eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت: _بخدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستمو اصلا بچه می خوام، تازه تو ناز کردی؟! زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکان های آرام می خورد، چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه _تو نمی فهمی! تمام معادلاتم بهم ریخته... _بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده! من خودم تا همین دیروز بکوب می گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره ای اصلا با همین تصور نمی خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده... چند ساله که داره با تو زندگی می کنه و حالا می دونه تو نه شبیه مه لقا هستی و نه نیکا! کجا می تونه مثل تو پیدا کنه؟ _منو با نیکا مقایسه نکن... _چشم! _تعجبم از زری خانومه _مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن، بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا، من که عروسشمو تو یه خونه ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه... _میشه این املت رو برداری؟ _چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم _ببر خودت بخور من سیرم _وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می سازه ها بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد. _دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه ی تو، از خودمم خجالت می کشم! هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد، با دهان پر گفت: _آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردمو جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره بسازه ولی من فرق دارم الم و بلم! حالا می بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم و غش غش زد زیر خنده... ریحانه پیام های ارشیا را باز کرد و گفت: _یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی خورد... تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده! ترانه با چشم های ریز شده گفت: _دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره... تو نمازخونی دختر، اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می گفت که دروغ نگیم! که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به... _بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم، اونم که از آخر باید می گفتم! دستش را روی دست های سرد ریحانه گذاشت و گفت: _الهی که من فدای خواهر خوبم بشم، بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همه چی! ناشکری نکن... ممنون باش از زری و بی بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه ی زندگی رو درست کنید! بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت... _گیج ترم کردی... باید فکر کنم! به همه چیز تکه ای نان سنگک را برداشت و لقمه ی کوچکی برای ریحانه گرفت، دستش را دراز کرد و با لبخند گفت: _خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه ی عمو دعوتیم! حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه راه کنی تا دشمن شاد نشی! _دشمن شاد؟! چشمکی زد و با نیش باز گفت: _طاها دیگه... ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد: _اون هیچ وقت دشمن کسی نبوده... غیبت بیخود نکن _والا با اون خاطره ی نصفه کاره که تو برامون گفتیو گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم. _جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟ _گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و... _آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو _من سراپاگوشم ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
○°●•○•°💢💢°○°●°○ #داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 #قسمت_پنجاه و_ششم :
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 :✍ سرطان . 💐سریع از مسجد اومدم بیرون … چه خوب، چه بد … اصلا دلم نمی خواست حتی بفهمم چی پشت سرم گفته میشه … رفتم و تا خوب شدن حاجی برنگشتم … . 💐وقتی برگشتم، بی اختیار چشمم توی صورت هاشون می چرخید … مدام دلم می خواست بفهمم در موردم چی فکر می کنن … با ترس و دلهره با همه برخورد می کردم … تا یکی صدام می کرد، ضربان قلبم روی توی دهنم حس می کردم … توی این حال و هوا، مثل یه سنگر به حاجی چسبیده بودم … جرات فاصله گرفتن ازش رو نداشتم 💐یهو یکی از بچه ها دوید سمتم و گفت: کجایی استنلی؟ خیلی منتظرت بودم … آب دهنم رو به سختی قورت دادم و گفتم: چیزی شده؟ … باورم نمی شد … چیزی رو که می شنیدم باورش برام سخت بود … 💐بعد از نماز از مسجد زدم بیرون … یه راست رفتم بیمارستان… حقیقت داشت … حسنا سرطان مغز استخوان گرفته بود… خیلی پیشرفت کرده بود … چطور چنین چیزی امکان داشت؟ اینقدر سریع؟ … باور نمی کردم کمتر از یک ماه زنده می موند … 💐توی تاریکی شب، قدم می زدم … هنوز باورش برام سخت بود … توی این چند روز، کلی از موهای پدرش سفید شده بود … جلو نرفتم اما غم و درد، توی چهره اش موج می زد … داشتم به درد و غم اونها فکر می کردم که یهو یاد حرف اون روز حاجی افتادم 💐… من برای تو نگرانم … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش، نه … پاهام دیگه حرکت نمی کرد … تکیه دادم به دیوار … 💐خدایا! اگر به خاطر منه؛ من اونو بخشیدم … نمی خوام دیگه به خاطر من، کسی زجر بکشه … اون دختر گناهی نداره … ✍ادامه دارد.... 👇 ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝 : ✍به من اقتدا نکن . 💐سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … . 💐یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته … 💐– مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم 💐من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد … . اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … 💐ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید … نماز اونها هم شکست … پشت سرم نایستید … – می دونی چقدر شکستن نماز، اشکال داره؟ … نماز همه مون رو شکستی … 💐– فقط مال من شکست … مال شما اصلا درست نبود که بشکنه … پشتم رو بهشون کردم … من حلال زاده نیستم … از درون می لرزیدم … ترس خاصی وجودم رو پر کرده بود … پدر حسنا وقتی فهمید از من بدش اومد … 💐مسجد، تنها خونه من بود، اگر منو بیرون می کردن خیلی تنها می شدم… ولی از طرفی اصلا پشیمون نبودم … بهتر از این بود که به خاطر من، حکم خدا زیر پا گذاشته بشه … ○°●○°•°💢💢°○°●°○ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق خدايا 🙏 هرشب نوری✨ از وجود نورانيت بر قلوب تاريک و گرفته ما بتابان✨ وباحرارت عشق ومعرفت خويش قلبهای خسته و يخ زده ما را گرمی ببخش✨ وقلوب ما را اِحیا بفرما آمين یا رَبَّ 🙏 خورشید☀️ جایش را به ماه میدهد🌙 روز به شب آفتاب به مهتاب 🌙 ولے مهرخدا همچنان با شدت می تابد امیدوارم قلب هاتون❤️ پُر از نور✨ درخشان لطف و رحمت خدا باشه 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#خدایا در این شب زیبا بهترین سرنوشت را✨ برای عزیزانی ڪه این نوشته را می خوانند✨ مقدر بفرما #شبتون_در_پناه_خدا✨ 🌜🌟🌟🌛 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷نور است در دو عالم ، از روی ماه مهدی گلهای باغ جنت ، شــد فرش راه مهدی❤️ 🌷عشق و صفـا و خوبی ، دارایی دل مــــا دلهـــــای عاشق مــــا، نذر نگاه مهدی❤️ 🌷سلام بر عاشقان مهدی فاطمه (س) صبحتون مهدوی❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
صبحم شروع مےشود آقا بہ نامتان ‌ ✿ روزےِ من همہ جا ذکر نامتان ‌ ✿ صبح علي الطلوع سلام بر شما ‌ ✿ من دلخوشم بہ جواب سلامتان ‌ ✿ صلی_الله_علیـك_یا_اباعبـدالله ✋ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‌۱۶ آذر روز دانشجو (بیکاران آینده) ‌مبارک 😂 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱داستان کوتاه کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد ! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عوض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد ! سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری انتخاب گردد . وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید ، استاد گفت : دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی را نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی ، راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از « بی امکانی » به عنوان نقطه قوت است 👇 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱حکایت گویند شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3 فرزند دارم شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف آنها را و فرزند دومم یک سوم آنها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند. وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟ و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به آنها کمک کند، بنابراین آنها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند. حضرت فرمود: رضایت می دهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم، پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در آخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود. 👇 🖋☕️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت16 رمان یاسمین کاوه – چه غلطي كردم امشب آوردمت از خونه بيرون . همه ش تقصير منه تقصير تو چيه ؟
رمان یاسمین تلفن رو قطع كردم . كاوه – طفلك خيلي ترسيده . راستش منم خيلي ترسيدم نگاش كردم و خنديدم . حدود ساعت يازده و نيم ، دوازده شب بود كه فرنوش همراه يه مرد موقر وارد كالنتري شد و در حالي كه . چشمهاش برق مي زد بطرف من اومد و سالم كرد . فرنوش – سالم بهزاد خان . اون آقا بهوش اومد . خوشبختانه چيزيش نيست حتي از اينكه شما رو اينجا آوردن خيلي ناراحت شد . حاال اومديم يه مأمور ببريم كه ايشون رضايت بدن . خيلي خوشحالم ! شما چطوريد ؟ . كاوه – آخ خ خ خ خ....! جونم در اومد ! خدا رو شكر . پاشو قهرمان اين دفعه رو هم جستي . خدارو شكر . خوشحال شدم كه حال اون آقا خوبه . در همين موقع مردي كه همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سرپرست كالنتري به طرف من اومد و سالم كرد سالم . من پدر فرنوش هستم . حالتون چطوره ؟ - خوشبختم . من بهزادم . ايشون هم كاوه . حال شما چطوره ؟ - پدر فروش – من واقعاً متاسفم كه اين گرفتاري براي شما پيش اومده . نمي شه محبت و لطف شما رو با كلمات يا چيز ديگه اي جبران كنم . من دخترم رو خيلي دوست دارم و حاضر بودم كه جونم رو بدم و فرنوش پاش تو كالنتري باز نشه .شما اين كارو . براي من كرديد . ممنونم پسرم . چيز مهمي نبوده . اغراق مي فرمائيد - . پدر فرنوش – گويا شما در يك دانشكده درس مي خونيد . فرنوش مي گفت : شما سال آخر تشريف داريد بله سال آخر هستم . مي بخشيد االن بايد چكار كنيم ؟ - پدر فرنوش – آقاي هدايت همون كسي كه فرنوش باهاشون تصادف كرده . مي خوان رضايت بدن . بسيار مرد خوب و باوقاري . هستند . االن با يه مأمور ميريم بيمارستان تا مسئله حل بشه . بريم انگار با اون آقا بايد بريم چهار نفري همراه يه مأمور به طرف بيمارستان حركت كرديم . پرسنل بيمارستان اجازه دادن كه من همراه يه مأمور به اتاق آقاي . هدايت برم تا ترتيب رضايت نامه رو بدم . وقتي آقاي هدايت منو ديد خنديد سالم پدر . خوشحالم از اينكه حالتون بهتره . بايد منو ببخشيد . شرمندم - بهت نمي آد كه دروغگو باشي اما فداكار چرا ! بذار من اول اين رضايت نامه رو امضا بكنم بعد بيا بشين اينجا پيش من . –هدايت . ازت خيلي خوشم اومده : صبر كردم تا كار مأمور تموم شد و رفت . بعدش كنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم ممنون پدر - هدايت – خيلي دوستش داري ؟ . سرم رو انداختم پايين و سكوت كردم .هدايت – دوست داشتن كه عيب نيست خجالت مي كشي. آدم تا وقتي كه عاشقه زنده س مي دوني وقتي بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جريان رو برام تعريف كرد ، چهره تو رو همينطور كه هستي در نظرم مجسم كردم . تو شبيه كسي هستي كه من خيلي دوستش دارم . حتي كارت هم شبيه اونه . چيكار مي كني ؟ خونه ت كجاست ؟ دانشجو هستم . هيچكسي رو ندارم غير از يه دوست كه اسمش كاوه س و االن هم پايين نشسته و خيلي دلش مي خواد از شما - تشكر كنه . خونه و اين چيزها رو هم ندارم . يه اتاق اجاره كردم كه همين روزها بايد تخليه كنم . تو دنيا يه پدر و مادر زحمتكش و . فقير داشتم كه تو يه تصادف كشته شدن همين خدا رحمتشون كنه . دنياست ديگه . خوب حاال پاشو برو . هم دوستات منتظرن هم من بهتره كمي استراحت كنم . دنيا رو – هدايت . چه ديدي ؟ شايد حاال حاال ها با هم كار داشتيم . فعالً شب بخير پسرم . شب بخير پدر . باز هم ممنون - . در اتاقش رو بستم و برگشتم پايين كاوه – حالش چطور بود ؟ شكر خدا خوبه و چقدر مرد فهميده ايه . اون آقاي مأمور كجاست؟ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین تو كه وظيفه اي نداشتي پسرم . ماشين تو ام كه به من نزده ، چرا موندي ؟ - . اگه مي رفتم وجدانم عذابم مي داد ، غير از اون نمي دونم چرا يه احساسي منو بطرف شما مي كشيد . دلم راه نمي داد كه برم . هدايت – اگه تو زندگي به نداي وجدانت گوش بدي بايد پيه خيلي چيزها رو به تنت بمالي كاوه – جناب هدايت كجا برم ؟ ! هدايت – اگه بپيچي تو اين كوچه ، آخرش خونه منه . كوچه بن بسته ، مثل زندگي خودم به چهره اش نگاه كردم . پر از چين و چروك بود كه فراز و نشيب روزهاي گذشته شو نشون مي داد . وارد كوچه شديم وقتي به : آخرش رسيديم كاوه گفت جناب هدايت اشتباه نيومديم ؟ اينجا كه خونه اي نيست. اين طرف و اون طرف همه ش باغه ! جلومون هم كه همينطور . شايد - اول كوچه منزل شماس ؟ . هدايت – نه عزيزم اشتباه نيومديم . خونه من همين باغ س ! بياين ، بياين بريم تو من و كاوه به همديگه نگاه كرديم . ماتمون زده بود . خونه آقاي هدايت كه همون باغ بود چيزي حدود پنجاه متر از هر طرف كوچه . ديوارش بود ! اصالً فكرشم نمي كرديم ! كاوه – من فكر مي كردم كه منزل شما احتماالً يا يه خونه قديميه يا يه آپارتمان كوچولو . اين باغ چند متره ؟ خيالم راحت شد بخدا . حتماً اينجا خيلي راحت هستين و مشكلي ندارين راحتي به اين چيزها نيست . حتي ديوارهاي يه قصر بزرگ هم وقتي آدم غمگينه مي تونه بهش فشار بياره و آدم رو خفه كنه . - . وقتي آدم غصه تو دلش باشه ، تمام باغهاي دنيا براش كوچيكه . هدايت – بيا بريم تو خونه سوته دل كه انگار با اين درد دير آشنائي ! كاوه – بفرماييد پياده شيد شيخ اجل خواجه بهزاد . پياده شديم و به طرف در بزرگ باغ رفتيم . آقاي هدايتي كليدي از جيب در آورد و قف رو واكرد و وارد باغ شديم باغ خيلي بزرگ بود . اونقدر بزرگ كه ديوار ته باغ ديده نمي شد و تا چشم كار مي كرد درختان قديمي و كهن سال بود . زمين پر . از برگ بود كه روش برف نشسته بود وسط باغ يه ساختمان دو طبقه بسيار قديمي بود كه تمام پنجره ها و درهاش مثل درهاي صد سال پيش چوبي و با شيشه هاي . رنگي ، كه زيبايي عجيبي به اون بخشيده بود هدايت – اين باغ حدود پنج هزار متره . تمام اين درختها رو خودم آب مي دم و بهشون مي رسم سالهاست كه اين كارمه . پنجاه . سال ، صد سال ، دويست سال ! ديگه شماره سالها از دستم در رفته . كاوه – مال خودته ؟ اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ آدم وحشت مي كنه . هدايت – آره مال خودمه . البته تو اين دنيا هيچ چيز مال هيچكس نيست حتي ماهي هاي قرمز و سياه بزرگ تو ! من اصالً وحشت نمي كنم بر عكس احساس مي كنم كه سالهاست اينجا رو مي شناسم - ! حوض رو هم انگار قبالً ديدم ! كاوه – از اينجا كه حوض معلوم نيست ، از كجا مي دوني اصالً توش آب باشه چه برسه به ماهي ! اون هم تو اين يخبندون : هدايت نگاهي عجيب به من كه در يك حال عجيب بسر مي بردم كرد و لبخند زنان گفت . زياد عجيب نيست . بريم تو ساختمان . حوض هم اگر چه روش يخ بسته اما زيرش پره از ماهي هاي قرمز و سياه خيلي بزرگ : كاوه در حالي كه با تعجب به من نگاه مي كرد پرسيد تو از كجا مي دونستي ؟ ! نمي دونم . همينطوري گفتم يه همچين باغي ، يه حوض بزرگ با ماهي حتماً داره ديگه - بريم اينجا سرده . هر چند توي ساختمون هم دست كمي از اينجا نداره ولي خوب هم بخاري معمولي هست هم بخاري –هدايت ! ديواري كه االن بهش مي گن شومينه . البته شومينه اين ساختمون مثل خودش مال صد ، صد و بيست سال پيشه هر چي به ساختمون نزديكتر مي شديم بيشتر تحت تأثير قرار مي گرفتيم . رو كار بنا پر بود از گچبري هاي قشنگ . يه ايوان بزرگ با ستونهاي بلند داشت . خونه پر از پنجره بود . هر جاي ديوار ساختمون رو كه نگاه مي كردي پنجره بود با درهاي چوبي و شيشه هاي رنگي قديمي . فرسودگي تو تمام ساختمون بچشم مي خورد و همين اون رو پر ابهت تر كرده بود . چيزي كه بيشتر : حالت رمز و راز به محيط بخشيده بود سكوت اونجا بود . در همين موقع كاوه با حالت ترس گفت 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین آقاي هدايت اينجا شما سگ دارين ؟ - نه عزيزم . اون كه حتماً الي درختها ديدي آهوئيه كه نسل دوم يه آهوي ماده س . مادرش تو همين خونه زندگي كرده و –هدايت .مرده ، مونده اين زبون بسته تنها چشم آهو كه به آقاي هدايت افتاد ، جست و خيز كنان به طرف ما اومد و بدون ترس به ما نزديك شد و شروع به بوئيدن آقاي . هدايت كرد هدايت – اسمش طالست . بهش مي آد نه ؟ و مشغول نوازش كردن آهو شد . آهو هم مثل يه بچه آدم ، خودش رو براي آقاي هدايت لوس مي كرد و صورتش رو به دستهاي . اون مي ماليد كاوه – چطور رامش كرديد كه از آدمها نمي ترسه ؟ اين زبون بسته گاز كه نمي گيره آدمو؟ از بچگي بزرگش كردم . اينم مونس منه . بعضي وقتها كه از تنهادي نزديكه دق كنم ، طال بدادم مي رسه و آرومم مي –هدايت ! كنه . خيلي چيزها رو مي فهمه ، مثل غم ، غصه ، شادي وارد خونه شديم . طال بيرون مونئ . ساختمون حالت عجيبي داشت . در اصل به شكل مربع بود كه اضالع مربع ، دور تا دور اتاق هاش بودن و وسط مربع خالي و در واقع وسط اين مربع يه حياط ديگه بود جدا از باغ كه بوسيله چند پله و يك راهروي زير زميني . به باغ وصل مي شد . داخل حياط اتاق بود . اتاقهائي كه هيچكدوم از سي متر كوچكتر نبود و اكثراً آينه كاري . توي تمام اتاقها فرشهاي خيلي قشنگ و قديمي پهن بود و توي بعضي از اتاقها رويهم رويهم فرش پهن شده بود آقاي هدايت تمام خونه رو به ما نشون داد . واقعاً زيبا بود . تقريباً در تمام اتاقها ، حداقل يك تابلوي قديمي و گرونقيمت به ديوار نصب شده بود كه آقاي هدايت اسم نقاش و تاريخچه اون رو برامون تعريف ميكرد . اتاقي كه خود آقاي هدايت توش زندگي مي كرد .به قول خودش يه پنج دري بود كه يه طرفش كتابخونه اي قديمي بود شايد مال حدود صد سال پيش دور تا دور ديوار تابلوي نقاشي بود كه يكي از اونها تصوير زني بيست و هفت هشت ساله رو با آرايش و لباس سبك دوره قديمي . نشون مي داد . بسيار زن زيبايي بود كاوه – شما واقعاً اينجا تنها زندگي مي كنيد ؟ مي دونيد قيمت اين تابلوها و فرشها چقدره ؟ آره . بعضي هاش اصالً قيمت نداره ! توي اون كتابخونه كتابهايي هست كه شايد قيمت هر كدوم پول يك آپارتمان باشه . –هدايت . همه خطي اثر آدمهاي بزرگي كه شايد صدها ساله كه ديگه وجود ندارن كاوه – اون وقت شما نمي ترسيد كه يه وقت خداي نكرده ، دزدي چيزي بياد و سر شما باليي بياره و همه چيز رو ببره پایان فصل اول 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اگر كسي پيدا بشه و اين لطف رو در حق من بكنه كه ديگه مشكلي باقي نمي مونه ! ولي از حدود بيست سال پيش تا حاال ، شما اولين كساني يا بهتر بگم تنها كساني هستيد كه وارد اين ساختمون شديد . اين خونه اونقدر نفرين شده س كه حتي دزد هم توش . نمي آد ! چرا اين حرفها رو مي زنيد ؟ اينجا همه چيز قشنگه . قشنگ و اسرار آميز - حيف نيست كه آدم يه همچين جائي زندگي كنه و اينقدر نااميد و غمگين باشه ؟ : آقاي هدايت دستي روي شونه من گذاشت و گفت اينا همه ظاهر خونه س پسرم . هر ظاهري يه باطن هم داره . حاال شما بشينيد تا من اين بقول امروزي ها شومينه رو روشن - . كنم كه گرم بشيم براي من يه چيز خيلي عجيبه . چطور وقتي حدود بيست ساله كه كسي داخل ساختمون نشده تقريباً همه جاتميز و بدون گرد و - . خاكه ؟ توي بيست سال بايه ده سانتيمتر حداقل خاك روي هر چيزي نشسته باشه : هدايت همون طور كه هيزم تو شومينه يا بقول خودش بخاري ديواري ميذاشت گفت - . فكر كردي كار من توي اين خونه چيه ؟ سالهاست كه اين وظيفه من بوده ! من و كاوه با تعجب به همديگر نگاه كرديم - كاوه – يعني شما با اين سن و سال تمام اين اتاقها رو جارو و گردگيري مي كنين ؟ . آقاي هدايت يادمه ديشب قبل از تصادف يه نون سنگك دستتون بود . اگر آدرس نونوائي رو بدين مي رم چند تا نون مي گيرم . كاوه – من ميدونم نونوائي كجاست ، ميرم مي گيرم . كاوه براي گرفتن نون رفت و آقاي هدايت هم مشغول درست كردن چائي شد . هدايت – آدم وقتي سالهاست تنها زندگي مي كنه مهمون نوازي هم از يادش ميره . زحمت نكشين ما با اجازتون مرخص مي شيم . البته بعد از اينكه كاوه نون گرفت و آورد- ترس من هم از همين بود كه تو بخواي مرخص بشي ! آخه ميدوني هر كسي كه حوصله كس ديگه اي رو نداشته باشه ، –هدايت . اجازه مرخصي مي خواد . اصالً منظورم اين نبود . فقط نمي خواستم كه تو زحمت بيفتيد - نه ، حق داري ، ديشب تا صبح نخوابيدين . برين استراحت كنين . اما ازت خواهش مي كنم كه منو فراموش نكني . هر –هدايت وقت بيكار شدي سري به من بزن . مي بيني كه من اينجا تنهام و مونسم اين طالست . نمي خوام توقع كنم كه هر روز به ديدنم بياي . هر چند كه اگر اينكارو بكني خيلي هم خوشحالم كردي ولي هر وقت تونستي بيا پيشم . با هم مي شينيم و حرف مي زنيم . !خيلي دلم مي خواد برات كمي درد دل كنم مي دوني ما پيرمردها كمي پر حرف مي شيم . روزگاره ديگه تا چائي حاضر شد ، كاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائي ، از آقاي هدايت خداحافظي كرديم و از خونه بيرون . اومديم كاوه – مي آي خونه ما ؟ نه خستم ، ميرم خونه خودم . فقط كاوه نكنه از خونه آقاي هدايت و چيزهايي كه اونجا ديديم براي كسي حرف بزني ها ! حرف - دهن به دهن مي گرده و خبر به گوش نااهل مي رسه يه وقت مي بيني خداي نكرده يه نفر به هواي چهار تا كتاب باليي چيزي سر . اين پيرمرد بدبخت مي آره . حاال اگه حوصله شو داري منو برسون خونه . دستت درد نكنه ، دارم از خستگي مي ميرم . كاوه – نه خيالت راحت باشه ، به كسي چيزي نمي گم . تو هم بيا بريم خونه ما . به جان كاوه ، خونه خودم راحت ترم - خسته رسيدم خونه . بهتر ديدم كمي استراحت كنم بعد وقتي بيدار شدم فكر ناهار باشم پس گرفتم خوابيدم ساعت چهار بود كه بيدار . شدم . اول يه دوش گرفتم كه سرحال بيام حمام خونه توي راه پله ها بود . البته منظور از حمام يه اتاقك يك متر و هفتاد و پنج سانتيمتر با يه دوش بود . خالصه بعدش به . فكر ناهار افتادم كه موكول شده بود به عصر . دو تا تخم مرغ درست كردم و با خنده خوردم . ياد حرفهاي كاوه افتاده بودم بعد چون تلويزيون نداشتم راديو روشن كردم و همونطور كه دراز كشيده بودم گوش مي كردم ، نيم ساعتي نگذشته بود كه زنگ زدن . گفتم حتماً كاوه س ، اما وقتي در رو واكردم ديدم فرنوش پشت در ايستاده و يه تيكه كاغذ كه احتماالً آدرس من بود تو دستش بود 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 👌 بخونید 💔 ‌ 💠سیّد حلاوی قصیده ای از رنج و محنت شیعیان سروده بود که امام زمان (عج) به دو نفر از بزرگان نجف در عالم رؤیا فرمودند: ‌ 🔻 بروید به سیّد بگویید: سیّد! این قدر دل مرا مَسوزان، این قدر سینه مرا کباب مکن، این قدر ناراحتی شیعه را به گوشم مرسان، من از شنیدن آن متأثر می شوم. سیّد! کار به دست من نیست، به دست خداست. دعا کنید خدا فرج مرا برساند تا شیعیانم را از این شکنجه ها نجات دهم. ‌ 📚مجالس حضرت مهدی (عج)، ص ۱۰۹ تعجیل در ظهورشان صلوات♥️ ↶【به ما بپیوندید 】↷ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#نیمه‌ی‌پنهان‌عشق💔 #پارت75🍃 نویسنده: #سییـن‌بـاقــرے 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓💔 🍃 نویسنده: 📚 سها به هوش اومده بود.. اما اونقدری ضعیف شده بود که باهیچکسی نمیتونست حرف بزنه.. اینو علی میگفت.. پررویی بود اگه میگفتم دوست دارم ببینمش.. اون شبی که فرداش عمل داشت رو تا صبح با سجاده ی باز نشستم قران خوندم.. نماز.. صلوات.. استغاثه به حضرت زهرا و هرچی که دلم رو آروم میکرد.. صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان.. وقتی رسیدیم ، علی و پدرش تو حیاط بیمارستان بودن.. -سلام حاج آقا، دخترم چطوره‌؟! +سلام چرا زحمت کشیدین؟! تازه بردنش اتاق عمل.. -توکل برخدا غم به دلتون راه ندین از دیشب ختم قرآن رو شروع کردم...حضرت زهرا س نگهدارش باشه.. +ممنونم لطف کردین شما...مادر سها بالا تنهاست، پروانه هم رفته اتاق عمل.... مامان نذاشت حرف آقا محسن تموم شه.. -میرم پیششون.. مامان رفت و منم نشستم کنار علی که دراز کشیده بود روی چمنا و دستش زیر سرش بود و خیره به آسمون... آقا محسن بلند شد رفت سمت روشویی بیماستان... -حاج آقا باهاتون بیام؟! +نه حسام میرم... حالش خوب نبود... از وقتی اومده بودم علی چیزی نمیگفت.. پلک نمیزد چرا... +علی؟! انگاری یهو اومد اینجا و تو این عالم که چند بار پلک زد پشت سرهم... ولی بازهم چیزی نگفت.. +علی میخوای حرف بزنی؟! با صدای گرفته و خش داری گفت.. -خوبم حسام.. ترجیح دادم سکوت کنم.. گوشیمو از جیبم در آووردم، به رسم اونموقعهای هیئت زیرصدا دعای توسل رو تلاوت کردن.. بقیه میگفتن صدام خوبه... مامان میگفت زیر صدام به بابا بزرگم رفته که از مداحای بزرگ هییتای محله بوده... یه چشمم به علی بود و اشکی که از کناره های چشمش سرازیر شد و مقصدش شد موهای شقیقه اش.. چشمام میسوخت... صدای قدمهای آقا محسنو شنیدم.. ادامه دادم؛ "یا وجیه عندالله اشفی لنا عنده الله ..." صدای تکرار آقا محسن به گوشم میومد... حالا دیگه با هر بند از دعا التماس صدام بیشتر میشد.. توسل کردم به امام حسن کریم اهل بیت بود و حال بد خریدار... اشکای علی بیشتر میشد و صدای آقا محسن بلند تر... آخر دعا با نام امام مهدی عج بلند شدم و قیام کردم... علی بلند شد و قامت بست.. آقا محسن قیامش رو وصل کرد به دو رکعت نماز مستحبی برای تنها دخترش.. علی رفت سمت ورودی بیماستان ... انگاری دلش نڋاشت بمونه.. شاید دلش خواهرشو میخواست... من موندم پیش آقا محسن.. دلم نمیومد با اینهمه غم تنهاش بذارم.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌💔 🍃 نویسنده: 📚 پنج ساعتی که دکتر گفته بود، عمل قلب سها طول کشید.. دقیقا حوالی اذان ظهر.. علی زنگ زد و با صدای خسته ای گفت.. -خداروشکر.. همین یه کلمه انداره ی صد سال شاد کرد چهره ی آقا محسن رو.. با خنده همدیگه رو بغل کردیم و اون رفت که بره پیش دخترش و من هم همونجا با مهر کوچیک و جیبیه اقا محسن ، اول نماز شکر خوندم و بعد هم نماز ظهر و عصر... اونقدری الحمدلله های بعد از نماز به دلم چسبید که دوست داشتم بارها تکرارش کنم.. بلند شدم.. دوست داشتم تو شادی علی شریک باشم.. بماند که به اولین لحطه ای که سها چشماش رو باز میکنه هم فکر میکردم... دوست نداشتم من رو نبینه.. بلند شدم و رفتم.. راهنماییم کردن سمت اتاقی که تازه سها رو برده بودن اونجا.. مامان دست مادر سها رو گرفته بود و کنار هم نشسته بودن.. علی و پروانه ای که هنوز لباس سبز اتاق عمل تنش بود مشغول خوشحالی بودن.. -سلام حاج خانوم... تبریک میگم خداروشکر دوباره دلتون شاد شد.. خندید... چقدر این چند روز خنده با لبای افراد این خانواده غریبه شده بود.. علی رو بغل کردم.. آروم زیر گوشم گفت "‌حسام خسته م"‌ خیلی دلم سوخت.. اونقدی که از برادر برام نزدیکتر باشه.. لبخند زدم.. -سها خانوم رو دیدین؟! پروانه زودتر جواب داد.. +اره ولی هنوز به هوش نیومده.. -خب میگم حاج خانوم ، آقا محسن چند روزه اینجایین میخواین برید شما یه لباسی عوض کنید برگردید... قبل از اینکه مادر سها مخالفت کنه ادامه دادم.. -نگید نه تورو خدا دوست ندارید که سها خانوم چشماشو باز کرد شما رو انقدر خسته ببینه که... بد میگم پروانه خانوم ببین علی شده عین جن... خداروشکر که دوباره چند ثانیه ای لبخند اومد روی لباشون... و تایید پروانه خانوم و اصرار مامان باعث شد قانع بشن که برن خونه.. -دستت درد نکنه حسام چقدر خسته بودن.. +حق داشتن مامان کم دردی نبوده.. -بله خب خودتم از بیخوابی دادی میمیری😂 +مامااان داشتیم؟! دستی کشید روی موهای شونه نشدم و گفت.. -دورت بگرده مامان، خودتم که شدی مث جن.. شیطنت قاطی نگام کردم و گفتم.. -پسندیده میشم یا چی؟! بجون خریدم اون "بیحیا" ی شیرین مامانم رو.. شلوغیِ وحشتناکی یهو سرازیر شد سمت راهرویی که ما بودیم. و خب تشخیص اینکه عمه ای نگران حال برادر زاده شده بوده و سفرش رو لغو کرده بین راه برگشته که خودش رو بهش برسونه ، اصلا سخت نبود.. -حساااااممممم چیشدهههه جیگر گوشه ممم... مشت مادرش رو به جون خرید این سبحان بیمزه اما از رو نرفت.. رفت سمت در اتاق سها و بپر بپر عجیبی داشت برای دیدنش از تو شیشه ی بالای در... دستشو انداخت دور گردنم و با حالت زاری گفت.. -چیشده دخترم اخخههه همشو از چشم تو میبینم مواظبش نبودی.. +نکبت.. پرستار اومد و خداروشکر اجازه نداد این قناری بیشتر صحبت کنه و ازمون حواست بریم پیش سها که تازه چشماش رو باز کرده بود.. سبحان اولین نفر پرید تو اتاق... پرستار جوونی که هنوز نرفته بود برگشت سمتش و با عصبانیت گفت.. +چخبرتههههه آقاااا مریض قلبی دارینا نه زن زائوو انقد خوشالی.. -فدای شما خانوم دکتر چش ببخشید.. جوری گفت خانوم دکتر که پرستار هم..... لبخندی زد و رفت.. دستی زد رو شونمو گفت.. +حال کردی؟؟؟ -مونگول.. +مخلصیم.. تا ما کل کل کنیم مامانا رفته بود داخل و تا ما برسیم سهای بی جون داشت بهشون لبخند میزد... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌🍀💌🍀💌🍀💌🍀💌 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💖💌💖💌💖💌💖💌💔 🍃 نویسنده: 📚 چشمام رو که باز کردم پرستار بالای سرم بود.. داشت سرم رو چک میکرد.. نگاهش که افتاد به چشمای بازم، با خوشرویی‌ "سلام گلمی" گفت و رفت سمت در.. صدای کل کلشو با یکی شنیدم.. چشم دوختم به در که مامان و بابا بیان داخل.. وقتی اولین عمه اومد، چند ثانیه ذهنم قفل کرد.. اون اینجا چیکار میکرد.. اومد نزدیک و دست گذاشت روی پیشونیم.. چشماش پر از اشک بود.. -فداتشم عمه.. خوبی عزیزم‌؟! انگاری مریض شدن من واسطه ی خیر شده بود.. لبخند زدم به چشمای یشمی رنگ نازش که به مامان بزرگ رفته بود.. -دورت بگردم اخه چیشدی تو... نمیتونستم جواب بدم.. اصلا حال نداشتم.. صدای سبحان ، نگاهمو به سمتش کشوند... اما قبل از اون حسام و مادرش رو دیدم.. آخرین لحطه یادمه آموزشگاه حسام بودم که اینجوری شدم.. با لبخند نگاهم میکرد.. مادرش با مهربونی اومد سمتم و پیشونیمو بوسید.. -خوبی دخترم؟! چشمامو چند ثانیه روی هم فشار دادم.. الحمدلله خیلی قشنگی از ته دل گفت و دستم رو گرفت توی دستاش و نشست کنارم.. +سها چیشدی تو.. لباشو تصنعی آویزون کرد.. نگرانم بود ولی میدونستم قرار بعدش تیکه بشنوم.. لبخند زدم.. +من نگرانم داییمم.. -چرا سبحان مگه داییت چیشده خدامرگم بده چیزی،شده بمن نگفتین ها حسام؟! عمه ی نگران و دل نازکم.. +قبل از این اتفاق کسی نمیگرفت اینو الان که افلیج و علیل هم شدهههههه و صدای عرررر مانند و رها شدنش تو بغل حسام و بلافاصله پرت شدنش رو به بیرون و "خدانکنه" حسام.. نمیدونم عمه چطور اینو تحمل میکرد... ولی همچین بدم نمیگفتا.. چیا که نصیبم نشده بود نو این چند سال.. لرزش دستام.. میگرن و سر دردای بد.. عمل قلبی و سکته ای که تو ۲۴ سالگی شده بود برچسب اسمم.. جوشش اشک رو تو چشمام احساس کردم.. نگاهمو آووردم بالا قطره های درشت اشکم چکید کنار صورتم.. فورا پاکش کردم اما از نگاه حسام دور نموند... محزون نگاهم کرد.. خیلی ازش بعید بود اما کف دست راستشو گڋاشت روی قلبش و لب زد "نـَمـُردم ڪه" یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد.. دقیقا مثل چند روز پیش که اسمش رو گڋاشتن سکته.. حرکت فوق العاده عاشقشانه و البته مصلحتی تو اون زمان، نفسمو قفل کرد.. هرچند میدونستم حسام اونقد پایبند و مقید هست که این بار اول و اخرش بوده... ولی همون بار اول و آخر حس خوب رو به رگهای قلب تزریق کرد و جون دوباره ای گرفت.. هرچند، من سهایی نبودم که به این سادگی دل ببازم وقتی از اولین تجربه ی بد احساسیم اونم با یه لبخند ، چند وقتی بیشتر نمیگذره.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌💖💌💖💌💖💌💖💌 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖💔 🍃 نویسنده: 📚 روزے که قرار بود برگردم خونه اونقدر خوشحال و خسته از بیمارستان بودمکه آروم قرار نداشتم.. با کمک پروانه تند تند لباسامو پوشیدم و سوار ماشین علی شدیم.. جون نداشتم تکون بخورم و جای بخیه ای که خورده بود قفسه ی سینم هم بشدت درد داشت.. اما همینکه از بیمارستان خلاص میشدم انگاری دنیارو میدادن بهم.. از،قربونیو بابا و اسپند دود کردن عمه که بگذریم، از کیک قلبی شکل و دختر موفرفری که عکسش چاپ شده بود روی کیکِ سبحان نمیشد گذشت... که خنده رو به لبای همه مهمون کرد.. مثل چند روز قبل حسام و مادرش تنهامون نذاشتن... و چقدر مهربون بودن همسایه هایی که مدام میومدن و سراغ حالم رو میگرفتن.. سه ماه طول کشید تا بتونم از تخت جداشم و دردام کمتر شه.. سه ماه گذشت تا عادت کنم شب و نصف قرصهای رنگی رنگی خوردن و سر ساعت بیدار شم و بخورم.. دیگه باید عادت میکردم به خوردن بعضی غذا و نخوردن بعضی های دیگه.. نباید ناراحتی میکردم و نباید های زیاد دیگه ای.. -علی بذار من برم آموزشگاه دیگه بخدا حالم خوبه.. همونطور که سرش تو دفتر دستکش بود بدون توجه بهم گفت... -نووووچ.. باحرص پامو کوبیدم زمین.. +علی!!!! بابا مشکلی نداره تو چته.. سرشو بلند کرد و عینک مطالعه ش روی از چشماش برداشت... همچنان که به مبل تکیه میزد با ارامش وحشتناکی گفت.. -بابا که از دل تو و حسام خبر نداره... و چشمکی که حواله ی لپای گل انداخته م کرد... -چه قرمزم میشه!!! +نعخیرشم اصلنم اینطور نیست.. به خنده های بلندش توجهی نکردم و رفتم توی اتاقم.. خداروشکر که مامان بابا خونه نبودن و گرن این بیحیا جلوی اونا هم این حرفا رو میزد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖⭐💖⭐💖⭐💖⭐💖 👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💌💖💌💖💌💖💌💖💔 🍃 نویسنده: 📚 با هر ترفندی بود علی رو راضی کردم که برم آموزشگاه.. صبح زود بیدار شدم و بعد از خوردن صبحونه ی مفصلی راه افتادم سمت آموزشگاه.. ده دقیقه بیشتر نبود.. سعی کردم آروم آروم قدم بزنم و از هوای آبان ماهِ روستا بهره ببرم.. و به این فکر کنم که چقدر حالم خوبه اگه خودم بخوام که خوب باشه.. بعد از اون اتفاق خط و شمارم رو عوض کردم تا هیچ نشونه ای از دانشگاه و بچهای اونجا تو ذهنم نباشه... هرچند خیلی جاها پر از خاطرات خوب بود ولی بخشهای سیاهش بیشتر.. تو همین فکرا بودم که رسیدم.. در آموزشگاه بسته بود.. چرا؟! یعنی چیشده؟! شماره ی حسام رو نداشتم... باید روی تابلوی سر در نوشته باشه.. رفتم عقب تر.. درسته.. همراه: 0916..... تند تند شماره رو گرفتم.. بوق اولی نه.. دومی.. سومی.. قبل از اینکه قطع بشه صدای خواب آلود حسام از اونور خط رسید.. -بله؟! یه لحظه تصمیم گرفتم قطع کنم.. دوست نداشتم مزاحم بوده باشم.. خواب بود بنده خدا... ولی خب اخه الان؟؟؟ دل زدم به دریا.. +سلام اقا حسام خوبین من دم در آموزشگاهم چرا بسته؟؟ -شما؟! ها نه چیزه خوبین سها خانوم.. سلام... گفتین اموشگاه چی؟! وای خواب موندم الان میام... ولی واقعا قطع کرد.. چند بار به گوشیم نگاه کردم.. قطع کرده بود.. روانی بود اینم.. همش اثرات یه دونه بودنشه.. نیم ساعتی منتظر شدم تا بلاخره ماشینش ظاهر شد و اونور خیابون پارک کرد... عرض خیابون رو دوید و تا رسید... -سلام خوبین ببخشید توروخدا.. +سلام خواهش میکنم.. سرگرم باز کردن درای شیشه ای شد و بعد با دست اشاره کرد برم داخل... +شما اومدین اینجا چیکار؟! -اقا حسام کار میکردما اگه نمیخواین برگردم.. -نه نه بخدا منظورم این نبود.. میگم یعنی شما حالتون خوبه که اومدین؟! نیاز به استراحت بیشتر نداشتین؟! +نه من خوبم خسته شده بودم از بیکاری.. -ممنون که دوباره اینجا رو انتخاب کردین.. لبخند زدم و حرفاشو ادامه ندادم... +پس چرا بچها نیستن؟! با انگشت اشارش مصنوعی سرشو خاروند و گفت: -راستش امروز بچها نمیان.. از روی صندلی بلند شدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم.. +چیییی.. -هیچی میگم یعنی امروز کامیپوترا نیاز به نصب ویندوز داشت بچها نمیان.. ولی خب ازشما کمک میخوام اگه صلاح بدونین.... عجیب بود.. ولی خب قبول کردم.. دو سه ساعتی بی وقفه ویندوزا رو تغییر میدادیم و کارای کامپیوتری مورد نیاز... موقع رفتن هم اقا حسام گفت عصر نیاز نیست برگردم.. و آخر هم اضافه کرد کلا امروز نیاز نبوده بیام میخواسته تعطیل بذاره استراحت کنه چون شب قبل بیرون بوده... به بچها خبر داده ولی چون نمیدونسته من میام ، چیزی نگفته... اما خب انگاری دلش هم نیومده من بیکار برگردم... -ببخشید سها خانوم نمیخواستم ناراحت شین.. لبخند زدم.. دوست داشتم مسیر آموزشگاه تا خونه رو لبخند بزنم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖💌💖💌💖💌💖💌💖 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕💔 🍃 نویسنده: 📚 همسایه کناریمون در حال اسباب کشی بودن.. میگفتن قرار صاحب خونه ی اصلی بیاد و بشینه.. مامان میگفت صاحب خونه رو میشناسه... اهل همینجا بودن.. اما چون چندسال بعد از ازدواجشون بچه دار نمیشدن، کوچ میکنن میرن شهر پی دوا درمون.. از اون ب بعد دیگه نیومدن و انگاری به لطف و خدا بچه دار هم شدن، امام مامان نمیدونست چندتا بچه و.... شونه ای بالا انداختم و در رو باز کردم.. از همونجا صدا زدم... -ماماااان ماماااان کجایی گل دختر اومد🙊 نه انگار قرار نبودکسی بیاد استقبالم.. در هال رو باز کردم.. کسی نبود.. -مامان؟؟؟؟ علیییی؟؟؟ باباااا؟؟؟؟ چرا کسی نبود.. این ساعت معمولا همه خونه بودن.. ناهار☹️ رفتم تو آشپزخونه... -ای جااان مامانیم ناهار درست کرده.. بح بح قورمه... بعد از ناخونک زدن بهش گوشیمو در آووردم و زنگ زدم علی.. بار اول جواب نداد و دفعه بعد هم رد داد... زنگ زدم پروانه حداقل از همدیگه خبر دارن... زنگ زدم خیلی زود رد داد و پیام داد "بعدا زنگ میزنم" نگران شدم.. -الو؟!جانم سها +سبحان خداروشکر تو جواب دادی... چیشده هیچکی نی خونمون زنگ میزنم جواب نمیدن.. انگار دور و برش شلوغ بود... -نمیخواد نگران شی همه اینجان... تعجب کردم.. -چیییی بابام اونجااااان... -اره عزیزم نترس چیزی نیست که... +خب منم میام... دستپاچه شد... -نححح کجا بیای.. نمیخواد بمون خونه دارن میان دیگه.. +سبحان چیزی شده؟! نه فقط مطلقا اینجا نیا ، باشه؟! فدااااوت ستاره بچینی خداععععفز... خندم گرفته بود از خل بازیش ولی یه چیزی ته دلمو آشوب میکرد.. احساس میکردم خبرایی در راهه.. سعی کردم آروم باشم تا بیان و بدونم چخبره.. اما اومدنشون هم نتونست کمکی به سوالای توی ذهنم بکنه... هر کدوم از اونیکی پکر تر و بی حوصله تر... جواب هیچکدوم از سوالامو ندادن و مامان هم ازم خواست چیزی نپرسم... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭ 💕🌻💕🌻💕🌻💕🌻💕 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕داستانی زیبا () ◾️قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. 🔅روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه. 👤پائولو_کوئلیو: 🔴مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. چیزی که شما آنرا می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر و است. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ⚡️
این داستان طولانیه ولی واقعی و آموزنده هست !!!! حتما در خانه به صورت بلند بخوانید تا هنه اعضای خانواده بشنوند 👌👌👌👌 🔻من دختری بودم که شب ها رویاهای زیادی می دیدم و صبح آن را زیر خاک مدفون می کردم .... دنیا را خائنی می دیدم که هیچ وقت از من حمایت نمی کرد ، نقشه هایم را می خواند و لو می داد ... 🔵امتحاناتم تمام شده بود و من چیزی نداشتم که باهاش ذهنم مشغول باشه و دلتنگیام را فراموش کنم .  🔶مامانم  که دید دمق نشستم ، گفت: می خواهی فردا یه مهمونی مفصل بگیرم ؟ جمع مان جمع می شه و خوش می گذره ! حوصله ات هم سر جایش میاد " ناراحت شدم.  غرغر کردم که: می گم حوصله ام سر رفته، آن وقت شما می خواهید مهمان بازی کنید؟»  بابا، از آن یکی اتاق، صدای فریاد مرا که شنید، آمد و گفت: عجب دوره زمانه ای شده ها! توی جوانی، سر ما درد می کرد برای دور هم جمع شدن و خاطره تعریف کردن و بازی های دسته جمعی. معلوم نیست شما جوان ها چتان شده!؟» 🔴حوصله حرف های تکراری پدر و مادرم را نداشتم؛ از خانه زدم بیرون ؛ نمی فهمیدم چند قدم برداشتم ؛ رسیدم در کافی نت مجید آقا ؛ کافی نت شلوغ بود و همان یک دستگاهی که مجید آقا همیشه برای من نگه می داشت ، منتظر من بود ، طبق معمول تا رسیدم پای کامپوتر نفسش را گرفتم و رفتم توی چت روم تا ببینم کدام یک از بچه ها آن لاین هستند. 🔵رضا ، احمد ، حسن و ....زیاد برام مهم نبودند؛ تااینکه همان دوست همیشگیم را که همیشه منتظر آن لاین شدنش بودم ، دیدم ؛ " افشین" !  🔻 با اینکه موقع ناهار بود و دایما به مادرم که نگران برگشتن به خونه بود رد تماس می زدم با دوست جنتلمنی که پیدا کرده بودم سرگرم شدم ....هنوز خودش را بعد یک ماه ندیده بودم ولی دوستی هایمان هر روز در باز و بسته شدن صفحاتی در صفحه ای که تمام دلخوشیم شده بود محکم و محکم تر می شد .  🔴پسری ظاهرا آرام و مظلوم با چشمهای قهوه ای و عینك بدون فریم.  اولین بار که عکس او را در صفحه فیس بوکم دیدم برای دیدن مرد رویاهایم سر از پا نمی شناختم ، ولی با خودم گفتم بذار بیش تر بشناسمش .  افشین که نام اصلی اش "سیامک " بود خودش را استاد یکی از دانشگاه های معتبر معرفی کرده و می گفت پسری پولدار و صاحب یک مرکز تجاری است .  🔵‹‹ما بیشتر از درس و كار و زندگی روزمره حرف میزدیم. او هم خیلی صبور بود. كمتر شكایت از چیزی میكرد یا عصبانی میشد. فقط میدانم از نیش پشه خیلی عصبانی میشد! از پارتی بازی هم نفرت داشت. میخواست آدمها را با لیاقتشان بشناسند و هر كس در جایگاه خودش باشد. وقتی اینجوری نمیشد غصه میخورد،اما اصلا افسرده نبود. مادرش را خیلی دوست داشت...و به من بسیار ابراز علاقه می کرد .... ♨آن واقعه عجیب روز روشن اتفاق افتاد بالاخره روز بر آورده شدن آرزوهایم فرا رسید سر از پا نمی شناختم محل قرارمان خانه افشین تو ظفر بود ....  وقتی آن پسر را دیدم ، جا خوردم  از تعجب داشتم سکته می کردم ؛ 🔻پرسیدم شما افشین هستید؟ گفت : آره؛ گفتم اما اصلا شبیه عکستون نیستید ؛ 🔴جواب داد آدم ها نباید دل به حرف ها و صورت ها ببندند ، دنیا پر از دروغ ؛ آدم ها با همین دروغ هاشون در کنار هم به قول خودشان زندگی مسالمت آمیز می کنند .  🔶یه قطره اشک سمج از گوشه چشمام چکید .... چشمم را از روی نفرت انداختم پایین و نگامو دوختم به سرامیک های کثیف کف اتاق .... چقدر کثیف بودن  ... درست عین دل بعضی از آدما . 🔻او با نگاه  هوس بازش به من نزدیک شد و خواست نیت بی شرمانش عملی کنه ؛ با این كار مخالفت كردم و خواستم با دادو فریاد کمک بگیرم اما او با چاقویی که در دست داشت من را تهدید كرد؛ 🔵هیچ‌كس به غیراز ما دو نفر در آن خانه نبود و صدای كمك‌خواهی‌ام به جایی نمی‌رسید برای همین شروع به گریه و التماس كردم و از او خواستم اندکی صبر کند و قول دادم ........ 🔴افشین  رفت سمت پنجره های قدی و بزرگ که در انتهای سالن بود ؛ پرده های طلایی - سفید رنگ اونو پوشونده بود ؛پرده ها رو زد کنار ، ÷نجره را باز کرد و به کارگرا که داشتن کار میکردن نگاه کرد 🔴ناگهان پنجره باز اتاق توجهم را جلب کرد ، یک دفعه به ذهنم رسید ؛ این دفعه برای اولین بار بخت با من یار شد با سرعت تمام دستهایم را به کمر افشین فشار دادم او هول شده بود ، نتوانست خودش را نجات دهد.  با دیدن پیکر خون آلود افشین ،من هم بین همهمه آدم ها گم شدم .  🔻بهوش که آمدم ؛ دستبند روزگار را روی دستام حس کردم و نگاهم بی اختیار به پلیسی که کنارم ایستاده بود گره خورد .... حالا نمی دانم بی گناهم یاگنهکار  .....  🔻اول فکر کردم یه خواب ولی وقتی قطره اشکی را که روی صورتم سر می خورد حس کردم متوجه شدم نه بیدارم . حالا من موندم پشت پرده سرنوشت و روزگار خاکستری ام که نمی دانم چطور باید سپری کنم ...... دوستی های مجازی بسیار خطر ناک هستند و باید مراقب اینگونه از روابط بود 👌👌 🆔 http://eitaa.com/joinchat
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:من سراپا گوشم _مثلا رفته بودم مغازه ی عمو تا آینده ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، انقدر ناخنام رو از استرس جویدا بودم که صدای خانوم جانم در اومده بود... می ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری می کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه ی طاها رو می خورد که بعد این همه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود... اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه ی روزنامه فروشی که زنگ خونه رو زدن... خانوم جون در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..." به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله ها اومد بالا، صدای احوالپرسیش رو می شنیدم جالب بود که خودش به خانوم جون گفت: _زنعمو ببخشید که این وقت روز و بی خبر مزاحم شدم، میشه چند دقیقه بیام داخل؟ _چه حرفیه پسرم، مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم.. وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می کردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت: _بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات بعدم به عادت لبه ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم... _خوبی دخترعمو؟ هنوز به گل های لاکی رنگ قالی نگاه می کردم. _جایی می خواستی بری؟ بد موقع اومدم _نه... _حرف دارم باید می اومدم خانوم جون با سینی چای اومد بیرون و گفت: _بفرمایید، ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانوم جون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست... خودم پیش دستی کردم: _چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه _چی رو نمی تونی؟ _همه ی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کننده ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم، نکنه از سمت زنعمو خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم؛ شاید من اول باید نظر خودت رو می پرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای! سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی می کرد گفت: _نمی دونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمی خوام که اگه حتی ذره ای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟ اگه دلم براش تا اون موقع می سوخت حالا کباب بود ترانه، چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال می کرد نمی خوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم! انگار همین دیروزه، تلخی یه چیزایی تا ابد زیر دندون آدم باقی می مونه! نفس بلندی کشیدم و گفتم: _متاسفانه همه ی صحبت هام عین حقیقت بود پسرعمو! من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم! کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش، خیره نگاهش کرد، با تعلل خم شد و برداشتش، بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار می خواد جون بکنه پرسید: _اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچه دار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟ بنده خدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت، نمی دونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون می دونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه... هرچند که از تو داشتم له می شدم. _معلوم میشه... حالا که شده و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید: _خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچه ی قد و نیم قده؟ نیست حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچه دار نشد چرخ زندگیش نچرخید؟ نمی فهمیدم می خواد منو دلداری بده یا جفتمونو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج! دهن باز کردم و تند گفتم: _چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد! انگار یهو بادش خالی شد، وا رفت و دست کشید به چشمش. _ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستمو می خوام دوباره پیشنهادمو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیزو ده بار تو مخیله ام رفتمو برگشتم! مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم... برام مهم نیست، نه که نباشه ها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن، علم هر روز پیشرفت می کنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچه های پرورشگاهی، آدم گناه نمی کنه که یکیشونو بزرگ کنه تو فکراتو بکن و بله رو بده باقیش رو می سپاریم به خدا! مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفره ی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمی دونی. چادرم را توی دستم فشار دادم، حرفاش قشنگ بود اما می شد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم: _ ولی من با همه ی اونا این فرقو دارم که می دونم چی میشه! آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیله ت دیدی، واقعیت همیشه تلخه! چرا نمی فهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه می دونه پس فردا چی پیش میاد! ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوه دار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمه ی بدبختم... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می کرد حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت: _یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟! _من فقط مثال زدم... نفس عمیقی کشید و گفت: _من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون... نجابت کردو نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلمو ببره، هیچ وقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود! همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل. دید که ساکتم بازم خودش سکوت رو شکست: _لااقل یکم فکر کن، زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟ _چون می خواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم. به ضرب بلند شد و گفت: _خیله خب گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من! حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده... انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده! می خواست بره که گفتم: _من فکرامو کردم پسرعمو منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه: _ما به درد هم نمی خوریم! باید رک می شدم تا بفهمه می خوام دل بکنه! نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آینده ای رو تصور کنم باهاش! دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت، می تونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه می کردم. لکنت گرفته بود انگار _اما من... _تو رو به روح بابام بس کن، من دیگه طاقت دور خودم چرخیدنو ندارم! غصه ی خودم کم نیست... نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو؛ مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته... فقط یه لحظه نگاهم کرد، هیچ وقت نتونستم حلاجی کنم معنیشو... بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام! چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتاده ای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی می کرد! صدای قدم های خانوم جون که توی راه پله پیچید فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده... اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همه چی می مونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانوم جونم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... می گفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پس فردا که دید هم سن و سال هاش دست بچه هاشونو گرفتن اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمی رسه. و اینجوری شد که پرونده ی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻💖💔 🍃 نویسنده: 📚 علی رفت و گفت بمون تا برگردم.. نگران رفت و گفت خوب برمیگرده.. دلمو قرص کرد که برگرده همه چی خوب شده.. همه چی عالیه.. نیم ساعته رفته و من کنار دیوار زانوهامو جمع کردم توی خودم و حسام رفته وضو بگیره نماز مغربشو بخونه.. میگه دلش روشنه دعا میکنه.. میگه توکل بخدا میکنه.. نماز خوندنش پر از آرامشه.. آروم... با طمانینه.. تسبیح مینداخت.. سین سبحان الله ش میگفت ذکر حضرت زهرا میگه... +سها خانوم،،شما بگی اینجا آرامش میده یعنی عمو مرتضی کوتاه میاد... شما بیای اینجا و بگی اینجا آرومت میکنه، یعنی عمو مرتضی کنار میکشه... سها خانوم! من به پایان خوب فکر میکنید... شماهم به پایان خوب فکر کنید، من روحیه میگیرم.. عمو مرتضی هم آدم بدی نیست... +سبحان میگه زورگوعه.. -محمدصادق راضی نیست.. +سبحان میگه مطیعه.. -حسام نمیتونه کوتاه بیاد.. +سبحان میگه صبر میخواد.. چرخید سمتم... نگاهم به دونه های آبی رنگ تسبیح فیروزه اش بود.. -صبر قشنگه...صبر میکنیم.. جوابی نداشتم... -صبر سخته؟! صبری که تهش بخواد برسه به آرامشی که تو داری نه.. فقط تونستم بگم "نه" لبخند زد و بلند شد.. قامت بست و نماز بعدیش.. نمازش تموم نشده سبحان پرید تو آموزشگاه.. معلوم بود خوب نیست ولی میخندید... با صدایی که مثلا میخواست آروم باشه گفت: بح بح میبینم که تنها موندین.. لبخند بی جونی زدم.. -ادا نیا برای من.. +علی کجاست؟! از علی برام بگو.. چهار زانو نشست رو به روم.. -جونم برات بگه که صورتش رفت مشت عمو.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖🌻💖🌻💖🌻💖🌻 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕💌💔 🍃 نویسنده: 📚 +دستامو گرفتم جلوی دهنم و دویدم سمت دستشویی.. طاقت اینهمه اتفاق برای دلم من کم بود... طاقت نداشت دیگه دلم.. بد شده بود حالش قلبم.. تند و ضعیف میشد و آخرش عوق زدنای پی در پی.. حسام نگرانتر پشت سرم ایستاده بود.. دستش به گوشه ی دیوار و نگاهش به نیمرخ من.. سبحان کناردر ورودی... -سها قرصاتو خوردی از،صبح؟؟؟ حسام زودتر جواب داد... +نخورده سبحان... هیچی همراهش نبود.. سبحان نمیشه این وضع من میرم خونه آقا محسن اینا... -باشه عاشق حالا فعلا بمون من برم قرصای سها رو بیارم.. +سبحان اصلا وقت شوخی نیست.. -باش بیا برو تا تو هم چَـک بخوری به من چه.. صورتمو شستم.. تو آینه به خودم نگاه کردم... یادم نبود که از ظهر نه قرصی خوردم و نه چیزی که انقدر رنگ پریده نمونم... حسام فورا حوله دستی کوچیک خودش رو که گاها دیده بودم موقع وضو صورتش رو باهاش خشک میکنه رو داد دستم.. نمِ آب وضوی مغربش رو داشت.. گذاشتم روی صورتم.. -خوبی؟! +من میرم قرصاتو بیارم و بیام... دروغ نگم امشب اینجا موندگاری مگه اینکه دایی مرتضی جمع کنه بره خونشون که تاحالا نرفته.. چند قدمی نرفته بود که برگشت سمت حسام و با شیطنت گفت.. -میشینی نمازتو میخونیا،گفته باشم... قهقه ای زد و رفت بیرون... چه دل خوشی داشت... اومد خبر بد رو داد و رفت... حسام رفت بیرون و در آموزشگاه رو قفل کرد... مهم نبود که تنها موندم... خیالم راحت بود که حواسش بهم هست تو این ساعت از شب که خیابونای روستا دیگه خلوت شدن.. رو فرشیِ کوچیکی که پهن کرده رود روش نماز بخونه رو کشیدم کنار شوفاژ و روش دراز کشیدم.. دلم میخواست فکرکنم... به اینکه چراعلی بگه "اجازه بدین سها خودش تصمیم بگیره" بابا عصبانی شه و عمو عصبانی تر.. به این فکر کنم که چرا علی بره یقه محمد صادق رو بگیره و بگه "تو چرا حرف نمیزنی بـُت بزرگ" زن عمو عصبانی بشه و عمو عصبانی تر... دوست داشتم فکر کنم به اون "چـَکي" که بقول سبحان پرت کرد سمت مخالف، صورت علی رو... به پهلو خوابیدم دستمو جمع کردم زیر سرم.. چرا عمو انقد لج کرده بود مگه برای پسرش کم بود دختر که فقط من... اونم تو شرایط بد روحیه من که اصلا نمیتونست با تنش کنار بیاد.. روحم کنار بیاد با قلب ضعیفم چیکار کنم که دنبال آرامشه.. اشکام دوباره راهشو باز کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💌💕💌💕💌💕💌💕💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀💔 🍃 نویسنده: 📚 صدای باز،شدن قفل در رو شنیدم.. حتما حسام بود.. علاقه ای نداشتم برگردم سمتش و بلند شم.. صدای خش خش پلاستیکی رو که بالای سرم گذاشت رو شنیدم... -سها خانوم.. پا میشی یه چیزی بخوری.. قلبت اذیت میشه بخدا.. +چـرا محمدصادق سکوت کرده.. -حرف بزنه میشه مثل علی.. من میدونم آقا محسن راهشو بلده.. +چـرا بابام سکوت کرده؟! -به وقتش حرفاشونو میزنن... +چیکار کنم.. -قرار شد صبر کنیم.. +حسام من روزای بدیو گذروندم آرامش میخوام.. -دور نیست.. +کِـے؟! -خدابزرگه.. +حسام از دانشگاه بگم؟! -هرچی دوس داری بگو.. +بد بود.. -خوبشو بگو.. +تو و علی و سبحان که اومدین.. -کیکِ عڪس تو.. لبخند زدم... +سبحان خیلی بده.. -ولی خیلی دوست داره... +علی خیلی خوبه.. -اونم خیلی دوست داره.. +ممنون حسام.. -حسامم..... حرفش نصفه موند... اومدنه علی و سبحان اجازه نداد ادامه بده.. بلند شدم.. کفش نپوشیده رفتم استقبال علی.. نرسیده بهش دستامو دراز کردم سمت صورتش... شنیدم گفت "دهن لق" و مخاطبش جز سبحان نبود.. مچ دستامو گرفت و گفت.. +فدای سرت مگه نه؟! لبام لرزید برای گریه.. +گریه کنی نه من نه تو.. دستمو گرفت و پشت سر خودش کشوند تا نشستن روی اون قالیچه ی کوچیک.. تا گذاشتن قرصام توی دهنم و خوروند آب پشت سرش... تا تشری که به حسام زد... +ظهر تاحالا سخت بود یه چی بدی بخوره لاجون نشه.. چیزی نگفت حسام ملاحضه کار و پر از آرامش که فقط من دیدم پا به پای خودم چه حال بدی داشت.. +علی.. -جان علی... هیچی نشده سهام.. هیچی هم قرار نیست بشه... عمو یه چیزی گفت جواب درست رو شنید.. میخواد قبول میکنه نمیخواد هم قبدل نمیکنه... بره پسرشو جلی دیگه علم کنه... برج زهر مار... +عه وا علی اقا ممد صادقمونو... -زهرمار سبحان... نمیدونم چیشد که برگشت یقه ی سبحان رو گرفت.. -نامرد من چک خوردم تو خندیدی؟؟؟؟ دارم برات عوضی.. حسام پقی زد زیر خنده.. من خندیدم.. علی و سبحانم.. شرایط سختی بود ولی وجود سبحان راحتش کرده بود... دستشو گذاشت روی سینه شو خم شد به حالت تعظیم.. +مخلص خنده های تک تکتونم هستم... بعد هم مهربونه نگاهم کرد... +تو بخند قول میدم همه چی حل شه.. چقدر برادرانه بود این پسر عمه ی از اول هم مهربون... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀🌼🎀 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖💔 🍃 نویسنده: 📚 -جان مامان.. +... -چشم.. گوشی علی زنگ خورد و انگاری مامان بود... منتظر بودیم ببینم اتفاق جدید چیه.. -چیه چرا اینجوری نگاهم میکنید.. بعد هم روبه من ادامه داد.. -جمع کن اجی بریم خونه... نگرانیمو از رفتن با جویدن ناخونام نشون دادم.. علی فهمید... -نترس عمو رفته خونه عمه اینا... سبحان همزمان با کف دست کوبید تو پیشونیش و گفت... +بخشکی ای شانس... این دایی مرتصی چرا نمیره خونه خودشون... -چه میدونم.. همینکه خونه ما نیست خداروشکر.. برگشت و نگاهش رو دوخت به من که همچنان نشسته بودم.. +د بلند شو دیگه.. باید زودتر برم با بابا حرف بزنم.. حسام تمام مدت سرش پایین بود چیزی نمیگفت.. منم بلند شدم.. کاشکی خدا کاری کنه... -ممنون حسام زیاد اذیت شدی امروز.. جواب حرف علی رو نداد.. +علی من کی میتونم بیام خونتون برای..... حرفشو ادامه نداد.. سرمو انداختم پایین.. انگاری واقعی داشت جدی میشد موضوع.. رسیده بودیم بیرون.. +حسام فعلا بیخیال ببینم چی میشه... -علی من روی حرفت حساب میکنم بعد از خدا من نفهمیدم منظورشو... علی دست گذاشت روی شونه شو با گفتن "یاعلی" هم ازش خداحافظی کرد و هم بهش اطمینان داد.. سبحان ازمون جدا شد و من و علی تنهایی روونه ی خونه شدیم.. هیچکدوم دل و دماغ حرف زدن با اونیکی رو نداشتیم.. تا خوده خونه هم همینطور شد و سکوت مطلق بودیم.. در رو پروانه به رومون بازکرد.. منو بوسید و دست علی رو گرفت... +بمیرم برای جفتتون که چقد خسته این... تا خدانکنه ی علی شنیدم و وارد هال شدم.. بابا رو به روی تلویزیون نشسته بود و مامان زودتری اومد به استقبالم.. -دورت بگردم مادر.. بغلم کرد و بغلش کردم از ته دلم.. از پشت شونه ی مامان نیم نگاه دلسوزانه ی بابا رو دیدم... مهربون من... اما خب حق داشت بهم رو نده تا شکسته نشه حرمت برادر بزرگترش... از،بغل مامان نیومده بیرون صدای بابا بلند شد... +جناب علی خان شما که قرار بود برنگردی... علی نگاهشو دوخت به زمین.. پروانه و من.. -مـــــَرد.. مامان اما جراتش یکمی بیشتر بود.. +چی میگم مگه خانوم.. چرا آقا پسرتون فکر میکنه خودش عقل کله.. و چرا فکر میکنن من فکر دخترم نیستم.. +معذرت میخوام بابا.. و خب ته دعوای هر پدر و پسر ایرانی به همین ختم میشد.. اما این وسط "به فکر دخترم بودن بابا" ته دلم رو روشن کرد.. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662