💧پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد
و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او
خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀
💞 معلم برای شاگردانش داستان کشتی مسافرتی که در دریا غرق شده بود را نقل کرد. کشتی در دریا واژگون شد و فقط و فقط یک زوج از مسافران این کشتی بودند که موفق شدند خود را به نزدیک قایق نجات برسانند. در قایق نجات فقط برای یکی از آن دو جا بود.. یا مرد باید میماند و یا زن...
اینجا بود که مرد همسرش را کنار زد و خودش به داخل قایق نجات پرید. زن در حالی که همسرش درون قایق نجات بود و خودش داخل کشتی در حال غرق شدن ایستاده بود فریاد زد و چیزی به همسرش گفت.
معلم از دانش آموزان پرسید: "فکر میکنید آن زن چه چیزی را به شوهرش گفت؟"
دانش آموزان فریاد زدند: "ازت متنفرم؟! ای کاش بهتر شناخته بودمت؟"
معلم متوجه پسری شد که آرام در جای خود نشسته. از پسر خواست تا به سؤال پاسخ دهد. (فکر میکنی آن زن در لحظات آخر به شوهرش چه گفت؟). پسر جواب داد: "به نظرم زن گفته: مواظب بچه مون باش!"
معلم با تعجب پرسید: "تو این داستانو قبلا شنیده بودی؟"
پسر سرش را تکان تکانی داد و گفت: "نه ولی مامان من هم قبل از اینکه در اثر مریضیش از دنیا بره همینو به بابام گفت (مواظب بچه مون باش!)"
معلم غمگین شد و گفت پاسخ تو درست است.
کشتی غرق شد، مرد به خانه رفت و دخترش را به تنهایی بزرگ کرد. چندین سال بعد از اینکه مرد هم از دنیا رفت، یک روز دختر در حال مرتب کردن وسایل بازمانده از پدرش، کتاب خاطرات او را پیدا کرد. مشخص شد که در زمانی که حادثه غرق شدن کشتی اتفاق افتاد مادرش مبتلا به یک بیماری لاعلاج بود و واپسین روزهای زندگیش را میگذراند. به همین خاطر هم پدرش برای سوار شدن به قایق نجات مادرش را کنار زده بود. پدرش در دفترچه خاطراتش اینطور نوشته بود:
" چقدر آرزو میکردم اکنون در اعماق دریا و در کنارت باشم، اما به خاطر دخترمان مجبورم که تو را تنها بگذارم تا همیشه در آنجا بیآرامی"
داستان در اینجا تمام شد و کلاس در سکوتی مطلق بود.
- گاهی در پس کارهای خوب و بد دلایل پیچیده ای وجود دارد که ما آنها را نمیدانیم یا آنقدر پیچیده اند که درک و فهم آنها بسیار سخت و دشوارست!
- ️آنهایی که مثلا حساب رستوران را پرداخت میکنند دلیلی ندارد که ثروتمند باشند، آنها این کار را میکنند چون به دوستیشان بیشتر از پول اهمیت میدهند.
- آنهایی که همیشه در محیط کار پیش قدم هستند از روی احمقی نیست، بلکه متوجه شده اند که بالاخره یکی باید کار را به عهده بگیرد.
-آنهایی که بعد از دعوا زودتر عذرخواهی میکنند، الزاما طرف تقصیر کار دعوا نیستند، بلکه به احترام طرف مقابل این کار را میکنند.
- آنهایی که مدام برای شما پیامک میفرستند از روی بیکاری نیست . به این خاطر است که شما در یاد و قلب آنها جای دارید.
- یک روز ممکن هست بالاجبار برای همیشه از عزیزی جدا شویم. دلمان برای خاطرات و گفتگوهایی که با او داشتیم تنگ خواهد شد و آن دلتنگی شاید چند روز، چند ماه یا چندین سال طول بکشد!
- ️یک روز فرزندمان عکسهای ما را با آن دوست نگاه میکند و میپرسد "این کیه؟" و ما در حالیکه شمعی در دست داریم جواب میدهیم "این همونیه که بهترین لحظه هایم را با او گذرانده ام!!!!
✅ این داستان زندگی همه ماست ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔥توجه🔥 🔥توجه🔥
👈دوستانی که درخواست کانال #کربلا را داده بودند سری عضو شوند 😍
این لینک موقتی تا نیم ساعت دیگه پاک خواهد شد سریع وارد لینک زیر شوید
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
#پیشنهاد_ویژه✈️✈️🚀
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
🌺کانال داستان و رمان مذهبی بپیوندید 🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈ابلیس به ۵ علت بدبخت شد:
➊اقــــرار به گـــــناه نڪرد
➋از ڪرده پشـــــیمان نشد
➌خــــود را مـلامـت نڪرد
➍تصـمیم به تـــوبه نگرفت
➎از رحـمت خدا نامید شد
👈آدم به ۵ علت سعادتمـند شد:
➊اقـــــرار به گـــــــناه ڪرد
➋از ڪرده پشـــــــیمان شد
➌خــــود را ســـرزنش ڪرد
➍تعـــجیل در تـــــوبه ڪرد
➎به رحمت حق امید داشت
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💕 داستان کوتاه
"پا را به اندازه گلیم خود درازکردن"
میگویند که؛
"پادشاهی" روزی برای سرکشی مناطق مختلف شهر و دیار خود "لباس مبدل" پوشید و از قصر بیرون شد.
چندی نگذشته بود که در میانه راه شخصی را دید که "گلیم کهنهای" را روی زمین انداخته و بر آن "خوابیده است."
چنان خود را "جمع و مچاله" کرده بود که حتی "نوک انگشتی" از گلیم بیرون نبود.
پادشاه این صحنه را که دید، دستور داد "مشتی سکه زر" برای او بگذارند.
آن شخص ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد، در میان آنها فردی بود که "طمع بسیار" داشت.
از همین رو برای کسب مشتی زر، گلیمی برداشت و خود را در "مسیر بازگشت شاه" قرار داد.
آن هنگام که فهمید شاه و افرادش در مسیر عبور هستند، بر گلیم خوابید چنان "دستها و پاهایش" را از دو طرف دراز کرد که "نیمی از بدنش" روی زمین بود و درازتر از گلیم.
پادشاه این صحنه را که دید "مکدر شد،" "دستور داد" که بلافاصله آن قسمت از دست و پای مرد طماع را که بیرون مانده است، "قطع کنند.!"
یکی از "نزدیکان شاه" که این حرکت را دید، گفت:
پادشاها، شخصی را بر گلیم خفته دیدی و او را "انعام دادی" و اینبار دست و پای بریدی؟!
"چه رازی در اینها نهفته است؟!"
پادشاه در پاسخ گفت:
"اولی" پایش را "به اندازه گلیمش" دراز کرده بود و "حد و حدودش" را شناخته بود اما "این یکی" پا را "بیش از گلیمش" دراز کرده.
* از این رو این ضربالمثل را زمانی به کار میبرند که بخواهند به کسی "گوشزد کنند" که به "قاعده حد و تواناییهای خودش" قدم بر دارد و "شأن خود" را در امور بشناسد. *
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
#پارت شانزده🌹🌹🌹
لینک پارت ۱۵
https://eitaa.com/Dastanvpand/6974
#جدال عشق و غیرت 🌹🌹🌹ایستادم و به پشت سرم را نگاه کردم. هنوز نرفته بود. از فاصله ی دور دیدمش؛ سرش را روی فرمان گذاشته است. چقدر از دیدن این صحنه شکستم؛ خدا می دانند و بس! چشم های خسته ام را بستم و نفس حبس شده ام را بیرون دادم. کلید را از جیب جلوی کیفم بیرون آوردم و در را باز کردم.
وارد شدم؛ در را بستم و به در تکیه دادم. خدایا من بی سام میمیرم! نکن خدا.
با قدم های سست و کوتاه قدم به راهرو گذاشته کفش هایم را از در آوردم ولی مثل همیشه حوصله نداشتم داخل جا کفشی بذارم. از پله ها بالا رفتم وارد خانه که شدم. کسی نبود. سکوت خانه باعث شد چرخی بین پذیرایی و اتاق ها بزنم. می دانستم بابا و رامین سر کار هستند، ولی نبود مادر برام عجیب بود. بی خیال گشتن شدم و به اتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و روی زمین کنار تختم زانو به بغل گرفتم. بی انگیزه به دیوار روبرویم خیره شدم. خسته بودم و چشم هایم از بس اشک ریخته بودم؛ می سوخت. همان جا به پهلو دراز کشیدم؛ دست هایم را زیر سرم گذاشتم چیزی نگذشت که چشمان خسته ام آرام، آرام سنگین شد...
ـ راز مادر پاشو دخترم؛ چرا اینجا خوابیدی؟
صدای مادر را می شنیدم ولی حال جواب دادن را نداشتم. دستش را روی شانه ام گذاشت و تکانم داد.
ـ دخترم راز؟!
چشمانم را باز کردم و نشستم. دستم که زیر سرم بود خواب رفته بود و گز گز می کرد، کمی ماساژ دادم.
ـ سلام مامان.
نگاهی به صورتم انداخت و اخمی کرد.
ـ چرا اینجا خوابیدی؟ این چه وضع صورتته؟
دستی به صورتم کشیدم:
ـ صورتم چشه؟
ـ هیچی نیست برو تو آینه ببین می فهمی، دختر گریه کردی؟ اون از دیشب که حسابی خجالت زده شدیم اینم از حال الانت.
لب هایم را به هم فشرد و دست روی زانویم را مشت کردم.
ـ مامان من دیشب کاری نکردم حالم بد شد چه خجالتی؟ بعدشم الان خواب بودم اگر چشم هام قرمزه.
مادر بلند شد و ایستاد و به سمت در رفت. همزمان گفت:
ـ راز یه وقت به سرت نزنه رو حرف آقا بزرگ حرفی بزنی.
به چهار چوب رسید که تکانی به خودم دادم و روی زانوهایم نشستم،سعی کردم حرف دیشب را نشنیده جلوه بدهم، با عصبانیت گفتم:
ـ یعنی چی مامان؟ کدوم حرف؟
ایستاد و به سمتم چرخید.
ـ خواستگاری که آقا بزرگ برات در نظر گرفته رو می گم.
قلبم به درد آمد و با اخم گفتم:
ـ یعنی چی من حق انتخاب ندارم؟!
ـ راز این حرف ها رو کنار بذار تا حالا کسی روی حرف آقا بزرگ حرفی نزده.
منتظر نشد دوباره حرفی بزنم؛ رفت. حس کردم گردنم از شدت ناراحتی خشک شده است بلند شدم، کلافه با هر دو دست با تمام قدرتم و باحرص زیادی گردنم را ماساژ دادم و از لای دندان های به هم فشرده "خدا" را صدا زدم. "خدایا... خدایا... خدا... چرا من بدبخت و انتخاب کرد!
مطمئن شدم حرف آقا بزرگ جدی بوده، دوباره اشک مهمان چشمانم شد. تا ظهر گوشه ای نشسته و به حال خودم و عشق نو پایم گریستم. صدای رامین و بابا که به گوشم خودم را روی تخت رها کرده و به خواب زدم. دلم نمی خواست با کسی روبرو شوم؛ چرا که مطمئن بودم حرف آقا بزرگ بازگو خواهد شد. صدای رامین و مامان به گوشم رسید.
ـ مامان راز بر نگشته؟
ـ چرا برگشته توی اتاقشه و غمبرک زده.
ـ غمبرک چرا؟
چه می دونم از حرف آقا بزرگ دلخوره.
ـ خب مامان راست میگه مگه میشه ادم الکی بله بگه.
حرف رامین در این تاریکی همچون نور امیدی برای دل شکسته ام بود. "خدایا یعنی می شه رامین حمایتم کنه؟ "
صدای محکم بابا خیلی زود همان نور امید را خاموش کرد.
ـ بله می شه؛ اولا ما به خوبی این خانواده رو می شناسیم، دوما حرف حرفه آقا بزرگه.
قلبم در سینه همچون پرنده ای اسیر بی قراری می کرد. کارم ساخته بود! لبم را به دندان گرفتم و بالشتم را روی سرم گذاشتم تا صدایشان را نشنوم.
کمی گذشت و دستی روی شانه ام قرار گرفت:
ـ راز خوابیدی؟ بیا نهار بخور.
بالشت را از روی سرم برداشت.
ـ دختر می خوای خودت رو خفه کنی؟
سمتش چرخیدم؛ با اخم نگاهی به من انداخت و کنارم روی تخت نشست، لبم از بغض لرزید. متعجب پرسید:
ـ چته؟ چرا این قدر داغونی؟
نشستم و نالیدم:
ـ داداش تورو خدا کمکم کن من نمی خوام ازدواج کنم.
دستش را جلو آورد و سرم را برسینه نشاند.
ـ داداش فدای اشک چشمت بشه، مطمئن باش تا ته و توی قضیه رو در نیارم و تا نشناختمش نمی ذارم سایه ات رو ببینه، هرکس هرچی می خواد بگه. من از این نوع وصلت ها بیزارم.
از این حمایت لبخندی به لبم نشست و سرم را از سینه اش بیرون کشیدم و خوشحال گفتم:
ـ داداشی خیلی خوبی تنهام نذاری ها.
دستی روی سرم کشید و موهای به هم ریخته ام را به هم ریخته تر کرد و خندید.
ـ یه آبجی که بیشتر نداریم؛ به کس کسونش نمی دم.
بلند شد و به سمت در رفت.
ـ پاشو بیا نهار بخور فعلا نه به داره نه به بار زانوی غم بغل گرفتی، خدا رو چی دیدی یهو دیدی خودت خواهانش شدی.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb
#پارت هفده 🌹🌹🌹
جدال عشق وغیرت 🌹🌹🌹
با بغض گفتم:
ـ داداش من هیچ وقت خواهنش نمی شم.
سرش را به سمتم چرخواند و جدی شد:
ـ راز فعلا هیچ تصمیمی نگیر؛ بیا نهار سرد شد.
کلافه مشتی روی پاهایم کوبیدم.
- ای خدا هیچکی حال من و نمی فهمه!
با اینکه اشتها نداشتم بری غذا رفتم. سلام دادم؛ بابا تکه نان دستش را روی میز گذاشت و جوابم را داد.
ـ سلام بابا جان.
نگاهی به صورتم انداخت و سرش را تکان داد.
ـ چشمات چرا قرمزه؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم که رامین به دادم رسید. در حالی که قاشق برنجش را به دهان برد گفت:
ـ بابا جان گفتم که خواب بود؛ چشماش برای اون قرمزه.
بابا لبخندی زد و به صندلی کنارش اشاره کرد:
ـ بیا گل دختر بابا پیش خودم بشین.
ـ چشم بابا جان.
ـ جلو رفتم و کنارش نشستم. مقداری برنج داخل بشقاب کشید و جلویم گذاشت:
ـ بخور دخترم از بس کم غذایی که دیشب ضعف کردی.
قاشقی قرمه سبزی روی برنجم ریخت؛ لبخندی زد و ادامه داد.
ـ بخور دخترم.
مادرم نگاهی زیر چشمی که مخصوص خودش بود به من انداخت و گفت:
ـ خوبه باباش؛ کم لوسش کن.
می دانستم خوب حال مرا فهمیده. رامین در حالی که با اشتها غذایش را می خورد، رو به بابا کرد.
ـ بابا جان حسودیم شد ها!
بابا خندید و لیوانی آب خورد، دستی به سرم کشید و با لبخند گفت:
ـ حسودی مختص خانم هاست؛ بعدشم از الان راز مثل مهمونه برای ماست، تا چشم به هم بزنیم باید بفرستیمش خونه ی بخت.
قاشق برنج همچون توده ای عظیم بین گلویم ماند هر کاری می کردم پایین نمی رفتم به سرفه افتادم؛ اشکم جاری شد. این اشک ها دلیلی جز ناتوانی من نداشت. بابا کاملا جدی بود. رامین از پشت صندلیش بلند شد و آرام به پشتم کوبید و با لحن عصبی گفت:
ـ بابا کو تا خونه ی بخت؛ بذارید کمی رشد کنه چه عجله ای؟ چرا اینقدر زود می خواید درگیر مشکلات زندگیش کنید؟!
مادر لیوانی آب پر کرد؛ رامین لیوان را گرفت و کنار لبم گذاشت؛ به زور جرعه ای آب نوشیدم، آروم گفتم:
ـ بابا من قصد ازدواج ندارم.
بابا نگاه تندی به من انداخت و گفت:
ـ یعنی چی؟ منظورت چیه؟
لب هایم به سمت پایین کشیده شد و لرزان ادامه دادم.
ـ نمی خوام.. نمی خوام بابا.
بابا عصبی قاشقش را داخل بشقاب گذاشت و به سمتم چرخید
ـ گوش کن راز تو دختر منی و از جونم هم برام عزیز تری ولی این بدون حرفی که آقا جون بزنه همونه.
کلافه نالیدم:
ـ ولی بابا...
اجازه ی حرفی دیگر نداد با صدای بلندی گفت:
ـ دیگه حرفی نباشه؛ نمی خوام بچه های من نافرمان باشند. همین که گفتم.
بلند شدم و ایستادم.رامین شانه ام را گرفت و پرخاشگرانه گفت:
ـ بابا این چه رسمشه؟ چرا ندیده داری دخترت و میدی دست مردی که نمی شناسی؟!
بابا فریاد زد.
ـ کی گفته ندیده و نشناخته؟ من هم خانواده اشون و می شناسم هم پسره رو دیدم. در ضمن اگر هم نمی دیدم؛ حرف آقا بزرگ برام سنده، اون اختیار داره در مورد من و خانواده ام تصمیم گیری کنه.
دیگه تحمل این بی عدالتی را نداشتم. پاهایم را زمین کوبیدم . گفتم:
ـ ولی من اختیارم و به کسی نمیدم.
هنوز حرفم تمام نشده بود و که برای اولین بار دست بابا روی من بلند شد و صورتم را هدف گرفت.
مامان هم به ما رسید و با صدای تقریبا بلند گفت:
ـ راز تو دیگه داری شورش رو در میاری من اینجور تربیتت کردم؟ تو بی جا می کنی رو حرف بزرگترت حرف بزنی.
رامین سرم را به سینه گرفت و غرید.
ـ یعنی چی بابا چرا می زنی؟ راز حق داره برای زندگیش تصمیم بگیره.
بابا رخ به رخ رامین ایستاد و بلند تر غرید:
ـ تو ساکت شو حرفم همینه که گفتم؛ کلا حرف حرف آقا بزرگه.
هر دو دستم را به سینه ی برادرم چسباندم و هق هق کردم. همان طور که در آغوشش بودم و از آشپز خانه خارج شدیم. ایستاد و رو به بابا کرد و محکم گفت:
ـ احترام شما و آقا بزرگ به جا ولی این زندگی رازه نه شما. منم تا مطمئن نشم این شخص کیه و چه جوریه زمین و زمان و به هم می دوزم و نمی ذارم. صدای بابا چنان بلند و محکم بود که به خودم لرزید.
ـ تو غلط می کنی؛ هنوز من زنده ام و خودم برای دخترم تصمیم می گیرم.
وای... وای... تا به حال خانه ی ما صدای بلند به خودش ندیده بود. مامان هم به دفاع از بابا با کف دست به شونه ی رامین زد و با اخم های در هم گفت:
ـ هر دوتون بی جا می کنید. گمشید از جلوی چشمم. آقا رامین حرف؛ حرف باباته فکر نکن پشت لبت سبز شده خبریه.
رامین عصبی تر من رو دنبال خودش کشید و به اتاقم برد. در را بست و مرا رها کرد. بدنم می لرزید و هق هق می کردم. وسط اتاق روی زانوهایم افتادم. رامین دست به کمر اتاق را دور می زدو زیر لب غرید:
ـ انگار عهد قجره؛ مگه من مرده باشم
در این اوضاع حمایت رامین تنها دلخوشی من بود.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت_هیجده🌺
#جدال_عشق_و_غیرت🌺
شانه هایم می لرزید و اشک می ریختم.
رامین عصبی گفت:
ـ راز بسته گریه نکن؛ بذار کمی فکر کنم.
بد جور گرفتار شده بودم. رامین کمی دیگر در اتاقم ماند و سپس خارج شد. غم و اندوه مرا چه زود از پای در آورد. گوشیم را از روی میز برداشتم و شماره ی حسام را گرفتم. خیلی سریع جواب داد:
ـ جانم راز؟
با شنیدن صدایش هق هقم گرفت، صدای نگرانش در گوشم پیچید:
ـ راز چی شده؟ خوبی؟
کمی سکوت کرد و با صدای تحلیل رفته ای ادامه داد.
ـ موضوع خواستگاری درست بود؟
باز هم هق زدم.
ـ راز آره؟
ـ اهم.
ـ وای نه!
باز هم سکوت کرد. با هق هق نالیدم.
ـ سام.. سام.. حالا چکار کنم سام؟
سعی به آرام کردن من داشت.
ـ راز عزیزم کمتر گریه کن که دلم خون می شه؛ عزیز دلم غصه نخور راه چاره ای پیدا می کنیم.
تند تند اشک هایم را پس می زدم.
ـ هیچ راهی نیست سام... هیچ راهی.
ـ عزیز دلم کمی تحمل کن امشب با مامان صحبت می کنم که بیاد اینجا، خیلی زود میام خواستگاری.
لب هایم به شدت می لرزید روی زانو افتادم و خم شدم.
ـ نمی شه سام.. نمی شه.
ـ یعنی چی! چرا نمیشه؟!
ـ چون حرف، حرفه آقا بزرگه و من باید مثل دیگر دختران فامیل خفه بشم.
ـ راز نگو!
ـ سام.. سام.. چرا ما؟
کمی سکوت کرد.
ـ آروم باش راز شاید فرجی شد. ولی من حتما میام خواستگاری فعلا کاری نداری؟
ـ نه.
ـ خداحافظ عزیز دلم.
تماس قطع شد و من هنوز گوشی را به گوشم داشتم و صدای ممتد بوق تلفن به گوشم پیجید. زانو به بغل همانجا دراز کشیدم.
یعنی به این راحتی عشقم به باد رفت؟ خدا چرا؟ چرا وابسته اش شدم. خدا با این زخم بر قلبم چه کنم؟ چطور بعد از این زندگی کنم؟
به دور از چشم خانواده ام که ذره ای از درد مرا نفهمیدند، با ترس و استرس اتفاق پیش رو، ساعت ها را به روز می سپردم و روز ها را بهم گره می زنم که شاید میان به قول سام "فرجی شود"
اما دریغ از کور سویی کوچک...
چند روز گذشت. تا جایی که امکان داشت دور از چشم بابا بودم. می ترسیدم باز هم حرفی بزنه، بعد از اون روز دیگه حرفی از خواستگاری نشد.
عروسی لادن از راه رسید. بر خلاف اشتیاقی که قبلا داشتم دیگه حس و حالی برایم نمانده بود. لباس ترک مشکی بلندی انتخاب کردم. از ان جا که حس و انگیزه ی چیزی را نداشتم. موهایم را از پشت سر بستم و شال مشکی بدون آرایش روی سرم فیکس کردم." آری من عزا دار بودم، عزادار عشقی که در نطفه خفه اش کردند." مانتوی مشکی پوشیدم و از اتاق خارج شدم؛ با دیدن رامین با کت و شلوار مشکیش لبخندی به لبم آمد. در دل فدای این برادر مهربان شدم. مشغول بستن سر آستینش بود که نگاهش به من افتاد با تعجب نگاهی به من کرد.
ـ راز این چه وضعیه؟ می خوای این طوری بیای؟
با بغض گفتم:
ـ همین جوری خوبه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#جدال_عشق_و_غیرت
#پارت_نوزدهم
مادرکت و دامن آبی نفتی و شال همرنگش را پوشیده و آماده بود. بابا هم کت و شلوار نوک مدادی به تن داشت. هر دو نگاهی به من انداختند؛ مادربا چشمانی گشاد شده متعجب گفت:
ـ راز این چه وضعیه تو که روز های عادی از الان مرتب تر و خوش لباس تر بودی! برو دستی به صورتت بکش لباستم عوض کن. مگه می خوای بری مجلس ختم؟
بی آنکه نگاهی به صورت گر گرفته اش بندازم؛ شانه ای بالا انداختم و آرام زمزمه کردم.
ـ همین خوبه.
بابا با اخم گفت:
ـ برو لباست تو عوض کن امشب خانو اده ی آقای رهنمون هم اونجا هستند.
برای لحظه ای مغزم به دنبال این نام می گشت؛ با اخم گفتم:
ـ رهنمون کیه؟
ـ دوست آقا بزرگ خواستگار جناب عالی.
قلبم به تندی شروع به زدن کرد.بیشتر لج کردم:
ـ بابا جان هرکس می خواد بیاد؛ بیاد من با این لباس ها راحتم.
مامان عصابی شد و به سمتم آمد؛ بازویم را گرفت
ـ دختر برو کمی به خودت برس می خوای با ابروی ما بازی کنی؟
بازویم را از دستش کشید و با صدای لرزان و بلند گفتم:
ـ من همین که هستم، چیه می ترسید قبولم نکن بمونم روی دستتون.
بابا غرید.
ـ خفه شو دختر برو کاری که گفتم بکن.
به سمت در اتاق رفتم و با لج گفتم:
ـ اصلا من نمیام خودتون برید.
بابا قدمی سمتم پا تند کرد. که رامین از مانعش شد.
ـ ای بابا چرا راحتش نمی ذارید، راز راست میگه اگه خواهنش هرجوری هست باید بپذیرند.
بابا ایستاد و به رامین نگاهی کرد.
ـ رامین تو قبلا روی حرف من حرف نمی زدی! الان چی شده که دم به دقیه با من بحث
می کنی؟
از فرصت استفاده کردم و به اتاقم پناه بردم. صدای رامین را شنیدم.
ـ بابا جان من مخلصتم, نوکرتم تا آخر عمر؛ ولی بابا جان کم به این دختر فشار بیارید این یک هفته داغونش کردید با تحمیلتون. بذاری کمی راحت باشه، مگه راز می خواد همیشه با آرایش جلوی اونها باشه؟ راست میگه باید هر جور که هست بپذیرند.
صدای مادر از پشت در به گوشم رسید.
ـ رامین کم ازش حمایت کن تا حالا کسی روی حرف عمو حرف نزده که راز دومیش باشه. من که برادر زاده اش بودم یک کلام گفت با پسرم ازدواج کن شد همین و بابا هم بدون یک کلام حرف قبول کرد. حالا راز نوه اشه باید بدون چون و چرا بپذیره.
بابا با صدای ارام تری گفت:
ـ خانم ما که از قبل هم و می خواستیم. بابا که فهمید زود اقدام کرد.
رامین خیلی محکم و جدی از من طرف داری می کرد.
ـ ولی مادر من زمانه عوض شده. فکر کردید این زندگی آخرش چی میشه؟ فکر شکسته شدن راز نیستید؟ نا سلامتی پاره ی تنتونه!
در حالی که پشتم را به در چسبانده بودم و به حال زارم اشک می رختیم با شنیدن حرف مامان گر گرفتم. در را به تندی باز کردم و با گریه و خشمی که سراسر وجودم را گرفته بود با صدای خش داری گفتم:
ـ خیلی جالبه خودتون عاشق و معشوق بودید. پس هیچ اجباری نبوده تازه خوش خوشانتون بوده.
بعد میگید حرف حرف اقا بزرگه.
خنده ی هیستریکی کردم و اشکم را پس زده ادامه دادم.
ـ دست از سر من بردارید تا کار دست خودم و شما ندادم.
با با دست به سینه ی رامین زد و از کنارش رد شد به سمتم خیز برداشت وبازهم سیلیی مهمانم کردم. به زمین افتادم. فریاد زد تو غلط می کنی.
رامین جلوی بابا ایستاد.
ـ نکن بابا گناه داره.
مادر عصبی صدایش را بالا برد و خم شد سمتم.
ـ بگو ببینم مثلا چه غلطی می کنی؟
دستم را از روی صورتم برداشتم و با خشم و زیر دندان های به هم فشرده به چشمش خیره شدم.
ـ خودم و می کشم.
دست بابا روی هوا خشک شد. و مادر مات نگاهم شد و قامت راست کرد. رامین مادر را کنار زد و بغلم کرد. صدای رامین تنها صدای این خونه بود که آرامش را به قلبم شسته ام هدیه می کرد کنار سرم زمزمه کرد:
ـ هیچ وقت این فکر رو نکن هیچ وقت.
سرش را سمت مادر که کنارمان ایستاده بود چرخواند.
ـ نمی فهمم مامان تو به جای اینکه سنگ صبورش باشی بدتر می کنی. اصلا خودتون برید عروسی؛ من و راز هیچ جا نمیایم.
بابا دستی به موهای جو گندمیش کشیدو پشت به ما ایستاد
ـ الا الله الالله؛ خدایا چه گرفتاری شد.
مادر بدون حرف روی اولین مبل دم دستش نشست.
لحظاتی سکوت بین خانه حاکم شد. نگاهی به رامین انداختم کنارم نشسته بود آرام گفتم:
ـ برو عروسی از صبح داری اماده میشی.
آرام جواب داد.
ـ اگر تو نیای من نمیرم.
نفسم را بیرون دادم
ـ باشه میام فقط حوصله ی لباس و آرایش ندارم.
به خاطر من لباس مناسب تری بپوش خواهش می کنم.
بلند شدم و به اتاقم رفتم. از بین لباس هایم کت و شلوار مشکی و شیکی پیدا کردم و مانتو مجلسی سورمه ای پوشیدم بدون اینکه در آینه به خود نگاهی کنم. شال آبرنگی که بیشتر ترکیب هایش مشکی بود روی سرم فیکس کردم. از اتاق خارج شدم. بدون توجه به بقیه از جلو راه افتادم. بقیه هم به ناچار دنبالم آمد. تا رسیدن به مجلس عروسی حرفی رد و بدل نشد. گویی همه در فکر بودند. زمانی که رسیدم آقایان وارد سالن مردانه شدند. و من با فاصله از مادر وارد سالن خانم ها شدم
#کانال_داس
💕 داستان کوتاه
زیباست, بخونید
"قدر داشته هایمان را بدانیم"
وقتی که نشستم تا مطالعه کنم، "نیمکت پارک" خالی بود.
در زیر شاخههای طویل و پیچیدهی درخت بید کهنسال، "دلسردی از زندگی" دلیل خوبی برای "اخم کردنم" شده بود، چون "دنیا" میخواست مرا "درهم بکوبد."
"پسر کوچکی" با نفس بریده به من نزدیک شد، درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:
“نگاه کن چه پیدا کردهام!"
در دستش "یک شاخه گل" بود و چه "منظرهی رقتانگیزی!!"
"گلی با گلبرگ های پژمرده."
از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و "برود بازی کند."
تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت:
“مطمئنا بوی خوبی می دهد و زیبا نیز هست! به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست."
آن "علف هرز"" پژمرده شده بود،" و رنگی نداشت، اما میدانستم که باید آن را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود.
از اینرو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم:
“ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم."
ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در "وسط هوا" نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهای داشت!
آن وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند.
"او نابینا بود!"
ناگهان "صدایم لرزید،" چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت:
“قابلی ندارد."
سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط "چشمان بچهای نابینا،" سرانجام توانستم ببینم...!!
"مشکل از دنیا نبود،" مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم "زیبایی زندگی را ببینم..."
"قدر هر ثانیهای که مال من است را بدانم" و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و "رایحهی گل سرخی زیبا" را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم آن پسرک، "علف هرز دیگری" در دست دارد، تبسمی کردم...
* او در حال "تغییر دادن زندگی مرد سالخورده دیگری" بود.*👌
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🔥توجه🔥 🔥توجه🔥
👈دوستانی که درخواست کانال #کربلا را داده بودند سری عضو شوند 😍
این لینک موقتی تا نیم ساعت دیگه پاک خواهد شد سریع وارد لینک زیر شوید
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4276617233C0033f4d699
#پیشنهاد_ویژه✈️✈️🚀
حكايت و تلنگر📗
در روستایی٬ قوچعلی با 11 پسرش زندگی میکرد.
پسران قوچعلی قوی و نیرومند بودند....
اهالی روستا هروقت کاری، گرفتاری، مشکلی داشتند میگفتند "قوچعلی و پسراشو خبر کنید".
اونا هم میومدن و کمک می کردن.
ولی موقع جشن و مهمونی که
میشد
میگفتن "قوچعلی رو خبر نکنید هم تعدادشون زیاد هست
و هم بچه هاش زياد ميخورن"
حالا ما ایرانیا شديم همون خانواده قوچعلی .
موقع انتخابات و...
میشیم مردم فرهیخته
ولی موقع تقسیم پول و اختلاس و شغل و وام و افزایش حقوق و تورم و ....
میشیم قوچعلی و پسراش
سلام چطوری قوچعلی
🔰 @Dastanvpand
روزم بــه نـام تــ❤️ـــو مـــادر:
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ
🌷السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّة
🌷ُالسَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُ الْإِنْسِيَّةُ
🍃السَّلامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
💠تا ابد اين نکته را انشا کنيد
پاي اين طومار را امضا کنيد🌼
💠هر کجا مانديد در کل امور
رو به سوي حضرت زهرا کنيد🌼
❣ #روزتون_پربرکت❣
🔘فروارد این پیام صدقه جاریه است🔘
┏━◦•●◉✿◉●•◦━┓
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┗━◦•●◉✿◉●•◦━┛
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣حتما بخوانید و از دستش ندهید
🌼🍃در بنی اسرائیل عابدی بود که مدت درازی از عمر خود را به عبادت و بندگی گذرانیده بود
🌼🍃و کار او بجایی رسید که مریض ها و دیوانگان به دعای وی بهبودی و شفا پیدا می کردند.
🌼🍃اتفاقاً دختری از خانواده ای بزرگ، دیوانه شد و برادرانش او را به نزد همان عابد نامبرده آوردند و خواهر را درمحل عبادت عابد گذاشتند و خود برگشتند تا شاید بر اثر دعای او خوب شود.
🌼🍃شیطان از این فرصت استفاده کرده و پیوسته عابد را وسوسه نموده و جمال زن را در مقابل وی جلوه می داد.
🌼🍃 بالاخره عابد نتوانست خود را حفظ کند و با آن زن زنا کرد و ....
❣ادامه دارد......
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌹آهای سیزدتون بدر،،،،،دشمنانتون در به در🌹
💙رفقاتون گل به سر،،،،،گرفتاریاتون زود بدر💙
😊خوشیهاتون هزار برابر😊
🙏انشاا... ارزوهای سیزده بدرتون، امسال براورده شود
☁️☀️ ☁️ ☁️ ☁️
☁️ ☁️ ☁️ ☁️
_🌲🏡🌳______🌳__🌲
🌴 / \
🌴 / | \
🌴 /🚘 \
🌴 / | \
/ 🚘\
/ 🚘 | \
/ 🚘 🚘
/ |🚍 \
/ 🚘 \
/ | \
/ | 🚘
سیزده بدرخوبی رو براتون آرزو میکنم 😊
۱۳تابدی ۱۳تابلا ۱۳تا زشتی ۱۳تانحسی ۱۳تا غصه ۱۳تاناکامی ۱۳تا مریضی از وجودتون دور بشه و در عوض 1398 دونه شادی، زیبایی، لطافت و خوشی های پایدار نصیبتون بشه سیزده بدرتون مبارک
📚❦┅┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
🍃🌹🍃
لینک پارت قسمت ۱۹
https://eitaa.com/Dastanvpand/7001
#پارت بیست 🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
نرسیده به در سالن اصلی مادر مچ دستم را گرفت، در حالی که چادرش را زیر بغل زد با اخم گفت:
- راز حواست باشه آبرو ریزی نکنی.
شانه ای بالا انداختم و مچم را کشیدم.
- نترس لال می مونم، ولی تا کی
می خوای لال بشم؟
منتظر حرفی دیگه نماندم و از جلو راه افتادم. لاله و مهسا هر دو شیک پوش با موهای شینیون شده و کفش های مشکی پاشنه دوازده سانت دویدن سمتم لاله من زودتر به من رسید و بغلم کرد.
- وای راز خوبی؟
شانه هایم راگرفت و با تعجب به صورتم خیره شد، سوالش را مهسا پوشید.
- وای راز این چه وضعیه، نه آرایشی، نه ...
لبخندی تلخ بر لب جاری کردم.
- با کدام دل خوش آرایش و لباس؟
هر دو گویی پنچر تر از من شده باشند آهی کشیدن و به مادر که کنارم رسید سلام دادند.
مراسم جشن و شادی لادن برای من هیچ شادیی در بر نداشت.
لادن همچون فرشته ای شاد و خوشحال می درخشید. لحظه ای به حالش حسادت کردم که کنار عشقش قر ار گرفته ولی خیلی زود متوجه شدم اوهم به اجبار تن به این ازدواج داده. پس این عشق برایم بی معنی بود.
با همان مانتو گوشه ای دور از مادر نشستم و با غمی عظیم به شادی دیگران نگاه می کردم. متوجه شدم مادر و خانم بزرگ همراه خانومی تقریبا همسنش به من نزدیک شدند. بی اراده بلنده شده ایستادم. سلام دادم.
خانم بزرگ با خنده دستش را سوی من دراز کرد و روبه زن گفت
- اینم راز ما.
پیر زن دستش را رو گردنم انداخت و خوش رو گفت:
- سلام به روی ماهت، ماشالله چه خانمی.
مادر گل از گلش شکفت.و با لبخند گفت:
- کوچیک شماس.
زن صورتم را رسد کرد. با اینکه هم سن خانم بزرگ می زد، گونه های سرخ و صورتی زیبا داشت.
- ماشالله چه عروسی گیرم آمده.
ته دلم خالی و بدنم شل شد و آرام روی صندلی نشستم. مادر زود خودش را جم و جور کرد و با خنده ای مصنوعی گفت:
- ببخشید راز کمی بی حال بود امروز.
زن خم شدو سرم رابوسید.
- اشکال نداره، واقعا خوشحال شدم امروز دیدمت دخترم. ان شالله به زودی با پسرمون میام خدمتتون،
گویی لال شده باشم قدرتی برای بیان حتی یک کلمه نداشتم!
خدا خدا می کردم زود تر بروند.
لب هایم می لرزید و قلبم سوز می زد. حس می کردم وسط پشتم خشک ایستاده، مادر فهمید اگر بیشتر بمانند
آبرو ریزی می شود. دستش را پشتش گذاشت و گفت:
- خانوم رهنمون بفرمایید اونور بنشینیم.
ان شاالله به سلامتی منتظرتان هستیم. دختر خودتونه.
هر سه از من فاصله گرفتند و نشستند.
دیگر نمی توانستم این همه بدبختی را تحمل کنم، بلند شدم و با قدم های بلند از سالن خارج و راه سرویس بهداشتی را پیش گرفتم. به انجا که رسیدم، بغضم ترکید. یک دل سیر بحال خود بد بختم گریستم. حالم زار، زار بود. نمی دانم چقدر گریستم. و چقدر طول کشید. فقط متوجه شدم دیگر نفسم بالا نمی آید. گوشیم را از جیب مانتویم بیرون آوردم.
شماره ی حسام را با دستان لرزان گرفتم، روی توالت فرنگی نشستم. تا صدایش را شنیدم. بغض لعنتی ترکید.
- سام..
- جان سام. کجایی راز؟ باز هم گریه؟ مگه نرفتی عروسی؟
با هق هق نالیدم.ا
- سام مادر بزرگش و دیدم.
- مادر بزرگ کی؟
آب گلویم را به سختی قورت دادم.با هق هق ادامه دادم.
- خواستگارم.
به ناراحتی گفت:
- عزیز دلم کم به خودت عذاب بده من با مامانم صحبت کردم. الان زنگ زد فردا می رسند.
اشکم را پاک کردم.
- فایده نداره من بدبخت محکوم به مردگی هستم!
غصه نخور درست میشه.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و یک🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹
#نویسنده:شایسته نظری❤️
صدایش بلند تر وعصبی تر به گوشم رسید.
-راز داری دیوانه ام می کنی مادر من این همه راه و تیامده دست خالی بره، چرا نمی ذاری بیام لعنتی؟
- به خدا می دونم بی فایده اس،
می دونم.
باز سعی به آرام کردنم را داشت،صدایش ملایم تر شد.
- رازم، عشقم، خوعهش می کنم بسته، جان سام کمتر بی قراری کن.
دختر نفسم قطع میشه صدای گریه هاتو می شنوم، بی انصاف به قلب پاره پاره ی منم فکر کن. حالا اشک هاتو پاک کن کمی آب به صورت بزن. اینجوری نری توی مهمونی.
از روی توالت فرنگی بلند شدم. در دست شویی را بلز کردم. نگاهی به اطراف انداختم، خوشبختانه کسی نبود. هنوز گوشی روی گوشم بود.
- راز آروم شدی؟
سرم را تکان دادم و به سمت روشویی رفتم.
- مگه دل طوفانی من بدبخت به این زودی آروم میشه؟ ولی الان بهترم صدات بهم انرژی داد.
خندید.
- آفرین دحتر خوب، ببینم کجابودی که این همه ناله مردی کسی نشنید؟
شانه ای بالا انداخته، بی تفاوت گفتم:
- دستشویی.
قهقه اش بلند شد.
- راز تو بی نظیری دختر جا قحطی برد؟!
باید دست آبی به صورتم زدم.
چکار کنم توکه می دونی چقدر خرابم.
- آره، به همون اندازه منم ویرانم. برو گلم خدا بزرگه.
- باشه خدافظ.
منتظر پاسخ نشدم، تماس را قطع و گوشی را در جیب مانتویم که از اول مجلس تنم بود و انگیزه ای برای در آوردنش نداشتم، گذاشتم.
چند مشت آب به صورتم زدم. قصد خارج شدن از سرویس را داشتم که مهسا و لاله به سرعت وارد شدند.
مهسا با اخم گفت:
- کجایی دختر دوساعت اینجایی!
لاله دست زیر چانه ام گذاشت و متعجب گفت:
- راز گریه کردی؟
بی قرار و در هم شکسته خودم را به آغوشش انداختم، در حالی که هق می زدمگفتم:
- چرا من؟ چرا؟ من نمی خوام زورکی ازدواج کنم.
دستی به پشتم کشید و مهسا هم سرم را نوازش کرد. قد هر زو از من بلند تر بود مهسا ناراحت گفت:
- الهی بمیرم، راز حالا چکار می کنی؟
لاله به جای من پاسخ داد.
- مگه ماری هم میشه کرد. اصلا مگه ما دختر ها حق انتخاب داریم؟
معلوم نیست قوم ما از قوم چیه؟
از آغوشش بیرون آمدم. با شانه هایی افتاد اشک هایم راپس زدم.
- من زور تو کَتم نمیره. نمیذارم به هدفشون برسند.
بلاخره بعد از کمی بحث به زور مهسا کمی پنکیک و روژ خیلی کمرنگی زدم. چون واقعا بر اثر گریه های مدام، صورتم رنگ پریده و لب هایم ورم کرده بود. هنوز چشمانم سرخ بود.
فقط تمام تلاشم را کردم زیر نظر حاج خانم خواستگار نباشم.
اصلا نفهمیدم چطور پایان شب شد. لادن هم درک می کرد حس و حالم را بنابرین دلگیر نشد.
نوقع رفتم خانواده های درجه یک در خیاط تالار جمع شده بودند. از پچ پچ های خانم های بزرگ فامیل فهمیدم چه نقشه ای برای لادن دارند.
چقدر از این رسم و رسوم های عهد قجری متنفر بردم.
مادر به من و رامین نزدیک شد چادرش را مرتب گرفته بود.
- بچه ها شما با بابا برید خونه من بعد میام.
بابا جواب داد.
باشه حاج خانوم شما برید،خیره
ان شاالله.
پوز خندی با تمام درد هایم زدم و دست به سینه ایستادم روبه مادر گفتم:
- سال دوهزار هفده اس مامان خانوم عهد دقیانوس که نیست، چکار دارید لادن و شوهرش چی می کنند مگه فظولید؟!زشته به خدا!
رامین با چشمانی گشاد شده خندید و زد پس سرم.
- ای گل گفتی آبجی کوچیکه. کلا در چنین شبی همه خانم مارپل میشند.
مادر لب به دندان گرفت رو به بابا کرد.
- ببین آقا بچه های امروزی چه بی حیا شدن.
با لج گفتم:
- ما بی حیا هستیم که میگیم رسم مسخرتون و جمع کنید؟!
بعد خودتون که پشت اتاق اون بدبختا کشیک می کشید چی هستید؟
بابا با صدای آرامی غرید.
خفه شو، تو یکی واقعا بی حیایی.
رامین بازهم به حمایت من برخواست.
- اِ...بابا راست میگه خب. زشته. چرا راحتشون نمی ذارید.
از خنده ریسه رفت و انگشت اشاره اشو تکان داد.
- ولی من همه رو تو خماری میزارم.
باز هم غش غش خندید.
از خنده ی مستانه و اعتراض برادرم خنده به لب هایم نشست.
قبلا خیلی با رامین دعوا و کل کل داشتیم. هیچ گاه در خیالم نمی گنجید که در چنین شرایطی تنها حامی و یاورم باشد.
مادر از زیر چادر زد به صورتش.
- وا حاجی ببین بچه ها رو...
بابا با اخم گفت:
- مردم بچه تربیت کردند ماهم این دوتا رو تربیت کردیم.
رامین خجالت بکش.
رامین باز هم خندید.
- کیلوی چنده بابا؟
بابا متعجب پرسید.
- چی کیلوی چنده؟
رامین ابرویی بالا انداخت و خندید.
- بابا جان خجالت.
بابا از خشم سرخ شده بود ولی خندید.
- چی بهت بگم مرد گنده.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و دوم
#جدال_عشق_و_غیرت
#به قلم شایسته نظری
بعد از یک هفته خندیدم.
مادر سری تکان داد و با جدیت گفت:
- حاجی برید خونه خواهرتون؛ امشب تنها نباشه، من و سارا خانم هم بعد میام.
پدر سرش را به نشان تایید تکان داد:
- باشه برید به سلامت.
رامین هنوز نیشش باز بود؛ یقه ی کتش را مرتب کرد.
- مامان بی شوخی بمونم ببرمتون خونه؟
مامان چنگی به صورت زد.
- وای خدا مرگم بده؛ مردم نمی گن این جوان این جا چکار می کنه؟
بازوی رامین را گرفتم و بی حوصله گفتم:
- داداش بسه؛ چه گیری دادی، بیا بیرم خونه.
رو به مامان کردم.
- من حوصله ندارم می خوام برم خونه ی خودمون.
رامین هم نگاهی به جمع کرد.
- والا منم حوصله ندارم. برم اون جا چکار؟ بابا شما برید من و راز هم می ریم خونه.
مشغول صحبت بودیم که بادیدن چند نفر که با نزدیک می شدند. قلبم ایستاد. آقا بزرگ همراه همان خانم و آقایی هم سن و سالش به ما پیوستند. نا خواست ریتم نفس هایم بهم ریخت؛ بی اختیار شانه هایم به بازوی رامین چسبید. رامین که متوجه ی حالم شد تیز به من و آن ها نگاه کرد و زیر لب گفت:
- آرام باش راز.
آری رامین گفت: آرام باشم، ولی چه آرامشی؟ آرامش مدتی ست از من فاصله گرفته.
آقا بزرگ با لبخند جلو آمد. پیر زن با لبخند نگاهی به من انداخت و آقا بزرگ مرا معرفی کرد.
-اینم عروس شما، دختری فهمیده و عاقل! راز خانم.
آقای رهنمون خندید. با تکانی کوچک از جانب رامین متوجه شدم باید سلام بدهم. کمی خودم را جمع و جور کردم. سر به زیر انداختم.
- س... سلام.
آقای رهنمون خنده کنان گفت:
- سلام به روی ماهت بابا جان.
نگاه از من گرفت و رو به آقا بزرگ زبان چرخاند:
- ماشالله، واقعا آفرین بر شما از اول مجلس تا به حال توجه کردم. نوهات یک از یک با وقار تر و مودب تر از هم بودند.
آقا بزرگ به من نزدیک شد و سرم را بوسید و با رضایت گفت:
- لطف داری، ولی از شوخی گذشته راز گل سر سبد نوهای منه، خیلی دلسوزه بچه ام.
خانم و آقای رهنمون هم با رضایت گفت:
- چی از این بهتر، خدا رو شکر کمیل با همچین دختری وصلت می کنه.
ای خدا! مانده بودم چطور از این جو سنگین که سنگینیش شانه هایم را خرد و سر به زیرم کرده بود راحت شوم.
فقط و فقط آرزو کردم، کاش بمیرم.
اما بالاخره نام آقای اجبار را فهمیدم. کمیل؟!
قبلا این اسم را دوست داشته و برایم معنی داشت، اما اکنون هیچ معنی و مفهومی جز اجبار برایم نداشت.
دیگر صدایی نمی شنیدم و حرف هایشان را نصفه و نیمه می شنیدم. خراب، خراب بودم از این دیدار.
گویی رامین حالم را فهمید. بازویم را گرفت و گفت:
- بفرمایید منزل در خدمت باشیم.
به زور لبخندی تلخ تر از زهر مار زدم.
با صدای آرامی در جواب تعریف خانم گفتم:
- بزرگ وارید و به بنده لطف دارید. ولی من باید بیشتر فکر کنم.
بابا خیلی زود قبل از این که چیزی دیگر بگویم سویچ ماشین را به رامین داد و با خنده ی مصنوعی گفت:
- راز کمی ناز می کنه طبیعیه، رامین جان خواهرت امروز حال نداشت برید داخل ماشین.
رامین اطاعت امر کرد. رو به جمع فقط گفتم:
- خداحافظ.
از خدای خواسته قزم به پیش نهادم. و رامین هم بعداز خدا حافظی دنبالم با قدم های بلند آمد. از دور ریموت ماشین را زد. زود سوار شدم. بغض راه گلوی بیچاره ام را بسته بود.
رامین هم سوار شد و حرکت کردیم. سرم را برشیشه گذاشته و آرام اشک ریختم. حرفی بین من و رامین رد و بدل نشد.
نزدیک خانه که شدیم متوجه ماشین حسام شدم. در تاریکی با فاصله از خانه زیر درختی ایستاده بود.
قلبم، روحم، همچون پرنده ای به سویش پرواز کرد.
از ترسم نگاهی به رامین انداختم. نفس راحتی کشیدم. که در آن تاریکی نیمه شب حسام را ندیده.
تا به خانه رسیدیم به اتاقم پناه بردم.
و رامین طبق معمول راه حمام را پیش گرفت. مطمئن شدم وارد حمام شده، دویدم سمت پنجره و بازش کردم. گوشیم را دستم گرفتم. قبل از این که تماس بگیرم؛ زنگ خورد، زود جواب دادم.
- سام.
صدایش بم و گرفته بود.
- جان سام، خوبی؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت بیست و سه🌹🌹🌹
#جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹
#شایسته نظری❤️🌹🍃
لبهای لرازنم را به هم فشردم و با نوک انگشتان سردم، اشکم را پاک کردم.
- چه خوبی؟ چه خوبی؟
نگاهی به اطراف انداخت و با قدم های بلند خیابان را رد کرد و به پنجره نزدیک شد.
ساعت دو بامداد بود و محله در تاریکی شب غرق شده بود. راحت سرم را از پنجره بیرون دادم. نگاهم به نگاه سرخ حسام گره خورد. سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد.
- راز من گریه نکن فردا شب میام. نمی ذارم دارو ندارم رو ازم بگیرند.
با صدای لرزانی در حالی که اشک روی لبم می ریخت و شوریش را چشیدم، لب زدم.
- فایده نداره.
خشمگین دستانش را مشت کردو پای بر زمین کوبید.
- د لعنتی اینقدر نگو بی فایده اس، میام به پاشون می افتم. نکنه خودتم راضی هستی نمی ذاری بیام؟
ازبس سرگشته و ناراحت بودم. متوجه نبودم هنوز گوشی را به گوشم دارم. پایین آوردمش و نگاهی به گوشی انداختم. و لبم را زیر دندان بردم و نگاهم را به نگاهش دوختم.
- نه نه..سام چطور چنین فکری می کنی؟ اگر راضیم پس این حال خرابم برای چیه؟
صدایش آرام ولی محکم بود.
-پس میام باید بجنگم راز، می فهمی؟ نمی خوام حسرت بخورم اگر می آمدم امکان داشت تورو مال خودم کنم.
بدنم از شدت هق هق می لرزید. و زمانی لرزشش بیشتر شد که سام با چشمانی اشکبار این کلمات را به زبان می آورد. آری اشک سام به فنایم داد.
هر دو چشم در چشم هم اشک ریختیم.
صدای رامین باعث شد به شدت اطرافم را نگاه کنم. دستم را تکان دادم.
-سام برو داداش آمد.
منتظر چیزی نشدم به سرعت پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم. دویدم سمت تخت و پشت به در دراز کشیدم.
گوشیم را زیر بالشت گذاشتم.
نمی توانستم هق هق هایم را کنترل کنم. حس می کردم قلبم تحمل این درد را ندارد.
رامین تقه ای به در زد، وارد شد.
- راز خوابیدی؟ چرا لباساتو عوض نکردی؟
جوابی ندادم. دستش را روی شانه ام گذاشت، به ناچار چرخیدم سمتش و نشستم. شانه هایم را با اخم گرفت.
- راز بازم گریه؟ دختر بذار این پسره بیاد بعد اینجوری گریه کن. بابا بسه، کاری می کنی ندیده برم سراغش له و لورده اش کنم! هنوز نیامده اینجور اشکی کرده چشمت و...
گویی قدرت تکلم نداشتم؛ فقط شانه هایم می لرزید. دستش را گرفتم و به سختی نالیدم.
- داداش نذار به زور وادارم کنن.
دستم را فشرد.
- راز نه به داره نه به بار، امروز آقای رهنمون گفت خارجه و تا چند ماه دیگه نمیاد. پس صبور باش شاید منصرف شدند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳🌺🌳
🌺🌳
🌳
🌸امیدوارم با جمع کردن هفت سین
🍃قرآنش نگهدارتون
🍃آینه اش روشنایے زندگیتون
🍃سکه اش برکت عمرتون
🍃سبزه اش طراوت وشادابے دلتان
🍃ماهی اش شوق زندگیتان
رابه شما هدیه دهد🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌳
🌺🌳
🌳🌺🌳
🌸عید بزرگ مبعث مبارک باد🌸
🕊🎊اَللّهُمَ
🕊🎊صَلَّ
🕊🎊عَلی
🕊🎊مُحَمَّدٍ
🕊🎊وَآلِ
🕊🎊 مُحَمَّد
🕊🎊وَعَجِّل
🕊🎊فَرَجَهُم
🕊🎊وَ اَهلِک
🕊🎊عَدُوَّهُم...
🕊🎊 اَللّهُــــمَّ
🕊🎊عَجـِّل لِوَلیِّکَ
🕊🎊الفَـرَج
🌸عید بزرگ مبعث مبارک باد🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚قصاب و امام علــــــــی ع
دعوا شده بود، آقا امیرالمومنین(ع) رسید.
گفت: آقای قصاب ولش ڪن بزار بره.
گفت: به تو ربطی نداره.
گفت: ولش ڪن بزار بره.
به تو ربطی نداره.
دستشو برد بالا، محڪم گذاشت تو صورت مولا علــــــــی(ع).💔
آقا سرشو انداخت پایین رفت.
مردم ریختن گفتن فهمیدی ڪیو زدی؟!
گفت: نه فضولی میڪرد زدمش.
گفتن: زدی تو گوش علی(ع)،
خلیفـــــــہ مسلمین....
ساتورو برداشت دستشو قطع ڪرد،
گفت: دستی ڪه بخوره تو صورت علی(ع) دیگه مال من نیست😔...
دستی ڪه بخوره تو صورت امام زمانم.....!!!!!!😔
امام زمان(عج) فرمود: هر موقع گناه میڪنی یه سیلی تو صورت من میزنی.
وامصیبتا.......
📚بحارالانوار ج۴۱، ص ۲۰۳-۲۰۴
الخرائج و الجرائح، ج۲، ص۷۵۸-۷۵۹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662