🌷 فواید آیة الکرسی 🌷
👌عبدالله بن عوف گفته است: شبی خواب دیدم كه قیامت شده است و من را آوردند و حساب من را به آسانی بررسی كردند. آنگاه مرا به بهشت بردند و كاخهای زیادی به من نشان دادند. به من گفتند: درهای این كاخ را بشمار؛ من هم شمردم 50 درب داشت.
بعد گفتند: خانههایش را بشمار. دیدم ۱۷۵ خانه بود. به من گفتند این خانهها مال توست. آن قدر خوشحال شدم كه از خواب پریدم و خدا را شكر گفتم.
صبح كه شد نزد ابن سیرین رفتم و خواب را برایش تعریف كردم.
او گفت: معلوم است كه تو آیه الكرسی زیاد میخوانی. گفتم: بله؛ همین طور است. ولی تو از كجا فهمیدی. گفت برای اینكه این آیه ۵۰ كلمه و ۱۷۵ حرف دارد. من از زیركی حافظه او تعجب كردم. آنگاه به من گفت: هر كه آیه الكرسی را بسیار بخواند سختیهای مرگ بر او آسان میشود.
✅۱- آیه الكرسی نوری از آسمان است.
✅۲- آیه الكرسی آیتی از گنج عرش است.
✅۳- آیه الكرسی باعث ایمنی در سفر است.
✅۴- آیه الكرسی اعلاترین نقطه قرآن است.
✅۵- ذكر رسول مكرم اسلام در بستر؛ خواندن آیه الكرسی بود.
✅۶- با خواندن آیه الكرسی انسان دچار هیچگونه آفتی نخواهد داشت.
✅۷- برای رفع فقر آیه الكرسی مؤثر است و كمك الهی از غیب میرسد.
✅۸- همه چیز در آیه الكرسی است یعنی كرسی گنجایش آسمانها و زمین را دارد.
✅۹- در تنهایی آیه الكرسی بخوانی باعث رفع ترس میشود و از سوی خدا كمك میرسد.
✅۱۰- آیه الكرسی رادر نمازها؛ روزها؛ شبهای ایام هفته؛ سفرها و در نماز شب و دفن میت بخوانید.
✅۱۱- هنگام خواب نیز آیه الكرسی بخوانید زیرا باعث میشود خداوند فرشتهای نگهبان و محافظت بگمارد تا صبح سلامت بمانی.
✅۱۲- هر گاه از درد چشم شكایت داشتی آیه الكرسی بخوانید و آن درد را اظهار نكنید آن درد برطرف میشود و از آن عافیت میطلبید.
✅۱۳- پیامبر اسلام (ص): در خانهای كه آیه الكرسی خوانده شود ابلیس از آن خانه دور میشود و سحر و جادو در آن خانه وارد نمیشود.
✅۱۴- آیه الكرسی پایه و عرش الهی است و هدف از خواندن آن این است كه مردم در عبادت جز خداوند كسی را نپرستند و به ذلت فرو نروند و روح یكتاپرستی ایجاد كنند و از بندگی ناروا آزاد شوند و آیه الكرسی عقلها را بیدار و اله حقیقی را معرفی و خدای دانا و توانا را به مردم میشناساند.
✅۱۵- وقت غروب 41 بار آیه الكرسی را بخوانی حاجتروا میشوی 0 ( 41 بار تا علی العظیم بخوان یعنی یك آیه ) مجرب است و برای رفع هم و غم؛ شفای مریض؛ درمان درد؛ رحمت خداوند و زیاد شدن نور چشم آیهالكرسی را مدام بخوانید.
✅۱۶- اگر مؤمن آیه الكرسی را بخواند و ثوابش را برای اهل قبول قرار دهد خداوند ملكی را بر او مقرر میكند كه برایش تسبیح كند.
✅۱۷- آیه الكرسی در مزرعه و مغازه پنهان كردن باعث بركت مزرعه و رونق گرفتن كسب است.
✅۱۸- از پیامبر نقل نمودهاند كه: این آیه عظیمتر از هر چیزی است كه حق تعالی آفریده است.
✅۱۹- چند چیز حافظه را زیاد میكند یكی از آن خواندن آیه الكرسی است.
✅۲۰- هر شب آیه الكرسی را بخوانی تا صبح در امان خدا هستی.
✅۲۱- هر صبح آیه الكرسی را بخوانی تا شب در امان خدا هستی.
✅۲۲- آسان شدن مرگ بوسیله آیه الكرسی است.
✅۲۳- آیه الكرسی عظیمترین آیه در قرآن است.
✅۲۴- برای حفظ مال و جان آیه الكرسی بخوان.
✅۲۵- آیه الكرسی ویرانگر اساس شرك است.
✅۲۶- آیه الكرسی سید سوره بقره است.
ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻻَ ﺇِﻟَٰﻪَ ﺇِﻻَّ ﻫُﻮَ ﺍﻟْﺤَﻲُّ ﺍﻟْﻘَﻴُّﻮﻡُ ۚ......
✅ اینو تا جایی که میتونی نشر کن تا ثواب جاری برای خود و دیگران داشته باشی بدان که این هر چقدر در بین مردم بچرخد بیشتر برای تو ثواب نوشته میشود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چــهارم ✍گاهی ساعتها کنج دیواری، زیر باران منتظر میما
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجــم
✍که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.در این بین،درد میانمان،مشترک بود.و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد.رفت و آمد کرد و هروز کم حرف تر و بی صداتر شد.شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،پرخاشگری میکرد.در برابر برادرش پوشیده بود و او را نامحرم میخواند،از اصول و شرعیات
عجیب و غریبی حرف میزد و از آرمانی بی معنا درست شبیه برادرم دانیال!
آن ها هم مثل من یک نشانی میخواستند
اما تلاش ها بی فایده بود.هیچ سرنخی پیدا نمیشدنه از دانیال،نه از هانیه
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکرد و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت
فقط فنجانی چای بود با خدا
دیگه کلافه شده بودیم.هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی برای مبارزه به جایی از آلمان رفته اند،نداشتیم چه مبارزه ایی؟دانیال کجای این قصه بود؟
مبارزه...مبارزه...مبارزه...
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا
نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد...و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟
و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو!
ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده.
حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند.
حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه
🍂🌼🍂🌼🍂
✍مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد.
تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها
ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت.
چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند.
ای مسلمانان حیله گرآن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم
سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی.بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟
زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد.و سپس زیر لب زمزمه کرد بیچاره هانیه...!
از وعده هایِ دروغین که قبولش نداشتم
از مبارزه ایی که جز رستگاری در آن نبود از مزایای دنیوی و اخروی که اصلا نمیخواستم شان راستی هانیه و دانیال گول کدام وعده دروغین را خورده بودند؟
سخنرانی تمام شد.برشورها پخش شدند.و همه رفتند جز من که یخ زده تکیه به دیوار روی زمین نشسته بودم و عثمانی که با چهره ایی نگران مقابلم روی دو زانو خم شده بود و با تکان،اسمم را صدا میزد:سارا.. سارا.. خوبی؟و من با سر،خوب بودن دروغینم را تایید کردم.بیچاره عثمان که این روزها باید نگران من هم میشد
بازویم را گرفت و بلندم کرداین حرفها این سخنرانی برام آشنا بودو...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـشم
✍و من یخ زده با صدایی از ته چاه گفتم: ( چقدر اسلام بده) سکوت عجیبی در آن خیابان سرما خورده حاکم بود و فقطـ صدای قدمهای من و عثمان سکوت را می شکست.(اسلام بد نیست فقط) و من منفجر شدم فقط چی؟حرفای امروزه اون مرد را نشنیدی؟داشت با پنبه سر میبرید.در واقع داشت واسه جنگش یار جمع میکردمثه بابام که مسلمون بود و یه عمر واسه سازمانش یار جمع کردشما چی میخواین از ماا..هان ؟اگه تو الان اینجا وایستادی فقط یه دلیل داره،مثه مامانم ترسویی همین دانیال نترسید و شد یه مسلمون بد اخلاق یه نگاه به دنیا بنداز،هر گوشه اش که جنگه یه اسمی از شما و اسلامتون هست میبینی همه تون عوضی هستین
بی تفاوت به شرم نگاه و سرِ به زیر انداخته اش،قدم تند کردم و رفتم.
و او ماند حیران،در خیابانی تنها
چند روزی گذشت.هیچ خبری از عثمان نبود.نه تماسی،نه پیامکی چند روزی که در خانه حبس بودم،نه به اجبار پدر یا غضب مادر فقط به دل خودم!!
و من گفتم از تصمیمم برای وصل شدن به مسلمانهای جنگجو،از تسلیم تمام هستی ام برای داشتن برادر و مبارزه ای که برای رسیدن به دانیال؛ حاضر به قبولش بودم.اما با پرواز هر جمله از دهانم،رنگ چشمان عثمان قرمز و قرمزتر میشد.و در آخر،فقط در سکوت نگاهم کرد.بی هیچ کلامی
من عادت داشتم به چشمانِ پرحرف و زبان لال پس منتظر نشستم. تماشای باران از پشت شیشه چقدر دلچسب بود. یادم باشد وقتی دانیال را پیدا کردم، حتما او را در یک روز بارانی به اینجا بیاورم. قطرات باران مثله کودکی هام رویِ شیشه لیز میخورد و به سرعت سقوط میکردم...چقدر بچه گی باید میکردم و نشد... جیغ دلخراشِ، پایه صندلی روی زمین و سپس کشیده شدن سریع و نامهربان بازویم توسط عثمان.عثمان مگر عصبانی هم میشد؟کاپشن و کلاهم را به سمتم گرفت،پیش بندش را با
🍂🌼🍂🌼🍂
✍عصبانیت روی میز پرت کرد و با اشاره به همکارش چیزی را فهماند سارا بپوش بریم و من گیج:چی شده؟ کجا میخوای منو ببری؟
بی هیچ حرفی با کلاه و شال، سرو گردنم را پوشاند و کشان کشان به بیرون برد.کمی ترسیدم پس تقلا جایز بود اما فایده ایی نداشت،دستان عثمان مانند فولاد دور بازوم گره شده بود.و من مانند جوجه اردکی کوچک در کنارگامهای بلندش میدویدم.بعد از مقداری پیاده روی، سوار تاکسی شدیم و من با ترس پرسیدم از جایی که میرویم و عثمان در سکوت فقط به رو به رویش خیره شد.
بعد از مدتی در مقابل ساختمانی زشت و مهاجر نشین ایستادیم.و من برای اولین بار به اندازه تمامِ نداشته هایم ترسیدم راستی من چقدر نداشته در کنارِ معدود داشته هایم، داشتم!
از ترس تمام بدنم میلرزید. عثمان بازویم را گرفت و با پوزخندی عصبی زیر گوشم زمزمه کرد: نیم ساعت پیش یه سوپرمن رو به روم نشسته بودحالا چی شده؟همینجوری میخوای تو مبارزشون شرکت کنی دختره ی احمق؟کم کم عادت میکنی این تازه اولشه یادت رفته، منم یه مسلمونم راست میگفت و من ترسیدم دلم میخواست در دلم خدا را صدا بزنم!ولی نه...خدا، خدای همین مسلمانهاست پس تقلا کردم اما بی فایده بود و او کشان کشان مرا با خود همراه میکرد.اگر فریاد هم میزدم کسی به دادم نمیرسید آنجا دلها یخ زده بود
از بین دندانهای قفل شده ام غریدم: شما مسلمونا همتون کثیفین؟ ازتون بدم میادو او در سکوت مرا از پله های ساختمان نیمه مسکونی بالا میبرد. چرا فکر میکردم عثمان مهربان و ترسوست؟؟ نه نبود...
بعد از یک طبقه و گذشتن از راهرویی تهوع آور در مقابل دری ایستاد . محکمتر از قبل بازویم را فشرد و شمرده و آرام کلمات را کنار هم چید: یادمه نیم ساعته پیش تو حرفات میخواستی تمام هستی تو واسه داشتن دانیال بدی پس مثه دخترای خوب میری داخل و دهنتو میبندی میخوام مبارزه رو نشونت بدم و بی توجه به حالم چند ضربه به در زد!!
مبهوت به نیم رخش خیره ماندم، حالا دیگر وحشت لالم کرده بود. در باز شد.زنی با پوشیه رو به رویمان ایستاد وبه داخل دعوتمان کرد.عثمان با سلام و لبخندی عصبی،من را به داخل خانه کشاند و با دور شدن زن از ما،مرا به طرف کاناپه ی کهنه ی کنار دیوار پرت کرد.صدای زن آشپزخانه بلند شد: خوش اومدین داشتم چایی درست میکردم..اگه بخواین برای شما هم میارم و من چقدر از چای متنفر بودم.
عثمان عصبی قدم میزد و به صورتش دست میکشید که ناگهان صدای گریه نوزادی از تخت کوچک و کهنه کنار دیوار بلند شد.
نگاهی به منِ غرق شده در ترس انداخت و به آرامی کودک را از تخت بیرون کشید. بعد از چند دقیقه زن با همان حجاب و پوشیه با سه فنجان چای نزد ما آمد و کودک را از عثمان گرفت.نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد و فقط دلم دانیال را میخواست...
کودک آرام گرفت و عثمان با نرمشی ساختگی از زن خواست تا بنشیند و از مبارزه اش بگوید...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفتـم
✍چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن از آرامش اتاقش از خواهر و برادرهایش.از پدر و مادر مهربان ومعمولیش از درس و دانشگاهش از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند.همه و همه قبل از مبارزه...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت ،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت وقتی از درماندگی اش گفت : دلم لرزید....
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده.
و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست و من چقدر از بهشت ترسیدم یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟ وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم، چقدر فضایش سنگین بود.
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: سارا حالت خوبه؟آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:واسه امروز بسه اما لازم بود..روز بخیر
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال.با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی
🌿🌺🌿🌺🌿
✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود.
ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد.معلوم هست کجایی؟ گوشیت که خاموش از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی و با مکثی کوتاه: سارا خوبی؟ و اینبار راست گفتم که نه که بدتر از این هم مگر می شود بود؟عثمان خوب بود نه مثل دانیال اما از هیچی،بهتر بود..
پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم و من ماندم خیره و شنیدم :همه چی درست میشه و ای کاش راست میگفت عثمان می گفت و من نمی شنیدم یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشداو خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر.
چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ولی هر چه میگشتم،دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🍃🌺http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت25 رمان یاسمین بفرمائيد ؟ - منزل آقاي بهزاد فرهنگ ؟- ! بله خودم هستم ، بفرمائيد - .يه بسته
#پارت26 رمان یاسمین
نخير ، چيز مهمي نيست . ببخشيد بي موقع اومدم-
هدايت – ازت بوي غم به مشامم مي رسه ! دنيا بهت سخت گرفته ، آره ؟
گرماي دلچسب آتيش ، يخ هامو آب كرد . . وارد ساختمون شديم و آقاي هدايت من رو برد جلوي شومينه كه روشن بود ، نشوند
. يخ دلم رو هم آب كرد و چائي به موقعي هم كه برام آورد ، گرمي توي رگهام ريخت
. ازخونه اومدم بيرون . نمي دونم چطور يه دفعه ديدم پشت در اينجا رسيدم-
. خجالت كشيدم در بزنم
. هدايت – چرا ؟ خودم ازت خواسته بودم كه بياي پيشم
. بلند شد و رفت و از جائي برام نون و پنير و گوجه فرنگي آورد و جلوم گذاشت
. هدايت – بخور ، ناقابله . فقط همين رو توي خونه دارم . ببخشيد
. دستتون درد نكنه ، همين عاليه-
: كمي مكث كرد و گفت
. مي خوام يه چيزي بهت بگم اما مي ترسم بهت بر بخوره-
. شما صاحب اختياريد ، جاي پدر من هستين . هر چي تو دلتون هست بفرمائين . ناراحت نمي شم-
خواستم بگم اگه مشكلت با پول حل مي شه ، برو يكي از اون كتابها رو وردار و ببر و بفروش و سرو ساماني به زندگيت -هدايت
. بده . به درد من كه نخورد ، شايد گره اي از زندگي تو واكنه
: برگشتم و به كتابخونه قديمي اتاق كه پر بود از كتابهاي قديمي و خطي كمياب نگاه كردم و گفتم
. دنبال مال دنيا اينجا نيومدم . نمي دونم اصالً براي چي اومدم اينجا . انگار يكي منو آورد اينجا -
! هدايت دستي به سرم كشيد و گفت : ميدونم ، كور شه كاسبي كه مشتري شو نشناسه
بعد رفت جلوي يه گنجه و حدود پنج شش دقيقه واستاد . مونده بودم اونجا چيكار داره ؟! بعد در گنجه رو باز كرد و به يه چيزي
خيره شد . چند دقيقه اي هم همين طور گذشت . بعد دست كرد و يه جعبه كه روش يه بند انگشت خاك نشسته بود در آورد . وقتي
. برگشت يه قطره اشك گوشه چشمش بود
با آستينش خاك روي جعبه رو پاك كرد و از توش يه ويلن قديمي و رنگ رو رفته رو بيرون آورد و گذاشت جلوش روي زمين .
بازم نشست و نگاهش كرد . بازم اشك از چشماش اومد . برام خيلي عجيب بود . يه فوت بهش كرد و دستي به كوكش زد و رو به
! ويلن گفت : طلسم شكست
ناله هايي اين ساز كرد كه غم خودم رو فراموش كردم . هر آرشه اي كه روي سيم ! بعد شروع به زدن كرد . صداي گريه ساز بلند
. مي كشيد ، صد ورق خاطره از كتاب تلخ زندگي رو برام مي خوند
چشمهام رو بسته بودم و به اين داستان . همين كه گله هاي ساز شروع شد . باد از زوزه افتاد . صداي قل قل سماور خاموش شد
گوش مي كردم ! از اين دنيا جدا شدم و انگار روي ابرها مي رفتم . حال خودم رو نمي فهميدم . يه ماه گذشت ، يه سال گذشت ، ده
: سال گذشت ، نميدونم . فقط يه وقت چشمهامو باز كردم كه هدايت ويلن رو گذاشته بود رو زمين . نگاهي بهش كردم و گفتم
. دستتون درد نكنه پدر . خون گريه كرد اين ساز . اين پنجه ها رو بايد طال گرفت-
: يه نگاهي به ويلن كرد و يه نگاهي به من و گفت
. سالها بود كه اين ساز بود و قفل به لبهاش خورده بود ! به حرمت تو آزادش كردم -
حتماً برات خيلي عجيبه هان ؟ با خودت مي گي اين ثروت و خونه و زندگي چيه و اين نون و پنير چيه ؟
اين ساز زدن چيه و اين حرفا چيه ؟ شايد فكر مي كني كه من از اون آدمهاي خسيس م كه بخودشون هم روا ندارن ؟
من هيچوقت يه همچين فكري نمي كنم . شما اگر خسيس بودين امكان نداشت كه دلتون راضي بشه كه من به كتابهاتون نگاه كنم -
. چه برسه به اينكه بخواهين يكي از اونها رو هم به من بديد
.هدايت – بازم ميگم ، هر كدوم رو كه دلت مي خواد وردار ببر بفروش . اينكه مي گم تعارف نيست . از ته دل مي گم
. خيلي ممنون . ولي درست گفتيد . متوجه اين حالت روحي شما نمي شم -
: هدايت رفت يه گوشه نشست و تكيه شو به يه مخده داد و سيگاري روشن كرد و نگاهي به اتاق انداخت و گفت
اين اتاق تمومش آينه كاري يه اونم قديمي . اتاق پنجاه متري هست . حاال حساب كن كه در و ديوارش چقدر مساحت داره ؟ -
استاد آينه كار ، اين ديوار ها رو با تيكه هاي كوچيك آينه درست كرده . قطعات آينه ، از بس ريز و كوچيك هستن نمي شه
. شمردشون
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت27 رمان یاسمین
مي خواستم وقتي اينا رفتن ، بندازمت تو ساه چال . ولي اين دفعه بخشيدمت
اينو گفت و رفت . وقتي تنها شدم ، دوباره توي موهام چنگ زدم . يكي دو تا دونه شپش اومد توي دستم . چندشم شد . آدم تا وقتي
!اما وقتي فهميد چرا ! ديگه خيلي چيزها ناراحتش مي كنن . امان از هوشياري . چيزي رو ندونه زجر نمي كشه
خالصه در اثر حرفهاي اون دختر بچه از خودم خجالت كشيدم . تصميم گرفتم كه تميز باشم حتي با اون امكانات و وضع بدي كه
. داشتم
چند روزي گذشت و پاهام تقريباً خوب شدن . يه صبح كه يه گوشه حياط نشسته بودم و تو اين فكر بودم كه چطوري ، دور از چشم
كارگرا و خانم اكرمي ، دو تا سلط آب روي سرم بريزم و از دست اين شپش ها و كثيفي نجات پيدا كنم ، اكبر سراغم اومد و كنارم
نشست و دستي به پشتم زد و گفت : خوشم اومد ، معلوم شد اس و قس داري. به ابوالفضل اگه اون روز نفست در مي اومد و جيك
! مي زدي ، شيردونت رو مي كشيدم بيرون . حاالم اگه دوست داري ، عشقه ! بيا تو دارو دسته خودمون
ازش تشكر كردم . خوشم نمي اومد كه با اكبر و نوچه هاش بگردم . از زورگوئي بدم مي اومد . وقتي بهش گفتم خنديد و گفت :
خود داني .اما هر وقت گير داشتي حاجيت رو خبر كن . بهش گفتم اگه طوري بشه كه بتونم دو تا سطل آب گير بيارم و خودم رو
بشورم خوب مي شه . از خنده نزديك بود غش كنه . وقتي خوب خنده هاشو كرد گفت : مگه كثافت چه عيبه شه كه مي خواي بري
سراغ نظافت ؟! جوجه ! ما هر چي تن مون رو كيسه بكشيم و چرك بكونيم بازم پرورشگاهي و يتيميم ! نون نداريم بخوريم تو
دنبال قرقوروتي؟
گفتم : پس هيچي ، بلند شدم كه برم ، كمي اين ور و اون ور رو نگاه كرد و گفت : اگه بازم دهنت قرص باشه يه جايي مي برمت
. كه عقل جن هم نمي رسه
. بعد دست خودش رو چند بار گاز گرفت و دوباره گفت : بپر دنبالم بيا
چند تا از نوچه هاش رو صدا كرد و همه راه افتاديم . ته حياط ، جايي كه يه كوه تير و تخته روي هم چيده شده بود ايستاديم و يكي
از بچه ها ، بشكه اي رو كنار زد و پشتش يه سوراخ نسبتا بزرگ توي ديوار پيدا شد . اكبر تند من رو به طرف سوراخ هل داد و
صداي آب رو مي شنفي . اما حواست رو موقع رفت و آمد جمع كن . گفت : برو ته باغ . همين جوري راست شيكمتو بگير و برو
. گندكار در نياد و سوالخ لو نره
. بعد پشت سر من يه بشكه رو دوباره سر جاش گذاشت
يه لحظه ترس برم داشت . تا اون موقع يادم نمي اومد كه اين طرف ديوارهاي يتيم خونه رو ديده باشم . برگشتم و به باغ نگاه
كردم . تا چشم كار مي كرد درخت بود و همه سبز . احساس پرنده اي رو داشتم كه بعد از سالها اسارت ، حاال آزاد شده بود . هم
مي خواستم پرواز كنم و هم از پرواز وحشت داشتم . از اين حس سرم گيج مي رفت . نشستم و چشمهامو بستم مدتي به صداي باد
كه از بين برگها مي وزيد گوش دادم . صداي پرنده ها كه هميشه از اون طرف ديوار بگوشم مي رسيد ، حاال برام تازگي داشت !
. همونطور كه چشمهام بسته بود گوش مي كردم و آزادي رو مزه مزه مي كردم
: به اينجاي داستان كه رسيد متوجه من شد و گفت
پسرم تو كه دست به شامت نزدي ! نون و پنير باب ميلت نيست ؟-
! حق داري
. اختيار داريد . محو صحبتهاي شما بودم . چشم االن مي خورم-
. هدايت – سرت رو درد آوردم . خيلي پرچونگي كردم بايد ببخشي
. نه، نه ، اصالً برام خيلي جالبه . خواهش مي كنم ادامه بديد -
هدايت – راست مي گي يا تعارف مي كني ؟
! اين حرفا چيه ؟ هر كلمه كه مي فرمايين ،توي حافظه ام جا مي دم و با حرص منتظر كلمه بعديم-
. هدايت خنديد . شوق گفتن تو چشماش برق مي زد
. هدايت – پس تو تا شامت رو مي خوري ، من يه سر به اين زبون بسته طال بزنم ببينم جا و جوش درسته يا نه . االن بر مي گردم
بلند شد و از اتاق بيرون رفت . من هم مشغول خوردن شدم و در و ديوار رو هم نگاه مي كردم . بقدري آينه كاري اتاق قشنگ بود
. كه دلم نمي اومد چشم ازش بردارم
. چشمم به كتابخونه قديمي افتاد . خدا مي دونست چه ثروتي اونجا خوابيده بود
تابلوهايي كه به ديوار بود شايد هر كدوم سيصد سال قدمت داشت ! داشت مغزم سوت مي كشيد . اين خونه مي تونست يه موزه
. عالي باشه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت28 رمان یاسمین
بعد از چند دقيقه آقاي هدايت برگشت
بزار برات يه چايي بريزم . نمي دوني چقدر خوشحالم . سالها بود كه براي هيچ كاري شوق نداشتم .احساس مي كنم ديني –هدايت
.رو كه به گردنمه ، دارم ادا مي كنم
: استكان چاي رو جلوم گذاشت كه واقعاً همراه شنيدن اين سرگذشت ، مي چسبيد ! بعد سيگاري روشن كرد و گفت
پسر گلم كه تو باشي ، داشتم مي گفتم . چشمهامو بسته بودم و جرات نداشتم كه بازشون كنم . مي ترسيدم همه ش خواب باشه . -
. نه حقيقت داشت درختها ، برگها ، زمين سبز ، همه حقيقت داشت . آروم الي يه چشمم رو باز كردم
! بالفاصله به سرم زد كه فرار كنم . نيم خيز شدم
اما كجا رو داشتم كه برم ؟ دوباره نشستم از وقتي كه تونسته بودم فكر كنم دنبال آزادي بودم ، اما هيچ وقت اين فكر رو نكرده بودم
. كه بيرون از پرورشگاه جايي براي ما نيست اين بود كه آروم بلند شدم و همونطور كه اكبر گفته بود مستقيم جلو رفتم
. اصالً هواي اينجا با اينكه بيست قدم با يتيم خونه فاصله نداشت با اون طرف ديوار فرق داشت ! هوا هواي آزادي بود
كمي كه جلوتر رفتم ، صداي شر شر آب رو شنيدم . به طرف صدا رفتم . چند دقيقه بعد از دور جايي رو به اندازه يه ميدون ديدم
كه آب مثل آبشار از بلندي توش مي ريزه آب مثل اشك چشم بود . از خوشحالي نزديك بود گريه كنم . دوون دوون به طرف اونجا
!رفتم . پريدم توي آب . خنك بود و دلچسب
سرم رو چندين بار زير اب كردم و حسابي چنگ زدم . وقتي روي آب رو نگاه مي كردم شپش ها رو مي ديدم كه دارن روي آب
.دست و پا مي زنن
باور نمي كني . اون لحظه بزگترين آرزوم ! خوشحال بودم از اينكه موهام داره تميز مي شه و ناراحت از اينكه آب كثيف مي شه
. داشتن يه صابون بود
. وقتي خوب سر و تنم رو شستم از آب بيرون اومدم و شروع به شستن لباسهام كردم و بعد اونها رو آويزون كردم تا خشك بشه
تو حال عجيبي بودم كه از يه جا صداي موسيقي . كنار آب نشسته بودم و پاهام رو ول داده بودم تو آب . زير پوستم گز گز مي شد
. قشنگي اومد . همونطور كه به صدا گوش مي كردم و پاها رو چلپ چلپ تو آب مي زدم ، چشمهامو بستم
نمي دونم چقدر طول كشيد . صداي كلفتي ازم پرسيد : اينجا چيكار مي كني بچه ؟
اين دفعه ديگه از ترس نزديك بود گريه ام بگيره . زبونم بند اومده بود . برگشتم و پشتم رو نگاه كردم . يه مرد گنده با ريش بلند و
لباس پاره پوره باال سرم واستاده بود و يه چيزي عجيب غريب تو دستش بود . هر چي زور زدم كه يه كلمه از دهنم در بياد
. نتونستم
يارو انگار فهميد و گفت : نترس بچه جون ، كاري باهات ندارم . مال اين يتيم خونه اي ؟ يا سر بهش اشاره كردم . دوباره گفت :
واسه چي اومدي اينجا ؟ بازم نتونستم جوابش رو بدم .خنديد و گفت زبونت رو گربه خورده ؟
بعد اومد كنارم نشست و دستي به سرم كشيد . دلم كمي قرص شد . گفت : من هر وقت كه دلم مي گيره مي آم اينجا و واسه دلم و
. اين درختها ويلن مي زنم
فهميدم كه اون چيز عجيب اسمش ويلن . زير لب پرسيدم اين صدا كه مي اومد از اين بود ؟ گفت : آره ، خوشت اومد ؟ بعد شروع
كرد به ساز زدن . اونقدر قشنگ مي زد كه زنگ غم رو از دلم برد . وقتي تموم شد ديگه باهاش غريبه نبودم ! انگار آهنگي كه زد
. ، دوست مشتركي بود كه ما رو با هم آشنا كرد
پرسيدم چه جوري با اين چيز اينقدر قشنگ صدا در مياري؟
گفت : اين چيز اسمش ويلن. خوشت اومد ؟
. گفتم خيلي . بازم بزن
بعداً اسمت چيه ؟-
اسمم رو بهش گفتم . گفت : اسم من رضاس بهم ميگن رضا ديوونه . چند وقته كه توي يتيم خونه اي ؟
گفتم از وقتي كه يادم مي آد . پاهام رو از تو آب در آوردم و وقتي خواستم كه گالش هام رو بپوشم چشمش به كف پام افتاد و -
: پرسيد
. پات چي شده ؟ گفتم هيچي و زود گالش هام رو پام كردم
پرسيد : فلكت كردن ؟ با سر جواب دادم . دوباره پرسيد : واسه چي ؟
مجبوري جريان رو بهش گفتم . اشك تو چشماش جمع شد و بدون اينكه چيزي بگه ويلن رو برداشت و يه چيزي زد كه بغض تو
! گلوم نشست
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان کوتاه
اسماعیلطلا کیست؟ 🌹
👈چرا سقاخانه حرم امام رضا به نام او مشهور است؟
از میان سقاخانههایی که وجود دارد، سقاخانه «اسماعیل طلا»ی صحن کهنه حرم رضوی یکی از معروفترین و قدیمیترین آنهاست.
سنگ بنای این سقاخانه را نادرشاه افشار گذاشت و یکی از فرماندهان فتحعلیشاه، بهای روکش طلای آن را مهیا کرد.
اسماعیل طلا کیست؟
ماجرا از این قرار بود که در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد
و شاه قصد گشودن آن را كرد.
«اسماعيلخان» كه جزء ملتزمين بود استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود
چرا که احتمال سوء قصد را نمی توان از نظر دور داشت.
اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود.
چنين كردند و اسماعيل خان معروف به «زر ريز خان» شد.
او آن طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود
از آن زمان این سقاخانه را به «سقاخانه اسماعیل طلا» میشناسند
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📿🍃
🍃
.
💖🌧💖🌧💖🌧💖🌧💖
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_اول1⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
اتوبوس شماره ی 2 حرکت کردا..🗣
خواهرای اتوبوس شماره ی 2 جا نمونید..
بچها سریع تر سوار شید..🗣
.
.
بلندگو دستم بود و داشتم تند تند این جملات رو تکرار میکردم..😑
زیر نور آفتاب و هوای گرمِ خوزستان..😣
چفیه ی خاکی رنگم روی سرم بود و روی اون کلاه لبه دار گذاشته بودم شاید نور خورشید کمتر اذیتم کنه..😎
+پس این خانوما کجا موندن؟!😕
.
.
خواهرایِ اتوبوس شماره 2 ، بچها کجا موندین؟؟🗣
.
.
#خادم بودم..
از طرف کمیته ی مرکزی اومده بودم #مناطق_عملیاتی..❤
.
خادمی شده بود شغلم، عشقم، خادمی شده بود زندگیم..😍
.
دوست داشتم، نوکر شهدا بودن رو دوست داشتم، آرم #خادم_الشهداء روی لباس خاکی رنگم شده بود دنیام..💎
.
.
اون روز رفیقم (رضا) که خادم اتوبوس شماره ی 2، همین اتوبوسی که بچهاش نیم ساعته منو کاشتن
تو ضل افتاب و معلوم نیست کجا موندن،ازم خاسته بود
چند دقیقه ای
رو توی مسیر برای #زائراشون صحبت کنم..😶
.
.
کم کم همه سوار شدن..😒
رضا از پشت پنجره ی اتوبوس صدا زد؛
+امیر دوباره اعلام کن یه پنج شیش نفر دیگه موندن برسن، حرکت میکنیم ایشالا! بدو دمت گرم😅
(بعد هم با یه لبخند پهن نشست سرجاش)
میدونست وظیفه شو سپرده به من #خوشال بود که من #حرص میخورم😑
.
.
+خواهرا هرکی از اتوبوس شماره2 جاموند ان شاءالله خودشو برسونه #پادگان شهید مسعودیان، ما رفتیم یاعلی😎👌
.
#چیلیک📸
.
بعله؛
مثل اینکه شده بودم سوژه و بغل گوشم ازم عکس گرفتن..
برگشتم نگاهشون کردم..
.
.
#ادامه_دارد.. 😉
#همراهمون_باشید😎
🌧💖🌧💖🌧💖🌧💖🌧
.
::: @ ♥🌿
---------------------------------
🍃
📿🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃
🍃
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
#شاید_معجزه❤
#قسمت_دوم 2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
.
.
برگشتم نگاهشون کردم..
خودش بود..
از روز اول که دیدمش فهمیدم از کدوم دسته ست..
شاید درست نباشه بگم؛ ولی خب یه سریا هم نمیان برای گرفتن معنویات، میان به قول خودشون یه #اردو زده باشن😑
#اما_شهدا_کارشونو_خوب_بلدن😍
.
.
ریز خندید و گفت؛ #کَرتیم حاجی😉
.
سریع نگاهمو دوختم زمین همونطور که دستمو میگرفتم سمت اتوبوس؛ با تندی گفتم؛ بفرمایید سوارشید خواهر بفرمایید دیر شد..
به خندیدن ادامه داد و همونطور که دوربینشو نگاه میکرد رفت بالا..
.
.
#عکاس_بود..📸
اومده بود دنبال سوژه های ناب و گاها هم #مسخره بازی ...😏
دقت کرده بودم، از روز اول تو حالتهایِ مختلف شده بودم شکار دوربینش..😑
شباهتش به بقیه ی بچها کمتر بود..
از اونایی که چفیه رو #لاتی میپیچن دور سرشون با عینک دودی بزرگ صورتشونو میپوشنن..😎
میشد فهمید که چادر رو به زور روی سرش نگه میداره..😑
دوربین انداخته بود دور گردنش و برای خالی نبودن عریضه😄سربند زرد #یازینب هم دور لنز دوربینش..
بگذریم..
زیاد دیده بودم این سوژه هارو
.
.
بالاخره همه سوار شدن و منم آخرین نفر رفتم کنار آقا رضا نشستم..
با حرص برگشتم سمتش که بهش بگم ؛ سرخوش تو چرا کار خودتو میسپری بمن مثلا زرنگی😒
که زد جلو و دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت؛ چاکر فرمانده هم هستیم بخدا😂
.
.
پوفففف..😑
دلم نیومد ادامه بدم، رفیق باشه و حرفشو زمین بذاری، همبازی بچگی یار هئیت و مسجد و گلستانم..
داداشم بود رضا..❤
.
بطریمو برداشتم چند قُلُپ آب خوردم..
.
+امیر میخوای شروع کنی؟!
-اره یه چند لحظه..
بلند شدم..
میکروفن رو برداشتم بسم الله رو گفتم که نگاهم افتاد آخر اتوبوس..
.
.
#ادامه_دارد😉
#همراهمون_باشید😎
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
::: ✅ ♥
---------------------------------
.
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨#داستان ✨
🌾 خانم معلمی تعریف میکرد:
در مدرسه ابتدایی بودم ، مدتی بود تعدادی از بچهها را برای یک سرود آماده میکردم به نیت این که آخر سال مراسمی گرفته شود برایشان.
🍁 پدر و مادرشان هم دعوت مراسم اند و بچهها در مقابل معلمان و اولیا سرود را اجرا کنند. چندین بار تمرین کردیم و سرود رو کامل یاد گرفتند.
✏️ روز مراسم بچهها را آوردم و مرتبشان کردم. با هم در مقابل اولیا و معلمان شروع به خواندن سرود کردند.
ناگهان دختری از جمع جدا شد و بجای خواندن سرود شروع کرد به حرکت جلوی جمع.دست و پا تکان میداد و خودش رو عقب جلو میکرد و حرکات عجیبی انجام میداد.
بچهها هم سرود را میخواندن و ریز میخندیدند ، کمی مانده بود بخاطر خندهشان هرچه ریسیده بودم پنبه شود.
سرم از غصه سنگین شده بود و نمیتونستم جلوی چشم مردم یک تنبیه حسابیش هم بکنم.
خب چرا این بچه این کار رو میکنه ، چرا شرم نمیکنه از رفتارش؟
این که قبلش بچه زرنگ و عاقلی بود!!
نمونه خوبی و تو دل بروی بچهها بود!!
🌾 رفتم روبرویش ، بهش اشاراتی کردم ، هیچی نمیفهمید
به قدری عصبانیام کرده بود که آب دهانم را نمیتوانستم قورت دهم.
🍁 خونسردی خود را حفظ کردم ، آرام رفتم سراغش و دستش را گرفتم ، انگار جیوه بود خودش را از دستم رها کرد و رفت آن طرفتر و دوباره شروع کرد!
فضا پر از خنده حاضران شده بود ، همه سیر خندیدند.
نگاهی گرداندنم ، مدیر را دیدم ، رنگش عوض شده بود ، از عصبانیت و شرم عرقهایش سرازیر بود. از صندلیش بلند شد و آمد کنارم ، سرش را نزدیک کرد و گفت:
فقط این مراسم تمام شود ، ببین با این بچه چکار کنم؟!
اخراجش میکنم ، تا عمر دارد نباید برگردد مدرسه ، من هم کمی روغنش را زیاد کردم تا اخراج آن دانشآموز حتمی شود.
✏️ حالا آنی که کنارم بود زنی بود ، مادر بچه ، رفته بود جلو و تمام جوگیر شده بود. بسیار پرشور میخندید و کف میزد ، دخترک هم با تشویق مادر گرمتر از پیش شده بود.
🌾 همین که سرود تمام شد پریدم بالای سن و بازوی بچه را گرفتم و گفتم:
چرا اینجوری کردی؟!
چرا با رفقایت سرود را نخواندی؟!
دخترک جواب داد:
آخر مادرم اینجاست ، برای مادرم اینکار را میکردم!!
🍁 معلم گفت :
با این جوابش بیشتر عصبانی شده و توی دلم گفتم : آخر ندید بَدید همه مثل تو مادر یا پدرشان اینجاست ، چرا آنها این چنین نمیکنند و خود را لوس نمیکنند؟!
چشمام گرد شد و خواستم پایین بکشمش که گفت:
آموزگار صبر کن بگذار مادرم متوجه نشود ، خودم توضیح میدهم ؛
مادر من مثل بقیه مادرها نیست ، مادر من " کرولال " است ، چیزی نمیشنود و من با آن حرکاتم شادی و کلمات زیبای سرود را برایش ترجمه میکردم.
تا او هم مثل بقیه مادران این شادی را حس کند! این کار من رقص و پایکوبی نبود ، این زبان اشاره است ، زبان کرولالها...
✏️همین که این حرفها را زد از جا جهیدم ، دست خودم نبود با صدای بلند گریستم ، و دختر را محکم بغل کردم!!
🌾 آفرین دختر...
چقدر باهوش ، مادرش چقدر برایش عزیز ، ببین به چه چیزی فکر کرده!
🍁فضای مراسم پر شد از پچپچ و درگوشی حرف زدن و...
تا این که همه موضوع را فهمیدند...
نه تنها من که هر کس آنجا بود از اولیا و معلمان همه را گریاند!!
✏️ از همه جالبتر اینکه مدیر آمد و عنوان دانشآموز نمونه را به او عطا کرد!
با مادرش دست همدیگر را گرفتند و رفتند ، گاهی جلوتر از مادرش میرفت و برای مادرش جست و خیز میکرد تا مادرش را شاد کند!
📝 درس این داستان این بود :
زود عصبانی نشو ،
زود از کوره در نرو ،
تلاش کن زود قضاوت نکنی ،
صبر کن تا همهی زوایا برایت روشن شود تا ماجرا را درست بفهمی!!
🌺🌺🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌 داستان 🍃
گروهی از مؤمنان از شهر خوی با اسب عازم شهر کربلا شده بودند. حوالی ظهر در حرم امام حسین (ع) زیر ایوان در حال استراحت بودند. کاروانی از تبریز رسید. در بین کاروان مردی از شهر خوی بود. اهل کاروان که دو ماه بود از خوی خارج شده و از آن خبر نداشتند از آن مرد سراغ اتفاقات شهر را گرفتند.
مرد تازه ورود گفت: «حاج حیدر پنبه فروش از دنیا رفته است.»
از میان کاروانیان مردی به نام کربلایی قنبر بود که با شنیدن این خبر سریع برخواست و گفت: «ای دوستان؛ من به حاج حیدر پنبهریز 40 تومان بدهکارم.»
کاروانیان تعجب کردند و گفتند: «بدهی تو به ما و گفتنش در اینجا چه ارتباطی دارد؟ حساب خودت با خدای خودت است.»
کربلایی قنبر گفت: «لعنت بر شیطان وقتی شنیدم حاج حيدرمُرد شیطان مرا خوشحال کرد که ديگرمیتوانم بدهیام را به او ندهم؛ چون کسی نیست از من بخواهد. بلند اینجا اعتراف کردم که لااقل شما بدانید من به او بدهکار هستم و نتوانم از پرداخت بدهی خود طفره روم.»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662