eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: ادامه بده! گفت: خونه نیاورون نتوانست به من آرامش بده. بعد از مدتی به توصیه این و اون از بین خواستگارای متعدد، با همین شوهرم که افسر خلبان بود و همسرش رو از دست داده بود ازدواج کردم. هر دو دلسوخته بودیم. اون همسر اولش رو دوست داشت و من هرگز نمی توانستم تو رو فراموش کنم. هر دو بیشتر به زنده بودن فکر میکردیم تا زندگی. سه سال بعد از ازدواج، یعنی سال 55 ،صاحب دختری شدم که الان پونزده سالشه. در همان لحظه گارسن به ما نزدیک شد و فهرست غذا را روی میز گذاشت آنچه می خواستم، بدون این که نظر سیما را بپرسم، سفارش دادم. سیما به سخنانش ادامه داد: »سال 57 ، رژیم چندین ساله شاهنشاهی که همه فکر می کردن پایه هاش روی فولاد بنا شده، در مدتی کمتر از چند روز متلاشی شد. پدرم یه هفته قبل از اینکه انقلابیون پیروز بشن سکته کرد؛ ما حتی فرصت پیدا نکردیم براش مراسم ختم بگیریم. همه دست اندرکارای رژیم، کشور رو ترک کردن. ما هم هر چه داشتیم، فروختیم و به اتفاق بهادر، سوزان، شوهرم ، مادرم و سیاوش به لوس آنجلس رفتیمو. مادرم دپار درد علاج ناپذیر سرطان شد و بیشتر از چهار ماه طول نکشید که مرد. سیاوش به دام اعتیاد اسیر شد به طوری که دیگه از او قطع امید کردیم. باالخره در یک تصادف کشته شد. بعد از سه سال، به کانادا و این شهر اومدیم. در همین شهر، شوهرم که روزی یکی از بهترین خلبان های نیروی هوایی بود و شاه او رو به نام می شناخت، تو یه شرکت مواد غذایی صندوق دار شد. منم تو همون شرکت، مواد غذایی رو بسته بندی می کنم. یک مرتبه دست هایش را به من نشان داد و گفت: ببین! این دستای سیمائیه که تو مرتب می گفتی چقدر زیباست! رگ های برجسته سیاه، زیر پوست سفید پشت دستش مشخص بود و ضخامت پوست سرانگشت او حکایت از نوع کارش می کرد و در حالی که قطرات اشک روی گونه هایش می غلتید گفت: من روزی معشوقه تو بودم، اون قدر جاذبه داشتم که تو رو از شهر و دیارت به تهرون کشوندم؛ من روزی عزیز پدر و مادر حتی فامیل بودم؛ الان اگه یه روز کار نکنم، زندگی مون نمی چرخه و مقصر اصلی هم جز خودم کسی نیست. گفتم: این که قبول داری مقصر بودی ، جای خوشحالیه و اعتراف تو باعث می شه تا حدودی کینه هایی که سالهاست منو رها نکرده ، کاهش پیدا کنه. سیما نگاهش را به من دوخت، چشمان پر اشکش را چند مرتبه بهم زد و گفت: روزی رو که به آلبرت حمله کردی و می خواستی منو بکشی یادته. گفتم: بله ، اون صحنه و صحنه ای که تو رو در آغوش گرفت، هیچ وقت فراموش نمی کنم. گفت: بارها افسوس خوردم چرا جلوی تو رو گرفتن. کاش منو کشته بودی! همین حالا هم اگر منو بکشی، بجاست. در حالی که از ندامت او خنده ام گرفته بود، گفتم: بیست سال پیش هم اشتباه کردم که نسبت به تو تعصب نشون دادم. باید همون روزی که تو باغ مارشال دلت برای هنرپیشگی و آلبرت غش می رفت یا همون روزی که منو داهاتی خطاب کردی و عشق مشهور شدن، وسوسه ات کرده بود و می خواستی به مدرسه سینمایی بری،طلاقت می دادم و به اتفاق بهادر بر می گشتم ایرون و گذشته رو جبران می کردم. سیما با افسوس و شرمندگی گفت: کاش اون کار رو می کردی و بیست سال به پای من نمی سوختی! گارسن آنچه سفارش داده بودم، آورد و روی میز گذاشت. فرهاد هم گاهی همان اطراف پرسه می زد. سیما می خواست همراه غذا مشروب بنوشد که با عصبانیت گفتم: بسه دیگه! مستی عقل از سر آدم می پرونه؛ هنوز.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
با پوزخندی گفت: اینجا بهشت نیست که من فرشته اش باشم؛ اینجا هر کس می خواد رسوا نشه باید همرنگی جماعت رو اختیار کنه. التبه، دکترم خیلی تأکید کرده مشروب نخورم؛ ولی، بعضی وقتا اختیار از دستم می ره. پرسیدم: مدتی که ایرون بودی، از مادرم و برادرم و خواهرام خبری نگرفتی؟ گفت: نه اگرم اونا رو می دیدم وجدانم راضی نمی شد با اونا روبرو بشم. آخه با چه روحیه ای؟ چه جوابی داشتم بدم نمی تونستم به اونا بگم پسرتون رو به زندون انداختم و برگشتم. نمی دانم چرا آن روز اشتهایم زیاد شده بود؛ هر چه می خوردم سی نمی شدم. سیما، آن طور که باید، میل به غذا نداشت و بیشتر با سیگار و مشروب سرگرم بود. بعد از صرف ناهار به قسمت نشیمن سالن رفتیم. سیما پا روی پا انداخت و در حالی که لبخند تلخ روی لبانش نقش بسته بود گفت: تو این بیست سال که تو رو ندیدم خیلی قیافه و چهره ات تغییر کرده، اما به محض این که دیدمت شناختم. ماشاءالله سرپا و سرحال موندی و هنوز خوش تیپ هستی. دلم می خواد از زندون برام تعریف کنی. گفتم: زندگی تو زندون تنوع نداره که خاطرات داشته باشه همه روزا و شباش از اول تا آخر، یکنواخت و خسته کننده بود. وقتی سیما متوجه شد مایل نیستم درباره زندان حرف بزنم، اصرار نکرد. بعد از چند لحظه سکوت گفتم: باالخره گذشته ها، تلخ یا شیرین، روشن یا تاریک، خوب یا بد و زشت و یا زیبا هر چه بوده؛ گذشته؛ کوشش ما، قضا و قدر و حتی اراده خداوند نمی تونه در اون اعمال نفوذ کنه و کوچکترین تغییری بوجود بیاره. تلاش و تقالها همیشه به خاطر آینده ست البته آینده ای که مطابق آرزوی ما باشه. ادامه دادم: این گله ها و کینه ها و بگو مگوها فایده ای نداره؛ من به خاطر بهادر اومدم اگه آدم بی خیالی شده، اگه اون قدر غرب زده شده که معنی پدر و فرزند رو نمی دونه و اگه مثل تو مشروب خور و سیگار کش حرفه ای شده بگو تا قبل از این که او رو ببینم و دردی به دردام اضافه شه؛ برگردم ایرون. سیما گفت: بهادر اهل مشروب و سیگار نیست. منم همیشه مشروب نمی خورم، چون بودجه این کار رو نداریم؛ فقط گاهی، شاید هفته ای یه بار لبی تر می کنیم. این رو هم بدون که من اگه همسر خوبی برای تو نشدم، هر چه از دستم براومد برای بهادر انجام دادم پسر بسیار خوبیه. گفتم: هنوز نمی دونم کجاست و چه کار می کنه. گفت: الان تعطیلات تابستونی رو می گذرونه فقط روزی چهار پنج ساعت، تو یه شرکت کار می کنه. همان طور که گفتم، تو برای او بیگانه نیستی؛ مرتب از تو و از شیراز براش تعریف کردم. یقین دارم اگه بشنوه به خاطر او به اتاوا اومدی خیلی خوشحال می شه. گفتم: من به اندازه کافی پول دارم؛ می تونم مشکل مالی او رو حل کنم تا احتیاج به کار نداشته باشه و فقط به تحصیل بپردازه؛ البته؛ اگه به قول تو؛ پسر خوبی باشه. ساعت رستوران، دو بعد از ظهر را نشان می داد. حدود پنج ساعت، گفت و گوی من و سیما طول کشیده بود. سیما باید می رفت. گفت: تو مرخصی هستم و به دخترم سوزان گفتم خیلی زود بر می گردم. دلم میخواست تو هم از زندون و این که چطور بیست سال رو پشت سر گذاشتی، برام می گفتی. گفتم: اگه درباره ماجراهای زندون بریکستون و جزیره ای که ده سال اونجا تبعید بودم برات بگم وجدانت بیشتر عذاب می ده. فقط خواهش می کنم بهادر رو نزد من بیار که دیگه دلم داره پاره می شه... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
قرار شد سیما آن شب با بهادر صحبت کند و تلفنی با من قرار بگذارد. سیما هنگام خداحافظی با حالتی درمانده گفت: با شناختی که از تو دارم، همیشه آدم باگذشتی بودی و مسلما این خصلت رو حفظ کردی؛ خواهش می کنم جلوی بهادر کوچیک نکن. گفتم: من که نمی دونم درباره خودت چه حرفایی زدی. گفت: گفتم پدرت به خاطر من با یه انگلیسی دعوا کرد که منجر به قتل اون انگلیسی شد؛ از این پدرت رو به بیست سال زندون محکوم کردن. گفتم: تو این مدت هرگز بهادر رو تشویق نکردی برایم نامه ای بنویسه حتی خود تو هم توسط نامه از او خبری ندادی تا دلگرم بشم. شرمگین و سه به زیر گفت: ترسیدم ... ترسیدم... با عصبانیت گفتم: ترسیدی لو بری؟ ترسیدی از عشق پنهونی تو و آلبرت براش بنویسم، آره؟ سیما با گریه و با بغض گفت: من هرگز عاشق آلبرت نشدم، فقط عشق هنرپیشگی وسوسه ام کرده بود. الان بیست ساله با پشیمونی افسوس گذشته رو می خورم. با این که باعث شده بود بهترین سال های جوانی را در زندان بگذارنم، اما قول دادم تا حد امکان آبرویش را حفظ کنم. وقتی از من جدا شد، کامال معلوم بود از ناراحتی قلبی رنج می برد. قدم هایش آهسته بود و کمی کمرش را خم کرده بودو. دستش را از روی قلبش بر نمی داشتو. بعد از رفتن او، به اتاقم برگشتم. در حالی که روی تخت دراز کشیده بودم، به سیما فکر می کردم چنان پیر شده و تغییر قیافه داده بود که اگه تصادفا در مکانی دیگر می دیدمش بعید به نظر می رسید او را بشناسم. وزنش کمتر از نود کیلو نبود و پوست صورتش شل و چروک شده بود با این که پیراهن گشاد به تن داشت، شکمش به زنان باردار شبیه بود. این که دست انتقام او را رها نکرده بود و به قول خودش تاوان خودسری هایش را داده بود کمی از کینه ام کم می کرد. دلم نمی خواست او را تا این حد درمانده ببینم. آن شب و فردایش از اتاقم بیرون نرفتم، چون منتظر تلفن سیما بودم. کم کم داشتم دلواپس می شدم. سرانجام ساعت یازده، زنگ تلفن مرا از ناامیدی بیرون آورد. سیما بود. بعد از این که حالم را پرسید، یک مرتبه ساکت شد. فقط صدای خس خس سینه اش را می شنیدم. داشتم دیوانه می شدم. گفتم: پس چرا حرف نمی زنی؟ در حالی که صدایش به سختی بیرون می آمد گفت: امروز ساعت سه بعد از ظهر به اتفاق بهادر به هتل میایم. از فرط خوشحالی با صدای بلند گفتم: وای خدای من! یعنی امروز پسرم رو بعد از بیست سال می بینم؟ به خای این که بدون دردسر می خوای منو با پسرم روبرو کنی تو رو می بخشم. سیما نمی توانست راحت صحبت کند. بر خلاف انتظار من، گوشی را گذاشت. آنقدر ذوق زده بودم که بی اختیار کنار پنجره رفتم، سرم را به طرف آسمان بالا بردم و خدا را شکر کردم. سپس به متصدی هتل زنگ زدم و سفارش یک دسته گل، میوه و شیرینی دادم. در مدتی کوتاه همه چیز آماده شد. ساعت دو، به حمام رفتم. سپس بهترین لباسم را پوشیدم و در حالی که خود را از هر جهت آماده کرده بودم به انتظار نشستم. زمان به کندی می گذشت و هر ثانیه به اندازه یک ساعت طول می کشید. ساعت سه قلبم داشت از سینه ام بیرون می آ«د؛ دیگه بی قرار شده بودم از اتاق بیرون آمدم و چند مرتبه طول راهرو را بالا و پایین رفتم. ده دقیقه از ساعت سه گذشته بود که با آسانسور به طبقه همکفت رفتم. دلم به شور افتاده بود؛ با حالتی کلافه، روی کاناپه ای که کنار در... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زمانیکه گلویتان درد میگیرد و یا سینه‌تان خشک میشود ؛ بجای استفاده از آبنبات‌های سرد، زیر زبانتان هل بگذارید ! • دمنوش این ادویه به همراه کمی عسل برای رفع گلودرد فوق‌العاده‌ است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
زمانیکه گلویتان درد میگیرد و یا سینه‌تان خشک میشود ؛ بجای استفاده از آبنبات‌های سرد، زیر زبانتان هل بگذارید ! • دمنوش این ادویه به همراه کمی عسل برای رفع گلودرد فوق‌العاده‌ است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
✅چرا بعد از عطسه الحمدلله میگوییم ؟! (خیلی جالبه) علت گفتن الحمدلله بعد از عطسه اینست که ضربان قلب در هنگام عطسه متوقف میشود و سرعت عطسه 100کیلومتر در ساعت است و اگر به شدت عطسه کردی ممکن است استخوانی از استخوان هایت بشکند و اگر سعی کنی جلو عطسه را بگیری باعث میشود خون در گردن و سر برگردد و سپس باعث مرگ شود و اگر در هنگام عطسه چشم هایت را باز بگذاری ممکن است از حدقه بیرون بیاید! و برای آگاهی در هنگام عطسه همه دستگاههای تنفسی و گوارشی و ادراری از کار می ایستد و قلب هم از کار می افتد رغم اینکه زمان عطسه بسیار کوتاه است و بعد آن به خواست خدای مهربان بدن به کار می افتد اگر خدا بخواهد که به کار افتد گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است به همین دلیل الحمدلله میگوییم. میگوییم خدایا شکرت برای سلامتی که به بدنم دادی و شکرت برای بیماری هایی که به من ندادی.. خدا را شکر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ ✅ذکر بسیار عالی از آیت الله سید علی قاضی ره ،برای رفع همه مشکلات ✍️علاّمه انصاری لاهیجی که ازشاگردان مرحوم آیت الله قاضی هستند، فرمودند: روزی از ایشان پرسیدم که: در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟ سید علی قاضی ره در جواب فرمودند: ”پس از پنج مرتبه صلوات و آیة الکرسی، در "دل خود و بدون آوردن به زبان "بسیار بگو: «اللّهُم اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الّتی تََجعَلُ فیها مَن تَشاءُ» إن شاء الله گشایش یابد. 💥علاّمه انصاری فرمودند:من اطاعت کرم و در مواقع گرفتاری های سخت و مشکلات لاینحلّ به این دستور عمل کردم و نتیجه های عجیب و بسیار عالی گرفتم... 📚 مهر تابناک ص۲۶۰ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دكتر مصدق و دادگاه لاهه دادگاه لاهه برای رسیدگی به ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شد، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست. پیش از آغاز جلسه، چند بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جا است، ولی پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست. نماینده هیات انگلیس روبه روی دکتر مصدق منتظر ایستاد تا او بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلا نگاهش هم نمی کرد. جلسه آغاز شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت: شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جا است. مصدق گفت: شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است. ولی چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم تا دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟ سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان. دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش آرام بلند شد و روی صندلی خویش قرار گرفت. فضای جلسه تحت تاثیر ابتکار مصدق قرار گرفت و در نهایت، انگلستان محکوم شد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزی حضرت موسی علیه‌ السّلام درضمن مناجات به پروردگار عرض کرد:خدایا می‌خواهم همنشینی را که در بهشت دارم،ببینم که چگونه شخصی است! جبرئیل بر او نازل شد و گفت:یا موسی قصابی که در فلان محل است،همنشین تو است،حضرت موسی درب دُکان قصاب آمد، دید جوانی شبیه شب گردان، مشغول فروختن گوشت است،شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل رفت،حضرت به دنبال او رفت تا به منزل رسید به جوان گفت:مهمان نمی‌خواهی؟ گفت:بفرمائید،حضرت موسی علیه السّلام رابه درون خانه برد،حضرت دید جوان غذائی تهیه نمود،آنگاه زنبیلی از طبقه بالا آورد،پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او راشستشو داد،غذا را با دست خودبه اوخورانید،موقعی که خواست زنبیل را به جای اول بیاویزد،پیرزن کلماتی را گفت که مفهوم نبود؛ بعد جوان برای حضرت موسی علیه السّلام غذا آورد و خوردند،آن حضرت سؤال کرد،حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟عرض کرد:این پیرزن مادر من است،چون وضع مادی‌ام خوب نیست کنیزی برایش بخرم،خودم او را خدمت می‌کنم،پرسید:آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟گفت:هر وقت او را شستشو می‌دهم و غذا به او می‌خورانم می‌گوید:خدا ترا ببخشدو همنشین و هم درجه حضرت موسی علیه السّلام در بهشت گردی... حضرت موسی علیه السّلام فرمود:ای جوان بشارت می‌دهم به تو که خداوند دعای مادرت را مستجاب کرده،جبرئیل به من خبر داد در بهشت تو همنشین من هستی. 📚 یک‌ صد موضوع پانصد داستان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.» زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند. شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.» زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.» شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ربات جالب آبنبات شما رو براتون تمیز نگه میداره مخصوص ایام کرونا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو ایده عالی برای تزئینات جشن 😳🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 این کلیپ رو ببینید تا متوجه شوید چرا وقتی کنار اتوبان توقف می کنید باید در فاصله صد و پنجاه متری علامت خطر بگذارید. • همچنین خطر سبقت از سمت راست را متوجه شوید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ورودی قرار داشت نشستم. عقربه های ساعت کم کم داشتند به سه و نیم نزدیک می شدند. بی قرار تر از لحظات قبل، از روی کاناپه بلند شدم و به انتهای راهرو رفتم. هنگام برگشتن، ناگهان سیما را در آستانه در هتل دیدم و هیچ شکی برایم باقی نمانده بود جوان بلند قامت و خوش نمایی که با اوست بهادر است. قدرت حرکت نداشتم؛ پایم به زمین چسبیده بود. سیما در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود، به طرف آمد. من و بهادر به هم خیره شدیم. گویی خودم و ادامه دهنده وجودم را در برابرم می دیدم. هر دو مات و بی سخن مانده بودیم. شور و شوق و هیجانی زایدالوصف به من دست داده بود. در یک زمان برای هم آغوش باز کردیم و یکدیگر را در بغل گرفتیم. چشمه اشکم که سال ها خشک شده بود، یکباره فوران کرد. بهادر هم گریه امانش نداد. سیما بی اختیار با صدای بلند گریه کرد و چنان تحت تأثیر قرار گرفت که تعادلش را از دست داد و به دیوار تکیه کرد. من و بهادر گاهی سرمان را از روی شانه هم بر می داشتیم، به هم نگاه می کردیم و دوباره یکدیگر را در آغوش می گرفتیم. عده ای دور ما جمع شده بودند. با اینکه نمی دانستند موضوع از چه قرار است، تحت تأثیر قرار گرفته بودن. ناگهان سیما روی زمین ولو شد. من و بهادر یکدیگر را رها کردیم و هراسان به سراغ سیما رفتیم. سیاهی چشمانش رفته رفته محو می شد، اشاره اش به بهادر بود و نگاهش به من. زیر لب چند کلمه ای به زبان آورد ولی هیچ یک متوجه نشدیم چه می گوید، دست و پایمان را گم کرده بودیم. مسئول هتل فوری از اورژانس کمک خواست. من به او تنفس مصنوعی دادم در مدتی کمتر از ده دقیقه او را به نزدیک ترین بیمارستان رساندیم، ولی تالش پزشکان دیگر نتیجه نداشت. سیما به علت سکته که پیامد بیماری قلبی چندین ساله او بود، مرده بود. با اینکه دل پرخونی از سیما داشتم، هرگز راضی به مرگش نبودم. خیلی متأسف شدم. مرگ او شور و هیجان دیدارمان را از ما گرفت. بهادر در حالتی بین غم از دست دادن مادر و خوشحالی دیدار پدر؛ گیر کرده بود. نمی دانست چه کند. باالخره به سوزان و پدرش زنگ زد. کمی بعد، سوزان و پدرش، منوچهر، به بیمارستان آمدند. نگاه هر دو به من، نفرت آمیز بود. انگار مرا مسبب مرگ سیما می دانستند، ولی آن طور که انتظار می رفت. شیون و واویال به راه نینداختند. در آن لحظات جایی برای بحث یا ابراز نفرت نبود. جنازه سیما را به سردخانه انتقال دادند. همه ماتم زده بودیم. سوزان هر چه سعی می کرد جلوی گریه اش را بگیرد، نمی توانست. تکلیف من در این میان روشن نبود. آنها هم نمی دانستند در آن کشور غریب چه باید انجام دهند. من رو به بهادر کردم و گفتم: پسرم دلم نمی خواست که با ورود من، چنین اتفاقی بیفته. از ته دل متأسفم. در ضمن می دونم حرف زیادی برای گفتن داریم که ناچار به زمانی مناسب موکول می کنیم؛ صلاح نیست امشب به آپارتمان خودتون برین. بهتره همگی همین هتل نزد من بمونین بهادر حرفی نداشت، سوزان و پدرش هم مخالفت نکردند. آن شب واقعا برای همه ما شام غریبان بود. در میان ماتم و گریه قصه پرماجرای خودم را تا آنجا که به شخصیت سیما توهین نشود، برای آنها تعریف کردم. غیر از سوزان که برای پذیرفتن حقیقت هنوز خیلی جوان بود، منوچهر و بهادر معتقد بودند باالخره مشروبات زیاد سیما را از پا در آورد. منوچهر گفت: پزشکان از دو سال پیش به او توصیه کرده بودن مشروب نخوره. بهادر دنباله حرف او را گرفت و گفت: مادرم از سه سال پیش، قرص دیگوکسین و آدالات مصرف می کرد و نباید دچار هیچ گونه هیجان می شد. همان شب، چدر سوزان تلفنی خبر مرگ سیما را به دوستان و آشنایان ایرانی مقیم اتاوا اعلام کرد. روز بعد، در میان جمعیتی حدود بیست و پنج نفر، سیما را به خاک سپردیم. حضور فرد غریبه ای مثل من و این که لحظه ای از کنار بهادر دور نمی شدم، تعجب همه را برانگیخت.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
باالخره مجبور شدند مرا معرفی کنند، گرچه شباهت بهادر به من، به خودی خود ثابت می کرد پدر او هستم. آن روز همه مخارج گورستان را پرداختم و با اجازه بهادر، سوزان و پدرش همه حاضران را برای صرف ناهار به رستوران هتل دعوت کردم. وقتی ناهار صرف شد، بعد از معرفی خودم و اظهار تأسف از مرگ سیما، گفتم: هر کس سرنوشتی داره و سرنوشت سیما هم این بود وقتی من و پسرم بعد از سال ها با هم روبرو شدیم، از دنیا بره. مهمانان که رفتند، رو به بهادر کردم و گفتم: پسرم، بیست سال انتظار روزی رو داشتم که تو رو در کنار خودم ببینم، دلم خواد بدون رودرواسی و اغراق احساس خودت رو نسبت به من به زبون بیاری. بهادر با حالتی ناراحت در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: تنها چیزی که می تونم بگم اینه که مدتی ظاهرا پدر نداشتم و آرزو داشتم او را ببینم، حاال پدر دارم ولی مادر ندارم. جمالت او تا مغز استخوانم را سوزاند. مثل همان زمان که سه چهار ساله بود، سرش را روی سینه ام گذاشت؛ هق هق گریه می کرد. دلم می خواست در آن لحظه، همه هستی ام را فدایش کنم. سوزان و پدرش به خانه برگشتند. من و بهادر تا حدود دو بعد از نیمه شب به گفت و گو نشستیم؛ از دوره ای که با سیما آشنا شده بودم و عشق او مرا به تهران کشانده بود، از شیراز و مادرم و دو خواهر و برادرم، از زندان و دوره تبعید در جزیره برایش تعریف کردم کنجکاو بود چرا دست به قتل زدم. بنا به خواسته سیما، نمی خواستم بی وفایی و بلند پروازی های او را مطرح کنم، برای بهادر هم پذیرفتن این موضوع که من به دلیل عصبانیت آنی کسی را کشته باشم، مشکل بود. احساس می کردم او هم چیزهایی درباره سیما می داند ولی پنهان می کند. اصرار نداشتم بدانم مهم این بود که پسرم را در کنارم می دیدم. بهادر دلش می خواست در کانادا بمانم. می گفت: تو پزشکی، می تونی خوب پول در بیاری. گفتم: من نزدیک بیست و هشت ساله از ایرون از قوم و قبیله و خویشانم خبری ندارم، باید برگردم و به اندازه ای که بتونم یه زندگی راحت برای تو و خودم تو ایرون فراهم کنم، پول دارم؛ نهایت آر***ه که تو هم بیای و قول می دم پشیمون نشی. وقتی درباره ایران؛ مردمش و قوم و قبیله خودم برایش شرح دادم متوجه شد آدم های بی کس و کاری نیستیم و با توجه به پولی که داشتم، پذیرفت برای آمدن به ایران فکر کند آن شب من و پسرم کنار هم خوابیدیم و چقدر لذت بردم. روز بعد، به اتفاق سراغ سوزان و منوچهر رفتیم. منوچهر آدم بدی به نظر نمی آمد. بهادر معتقد بود که او تا حدودی خصلت ایرانی بودنش را حفظ کرده است. همانطور که سیما گفته بود، منوچهر دلی سوخته داشت، زیرا لذت چندانی از زندگی نبرده بود. ظاهرا از زمان تصادف همسرش؛ روز خوش ندیده بود. از گفته هایش پی بردم او هم دل خوشی از سیما ندشته و به خاطر سوزان زندگی با او را ادامه داده بود. وقتی به او گفتم چرا به ایران بر نمی گردد بضاعت مالی خودش و مشکلات سیاسی ایران را مطرح کرد و گفت: برای من که روزی افسر خلبان بودم و زندگی نسبتا خوبی داشتم و اغلب کس و کارم به کشورای مختلف مهاجرت کردن، برگشتن به ایرون مشکله. مادرم و برادر و دوخواهرم و تعدادی از قوم و خویشانم ساکن لوس آنجلس هستن و ما به احتملا قوی نزد اونا بر می گردیم. مرگ سیما آن قدر برای سوزان دردناک بود که ماتم زده گوشه ای نشسته بود. هنوز باور نداشت مادرش را از دست داده است.... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
منوچهر معتقد بود با وجود سوزان، اگر به لوس آنجلس برگردند، بهتر است. وقتی نظرش را درباره بهادر پرسیدم، بدون لحظه ای درنگ گفت: با توجه به اینکه شما از وضع مالی خوب و موقعیت اجتماعی خاصی برخوردارین ، اگه جای او بودم ایرون رو به این کشور غریب ترجیح می دادم. آن شب نزد آنها ماندم و از هر دری سخن گفتم. شاید اگر سیما زنده بود، ما به این راحتی با هم ارتباط برقرار نمی کردیم. از روی بعد، بهادر مرا به جاهای دیدنی شهر اتاوا و شهرهای نزدیک برد. آن قدر ذهنم به او مشغول بود و چنان از مصاحبت با او لذت می بردم که مسایل دیگر برایم بی اهمیت جلوه می کرد. در اتاوا و شهرهای اطراف، مهاجران ایرانی زیادی به چشم می خوردند. آنان که از تخصص قابل استفاده برخوردار بودند، شغل های خوبی داشتند و کسانی که تخصص نداشتند، به کارهایی مثل ظرف شویی ، نظافت و کارگری مشغول بودند. بهادر هم، از وقتی که به اتاوا آمده بود، مجبور بود همزمان با تحصیل، کار کند. در ذهنش هم نمی گنجید یک نفر در خانواده درآمد داشته باشد و بقیه در کنار او زندگی کنند. می گفت طبق قانون کانادا، هر کس که به سن قانونی برسد، باید کار کند. آن روز مرا به چند خانواده ایرانی که در مراسم تدفین سیما آنها را دیده بودم معرفی کرد. بیشتر آنها روی برگشت به ایران را نداشتند و به قول معروف اقامت در آنجا گردن گیرشان شده بود. همگی به اتفاق می گفتند روحشان برای ایران پرواز می کند ولی مسائل سیاسی ایران را به زیان خودشان تعبیر و تفسیر می کردند و خودشان را می ترساندند. من به دلیل اینکه از مسائیل سیاسی ایران بی خبر بودم، چیزی برای گفتن نداشتم ولی معتقد بودم با همه آن حرف ها یک وجب از خاک کشورم به همه اروپا و آمریکا می ارزد. ایرانی هایی که با آنها به بحث نشستم، به یاد زمانی که در ایران بودند، افسوس می خوردند و امید داشتند باالخره یک روز به کشورشان برگردند. بعد از ده روز ، آن قدر من و بهادر بهم عادت کرده بودیم که گویی مدت ها با هم زندگی کرده ایم. کم کم قبول کرده بود بعد از پایان تحصیلاتش که فقط یک ترم از آن باقی مانده بود، به ایران برگردد و از من خواهش می کرد تا آن زمان در اتاوا بمانم. می گفت: هیچ وقت تصور نمی کردم پدرم رو ببینم و باورم نمی شد تا این حد منو دوست داشته باشه و منم تا این اندازه به او دل ببندم. با توجه به این بیش از سه ماه اجازه اقامتدر کانادا نداشتم و روح و جانمن برای ایران در پرواز بود، بهادر را قانع کردم. زودتر از او به ایران برگردم و برنامه زندگی آینده مان را سر و سامان بدهم. پدر سوزان هم تصمیم گرفته بود برای رفتن به آمریکا آماده شود. برای اینکه بهادر ترم آخر را بدون دغدغه بگذارند، در همان هتل او را پانسیون کردم و پول شش ماه را یکجا پرداختم و ده هزار دلار هم به خودش دادم و گفتم: تنها خواهشم اینه که اسیر بی بند و باری غربیا که اسمش رو تمدن و آزادی گذاشتن، نشی. خالصه بعد از یک ماه با اینکه برایم سخت بود از بهادر جدا شوم، برای گرفتن بلیط به یکی از شرکت های هواپیمایی رفتم. برای ساعت سه بعد از ظهر دهم اکتبر که مطابق با هجدهم مهر بود، بلیط رزرو کردم. در این فاصله به توصیه بهادر و منوچهر دلارهای آمریکایی را که به صورت چک مسافرتی بود، از طریق شعبه ای از بانک ملی ایران در اتاوا تبدیل به حواله قابل وصول در بانک مرکزی ایران کردم. وقتی از بانک خارج شدیم، فقط ده هزار دلار کانادا با خودم داشتم... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خرید اینترنتی میخواید انجام بدید برای اینکه بدونید بهتون میاد یا نه، از این روش استفاده کنید 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 هل سالم‌ترین دیکلوفناک و عضله باز کن و مسکن دنیاست • اگر کمر درد، درد عضلانی یا رماتیسم دارید هر وقت چای دم میکنید یا لای برنج یک دانه «هل» درسته قرار دهید. • جالبه بدونید هل ضد سرفه است، همچنین کبد و کلیه رو تقویت میکنه و یک مولتی ویتامین طبیعیه ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
✨﷽✨ ✍درسی از امام باقر علیه السلام یکى از اصحاب امام محمّد باقر علیه السلام که در کوفه ، مکتبِ قرآن داشت و زنان را نیز آموزش مى داد، روزى با یکى از زنان شاگرد خود شوخى لفظى کرد. پس از گذشت چند روزى از این جریان ، در مدینه منوّره به ملاقات آن حضرت آمد. و چون وارد منزل حضرت گردید، امام علیه السلام با تندى و خشم با او مواجه شد و فرمود: هر که در خلوت مرتکب گناهى شود، از عقاب و قهر خداوند متعال در امان نخواهد بود؛ و سپس افزود: به آن زن چه گفتى ؟ آن شخص از روى شرمسارى و خجالت در حالت سکوت ، با دست هایش ، صورت خود را پوشاند؛ و آن گاه حضرت به او فرمود: دیگر چنین نکن و از کردار خویش توبه نما. 📚خرایج راوندى : ج 2، ص 594، معرفة الرجال : ص 173، ح 295. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
توصیه های یک مرد برای زنده نگه داشتن عشق پس از ازدواج: . زود ببخش و زود آشتی کن . نگران پول نباش ، پول وسیله س مهم شاد بودنه . اون چیزایی که باید بدونه از دغدغه هات رو بهش بگو . وقت هایی رو بهش بده برای استراحت و برای تجدید قوای روحیش و بذار تنها باشه و کاری که دوس داره رو بکنه . خودت باش . باهم بزرگ شین با هم تجربه کسب کنین باهم خطا کنین و با هم بسازین . باز با هم قرار های عاشقانه بذارید مث روزای اول . تغییرش نده ، اونجوری که هست عاشقش باش . بهترین چیزا و نکات قشنگش رو ببین . وقتی عصبانی هستی باهاش برخورد نکن . قرار نیست شادت کنه یا ناراحت ، قراره شادی ها و ناراحتی هاتون رو باهم به اشتراک بذارین . نه فقط وقت ، بلکه باید توجه و تمرکز و روحت رو بهش هدیه بدی . ده چیزی که نشانه ی احترام بهشه رو ازش بپرس و رعایتشون کن . هیچ آدمی کامل نیست ، اما سعی کن اشتباهاتت رو کم و کمتر کنی و اگه اشتباهی کردی به عهده بگیر . همیشه توی دوراهی ها عشق رو انتخاب کن و چیزیو بهش ترجیح نده❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍃🌸🍃 🍀دو نفر زن که یکی مؤمن و دیگری از دشمنان اسلام بود، در مطلبی دینی با هم اختلاف نظر داشتند. برای حل اختلاف، محضر حضرت فاطمه(س) رسیدند و موضوع را طرح کردند. چون حق با زن مؤمن بود، حضرت فاطمه (س) گفتارش را با دلیل و برهان تایید کرد و بدین وسیله زن مؤمن بر زن دشمن پیروز گشت و از این پیروزی خوشحال شد. حضرت فاطمه (س) به زن مؤمن فرمود: فرشتگان خدا بیشتر از تو شادمان گشتند و غم و اندوه شیطان و پیروانش نیز بیشتر از غم و اندوه زن دشمن می باشد. امام حسن عسکری(ع) می فرماید: بدین جهت خداوند به فرشتگان فرمود: «در عوض خدمتی که فاطمه به این زن مؤمن کرد، بهشت و نعمت های بهشتی اش را هزار هزار برابر آنچه قبلا تعیین شده بود، قرار دهید و همین روش را درباره هر دانشمندی که با علمش مؤمنی را تقویت کند- که بر معاندی پیروز گردد- مراعات کنید و ثوابش را هزار هزار برابر قرار دهید!» منبع: ۱- بحارالانوار،ج۲،ص۸. ۲- داستانهای بحار الانوار،ص۶۳ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ترفندو یاد بگیرید که تو هواسردی احتمالا خیلی بکارتون میاد 🙌😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 آنچه از شلغم نمیدانید ! • سر و ته شلغم که معمولا به اشتباه آن را میگیریم، منبع آنتی بیوتیک و ضدعفونت است • کمخونی را رفع و قد کودک را بلند میکند • به دلیل داشتن گوگرد، سنگ کلیه را نابود میکند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این ترفند عااالیه به همین راحتی با تکه پارچه های اضافی و غیر قابل مصرف کوسن درست کنید 😳🙌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 ازخوردن برف‌ و آب باران جدا اجتناب کنید • برف و باران دارای دوز بالایی از آلاینده‌‌های خودروها، سرب، سولفات‌ها، نیترات‌ها، فرمالدئید و جیوه است، خوردن چنین برف آلوده ای منشاء هزاران بیماری خواهد بود و حتی برای کسانی که به فاویسم مبتلا هستند (به ویژه کودکان و سالمندان) میتواند مرگبار باشد! ضمنا برف آب بدن را از بین‌ میبرد و باعث یخ ‌زدگی لب‌ها و یبوست میشود و آب باران آلوده عامل ام اس و کمخونی است. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنجاق سر و گوشواره فانتزی و دلبر بسازید😍❤️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌