eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 #داستـــــان #مبارزه_با_دشمنان_خـدا #قسمت_دومـــ ✍بعد از گرفتن پذیرش و ورود به ی
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍دفتری را که محاسن شیعیان و مردم ایران را در آن نوشته بودم، آتش زدم هر برگ آن را که می سوزاندم استغفار می کردم که چطور شیطان مرا گول زد و داشت کم کم دلم را نسبت به این کفار نجس نرم می کرد برگ های دفتر که تمام شد، برای آخرین بار قسم خوردم دیگر هرگز نسبت به شیعیان نرم نخواهم شد تا نسل آنها را نابود کنم و کودک های شان وهابی شوند؛ دست از مبارزه برنمی دارم بعد از چند ماه، دوباره ساکم را جمع کردم و رفتم سمت ترمینال حالا وقت این رسیده بود که کاملا بین آنها نفوذ کنم و درباره عقاید شیعیان مطالعه کنم از خوابگاه که بیرون زدم هنوز مقصدم را انتخاب نکرده بودم ... مشهد یا قم؟ خودم را به خدا سپردم برای خرید بلیط اتوبوس، وقتی باجه دار مقصدم را پرسید با صلابت گفتم: قم یا مشهد، فرقی نداره. هر کدوم جا داره و زودتر حرکت می کنه حدود یک ساعت و نیم بعد، من توی اتوبوس نشسته بودم و در پی سرنوشت نامعلوم به سمت مشهد می آمدم بعد از رسیدن به مشهد، طبق اطلاعات و تحقیقاتی که در مورد بهترین حوزه های مشهد و قم کرده بودم؛ رفتم سراغ شون دو تای اول اصلا حاضر به پذیرشم نشدن گفتن: بدون درخواست و تاییدیه پذیرش، اجازه ثبت نام ندارن راهی سومین حوزه شدم کشور غریب، شهر غریب، دیگه پول هم نداشتم که ماشین بگیرم ساکم رو گرفتم دستم و پرسان پرسان راه افتادم توی کوچه پس کوچه ها گم شدم تا به خودم اومدم دیدم رسیدم به حرم خسته و گرسنه، با یه ساک نه راه پس داشتم نه راه پیش برای رسیدن به سومین حوزه، یا باید حرم رو دور میزدم یا از وسطش رد می شدم نفرتم از شیعه ها به حدی شده بود که دلم نمی خواست حتی برای کوتاه کردن مسیر، از داخل حرم رد بشم چند قدمی که رفتم یهو به خودم اومدم و گفتم: اینجا هم زمین خداست چرا مسیرم رو دور کنم؟ اگر به موقع نرسم و پذیرش نشم چی؟ توی این شهر و کشور غریب، دستم به جایی میرسه؟ دل به دریا زدم و مدارک رو جدا کردم. ساکم رو به امانات دادم و وارد حرم شدم. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند بی توجهی به نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود نماز رو خوندم و راه افتادم چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد رفتم جلو و سوال کردم غذای حضرت بود آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید پرسید: ایرانی هستید؟ رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست زبانم هم کلا حرکت نمی کرد مشخص بود از حالتم تعجب کرده با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن اینو گفت و رفت چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی اگر بهت شک می کرد چی؟ شاید اصلا بهت شک کرده بود شاید الان هم تحت تعقیب باشی و وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله برگشتم حرم یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم اومدم با دشمنانت مبارزه کنم همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم اما ضعیف و ناتوان و غریبم نه جایی دارم نه پولی وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده.. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
☁️🌞☁️ 🌺سینی مخصوص غذای اهل بیت،نزد حضرت مهدی عج ✳️روزي پيامبر صلی الله علیه و آله وسلم به فاطمه (سلام الله علیها) فرمود: برخيز و آن سيني را به اينجا بياور. 🌹حضرت فاطمه برخاست و آن سيني را كه در جایي پنهان بود بيرون آورد، كه در ميان آن نان تريد شده و گوشت پخته شده بود، و ظاهرا از غذاي بهشتي بود. 🌸پيامبر و علي علیه السلام و حسن و حسين و فاطمه سلام الله علیها، سيزده روز از آن غذا خوردند. ♻️ سپس ام ايمن روزي چيزي از آن نان و گوشت را در دست حسين علیه السلام ديد، به او گفت: اين غذا را از كجا آوردي؟ 🌟حسين علیه السلام فرمود: چند روز است كه ما از اين غذا مي خوريم. 🔰ام ايمن كه از بانوان مخلص و ارادتمند اهلبيت نبوت بود به حضور فاطمه سلام الله آمد و عرض كرد: 🍃هر چه ام ايمن دارد، به فاطمه و فرزندانش تعلق دارد، اما آيا فاطمه هر چه دارد، قدري از آن به ام يمن نمي رسد؟ 💠حضرت فاطمه مقداري از آن غذا را براي ام ايمن آورد، ام ايمن از آن خورد، از آن پس غذاي آن سيني دیگر تمام شد... 🌹پيامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اگر از آن غذا به ام ايمن نمي خوراندي، تا روز قيامت تو و ذريه تو از آن غذا مي خوردند. ✅امام باقر علیه السلام پس از نقل ماجراي عجيب فوق فرمود: آن سيني در نزد ما است و قائم ما در زمان ظهور خود، آن را بيرون مي آورد... 📕اصول کافی، باب مولد الزهرا (س)، حديث 7، ص 460 - ج 1 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان🌹 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺭﺍ ﻭﺯﻳﺮ ﻋﺎﻗﻠﻰ ﺑﻮﺩﻛﻪ ﺍﺯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮ ﻭﺯﻳﺮﺍﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺯﻳﺮ ﻋﺎﻗﻞ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻭﺯﻳﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺧﻄﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻯ؟ ! ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺞ ﺳﺒﺐ ١ : ﺍﻭﻝ ﺍﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﻰ ﺑﻮﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺗﻮ ﺇﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻣﻰ ﻣﺎﻧﺪﻡ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺑﻨﺪﻩ ﮔﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﺣﻜﻢ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻣﻴﻜﻨﺪ ! 🌹٢ : ﺩﻭﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ، ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺭﺯﺍﻗﻰ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺍﻧﺪ ! ☘٣ : ﺳﻮﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺏ ﻣﻴﻜﺮﺩﻯ ﻭ ﻣﻦ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﻰ ﻣﻴﺪﺍﺩﻡ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺑﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺎﺳﺒﺎﻧﻰ ﻣﻴﻜﻨﺪ ! ⭕️٤ : ﭼﻬﺎﺭﻡ ﺍﻧﻜﻪ ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﻤﻴﺮﻯ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺃﺳﻴﺐ ﺑﺮﺳﺪ، ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﻣﯿﺮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﻭﯾﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺃﺳﻴﺐ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﻴﺪ ! ٥ : ﭘﻨﺠﻢ ﺍﻧﻜﻪ ﻣﻰ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﮔﻨﺎﻫﻰ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﺪ ﻣﺮﺍ ﻋﻔﻮ ﻧﻜﻨﻰ،ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﯽ ﻣﻦ ﭼﻨﺎﻥ ﺭﺣﻴﻢ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺪ ﮔﻨﺎﻩ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﻨﻢ ﺍﻭ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﺎﻧﺪ ! ﭼﻨﺎﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﭘﺲ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺟﺎ ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ☘☘ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🚩 تق تق تق... مهدی خیلی پسر با ادب و با اخلاقی بود همیشه قبل از ورود در میزد... بفرمایید...و با صدای من مهدی وارد اتاق شد... برق هیجان رو میشد از تو چشمای مهدی خوند , استرس در وجود من با اومدن مهدی بیشتر از قبل شد.یه نگاهی به سمت کمد کردم که مینا داشت از در نیمه باز مارو نگاه میکرد میخواستم بهش اشاره کنم سریع بیاد بیرون این استرس لعنتی هرچه زودتر تموم بشه اما چشمش به دوربین بود و اصلا حواسش به اشاره من نبود. مهدی آروم به من نزدیک شد کتشو از تنش در آورد گذاشت روی تخت بعدش کنار من نشست... سکوت سردی از شرم بین ما ایجاد شده بود... مهدی بلاخره سر صحبت رو باز کرد... -من تاحالا بهت دروغ گفتم؟ یا کاری کردم که از من ناراحت بشی؟ -نه چطور؟ -فکر میکنی یه پسر وقتی حسشو با یه دختر در میون میذاره غیر از صداقت و روراستی چی میخواد؟ -امم, نمیدونم قطعا فقط صداقت و روراستی مهمه و بدون این مساله و عدم اعتماد زندگی خوب پیش نمیره! -خب من برای همین میخوام با کمال صداقت یه چیزی بهت بگم و دوست ندارم فکر بدی بکنی یا واکنش خاصی نشون بدی. -چی شده! - چیزی نشده... چطوری بگم... نمیدونم این چند وقت یه مساله ای ذهنم رو درگیر کرده... نمیدونستم باید چیکار کنم اما امشب تصمیم گرفتم بهت بگم. -بگو دیگه چقدر مقدمه چینی میکنی.. -ببین حقیقتش اینه من ...من فکر میکنم مریم به من علاقه داره!گاهی احساس و رفتاراش خاص میشه نمیدونم یه جوره خاصی برخورد میکنه که انگار تو کلامش احساسه ... -چی!؟ یعنی چی؟ -یعنی من فکر میکنم خواهرت به من علاقه داره... حرف مهدی که به اینجا رسید فهمیدم با کارای ما زمانی که جاهامون رو عوض میکردیم وقتی با مینا برخورد داشته فکر میکرده منم برای همین فکر میکنه من بهش حسی دارم .. اصلا نمیدونستم چی باید بگم یا چه جوابی بدم ... تو همین افکار بودم و داشتم جوابی آماده میکردم که بگم... اما فرصت پیدا نکردم چون در کمد باز شد و مینا از تو کمد با دوربینی در دست اومد بیرون.... من که گیج شده بودم اصلا نفهمیدم چرا مینا یهو اومد بیرون قرارمون اصلا اینجوری نبود... مهدی یه نگاهی به من کرد یه نگاهی به مینا و تا ته قضیه رو خوند... از رو تخت بلند شد و به سمت مینا رفت... 🔴لازم به توضیح هست این داستان ادامه دارد و نویسنده هر هفته 1 قسمت را برای ما ارسال کرده و ما برای شما در کانال قرار میدهیم.این داستان رمان چاپی یا فایل ندارد و باید هر هفته منتظر انتشار آن از طریق همین کانال باشید. پیشاپیش از صبر شما تشکر میکنیم.🌹 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 برای خواندن روی لینک زیر کلیک نمایید.👇 🔴https://eitaa.com/dastah1224/5392
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم برد که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام پسرجان! پاشو اینجا جای خواب نیست با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از خواب پریدم از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم: مگر زمین اینجا مال توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند اینجا دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست اینجا، فقط منم و من وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت دیگه پام شل شد و افتادم مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت روحانیه با ناراحتی رو به خادم گفت: چه کردی با جوون مردم؟ و اون مات و مبهوت که به خدا، من فقط صداش کردم آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر می شد من رو برد داخل و گفت برام آب قند بیارن جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا بگیره با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه چشم هام رو بستم و گفتم: آروم باش دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست خدایا! برای شهادت آماده ام چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم همون روحانیه بود چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت با خنده گفت: نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم و رفت سر کارش هیچ کس مراقبم نبود فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم اما توهمی بیش نبود ... روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت با ناراحتی به خدا گفتم: فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم ... اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: نماز بی وضو؟ پ.ن: طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍یه لبخندی زد ایستاد به نماز بدون توجه به من در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره اما پاهام به فرمان من نبود وضو گرفتم ایستادم به نماز نماز که تموم شد دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم غذاش رو گرفت و نصف کرد نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم غذای شیعه، غذای حضرت قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم کم کم سر صحبت رو باز کرد منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
می گویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت . چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد ، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا دادبه این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد . همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی!!! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن ه دارد. و این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد عجیب ترین دروغها و داستانها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. 👇 📚http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت وروز موعود رسید توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم مدام از خدا تشکر می کردم باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه هیچ چیز از این بهتر نمی شد بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود نقش و جایگاه اسلام بین اونها میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود بالاخره ماموریت من شروع شد مرحله اول، نفوذ ... همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم زمانم رو تقسیم کردم سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم دیگه هیچ چیز جلودار من نبود کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ...تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم کنترل کل بچه ها اومد دستم اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💝💕💝💕💝💕💝💕 بسم الله الرحمن الرحیم رسیدم خونه -سلام مامان مامان: سلام خسته نباشی پایگاه چه خبر؟ -هیچی قرار شد زینب مسئول جمع آوری آثار شهدا بشه باید یه زنگ به آقامرتضی و دوتا از دوستام بزنم. مامان: حداقل اون چادر و روسری آویزون کن سرجاش بعد -چشم شماره آقا مرتضی رو گرفتم -الو سلام داداش مرتضی:سلام زهرا باجی خوبی؟ چ خبر؟ - یه زحمت داشتم داداش مرتضی : شما رحمتی باجی خانم بفرمایید -میخاستم یه مصاحبه داشته باشیم باهاتون درمورد شهید شیری صدای مرتضی غبارآلود شد و گفت باشه چشم ساعت ۶ بیاید خونه -ممنون یاعلی شماره لیلا گرفتم -الو سلام لیلا خانم لیلا: وای زهرا توویی -نه روح مادربزرگ عممه لیلا: خخخخ دیوونه خوبی ؟ چه خبر ؟ چه عجب یادی از ما کردی؟ -زحمت دارم برات لیلا: شما رحمتی جانم -لیلا میخایم زندگی نامه شهدا رو جمع آوری کنیم میخاستم با همسرت حرف بزنی کمکمون کنه لیلا : باشه من امشب باهاش حرف میزنم بعد خبرشو بهت میدم -مرسی عزیزم لیلا: خواهش میکنم من برم الان مهدی میاد حاضر باشم -باشه یاعلی نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💝💕💝💕💝💕💝💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕 بسم الله الرحمن الرحیم بعداز قطع کردن مکالمه اومدم تو آشپزخونه -مامان کمک نمیخای؟ مامان: چرا بیا این سالاد درست کن -باشه مامان زن عمو زنگ نزد؟ مامان: چرا زنگ زد -خب خب مامان: گفت علی جان امروز رفت ماموریت ان شالله ده روز دیگه میاد میریم خواستگاری -ایول علی آقا مامان: دوستت چی گفت؟ -گفت باشه با همسرم حرف بزنم خبر میدم بابا اومد نهار خوردیم منم رفتم تو اتاقم روی موضوع شاخه منتظران از مهدویت کار میکردم چنان غرق تحقیق بودم که متوجه گذر زمان نشدم ساعت ۹ بود گوشیم زنگ خورد لیلا بود -الو سلام لیلا جان خوش خبر باشی عزیزم لیلا: با مهدی جان حرف زدم قبول کرد شمارشو میفرستم برات فردا باهاش تماس بگیر -وای لیلا ممنون اجرت با سیدالشهدا لیلا:همچنین شماره زینب رو گرفتم -زینب جان قراره فردا با همسرش حرف بزنم زینب :باشه ممنون نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕💕💕💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💝💝💝 بسم الله الرحمن الرحیم امروز بعدازظهر کلاس مهدویت دارم بحث انتظار و وظایف منتظران کلا حول و حوش انتظار باید حتما به شوهر دوستم زنگ بزنم البته یکی دو ساعت دیگه الان کله سحر شش صبح نه 😝😝 رفتم تلگرام دیدم سمیه سادات دوستم آنلاینه -سلام ساداتم سادات :إه سلام کوفته قزوینی -خیلی ممنونم از ابراز علاقت سادات:خواهش چ خبر؟ -سلامتی آقا کمک میخام سادات:مرگ یعنی باید کار داشته باشی پیام بدی حالا چیکار داری؟ -میخایم شهدا تو فضای مجازی و حقیقی معرفی کنیم کمک میکنی ؟ سادات:آره حتما بذار با چندتا خانواده شهید صحبت کنم خبرشو بهت میدم -ایوووول عزیزم 😍😍 اجرت با شهدا سادات : خواهش میکنم الانم مزاحمم نشو میخام بخابم 😉 -باشه یاعلی بخاب خرس زمستانی 😃 سادات:خودتی خداحافظ خداروشکر بچه ها همه پای کار بودن مطمئنم ساداتم کمک میکنه رفتم سمت لب تاپ ادامه تحقیق مهدویت یهو صدای مامان اومد :زهرا بیا صبحونه ۸:۳۰ صبح شد از جام پاشدم صبحونه بخورم به آقای ملکی زنگ بزنم نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💝💝💝💝 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵🏵🏵🏵 بسم الله الرحمن الرحیم شماره آقای ملکی رو گرفتم -الو سلام ببخشید آقای ملکی ؟ آقای ملکی: بله بفرمایید -صالحی هستم ملکی: بله خوب هستید در خدمتم خانم صالحی -بزرگوارید حقیقتا آقای ملکی قصد داریم شهدا را تو فضای مجازی و حقیقی به جوانان بشناسیم. میخاستم اگه با خانواده ی شهیدی آشنایی دارید واسطه آشنایی ما بشید ماهم اونا رو به دیگران بشناسیم ملکی: بله حتما شهید میردوستی هستن اجازه بدید با مادرشون حرف بزنم حتما بهتون خبر میدم -بله منتظرم ملکی :باشه چشم تا یک ساعت دیگه بهتون خبر میدم یاعلی مامان : زهرا چی شد ؟ -گفت خبر میدم مامان :آهان خوبه به یک ساعت نرسید آقای ملکی تماس گرفتن گفتن مادر شهید میردوستی قبول کردن شماره همراه مادر شهید رو هم برام فرستادن خب خداروشکر قدم اول برداشته شد گوشیم برداشتم شماره زینب گرفتم -زینب مژدگانی بده 😍☺️ زینب :چی شده -قراره روی زندگی شهید سید محمدحسین میردوستی کار کنیم زینب : ای جانم خوش خبر باشی -تا شب با مادرشون حرف میزنم بهت خبر میدم زینب : باشه فعلا یاعلی -یاعلی ادامه دارد... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🏵🏵🏵🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🏵💕🏵💕🏵💕🏵 بسم الله الرحمن الرحیم باید با مادر شهید میردوستی تماس بگیرم دیگه گذاشتم بعدازظهر قبل از کلاس مهدویت ساعت ۴بعدازظهر بود شماره مادرجون گرفتم -الو سلام ببخشید خانم میردوستی خانم میردوستی: بله ببخشید شما ؟ -صالحی هستم خانم میردوستی:بله دخترم درخدمتم -خدمت ازمنه مادرجان خانم میردوستی: آقامهدی برام قصدتون و هدفتون توضیح دادن دستتون درد نکنه عالیه اجرتون با امام حسین -من ممنونم ازتون مادر واقعا ممنونم خانم میردوستی :از امشب هر زمان که آنلاین بشم مطالب برات میفرستم دخترم -ممنونم مادرجان واقعا ممنونم خانم میردوستی :خواهش میکنم خداحافظ عزیزم چادرم سرکردم از اتاق خارج شدم -مامان من دارم میرم کلاس مهدویت مادر شهید میردوستی هم خداروشکر قبول کردن مامان: الحمدالله خود شهید کمک کرد زهرا برو مامان دیرت نشه یه ربع بیست رسیدم کلاس .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕🏵💕🏵💕🏵💕🏵 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت227 رمان یاسمین بيتا خيلي با من مهربون بود . دختر فهميده اي بود و خيلي مصمم ! چهره اش هم شيرين
رمان یاسمین طفل معصوم همون طور خشكش زد و به من نگاه كرد . هيچ كاري نكرد . فقط اونقدر لب ش رو گاز گرفت كه آروم يه قطره خون از گوشه لبش چكيد پايين : بلند شدم و خون رو پاك كردم . رفت گوشه اتاق نشست و نگاهم كرد و با صدايي كه انگار از ته چاه مي اومد گفت پس همه اون چيزهايي كه در مورد فرنوش ، تو و فريبا به من گفتين دروغ بود ؟- جواب ندادم و سرم رو انداختم پايين . پرسيد چرا ؟ . بهش گفتم مي خواستم تو ناراحت نشي . فكر مي كرديم اينطوري بهتره : گفت همون موقع كه تو اتاق تلفن ت زنگ زد و رفتي بيرون و بعد بهم گفتي شوهرخاله ت مرده؟- . بهش گفتم اون موقع ما خبردار شديم . جريان مال دو شب قبلش بوده سرش رو گذاشت رو زانوش و يه چند دقيقه اي هيچي نگفت ! نه گريه مي كرد و نه چيزي . فقط تو خودش فرو رفته بود . فرو رفتني كه بيرون اومدني تو كارش نبود :چند دقيقه بعد پرسيد چرا ؟- گفتم : هيچكس نفهميد . فقط جنازه اش رو آوردن اينجا . من و فريبا رفتيم . به همه مي گفتن شب رفته دريا شنا كنه و غرق شده . ! همين ! فقط نگاهم كرد . از نگاهش ترسيدم ! نگاهي كه توش زندگي نبود : پرسيد هيچ پيغامي براي من نفرستاد؟- يه خورده من ..من كردم و بهش گفتم چرا بهزاد جون . دو روز بعدش يه نامه اومده بوده به آدرس تو . اون روز خونه نبودي و . فريبا نامه رو گرفته . ما بازش نكرديم . از تو هم خواهش مي كنم بازش نكن . حاال كه همه چيز گذشته و تموم شده ، تو هم ول كن : با يه صداي خشك و سرد كه صداي مرگ مي داد فقط بهم گفت !برو بيارش- . رفتم باال و نامه رو از فريبا گرفتم و آوردم پايين . جريان رو به فريبا هم گفتم كه اون هم باهام اومد پايين ! نامه رو با اكراه دادم بهش . دستش رو كه دراز كرد نامه رو ازم بگيره ترسيدم ! نه تو صورتش خون بود نه تو دستهاش . نامه رو گرفت و بازش كرد و خوند . وقتي تموم شد ، سرش رو گذاشت روي زانوش و نامه از دستش افتاد . رفتم جلو نامه رو برداشتم و خوندم . بهزاد من سالم مي دونم خنده داره . عشق ما همه ش به نامه نگاري گذشت . اگه ما آدم ها اونقدر جرأت داشتيم كه مي تونستيم ضعف هامون رو . بپذيريم و رو در رو حرف هامون رو بزنيم ، شايد خيلي از مشكالت حل مي شد . خنده دار تر اينكه من براي چند روز سفر رفتم ، اما حاال ديگه سفرم مي خواد ابدي بشه . نمي دونم چي بهت بگم . نمي دونم اين جور مواقع چه چيزي بايد گفت فقط اين رو بهت بگم كه دو روز بعد از اينكه از تو جدا شدم ، تصميم خودم رو گرفتم . مي خواستم برگردم پيش ت . فهميده بودم . كه غرورم در مقابل عشق تو خيلي ناچيزه مي دونستم كه اگه برگردم تو منو مي بخشي و چيزي به روم نمي آري . حاال هم مي دونم كه اگه برگردم تو بازم منو مي بخشي . . اما حاال ديگه خودم نمي تونم خودم رو ببخشم . بهزاد من هميشه فكر مي كردم كه ممكنه تو اسير افسون جادوگر بشي . هميشه فكر مي كردم كه ممكنه اون زن پليد ، با وعده و وعيد و پول بتونه تو رو بخره . مادرم رو مي گم . هميشه فكر مي كردم كه تو نتوني با من تا آخر راه بياي . اما حاال مي بينم كه تو رو سفيد شدي و من رو سياه .ببخش منو . براي همه چيز اين نامه زماني به دست تو مي رسه كه ديگه من زنده نيستم . با مردن من مي توني مهرم رو ادا كني . يادت هست كه مهرم چي بود؟ . بهزاد ، دوستت دارم براي هميشه . تو تنها عشق من بودي و هستي . من هميشه در روياي خودم ، از اولين بار كه ديدمت ، تو رو مرد خودم مي دونستم . افسوس كه فقط رويا بود . نذاشتن عشق من و تو به ثمر برسه . االن كه اين نامه رو مي نويسم ، تازه مي فهمم كه چقدر حرف تو دل مه و مي خوام به تو بگم .كاش اينجا بودي و ازم حمايت مي كردي . حاال ديگه هيچكدوم از اينها فايده اي نداره 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اين نامه رو همين امشب برات پست مي كنم . عزيزم ، بعد از من تو آزادي و هيچ عهدي بين ما نيست . اين چند خط ديگه رو هم مي نويسم تا تو بدوني چه باليي سرم آوردن . ازت خجالت مي كشم بهزاد . گستاخي رو ببخش . درست همون شب كه تصميم گرفتم فرداش برگردم ، بهرام و بهناز و خاله م اومدن ويالشون كه كنار ويالي ماست بهرام و بهناز اومدن ويالي ما . اخالق بهرام خيلي عوض شده بود . مي گفت بخاطر رفتار بدش متأسفه . مي گفت خيال داره با يه . دختر ديگه ازدواج كنه . به من هم اصرار مي كرد كه حتماً با تو ازدواج كنم . مي گفت ك تو به نظرش پسر خوبي اومدي . يه ساعت بيشتر اونجا نموندن . وقتي اونا رفتن احساس عجيبي داشتم . خوابم مي اومد ، خيلي شديد !! ديگه تا صبح نفهميدم . فرداش كه بيدار شدم متوجه شدم كه اون پست فطرت روحم رو آلوده كرده فرداش اومد سراغم . تو ويال راهش ندادم . .نمي دونم چي تو فنجون چايي م ريخته بود كه بيهوش شده بودم و هيچي رو نفهميدم . دلم مي خواست زورم مي رسيد و مي كشتمش .اومده بود كه بگه ديگه بايد باهاش ازدواج كنم دلم نمي خواست كه اين چيزها . حرفهام تموم شد بهزاد . من نتونستم كه پاك بمونم . مي رم كه جسم و روحم رو تو دريا بشورم . رو بنويسم اما تو بايد مي دونستي ! دوستت دارم براي هميشه . منو ببخش عزيزم فرنوش .به فريبا اشاره كردم كه بره باال . داشتم خفه مي شدم ! جلوي خودم رو گرفتم تا فريبا رفت . بعد نشستم رو زمين و زار زار گريه كردم . از بدي آدم ها دلم گرفت .اما بهزاد حتي يه قطره اشك هم نريخت : يه كم بعد ، سرش رو بلند كرد و گفت . بريم كاوه . مي خوام برم سر خاكش- . بلند شديم و اومديم بيرون . فريبا پشت در منتظر بود . سه تايي سوار شديم بطرف مزار فرنوش راه افتاديم . در تمام طول راه چشم هاش بسته بود و هيچي نمي گفت . يه ساعت بعد رسيديم و جلوي قطعه اي كه قبر فرنوش اونجا بود نگه داشتم . پياده شد و راه افتاد . خودم رو رسوندم بهش و قبر رو نشونش دادم .نمي دونستم اونجا كه برسه ، چه عكس العملي داره !طفل معصوم چه حالي داشته . وقتي باال سر قبر رسيديم ، واستاد و نوشته هاي رو قبر رو خوند ! خودم با چشمهام ديدم كه كمرش خم شد ! مثل كمون تا شد . دلم مي خواست سرم رو بزنم به ديوار ! طاقت ديدن اين صحنه رو نداشتم . كنار قبر نشست و صورتش رو گذاشت رو سنگ قبر . شايد بيشتر از يه ساعت همون جوري موند . من و فريبا گريه مي كرديم به اشاره فريبا ، بزور و اجبار رفتم كه بلندش كنم . دلم نمي اومد حاال كه دوتايي بعد از اين همه بدبختي بهم رسيدن ، از همديگه ! جداشون كنم . بلند شد و من و فريبا نشستيم و يه فاتحه خونديم وقتي ماهام بلند شديم ديدم فريبا با وحشت به من اشاره مي كنه و بهزاد رو نشونم مي ده . برگشتم و بهزاد رو نگاه كردم باورم ! نمي شد ! شنيده بودم كه كسي يه شبه موهاش سفيد بشه اما باور نمي كردم ! يعني تا به چشم خودم نمي ديدم باورم نمي شد ديگه وادادم ! كاش گريه مي كرد ! يه . موهاي سرش از دو طرف گيجگاه سفيد شده بود ! غيرت داشت مي كشدش اما آروم بود . قطره اشك هم از چشمهاش نيومده بود : يه ده دقيقه هم واستاد و به قبر نگاه كرد و بعد دوال شد و دستش رو گذاشت رو سنگ قبر و گفت . تو هم روسفيد شدي- : بعد كاپشن ش رو از تن ش در آورد و انداخت رو قبر و گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
خدایا امشب دعایم رامستجاب کن و غم دلم را بشور و شادی را جایگزنش کن همه مریض ها رو شفابده درد و غم همه بندگانت را پاک کن آمین یا رب العالمین #شبتون بخیر #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘ #السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا صبـح هـا غـرق عطـر و گلاب رو بہ ڪربُبَـلا بہ چشم پُر آب😔💔 تا ڪمر خـم شـوَم بگویـم باز السـلام علیـڪ یا اَربـابـــــ♥️ «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸داستان زیبا و واقعی از علامه جعفری در دانمارک علامه محمدتقی جعفری می‌گفتند: عده‌ای از جامعه‌شناسان دنیا در دانمارک جمع شده بودند تا در باره‌ی موضوع مهمی به بحث و تبادل نظر بپردازند. موضع این بود: ارزش واقعی انسان به چیست؟ معیار ارزش انسان‌ها چیست. هر کدام از جامعه‌شناسان، صحبت‌هایی داشتند و معیارهای خاصی را ارائه کردند. بعد، وقتی نوبت به بنده رسید، گفتم: اگر می‌خواهید بدانید یک انسان چه‌قدر ارزش دارد، ببینید به چه چیزی علاقه دارد و به چه چیزی عشق می‌ورزد. کسی که عشق‌اش یک آپارتمان دوطبقه است، در واقع، ارزش‌اش به مقدار همان آپارتمان است. کسی که عشق‌اش ماشین‌اش است، ارزش‌اش به همان میزان است. اما کسی که ‌عشق‌اش خدای متعال است ارزش‌اش به اندازه‌ ی خداست. علامه فرمودند: من این مطلب را گفتم و پایین آمدم. وقتی جامعه‌شناسان صحبت‌های مرا شنیدند، برای چند دقیقه روی پای خود ایستادند و کف زدند. وقتی تشویق آن‌ها تمام شد، من دوباره بلند شدم و گفتم: عزیزان! این کلام از من نبود، بلکه از شخصی به نام علی (ع) است. آن حضرت در نهج‌البلاغه می‌فرمایند: «قِیمَةُ کُلِّ أمْرِئٍ مَا یُحْسِنُهُ» / «ارزش هر انسانی به اندازه‌ی چیزی است که دوست می‌دارد». وقتی این کلام را گفتم، دوباره به نشانه‌ی احترام به وجود مقدس امیرالمؤمنین علی (ع) از جا بلند شدند و چند بار نام آن حضرت را بر زبان جاری کردند. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 لینک قسمت قبل https://eitaa.com/dastah1224/5447 ✍دیگه هیچ چیز جلودارم نبود شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست خیلی خوشحال بودن وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم و هم کامل بشناسمش با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم سخنرانی شب اول شروع شد از سقیفه شروع کرد هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد دقیقا خلاف حرف وهابی ها اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت و این آغاز طوفان من بود .. فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت توی سینه ام آتش روشن کرده بودن تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم حتی شب ها خواب درستی نداشتم تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت فارسی و عربی رو زیر و رو کردم هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد کم کم کارم داشت به جنون می کشید آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم گریه ام گرفته بود به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا خدا خدا آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍دیگه هیچی برام مهم نبود شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم آخر، یه روز رفتم پیش حاجی بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت همزمان مناظره می کنی؟ دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم هر کدوم دو ساعت شش ساعت پشت سر هم با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودندخلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد در میان این حال و هوای من، محرم هم از راه رسید از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود خیلی از دست خودم عصبانی شدم می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
❤❤❤❤❤❤❤❤ بسم الله الرحمن الرحیم شب قبل از خواب تو کانالمون که بود پیام گذاشتم سلام خدمت تمامی بزرگواران ان شاءالله از فرداشب شهیدتاسوعا ۹۴ آقاسیدمحمدحسین میردوستی خدمتتون معرفی میکنیم خوابیدم یهو با صدای جیغ از خواب پریدم مامان: زهرا جان دخترم گریه نکن چیزی شده مامان جان -مامان😭😭😭 خواب دیدم تو یه خرابه ام یه سگ گنده سیاه دنبالمه 😭😭😭 چادرم گیر کرد به دست و پام نزدیک بود سگ بهم حمله کنه ته اون خرابها یه باغ بود اینقدر در زدم تا در باز کردن راه نمیدادن تو باغ اما یهو شهید میردوستی اومدن وسط باغ به اون آقاهه گفت بذارید بیان داخل خواهرم هستن 😭😭😭 مامان: گریه نکن عزیزم اینکه خوبه گریه نکن عزیزم شهید تورو قبول کرده و ضامنت شده باید خوش حال باشی عزیزم شهید آقاسیدمحمدحسین میردوستی ۱۳ تیرماه سال ۷۰ در شهرستان شاهرود دیده به جهان گشوده است چهارمین فرزند خانواده میردوستی آقاسیدمحمدحسین میشود پسری که از همان کودکی با سه فرزند دیگر متفاوت بود آقاسیدمحمدحسین یک سال با خواهرش الهه سادات تفاوت سنی دارد مادر شهید:اقاسیدمحمدحسین و الهه سادات پشت هم متولد شدن خب داشتن دوتا بچه شیرخواره و کوچک پشت هم یقیینا سخته اون موقعه از این گیج های سوسک 🐞کش بود که رنگ قرمز بود منم آقاسید محمدحسین و الهه سادات رو میذاشتم روی موکت با اون گچ ها یه دایره بزرگ میکشدم این دوتا بچم ساکت میشستن وسطش با عروسکهاشون بازی میکردن منم کارام انجام میدادم نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤❤❤❤❤❤❤❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💝💝💝💝💝💝💝💝 بسم الله الرحمن الرحیم محمد حسین پنج ساله بود خواهرش شش سال داشت پنجره اتاق کوتا بود از لبه پنجره رفته بودن روی رتخوابا که کنار اتاق بود خواهرش بهش میگه بیا بپریم پایین وقتی میپرن محمد حسین زبانش گاز میگیره با صدای جیغ بچه ها اومدم داخل اتاق که سرو صورت محمد حسین غرق خون بود خواهرش کز کرده بود یه گوشه نمیدونستم چکار کنم بغل کردم خون از دهنش میامد هول شده بودم خودم گریه میکردمن جیغ میزدم به فکرم رسید زنگ زدم به پدرش گریه کردم نمیدونستم چی بگم فقط میگفتم محمدحسین خون از دهنش میاد به من گفت سریع ماشین بگیر ببرش بیمارستان منم خودم میرسونم ما مشهد زندگی میکردیم یه حوله جلو دهن بچه گرفتم وهردوبچه گرفتم سراسیه اومد تو خیابان اولین ماشینی که منو بچه ها رو با ای وضع دید سوارمون کرد انقدری که من و خواهرش گریه میکردیم محم دحسین اروم به ما نگاه میکرد تارسیدیم جلو بیمارستان پدرش یکی دو دقیقه قبل رسیده بچه گرفت به سمت اورژانس رفت پزشک ماینه کرد گفت دندونش زبانش سوراخ کرده سوراخ بزرگی باید بخیه بشه زبان سوراخ بشه خیلی خونریزش زیاده وسط زبانش بود بردنش اتاق جراحی سر پایی محمدحسین خیلی ساکت من نگران میگفتم سرش زمین خورده ضربه مغری شده بچم هیچی نمیگه دکتر گفت اول زبانش بخیه کنیم بعد عکس از سرش میگیریم روی تخت درازش کردن پرستار من بیرون مکرد التماس میکردم الان میرم پارچه سبز روی صورتش انداختن که جلوی دهنش سوراخ چهارگوش بود با گیره مخصوص دهنش باز نگه داشتن با یه گیره دیگه زبان نگه داشتن من بیرون کردن همه تعجب کردن چرا صدا بچه در نمیاد دکتر میگفت اگر بی قراری کرد نیمه بیهوشش کنن اما هیچ عکس وعملی نداشت باتما مخالفتهای پرستارا لای در یه کم باز کردم دیدم محمدحسینم تکان نمیخوره خودم به تخت رسوندم پارچه کنار زدم گفتم بچم مرده پدرش خودش به من رسوند من کشید دکتر داد زد خانم چکار میکنی بچه خیلی خوبیه ارومه من از اتاق بیرون کردن بعد از بخیه از سرش عکس گرفتن گفتن موردی نداره دکتر پرستارا تعجب کردن از مظلومی محمد حسین صبور بود تو درد خیلی طاقت داشت طاقتش مادرش کم بود .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💝💝💝💝💝💝💝💝💝 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷❤🌷❤🌷❤🌷❤ بسم الله الرحمن الرحیم محمدحسین پیش از حد بازی آتش نشانی دوست داشت شغل آتش نشانی🚒 در کودکی شغل مورد علاقش بود یک بار چندتا از ماشین هاش آتیش🔥 زد نتونست خاموش کنه ماشین ها سوختن 😊😊 خانواده میردوستی زمانی که سیدمحمدحسین ۷سالشون بوده از شاهرود به تهران مهاجرت میکنن و مابقی عمرگوهربار شهید بزرگوار در تهران گذشت سیدمحمدحسین میردوستی در خانواده مذهبی و شهید پرور متولد شده بود عمو،دایی و شوعرعمه محمد حسین در طول دوران جنگ تحمیلی ایران _عراق شهید شده بودند (عموی سیدمحمدحسین) (دایی سیدمحمدحسین) پس باعث تعجب نبود که قبل از دوران تکلیف واجبات و مستحبات انجام دهد اقا سید محمدحسین دوران دبستان همراه خواهرش وضو میگرفتن با پدرش نماز میخوندن بعد از نماز نوبت زیارت عاشورا بود سر خوندن زیارت عاشورا خواهروبرادر دعواشون میشد که کی اول دعا بخونه می گفتن اول دعا اسونتره اخر دعا رو به پدرشون می سپردن وقتی بزرگتر شد یه روز بهش گفتم محمد حسین این همه دعا حالا چرا فقط زیارت عاشورا در جوابم گفت مامان هر کی زیارت عاشورا زیاد بخونه شهید میشه با توسل به زیارت عاشورا به ارزوش رسید .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌷❤🌷❤🌷❤🌷❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷 بسم الله الرحمن الرحیم رحیمی سال ۸۸ من بسیج مسجدالقران (خیابان پیروزی بلوار ابوذر خیابان شهید ده حقی چهارراه دانشگاه بلوار شاهد پایگاه ۱۸ القرآن) بودم در زمان اوج فتنه ها آقاسید هم به تازگی عضو پایگاه شده بودن آن شب قرار بود من و آقاسید باهم برای نگهبانی بمانیم تازه هیجده سالشان بود اما مشخص بود بصیرت بالایی دارن جوان ساکت اما خنده رویی بود تا نیمه های شب هردو ساکت بودیم تا اینکه من پیش قدم صحبت شدم آن صحبت آغاز دوستی شد که من امروز به او میبالم همیشه شوخی میکرد سال ۹۰که از محله رفتن ازایشان بی خبر شدم تا سال ۹۴ دو روزبعد ازعاشورا برای نماز به مسجد رفتم بنری دیدم روش عکس آقاسید زده شده است و زیرش نوشته شده خیلی ناراحت شدم باورم نمیشد رفیقم دیگر حضور مادی ندارد تو مراسم وداع ازش خواستم درحقم دعا کنند .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💕🌷💕🌷💕🌷💕🌷 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💝💕💝💕💝💕💝💕 بسم الله الرحمن الرحیم سید محمد حسین بسیار فعال و پر تکاپو بود و در سال 90 به عضویت بسیج ویژه صابرین در آمد. او در کنار آموزش‌های نظامی آموزش پزشک‌یاری هم دیده بود و مطالعات آزاد در این زمینه داشت. شهید آقاسیدمحمدحسین میردوستی در سال 90 با دخترعموی خود راضیه سادات میردوستی ازدواج (عقد) میکنند ثمره ی این ازدواج محمدیاسا یک ساله است آقاسیدمحمدحسین از من ده سال کوچیکتر بودن اما آنقدر درک بالایی داشتن که این اختلاف سن کاملا پوشیده بود یه بار خیلی وقت بود آقاسید را ندیده بودم شدیدا دلتنگش بودم وقتی از ماموریت برگشت بهش گلایه کردم 🙈🙈😂😂 فردای اونروز بهم گفت که برو تو اتاق بیرون هم نیا ناهار🍚 گذاشته بودن 🍴 منو صداکردن دیدم گوشه سفره غذامون یه ❤️ کوچولو با 🌹 گوشه سفره درست کرده بودن بعداز شهادتش هربار که به دیدنش میام به تلافی اون قلب، قلبی روی مزارش درست میکنم همیشه میگفت آرزویم هست شهید بشوم اما اگر لایق شهادت نبودم طوری بشود که با مرگ مغری باشد تا اعضای بدنم اهدا بشود نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 💝💕💝💕💝💕💝💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘ #السلام_علیڪ_یاسیدالشهدا صبـح هـا غـرق عطـر و گلاب رو بہ ڪربُبَـلا بہ چشم پُر آب😔💔 تا ڪمر خـم شـوَم بگویـم باز السـلام علیـڪ یا اَربـابـــــ♥️ «اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هر شب یک سخنران و مداح با غذای مختصر حسینیه بدون خونریزی و قمه زنی با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد خودم تازه عمو شده بودم هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم من هم عمو بودم فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود بی رمق گوشه سالن نشسته بودم هر لحظه که می گذشت میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه این اولین احساس مشترک من با اونها بود اون شب، من جان می دادم دیگران گریه می کردند ... محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم و هیچ راه نجاتی نداشتم کم کم بی حال و حوصله شدم حوصله خودم رو هم نداشتم کتاب هام رو جمع کردم ... حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم من که هیچ چیز جلودارم نبود حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم خبر افسردگیم همه جا پیچید بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت تا اینکه اون صبح جمعه از راه رسید. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼