا بعد از اومدن آقا رامين تموم خانواده دور ميز غذا خوري ٦نفره ي توي آشپزخونه مشغول خوردن غذا شديم...
اون هم چه غذايي!
من انقدر به غذاهايي كه مامان درست ميكرد ميل داشتم كه اگه ژن خوب نداشتم و يه كمي استعداد چاقي توي وجودم بود قطعا الان از در خونه نميومدم تو،
اما خب خدا بهم لطف كرده بود و من رو باربي آفريده بود كه هرچي ميخوردم حتي ٢٠٠گرم بهم اضافه نميشد و آوا كه به نسبت من يه كمي تپل مپل بود هميشه با حسرت ميگفت:
'تو كه اندازه يه گاو ميخوري چرا چاق نميشي؟'
و من براش زبون درازي ميكردم!
با تموم اين فكر مشغولي هاي خنده دار غذام رو خوردم و واسه استراحت رفتم توي اتاق نقلي و قشنگم.
خودم رو انداختم روي تخت و گوشيم رو توي دستم گرفتم.
بايد بااستاد مغرورم قرار ميذاشتم...
شمارش رو سيو كردم و توي تلگرام عكس هاش رو ديدم...
درسته كه تا حدودي ازش متنفر بودم اما از حق نگذريم واقعا فوق العاده بود...
يه مرد قد بلند و كشيده با يه چهره ي فوق العاده خاص!
چشم هاي قهوه اي روشن و مو و ابروي تيره!
واقعا كه فوق العاده بود...
اين رو تموم عكس هاش تصديق ميكردن...
بعد از چند دقيقه از ديد زدن عكس هاش دست كشيدم و بهش پيام دادم..
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼