eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ... در این صبح زیبا از تو میخواهم دلهایمان را چون آب روشن ... زندگیمـان را چـون بهـار خـوش عطـر ... وجـودمان را چـون گل باطراوت ... و روزگارمان را چون نگاهت زیبا کنی ... 📚❦┅ @dastanvpand ┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉ ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت بیستوهشتم لینک قسمت بیست هفتم https://eitaa.com/Dastanvpand/13506 -بعد چی شد که راضی شدی ازدواج کنی باهام ؟ هان ؟؟ چی شد ؟؟ چرا یهو عذاب وجدانت رفت .. خیلی نامردی هیراد خیلی -هیراد : هسلا من نکشتم همش تقصیر باراده خودت میدونی چقدر با باراد بد بودم میدونستی -به درک که بد بودی .. بد بودن تو مگه پدر و مادر منو زنده میکنه هیراد: هسلا تو قبل اینکه وارد زندگیه من بشی من با باراد بد شده بودم .. فکر نکن به خاطر تو بود به خاطر کاری که کرده بود من باهاش بد شدم اون ادم کشته بود .. من فقط چون خیلی بچه بود جرمشو قبول کردم همین .. هسلا به خدا من بی تقصیرم دیگه برام هیچی مهم نبود .. لباس پوشیدم و به سمت خونه هستی اینا حرکت کردم وقتی رسیدم انقدر زنگ رو فشار دادم که هستی و باربد داشتن سکته میکردن هستی : عه هسلا کی مرخص شدی ؟ امروز میخواستیم بیایم دیدنت -هستی .. دیگه بدتر از این نمیشه سرم بیاد .. من نمیتونم با هیراد زندگی کنم . هستی کمکم کن باربد: هسلا چی شده ؟ زنگ خونشون به صدا در اومد .. هیراد بود تا اینجا دنبالم بود وقتی دیدمش با چشمای اشکی دلم اتیش گرفت ولی کی به من اهمیت میده کی به حسی که من دارم اهمیت میده .. حسی که دارم و نمیتونم از خودم دور کنم انگار که به پدر و مادرم خیانت کردم .. من قاتلشون رو دیدم .. حتی باهاشون فامیل شدم همیشه میدیدمش .. هیراد حق داشته با باراد بد باشه .. درسته بهم نگفته که میدونسته همه چیو ولی همیشه با باراد بد بوده .. چقدر هیرادو دوست دارم پس چرا حتی با این قضیه هم عشقم بهش کم نشده ؟ هیراد: هسلا توروخدا بیا برگرد باربد: چی شده هیراد ؟ قضیه چیه ؟ هیراد رو نگاه کردم دلم میسوخت دوست نداشتم آبروش پیش خواهرم و شوهرش بره قشنگ از نگاهش فهمیدم که تو دلش چی میگذره .. نمیتونستم اجازه بدم آبروش بره اون هنوز شوهر من بود .. خدایا من الان باید چیکار کنم کاش همینجا بودی ازت میپرسیدم اخه واسه چی من باید زندگیم اینجوری باشه همه ازدواج میکنن منم ازدواج کردم والا هیچکس واسش اینجوری مشکل پیش نمیاد .. هیچ کس بعد ازدواجش و بعد از کلی سختی کشیدن و رسیدن به عشقش بعدا نمیفهمه برادر شوهرش قاتل پدر و مادرشه پس واسه من چرا اینجوری پیش اومده نگاهی به هیراد کردم همین طوری با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود و با گوشه دستش بازی میکرد هستی نگاهی به من و هیراد انداخت و گفت : معلومه چتونه ؟ اقا هیراد شما یه چیزی بگین .. هسلا که همینطوری فقط داره شمارو آنالیز میکنه انگار تاحالا ندیده شمارو تا گوشام قرمز شدم نمیخواستم اینطوری بگه هیراد تا خواست حرفی بزنه پریدم وسط حرفش و گفتم : هستی من و هیراد اب دهنمو قورت دادم و نگاهی به هیراد انداختم از خجالت کم مونده بود بره تو زمین دلم براش سوخت نمیخواستم آبروشو ببرم .. از اینکه آبروی کسی رو ببرم اصلا خوشم نمیومد . هیچ وقت تحت هیچ شرایطی دلم راضی به این کار نمیشد حتی تو این شرایط سخت ادامه دادم : من و هیراد میخواستیم بچه دار شیم میدونی که ... اما بچه سقط شد ... من وقتی به هوش اومدم خیلی عصبانی شدم واسه همین اومدم اینجا و گفتم میخوام جدا شم ازش هستی نگاهی به من کرد و اومد نزدیکم دستشو گذاشت رو پیشونیم و ادامه داد : حالت خوبه هسلا ؟ کی برات اون بچه رو به وجود اورده ؟ سرمو انداختم پایین و هستی بلند تر گفت : هسلا با توام نگاهی بهش انداختم و گفتم : هیراد هستی : خب .. حالا به خاطر بچه ای که از دست دادین میخواین از هم جدا شین ؟ -خب اعصابم به هم ریخته هستی: ریخته که ریخته .. اعصاب اقا هیرادم بهم ریخته مگه فقط تو مادرشی ؟ اونم پدرشه .. حقی نداری اینجوری کنی با اون بنده خدا ببین چطوری داره اشک میریزه .. هسلا زشته این کارا .. تب داری ؟ مریضی ؟ حالت بده ؟ ادم باش دختر این چه کاریه نگاهی به هیراد انداختم اصلا انگار من و هیراد داشتیم از راه چشم با هم حرف میزدیم تشکر و شرمساری از چشماش میبارید .. رو کردم به هستی و گفتم : حق با توئه ببخشید .. خیلی اعصابم خورد شده بود یه لحظه نفهمیدم چیکار دارم میکنم با هیراد از در خونه اومدیم بیرون -با چی اومدی ؟ هیراد نگاهی بهم انداخت و گفت : چرا همه چیو نگفتی ؟ ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت بیستونهم دست کردم تو کیفم و سوییچ ماشین رو در اوردم و دادم بهش و گفتم بشین پشت فرمون خودم رفتم کنار راننده نشستم و درو بستم هیراد درو باز کرد و یه نفس عمیق کشید و نشست دستمالی از داشبرد برداشتم و دادم دستش و گفتم : اشکاتو پاک کن نمیخوام همه اشک مرد منو ببینن هیراد : هسلا منو بخشیدی ؟ به خدا من بی تقصیرم .. میدونم بهت نگفتم ولی منو با باراد یکی نکن دستمو جلوی لباش گرفتم و گفتم : نمیخوام چیزی بشنوم .. بریم خونتون کار دارم هیراد بدون اینکه بپرسه چیکار دارم به سمت خونه راه افتاد وقتی رسیدیم من زودتر از اون از ماشین پیاده شدم و زنگ رو فشار دادم .. در که باز شد رفتم داخل و منتظر هیراد هم نشدم مامانِ هیراد جلوی در بود با خوشرویی سلام کرد و من فقط نگاهش کردم کفشامو در اوردم و پشت سرم هیراد هم وارد شد -باراد کجاست بابا ؟ بابا: تو اتاقه دخترم چیزی شده ؟ -اره چیزی شده صداش کنین بیاد .. مامان نگاهی به هیراد کرد و هیراد سرشو به طرفین تکون داد .. سعی کردم به مادر و پدرش هم بی احترامی نکنم رو کردم به مامان و گفتم : شما هم میدونستین ؟ هیراد : هسلا کسی خبر نداره به سمت هیراد چرخیدم و گفتم : اما الان همه خبر دار میشن باراد که از اتاقش اومد بیرون و به سمت هال که ما وایساده بودیم رسید گفتم : لباساتو بپوش باراد بریم باراد: کجا ؟ -میفهمی .. راه بیفت بریم مامان و بابا همین طوری با تعجب به من و هیراد نگاه میکردن مامانش به حرف اومد و گفت : هسلا جون چی شده دخترم ؟ با بغض گفتم : مامان میدونین پسرتون کیو زده کشته ؟ میدونین کیو بی پدر و مادر کرده ؟ شما خبر دارین ؟ باباش اومد دستمو گرفت و گفت : دخترم اون یه اتفاق بود .. هیراد خوب کاری کرد که بهت گفت مشکل باراد رو من همش بهش میگفتم که بهت بگه .. اون جرم باراد رو به گردن گرفته .. میدونیم ولی توام اگه یه بچه داشتی دلت واسش میسوخت هسلا بابا درکمون کن .. میدونیم باراد کارش خیلی بد بوده میدونیم فقط از خدا باید براش طلب بخشش کنیم ولی اون خانواده باراد رو بخشیدن .. اتفاقا هم فامیلی تو ام بود دخترم بازرگان نگاهی به هیراد انداختم داد زدم و زانو زدم رو زمین -شما میدونین کیو بی پرد مادر کردین ؟ منو .. منو .. هستی رو میدونین چجوری بیچارگی کشیدم و خودمو جمع و جور کردم ؟ اونم تو این جامعه ... میدونین الان که فهمیدم من همون بازرگانی هستم که شما فقط ازش یه فامیلی میدونین چه حالی دارم ؟ من همونم بابا .. همونم که تو 20 سالگی بابا و مامانمو تو یه روز از دست دادم من همونم که وقتی فهمیدم نمیدونستم برای کدومشون گریه کنم .. من همونم که با هزار تا بدبختی و کار کردن و کلفتی کردن جهیزیه خواهرمو جور کردم .. من همونم نگاه مامان و بابا روی من ثابت شده بود . به همون اندازه که من توقع نداشتم یه همچین بلایی سرم بیاد اونا هم توقع نداشتن یه همچین چیزی سرشون بیاد بابا دستشو روی چشماش گذاشت و نشست رو زمین کنار من .. مامان با گریه و هق هق دستشو روی دهنش گذاشته بود .. نگاهی بهش انداختم و گفتم : من دلم نمیخواست ابروی کسی رو ببرم .. حتی به خواهرم هم نگفتم که باراد زده به پدر و مادرمون .. نگفتم تو چه شرایط بدی گیر افتادم .. نگفتم نمیدونم باید طلاق بگیرم یا بمونم و دهنمو ببندم .. بابا: هرچی بگی حق داری هسلا .. باباش نگاهی به سقف کرد و گفت : خدایا چرا ابرومون رو جلوی این دختر به این معصومی بردی .. من ازت یه چیزی میخوام اونم مرگمه دست بابارو گرفتم و گفتم : اینجوری نگین .. من نمیخوام شمارو که میتونم به جای بابای خودم بابا صدا بزنم رو از دست بدم .. نگاهم رو به مامان دوختم از شدت گریه قرمز شده بود رو به مامان هم گفتم : توروخدا گریه نکنین من شمارو به اندازه ی مامانم و بابام دوست دارم نمیخوام اینجوری با صورت خجالت زده بهم نگاه کنین هیراد : هسلا تروخدا مارو ببخش -هیراد روی صحبتم با تو نیست از تو خیلی ناراحتم .. تو از اول میدونستی من کیم میدونستی باراد به پدر و مادر من زده اما هیچی نگفتی .. من از تو راضی نیستم خیلی دلم رو شکوندی! ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت سی ام هیراد: هسلا جبران میکنم به خدا جبران میکنم برات عزیزم تو فقط بهم یه فرصت دیگه بده هسلا قول مردونه میدم جبران کنم -هیراد این قضیه چیزی واسه جبران نداره .. خودتم میدونی من فقط نمیخوام ابروی شمارو ببرم حتی به خواهرم هم چیزی نمیگم ولی باراد باید بره زندان .. تو باید از اون پرونده ای که برات تشکیل شده راحت بشی . باید بی سابقه بشی من اینجوری فقط باهات امکان داره که زندگی کنم اونم شاید بابای هیراد از جاش بلند شد و باراد رو با خودش به بیرون برد .. دلم برای اونم میسوخت از 16 سالگی همش همین ننگ رو بهش زدن .. پسر مظلومی بود که الانم دوباره داره گرفتار زندان میشه ولی باید بفهمه که کارش یه تاوانی داره .. تاوانش رو نباید هیراد بکشه فردای اون روز به خونه اومدم رفتم زیر دوش و انقدر گریه کردم تا سبک بشم اومدم بیرون و سریع یه لباس پوشیدم یه استین کوتاه مشکی با شلوار مشکی .. خیلی دلم گرفته بود برای پدر و مادرم برای بچم که قسمتش تو این دنیا نبود . برای شوهرم برای خودم موهامو خشک کردم و رفتم پایین به هیراد گفته بودم میخوام تنها باشم و چند روزی نیاد که ببینمش ... تا ماه دیگه وقت دادگاه داشتیم .. برای باراد .. نمیدونستم به هستی بگم یا نه دلم نمیخواست ابروی خانواده ی شوهرم بره .. اونم پیش هستی .. هم خودم اونوقت خجالت میکشیدم هم هیراد هم مامان و باباش تصمیمم چیه ؟ خدایا چیه ؟ بمونم یا برم ؟ اگه بمونم هیچ وقت دیگه نباید بهش سرکوفت بزنم .. نباید به هیراد بگم باراد کشته .. چون اینجوری دیگه زندگیم ادامه پیدا نمیکرد من زندگیم رو دوست دارم .. حاضر شدم و رفتم بهشت زهرا وقتی رسیدم یکی رو سر قبر مامان و بابا دیدم نزدیک که شدم صدای هیراد میومد .. همون جا وایسادم تا ببینم چی داره میگه هیراد: مامان بابا میدونم شاید منو نبخشین که به دخترتون دروغ گفتم و پنهون کردم ازش ولی شما از اون بالا میبینین و میدونین من چه حس عمیقی به هسلا دارم میدونین من چقدر دوسش دارم از جونم بیشتر عاشقشم بعد خدا من همه چیزم هسلائه نمیتونم ازش جدا بشم توروخدا به دلش بندازین که تصمیم طلاق نگیره رفتم نزدیکش و کنارش نشستم -اینجا چیکار میکنی ؟ هیراد با بغض سنگینی نگاهم کرد و گفت : اومدم دعا کنم زندگیم از هم نپاشه سری تکون دادم و گل هایی که براشون اورده بودم رو پر پر کردم و ریختم روی سنگشون بعد از یه ساعتی که اونجا بودیم با هیراد برگشتیم خونه رفتم به سمت اشپز خونه تا یه چیزی درست کنم حال درستی نداشت رنگش خیلی پریده بود و همش نفس نفس میزد واسه همین اذیتش نکردم که بره خونه و نیاد کنار من ... دوسش داشتم .. گاهی فکر میکنم پای عشق که وسط باشه خیلی چیزارو میشه نادیده بگیریم .. به شرطی که اونی که عاشقشی ارزش این نادیده گرفتن رو داشته باشه فکر میکنم هیراد ارزشش رو داره روز ها در پی هم میگذشتن و امروز روز دادگاه بود .. من راضی نشدم که باراد بیاد بیرون واقعا ته دلم راضی نبود .. هیراد رو تبرئه کردن و پرونده ای که براش تشکیل شده بود منتفی شد زمانی که قاضی حکم رو گفت حال مامان و بابای هیراد رو دیدم .. خودمم دست کمی از اونا نداشتم دلم نمیخواست اینطوری بشه ولی فعلا دلم راضی نبود .. به حبس ابد محکوم شد ... مامانش جوری گریه میکرد که دلم براش اتیش میگرفت دیگه نتونستم تحمل کنم و از سالن دادگاه اومدم بیرون هیراد همراهم اومد و سوار ماشین شدیم مامان و بابا با چشمای گریون نگاهم کردن و رفتن هیراد: هسلا میرسونمت خونه من یکم بیرون کار دارم صداش میلرزید ... رنگش خیلی پریده بود وقتی منو رسوند پیاده شدم و سریع وارد خونه شدم ساعت حدودا 3 بعد از ظهر بود که زنگ ایفون به صدا در اومد .. نگاهی انداختم عجیبه فکر میکردم هیراد باشه ولی نبود .. محمدرضا اومده درو باز نکردم لباس پوشیدم رفتم دم در -بله ؟ محمدرضا: هسلا .. هسلا -باز اومدین اینجا چیکار ؟ بگین که طلاق بگیرم ؟ محمدرضا: ببین هسلا من فقط صلاح تورو میخواستم همین .. نمیخواستم به این حال و روز دچار بشی من دوست داشتم -میشه دیگه اسم منو به زبون نیاری ؟؟؟ خواهش میکنم از زندگیم برو بیرون میدونم حق با تو بوده ولی من دیگه الان کاری از دستم بر نمیاد .. من نمیخوام از هیراد جدا بشم من دوسش دارم. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان قسمت سیویکم محمدرضا : من دیگه کاری به زندگیت ندارم .. هرکاری که بخواین با هیراد میتونی انجام بدی بمونین با هم یا طلاق بگیرین -مرسی . ممنون میشم دیگه مزاحم نشین خواستم درو ببندم که محمدرضا پاشو گذاشت لای در و مانع بسته شدنش شد دوباره درو باز کردم و گفتم : چرا اینجوری میکنین ؟ محمدرضا: هیراد بیمارستانه حالش بده .. اومده بودم اینو اطلاع بدم با سردرگمی گفتم : چی ؟؟ کدوم بیمارستان ؟ چرا ؟ واسه چی ؟ محمدرضا : نمیدونم .. خودت برو و ببین اگه میخوای بیا من میرسونمت درو بستم و با محمدرضا راه افتادم وقتی رسیدیم بدون اینکه خداحافظی کنم به سمت بیمارستان راه افتادم از خانومی که اونجا نشسته بود پرسیدم که هیراد تو کدوم بخشه به سمت اتاقی که ادرس داده بود راه افتادم کل راهرو رو میدویدم وقتی رسیدم دم اتاقش بابا و مامانش هم اونجا بودن وارد شدم و گفتم : هیراد هیراد نگاهی بهم انداخت و گفت : هسلا اینجا چیکار میکنی ؟ کی خبر داد بهت ؟ -مهم نیست ..چی شده ؟ واسه چی اومدی ؟ مامانش نگاهی با غم و غصه بهم کرد و گفت : انگار بچم مریض شده .. این چه مصیبتی بود که داره سرمون میاد اخه بابای هیراد مامانشو برد بیرون و من رفتم کنار تخت هیراد نسشتم و گفتم : هیراد چرا اینجایی ؟ هیراد : نمیدونم دکترا ازمایش گرفتن هنوز نیومده بگه چی شده در باز شد و دکتر و پرستار وارد اتاق شدن دکتر با قیافه ای ناراحت شروع به حرف زدن کرد دکتر: خانومشون هستین ؟ -بله .. دکتر چی شده ؟ مامان و بابای هیرادم وارد شدن و منتظر حرفای دکتر شدن دکتر: متاسفانه اقا هیراد چند وقت پیش که مشکل کم خونی پیدا کرده بودن و بهشون تا یه مدت هفته ای یک بار خون تزریق میکردن الان خونشون مشکل پیدا کرده -چه مشکلی دکتر ؟ دکتر : متاسفانه ایشون .. سرطان خون دارن با جیغ و داد مامان فهمیدم که اشتباه نشنیدم .. خدایا چرا اینجوری میکنی باهامون من ازت یه معجزه میخوام چشمامو ببندم و ببینم همه چی خواب بوده هیراد رو نگاه کردم که فقط نگاهش به من بود .. خدایا من این مرد رو خیلی دوست دارم اخه نگاش کن من چجوری دست ازش بکشم ؟ بعد از کلی ازمایش دکترا گفتن باید اول از همه شیمی درمانی رو شروع کنن بعد اگه یکمی جواب داد عملش میکنن با هیراد به خونه اومدیم .. فردا اولین شیمی درمانیش بود هیراد: هسلا ؟ نگاهی بهش کردم و گفتم : بله ؟ -بیا اینجا بشین به کنارش اشاره میکرد .. رفتم و کنارش روی مبل نشستم و گفت : منو ببخش .. من نمیخوام به خاطر این کارم تو ازم ناراضی باشی میدونم همه این بلاها واسه این سرم اومد که ازم راضی نیستی .. میدونم خدا هم منو نمیبخشه .. ولی تو ببخش بزار خدا هم منو ببخشه شاید دیگه زمانی واسه زنده موندن نداشته باشم منو حلال کن دستمو روی ریش هاش که تازه در اومده بود کشیدم ... ریشای قهوه ای تیره که کمی بور هم قاطیش داشت .. موهای اشفتش که با دستم کنارشون زدم دستشو گرفتم و بوسیدم بغلش کردم .. زمزمه کردم : هیچ وقت نمیتونم ازت ناراضی باشم یا راضی باشم به این که مریض بشی باید بهم یه قولی بدی تا من ببخشمت هیراد صاف تو چشمام نگاه کرد و گفت : هرچی باشه من قبول میکنم میخوام فقط ازم راضی باشی -قول بده هیراد هیچ وقت نا امید نشی من کنارتم .من میبخشمت ولی تو قول بده شیمی درمانیتو ول نکنی بجنگی من میدونم از این مشکل هم رد میشیم باهم .. هیراد قول بده تنهام نذاری وگرنه هیچ وقت نمیبخشمت هیرادگفت : قول میدم خانومم قول میدم بهت نا امید نمیشم به خاطر تو ام که شده میجنگم و این سرطان رو شکست میدم اون روز یکی از بهترین روزای زندگیه من و هیراد شد .. بعد از مدتها دوباره با هم بودیم .. من دیگه ازش کینه ای نداشتم فقط برای اینکه امیدشو از دست نده باهاش مثل همیشه رفتار کردم .. واسه اینکه تنهام نذاره واسه اینکه نا امید نشه و فکر نکنه شکست خورده من خیلی دوسش داشتم واسش همه کار میکنم تا خوب بشه فردا صبح با هم به بیمارستان رفتیم مامان و باباش هم اومده بودن مامان گریه میکرد ... رفتم کنارش و گفتم : مامان اینطوری نکنین توروخدا هیراد خوب میشه من مطمئنم که خوب میشه وقتی بهش سرم رو زدن و امپول وارد بدنش شد میتونستم به طور واضح تغییر کردن چهره ی هیراد رو ببینم دلم طاقت نمیاورد. ادامه دارد... @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﺳﺎﺧﺖ !!! 💢ﺿﺮﺭ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺁﻣﻮﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ : 【ﺯﻧﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺮﺩ】 🌼🍃 ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﻠﻤﯿﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺟﺪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺻﻐﯿﺮ ﺑﻪ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻠﺴﺎﺕ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﺪ . 🌼🍃ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺁﯾﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﺣﻔﻆ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ... ﺑﻪ ﺗﻨﺎﺳﺐ ﺳﻦ ﮐﻤﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺯ ﺟﺰﺀ ﻋﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ 🌼🍃 ﭘﺲ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻮﺭﻩ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﺭﺍ ﺣﻔﻈﯽ؟ ﮔﻔﺖ ﺑﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺧﻮﺍﻧﺪ... ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﻦ ﮐﻤﺶ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻡ، 🌼🍃 ﺍﺯ ﺳﻮﺭﻩ ﻧﺤﻞ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ؟ ... ﻫﻨﮕﺎمی که ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺣﻔﻆ ﺑﻮﺩ ﺗﻌﺠﺒﻢ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﻭﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺳﻮﺭﻩﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺯﻣﺎﯾﻢ، 🌼🍃ﺍﺯ ﺳﻮﺭﻩ ﺑﻘﺮﻩ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺁﯾﺎ ﺑﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺣﻔﻈﯽ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ و ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﻗﺮﺍﺋﺘﺶ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ .. ﺗﻮ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻧﯽ ؟ ... ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ❣ﺳﺒﺤﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻣﺎﺷﺎﺀﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺗﺒﺎﺭﮎ ﺍلله 🌼🍃 ﺩﺭ ﮐﻤﺎﻝ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺣﻀﻮﺭ ﯾﺎﺑﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﮐﺮﺩﻡ !! 🌼🍃 ﺳﺒﺤﺎﻥ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭘﺪﺭﯼ، ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺁﯾﺪ ؟ ﭘﺪﺭﯼ ﺳﻬﻞ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻭ ﺑﺪﻭﺭ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﺳﻨﺖ !! 🌼🍃 ﺑﻄﻮﺭﯾﮑﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻇﺎﻫﺮﺵ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺭ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﯼ. 🌼🍃 ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﺷﺪﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﻓﻮﺭﯼ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﺘﻌﺠﺒﯽ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﭘﺪﺭ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻣﯿﮑﻨﻢ 🌼🍃 ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭﯾﺴﺖ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺮﺩ... ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺣﺎﻓﻆ ﻗﺮﺁﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﮑﻢ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺣﺎﻓﻆ ﺟﺰﺀ ﺳﯽ. 🌼🍃 ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﭽﮕﯽ ﻭ ﺑﻬﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﻮﺩﻥ ﺯﺑﺎﻥ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻭ ﺣﺎﻓﻈﺶ ﺭﺍ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﺪ، ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﻪ ﺷﯿﻮﻩ ﺍﯼ ﺟﺎﻟﺐ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ 🌼🍃ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺁن رﻭﺯﺵ اول باشد، ﺍﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﭙﺰﺩ🍜 🌼🍃 ﻭ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺮﻭﺭ ﺩﺭﺱ ﻫﺎﯼ ﻗﺒﻠﯽ ﺍﺵ ﺍﻭﻝ ﺷﻮﺩ ﺍﻭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﮑﺎﻥ ﺗﻔﺮﯾﺤﯽ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺭ ﺗﻌﻄﯿﻼﺕ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ🏖 🌼🍃ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺧﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﻭ ﯾﺎ ﺣﻔﻆ ﯾﮏ ﺟﺰﺀ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﮑﺎﻧﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻔﺮ ﻣﯿﺪﺍﺩ✈️ 🌼🍃 ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻣﻔﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﻗﺮﺁﻥ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ایجاد ﺷﺪ. ❣ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﻮﻧﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺻﺎﻟﺤﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺍﺻﻼﺡ ﮔﺮﺩﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺍﺻﻼﺡ ﻣﯿﮕﺮﺩﺩ. @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🍃
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ حکایت جوان باتقوا 💢حضرت عبدالله ابن مبارک رحمه الله 🌼🍃مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد. می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرمانده بود. 🌼🍃قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه. روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت. 🌼🍃روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود. قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود. قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟ مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟ قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟ 🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین. قاضی پرسید: چرا نخوردی؟ مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه نمی توانستم خیانت کنم. 🌼🍃قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی. 🌼🍃مبارک گفت: اطاعت می کنم. قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟ مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن. قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی. 🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟ قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟ 🌼🍃زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید. دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم. 🌼🍃قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی. 🌼🍃_ تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد. ❣(انّ الله یحبّ المتّقین) «همانا خداوند باتقوایان را دوست می دارد.» 🌼🍃_ تقوا باعث پذیرش اعمال انسان می شود. ❣(انّما یتقبّل الله من المتّقین) «همانا خداوند فقط اعمال باتقوایان را می پذیرد. @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🌺
خیلی قشنگه حتما بخونين💕 از قدیم گفتن اگه کسی رو خواستی بشناسی باهاش همسفر شو با یکی از دوستام تازه آشنا شده بودم یه روز بهم گفت فردا میخوام برم شیراز. گفتم: منم کار دارم باهات میام. 1- سر وعده اومد در خونه مون سوئیچ ماشینشو دو دستی تعارف کرد گفت بفرما شما رانندگی کنید. گفتم ممنون؛ حالا خسته شدی من میشینم. معرفت اول 2- رسیدیم سر فلکه خروجی شهر خواستیم از دکه یه چیز خوردنی برا تو راه بگیریم . من رفتم از دکه اولی بخرم گفت بیا از اون یکی بخریم. گفتم: چه فرقی داره؟!!! گفت: اون مشتریهاش کمتره، تا کسب اونم بگرده... 3- ایستگاه خروجی شهر گفتم صبر کن دوتا مسافر سوار کنیم هزینه بنزین در بیاد. گفت: این مسافرکش ها منتظر مسافرن، گناه دارن، روزیشون کم میشه. 4-بین راه یه مسافر فقیری دست بلند کرد. اونو سوار کرد. مسیرش کوتاه بود؛ پول که ازش نگرفت، 5هزار تومن هم بهش داد. گفتم رفیق معتاد بود ها. گفت: باشه اینها قربانی دنیاطلبان روزگار هستن. مهم اینه که من به نیّت خشنودی خدا این کار را کردم. 5-رسیدیم کنار قبرستان شهر، یه آدم حدود چهل ساله یه مشما قارچ کوهی دستش بود. بهش گفت: همش چند؟ گفت: 13هزار تومن. ازش خرید. گفتم: رفیق اینقدر ارزش نداشتا. گفت میدونم میخواستم روزیش تامین بشه.. 6- رسیدیم شيراز، پشت چراغ قرمز یه بچه 10ساله چندتا دستمال کاغذی داشبردی دستش بود. گفت 4تا 5هزارتومن. 4تا ازش خرید. گفتم رفیق اینقد ارزش نداشتا. گفت: میدونم، میخواستم روزیش تامین بشه. گناه داره تو آفتاب وایساده. یه جای دیگه هم از یه بچه یه کتاب دعا خرید 2 هزاروتومن!!! 7- از روی یک پل هوایی رد میشدیم، یه پیرمرد دستگاه وزنه (ترازو) جلوش بود. یه کم رد شدیم، یه دفعه برگشت گفت میای خودمونو وزن کنیم؟ گفتم: من وزنمو میدونم چقدره. گفت باشه منم میدونم اگه همه مثل من و تو اینجوری باشن این پیرمرد روزیش ازه کجا تامین بشه؟!!! گفتم باشه یه پولی بهش بده بریم. گفت نه، غرورش میشکنه، میشه گدایی؛ اینجوری میگه کاسبی کردم. 8-یه گدایی دست دراز کرد. یه پول خورد بهش داد. گفتم: رفیق اینها حقه بازنا. گفت: ما هیچ حاجتمندی را رد نمیکنم. مبادا نیازمندی را رد کرده باشیم. 9-اگه میخواستم در مورد یکی حرف بزنم بحث رو عوض میکرد میگفت شاید اون شخص راضی نباشه در موردش حرف بزنیم و غیبتش رو کنیم... 10-یکی بهش زنگ زد گفت پول واریز نکردی؟!!! گفتم: رفیق، بچه هات بودن؟ گفت: نه، یه بچه فقیر از مهدیه رو حمایت مالی کردم. اون بود زنگ زد. گفتم: چن بهش میدی؟!!! گفت سه مرحله در یک سال 900 هزار تومن. اولِ مهر، عید و تابستان سه تا سیصدتومن. 11-تو راه برگشت هم از سه تا کودک آویشن کوهی خرید. گفت اگر فقط از یکیشون بخرم اون یکی دلش میشکنه. میدونین من تو این سفر چقد خرج کردم؟!!! 3هزار تومن!!! یه بسنی برا رفیقم خریدم چون همینقدر بیشتر پول تو جیبم نبود. من کارت داشتم رفیقم پول نقد تو جیبش گذاشته بود.‌ به من اجازه نمیداد حساب کنم. میدونین شغل رفیق من چه بود؟!!! برق کش، لوله کش، تعمیرکارِ یخچال و کولر و آبگرمکن بود و یه مغازه کوچک داشت. میدونین چه ماشینی داشت؟!!! پرایدِ 85 میدونین چن سالش بود؟!!! 34 سال. میدونین من چه کاره بودم؟!!! کارمند بودم، باغ هم داشتم. میدونین چه ماشبنی داشتم؟ 206 صندوق دار؛ کلک زدم گفتم خرابه که اون ماشینشو بیاره.. دوستم یه جمله گفت که به دلم نشست: دستهایی که کمک میکنن مقدس تر از لبهایی هستن که دعا میکنن. بنده مخلص خدا بودن به حرکت است نه ادعا بعضیها بزرگوار به دنیا اومدن تا دیگران هم ازشون چیزایی یاد بگیرن @dastanvpand 🍃🍃🌺🌺🍃🍃
🌺لازم است گاهی در زندگی بعضی آدم ها را گم کنید تا خودتان را پیدا کنید @dastanvpand 🍃🍃🌺🍃🍃🌺
هر کجا هستید🌸🍃 حال دلتون سبز🍃🌺 @dastanvpand 🍃🍃🌺🍃🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا تقدیم دلهای پاک تان❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دلسوخته های کربلا مشتاقان حرم یار کربلا دیده و ندیده ها این رمان رو لخونن اگه قاب چشمتون و آسمون دلتون بارونی شد حقیر رو از دعای خیرتون فراموش نفرمایید😔 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ بسم_رب_الحسین رمان: نویسنده: با بغض شروع کردم به نوشتن امروز: امروز هم مثل روز های قبل.امروز هم دوباره حسرت.همه در حال رفتند.فقط ده روز باقی مانده. همه عاشق هاهمه رفتند.فقط منم کههستم هنوز که هنوز است.فقط من...باید این من از میان برخیزد.این لباس عاریتی وجود باید به دور افکنده شود.و عاشق تنها او شود.آنقدر باید گریست و خون دل خورد و در کام بلا فرورفت تا دوست نگاه عنایتی بنماید و لطفی کند.آن قدر باید سر به دیوار این قفس کوفت،تا از نفس افتاد.تا مپنداری آسان است کار عاشقی! دکمه های مانتوم رو دونه دونه بستم و روسری نیلی رنگم رو صاف کردم.چادر لبنانی ام رو انداختم رو دستم و کیف دستی و یک دونه سیب برداشتم و از آشپز خونه زدم بیرون. با مامان خداحافظی کردم و توی حیاطمون چادرم رو پوشیدم.حیاطمون مثل خونه های قدیمی بزرگه.یک حوض آبی رنگ وسط حیاطه که دوتا ماهی قرمز توش هستن.یک باغچه جمع و جور هم داریم که دیوارش پر شده از گل های یاس و برگ مو. به یاد بانو پهلو شکسته مثل هر روز مشام خودم رو پر می کنم از بوی یاس رازقی و از خونه میرم بیرون.تا سر کوچه قدم زنان میرم که زینب هم میبینم داره برام دست تکون میده.تند تر راه میرم میرسم بهش.خوش و بش می کنیم و راه می افتیم سمت دانشگاه.زینب دوست صمیمی منه که یک کوچه با هم فاصله داریم.هر دو ما داریم روانشناسی بالینی می خونیم.همین جوری که داریم قدم زنان میریم بهش یادآوری می کنم که ده روز مونده.چیزی نمیگه.معلومه بغض کرده.دست هاش رو می گیرم.یخ کرده. _زینب جان... 🌸 پايان قسمت اول بخش اول 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
رمان: نویسنده: —رضوان دیشب داشتم با خودم فکر می کردم این روز ها آرزومون کنیزی امام زمانه.اینکه یکی از یار های اماممون باشیم نه خاری توی چشمشون و استخوانی در گلوشون.با خودم گفتم چی میشد ماهم جز اون سیصد و سیزده نفر بودیم.یهو صدای تلویزیون رو که زیاد کردم مداحی می خواند:قدم قدم با یه علم... رضوان اگر بدونی چه حالی داشتم.به خودم یک پوزخند زدم و گفتم:ما جز بیست میلیون زائر حسین (ص) هم نیستیم چز برسه به سیصد و سیزده نفر مهدی (عج). این حرف زینب عجیب حالم رو دگرگون کرد.تا آخر راه دانشگاه هیچی نگفتیم.یعنی هیچ حرفی نمیومد به دهنمون که بگیم.چی بگیم آخه؟از حسرتمون بگیم؟از اینکه جا موندن چه حسی داره؟ وارد کلاس که شدیم نرگس رو دیدیم که نشسته رو صندلی و داره اشک میریزه و می خنده.دست و پاهام شل میشه.یعنی چی شده؟ میرم سمت نرگس.حالش دست خودش نیست.دو طرف بازو هاش رو میگیرم و میگم: -چی شده نرگس؟چی شده؟چرا گریه می کنی؟ صداش می لرزه.هق هق گریه نمی زاره حرف بزنه.چنگ میزنه به چادرم.با صدای خفه و هق هق وسط حرف هاش میگه: _رضوان منم رفتنی شدم.اسمم رفت توی لیست.منم رفتنی شدم خواهری.برای منم مثل مسلم نامه اومد رضوان.منم رفتنی شدم. دیگه اختیارم دست خودم نبود.پاهام دیگه یاری نمی کرد که بایستم.فقط فهمیدم زینب که کنارم ایستاده بود نشست کف زمین کلاس. با بغض شروع کردم به نوشتن امروزم: حبیب بن مظاهرهنگام رفتن به کربلادر دکان عطاری با مسلم بن عوسجه رو به رو شد.از او پرسید:کجا می روی؟مسلم گفت:حنا می خرم تا به حمام بروم و محاسنم را خضاب کنم.حبیب گفت:الان زمان این کارها نیست،از حسین نامه رسیده و باید رفت.مسلم تا این خبر را شنید حتی به خانه نرفت و راهی کربلا شد... ما قناری ها کجا،کوچ زمستانی کجا؟ سهم ما در این قفس تنها تماشا کردن است!.... 🌸 پايان قسمت اول بخش دوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ بسم_رب_الحسین رمان: نویسنده: با بغض شروع کردم به نوشتن امروز: دادم تورا قسم به نخ چادری که سوخت شاید دلت بسوزد و یک کربلا دهی می گویند کربلا قسمت نیست دعوت است. خدایا!من معنی قسمت و دعوت را نمی دانم. اما یقین دارم تو معنی طاقت را می دانی... آسمان هم امروز دلش پر است همانند من. بیچاره آسمان.انقدر دود می خورد تا اینگونه سیاه و تیره و تار شود.دیگه دلم طاقت ندارد.فقط می توانم قلم را نالان رو کاغذ بکشم و بنویسم: دود این شهر مرا از نفس انداخته است به هوای حرم کرببلا محتاجم با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم.دست و صورتم رو آب زدم و برگشتم توی اتاق تا آماده بشم.پرده رو کشیدم با آسمانی تیره و خشمگین مواجه شدم.چه دلگیر.برای احتیاط یک لباس گرم برداشتم و روسری فیروزه ایم رو لبنانی بستم و درحالی که چادر را سر می کردم از اتاق بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه که رد میشدم مادر صدایم کرد. -رضوان جان عزیزم صبحونه نخورده کجا میری مادر؟ —مامان جان دیرم شده.میرم توی راه با زینب یه چیزی می خورم. -برو مادر جان خدا به همراهت.فقط رضوان،داری میری بیرون یه سری به اتاق ریحانه بزن و بیدارش کن مدرسش دیر میشه.راستی مادر بابات پنجاه تومن رو جاکفشی برات گذاشته بردار. —چشم مامانم.فعلا خدافظ. در اتاق ریحانه خواهر کوچکتر که راهنمایی بود را باز کردم تا بیدارش کنم.پتو رو از سرش کشیدم و گفتم: -پاشو دیگه ریحان چقد می خوابی تو. در حالی که چشم هاشو میمالید گفت: —ولم کن من مریضم امروز نمیرم مدرسه. گرفتم کشیدمش،از جاهاش بیرون اوردمش و درحالی که از اتاق بیرونش می کردم گفتم: -باشه برو همین ها رو به مامان توضیح بده. غرغر کنان بیرون رفت و منم به سمت حیاط به راه افتادم.پنجاه هزار تومن بابام رو برداشتم و گذاشتم توی کیفم. راه افتادم سمت کوچه.سرکوچه زینب رو ندیدم و تعجب کردم.گفتم شاید نیاد.یه چند دقیقه ای که ایستادم دیدم نه نیومد.برای همین زنگ زدم به موبایلش.با صدای گرفته گوشی رو جواب داد و گفت: -سلام رضوان جان.ببخشید من یه کمی تب دارم و مریض احوالم.اگر اشکال نداره خودت تنها امروز برو. بعد از کلی توصیه و مواظب خودت اش گفتن ها گوشی را قطع کردم و به راه افتادم. وارد کلاسمون نشده بودم که یهو نرگس آستین چادرمو گرفت و کشید توی راه رو.تعجب کردم.بهش گفتم: -وا نرگس جان چرا همچین می کنی؟ —فعلا هیچی نگو وبیا دنبالم. دست و پاهام یخ کرد و همینطور سمت نرگس کشیده میشدم.انقدر سست شده بودم که با خودم فکر نمی کردم زشته اینطوری تو سالن دانشگاه نرگس داره منو کشون کشون می بره. رسیدیدم به سالن بزرگ دانشگاه.رفتیم کنار برد اعلانات و اخبار دانشگاه.همون جایی که لیست اسم های کربلایی هارو زده بودن.همون جایی که درست یک هفته پیش به خاطر یک روز دیرتر دادن اسمم نشد که اسم منم تو لیست باشه.همون جایی که.... بگذریم.درست کنار همون لیست یک هفته پیش یک اعلامیه بزرگ تر چاپ شده بود با عنوان: به اطلاع دانشجویان گرامی میرسانیم که.... به خودم اومدم که دیدم نرگس داره می خنده و به صورتم آب میزنه.دیدم توی سرویس بهداشتی دانشگاهیم.سریع پرسیدم: -نرگس بگو که خواب نبودم. دستم رو بردم سمتش و گفتم:توروخدا یه بشگون از دست من بگیر مطمئن شم. —نه عزیزم خواب نبودی یه لحظه غش کردی خانم.پاشو حالا تا لیست دوباره پر نشده بریم اسم تو و زینب رو هم بدیم دیگه.پاشو خواهر.انگار شما هم کربلایی شدین. چه جمله عجیبی گفت نرگس.من؟کربلا؟اربعین؟ و مثل همان لحظه ورودم به کلاس تقریبا کشان کشان من رو به طرف دفتر مدیریت دانشگاه برد تا اسم خودم و زینب رو هم بدم.باورم نمی شد.انگار توی خواب دیدم همین پنج دقیقه پیش که توی اعلامیه نوشته شده بود:پنج جای خالی دیگر برای اردوی پیاده روی کربلا. امروزم را این چنین نوشتم: ندیده ای شوریدگانی را که ذکر صبح و شامشان حسین است؟ این روز ها عجیب بوی سیب به مشامم می رسد.. 🌸 پايان قسمت دوم 🌸 امیدوارم لذت برده باشید🌷🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستوشش در پایان دومین هفته‌ی فرار مریم از خانه، اتفاقی افتاد که کسی انتظار
🚩 ابرام آب دهانش را قورت داد و به زحمت نفسی کشید. گوشی را به چشمانش نزدیک‌تر کرد. زنش سراسیمه دوید و فیلم را دید. به ضرص قاطع می‌گفت که این فقط شبیه مریم است. مریم بازویش خال نداشته، گوشواره نداشته و …! پس از آن اتفاق، ابرام از درِ خانه بیرون نمی‌آمد. کسی را به خانه‌ی خود راه نمی‌داد. مشتری‌هایش پریدند و از جای دیگری موادشان را تهیه می‌کردند. کسی نمی‌دانست کِی به دستشویی می‌رود و کی بیدار است و کی می‌خوابد. ساکنین حیاط بزرگ چنان از کنار خانه‌ی ابرام می‌گذشتند که گویی کنام ددان است و یا معبدی مرموز و ناشناخته. گاهی زنش را می‌دیدند که از شیر حوض آب بر می‌دارد و یا چادر به سر از حیاط بیرون می‌رود. داوود، ملقب به داوود خانم، از ترس ابرام لاشخور، اتاقش را قفل زد و از حیاط بزرگ رفت. می‌گفت: «ازش می‌ترسم. می‌ترسم یک شب بیاد سر وقتم. اول لکّه دارم بکنه و بعد تکّه تکّه‌م کنه و بریزه توی گونی و بندازه توی سطل آشغال سر خیابان»! عظیمه سادات ختم انعام نگرفت و حتی جواب سلام مادر مریم را هم نمی‌داد. شاید اگر شدنی بود، صلوات‌هایش را هم پس می‌گرفت! صلوات‌هایی که با تسبیح گِلینش برای درمان مریم نذر کرده بود و فرستاده بود. پیرزن فکر می‌کرد که او را مسخره کرده‌اند. بعد از يك ماه، در یک نیمروزِ تکراری، مریم به حیاط بزرگ آمد. کنار حوض حیاط ایستاد و خانه را نگاه کرد. زنان و مردان حیاط بزرگ از اتاق‌ها بیرون آمده بودند و او را با تعجب نگاه می‌کردند. مریم سرک می‌کشید و می‌خواست مطمئن شود که پدرش در خانه نیست. آمده بود مادرش را ببیند. اما ابرام در خانه بود! ابرام لاشخور موهای مریم را پيچانده بود دور دست چپش و دور حياط می‌چرخاند و عربده می‌زد: «درسته عمل دارم، اما هنوز ابرامم. آن قدر غيرت تو رگام هست كه بكشمت». زن‌اش دنبال‌اش دويده بود. جيغ زده بود 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 (آخر) – ولش كن ابرام آقا. ارواح خاك آقات ولش كن! ابرام داد زده بود – خفه شو پتیاره! بعدِ اين نوبت خودته! زن زوزه كشيده بود – ريختن خون دختر حرامه… ابرام عربده زده بود – اين ديگه دختر نيست. عين ننه‌ی گور به گورت يه زنه! كسی جرأت نكرده بود يا نخواسته بود مانع‌اش بشود. دختر در آخرين لحظات فقط توانسته بود بگويد: «گُه خوردم آقا جون… گُه خوردم!» ابرام چاقو را گذاشته بود توی قفسه‌ی سينه‌اش. با تمام قدرت سرش را به لبه حوض كوبيده بود. خون از دهان و گوش و سينه‌ی دختر زده بود بيرون و شتك زده بود توی صورت پدرش. قسمتی از موهای دختر به خون آغشته شده بود. خون از دسته‌ی چاقو بيرون می‌زد و از آستين مانتو به پايين می‌چكيد و به همان راهی مي‌رفت كه فاضلاب حياط هميشه می‌رفت. ناخن‌هايش شكافته شده بود و نتوانسته بود لبه سنگي حوض را بخراشد. فرياد و ضجه‌ی زن‌های حياط بزرگ به همه جا می‌رفت. به شكاف خشت‌های ديوارهای كاه‌گلی و ورودی كوچه‌های باريك. زن ابرام گريه نمی‌كرد. سياه شده بود. خون دختر را مشت مشت به سمت اتاق‌ها می‌ريخت و می‌گفت: «خون ريشه‌تون رو بگيره. خون ريشه‌ی همه‌تون رو بگيره»! بعد هم بی هوش افتاده بود. پایان 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌸 🍀 جاهای خالی را ...!! با آدم های مناسب پر كنيد.😊 🍀 🌸 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🔴🔵🔴🔵🔴 داستان عبرت آموز 🎈گام های شیطان @Dastanvpand مهران با مدرک مهندسی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و پدرش دفتر کاربزرگی برایش افتتاح کرد و اتومبیلی به او هدیه نمود و به او وعده داد که هنگام ازدواجش ویلایی بزرگ به او تقدیم خواهد کرد. پدر مهران پیمان کار بود و مناقصه ی یک ساختمان دولتی به شرکت او واگذار شده بود و خانم (س.و) مهندس ناظر پروژه ی ساختمان دولتی بود او زیبا و خوش چهره بود و پدر مهران از او خوشش آمد. با گذشت روزها میان او و خانم مهندس ارتباط عشق و عاشقی برقرار شد و روابط کاری با عواطف و شهوت های حیوانی در آمیخت و با وجود اختلاف سنی میانشان این ارتباطات میان پیمانکار و خانم مهندس پیشرفت کرد و پدر مهران، خانم مهندس را غرق در هدایا می کرد و شیطان نیز این پیوند را استوارتر می ساخت تا آن دو به دام فحشا افتادند و به حرام روی آوردند و بدون هیچ ترس و –حیایی مرتکب حرام شدند و در آن غوطه ور گشتند، شیطان نیز این روابط را حمایت می نمود. دیدارها میان خانم مهندس و پدر مهران همچنان ادامه یافت تا اینکه از او باردار شد، خانم مهندس نیز معشوقش را از این امر مطلع ساخت و گفت که او دو ماهه باردار است و با ازدواج وی موافق است ولی پیمانکار با وجود سن زیادش داخل لجن افتاد و از حرام لذت برد، پس پیشنهادی و پست به او کرد و آن این بود که معشوقه اش خانم مهندس سقط جنین کند و او را به ازدواج پسر مهندسش مهران در آورد. خانم مهندس (س-و) نیز جزو همان گروه شیطانی پیمانکار بود، کسانی که در راه رسیدن به شهوات و خواسته هایشان از انجام هیچ کاری فرو گذار نمی کنند. خانم مهندس هم با این پیشنهاد شیطانی موافقت کرد و جنین را سقط نمود و پیمانکار هم سعی می کرد به هر وسیله پسرش را قانع کند تا با خانم مهندس ازدواج کند ولی پسرش از ازدواج با او سر باز زد، چون او رفتار خانم مهندس را از وقتی که در دانشگاه هم کلاس بودند می دانست و در جریان روابطش با دوستان دیگرش در دانشگاه بود. ولی پدر پیمانکارش ناراحت شد و او را تهدید به محرومیت از ارث و همه امتیازاتی که برایش فراهم کرده بود_ از ویلا گرفته تا ماشین و دفتر کار _ و محرومیت از شرکت درپروژه ها، با استفاده از روابطش با مسئولین، نمود. مهران به ناچار به خواسته پدرش تن درداد وعقد ازدواج میان خانم مهندس (س_و) و مهران تحت نظارت پدر عاشق جاری شد. روزها گذشت و رابطه ی میان خانم مهندس و پدرشوهرش دوباره شروع شد، خانم (س_و) حامله شد، در حالی که نمیدانست از مهران حامله شده یا از پدرش! او سرانجام دوقلو به دنیا آورد. پدر بی حیا هم برای اینکه فرصتی داشته باشد پسرش را برای نظارت بر پیمانکاری ها و تعهدات مربوطه به مناطق دوردست می فرستاد تا به همراه همسر پسرش در چاه فساد فرو رود. خانم مهندس بار دیگر باردار شد، ولی این بار مطمئن بود که بارداریش در هنگام غیبت شوهرش صورت گرفته و از پدر شوهرش حامله شده است. این دفعه نیز خانم مهندس دو قلو زایید، یک پسر و یک دختر! خانم (س_و) همچنان ارتباط حرامش را با پدر شوهر ادامه می داد و پدر شوهر هم او و فرزندانش را غرق در پول و ثروت می کرد و از آنها نگهداری می نمود. یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و ⏪ادامه دارد...... @Dastanvpand 🔴🔵🔴🔵🔴🔵
قسمت پایانی 💜داستان عبرت آموز @Dastanvpand ❣گام های شیطان از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است. مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش از خانه رفت تا در این باره از همسرش توضیح بخواهد و خشم خود را پنهان کرد. @Dastanvpand فردا صبح به سوال و جواب همسرش درباره ی آنچه دیشب دیده بود پرداخت و دعوا میانشان بالا گرفت. او همسرش را متهم کرد که این فرزندان، فرزندان او نیستند و آنها حرام زاده اند، همسرش آب دهان به صورتش انداخت و او را به بی غیرتی متهم ساخت. مهران در حالی که خشم و غضب از چشمانش می بارید از خانه خارج شد و به خانه پدرش رفت و جریان را به او گفت و میانشان دعوایی سرگرفت و همه روابط و پیوند ها بریده شد. اما همسر بدبخت ناگهان دیوانه شد و حالتی روانی به او دست داد که باعث شد اعصابش را از دست بدهد و از طبقه ی دهم بچه هایش را یکی پس از دیگری به میان مردم وحشت زده پرت کند و با وجود اینکه مردم التماس می کردند که این کار را نکند ولی خشم و جنون او را کور کرده بود و بدون رحم و شفقتی همه ی آنها را از طبقه ی دهم به پایین انداخت. @Dastanvpand آری ، هوی و هوس زودگذر شیطانی باعث ارتکاب چنین جنایات وحشتناکی گشت که عقل آن را باور نمیکند، ولی شهوت حرام و پیروی از شیطان این چنین است و چقدر خداوند متعال در کتاب بزرگش ما را از شگرد های شیطانی و مکر و حیله اش برحذر داشته است و به راستی که شیطان هدفی جز نابود کردن انسان ها به وسیله ی نیرنگ هایش و انضمام آنها به حزبش ندارد. خداوند متعال می فرماید: يا أيها الذين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان ومن يتبع خطوات الشيطان فإنه يأمر بالفحشاء والمنكر .... يعني: اي مؤمنان ! گام به گام شيطان ، راه نرويد و به دنبال او راه نيفتيد ، چون هركس گام به گام شيطان راه برود و دنبال او راه بيفتد ( مرتكب پلیدی ها و زشتيها مي گردد ) . چرا كه شيطان تنها به زشتيها و پلیدی ها ( فرا مي خواند و ) فرمان مي راند . رسول اکرم –صلی الله علیه و سلم- می فرماید: «به راستی که شیطان تختش را روی آب قرار می دهد، سپس لشکریانش را گروه گروه به ماموریت می فرستد و مقام و منزلت کسی به او نزدیک تر است که از همه فتنه انگیز تر باشد ... یکی از آنها می آید و می گوید: دست برنداشتم تا اینکه میان او و همسرش جدایی ایجاد کردم ... پس شیطان او را نزد خود نگه می دارد و می گوید: بله تو (کار را کردی)!» @Dastanvpand ❌💦❌💦❌💦
زندگی به تو لبخند میزند هنگامی که خوشحالی. زندگی تسلیم تو میشود هنگامی که دیگران را خوشحال میکنی @dastanvpand ─═इई🍃🌻🍃ईइ═─
یک صبح پر از ترانه تقدیم شما شور خوش جاودانه تقدیم شما یک سفرہ مهیا شدہ از عشق و غزل با خندہ های عاشقانه تقدیم شما صبحتون بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 ادما تو زندگی در برخورد با دیگران رفتار و اخلاقهای متفاوتی از خودشون نشون می دن و به نوعی با محیط اطراف و اتفاقات پیرامونشون ارتباط بر قرار می کنن در واقعه هر کس اخلاق خاص خودشو داره مثلا بعضیا می تونن خیلی خشک و جدی باشن مثل بابای خدابیامرزم انقدر خشک و جدی که اگه یه شب با کمربند به جون مادربد بختم نمی یوفتاد شام از گلوش پایین نمی رفت و یا خیلی شوخ طبع و بذله گو………….. مثل اقای کیهانی دربون شرکت حرافترین و مزخرفترین موجودی که تو زندگیم می شناسم کسی که بزرگترین ارزوی زتدگیش خرید یه پراید کار کرده است با نازلتریین قیمته یا می تونن فوق العاده لوس واز خود راضی باشن……………. مثل مژگان در واقع مژگان کپی برابر اصل باربیه تازگیا دماغشو عمل کرده و فکر می کنه زیباترین و بدون نقص ترین دختریه که تو شرکت وجود داره و خواستگار گر وگر از درو دیوار براش ریخته یا انقدر مهربون و دلسوز باشن که ادم در کنارشون احساس شادی و شعف کنه …………مثل صاحب خونه عزیزم که اگه اجاره یک ماهش عقب بیفته علاوه بر داد و بی داد های مداوم و گوش خراشش باید تمام درسا و پروژه ی بچه هاشو یه شب مونده به تحویل بی کمو کاست انجام بدم و در اخر اینکه می تونن خیلی ساده ،خجالتی،ترسو، بی عرضه، بی دقت، حواس پرت ،زشت و بی نمک، باشن ………………. دقیقا مثل من به طوری که اگه کسی برای اولین بار با من برخورد داشته باشه کمتر از ۱۰ دقیقه حاضره که دست به فجیحترین قتلها بزنه که از دست من خلاص بشه البته به ۱۵ دقیقه هم رسیده و این تو نوع خودش یه رکورد محسوب میشه اگه از اسمم بپرسیی باید بگم هـــــــی بهترین گزینه تو تمام گزینه هاییه که منو باهاش صدا می کنن نمونه بارز با بیشترین کاربرد ………هی دباغ…… برای صمیمت در کار ……………….دباغ……. اوج خفت و خواری…………………..هوی…. در بین همکاران که زیاد باهاشون صمیمی نیستم ………….ببین…. در بین دوستان صمیمی ………….دباغی…… به علت شباهت فوق العاده من به این موجود ……………..گربه (اشتباه نشه شباهت سبیلام به گربه مد نظره ) و می تونم بگم در بسیاری از موارد سبیلو هم بهم گفته شده که بیشتر در جمع اقایون بوده جایی که من توش کار می کنم یه شرکت بزرگ خصوصیه که وارد کننده و صادر کننده قطعات کامپیوتره و من یه عنوان یه قطره ناچیز از این دریای بی کران همراه با قطره های بزرگ و کوچیکش مشغول به کارم محل کار من یه اتاق کوچیک ۱۲ متری بدون پنجره و و تنها شامل یه میز یه کامپیوتر و چندین کمد که فقط توش پر شده از زونکنهای رنگو وارنگ اوه یادم رفت یه میز دیگه هم هست که متعلق به اقای حیدریه باید اقای حیدری رو از نظر اخلاقی هم رده پدرم قرار داد چون چیزی از اون کم نداره هم از نظر سنی و هم از نظر بد دهن بودن کافیه یکبار همکلامش بشی حرف زدن خودتم یادت می ره تو این ۳ ساله خوب با اخلاقش اوخت شدم کمتر کسی باهاش راه میاد و یا به قول معروف حرفشو می فهمه من زبون نفهم که تا بحال زبونشو فهمیدم و این واقعا جای شکر داره امروز بر خلاف تمام روزای دیگه کمی مهربونتره چرا ؟؟؟؟ چون قبل از ورود…. خودش برای خودش چایی اورد کاری که من همیشه باید انجام می دادم تا اون روی مبارک سگش بالا نیاد پس نتیجه می گیرم امروز مهربونه و نباید پا رو دم بی خاصیتش بزارم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 از چند روز پیش شروع کردم و ایدی مژگانو هک کردم خدایا از شیر مرغ تا جون ادمیزاد تو ایدیش پیدا می شد . یعنی یه ادم می تونه چندتا دوست داشته باشه نه ۱۰ تا نه ۲۰ تا بلکه ۵۰ تا …….چطور اسماشون به یادش می مونه چندباری هم به جاش با دوستای مجازیش چت کردم خیلی حال می ده سرکار گذاشتن افراد به درد نخور و علاف که وقتشونو فقط تو یاهو و چت تلف می کنن امروز می خوام به جای یکی از دوستای مژگان باهاش چت کنم -سلام عزیزم مژگان – وای سلام قربونت بشم کجایی نیستی جیگر؟ – ای قربون اون جیگر گفتنت برم مژگان – :d مژگان – می خوام ببینمت – عزیزم منم بی صبرانه منتظرم که تورو ببینم -راستی نمی خوای یه عکس خوشگل دیگه برام بفرستی تا فرشته زیبایی ها مو ببینم مژگان – وای الان عزیزم اتفاقا همین دیروز یه دونه جدید انداختم – ای جونم …. بفرست وای این مژگان چقدر هرزه رفته چطور اعتماد می کنه و عکسشو برای هر کسی می فرسته خاک بر سر احمقش الان بهترین وقت برای حال گیریه مژگان جونه راستش نمی خواستم این کارو کنم اما خودش باعث شد چند روز پیش نمی دونید چه بلایی سرم اورد داشتم از کنار اتاقش رد می شدم که دیدم دست به سینه به چار چوب در اتاقش تکیه داده و منتظره از همون دور که بهش نزدیک می شدم سلام کردم و لی حتی جوابمو نداد خوب من ادبو رعایت کردم اون دیگه ادب نداره مشکل من نیست مشکل ادب خانوادگی و اصل و نسبشه طبق عادت همیشگیم عینکمو کمی بالا کشیدم در حال رد شدن از دم در اتاقش بودم که مژگان – هی دباغ می تونی برام یه کاری کنی می دونم بازم سر کارم ولی بزار فکر کنه من نفهمیدم با یه لبخند کمرنگ – چیکار می تونم برات بکنم مژگان جو…..وایییییی چرا پاهام رو هواست ….اخ کمرم ای دستم مژگان- وای خدا چه باحال افتاد… بترکی دختر چقدر تو بانمکی دستاشو گذاشته رو شکمش و با تمام قدرت داره بهم می خنده فریده هم از خنده انقدر سرخ شدن که دیگه نفسش بالا نمیاد همه از اتاقشون امدن بیرونو بهم می خندن مژگان -حال کردی حال کردی نه جون من حال کردی… ای خدا این دیگه چی بود خلق کردی……حیف گربه که بهش می گن فریده – اره بابا گربه تعادل داده این چی مژگان – وای وای نگو مردم از خنده وکلی بساط خنده همکارا و فراهم کرد با پوست موزی که انداخته بود جلوی راهم باعث شد چند روز از کمر درد به خودم بپیچم خوب این کارم درس عبرتی میشه که دیگرانو مسخره نکنه هنوز منتظرم که عکسشو برام بفرسته که یکی از دوستای دیگش به اسم امیر on شد امیر- سلام مژ مژی خودم – مژگان چرا نمی فرسستی نکنه داری با کس دیگه ای چت می کنی ؟ مژگان – نه هانی جون(من به اسم هانی باهاش چت می کنم ) به جون تو فقط دارم با تو چت می کنم – اه امیدوارم پس من منتظرم مژگان – باشه عزیزم کمی صبر کن حجمش زیاده الان می فرستم – باشه مژی جونم پس تا بفرستی یه بوس بیا مژگان- بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسس – ای جان فدای اون لبا امیر- مژی این چه عکسیه که برای ایدیت گذاشتیش مژگان – قشنگه امیر- ای همچی بگی نگی مژگان -یعنی خوشت نمیومد امیر امیر- اره راستش خیلی با نمکه مژگان – وای ممنون امیر تو همیشه از من تعریف می کنی امیر- از تو؟ مژگان – اره دیگه امیر- تو حالت خوبه مژی ؟ مژگان – منظورت چیه امیر ؟ امیر- من که از تعریف نکردم مژگان – ولی الان خودت گفتی با نمکم امیر- مژی یعنی این عکس توه؟ مژگان – اره خوب دیگه عزیزم امیر- هههههههههههههههههههههههه مژی خیلی با نمکی مژگان – ممنون ولی کجاش خنده داشت ؟هان؟ امیر- یعنی می خوای باور کنم تو یه شامپازه ای مژگان – چیییییییییییییییییییییییی ییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟ وای خدا مرده بودم از خنده تو ایدی مژگان به جای عکس اواتارش یه شامپازه گذاشته بودم کاش بودم و قیافشو می دیدم الان باید فشارش افتاده باشه مژگان خاموش شد ………..فکر کردم کلا خارج شد که برام یه عکس امد – مژی هستی؟ دینگ دینگ مژگان – اره اره هستم – عزیزم فکر کردم رفتی مژگان – نه عزیزم مزاحم داشتم خواستم با تو تنها باشم – وای ممنون چقدر تو خوبی مژگان – خواهش ببین چطوره خوشت میاد – ای به چشم یه لحظه وای چشمامو بستم بی شعور این دیگه چه عکسیه ….غیرت میت تعطیله تو این دختر…. همون تاپ و شلوارکو نمی پوشیدی سنگین تر نبودی بودی جانم مژگان – چطوره عزیزم پسندیدی – اوه عالیه عزیزم دارم دیونه میشم از این همه زیبایی که خدا در وجود تو گذاشته مژگان – عزیزم انقدر هم تعریفی نیستم – نه نگو مژی جون حالا بیشتر از گذشته می خوام ببینمت مژگان – تو چی نمی خوای یه عکس خوشگل برام بفرستی -خاک تو سرم حالا عکس اونم از نوع مذکرشو از کجا گیر بیارم خوب باید بگردم تو اینترنت و یه عکس پیدا کنم تا براش بفرستم ای وای صدای حیدری داره میاد چقدر هم عصبانیه -مژی مژی جونم الان ندارم فردا برات می فرستم -بوس بوس بای مژگان – بای عزیزم 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
حیدری- هی دباغ اون زونکن سال ۸۹ زودی بردار و بیار – چشم الان میارم ……..بفرماید اقای حیدری با فریاد……….دباغ…….. دباغ – بله؟ حیدری- تو هنوز نفهمیدی وقتی می گم ۸۹ باید کلشو بیاری… پس فاکتوراش کدوم گورین – اهان چشم چشم یه لحظه …ای خدا پس این فاکتورا کجان …….. همین دوماه پیش اینجا بودنا …چرا پیدا نمیشن….وای الان بفهمه هنوز دارم می گردم سگ میشه حیدری- دباغ دباغ چی شد؟ – نیستش حیدری- چی؟ – فاکتورا نیستن حیدری- نیستن !!!!!!!!!!!!!! تو غلط کردی که انقدر راحت می گی نیستن خودشو با اون هیکل پخمش به زور از روی صندلی جدا کرد و به طرف قفسهای اتاق بایگانی امد. حیدری- مگه اینجا نذاشتیشون عینکمو که نیمی از صورتمو پوشونده با دست کمی بالا می کشم و با ترس بهش نگاه می کنم. – چرا ولی الان نیستن شاید تحویل قسمت مدیریت شده که حالا نیستن حیدری- خفه بمیر برو انورو بگرد منم اینورو زود باش تا صداشون در نیومده خوبه که امروز مهربون بود که انقدر فحش حوالم کرد …. – خوب بگرد گربه خانوم بگرد که تا پیداش نکنی از اینجا خارج بشو نیستیا بعد از کلی گشتن و خاک خوردن به مغزم فشار اوردم و به این نتیجه رسیدم که یا من کورم که نمی بینم یا حیدری در حال چرت زدنه که صداش در نمیاد با دهنی کج و دستای خاکی از بایگانی زدم بیرون …پس این کجاست حالا چی بهش بگم وارد اتاق شدم دیدم داره با ارامش موهای بد حالتشو که به زور گریسو و انواع روغن درست نگه داشته رو شونه می کنه چرا انقدر ذوق زده است – اقای حیدری من… حیدری- ساکت شو حوصلتو ندارم ببین من دارم می رم دفتر ریاست باز دست گل به اب ندی تا بیام اهان اینو بگو باز داره می ره دفتر ریاست یعنی رفتن به اونجا انقدر ذوق کردن داره … چی بگم حالا خوبه حیدری کاریه نیست و گرنه چه ها که نمی کرد در حال رد شدن از کنارم -اه پرونده رو پیدا کردید حیدری- اره همینجا رو میز خودم بوده و خندید وا یعنی من داشتم اونجا وقت تلف می کردم با بی قیدی شونه هامو بالا انداختم و پشت میزم نشستم. درست حدس زدید من تو قسمت بایگانی کار می کنم در واقعه تمام کارای بایگانی با منه و حیدری نقش لو لوی سر خرمنو بازی می کنه که باید حضور فیزیکی داشته باشه و تنها دلخوشیش بردن پرونده ها به دفتر ریاسته نمی دونم کجای اینکار دلخوشی داره جز اینکه باید جلوشون خم و راست بشه و فقط بهشون بگه چشم قربان…. بله قربان …در عصرع وقت قربان…. حتما قربان و وقتی هم که میاد ساعتها از حضور بی مصرفش در دفتر ریاست حرف می زنه و برای خودش کلی حال می کنه خوب بهتره قبل از امدنش یه سری به کامپیوترش بزنم ….اونکه عرضه استفاده کردن از این امکاناتو نداره…………………… چرا یه کار درستی مثل من باهاش ور نره دستامو بهم کوبیدم و مثل فرفره پشت سیستمش نشستم خوراک من کامییوتره به طوری که می تونم بدون کوچکترین مشکلی وارد اطلاعات شخصی افراد بشم و یا اینکه اطلاعاتو اونطوری که دلم می خواد تغییر بدم اوه باورتون میشه حتی یه بار هم اطلاعات شرکتو هک کردم خیلی شانس اوردم که کسی بهم شک نکرد و گرنه کلکم کنده بود هرچند کار خاصی هم نکردما……… فقط اشتباهی تمام اطلاعت سال ۸۵ رو پاک کردم و همین باعث سردرگمی همه شد و تا چند روز کل سیتما رو قطع کردن و من از نعمت داشتن اینترنت محروم شدم (خدایا معتادان اینترنت را هیچگاه از اینترنت محروم نفرما از جمله منو ) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662