eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
_بذار برم زشته _تا نگی نمیذارم چیزی نگفتم بجاش بازم خواستم از اون حصار بیام بیرون خودتو بیخودی خسته نکن نمیتونی بری _دانیال بذار برم باشه ولی قبلش بگو که منو بخشیدی -اه باشه بخشیدمت حالا بذار برم(نمیخواستم کسی متوجه نبودن ما بشه البته تا حالا بعضی ها فهمیده بودن) دانیال دستشو کشید خواستم بیام برم که باز دستشو گذاشت -اه ه ه ....باز چرا نمیذاری برم -نمیخوای واسه خاطر این آشتی منو ببوسی؟ _چی؟ با دستم هل ش دادم عقب ولی اون از جاش تکون نخورد با صدای بلند گفتم:دانیال بذار برم اعصابمو قاطی تر از این نکن واسه چی عصبی شدی من که چیزی نگفتم با مشت کوبیدم تو سینه اش :برو کنار دانیال که دید عصبانیم دستش کشید وگذاشت برم وقتی میخواستم از در برم بیرون گفت :یکی طلبت.... با سرعت اومدم پایین بدجور عصبانی بودم ولی سعی کردم خودمو عادی نشون بدم چند نفری که متوجه غیبتم شده بود ازم پرسیدن کجا بودم منم گفتم سرم درد میکرد یه کم تو اتاق عقد نشستم تاآروم شم ولی هستی وپونه لبخندهای معناداری بهم زدند که عصبانی ترم کرد بالاخره باهر مشقتی بود اون شب تموم شد به همه خوش کذشته بود ولی برا من کوفت شده بود تنها موقعی که خوشحال بودم موقع خداحافظی مهمون ها بود ساعت دوازده بود که با صدای مادرم بلندشدم -سوگند پاشودیگه لنگ ظهره چشمهامو باز کردم بالای سرم وایستاده بود تا دید چشمامو باز کردم گفت پاشو یه نگاه تو آینه به خودت بنداز. دیشب تنبلی کردی حمومم نرفتی حال ببین چه شکلی شدی آدم وحشت میکنه _خسته بودم خوب دیگه بسه پاشو اول یه زنگی به دختر عمه لیلا بزن بعدم یه زنگ به دانیال بزن بعد از اونم برو حموم باشنیدن اسم دانیال اخمام رفت تو هم: واسه چی زنگ بزنم واسه چی نداره اون بیچاره ها از صبح ده بار زنگ زدن حالتو پرسیدن؟ من که چیزیم نیست اونا حالمو میپرسن تو چیزیت نیست .اونافقط میخوان ببینن چند روز کم خوابیدی و دیروزم که کلا سر پا بودی زیاد خسته نشده باشی آهان از اون لحاظ باشه زنگ میزنم -عجله کن دیگه زن عموت اینام اومدن -چی؟واسه چی؟ وااا...یعنی چی واسه چی خوب معلوم دیروز ریخت وپاش شده اومدن کمک آهان یادم نبود مامان که رفت با بی حوصلگی گوشی رو برداشتم وزنگ زدم _الو -سلام سلام عروس گلم چطوری؟ مرسی ممنون مامان گفت زنگ زدید شرمنده خسته بودم واسه همین یه کم بیشتر خوابیدم خوب حق داری عزیزم تو این چند روزبدجور خسته شدی بایدم استراحت کنی -بالاخره شرمنده دیگه دشمنت شرمنده منم زنگ زده بودم حالتو بپرسم الانم بیشتر از این بهتر مزاحمت نشم این چه حرفیه شما مزاحم نیستید مراحمید قربونت برم عروس گلم مواظب خودت باش _حتما به مامان اینا سلام برسون مواظب خودتم باش _بزرگیتونو می‌رسونم _خداحافظ _خداحافظ _گوشی رو که قطع کردم دستم رفت تا شماره ی دانیال رو بگیرم ولی خیلی زود منصرف شدم بیخیالش بابا ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
لباسامو حاضر کردم ورفتم حموم .توسکوت حموم تونستم خوب فکرکنم به دیروز به آینده ومهمتر از همه به مصیبتی که خودم سرخودم آوردم از حموم که اومدم بیرون رفتم آشپزخونه مامان و زن عمو اونجا بودن سلام و احوالپرسی کردم _پس بقیه کجان؟ ستاره و وحید رفتن بیرون بقیه ام تو اتاق خواهرتن مامان با حالت عصبی پرسید:مگه من به تو نگفتم به دانیال زنگ بزن _آره خوب _پس چرا زنگ نزدی -خوب مگه حالا چی شده -هیچی بیچاره زنگ زده میگه سوگندهنوز بیدار نشده ؟نکنه حالش خوب نباشه؟ منم گفتم چرا بیدار شده ولی ظاهرش خیلی آشفته بود رفت حموم . خودم میگم بهت زنگ بزنه رنگ زده که زده اصلا چرا اون دم به دقیقه زنگ میزنه _خوب نگرانته میخوام صد سال سیاه نباشه مامان با چشماش به زن عمو اشاره کرد که یعنی زشته جلو زن عموت منم شونه هامو انداختم بال واومدم بیرون -اصلا کجاش زشته همه عالم وآدم میدونن که من از این پسره خوشم نمیاد پنهون کردن نداره که.... گوشی رو برداشتم شماره شو گرفتم .یه بوق نزده بود که برداشت _الو _سلام _سلام خانمی _ببینم تو گوشی دستت بود که بوق نزده برداشتی - تو کارو زندگی نداری؟ -آره خوب منتظر زنگ جنابعالی بودم - تو کارو زندگی نداری؟ کار و زندگی من شمایید خانم خوبه خوبه از این حرف های حال به هم زن نزن _کجاش حال بهم زنه -کلا همه جاش ولی بنظر من که خیلی هم عاشقونه ست من خوشم نمیاددر گوشم از این حرف ها بزنی -ولی من دوست دارم حرف های عاشقونه در گوش ات بگم -اونوقت منم گوشی رو قطع میکنم قطع کنم؟ باشه بابا تسلیم حالا بگو ببینم حالت چطوره؟ _ای بد نیستم _ولی من خیلی حالم خوبه تو دلم گفتم بایدم باشه .سکوت کردم دانیال:خوب تونمیخوای چیزی بگی؟ -نه چی بگم هرچی دوست داری؟ -اووووم....چرا الان میخوام یه چیزی بگم _خوب بگو کاری نداری من خسته ام خداحافظ خیلی نامردی دوکلمه حرف نزده میگی خسته ام خداحافظ ناسلامتی نامزدیم دیگه آدم که موقع حرف زدن با نامزدش خسته نمیشه _ولی من با بقیه فرق میکنم همین فرق کردنت منو کشته -خوبه حالا. کای نداری -خوب هیچی نگه دار بعدا بهم میگی خداحافظ￾اگه داشته باشم چی؟ - باشه نوبت منم میشه حال تو رو بگیم سوگندخانم اما فعلا دور دور شماست مواظب خودت باش به بقیه ام سلام برسون _باشه -خداحافظ _خداحافظ گوشی رو قطع کردم:چی فک کردی دانیال خان؟ازاین به بعد همین آش و همین کاسه سر جام دراز کشیدم تو همه ی بدنم احساس کوفتگی میکردم صدای آیفون رو شنیدم ستاره و وحید بودند از جام بلند شدم و رفتم بیرون و سلام کردم وحید با لبخند گرمی جواب سلاممو داد ولی ستاره اومد جلو و تنگ بغلم کرد رفتیم تا کمی کمک مامان کنیم البته کار کمتری بهم میدادن چون من واقعا خسته بودم بعد از ناهار من وستاره تصمیم گرفتیم بریم بیرون گشتی بزنیم ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
بقیه ام میخواستن بیان ولی ما مخالفت کردیم زن عمو گفت لااقل وحیدم با خودتون ببرید زشته اون تنها میمونه اینجا ولی خوشبختانه خود وحید گفت که میخواد استراحت کنه ونمیتونه باما بیاد دوتایی زدیم بیرون پیشنهاد دادم بریم یه گشتی تو یکی ازمرکز خرید ها بزنیم وستاره قبول کرد بعد از گشت زدن وخرید دوتا بلوز جفت هم رفتیم پارک موقع قدم زدن ستاره بازم بحث وبه موضوع دیروز کشید _بازم نمیخوای بگی دیروز واسه چی گریه میکردی بازم یاد قضیه ی دیروز افتادم وناراحت شدم :چیز مهمی نبود اگه مهم نبود چرا گریه میکردی؟با دانیال حرفت شده بود؟ لبخندی زدم وگفتم نه بابا با بی صبری گفت:پس چی شده بود هیچی بابا همین جوری دلم گرفته بود -سوگند خانم نداشتیم ها من هر چی باشه به تو میگفتم ولی تو نمیگی _ستاره تو منو دوست داری؟ _این چه حرفیه خوب معلومه _پس اگه دوستم داری نذار بیشتر از این ناراحت بشم باناراحتی گفت-خوب باشه نگو ولی بدون خیلی نامردی دستشو وگرفتم و فشار دادم :عزیز دلم ناراحت نشو یه روزی حتما بهت میگم -اونوقت کی مثلا؟ _کی شو نمیدونم ولی مطمئن باش که بهت میگم _خوب شاید من تا اون موقع مردم _دیوونه این چه حرفیه که میزنی خدا نکنه خوب این شتریه که در خونه ی هر کسی میخوابه -دیگه از این حرف ها نزن شنیدی؟ چیزی نگفت بعد از چند لحظه گفت:میدونی مامانت اینا قراره پس فردا برا دانیال پاگشا بگیرن _چی کار کنن؟ _برا دانیال پاگشا بگیرن وااا یعنی چی اول اونا باید برا من بگیرن -من دیگه اینجا شو نمیدونم تازه فردای اونم خونه ما مهمونید _واسه چی؟ -خوب معلومه پاگشا _من نمیدونم اینکارها یعنی چی؟ خوب رسمه از این به بعد دائما میرید مهمونی -چه مزخرف چه زودم شروع شدن -آره خوب مامان من میخواست قبل رفتن ما این مهمونی رو بگیره مامان تو هم گفته اول باید خود شما پاگشا بگیرید بعد بقیه فامیل واسه همین اینقدر زود شده چقدر بدم میاد از اینکارا چرا مهمونی رفتن که خوبه تو هم دوست داشتی -آره ولی نه هر مهمونی و نه با هر کسی اولا مهمونی ما هر مهمونی ای نیست دوما دانیالم هر کسی نیست نامزدت -خوب از همین اش بدم میاد -بسه دیگه سوگند تو که اینجوری نبودی تو عاقلتر از من بودی یادته قبلا من اینجور حرف ها رو میزدم وتو نصیحتم میکردی یادته؟ _آره _یادته میگفتی وحید دیگه الان نامزدته باید دوستش داشته باشی نباید دلشو بشکنی حال چی شده خودت عکس حرفات عمل میکنی _قضیه شما فرق میکرد _چه فرقی میکرد _اولا تو از وحید متنفر نبودی دوما وحید ارزش دوست داشتنو داره دستم وگرفت و منو سمت خودش برگردوند وگفت: بخدا دانیال لایقترینه برای دوست داشتن _پوزخندی زدم چشاش داد میزدن که هنوزم دلش پر از احساسه شاید کمتر شده باشه ولی هنوزم هست ..... صورتمو برگردوندم نمیخواستم بیشتر از این نگاش کنم هم من وهم اون ترجیح دادیم تا خونه هیچ حرفی نزنیم چون هر حرفی مصادف بود با درد ورنج .بغض و اشک ودر آخر نفرت وبازهم نفرت... ساعت تقریبا هشت شب بود من وستاره تو آشپزخانه بودیم وداشتیم وسایل شام رو آماده میکردیم که زنگ خونه رو زدند بعد از مدتی مامان صدام زد ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🎀بازیابی_کفش_قدیمی ایده بگیر و ایده ها تو به اشتراک بزار ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📌مرکز علمی کاربردی فرهنگ وهنر قم در مقطع کاردانی و کارشناسی دانشجو می‌پذیرد. 🔺پذیرش بدون آزمون و صرفا با سوابق تحصیلی سایت: 🌐 http://itaihe.ac.ir 🌐 شماره تماس: 09217149236 - 09925718654 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1274544220C1bd1170916
هدایت شده از ..
🔴اولین فروشگاه با امکان پرداخت در محل🔴 🔶هم اکنون به بزرگترین و ارزانترین فروشگاه مجازی در ایتا بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/4067164162C323f980ba7 🔷انگشترفروشی هیات شهدا🔷 👌برای شما برنامه های ویژه‌ داریم. http://eitaa.com/joinchat/4067164162C323f980ba7
خواجة بخشنده و غلام وفادار ✍درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند. روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم. زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه غلامان را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند. شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت: ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔻 سرگیجه و احساس ضعف هنگام بلند شدن رو جدی بگیرید • تحقیقات نشون داده این اتفاق ناشی از افت ناگهانی فشار خونه و افرادی که این حالت رو تجربه میکنن 54% بیشتر از دیگران به زوال عقل مبتلا میشوند ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️قدیم ها، زمستون ها، مادرها، شب ها، لباس ها رو پهن میکردن روی بند، صبح که بیدار میشدن میدیدن برف اومده تا کمر، لباس ها یخ زده! اون وقت میاوردن تو اتاق تا یخش باز بشه، و دوباره خیس خیس رو بخاری خشک‌میکردن❄️ یادش بخیر 😌 آرزوی دیدن یک همچین صحنه ای را براتون دارم سلام صبح بخیر🙏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
تو شمال شهر تهران ، یه قنادی باز شد اسمش محسن قناد بود. .فقط پولدارا میتونستن اونجا خرید کنن ،یه روز که تعدادی از پولدارا تو قنادی در حال خرید بودن یه گدای ژنده پوش وارد شد و تموم جیبهاشو گشت ، یه ۵۰ تومنی پیدا کرد و گذاشت رو میز ، گفت اینو شیرینی بهم بده !!!! مدیر قنادی با دیدن این صحنه جلو اومد و به اون فقیر تعظیم کرد و با خوشحالی و لبخند ازش حال پرسید و گفت : قربان ! خیلی خوش اومدید و قنادی ما رو مزین فرمودید ... پولتون رو بردارید و هر چقدر شیرینی دوست دارید انتخاب کنین !!!! امروز مجانیه اینجا ... پولدارا ازین حرکت ناراحت شدن و اعتراض کردن که چرا با ما اینجوری برخورد نکرده ای تا حالا ؟ مدیر قنادی گفت : شما هم اگه مثل این آقا تموم داراییتون رو ، رو میز میذاشتین ، جلوتون تعظیم میکردم . ●ﺩﺭ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﺧﻄﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺷﺐ ﺑﺎﺵ؛ ● ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ، ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎﺵ؛ ● ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﻲ، ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ ﺑﺎﺵ؛ ● ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ، ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ؛ ● ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﻳﺎﺭﻱ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ، ﺭﻭﺩ ﺑﺎﺵ؛ ● ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮﺍن دریا باش يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده. ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده... يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه، روشنايى رو نميبينه، خورشيد و نميبينه، صبح رو نميبينه. ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يكروز بتونه نزديكاش و عزيزاش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببينه... يه بيمار سرطانى دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه... يه كر و لال آرزوشه بشنوه وبتونه با زبونش حرف بزنه... يه بيمار تنفسى دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيژن نفس بكشه... يه معتاد در عذاب آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره... الآن مشكلت چيه دوست من؟ دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن شکر نعمت نعمتت افزون کند کفر نعمت از کفت بیرون کند با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن . تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى، ناشكرى نكن. آسونا روخودت حل كن سختاشم خدا. ﺩﻋﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ امروز من برای شما ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺗﺸﮑﺮ ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ ! ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺗﺬﮐﺮ ! ﮐﻪ : ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﻧﻌﻤﺖ ! ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﺕ ﺣﮑﻤﺖ ! ﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺕ ﻋﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ ! ﯾﺎ ﺭﺏ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﯿﺮ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻣﺎ ﮐﻦ ! ﻭﺁﻧﭽﻪ ﺷﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ دور ﮐﻦ. آمین. : از عارفي پرسيدند : چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده! و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟ فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه ى خودش ميکند يعنى از انسان ميخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند و آن آيه اینست : "انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما" خداوند و ملائکه اش براى پيامبر(ص) صلوات ميفرستند. شما هم بياييد و همراهى کنيد علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا ميبرد. کپی کردنش عشق میخاد❤ 🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ میدونی اگه کپی کنین چند هزار تا صلوات فرستاده میشه؟ ثوابش برسه به امواتمون 🌹التماس دعا🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
❇️روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی (صلی الله علیه و آله و سلم)آمدند در حالیکه طلا و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه داشتند. پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند ( أبوبکر نیز در بین جماعت بود ) و سوال کرد "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟" پس جمعیت حاضر ، ابوبکر را نشان دادند ، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ ابوبکر گفت ، نامم "عتیق" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ابوبکر گفت نام دیگرم "صدیق" است. راهب سوال کرد نام دیگری هم داری؟ ابو بکر گفت "نه هرگز" پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست. ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من بهمراه جمعی از مسیحیان از روم آمدم و جواهر و اشیاء گرانبها بهمراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند سوال بپرسیم ، پس اگر توانست به سوالات ما پاسخ دهد تمام این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا بین مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست سوالات مارا پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم. ابوبکر گفت سوالاتت را بپرس ، راهب گفت باید ب من امان نامه بدهی تا آزادانه سوالاتم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی ، پس سوالاتت را بپرس. راهب سه سوالش را مطرح کرد: 1)ما هو الشئ الذی لیس لله؟ چه چیزاست که از آن خدا نیست؟ 2)ما هو شئ لیس عندالله؟ چه چیزاست که در نزد خدا نیست؟ 3)ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ آن چیست که خدا آن را نمیداند؟ پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم ، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب سوالاتش را مطرح کرد ، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس بدنبال عثمان فرستاد و عثمان نیز از این سوالات جا خورد ، و جمعیت گفتند چه سوالیست که میپرسی؟خدا همه چیز دارد و همه چیز را میداند. راهب نا امید گشته قصد بازگشت به روم کرد ، ابوبکر گفت : ای دشمن خدا اگر عهد بر امان دادنت نبسته بودم زمین را به خونت رنگین می کردم . سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود بسرعت خود را به امام علی (ع)رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. پس امام علی ع بهمراه پسرانش امام حسن (ع )و امام حسین (ع )میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند. ابوبکر خطاب به راهب گفت ، آنکه در جست و جویش هستی آمد ، پس هر سوالی داری از علی (ع) بپرس! راهب رو به امام علی (ع) کرده و پرسیدنامت چیست؟ امام علی (ع) فرمودند: نامم نزد یهودیان "الیا" نزد مسیحیان "ایلیا" نزد پدرم "علی" و نزد مادرم "حیدر" است. پس راهب گفت ، نسبتت با نبی (ص) چیست؟ امام (ع )فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و نیز داماد او هستم. پس راهب گفت ، به عیسی بن مریم قسم که مقصود و گمشده ی من تو بودی. پس به سوالاتم پاسخ بده و دوباره سوالاتش را مطرح کرد. امام علی (ع) پاسخ دادند: . فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک 🔹آنچه خدا ندارد ، زن و فرزند است. 🔹آنچه نزد خدا نیست ، ظلم است 🔹و آنچه خدا نمیداند ، شریک و همتا برای خود است پس راهب با شنیدن این پاسخها ، امام علی را به سینه فشرد و بین دو چشم مبارکش را بوسید و گفت: "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة" ✳️به درستی که نامت درتورات إلیا و در انجیل ایلیا و در قرآن علی و در کتابهای پیشین حیدر است ، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، سپس تمام هدایا را به امام علی (ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را بین مسلمین قسمت کرد. 💠عزيزان کپی فضائل أمیرالمؤمنین (ع) توفيقيست كه نصيب هركسي نميشود. ⬅️ پیامبر(ص)فرمود:هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع)را نشردهد، مادامیکه از ان نوشته اثری باقیست ملائکة الله برای او استغفار می کنند ) . فقط حیدر امیرالمومنین است منبع : کتاب الإحتجاج مرحوم طبرسی ره ، ج۱ ص: ۲۰۵ تا ۲۰۷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💠 خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند : با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم .. از او داراى سه فرزند شدم .. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛ روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانواده‌ى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد .. همه اندوهگين بودند، روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد .. از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تا از آنها مواظبت كنيم؛ مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت .. احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد .. از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛ چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟! خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟! اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟! هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛ اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد. اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .. اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم . چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت. 🌟ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت. ⭐️بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛ ⭐️بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند . . . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🎀این داستان زیبا را حتما بخوانید🎀 💠 آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده‌ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه‌مند شد و دختر مورد علاقه‌اش را به عقد خود درآورد. سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود. 💠 اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده‌ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. 💠 متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. 💠 من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله‌اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت. 💠 از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم... ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم ... ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. 💠 تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم. در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. 💠 سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. 💠 زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⛔️داستان بسیار جالب امتحان عشق⛔️ 🔻پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه‌ام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می‌کردیم. می‌دونستیم بچه‌دار نمی‌شیم، ولی نمی‌دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی‌خواستیم بدونیم. با خودمون می‌گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه می‌خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می‌کنی. خیلی سریع بهش گفتم: «من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم.» علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. گفتم: «تو چی؟» گفت: «من؟» گفتم: «آره اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می‌کنی؟» برگشت و زل زد گفت: «تو به عشق من شک داری؟» فرصت جواب نداد و گفت: «من وجود تو رو با هیچی عوض نمی‌کنم.» با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره. گفتم: «پس فردا می‌ریم آزمایشگاه.» گفت: «موافقم، فردا می‌ریم.» نمی‌دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می‌جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟! سر خودمو گرم؟کردم تافکر نکنم. طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه. هر دو آزمایش دادیم گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره. یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطراب رو می‌شد خیلی آسون تو چهره هر دومون دید. بالاخره اون روز رسید. علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می‌گرفتم. دستام مث بید می‌لرزید. داخل آزمایشگاه شدم و جوابو گرفتم. علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی‌دونم که تغییر چهره‌اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی. روزا می‌گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می‌شد تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: «علی، تو چته؟ چرا این جوری می‌کنی؟» اونم عقده‌شو خالی کرد و گفت: «من بچه دوس دارم مهناز. مگه گناهم چیه؟! من نمی‌تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.» دهنم خشک شده بود و چشام پراشک. گفتم: «اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟» گفت: «آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می‌بینم نمی‌تونم. نمی‌کشم...» نخواستم بحث رو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می‌گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاق رو انتخاب کردم. من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: «می‌خوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی‌تونم خرج دو نفر رو با هم بدم، پس از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.» دلم شکست. نمی‌تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا زده زیر همه چی. دیگه طاقت نیاوردم، لباسام رو پوشیدم و ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوام بود. درش آوردم، یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم. احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. توی نامه نوشته بودم: «علی جان، سلام، امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می‌شم. باید بدونی که می‌تونم. دادگاه این حقو به من می‌ده که از مردی که بچه‌دار نمی‌شه جدا شم. وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم کهi عیب از توئه، باور کن اون قدر برام بی‌اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم. اما نمی‌دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. توی دادگاه منتظرتم...مهناز.» ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودتون توی خونه کرم دور چشم بسازید و هرشب قبل از خواب استفاده کنید 👌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سالاد سرشار از کاروتنوئید و روغن زیتون دارای چربی های مفید است که ترکیب این مواد بسیار پرخاصیت است ترکیب روغن زیتون و سالاد بسیار مفید؛ سس وسالاد بسیار مضر ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️یه مدل شیک و آسون بستن روسری😍 ایده بگیرید و شیک باشید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔰 آشنایی با دانشمندان شهید کشورمان و اهداف اسکتبار از ترور آنها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ترفند کاربردی برا وقتایی که یخچالتون انقد پره که جای سوزن انداختن نیست 😄 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مواد غذایی کپک زده رو چیکار کنیم؟🤔 🔸پنیر سفت اگه تا ۲ ونیم سانت اطراف و زیر ناحیه کپک زده پنیرهای سفت رو جدا کنید، میتونید قسمت‌های باقیمونده رو مصرف کنید. 🔸پنیر نرم اگه تو پنیر خامه‌ای یا همه انواع خرد شده، بریده شده و قطعه‌قطعه، کپک دیدید، همه‌اش رو دور بریزید. 🔸 اگه کپک روی میوه‌ها و سبزیجات نرمی مثل خیار، هلو و گوجه دیدید کاملاً دور بریزید. 🔸اگه کلم، فلفل دلمه‌ای و هویج کپک زدن، قسمت کپک رو جدا کنید، می‌تونید از بقیه قسمت‌هاش استفاده کنید چون کپک تو میوه‌ها وسبزیجات سفت (کم رطوبت) نمی‌تونه براحتی نفوذ کنه. 🔸 گوشت‌های ورقی، بیکن یا هات‌داگ، خوراک و باقی‌مانده گوشت و مرغ پخته شده، پاستا و غلات پخته شده، ماست و خامه‌ترش، مربا و ژله. نان وخوراکی‌های پخته‌شده، کره بادام‌زمینی، حبوبات و آجیل تو این مواد اگه کپک دیدید فورا دور بریزین چون کپک قطعا به لایه‌های زیریشون هم نفوذ کرده. 🔸باتوجه به قیمت زیاد بعضی از محصولات غذایی، معمولاً افراد وسوسه میشن که کپک رو از ماده خوراکی جدا کنن و بقیه‌شو در هر صورت، مصرف کنن که واقعاً ارزشش رو نداره. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨خیلی زیبا و قابل تامل ⚠️تـاوان دل ســوزاندن👇🏻 ♥️•☜ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید. ♥️•☜ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!! پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ. ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ.... ♥️•☜پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ. ♥️•☜ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ..... 💟⇐از بیانات آیت الله فاطمی نیا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برداشت بلوبری رو دیده بودین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟ مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه. 👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد. در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه. 👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد. 👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند. فقط کافیه که از آن ها شود. 👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها از همسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواند از شوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند. 👈زن هم دوست دارد شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم! 👈مردها هم دوست دارند که همسرشان به آنها کند؛ اما در درجه اول آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت و خوشحال کنند.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
با ماساژ کف پا کمردرد را تسکین دهید 👌 🔸بر اساس علم رفلکسولوژی تحریک نقاط خاصی از پا به تسکین کمردرد مزمن، حتی بیشتر از ماساژهای معمولی کمک میکند. روش انجام ماساژ: 🔸کار ماساژ را با ریختن کمی روغن بدن بر روی پا آغاز کنید. سپس انگشتان شست خود را از پاشنه پا به سمت انگشتان پا بکشید و تمرکزتان را روی قوس کف پا بگذارید. این حرکت را به مدت چند دقیقه تکرار کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چجورشه ادم حالش به هم میخوره ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سوگند سوگند جانم چی شده بیا برو دم در دانیال اومده تو رو ببینه هر چی تعارف کردم بیاد بالا قبول نکرد برو بیارش بالا _با اخم گفتم:اون اینجا چکار میکنه ؟واسه چی اومده دختر زشته این حرف ها چیه که تو میزنی خوب معلومه اومده تو رو ببینه _من دیدن دارم؟خوب دیروز مگه منو ندیده هرچی باشه اون نامزدته نامزدته نامزدته خوبه من یه آتو دادم دست شماها _سوگند انگار حالت خوش نیست ها بهتره این بحث رو بذاری کنار و بری پایین چون اون بیچاره دو ساعته اون پایین معطل تویه -به درک میخواست نباشه مامان با عصبانیت:سوگند....... رفتم دم در. به ماشینش که جلو در پارک کرده بود تکیه داده بود منو که دید چهره اش باز شد _سلام -سلام خانم خوشگله ی من -اتفاقی افتاده؟ -نه چه اتفاقی؟ _پس واسه چی اومدی؟ با تعجب نگام کرد :خوب معلومه اومدم تو رو ببینم نگاهی به ساعتم کردم وگفت:هنوز ۲۴ ساعت از دیدن من نگذشته ۴-۵ ساعت قبلم که با هم حرف زدم پس دوباره واسه چی اومدی اووه ه ه ه ه............۲۴ ساعت قبل .تو یه ساعت کلی اتفاقات جدید میوفته کلی تحولات حاصل میشه چه رسد به ۲۴ ساعت _من که نه اتفاق جدیدی میبینم نه تحولی -ولی من میبینم دستامو وجلو ی سینه ام قفل کردم وگفتم:اون وقت چه تحولی؟ خوب مهم ترین تحولی که میشه بهش اشاره کرد اینکه که تو از دیروز تا حالا زشت تر شدی جا خوردم:منظورت چیه؟ لبخندی زد وگفت خوب منظورم واضحه.(هر روز بدتر از دیروز )لب کلام عصبانی گفتم :خیلی ام دلت بخواد چیه نکنه پشیمون شدی؟ -بنده غلط بکنم پشیمون شم - اگه این همه راه رو اومدی بودی ببینی من چه فرقی با دیروز کردم حالا که دیدی میتونی بری خداحافظ میخواستم در و ببندم که نذاشت بابا من که گفتم غلط کردم بخدا شوخی کردم امروز خیلی ام از دیروز خوشگلتری دیروز اصلا شبیه خودت نبودی با اون همه رنگ و روغن _برا من فرقی نمیکنه نظر تو راجع به من چیه ؟زشت یا زیبا اصلا برا من مهم نیست حالام بیشتراز این معطل نشو برو خونه واستراحت کن با اخم ساختگی نگام کرد و گفت :نمیدونستم اینقدر بی ادبی -خوب حالا که دونستی که چی مثلا؟ _نمیخوای دعوتم کنی بیام تو _نه _خیلی پر رویی.. لبخندی زدم وگفتم :تازه کجاشو دیدی _باشه سوگند خانم به وقتش منم حال شمارو میگیرم اون وقت نوبت منه که عرض اندام کنم شانه هامو بالا انداختم وگفت:مگه اینکه تو خواب ببینی -چرا تو خواب؟چیزی رو که تو واقعیت میشه دید دیگه تو خواب نمیبیننش (بادستش ۳ رو نشون داد وگفت)کمتر از سه ماه دیگه نوبت منم میرسه اونوقت میدونم چکارت کنم بعد از گفتن این حرف خندید وباز من عصبانی شدم _خوبه خوبه بسه دیگه مزه نریز تا سه ماه دیگه معلوم نیست کی مرده کی زنده ست از حالا نقشه نکش -من که زنده ام توهم باید زنده بمونی _چرا داری کفر میگی عمر دست خداست هیشکی نمیدونه تا کی زنده ست تا کی مرده -کفر نمیگم .من میگم خدا مهربون نمیذاری من ناکام از دنیا برم بنظر تو میذاره؟؟ تودلم گفت خدا نمیذاره من میذارم ناکام بمونی... عصبانی گفتم:من با این جور چیزها کاری ندارم حالام دیره اون بالا منتظر منن باید برم ادامه دارد..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
برم برم برم ....خوب منتظرن که منتظرن یه کم بیشتر منتظر بمونن مگه چی میشه -کجاش زشته؟من نامزدتم غریبه که نیستم هنوزمرکب اسمت رو شناسنامه ام خشک نشده که هی نامزدتم نامزدتم میکنی یه روز از عقد ما نگذشته تودور ورت داشته. تو خود دانی ولی من دوست ندارم پشت سرم حرف در بیارن نمیخوام بگن این دختر رسم مهمانی نوازی حالیش نیست -اگه من بگم عیبی نداره ولی اگه اونا بگن عیب داره زشته -خوب معلومه تو که این همه نامزد نامزد میکنی باید بفهمی که آدم با نامزدش رو در واسی نداره ولی با بقیه داره حال فهمیدی؟ هر جا به نفع شماست ما نامزدتیم هر جا به نفع شما نیست ما اینجا برگ چغندریم -حالا دیگه..... لبخند من وحس بی تفاوتی ایم عصبی اش کرد با عصبانیت رفت سمت ماشینش و از همونجا دادزد - فعلا بهترشمابرید به مهمانان عزیزتون برسید نکنه یه وقت ناراحت شن دانیالم ببو گلابیه به درک ...اونکه اصلا مهم نیست پس خداحافظ این حرف من باعث شد در ماشینشو محکم بکوبه .دلم برای ماشین سوخت دروپشت سرم بستم خیلی حال داد که حالشو گرفتم از پشت در صدای ماشینش رو شنیدم هر چی حرص داشت سر پدال گاز ماشین در آورد اومدم که تو مامان پرسیدپس دانیال کو؟ -هیچی هر چی اصرار کردم نیومد تو گفت مزاحم نمیشم مامان نگه عاقل اندر سفیهی به من کرد ومنم گفتم:خوب دوست نداشت بیاد تو زوری که نیست رفتم سمت اتاقم ستاره ام دنبالم اومد:چی گفتی به اون بیچاره که اونجوری حالش گرفته شد؟ _کی؟دانیال؟ _اره دیگه _تواز کجا فهمیدی _از پشت پنجره دیدم _هیچی گفتم برو خونه اتون استراحت کن جمع خانوادگیمونو خراب نکنه _نه واسه چی بیاد جمع خانوادگیمونو خراب کنه -اونم دیگه جز خانواده ست هاااااا.. _کو تا اون موقع ... مامان صدامون زد سوگند ستاره بیاین شام _اومدیم اومدیم ستاره:توهم خوب بلدی سر همه شیره بمالی ها بیچاره رو راه ندادی تو بعد میگی من اصرار کردم خودش نیومد چی؟به من میگن سوگند تو دلم گفتم تازه کجاشو دیدی دیر نیست روزی که ثابت کنم من کی ام........ مامان از دیروز تا حالا یه دقیقه ام راحت ننشسته یا کنار گوشی بود وشماره این واون رو میگرفت و برا مهمونی دعوت میکرد یا لیست سفارشاتشو مینوشت وهر از گاهی هم یه ای وای فلان چیز و یادم رفته بود وبهمان چیزیادم رفته میگفت چون تعداد مهمون ها زیادبود ومامان هم میخواست همه چیز به بهترین شکل برگزار بشه مهمونی رو تو یکی از رستوران های معروف گرفتیم امروز از صبح زود بیدارم کرده بود تا به قول معروف به خودم برسم بعداز ظهررفته بودم یه چایی برای خودم بریزم که مامان گفت:خوب شد اومدی بدو برو زنگ بزن به دانیال بگو راس ساعت۸اینجا باشه واسه چی؟ خوب ما باید قبل از مهمون های دیگه اونجا باشیم - اونوقت به نظر شما ۸ دیر نیست تو نمیایی باما باتعجب پرسیدم :یعنی چی من نمیام توبا دانیال یک ساعت بعد از ما راه میفتین میاین این چه کاریه خوب منم با شما میام دانیالم خودش بعدا میاد _اصلا این امکان نداره شما دوتا باید باهم بیایین... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
ولی من با شما میام _گفتم نمیشه _چرا نمیشه مامان که باز یه کاغذ دستش بود هی هی یه چیزی رو اون مینوشت گفت:سوگند من وقت ندارم اینا رو برات توضیح بدم خودت باید بهتر از من بدونی _ولی من به اون زنگ نمیزنم با شماهم میرم اونجا _از آشپزخونه زدم بیرون _سوگند سوگند.... اومدم تو اتاقم افتادم رو تخت :ای خدا چی میشد منم میتونستم به این مهمونی نرم صدای آیفون رو که شنیدم از خواب پریدم یه نفر دستشو گذاشته بود رو زنگ ول کنم نبود چرا کسی جواب نمیده؟ حین گفتن این حرف از اتاقم اومدم بیرون ولی یه دفعه با چراغ های خاموش خونه مواجه شدم چون عصر تابستون بود هنوز هوا تقریبا روشن بودنگاهی به ساعت کردم ساعت یه ربع به هشت بود صدای زنگ یه لحظه ام قطع نمیشد رفتم سمت آیفون:کیه؟ _منم در باز کن _صدای دانیال بود _پس بالاخره مامان کار خودشو کرد کجا بودی از صبح دارم زنگ در ومیزنم دلم هزار راه رفت _خوابیده بودم معلوم نیست دانیال خندید وگفت :چرا اتفاقا با این قیافه ی درب وداغون و موهای آشفته و چشمای ورم کرده ت خیلی معلومه انگار خیلی وقتم بوده که خوابیده بودی نگاه عصبی بهش کردم ورفتم سمت دستشویی حوصله ی جرو بحث نداشتم فعلا مامان بدجور حالمو گرفته بود یه آبی به صورتم زدم واومدم بیرون دانیال رو یکی از مبل ها لم داده بود -زودتر حاضر شو زشته دیر برسیم رفتم تو اتاقم خوب شد لباسامو از قبل آماده کرده بودم تند تند شروع کردم به پوشیدن لباسام شلوارمو تازه پوشیده بودم که یهو دانیال درو باز کرد _به تو یاد ندادن در بزنی بعد وارد اتاق کسی بشی -چرا یاد دادن -پس چرا در نزدی؟ اومد رو تختم نشست وگفت:به من گفتن وقتی میری اتاق غریبه در بزن ولی من وتو که غریبه نیستیم هستیم؟ چپ چپ نگاش کردم وبعد رومو ازش برگردوندم جعبه ی آرایشموبرداشتم دلم نمیخواست جلو دانیال ارایش کنم ولی چاره چیه؟اگه آرایش نمیکردم بهتر بود ولی اولا دلم نمیخواست مامان بعد از اومدن قشقرق به پا کنه دوما خودمم ته دلم نمیخواستم وقتی با دانیال میرم تو جمع کنارش وصله ی ناجور دیده شم آرایش محوی کردم توتمام مدت آرایشم اون رو تختم نشسته بود ودستهاشو به پشت ستون کرده بود وبایه لبخند رو صورتش زل زده بود به من رفتم از آویز شالمو که رنگش آبی نفتی بود برداشتم جلوی آیینه ایستاده بودم که دانیال پشت سرم وایستاد و شالمو از رو سرم برداشت -ای ی ی ی....چرا همچین کردی شال نارنجی رنگی رو که تو دستش بود گرفت جلوم -این و سرت کن آخه واسه چی؟ _چون اولا بیشتر بهت میاد دوما میخوام باهم ست کنیم _نگاش کردم پیراهن شطرنجی پوشیده بود که توش رگه های نارنجی داشت ولی من میخوام همون شال قبلی مو سرم کنم چون کفشام با اون سته _خوب با این ست کن _نمیشه -چرا من دیدم یه کیف داری همرنگ این شال _گیر دادی هاااااا خوب چه میشه اینو سرت کنی ولی من قبلا انتخابمو کردم گردنشو کج کرد وحالت مظلومانه ای به خودش گرفت:خواهش میکنم..... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_گفتم که نمیشه _به خاطر من اتفاقا بخاطر تو نمیخوام اینکارو بکنم آخه واسه چی؟ _همینجوری خوشم نمیاد کاری رو که تو میخوای انجام بدی چرا؟مگه من نامزدت نیستم _ای وای.... دیگه کم کم دارم به این کلمه آلرژی پیدا میکنم ببین سوگند داره دیرمون میشه اینو سرت کن بریم _نمیخواستم قبول کنم ولی بعد دیدم بدم نمیگه بهتره باهم ست کنیم تاجلو چشم حسودها دو کبوتر عاشق دیده بشیم ... اه اه اه ....حالم از فکر خودم بهم خورد شالو از دستش گرفتم وانداختم رو سرم _بار آخرت باشه به من امرونهی میکنی -من؟من غلط بکنم امرونهی کنم من فقط ازت خواهش کردم -حالا هرچی. شالمو که درست کردم برگشتم سمتش _من حاضرم میشه یه خواهش دیگه ام بکنم _نخیر _خواهش میکنم با حالت کلافه ای گفتم:دیگه چی میخوای -خواهش میکنم رنگ رژتم عوض کن _چرا مگه این چشه؟ این کمرنگه زدی رو لب هات. لب هات مثل لب های آدم مریض شده _خوب بشه عوض کن دیگه اصلا بهت نمیاد بعد بی هوا دستشو آورد جلو و رژمو پاک کرد فورا دستشو زدم کنار و گفتم:عوض نمیکنم .نمیکنم وبعد عصبانی از اتاقم زدم بیرون اونم پشت سرم اومد سوار ماشین شدیم وصورتمو برگردوندم یه مدت که گذشت دانیال گفت:قهری؟ -قهر مال بچه مدرسه ای هاست --پس این کارات چه معنی داره؟ شونه هامو انداختم بالا وجوابشو ندادم بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزدیم نزدیکی های رستوران آینه مو در آوردم نگاهی به خودم کردم کمی از رژم پاک شده بود اون رژ رو هم که تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم پاکش کنم وبعد کیف آرایشمو در آوردم ونگاهی بهش انداختم توی همین حین رسیدیم جلوی رستوران دانیال ماشین وپارک کرد من هنوز نمیدونستم کدوم رژمو استفاده کنم دانیال دستشو دراز کرد واز تو کیفم یه رژ در آورد وگرفت جلوم یه رژ قرمز- نارنجی بود انتخاب بدی نبود برای همین از دستش گرفتم از ماشین که پیاده شدم دستشو گرفت سمتم تا بگیرمش ولی من آروم دستشو انداختم پایین وکنارش ایستادم این کارم ناراحتش کرد ولی چیزی نگفت وباهم وارد رستوران شدیم از در شیشه ای رستوران چشمم به پروا افتاد همون دختری که یه روز دل ستاره ی منو خون کرده بود وقتش بود باید حالشو میگرفتم میدونستم چشم دیدن منو نداره برای همین فورا بازومو تو بازوی دانیال کردم وبهش نزدیکتر شدم این حرکت من باعث تعجب دانیال شده بود ولی چیزی نگفت بیشتر مهمون ها اومده بودند ستاره و وحید هم بودن رفتم طرفشون خواستم رو صندلی کنارش بشینم که نذاشت -نباید اینجا بشینی _چرا؟ -واسه اینکه جای شما اونجاست. تو و دانیال اشاره به سر میز کرد _ولی من دوست دارم اینجا بشینم _نمیشه باید بری اونجا برای اینکه مامانت کلی تاکید کرده بهت بگم عصبانی بودم خیلی ام عصبانی بودم شده بودم عروسک خیمه شب بازی اینا حیف که آبروی خانواده در میان بود والا همین حالا از اینجا میزدم بیرون رفتم سمت اون صندلی ونشستم دانیال هم بعد از من اومد وکنارم نشست تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودند تبریک پشت تبریک بازهم همه رو اعصابم راه میرفتن چند تا مهمونی دیگه مونده تا این عذاب تموم شه یاد حرف ستاره افتادم :از این به بعد دائما باید برین این مهمونی اون مهمونی..... ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⚘﷽⚘ ✅شهیدی که در خواب از حادثه منا خبر داد.... روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟ گفتم بله. بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه. روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمی‌دونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم. به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه. در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما می‌گفتم، شما هم مى‌توانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتل‌تون. حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زنده‌اند بیشتر اعتقاد پیدا کردم. 📚راوی پدر شهید 🌹شهید عباس فخارنیـا 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌