#داستان_آموزنده_واقعی
✨خیلی زیبا و قابل تامل
⚠️تـاوان دل ســوزاندن👇🏻
♥️•☜ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید.
♥️•☜ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!!
پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ.
ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ،
ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ....
♥️•☜پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
♥️•☜ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ،
ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ.....
💟⇐از بیانات آیت الله فاطمی نیا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برداشت بلوبری رو دیده بودین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨
#همسرانه_حامی_بودن
چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟
مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه.
👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد.
در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه.
👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد.
👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند.
فقط کافیه که از آن ها #قدردانی شود.
👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها از همسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواند از شوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند.
👈زن هم دوست دارد #حامی شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم!
👈مردها هم دوست دارند که همسرشان به آنها #توجه کند؛ اما در درجه اول آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت و
خوشحال کنند....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با ماساژ کف پا کمردرد را تسکین دهید 👌
🔸بر اساس علم رفلکسولوژی تحریک نقاط خاصی از پا به تسکین کمردرد مزمن، حتی بیشتر از ماساژهای معمولی کمک میکند.
روش انجام ماساژ:
🔸کار ماساژ را با ریختن کمی روغن بدن بر روی پا آغاز کنید. سپس انگشتان شست خود را از پاشنه پا به سمت انگشتان پا بکشید و تمرکزتان را روی قوس کف پا بگذارید. این حرکت را به مدت چند دقیقه تکرار کنید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چجورشه ادم حالش به هم میخوره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_64
سوگند سوگند
جانم چی شده
بیا برو دم در دانیال اومده تو رو ببینه هر چی تعارف کردم بیاد بالا قبول نکرد برو بیارش بالا
_با اخم گفتم:اون اینجا چکار میکنه ؟واسه چی اومده
دختر زشته این حرف ها چیه که تو میزنی خوب معلومه اومده تو رو ببینه
_من دیدن دارم؟خوب دیروز مگه منو ندیده
هرچی باشه اون نامزدته
نامزدته نامزدته خوبه من یه آتو دادم دست شماها
_سوگند انگار حالت خوش نیست ها بهتره این بحث رو بذاری کنار و بری پایین چون اون بیچاره دو ساعته اون پایین معطل تویه
-به درک میخواست نباشه
مامان با عصبانیت:سوگند.......
رفتم دم در. به ماشینش که جلو در پارک کرده بود تکیه داده بود
منو که دید چهره اش باز شد
_سلام
-سلام خانم خوشگله ی من
-اتفاقی افتاده؟
-نه چه اتفاقی؟
_پس واسه چی اومدی؟
با تعجب نگام کرد :خوب معلومه اومدم تو رو ببینم
نگاهی به ساعتم کردم وگفت:هنوز ۲۴ ساعت از دیدن من نگذشته ۴-۵
ساعت قبلم که با هم حرف زدم پس دوباره واسه چی اومدی
اووه ه ه ه ه............۲۴ ساعت قبل .تو یه ساعت کلی اتفاقات جدید میوفته کلی تحولات حاصل میشه چه رسد به ۲۴ ساعت
_من که نه اتفاق جدیدی میبینم نه تحولی
-ولی من میبینم
دستامو وجلو ی سینه ام قفل کردم وگفتم:اون وقت چه تحولی؟
خوب مهم ترین تحولی که میشه بهش اشاره کرد اینکه که تو از دیروز تا حالا زشت تر شدی
جا خوردم:منظورت چیه؟
لبخندی زد وگفت خوب منظورم واضحه.(هر روز بدتر از دیروز )لب کلام
عصبانی گفتم :خیلی ام دلت بخواد چیه نکنه پشیمون شدی؟
-بنده غلط بکنم پشیمون شم
- اگه این همه راه رو اومدی بودی ببینی من چه فرقی با دیروز کردم حالا
که دیدی میتونی بری خداحافظ
میخواستم در و ببندم که نذاشت
بابا من که گفتم غلط کردم بخدا شوخی کردم امروز خیلی ام از دیروز خوشگلتری دیروز اصلا شبیه خودت نبودی با اون همه رنگ و روغن
_برا من فرقی نمیکنه نظر تو راجع به من چیه ؟زشت یا زیبا اصلا برا من مهم نیست حالام بیشتراز این معطل نشو برو خونه واستراحت کن
با اخم ساختگی نگام کرد و گفت :نمیدونستم اینقدر بی ادبی
-خوب حالا که دونستی که چی مثلا؟
_نمیخوای دعوتم کنی بیام تو
_نه
_خیلی پر رویی..
لبخندی زدم وگفتم :تازه کجاشو دیدی
_باشه سوگند خانم به وقتش منم حال شمارو میگیرم اون وقت نوبت منه که عرض اندام کنم
شانه هامو بالا انداختم وگفت:مگه اینکه تو خواب ببینی
-چرا تو خواب؟چیزی رو که تو واقعیت میشه دید دیگه تو خواب نمیبیننش (بادستش ۳ رو نشون داد وگفت)کمتر از سه ماه دیگه نوبت منم میرسه اونوقت میدونم چکارت کنم
بعد از گفتن این حرف خندید وباز من عصبانی شدم
_خوبه خوبه بسه دیگه مزه نریز تا سه ماه دیگه معلوم نیست کی مرده کی زنده ست از حالا نقشه نکش
-من که زنده ام توهم باید زنده بمونی
_چرا داری کفر میگی عمر دست خداست هیشکی نمیدونه تا کی زنده ست تا کی مرده
-کفر نمیگم .من میگم خدا مهربون نمیذاری من ناکام از دنیا برم بنظر تو میذاره؟؟
تودلم گفت خدا نمیذاره من میذارم ناکام بمونی...
عصبانی گفتم:من با این جور چیزها کاری ندارم حالام دیره اون بالا منتظر منن باید برم
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_65
برم برم برم ....خوب منتظرن که منتظرن یه کم بیشتر منتظر بمونن مگه چی میشه
-کجاش زشته؟من نامزدتم غریبه که نیستم
هنوزمرکب اسمت رو شناسنامه ام خشک نشده که هی نامزدتم نامزدتم میکنی
یه روز از عقد ما نگذشته تودور ورت داشته. تو خود دانی ولی
من دوست ندارم پشت سرم حرف در بیارن نمیخوام بگن این دختر رسم
مهمانی نوازی حالیش نیست
-اگه من بگم عیبی نداره ولی اگه اونا بگن عیب داره زشته
-خوب معلومه تو که این همه نامزد نامزد میکنی باید بفهمی که آدم با
نامزدش رو در واسی نداره ولی با بقیه داره حال فهمیدی؟
هر جا به نفع شماست ما نامزدتیم هر جا به نفع شما نیست ما اینجا برگ چغندریم
-حالا دیگه.....
لبخند من وحس بی تفاوتی ایم عصبی اش کرد با عصبانیت رفت سمت
ماشینش و از همونجا دادزد
- فعلا بهترشمابرید به مهمانان عزیزتون برسید نکنه یه وقت ناراحت شن
دانیالم ببو گلابیه به درک ...اونکه اصلا مهم نیست
پس خداحافظ
این حرف من باعث شد در ماشینشو محکم بکوبه .دلم برای ماشین سوخت
دروپشت سرم بستم خیلی حال داد که حالشو گرفتم از پشت در صدای
ماشینش رو شنیدم هر چی حرص داشت سر پدال گاز ماشین در آورد
اومدم که تو مامان پرسیدپس دانیال کو؟
-هیچی هر چی اصرار کردم نیومد تو گفت مزاحم نمیشم
مامان نگه عاقل اندر سفیهی به من کرد ومنم گفتم:خوب دوست نداشت
بیاد تو زوری که نیست
رفتم سمت اتاقم ستاره ام دنبالم اومد:چی گفتی به اون بیچاره که
اونجوری حالش گرفته شد؟
_کی؟دانیال؟
_اره دیگه
_تواز کجا فهمیدی
_از پشت پنجره دیدم
_هیچی گفتم برو خونه اتون استراحت کن
جمع خانوادگیمونو خراب نکنه
_نه واسه چی بیاد جمع خانوادگیمونو خراب کنه
-اونم دیگه جز خانواده ست هاااااا..
_کو تا اون موقع ...
مامان صدامون زد
سوگند ستاره بیاین شام
_اومدیم اومدیم
ستاره:توهم خوب بلدی سر همه شیره بمالی ها بیچاره رو راه ندادی تو
بعد میگی من اصرار کردم خودش نیومد
چی؟به من میگن سوگند تو دلم گفتم تازه کجاشو دیدی دیر نیست روزی که ثابت کنم من کی ام........
مامان از دیروز تا حالا یه دقیقه ام راحت ننشسته یا کنار گوشی بود
وشماره این واون رو میگرفت و برا مهمونی دعوت میکرد یا لیست
سفارشاتشو مینوشت وهر از گاهی هم یه ای وای فلان چیز و یادم رفته
بود وبهمان چیزیادم رفته میگفت
چون تعداد مهمون ها زیادبود ومامان هم میخواست همه چیز به بهترین شکل برگزار بشه مهمونی رو تو یکی از رستوران های معروف گرفتیم
امروز از صبح زود بیدارم کرده بود تا به قول معروف به خودم برسم
بعداز ظهررفته بودم یه چایی برای خودم بریزم که مامان گفت:خوب شد
اومدی بدو برو زنگ بزن به دانیال بگو راس ساعت۸اینجا باشه
واسه چی؟
خوب ما باید قبل از مهمون های دیگه اونجا باشیم
- اونوقت به نظر شما ۸ دیر نیست
تو نمیایی باما
باتعجب پرسیدم :یعنی چی من نمیام
توبا دانیال یک ساعت بعد از ما راه میفتین میاین این چه کاریه خوب منم با شما میام دانیالم خودش بعدا میاد
_اصلا این امکان نداره شما دوتا باید باهم بیایین...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_66
ولی من با شما میام
_گفتم نمیشه
_چرا نمیشه
مامان که باز یه کاغذ دستش بود هی هی یه چیزی رو اون مینوشت
گفت:سوگند من وقت ندارم اینا رو برات توضیح بدم خودت باید بهتر از من بدونی
_ولی من به اون زنگ نمیزنم با شماهم میرم اونجا
_از آشپزخونه زدم بیرون
_سوگند سوگند....
اومدم تو اتاقم افتادم رو تخت :ای خدا چی میشد منم میتونستم به این مهمونی نرم
صدای آیفون رو که شنیدم از خواب پریدم یه نفر دستشو گذاشته بود رو زنگ ول کنم نبود
چرا کسی جواب نمیده؟
حین گفتن این حرف از اتاقم اومدم بیرون ولی یه دفعه با چراغ های خاموش خونه مواجه شدم چون عصر تابستون بود هنوز هوا تقریبا روشن بودنگاهی به ساعت کردم ساعت یه ربع به هشت بود صدای زنگ
یه لحظه ام قطع نمیشد
رفتم سمت آیفون:کیه؟
_منم در باز کن
_صدای دانیال بود
_پس بالاخره مامان کار خودشو کرد
کجا بودی از صبح دارم زنگ در ومیزنم دلم هزار راه رفت
_خوابیده بودم معلوم نیست
دانیال خندید وگفت :چرا اتفاقا با این قیافه ی درب وداغون و موهای آشفته و چشمای ورم کرده ت خیلی معلومه انگار خیلی وقتم بوده که خوابیده بودی
نگاه عصبی بهش کردم ورفتم سمت دستشویی حوصله ی جرو بحث
نداشتم فعلا مامان بدجور حالمو گرفته بود
یه آبی به صورتم زدم واومدم بیرون دانیال رو یکی از مبل ها لم داده بود
-زودتر حاضر شو زشته دیر برسیم
رفتم تو اتاقم خوب شد لباسامو از قبل آماده کرده بودم تند تند شروع کردم به پوشیدن لباسام شلوارمو تازه پوشیده بودم که یهو دانیال درو باز کرد
_به تو یاد ندادن در بزنی بعد وارد اتاق کسی بشی
-چرا یاد دادن
-پس چرا در نزدی؟
اومد رو تختم نشست وگفت:به من گفتن وقتی میری اتاق غریبه در بزن
ولی من وتو که غریبه نیستیم هستیم؟
چپ چپ نگاش کردم وبعد رومو ازش برگردوندم جعبه ی آرایشموبرداشتم دلم نمیخواست جلو دانیال ارایش کنم ولی چاره چیه؟اگه آرایش نمیکردم بهتر بود ولی اولا دلم نمیخواست مامان بعد از
اومدن قشقرق به پا کنه دوما خودمم ته دلم نمیخواستم وقتی با دانیال میرم تو جمع کنارش وصله ی ناجور دیده شم
آرایش محوی کردم توتمام مدت آرایشم اون رو تختم نشسته بود
ودستهاشو به پشت ستون کرده بود وبایه لبخند رو صورتش زل زده بود به من
رفتم از آویز شالمو که رنگش آبی نفتی بود برداشتم جلوی آیینه ایستاده بودم که دانیال پشت سرم وایستاد و شالمو از رو سرم برداشت
-ای ی ی ی....چرا همچین کردی
شال نارنجی رنگی رو که تو دستش بود گرفت جلوم
-این و سرت کن
آخه واسه چی؟
_چون اولا بیشتر بهت میاد دوما میخوام باهم ست کنیم
_نگاش کردم پیراهن شطرنجی پوشیده بود که توش رگه های نارنجی داشت
ولی من میخوام همون شال قبلی مو سرم کنم چون کفشام با اون سته
_خوب با این ست کن
_نمیشه
-چرا من دیدم یه کیف داری همرنگ این شال
_گیر دادی هاااااا
خوب چه میشه اینو سرت کنی
ولی من قبلا انتخابمو کردم
گردنشو کج کرد وحالت مظلومانه ای به خودش گرفت:خواهش میکنم.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_67
_گفتم که نمیشه
_به خاطر من
اتفاقا بخاطر تو نمیخوام اینکارو بکنم
آخه واسه چی؟
_همینجوری خوشم نمیاد کاری رو که تو میخوای انجام بدی
چرا؟مگه من نامزدت نیستم
_ای وای.... دیگه کم کم دارم به این کلمه آلرژی پیدا میکنم
ببین سوگند داره دیرمون میشه اینو سرت کن بریم
_نمیخواستم قبول کنم ولی بعد دیدم بدم نمیگه بهتره باهم ست کنیم
تاجلو چشم حسودها دو کبوتر عاشق دیده بشیم ...
اه اه اه ....حالم از فکر خودم بهم خورد شالو از دستش گرفتم وانداختم رو سرم
_بار آخرت باشه به من امرونهی میکنی
-من؟من غلط بکنم امرونهی کنم من فقط ازت خواهش کردم
-حالا هرچی.
شالمو که درست کردم برگشتم سمتش
_من حاضرم
میشه یه خواهش دیگه ام بکنم
_نخیر
_خواهش میکنم
با حالت کلافه ای گفتم:دیگه چی میخوای
-خواهش میکنم رنگ رژتم عوض کن
_چرا مگه این چشه؟
این کمرنگه زدی رو لب هات. لب هات مثل لب های آدم مریض شده
_خوب بشه
عوض کن دیگه اصلا بهت نمیاد
بعد بی هوا دستشو آورد جلو و رژمو پاک کرد فورا دستشو زدم کنار و
گفتم:عوض نمیکنم .نمیکنم
وبعد عصبانی از اتاقم زدم بیرون اونم پشت سرم اومد
سوار ماشین شدیم وصورتمو برگردوندم یه مدت که گذشت دانیال
گفت:قهری؟
-قهر مال بچه مدرسه ای هاست
--پس این کارات چه معنی داره؟
شونه هامو انداختم بالا وجوابشو ندادم
بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزدیم نزدیکی های رستوران آینه مو در آوردم نگاهی به خودم کردم کمی از رژم پاک شده بود اون رژ رو هم که تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم پاکش کنم وبعد کیف آرایشمو در آوردم ونگاهی بهش انداختم توی همین حین رسیدیم جلوی رستوران دانیال ماشین وپارک کرد من هنوز نمیدونستم کدوم رژمو استفاده کنم
دانیال دستشو دراز کرد واز تو کیفم یه رژ در آورد وگرفت جلوم
یه رژ قرمز- نارنجی بود انتخاب بدی نبود برای همین از دستش گرفتم
از ماشین که پیاده شدم دستشو گرفت سمتم تا بگیرمش ولی من آروم
دستشو انداختم پایین وکنارش ایستادم این کارم ناراحتش کرد ولی چیزی نگفت وباهم وارد رستوران شدیم از در شیشه ای رستوران چشمم
به پروا افتاد همون دختری که یه روز دل ستاره ی منو خون کرده بود
وقتش بود باید حالشو میگرفتم میدونستم چشم دیدن منو نداره برای همین فورا بازومو تو بازوی دانیال کردم وبهش نزدیکتر شدم این حرکت من باعث تعجب دانیال شده بود ولی چیزی نگفت
بیشتر مهمون ها اومده بودند ستاره و وحید هم بودن رفتم طرفشون
خواستم رو صندلی کنارش بشینم که نذاشت
-نباید اینجا بشینی
_چرا؟
-واسه اینکه جای شما اونجاست. تو و دانیال
اشاره به سر میز کرد
_ولی من دوست دارم اینجا بشینم
_نمیشه باید بری اونجا برای اینکه مامانت کلی تاکید کرده بهت بگم
عصبانی بودم خیلی ام عصبانی بودم شده بودم عروسک خیمه شب بازی اینا حیف که آبروی خانواده در میان بود والا همین حالا از اینجا میزدم بیرون
رفتم سمت اون صندلی ونشستم دانیال هم بعد از من اومد وکنارم
نشست تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودند
تبریک پشت تبریک بازهم همه رو اعصابم راه میرفتن چند تا مهمونی دیگه مونده تا این عذاب تموم شه
یاد حرف ستاره افتادم :از این به بعد دائما باید برین این مهمونی اون مهمونی.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚘﷽⚘
✅شهیدی که در خواب از حادثه منا خبر داد....
روحانی کاروان با کلی پرس و جو من رو پیدا کرد و از من پرسید، شما حاج منصوری؟ گفتم بله. بعد پرسید: شما پدر شهیدی و اسم پسرت عباسه؟گفتم بله، یکی از دو شهیدم عباسه.
روحانی کاروان گفت: حاج منصور من که شما رو نمیشناختم و نمیدونستم پدر شهید هستی، شهید شما به خوابم اومد و گفت اسم من عباس فخارنیاست، برید پدر من رو تو کاروان خودتون پیدا کنید و بهش بگید چون قلبش مشکل داره امشب به مشعر و فردا به منا نرود، و از من خواست تا مراقب شما باشم.
به روحانی کاروان گفتم، اینطوری که نمیشه.
در جواب به من گفت: این چیزى بود که باید میامدم به شما میگفتم، شما هم مىتوانید نایب بگیرید و خودتون از همین جا برگردید مکه به هتلتون.
حاج منصور گفت: همین کار را انجام دادم و برای خودم و همسرم نایب گرفتم و برگشتیم هتل، و بعد از این که حادثه منا رخ داد، حکمت این اتفاق رو فهمیدم و به این که میگویند، شهدا زندهاند بیشتر اعتقاد پیدا کردم.
📚راوی پدر شهید
🌹شهید عباس فخارنیـا
#یاد_شهدا_صلوات 🌷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا کردن کاپشن
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه ساندویچ بزرگ
که معلوم نیس چجوری باید بخوریش
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
💢حق مادر
✍حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمے ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال ترا از عالم رحم بہ عالم خارج انتقال داد.
پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے.
شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے.
پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگر بہ عنايت و توفيق خداوند متعال.
📚رساله حقوق امام سجاد(ع)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کنترل_شهوت
✅شیخ رجبعلی خیاط:
✍در ایام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان
دلباخته من شد و سرانجام در خانه ای خلوت،
مرا به دام انداخت، با خود گفتم:
رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند،
بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام
آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن.
سپس به خداوند عرضه داشتم:"خدایا! من این
گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای
خودت تربیت کن!"
آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه
ترک این گناه، باز شدن دید برزخی او می شود،
به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و
نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار
برای او کشف می شود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔆 #پندانه
🔴 گذشته، آینه آینده
🔻گویند پادشاهی غلامی داشت که در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان، در دربار پادشاه صاحب منصب شد.
🔸 او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر میزد و هنگام خروج بر در اتاق قفلی محکم میبست.
🔹 گذشت تا اینکه درباریها گمان کردند غلام گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از روی حسادت به گوش پادشاه رساندند.
🔸پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند.
🔹به این ترتیب، ۳۰ نفر از بدخواهان به اتاق غلام ریختند، قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود.
🔹در نتیجه، دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که《غلام مردی درستکار است. آن لباسهای مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها را در اتاقش آویخته تا روزگار فقر و سختیاش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غَرِّه نشود.》
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 جالبه بدونید که خوردن و حتی بوییدن پرتقال به کاهش اضطراب کمک میکند
• مطالعات نشان میدهد ویتامین ث موجود در پرتقال سطح هورمون های استرس را مهار میکند و منجر به تقویت سیستم ایمنی بدن میشود. در یک مطالعه، افراد مبتلا به فشار خون و کورتیزول (هورمون استرس) بالا که ویتامین ث دریافت کرده بودند، نسبت به همتایانشان سریع تر در مواجهه با استرس به حالت عادی بازگشته بودند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان دختر زیبا و پیرمرد حیله گر عیاش
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد عیاش گفت:...
ادامه این داستان بازشو
ڪپی بنر حرام🚫
#با_تو_هرگز_65
برم برم برم ....خوب منتظرن که منتظرن یه کم بیشتر منتظر بمونن مگه چی میشه
-کجاش زشته؟من نامزدتم غریبه که نیستم
هنوزمرکب اسمت رو شناسنامه ام خشک نشده که هی نامزدتم نامزدتم میکنی
یه روز از عقد ما نگذشته تودور ورت داشته. تو خود دانی ولی
من دوست ندارم پشت سرم حرف در بیارن نمیخوام بگن این دختر رسم
مهمانی نوازی حالیش نیست
-اگه من بگم عیبی نداره ولی اگه اونا بگن عیب داره زشته
-خوب معلومه تو که این همه نامزد نامزد میکنی باید بفهمی که آدم با
نامزدش رو در واسی نداره ولی با بقیه داره حال فهمیدی؟
هر جا به نفع شماست ما نامزدتیم هر جا به نفع شما نیست ما اینجا برگ چغندریم
-حالا دیگه.....
لبخند من وحس بی تفاوتی ایم عصبی اش کرد با عصبانیت رفت سمت
ماشینش و از همونجا دادزد
- فعلا بهترشمابرید به مهمانان عزیزتون برسید نکنه یه وقت ناراحت شن
دانیالم ببو گلابیه به درک ...اونکه اصلا مهم نیست
پس خداحافظ
این حرف من باعث شد در ماشینشو محکم بکوبه .دلم برای ماشین سوخت
دروپشت سرم بستم خیلی حال داد که حالشو گرفتم از پشت در صدای
ماشینش رو شنیدم هر چی حرص داشت سر پدال گاز ماشین در آورد
اومدم که تو مامان پرسیدپس دانیال کو؟
-هیچی هر چی اصرار کردم نیومد تو گفت مزاحم نمیشم
مامان نگه عاقل اندر سفیهی به من کرد ومنم گفتم:خوب دوست نداشت
بیاد تو زوری که نیست
رفتم سمت اتاقم ستاره ام دنبالم اومد:چی گفتی به اون بیچاره که
اونجوری حالش گرفته شد؟
_کی؟دانیال؟
_اره دیگه
_تواز کجا فهمیدی
_از پشت پنجره دیدم
_هیچی گفتم برو خونه اتون استراحت کن
جمع خانوادگیمونو خراب نکنه
_نه واسه چی بیاد جمع خانوادگیمونو خراب کنه
-اونم دیگه جز خانواده ست هاااااا..
_کو تا اون موقع ...
مامان صدامون زد
سوگند ستاره بیاین شام
_اومدیم اومدیم
ستاره:توهم خوب بلدی سر همه شیره بمالی ها بیچاره رو راه ندادی تو
بعد میگی من اصرار کردم خودش نیومد
چی؟به من میگن سوگند تو دلم گفتم تازه کجاشو دیدی دیر نیست روزی که ثابت کنم من کی ام........
مامان از دیروز تا حالا یه دقیقه ام راحت ننشسته یا کنار گوشی بود
وشماره این واون رو میگرفت و برا مهمونی دعوت میکرد یا لیست
سفارشاتشو مینوشت وهر از گاهی هم یه ای وای فلان چیز و یادم رفته
بود وبهمان چیزیادم رفته میگفت
چون تعداد مهمون ها زیادبود ومامان هم میخواست همه چیز به بهترین شکل برگزار بشه مهمونی رو تو یکی از رستوران های معروف گرفتیم
امروز از صبح زود بیدارم کرده بود تا به قول معروف به خودم برسم
بعداز ظهررفته بودم یه چایی برای خودم بریزم که مامان گفت:خوب شد
اومدی بدو برو زنگ بزن به دانیال بگو راس ساعت۸اینجا باشه
واسه چی؟
خوب ما باید قبل از مهمون های دیگه اونجا باشیم
- اونوقت به نظر شما ۸ دیر نیست
تو نمیایی باما
باتعجب پرسیدم :یعنی چی من نمیام
توبا دانیال یک ساعت بعد از ما راه میفتین میاین این چه کاریه خوب منم با شما میام دانیالم خودش بعدا میاد
_اصلا این امکان نداره شما دوتا باید باهم بیایین...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_64
سوگند سوگند
جانم چی شده
بیا برو دم در دانیال اومده تو رو ببینه هر چی تعارف کردم بیاد بالا قبول نکرد برو بیارش بالا
_با اخم گفتم:اون اینجا چکار میکنه ؟واسه چی اومده
دختر زشته این حرف ها چیه که تو میزنی خوب معلومه اومده تو رو ببینه
_من دیدن دارم؟خوب دیروز مگه منو ندیده
هرچی باشه اون نامزدته
نامزدته نامزدته خوبه من یه آتو دادم دست شماها
_سوگند انگار حالت خوش نیست ها بهتره این بحث رو بذاری کنار و بری پایین چون اون بیچاره دو ساعته اون پایین معطل تویه
-به درک میخواست نباشه
مامان با عصبانیت:سوگند.......
رفتم دم در. به ماشینش که جلو در پارک کرده بود تکیه داده بود
منو که دید چهره اش باز شد
_سلام
-سلام خانم خوشگله ی من
-اتفاقی افتاده؟
-نه چه اتفاقی؟
_پس واسه چی اومدی؟
با تعجب نگام کرد :خوب معلومه اومدم تو رو ببینم
نگاهی به ساعتم کردم وگفت:هنوز ۲۴ ساعت از دیدن من نگذشته ۴-۵
ساعت قبلم که با هم حرف زدم پس دوباره واسه چی اومدی
اووه ه ه ه ه............۲۴ ساعت قبل .تو یه ساعت کلی اتفاقات جدید میوفته کلی تحولات حاصل میشه چه رسد به ۲۴ ساعت
_من که نه اتفاق جدیدی میبینم نه تحولی
-ولی من میبینم
دستامو وجلو ی سینه ام قفل کردم وگفتم:اون وقت چه تحولی؟
خوب مهم ترین تحولی که میشه بهش اشاره کرد اینکه که تو از دیروز تا حالا زشت تر شدی
جا خوردم:منظورت چیه؟
لبخندی زد وگفت خوب منظورم واضحه.(هر روز بدتر از دیروز )لب کلام
عصبانی گفتم :خیلی ام دلت بخواد چیه نکنه پشیمون شدی؟
-بنده غلط بکنم پشیمون شم
- اگه این همه راه رو اومدی بودی ببینی من چه فرقی با دیروز کردم حالا
که دیدی میتونی بری خداحافظ
میخواستم در و ببندم که نذاشت
بابا من که گفتم غلط کردم بخدا شوخی کردم امروز خیلی ام از دیروز خوشگلتری دیروز اصلا شبیه خودت نبودی با اون همه رنگ و روغن
_برا من فرقی نمیکنه نظر تو راجع به من چیه ؟زشت یا زیبا اصلا برا من مهم نیست حالام بیشتراز این معطل نشو برو خونه واستراحت کن
با اخم ساختگی نگام کرد و گفت :نمیدونستم اینقدر بی ادبی
-خوب حالا که دونستی که چی مثلا؟
_نمیخوای دعوتم کنی بیام تو
_نه
_خیلی پر رویی..
لبخندی زدم وگفتم :تازه کجاشو دیدی
_باشه سوگند خانم به وقتش منم حال شمارو میگیرم اون وقت نوبت منه که عرض اندام کنم
شانه هامو بالا انداختم وگفت:مگه اینکه تو خواب ببینی
-چرا تو خواب؟چیزی رو که تو واقعیت میشه دید دیگه تو خواب نمیبیننش (بادستش ۳ رو نشون داد وگفت)کمتر از سه ماه دیگه نوبت منم میرسه اونوقت میدونم چکارت کنم
بعد از گفتن این حرف خندید وباز من عصبانی شدم
_خوبه خوبه بسه دیگه مزه نریز تا سه ماه دیگه معلوم نیست کی مرده کی زنده ست از حالا نقشه نکش
-من که زنده ام توهم باید زنده بمونی
_چرا داری کفر میگی عمر دست خداست هیشکی نمیدونه تا کی زنده ست تا کی مرده
-کفر نمیگم .من میگم خدا مهربون نمیذاری من ناکام از دنیا برم بنظر تو میذاره؟؟
تودلم گفت خدا نمیذاره من میذارم ناکام بمونی...
عصبانی گفتم:من با این جور چیزها کاری ندارم حالام دیره اون بالا منتظر منن باید برم
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_66
ولی من با شما میام
_گفتم نمیشه
_چرا نمیشه
مامان که باز یه کاغذ دستش بود هی هی یه چیزی رو اون مینوشت
گفت:سوگند من وقت ندارم اینا رو برات توضیح بدم خودت باید بهتر از من بدونی
_ولی من به اون زنگ نمیزنم با شماهم میرم اونجا
_از آشپزخونه زدم بیرون
_سوگند سوگند....
اومدم تو اتاقم افتادم رو تخت :ای خدا چی میشد منم میتونستم به این مهمونی نرم
صدای آیفون رو که شنیدم از خواب پریدم یه نفر دستشو گذاشته بود رو زنگ ول کنم نبود
چرا کسی جواب نمیده؟
حین گفتن این حرف از اتاقم اومدم بیرون ولی یه دفعه با چراغ های خاموش خونه مواجه شدم چون عصر تابستون بود هنوز هوا تقریبا روشن بودنگاهی به ساعت کردم ساعت یه ربع به هشت بود صدای زنگ
یه لحظه ام قطع نمیشد
رفتم سمت آیفون:کیه؟
_منم در باز کن
_صدای دانیال بود
_پس بالاخره مامان کار خودشو کرد
کجا بودی از صبح دارم زنگ در ومیزنم دلم هزار راه رفت
_خوابیده بودم معلوم نیست
دانیال خندید وگفت :چرا اتفاقا با این قیافه ی درب وداغون و موهای آشفته و چشمای ورم کرده ت خیلی معلومه انگار خیلی وقتم بوده که خوابیده بودی
نگاه عصبی بهش کردم ورفتم سمت دستشویی حوصله ی جرو بحث
نداشتم فعلا مامان بدجور حالمو گرفته بود
یه آبی به صورتم زدم واومدم بیرون دانیال رو یکی از مبل ها لم داده بود
-زودتر حاضر شو زشته دیر برسیم
رفتم تو اتاقم خوب شد لباسامو از قبل آماده کرده بودم تند تند شروع کردم به پوشیدن لباسام شلوارمو تازه پوشیده بودم که یهو دانیال درو باز کرد
_به تو یاد ندادن در بزنی بعد وارد اتاق کسی بشی
-چرا یاد دادن
-پس چرا در نزدی؟
اومد رو تختم نشست وگفت:به من گفتن وقتی میری اتاق غریبه در بزن
ولی من وتو که غریبه نیستیم هستیم؟
چپ چپ نگاش کردم وبعد رومو ازش برگردوندم جعبه ی آرایشموبرداشتم دلم نمیخواست جلو دانیال ارایش کنم ولی چاره چیه؟اگه آرایش نمیکردم بهتر بود ولی اولا دلم نمیخواست مامان بعد از
اومدن قشقرق به پا کنه دوما خودمم ته دلم نمیخواستم وقتی با دانیال میرم تو جمع کنارش وصله ی ناجور دیده شم
آرایش محوی کردم توتمام مدت آرایشم اون رو تختم نشسته بود
ودستهاشو به پشت ستون کرده بود وبایه لبخند رو صورتش زل زده بود به من
رفتم از آویز شالمو که رنگش آبی نفتی بود برداشتم جلوی آیینه ایستاده بودم که دانیال پشت سرم وایستاد و شالمو از رو سرم برداشت
-ای ی ی ی....چرا همچین کردی
شال نارنجی رنگی رو که تو دستش بود گرفت جلوم
-این و سرت کن
آخه واسه چی؟
_چون اولا بیشتر بهت میاد دوما میخوام باهم ست کنیم
_نگاش کردم پیراهن شطرنجی پوشیده بود که توش رگه های نارنجی داشت
ولی من میخوام همون شال قبلی مو سرم کنم چون کفشام با اون سته
_خوب با این ست کن
_نمیشه
-چرا من دیدم یه کیف داری همرنگ این شال
_گیر دادی هاااااا
خوب چه میشه اینو سرت کنی
ولی من قبلا انتخابمو کردم
گردنشو کج کرد وحالت مظلومانه ای به خودش گرفت:خواهش میکنم.....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای آتش گرفتن بنزین تبخیر شده انرژی معادل 0.8 میلی ژول لازمه. لحظه ایی که موبایل زنگ میخوره 1.3 میلی ژول انرژی تولید میشه و موقعی که با موبایل صحبت میکنید 0.5 میلی ژول انرژی تولید میشه.
دفعه بعد که رفتید بنزین بزنید گوشیتون رو با خودتون از ماشین بیرون نبرید.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این روش میتونید مکعب روبیک رو تو چند ثانیه درست کنید :)
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چنین خوب چرایی😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بستهبندی جذاب و مفهومی قرص ضد آکنه
با توجه به طراحیهای پشت ورقۀ قرص، وقتی قرص رو از ورقه درمیاریم، در واقع داریم یک جوش گنده رو از زیر پوست میکشیم بیرون. این روایت تصویریه همون کاریه که این قرص با جوش انجام میده!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی بیاد اینو درست کنه ببینیم واقعیه یا سرکاریهیکی بیاد اینو درست کنه ببینیم واقعیه یا سرکاریه
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
التماس به خدا جرأت است ؛
اگر برآورده شود ، رحمت است ؛
اگر برآورده نشود ، حکمت است ...
التماس به انسان خفت است ؛
اگر برآورده شود ، منت است ؛
اگر برآورده نشود ، ذلت است ...
#سلام
#صبحتون_شاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_67
_گفتم که نمیشه
_به خاطر من
اتفاقا بخاطر تو نمیخوام اینکارو بکنم
آخه واسه چی؟
_همینجوری خوشم نمیاد کاری رو که تو میخوای انجام بدی
چرا؟مگه من نامزدت نیستم
_ای وای.... دیگه کم کم دارم به این کلمه آلرژی پیدا میکنم
ببین سوگند داره دیرمون میشه اینو سرت کن بریم
_نمیخواستم قبول کنم ولی بعد دیدم بدم نمیگه بهتره باهم ست کنیم
تاجلو چشم حسودها دو کبوتر عاشق دیده بشیم ...
اه اه اه ....حالم از فکر خودم بهم خورد شالو از دستش گرفتم وانداختم رو سرم
_بار آخرت باشه به من امرونهی میکنی
-من؟من غلط بکنم امرونهی کنم من فقط ازت خواهش کردم
-حالا هرچی.
شالمو که درست کردم برگشتم سمتش
_من حاضرم
میشه یه خواهش دیگه ام بکنم
_نخیر
_خواهش میکنم
با حالت کلافه ای گفتم:دیگه چی میخوای
-خواهش میکنم رنگ رژتم عوض کن
_چرا مگه این چشه؟
این کمرنگه زدی رو لب هات. لب هات مثل لب های آدم مریض شده
_خوب بشه
عوض کن دیگه اصلا بهت نمیاد
بعد بی هوا دستشو آورد جلو و رژمو پاک کرد فورا دستشو زدم کنار و
گفتم:عوض نمیکنم .نمیکنم
وبعد عصبانی از اتاقم زدم بیرون اونم پشت سرم اومد
سوار ماشین شدیم وصورتمو برگردوندم یه مدت که گذشت دانیال
گفت:قهری؟
-قهر مال بچه مدرسه ای هاست
--پس این کارات چه معنی داره؟
شونه هامو انداختم بالا وجوابشو ندادم
بعد از اون دیگه هیچ حرفی نزدیم نزدیکی های رستوران آینه مو در آوردم نگاهی به خودم کردم کمی از رژم پاک شده بود اون رژ رو هم که تو خونه جا گذاشته بودم مجبور شدم پاکش کنم وبعد کیف آرایشمو در آوردم ونگاهی بهش انداختم توی همین حین رسیدیم جلوی رستوران دانیال ماشین وپارک کرد من هنوز نمیدونستم کدوم رژمو استفاده کنم
دانیال دستشو دراز کرد واز تو کیفم یه رژ در آورد وگرفت جلوم
یه رژ قرمز- نارنجی بود انتخاب بدی نبود برای همین از دستش گرفتم
از ماشین که پیاده شدم دستشو گرفت سمتم تا بگیرمش ولی من آروم
دستشو انداختم پایین وکنارش ایستادم این کارم ناراحتش کرد ولی چیزی نگفت وباهم وارد رستوران شدیم از در شیشه ای رستوران چشمم
به پروا افتاد همون دختری که یه روز دل ستاره ی منو خون کرده بود
وقتش بود باید حالشو میگرفتم میدونستم چشم دیدن منو نداره برای همین فورا بازومو تو بازوی دانیال کردم وبهش نزدیکتر شدم این حرکت من باعث تعجب دانیال شده بود ولی چیزی نگفت
بیشتر مهمون ها اومده بودند ستاره و وحید هم بودن رفتم طرفشون
خواستم رو صندلی کنارش بشینم که نذاشت
-نباید اینجا بشینی
_چرا؟
-واسه اینکه جای شما اونجاست. تو و دانیال
اشاره به سر میز کرد
_ولی من دوست دارم اینجا بشینم
_نمیشه باید بری اونجا برای اینکه مامانت کلی تاکید کرده بهت بگم
عصبانی بودم خیلی ام عصبانی بودم شده بودم عروسک خیمه شب بازی اینا حیف که آبروی خانواده در میان بود والا همین حالا از اینجا میزدم بیرون
رفتم سمت اون صندلی ونشستم دانیال هم بعد از من اومد وکنارم
نشست تقریبا بیشتر مهمون ها اومده بودند
تبریک پشت تبریک بازهم همه رو اعصابم راه میرفتن چند تا مهمونی دیگه مونده تا این عذاب تموم شه
یاد حرف ستاره افتادم :از این به بعد دائما باید برین این مهمونی اون مهمونی.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_68
چقدر مزخرفه این رسم ورسومات البته یادم میاد قبلا خیلی ام از این رسم ورسومات خوشم میومد حیف.....
دانیال که کنارم نشسته بود دائما سعی میکرد وادارم کنه تا از دسرها و غذاها چیزی بخورم ولی من هنوز عصبانی بودم ومیلم نمیکشید چیزی بخورم خم شدو آروم زیر گوشم گفت:هنوزم از دستم عصبانی هستی؟من که از کارهای تو سر در نمیارم
نگاش کردم
زشته یه چیزی بخور یه زن خوب هیچ وقت نمیذاره کسی بفهمه که از دست شوهرش دلخوره
هیچی نگفتم به جاش با قاشق یه کم از اون کاراملی که جلوم بود
برداشتم راست میگفت همه تقریبا متوجه شده بودن که من تا حالا لب به هیچی نزدم وقیافه ام ناراحته
-آفرین دختر خوب یه لبخندم بزنی که نور علی نور میشه
به زور لبخندی زدم تا بیشتر ازاین متوجه حالم نشن
همیشه این اطرافیان آدم دردسرند همین اینا بودن که منو مجبور به
اینکار کردن وهمین اینا خواهند بود که منو به خاطر کاری که در آینده
انجام خواهم داد سرزنش میکنند.....
امروز روز مهمونی عمو بود میدونستم بازم مامان قصد داره ازم بخواد که بمونم خونه ومنتظر دانیال بشم وبعد با اون برم مهمونی ولی منم میخواستم تلافی قضیه دیروز رو در بیارم برای همین قبل از ظهر بی سر وصدا حاضر شدم وبعد زنگ زدم آژانس ومنتظر موندم. زنگ خونه رو که زدند زود پریدم پشت آیفون وگفتم دارم میام وقبل از این که مامان مبهوتم بتونه کاری کنه وجلومو بگیره
گفتم :خداحافظ من رفتم خونه ی عمو کمک .شمام بعدا بیاین بعداز اون بشمار سه زدم بیرون وسوار ماشین شدم تو دلم گفتم :مامان خانم فکر کردی امروزم میمونم خونه ومنتظر دانیال خان و اوامرش میشم عمرا......
رسیدم خونه ی عموم.همگی از دیدن من تعجب کرده بودن
ستاره :دختر تو چرا حالا اومدی؟
_خوب اومدم کمک
تو چرا اومدی کمک؟ناسلامتی تو مهمون اصلی امروزی .باید میموندی عصر با دانیال میومدی
-برو بابا اینجا خونه ی عموم مثل خونه ی خودمه مهمونم نیستم
پس دانیال چی؟
هیچی اونم مثل بچه آدم عصری بلند میشه یه جعبه ی بزرگ شیرینی میخره وبعد میاد اینجا
-بدون تو؟
-خوب آره مگه چی میشه؟
شما باید باهم به مهمونی هایی که دعوت میشین برین نه اینکه تو تنها بیای اونم تنها
برو بابا تو هم حرف های مامانمو برا من تکرار نکن حوصله ام سر رفت بیا بریم به مامانت کمک کنیم
رفتیم آشپزخونه تا زن عمو رو تو درست کردن دسر کمک کنیم البته اون اولش اجازه نمیداد من کاری بکنم ولی من اصرار کردم
عصر ناهار مختصری درست کردیم وباهم خوردیم تقریبا کارها تموم شده بود برای همین من وستاره رفتیم تو یکی از اتاق ها نشستیم تا کمی استراحت کنیم
چند دقیقه ای از نشستن ما نگذشته بود که گوشیم زنگ زد شماره ی
دانیال رو صفحه افتاد ستاره هم دید نمیخواستم جواب بدم
_نمیخوای جواب بدی؟
_بی خیال
_شاید کار واجبی داشته باشه
نه بابا اون چه کار واجبی با من میتونه داشته باشه
_بهتره جواب بدی
_با سرم گفتم نه
خودش گوشی برداشت وبازش کرد وگرفت جلوم نگاه شماتت باری بهش کردم وگوشی رو ازش گرفتم
_الو الو....
_بله بفرما
-سلام
_سلام
_کجایی؟گوشیتو دیر جواب دادی؟
_دستم بند بود
_-چکار داشتی میکردی
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_69
_داشتم استراحت میکردم شما نذاشتی
_تو که گفتی دستت بند بود
-خوب حالا هر چی .واسه چی زنگ زدی؟
زنگ زدم ببینم عصر ساعت چند بیام دنبالت؟
-لازم نکرده شما بیای دنبالم
واسه چی؟اتفاقی افتاده؟
-نه اتفاقی نیفتاده ولی تو خودت تنها باید بیای مهمونی
-آخه واسه چی؟هنوز بابت دیروز دلخوری؟
تو دلم بهش خندیدم بیچاره از دیروز شب تاخود صبح پیامک معذرت خواهی فرستاده بود من دیروز زیادم از دستش دلخور نبودم
-نه
-خوب پس چی؟
-میگم تنها باید بیای برا اینکه من از صبح اومدم خونه ی عموم
فهمیدی؟
نفس ش رو از روی آسودگی داد بیرون :که اینطور .بدجور نگران شده بودم ها فکر کردم هنوز از قضیه ی دیروز ناراحتی .ولی واسه چی صبح رفتی؟چرا نموندی با هم بریم
-فکر نمیکنم نیازی باشه که من هر چیزی رو به تو توضیح بدم دلم خواست زود اومدم مشکلی باهاش داری؟
نه بابا فقط میگم کاش میموندی باهم میرفتیم اخه من خجالت میکشم تنهایی بیام
با صدای بلند خندیدم وگفتم:تو و خجالت؟محاله؟
_چرا مگه من چمه؟
هیچی فقط تو تنها چیزی که نداری خجالته
اصلا هم اینجوری نیست من کلی ام خجالتی ام
تو ها؟تو؟عمرا
من وقتی میگم تو منو خوب نمیشناسی میگی نه. دیدی حالا منو نمیشناسی
-من تو رو بهتر از خودت میشناسم
میشه بپرسم از کجا؟
-حالا دیگه
نه بگو دیگه؟
خوب من کلا آدم شناس خوبی هستم
-نه بابا
آره بابا...
-حالا خیلی مونده تا تو منو بشناسی
خودتو زیاد تحویل نگیر همچین آدم پیچیده ای نیستی که من نشناسمت
-برعکس خیلی هم پیچیده ام بذار یه مدت بگذره خودت میشناسی
خوب حالا هرچی؟کاری نداری
_این یعنی اینکه خداحافظ
_آفرین خداحافظ
بعد از گفتن اون گوشی رو قطع کردم ونذاشتم بیشتر از اینا حرف بزنی
ستاره سعی میکرد سرشو به چیزهای دیگه ای گرم کنه ولی معلوم بود که به حرف هامون توجه میکرد
-زنگ زده بود ببینه کی بیاد دنبالم من گفتم خودم اومدم تو خودت بیاد
گفت خجالت میکشم منم گفتم تو تنها چیزی که حالیت نیست خجالت
کشیدنه
ستاره جوابی نداد به جاش گفت:خوب باهم صمیمی شدین
باتعجب نگاش کردم :ما؟
آره، دیروز همچین به بازوش چسبیده بودی که انگار میخوان ازدستت بدزدنش
خندیدم :آهان اونو میگی نه بابا قبل از اون نبودی ببینی که چطور دستشو طرفم دراز کرد بگیرم ولی من پسش زدم اون موقعم واسه این بازوشو گرفته بودم که از در رستوران پروا رو دیدم خواستم کمی حرصش بدم
-فقط میخواستی حرص اونو در بیاری؟
-آره خوب دوست داشتم کمی حسادت کنه وحسرت بخوره بیچاره اونم بدجورحرص خوردها نزدیک بود از حسودی بترکه دختره ی احمق فکر کرده این پسره چه تحفیه ای آخه داشتن همچین پسری حسادت داره
نه جان من حسادت داره؟....
من همین جور یه بند داشتم حرف میزدم واصلا متوجه ستاره نبودم دونه ی اشکی رو دیدم که آروم از رو گونه اش لغزید پایین دستمو انداختم زیر چونه اشو سرشو بلند کردم چشماش بارونی بودند
-تو داری گریه میکنی؟اخه واسه چی؟
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662