#همسرداری 🚻
⁉️فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت
ولی هرگز نمیتوانست با همسر خود کنار بیاید
💥آنها هرروز باهم جروبحث میکردند
🖇روزی نزد داروسازی قدیمی رفت واز او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن همسر خود را بکشد
داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فورأ کشته شود همه به تو شک میکنند پس سم ضعیفی میدهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم اورا از پای درآورى و...
✨توصیه کرد دراین مدت تامیتوانی به همسرت مهربانی کن
تاپس از مردن او کسی به تو شک نکند
فرد معجون را گرفت
و به توصیه های داروساز عمل کرد
✔️هفته ها گذشت
مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد
💥تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت
من او را به قدر مادرم دوست دارم
و دیگر دلم نمیخواهد او بمیرد
دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند
✅داروساز لبخندی زد و گفت
آنجه به تو دادم سم نبود
سم در ذهن خود تو بود
و حالا
با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است
✅مهربانی
موثرترین معجونیست که
به صورت تضمینی
نفرت و خشم را نابود میکند...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 « زنجبیل » یک نوشیدنی فوقالعاده برای پاکسازی بدن است
• آن را دم کرده و به صورت چای بنوشید تا مواد هضم نشده که در بدن تلنبار شدهاند، ذره ذره دفع شوند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه تا ترفند جالب برای اینکه دوستاتونو سر کار بذارید 😎🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️♥️خانم ها توجه توجه♥️♥️
✨چادر شیک با کیفیت میخوای😍
🎖بهترین کیفیت در کنار🎖
🤑 بهترین قیمت 🤑
بدون واسطه خرید کنید با کمترین قیمت و در عین حال با بهترین کیفیت😍😍
📌فروشگاه چادر بنی فاطمی معتبر ترین برند فروش آنلاین چادر در ایران🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
🏵همراه هدایای ویژه ی متبرک به آستان قدس رضوی🏵👆👆
🔻 چطوری انار سالم و رسیده انتخاب کنیم؟
• شکل : انارهای رسیده، گرد و شبیه توپ نیستند، به دنبال انارهایی باشید که کج و معوج هستند و خیلی صاف و یکدست دیده نمیشوند.
• رنگ پوست انار : انار، رنگ های متنوعی دارد، از قرمز روشن گرفته تا سیاه. برای رسیده بودن، رنگ پوست آن چندان اهمیت ندارد، بلکه نرمی و چرم گونه بودن پوست است که نشان میدهد این میوه رسیده است
• وزن : انار را در دست بگیرید. اگر سنگین تر از اندازه اش به نظر برسد، به این مفهوم است که دانه های آن مملو از آب بوده وکاملا رسیده هستند
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو حمل وسایل سنگین خیلی کمک میکنه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_131
ناگهان چهره ی سیما در هم رفت.هر وقت ناراحت میشد،لبش را میجوید.خواستم جمله هام را طوری که قابل تعبیر و
تفسیر نباشد عوض کنم که مهلت نداد و با بغض و خشم گفت:
-الان ده ماه تو لندن هستیم.چه شبها که با هم به گردش و تفریح رفتیم.تقریبا هر جای دیدنی رو با هم رفتیم.کنار
رود تایمز با هم قدم زادیم و تو بارها به من گفتی خوشبختترین مرد روی زمین هستی.از دوست داشتن،از عشق،از
فرزندمون زادیم،ولی امشب که با چند تا دهاتی بودی،بهترین شب زندگی تو بوده.واقعا که آدم بی شعوری هستی.
نمی دانستم چگونه جمله ای را که بدون در نظر گرفتن احساس سیما گفته بودم،توجیه کنم.به من من افتادم.گفتم:
-منظور من این نبود که با تو خوش نبودم، یا این که....صبر نه کرد جملهام تمام شود.با عصبانیت گفت:
-منم اگه بگم بهترین شب زندگیم در باغ مارشال بود،تو خوشت میاد یا خون راه میاندازی؟ برای اینکه بیشتر مرا
ناراحت کند ادامه داد:
-اتفاقا وقتی آلبرت بین اون همه زن از من تعریف کرد،احساس کردم خوشبتترین زن عالم هستم.
گفتم:
-اشتباه میکنی.تو احمقترین زن عالم هستی و معنی حرف رو نمیفهمی.
چنان عصبانی شد که نزدیک بود آنچه دم دست دارد،بر سر من بکوباند.بالشش را برداشت و بقتی میخواست از اتاق
خارج شود،گفت:
فردا تکلیفم را با تو روشن میکنم.لیاقت تو همان دهاتیها بودن و هستن تو رو چه به لندن و کار در سفارت و .....
بحث با او فایده ای نداشت.
در آن هنگام غیر از سکوت چاره ی دیگری نداشتم.آن شب را با این فکر که چرا سیما آلبرت را از یاد نمیبرد و چرا
با گذشته این همه فرق کرده،به صبح رساندم.
صبح سرهنگ زودتر به سفارت رفته بود.سیما روی کاناپه خواب بود.چند لحظه کنارش ایستادم و به او خیره
شدم.نمی دانستم برای او متاسف باشم یا برای خودم.
بعد از خوردن صبحانه،با حالی پریشان به سفارت رفتم.آن روز آنقدر ناراحت بودم که تصمیم گرفتم دباره ی سیما
خیلی جدی با سرهنگ صحبت کنم.ساعت ده به اتاقش،تلفن زدم،تا اگر فرصت دارد،نزد او بروم.اتفاقا بی کار
بود.قبل از اینکه چیزی بگویم،از مهمانی شب قبل پرسید.
در حالی که به نشانه ی تاسف سر تکان دادم،گفتم:
-کاش به مهمانی نمیرفتم.
سپس قضیه ی اوقات تلخی سیما را برایش توضیح دادم و گفتم:
-من همیشه شما را مثل پدر خودم دونستم و هر وقت مشکلی داشتم،با شما در میون گذاشتم.سیما با گذشته خیلی
فرق کرده،از وقتی آلبرت به او گفته مناسبه هنر پیشگیه،خودش را گم کرده.بخاطر کوچکترین حرف بهونه
میگیره.می ترسم زندگی ما به هم بخوره.
سرهنگ با ناراحتی سر تکان داد و گفت:
-بله.....بله امروز صبح که دیدم روی کاناپه خوابیده،متوجه شدم باز دعواتون شده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_132
ببین خسرو من دیگه بازنشست شدم فکر میکردم اینجا،تو لندن با خیال راحت و در کمال آرامش،دوران
بازنشستگی رو میگذرونم،اما بدون رودروأسی بگم،تو و سیما و سیاوش برای ما آسایش نذاشتین.
از وقتی به لندن اومدیم.شاید دهمین باره که شما بگو مگو کردین بارها خودم رو سرزنش میکنم چرا پیشنهاد آقای
قاجار را پذیرفتم و شما را به لندن آوردم.
از اینکه دردم را با سرهنگ در میان گذشتم،پشیمان شدم.دلم نمیخواست با من اینطور حرف بزند.با لحنی مالیم
گفتم:
-جناب سرهنگ من به هیچ وجهی تصمیم نداشتم و ندارم که باعث زحمت شما بشم.خودتون میدونین که من
نمیخواستم ایران رو ترک کنم.وقتی سیما گفت بدون مادرش زندگی براش مشکله،وقتی از هر طرف گفتن لندن
چنین و چنانه وقتی گفتن دانشگاههای اینجا از بهترین دانشگاههای دنیاست،باألخره وادار شدم.
اما اگر سیما حاضر باشد به ایران برگردیم،من حرفی ندارم و از خدا میخواهم که هر چه زودتر از اینجا بریم،این
محیط،این مهمونیا و رفت و اومد ها،این آدمهای مصرفی،غیر از اینکه آدم را از خود بیگانه میکنن،فایده ی دیگری
ندارد.
یک مرتبه سرهنگ ناراحت شد و گفت:
-یعنی شما میفرمأین از شما کسب تکلیف کنم و اومد و رفتم رو با خواسته ی شما مطابقت بدم؟
خیلی آرام،مثل پسری شرمنده در برابر پدرش گفتم:
-منظور من این نبود من هیچ وقت این اجازه رو به خودم نمیدم که برای شما تکلیف تعیین کنم.ولی من و سیما برای
ادامه تحصیل به لندن آمدیم،نه برای مهمونی و تفریح و خوشگذرونی.من اصلا با آدمهایی مثل آلبرت سنخیت ندارم.
سرهنگ عصبانی تر از چند لحظه پیش گفت:
-اگه یادت باشه،من،یه روز به سیما گفتم مگه کور بود و ندید تو چه خانواده ای تربیت شودی یادته؟
گفتم:-بله یادمه.
گفت:
-حالا هم به تو میگم مگر ندیدی سیما تو تهرون و تو یه خانواده ی پر رفت و آمد و بقول خودت خوش گذرون
بزرگ شده؟
جز سکوت چاره ای نداشتم.سرهنگ ادامه داد:
-یا تو باید خودت رو به سیما وفق دهی یا سیما با تو.از طرفی باید به سیما حق داد.او یه زن جوون و
زیباست.باألخره،آرایش و زینت آلات و عطر و پز،مال زنه با این همه پیشرفت و تمدن تو علم و هنر،نباید افکار
پوسیده ی آدمهای دویست سال پیش را دنبال کرد.
گفتم:
-ببخشین جناب سرهنگ،ولی اگه سیما پیشنهاد آلبرت رو بپذیره و تو جشنها نیمه عریان با مردای دیگه برقصه و
من دنبال زنا و دختران دیگه باشم، و انقدر مشروب بخوریم که مست و اله عقل و از خود بی خود بشیم،افکار
پوسیده نداریم؟
سرهنگ انتظار نداشت با او اینطور حرف بزنم.یک مرتب از کوره در رفت،و با همان ژست نظامی،از پشت میزش
بلند شد و در حالی که در اتاق قدم میزد،گفت:....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_133
اگر چاره ی کار جدا شد نه،برای من مهم نیست،هر چه زودتر بهتر،من دیگه خواسته شدم....غیر از طالق راهی
وجود نداره و فکر نمیکنم سیما هم مخالفت کنه.
مثل یخ وا رفتم.اصلا فکرش را نمیکردم پیشنهاد سرهنگ طلاق باشد.پشیمان از اینکه چرا با او درد دل کردم،به اتاقم
برگشتم.چنان ناراحت بودم که شقیقههایم تیر میکشیدند.
سرم را به صندلی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.نیم ساعت بعد از اینکه اتاق سرهنگ را ترک کردم،تلفن زنگ
زد.سرهنگ بود.مرا احضار کرد.به اتاقش رفتم.
از پشت میزش بلند شد و مرا بوسید.کمبود محبتهای پدر باعث شد بی اختیار اشک در چشمانم حلقه بزند.
سرهنگ هم تحت تاثیر قرار گرفت.روبروی من در قسمت مبلمان اتاق نشست و با لحنی پدرانه گفت:
-صبح که سیما روی کاناپه خوابیده بود،برجستگی شکمش کاملا معلوم بود.بعد که تو اومدی و از اون شکایت
کردی،انقدر ناراحت شدم که اختیارم را از دست دادم و با خشونت با تو حرف زدم.
گفتم:
-مهم نیست،شما مثل پدرم هستین.حتی اگه منو کتک بزنین ناراحت نمیشم.
گفت:
-منم تو رو مثل پسر خودم میدونم.انقدر که روی تو حساب میکنم،روی سیاوش که ذره ای
به تحصیل عالقه ندارد و عالف رقص و موزیکه،حساب نمیکنم.
اما تو هم باید قبول کنی که محیط اروپا با تهرون و شیراز فرق میکنه.یه کمی از خودت انعطاف نشون بده.اول زندگی
هر کس از این بگو مگوها زیاده..زنا احساسی فکر میکنن،نباید با احساسات اونا بازی کرد.وقتی بچتون به دنیا
اومد،همه این حرفا تموم میشه.
گفتم:
-من و سیما عاشق هم شدیم و مادر،برادر و خواهرانم رو بخاطر اون رها کردم و حتی بخاطر او از حال اونا بی خبر
ماندم.من در کنار او و شما کمبودی احساس نمیکنم .سیما اگه منو دوست داره و به شما و خانم اهمیت میده،نباید
فکر کنه تو زندگیش کمبود داره.
سرهنگ گفت:
-منظورم این نیست که سیما کمبود داره،زن تا وقتی که هنوز بچه دار نشده،بچه س.اگه میخوای آرامش داشته
باشی،باید سیاست زن داری رو رعایت کنی،باید در برابر پیشنهاد زن جبهه ی مخالف نگیری،باید به او شخصیت بدی
و کم کم با دلیل و منطق،مخلفتت رو مطرح کنی.
سرهنگ ادعا میکرد زنها را خوب میشناسد.معتقد بود آنها اهل تعریف و تمجید هستند،حتی اگه دروغ باشد.می
گفت اگر به زشتترین زن بگویند زیباست.باورش میشود.
سرهنگ گفت:
-آن شب که آلبرت از سیما تعریف کرد،باید خودت رو خوشحال نشون میدادی و به همسرت افتخار میکردی.
یعنی انقدر زودباوری که فکر کردی آلبرت راست میگه و همین فردا سیما رو جلوی دوربین میبره؟با وجود اون همه
زن زیبا تر از سیما که از دانشکدههای هنری فرق تحصیل شدن سیما دیگه به حساب نمییاد....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر با دیدن عوض کردن سریع چرخ ماشینهای فرمول یک هیجان زده میشین ، این رو هم ببینین !
یه ده باری باید دید تا فهمید چی میشه ! 😐
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌸 ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ !
ﻣﺮﺩ گفت:ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
ﻣﺮﮒ: ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.
ﻣﺮﺩ: ﺧﻮﺏ، ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ!!!
ﻣﺮﮒ ": ﺣﺘﻤﺎ". ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.
مرﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ..
ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ.
ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ.
ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .!!!
😝 😊 😁 😊 😝
ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،
ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ تلاش ﮐﻨﯽ ، ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ...!!!
🍀🌸🍀🌸🍀
کلاغ وطوطی هر دو زشت آفریده شدند.
طوطی اعتراض کرد و زیبا شد اما کلاغ راضی بود به رضای خدا،
امروز طوطی در قفس است و کلاغ آزاد...!!
❤❤❤
پشت هر حادثه ای حکمتی است که شاید هرگز متوجه نشوی!
هرگز به خدا نگو چرااااا؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍حضرت امام سجاد (علیه السلام) :
✅فرزندم با پنج کس همنشینی و رفاقت مکن :
1️⃣ از همنشینی با دروغگو پرهیز کن ؛
زیرا او همه چیز را بر خلاف واقع نشان می دهد، دور را نزدیک و نزدیک را به تو دور می نمایاند.
2️⃣ از همنشینی با گناهکار و لاابالی بپرهیز ؛
زیرا او تو را به بهای یک لقمه یا کمتر از آن می فروشد.
3️⃣ از همنشینی با بخیل برحذر باش ؛
که او از کمک مالی به تو آنگاه که بسیار به آن نیازمندی، مضایقه می کند.
4️⃣ از همنشینی با احمق ( کم عقل ) اجنتاب کن ؛
زیرا او می خواهد به تو سودی رساند؛ ولی به زیان تو می انجامد.
5️⃣ از همنشینی با « قاطع رحم » ( کسی که با خویشاوندان قطع رابطه نموده است ) بپرهیز ؛
که او در سه جای قرآن لعن و نفرین شده است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎#خر_سلطان_جنگل_شد!
خر همه ی حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح بیدار شده و ۶ عصر بخوابند!در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند ۶ لقمه غذا بخورند.وقتی خواستند پینگ پنگ بازی کنند، هر تیم ۶ بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز ۶ دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرددر یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد. همه ی حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.شیر به دیدارش رفت و گفت: من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُز اطاعت کردید؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چای را تازه دم و کم رنگ بنوشید!
چای میکروبهای دهان را کاهش میدهد اما چای مانده در بدن تولید سم میکند! مصرف چای مانده در دراز مدت باعث سردرد، تپش قلب و زخم معده میشود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ترفند شناسایی عطر موندگار 🤔
🔻 متدوال ترین روش طبقه بندی عطرها براساس میزان "عصاره" آنهاست ! هرچه عصاره بیشتر باشد؛ میزان ماندگاری و کیفیت عطر بالاتر خواهد بود!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_134
صحبت بگو مگو شب قبل پیش آمد.سرهنگ معتقد بود مردها هرگز نباید خوش گذرانیهای بیرون از منزل را به
زبان بیاورند.به شوخی گفت:
-همیشه باید بگوییم،غذائی که خردیم به لعنت سگ نمیارزید،یا سر درد داشتیم یا یکی از بچهها مسموم شد و
کارمون به بیمارستان کشید خالصه اگه بفهمن بدون اونا خوش بودیم،از دماغمون بیرون میکشن.
البته همه ی زنها اینطوری نیستند،ولی سیما و مادرش اینجورین.ناگهان تلفن زنگ زد،سفیر بود.او را احضار کرد.به
اتاقم برگشتم.
در مورد آنچه که سرهنگ گفته بود،فکر کردم.با اینکه برایم مشکل بود نقش بازی کنم،ولی تصمیم گرفتم مدتی
روش او را به کار بگیرم.
آن روز پدر زن من با اعضای سفارت جلسه داشت و پس از ساعت کار اداری در سفارت ماند.من از شیرینی فروشی
معروف جنب )هاید هتل( که رو به روی پارک بود،یک جعبه شیرینی و از گل فروشی سر خیابان کنزینگیتون،چند
شاخه گل خریدم و به خانه برگشتم.وقتی زنگ آپارتمان را فشار دادم،یقین داشتم سیما در را باز میکند.با خانم
روبرو شدم.سراغ سیما را گرفتم.با ناراحتی گفت:
-واهلل نمیدونم چی بگم.
گفتم:
-اتفاقی افتاده؟چی شده؟
مثل کسی که میخواست خبر ناگواری بدهد،با احتیاط گفت:
-مگه به تو ناگفته بود امروز تولد نادیاست؟خیال کردم گل و شیرینی رو برای تولد نادیا گرفتی.
چند لحظه به فکر فرو رفتم،سیما چند روز پیش درباره ی تولد دوستش چیزهایی گفته بود،ولی قرار نبود،تنهایی
برود.
گل و شیرینی را روی میز گذشتم و به اتاقمان رفتم.برایم یاداشت گذشته بود:
-)خسرو خان،من رفتم خونه ی نادیا،تا با دوستانم خوش بگزرانم..تو هم میتوانی پیش دوستانت بروی و با آنها
خوش بگذرانی.(
آن نامه و آن حرفها دور از انتظار نبود.هر روز که از زندگی ما در لندن میگذشت،سیما ساز تازه ای میزد و رفتار
بچگنه و بلند پروازیها و تصمیم گیریهای بی منطقش،بیشتر مرا آزار میداد.خانم برایم ناهار آورد.سراغ سیاوش را
گرفتم،او هم با نریمان به تولد نادیا دعوت شده بودند.
بعد از صرف ناهار و نوشیدن چای،یکمرتبه به فکرم رسید به منزل آقای صفامنش بروم و سیما را غافلگیر کنم.
ساعت پنج حمام کردم و بهترین لباسم را پوشیدم.به خانم گفتم به منزل صفامنش میروم.اصلا باورش نمیشد.با خوش
زبانی گفت:
-اگر مطابق خواسته ی سیما رفتار کنم او هم حرف مرا گوش میکند.
خانه ی صفامنش انتهای خیابان)کرامول(بود،با آپارتمان ما زیاد فاصله نداشت.سر راه یک دسته گل بزرگ خریدم و
به آپارتمان شماره ی 41طبقه ی پنجم،ساختمان 208رفتم دو بادکنک و یک دسته گل کاغذی به سردر آپارتمان
بود.و صدای موزیک از داخل به گوش میرسید.مطمئن شدم که اشتباه نیامده ام.کلید زنگ را فشردم.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_135
دختری ناشناس که مثل گربه های براق کرمانی خودش را درست کرده بود،در را گشود..بعد از اینکه مرا بر انداز
کرد،نادیا را صدا زد.
نادیا را قبال دیده بودم.چرا از او خوشم نمیآمد،هر وقت او را میدیدم،اخم میکردم.
ولی اینبار با لبخند سالمش کردم و تولدش را تبریک گفتم.از اینکه مرا خندان میدید تعجب کرد.دسته گل را از من
گرفت و تشکر کرد.
دعوت شودگان بیش از بیست نفر نبودند،سیما روی کاناپه پشت در ورودی نشسته بود شیرین تا مرا دید،به من
اشاره کرد.
سیما برگشت و چند لحظه ناباورانه به من خیره شد.ناگهان از جا پرید و به طرفم آمد.
بدون توجه به بگو مگوهای شب گذشته،دستش را دور بازوی من حلقه کرد و گفت:
خسرو تویی؟خیلی خوب کردی که اومدی..باورم نمیشه.
سپس مرا به بقیه ی مهمانان معرفی کرد.نریمان گیتار بزرگی به گردنش آویخته بود و سیاوش جاز میزد.به محض
اینکه مرا دیدند،سکوت موقت بر قرار کردند.
خانم صفامنش به من خوش آمد گفت.من و سیما کنار هم نشستیم.او لباس گشادی پوشیده بود تا برجستگی
شکمش مشخص نباشد.آرایشش هم آن طور که انتظار داشتم،غلیظ نبود.
روی میز پر از غذاهای سرد و گرم بود.سیما برایم مقداری سوسیس سرخ کرده که میدانست دوست دارم،آورد.
غیر از آبجو نوشیدنی دیگری نبود.سیما بر خالف قولش لبی تر کرده بود خانم صفامنش لیوان بزرگ دسته داری را
پر از آبجو کرد و به من داد.
برای اینکه بیشتر بر وفق سیما و بقیه باشم،لیوان آبجو را گرفتم و چند جرعه سر کشیدم و وانمود کردم که نوشیدن
آبجو لذت بخش است.
لحظه به لحظه بر تعجب سیما افزوده میشد.با شک و تدید به من نگاه میکرد نمیتوانست باور کند در کمتر از بیست
و چهار ساعت،تا این حد عوض شده باشم.باألخره طاقت نیاورد و در گوشم آهسته گفت:
-چی شده؟خیلی عوض شودی؟
گفتم:-آدم برای کسی که دوستش داره جون میده،من که کار مهمی نکردم.
در حالی که نگاه از من بر نمیداشت گفت:
-اگه دوستات انقدر رو تو تاثیر گذاشتن منم به اونا ارادت دارم.
در حالی که من و سیما درگوشی حرف میزدیم،دخترکی دوازده سیزده ساله خودش را برای رقص ایرانی آماده
میکرد.
من هم برای اینکه گفت و گو را با سیما کوتاه کنم،همراه با بقیه برای دخترک کفّ زدم و او را تشویق کردم.دخترک
واقعا قشنگ میرقصید و من هم ظاهراً کیف میکردم..سیما داشت دیوانه میشد.هر وقت فرصتی پیش میآمد،تعجب
خودش را به زبان میآورد.من و سیما،زودتر از سیاوش آپارتمان را ترک کردیم.سیما به شکّ افتاده بود.گفت:-با
شناختی که از تو دارم،میترسم کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.حرفی برای قانع کردن او نداشتم.از گفته ی خودش که
حدس زده بود شاید وجود دوستانم باعث این تغییر شده،استفاده کردم و گفتم:-دیشب نگذاشتی بگویم وقتی با
دوستام درباره ی تو صحبت کردم،اونا گفتن تو حق داری و آدم باید بر وفق جامعه ای باشه که توش زندگی....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_136
میکنه.دو هفته بعد ناصر به من تلفن زد.با هم به استادیوم)وایت سیتی(رفتیم.آن روز محمد آنقدر سربسر جوانان
انگلیسی گذشت که از خنده رودهبر شدیم.من شیفته اخلاق و مرام او شده بودم.اگر هفته ای یکبار او و بقیه ی بچهها
را نمیدیدم،واقعا دلم تنگ میشد.سیما اصرار داشت یک آنها را برای شا م دعوت کنم.خانم هم چند مرتبه پیشنهاد
کرد اگر پسرهای خوبی هستند،دلیلی ندارد رفت و آمد دو طرفه نباشد.ولی من چون میدانستم،آنها از زندگی
تشریفاتی خوششان نمیآید،فقط یکی دوبار آنها را به رستوران )درویش( که مخصوص ایرانیها بود،دعوت کردم.کم
کم تعطیالت تابستانی داشت به پایان میرسید.سیاوش در یکی از کالجهای موسیقی پذیرفته شد و به قول خودش به
منتهای آرزوی ااش رسید.سیما آرزو داشت در رشته ی سینما تحصیل کند،ولی چون رفته رفته ششمین ماه حاملگی
ااش را پشت سر میگذاشت،از آن سال تحصیلی صرف نظر کرد.با شروع مدارس و دانشکده ها،سیما وارد هشتمین
ماه حاملگی ااش شد. و من چهارمین سال رشته ی عمومی پزشکی را آغاز کردم.چون طی نامه ای به وزارت امور
خارجه ی ایران،آقای حیدری از بازگشت به سفارت منصرف شده بود،سفیر از سرهنگ خواهش کرده بود بعد از
ظهرها به کارم در دبیرخانه یمه دهم.با اینکه بعد از ظهرها فقط چهار ساعت کار میکردم ولی حقوقم تغییر نه کرده
بود.سیصد و پنجاه پوند حقوق میگرفتم،و با آن همه ولخرجی سیما و خودم،بیش از یکصد پوند مخارج نداشتیم.بقیه
ی حقوقم را در بیریتیش بانک میرسپردم.هر چند ماه یک بار.هم آقای مفیدی طی نامه ای به من خبر میداد اجاره
خانه را به حساب بانک ملی شعبه ی آکسفورد واریز کردهه است.سیما از همان اوایل حاملگی،تحت نظر پزشکان
بیمارستان واترلو که فاصله ی زیادی با آپارتمان ما نداشت ،بود.گاهی هم آنچه درباره ی زنان باردار در کتابها
خوانده بودم،به او تذکر میدادم.از هشت ماهگی،دیگر همه ی حرفا حول و حوش زأایدن او و نام بچه و مسایل بعد از
زایمان دور میزد.خانم از لحاظه لباس و وسایل مورد احتیاج چیزی کم نگذاشته بددر انتظار پدر شدن لحظه شماری
میکردم.
بعد از ظهر بیست و پنجم نوامبر 1968 میالدی، مطابق با چهارم آذر1347 هجری شمسی، درد زایمان که از شب
گذشته به سراغ سیما آمده بود،شدیدتر شد. او را سریع به بیمارستان واترلو رساندیم. بنا به تشخیص پزشک زنان،
که سیما باید هرچه زودتر سزارین می شد، پرستاران او را برای آماده کردن، به اتاق مخصوص بردند. گرچه با علم
پزشکی آشنا بودم. ولی ذوق و شوق پدر شدن، باعث شده بود دلواپس باشم. دلواپس تر از من مادر سیما بود که
دست و پایش را گم کرده بود. طولی نکشید سیما را به اتاق عمل بردند. من و خانم در سالن انتظار با انتظار با
اضطراب دقیقه شماری می کردیم. سرهنگ نیم ساعت بعد از ما به بیمارستان آمد. هر سه نگاهمان را به در اتاق
عمل دوخته بودیم. در آن موقعیت، نشستن روی نیمکت معنی نداشت. شاید بیش از بیست بار به انتهای راهروی
باریک و طویل بخش زایمان رفتم و برگشتم. وقتی پرستار انگلیسی از اتاق عمل بیرون آمد و خیر داد نوزاد پسر
است و مادرش هم سالم است. همگی خوشحال شدیم. طولی نکشید که دو پرستار دیگر، سیما را، که هنوز بیهوش
بود، با برانکار به بخش زایمان بردند و در اتاقی که قبال رزرو گرده بودیم، بستری کردند. قبل از این که او به هوش
بیاید، سرهنگ بیمارستان را ترک کرد. حدود یکساعت بعد، اولین کلمه ای که سیما به زبان آورد، "سوزان" بود که
برای ما مفهومی نداشت. هرچه فکر کردیم، چنین نامی را به خاطر نیاوردیم.
چندین مرتبه او را صدا زدیم و یکی دوباره سرش را تکان دادیم تا باالخره به هوش آمد. بالفاصله سراغ بچه را
گرفت. دستش را بوسیدم و بعد از تبریک، به او گفتم فرزندمان پسر و الحمدالله سالم است....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_137
نفسی راحت کشید و گفت:"از این که فرزندمون پسره و تو به آرزوت رسیدی، خوسحالم."
خانم مرتب صورت سیما را می بوسید و می گفت پسر و دختر هر دو برای آنها عزیز هستند.
من و سیما قرار گذاشته بودیم اگه بچه مان پسر بود، نامش را من یا سرهنگ انتخاب کنیم و در صورتی که دختر
بود، انتخاب نام به عهده سیما و مادرش باشد.
مقرارت بیمارستان اجازه نمی داد بیشتر از ساعت ده نزد سیما بمانیم. به ناچار از او خداحافظی کردیم و به آپارتمان
برگشتم.
آن شب تصور می کردم بدون سیما چیزی گم کرده ام. تا ساعت دو بعد از نیمه شب، غیر از سیاوش، همه بیدار
بودیم. برای این که به سرهنگ احترام گذاشته باشم،انتخاب اسم را به او واگذار کردم او هم بزرگوار کردم او هم
بزرگواری کرد گفت:"چون تو پدرش هستی، هرچه به نظرت زیباست، همون رو انتخاب کن."
خانم چند نام خارجی و ایرانی پیشنهاد کرد که هیچ کدام مورد من و سرهنگ نبود. آن شب چیزی به فکرم نرسید.
روز بعد مجبور بودم به دانشکده بروم، چون طبق مقرارت، غیبت بدون عذر موجه، اخطاریه داشت. سر کلاس حاضر
شدم، ولی همه حواسم پیش سیما بود. به محض این که دانشکده تعطیل شد، همراه با دسته گلی بزرگ، خودم را به
بیمارستان رساندم. خوشبختانه بچه را برای شیر دادن آورده بودند. هیجان من در آن ساعت قابل وصف نبود تکه ای
از وجودم را می دیدم که کنار سیما، با چشمانی بسته دنبال پستان می گشت. مدتی به او خیره شدم و سپس بی اختیار
او را بهادر صدا زدم. لبخند سیما حکایت از آن داشت مخالفتی ندارد. خانم که برای خرید وسایل مورد احتیاج سیما
از بیمارستان خارج شده بود، برگشت. از او تشکر کردم که از صبح زود نزد سیما آمده بود. او هم با نام بهادر
مخالفتی نداشت. برای پدرم خدا بیامرزی طلب کرد و گفت:"ما هم حدس می زدیم اسم پدرت رو روی بچه
بذاری".
یک هفته هر روز از راه دانشکده سری به بیمارستان می زدم و از آنجا به سفارت می رفتم. ساعت هفت هم کارم
تمام می شد، باید ابتدا سیما را می دیدم و سپس به خانه بر می گشتم.
بعد از این که سیما از بیمارستان مرخص شد، مادرش مثل یک پرستار از او مراقبت کرد.اولین گروهی که به دیدن
سیما آمدند، خانواده ی دکتر میرفخرایی بودند. تا وقتی بهادر بیست روزه شد، هر روز بعد از ظهر یا شب، دوستان
همراه با هدیه ای به دیدن سیما می آمدند. برای ناصر، محمد و رضا هم بهانه خوبی بود که با خانواده من آشنا شوند.
آنها عالئه بر دسته گلی زیبا و بزرگ، کتاب "امیل" )کتابی در مورد تربیت و پرورش کودکان( نوشته ی "ژان ژاک
روسو" را به عنوان کادو انتخاب کرده بودند که مورد پسند سیما قرار گرفت و از آنها تشکر کرد و گفت :"از اینکه
خسرو دوستانی مثل شما پیدا کرده که حتی به فکر تربیت فرزندش هستن برای ما جای خوشیختیه."
سرهنگ و خانم هم از دوستان من خوششان آمده بود هر روز که می گذشت بهادر از دوران نوزادی بیرون می آمد
و دوست داشتنی تر می شد. همه ما را مشغول خودش کرده بود. هر کس او را به یکی از ما شیبه می کرد. یکی می
گفت مثل سیبی است که از وسط با من نصف کرده کرده اند. خانم معتقده بهادر شبیه بچگی سیماست سرهنگ می
گفت قد و قامت و چشم و ابروی شیرازیها را دارد ولی من چهره پدرم را در او می دیدم.
شب ژانویه آن سال بهادر سی و هفت روزه شد بود، مارشال از چند روز پیش مثل سال گذشته، همه را به باغش
دعوت کرده بود. خانم قبول کرد از بچه مواظبت کند تا ما با خیال راحت در جشن ژانویه شرکت کنیم.
سیاوش به خاطر مهمانی، از یک ماه پیش آهنگی را با گیتار تمرین کرده بود....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"تکنیک ژاپنی" برای آرام شدن و بازیابی انرژی در ۵ دقیقه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند خیلی کاربردی واسه خانوما😃🙌
اگه درب بطری هات سفت شده و باز نمیشه این ترفند عالیه، حتما ببینید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 چطوری بدون درد و هزینه از شر زگیل خلاص بشیم؟
• زگیل را با نوار چسب داکت نقرهای به مدت 6 روز بپوشانید. بعد زگیل را در آب قرار بدهید و بافت مرده را به آرامی بردارید. حالا زگیل را به مدت 12 ساعت در معرض هوا قرار بدهید. این روند را تا جایی ادامه بدهید تا زگیل ناپدید شود.
• نوار چسب مانع اکسیژن رسانی به زگیل میشود و آن را خفه میکند. این ترفند در 85% موارد جواب میدهد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#حکایت
حکایتی زیبا درباره حق الناس حتما بخونید
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻭ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺣﮑﻤﺮﺍنی ﻣﯿﮑﺮﺩ
ﺭﻭﺯﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمان ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﺶ ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳتﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ .
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ ،
که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده اند ﺑﺨﻮﺍبد !
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ
ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد
فقط ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ،ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺮﺩﻡ شود.
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدنﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ .
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑه ﺨﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ .
ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪنکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ.
ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪند:
ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ (ﺧﺮ ) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ .
ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ فقیر ﺑﺎ ﺧﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭاندﺍﺷﺖ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ و....
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢ ﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید .
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﺩﺭ ﺗﺮﺱ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺻﺒﺢ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ می آیند ﺗﺎ ﺍﺯ ﻗﺒﺮ ﺑﯿﺮﻭﻧﺶ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.
ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ
ﭘﯽ ﺍﻭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻦ !
ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺑﺎ جیغ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﮕوید:
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ...
ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست
ورنه پنداری که هر لحظه اجل دنبال توست
هر چه خوردی، مال مور و هر چه هستی مال گور
هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹چند_خط_تلنگر🌹
ای فرزند آدم:
💟⇦•از تاریکی شب میترسی،
اما از عذاب قبر چرا نه؟
✳️⇦•در جنت میخوای داخل شوی
اما در مسجد چرا نه؟
✴️⇦•رشوه میدی
اما به یک فقیر غذا چرا نه؟
⇦•کتاب های متنوع جهان را میخوانی
اما قران پاک را چرا نه؟
💭⇦•برای قبولی در امتحانات دنیوی
تمام شب بیداری میکشی
اما برای امتحان آخرت آمادگی چرا نه؟
شب تا صبح ساعتهاباذوق وشوق بازی فوتبال وفیلمهای آنچنانی تماشا می کنی اما برای نماز وقت و ذوق وشوق چرا نه ؟؟
👌خداوند مراقب اعمال ماست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚بخشش گناهان در جمعه
برای استغفار و توبه، شب و روز جمعه فرصتی بسیار طلایی است که انسان میتواند بیشترین و بهترین بهره را از آن ببرد. روایات بسیار نابی درباره بخشش گناهان در روز جمعه وارد شده است که به نمونههایی اشاره میشود:
بخشش گناه امت محمد(ص)
مُعَلّی بن خُنَیس میگوید که امام صادق (ع) فرمود: "اگر یکی از شما روز جمعه را درک کرد، به چیزی غیر از عبادت مشغول نشود؛ زیرا در آن روز بندگان بخشیده میشوند و رحمت بر آنان سرازیر میشود". ابوالفتوح رازی در تفسیرش از عبدالله بن عباس نقل کرده که گفت: وقتی روز جمعه میشود، خداوند دستور میدهد که منبری را در بیتالمعمور نصب کنند و فرشتگان دور آن را پر میکنند. جبرئیل اذان میگوید و میکائیل جلو میافتد و ملائکه پشت سر او نماز میگذارند. وقتی از نماز فارغ شدند، جبرئیل میگوید: خدایا! ثواب این اذان را به امّت محمد(ص) بخشیدم. میکائیل میگوید: ثواب این امامت را به امامان و (پیشنمازان) از امّت محمد(ص) هدیه کردم. و فرشتگان میگویند: ثواب این نماز را به نمازگزاران از امّت محمد(ص) بخشیدیم.
آنگاه خداوند میفرماید:
ای فرشتگان! نزد من سخاوت نشان دادید درحالی که من سزاوار به جود و کرم هستم. شما را شاهد میگیرم که گناهان امّت محمد(ص) را بخشیدم".
سپس فرشتگان تا جمعه دیگر متفرّق میشوند.
📚مستدرک الوسائل، ج ۶، ص ۶۱،
البته توجه داشته باشیم که شرط امّت محمد بودن هم شرط کمی نیست؛ صرف مسلمان و شیعی شناسنامهای بودن، کافی نیست. مسلمان واقعی بودن، لازم است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
امیرالمؤمنین علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسبها، آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند. ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد «ستاره شناس» است و مطلبی دارد، می خواهد به عرض شما برساند».
ستاره شناس: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید، اندكی تأمل كنید، بگذارید اقلا دو سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنید».
«چرا؟»
- چون اوضاع كواكب دلالت می كند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد، ولی اگر در آن ساعتی كه من می گویم حركت كنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید».
- این اسب من آبستن است، آیا می توانی بگویی كره اش نر است یا ماده؟
- اگر بنشینم حساب كنم می توانم.
- دروغ می گویی، نمی توانی، قرآن می گوید: هیچ كس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست كه می داند چه در رحم آفریده است.
محمد، رسول خدا، چنین ادعایی كه تو می كنی نكرد. آیا تو ادعا داری كه بر همه ی جریانهای عالم آگاهی و می فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می رسد.
پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نیازی ندارد.
بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به كهانت و ادعای غیبگویی می شود. كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است».
آنگاه رو به آسمان كرد و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای متعال خواند.
سپس رو كرد به ستاره شناس و فرمود:
«ما مخصوصا برخلاف دستور تو عمل می كنیم و بدون درنگ همین الآن حركت می كنیم».
فورا فرمان حركت داد و به طرف دشمن پیش رفت. در كمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب علی علیه السلام شده بود
📚داستان راستان،شهید مطهری،جلد اول.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت
💎روزى روزگارى در يك صبح آفتابى مردى كه در اتاقك گوشۀ آشپزخانه نشسته بود چشمش را از نيمروی اش برداشت و نگاهش افتاد به اسب تكشاخ سفيدى با شاخهاى طلايى كه آرامآرام گلهاى سرخ باغچه را از ريشه مىكند و مىخورد.
مرد به اتاق خواب رفت و زنش را كه هنوز خواب بود بيدار كرد و گفت: «يك تكشاخ توى باغچه هست و دارد گلهاى سرخ را مىخورد.»
زن يك چشمش را خصمانه باز كرد و نگاهى به او انداخت و گفت:
«تكشاخ يك حيوان اسطورهاى است و وجود خارجى ندارد.» و پشتش را به او كرد
مرد آهسته آهسته از پلهها پايين آمد و به باغچه رفت. تكشاخ هنوز هم آنجا بود؛ و حالا داشت ميان گلهاى لاله مىگشت و بهترينها را انتخاب مىكرد و مىخورد.
مرد يك گل سوسن چيد و آن را به تكشاخ داد كه :
«بفرماييد، آقاى تكشاخ.» تكشاخ آن را با خشونت تمام خورد.
مرد كه قلبش گروپگروپ مىزد، چون يك تكشاخ توى باغچه بود، رفت طبقۀ بالا و باز هم زنش را بيدار كرد و گفت: «تكشاخ گل سوسن را خورد.» زنش بلند شد و روى تخت نشست و چپچپ به او نگاه كرد و گفت :
«تو ديوانه و مشنگ هستى، و من بايد تو را به ديوانهخانه بفرستم.»
مرد، كه هيچوقت از كلمۀ «ديوانه و مشنگ» و «ديوانهخانه» خوشش نمىآمد و مخصوصاً در صبح آفتابىاى كه يك تكشاخ توى باغچه بود بدش هم مىآمد، كمى فكر كرد و گفت:
«شب دراز است و قلندر بيكار.»
به طرف در كه مىرفت به زنش گفت:
«وسط پيشانىاش يك شاخ طلايى دارد.»
بعد رفت به باغچه تا تكشاخ را تماشا كند، اما تكشاخ رفته بود. مرد وسط گلهاى سرخ روى زمين دراز كشيد و خوابش برد.
همين كه شوهر از خانه بيرون زد، زن بلند شد و با سرعت تمام لباس پوشيد.
خيلى هيجانزده بود و نگاهى شيطانى در چشمهايش موج مىزد.
به پليس زنگ زد و به روانپزشك زنگ زد و گفت كه خيلى زود خودشان را به خانۀ آنها برسانند و با خودشان كَتبند هم بياورند.
وقتى پليسها و روانپزشك وارد شدند، روى صندلى نشستند و با دقت تمام او را ورانداز كردند. زن گفت:
«شوهرم امروز صبح يك تكشاخ توى باغچه ديده.» پليسها به روانپزشك نگاه كردند و روانپزشك به پليسها نگاه كرد. زن گفت: «شوهرم به من گفت تكشاخ يك گل سوسن خورد.»
پليسها به روان پزشك نگاه كردند و روانپزشك به پليسها نگاه كرد.
زن گفت: «شوهرم به من گفت كه وسط پيشانىاش يك شاخ طلايى دارد.»
پليسها با اشارۀ آرام روانپزشك از روى صندلىهايشان جست زدند و زن را محكم گرفتند.
مهار كردن او خيلى زحمت برد، چون شديداً دستوپا مىزد و تقلا مىكرد، اما بالاخره توانستند مهارش كنند. درست وقتى كه به او كَتبند مىزدند، شوهر به خانه برگشت.
پليس از او پرسيد: «شما به همسرتان گفتهايد كه تكشاخ ديدهايد؟» شوهر گفت : «البته كه نه. تكشاخ يك حيوان اسطورهاى است و وجود خارجى ندارد.»
روانپزشك گفت: «من هم فقط همين را مىخواستم بدانم. ببريدش. ببخشيد، قربان.
اما زنتان ديوانۀ زنجيرى است.»
پس آنها زن را كه قشقرقى بهپا كرده بود و فحش مىداد و ناسزا مىگفت با خودشان بردند و در آسايشگاه روانى بسترىاش كردند.
شوهر از آن به بعد تا آخر عمر به خوبى و خوشى زندگى كرد.
نتيجۀ اخلاقى: حساب ديوانه و ديوانهخانه را آخر كار مىكنند.
✍️جیمزتربر 📚حکایتهایی برای زمانه ما
ترجمه: حسن هاشمی میناباد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662