📚#داستان_کوتاه
✍دزد هم دزدهای قدیم
📚خاطره ای واقعی
پدر بزرگم میگفت حدود دوازده سالی داشتم که با برادربزرگم در زمین کشاورزی مشغول کار بودیم تقریبا نزدیکای غروب شده بود نشسته بودیم کمی نان و ماست بخوریم. که دو مرد هیکلی و چهارشانه از جاده کنارمان رد میشدند بنظر غریبه بودند و از آبادی ما نیستند و مزرعه یی که رویش مشغول کار بودیم چند فرسنگی با ابادی خودمان فاصله داشت و به ابادی های دیگر نزدیکتر بود ما گمان بردیم از روستاهای اطراف هستند و حتما خسته از راه . برادرم انها را صدا کرد اگر میل دارند کنارمان اب و غذایی بخورند. با کمی خواهش آن دو مرد در کنارمان نشستند خیلی هم گرسنه بنظر میرسیدند یکی از انها فورا شروع به خوردن کرد اما مرد دوم همین که لقمه را ب دهانش نزدیک کرد پشیمان شد و نان را گوشه ی سفره گذاشت و عقب کشید و گفت من اشتها ندارم! طولی نکشید آن دو غریبه رفتند برادرم دنیا دیده تر بود رو به من کرد و گفت برخیز و وسایل را جمع کن و اسبان را اماده کن که آبادی مان خیلی دوریم باید تا شب نشده به ده برسیم آن غریبه نان ما را نخورد به گمانم نظر بدی داشت نخواست نمک گیر ما بشود اما من اصرار می کردم راه زیادی امده ایم و بمان تا کار را تمام کنیم و روز دیگر این راه طولانی را دوباره نیاییم اما قبول نکرد و به ده برگشتیم.
فردا شنیدیم دو نفر اسب های همسایه مان، که او هم در آن حواحی مشغول کار بود دزدیده اند....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻💦#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_یکم 1⃣2⃣
نویسنده:#سیین_باا 😎
ته دلم خالی شد..😞
یعنی چی؟
مامان چی میگفت؟😕
اون روز مادر امیر زنگ زده بود و از مامانم اجازهٔ خواستگاری رسمی گرفته بود..
و یا حداقل آشنایی بیشتر..
آخرشم دعوت کرده بود که فردا برای سلامتی برگشتن حاج آقا، که مهمونی داشتن، بریم خونشون ...🌼
دلم آشوب بود...
همیشه توی اتفاقات مهم اینجوری میشدم..
اونقدر استرس میگرفتم که حالم بد میشد..
دوست داشتم معدمو بالا بیارم..😑
نمیدونم چرا اما از اون روز تا چند وقت بعدش تلفن های زهرا رو جواب ندادم..😒
حتی خونشون نرفتم..
تا اینکه مامان و بابا خودشون تنها رفتن..🍃
مدام به این فکر میکردم که من با این گذشتهٔ بدی که داشتم لایقِ امیری که علی الظاهر میشناختم نبودم..💗
دوست نداشتم به پسرای رنگارنگی که از دبیرستانم دور از چشم خانواده داشتم اشاره کنم ...🙄
دوست نداشتم بگم وضو میگرفتم نماز نمیخوندم..
و صدتا کاری که ریحانهٔ الآن شرم میکنه از یادآوریشون ...💔
من حتی مثل زهرا و مادرش چادری و باحجابم نبودم که امیر منو انتخاب کنه...😣
چرا منو در نظر گرفتن؟
نکنه زهرا اصرار داشته...😏
اونقدر فکر کردم که گریه ام گرفت..
اصلا منو چه به این پسر اخمو.. 😖این پسر خیلی خوبه و بد بودن منو دیده، چرا منو انتخاب کرده؟!
هر چند که خودم هم بی میل نبودم به این رابطه..😐
نه از روز اول اما از وقتی که رابطه ام با زهرا بیشتر شده بود ،
توجهم نسبت به امیر جلب شده بود..
هرچند که تلاش میکردم بهش فکر نکنم، که این فکر کردن مخالف راه و رسم #رفیق های شهیدم بود ..😍
یک هفته از اون ماجرا گذشته بود ..
زهرا دیگه زنگ نزد و مامان هم درباره اش حرف نمیزد...
بد جوری دلم گرفته بود از فکر به این ماجرا...🌸
دوربینمو روشن کردم عکسای راهیان نور نگاه کردم ...😭
از هر سه تا عکس یکیش امیر بود..
چقدر خوب بود؛ همسفر شدن با یکی که میدونی مرام شهدایی داره ..
اصلا همینکه نگاهشو مینداخت پایین وحرف میزد، همینکه اخم داشت در برخورد با نامحرم، برای خوب بودنش کافی بود...💎🍂
#شاید_معجزه ❤
زهرا دستامو گرفته بود و فقط نگاهم میکرد..
چرا دیوونه بازی در نمیاورد؟!😞
با غم خاصی گفت:
ریحانم؟!
من و تو خواهریم خواهری بگو چی اذیتت میکنه که یه هفته س جوابمو نمیدی؟💗
کِی صداتو میشنوم...😣
صورتمو گرفت بین دستاش والتماس گونه گفت:
چیشده خواهریم؟!!
مگه چیشده آخه دلت باهاش نیست؟!
خب بگو نه چرا غمگینی؟!!
یه لحظه ترسیدم نگران دستمو گرفتم روی دستش که صورتمو قاب گرفته بود😥
+ زهرا؟
لبخند زد..☺
_جان زهرا؟
چیه خواهری ؟بگو برام ❤
+ زهرا من خوب نیستم ، امیر خوبه..😭
شروع کردم به گریه
زهرا فورا بغلم کرد..💗💗
+اجازه بده امیر خودش باهات صحبت کنه من میدونم آخرش خوبه دلم روشنه به خدا 😍
زهرا اونقدر برام حرف زد که راضی شدم، که دلم قرص شد، که آرامش گرفتم، که میتونم به امیر اعتماد کنم و
باهاش حرف بزنم..🙊
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💦🌻💦🌻💦🌻💦🌻
--—--------------------------------✨
--------------------------------
🍃
🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_دوم 2⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
عید غدیر بود..
خانواده امیر اجازه خواستن که برای خواستگاری بیان خونمون...
وقتی مامان صدام زد که مهمونا اومدن و باید برم پایین؛
بازم چادر رنگیِ هدیه ماه بی بی به دادم رسید..😍
شد تکمیلکننده تیپ یاسی رنگم و چقدر #بوی_یاس می داد این چادر یادگاری..
پدر و مادر زهرا اونقدر مهربون و صمیمی بودند که آدم خجالت می کشید از مهربونی هاشون...
زهرا به پدرش رفته بود هم اونقدر شوخ و شلوغ؛
و البته مادر زهرا که از ابتدا دخترم خطابم میکرد..
فقط نمیدونم این وسط امیربه کی برده بود که امشب هم، جدی نشسته بود..
گاهی که ازش سوال میپرسیدن با لبخند جواب میداد..
آقای خالقی هم همراهشان بود و سخت ترین قسمت مراسم سلام کردن به ایشون بود که از هم دانشگاهیام بودند..
زهرا هم طبق معمول نبض جمع را به دست گرفته بود شیطنت میکرد..
بابا مامان که انگار تازه رفیقای قدیمی شون را دیده باشند..
+ پوففف کلا تنها بودم..
با صدای پدر امیر جمع ساکت شد. که خطاب به بابا گفت؛
آقای صالحی نمیدونم کِی و کجا و چه جوری آقا امیر ما دخترخانوم شما را پسندیدند!😄
حالا ریش و قیچی دست شما...
بابا بالبخند ادامه داد؛
اختیار دارید هم ما شما رو می شناسیم همین که شما؛
و البته این آشناییِ قشنگ به واسطه خود بچه ها بوده!
من و مادر ریحانه مشکلی برای ادامه رابطه نداریم :) تا خود ریحانه خانم چی بخوان...
وقتی بابا برگشت نگاهم کرد؛ عشق و تحسین رو توی نگاهش دیدم..
آروم زیر لب گفتم؛ ممنونم بابا..
+خب دخترم نظر شماچیه؟!
پدر امیر بود که این سوال را از من می پرسید..
قبل از اینکه من جوابی بدم زهرا قرصا شو نخورده پرید و گفت؛
+بابا به نظر من برای این دوتا کفتر
مونم یه صیغهٔ محرمیت بخونید برن چند کلوم حرف بزنن بعد نظرشونو بگن ...😉
نگاهم افتاد به امیر، انگار یه بارِ خیلی بزرگ از روی شونش برداشتن که نفس عمیق کشید..
#پس_نظر_امیر بود نه زهرا..
وقتی احساس کردم این خواست امیر بوده مخالفتی نکردم پدر هم تابع نظر من موافقت کرد این بین پدر امیر صیغه روجاری کرد و در تعیین مهریه فقط یک قرآن خواستم..
بعد از جاری شدن صیغه زهرا گفت: پاشین حالا راحت برین حرفاتونو بزنید..
بلند شدم و پشت سر امیر اومدم تو اتاقم، اشاره کردم بشینه روی صندلی کنار میز تحریرم اما در کمال تعجب گفت:
نه ریحانه خانوم اگه اجازه بدین بشینم روی تخت..
تعجبمو که دید با لبخند ادامه داد : +چیه خب همچنان انتظار داری اخمو باشم؟
یا نه مثلا همون # آقای_برادر بمونم 😉
چقدر خوب که خودشو راحت میگرفت هرچند من معذب نبودم..
با بی تفاوت ترین حالت ممکن گفتم:
من انتظار خاصی ندارم هر طور خودتون راحتید..
خندید دستی به صورت و ته ریشش کشید و گفت: شمشیر رو از رو بستید انگاری ☺کارم مشکله ...
چقدر خوب بود این بشر..
اونموقع دروغ بود اگه نمیگفتم از حرفش ذوق کردم ...
+ ریحانه خانوم؟ من اومدم اینجا که حرفای شما رو بشنوم بانو 😊 وگرنه من که صحبتی ندارم ...
نمیخواین بکین یک هفته ای که کنج عزلت گزیده بودین ، به چی فکر میکردین؟
این یه هفته آب و نون منم گرفته بودیا؟!
یه ذره دیگه ادامه میداد غم اون یه هفته میشد گریه و نصیب دلش میشد ...💔
با بغض گفتم: چرا منو انتخاب کردین؟ من، من، خیلی بدم ...
اونقدر ناراحت بودم که بی توجه به موقعیتم نشستم کف اتاقم...
اومد نشست روبه روم نگاهشو دوخت به صورتم و با لبخند گفت: +همین ریحانه؟
همینه که یه هفته اس منو تو برزخ گذاشتی؟؟
چقد صمیمی حرف میزد و چقد آرامشمو بیشتر میکرد این صمیمی بودنش...❤
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹#شاید_معجزه❤
#قسمت_بیست_و_سه 3⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
از همون شب قدر که ریحانه
رو با چادر گل گلی و دمپایی قرمزش دیدم بیشتر از قبل به حرفای زهرا فکر کردم ..
زهرا شب و روز تو گوشم میخوند که ریحانه بهترین مورد برام خواهد بود هر چند که میدونستم یه دختریه که فقط چند ماهه راه و رسم خودمونو پیدا کرده، از همون موقعی که تو فکه
نماز میخوندم و بهم گفت: من خیلی بدم که جوابمو نمیدی فهمیدم که گذشتهٔ خیلی خوبی نداشته، وقتی از رضا تحقیق کردم اونم تأیید کرد که
جزء بچهای خوب دانشگاهشون نبوده...
اما خانوادهٔ خوب و متدینی داره ولی خب برای من مهم حال الآن ریحانه بود که عجیب متعلق به #شهدا بود ...
چند روز بعد از شبی که رفتم براشون غذای نذری ببرم از زهرا خواستم مامانو در جریان قرار بده که من همسرمو انتخاب کردم..
#دوربین_دار_زبون_دراز_اتوبوس_شمارهٔ ۲🍃
زهرا وقتی فهمید که به قول خودش عاقل شدم و ریحانه رو انتخاب کردم؛ از خوشحالی نمیتونست یه جا گیر کنه اونقدر صورتمو بوسید که دیگه حالم داشت بد میشد😅
وقتی مامانو در جریان قرار دادیم خیلی خوشحال شد از همون اول، مهر این خانواده به دلش نشسته بود..
بابا نبود یعنی هنوز برنگشته بود ولی مامان و زهرا عجله داشتن برای به اصطلاح خواستگاری..
که زنگ زدن بابا و ازش اجازه گرفتن هر چی زودتر به خانوادهٔ ریحانه بگن و بابا هم از خدا خواسته اجازه رو صادر کرد بلکه هم دیگه یه پسر عزب تو خونش نداشته باشه 😂
میدونستم ریحانه هم نسبت به من بی تفاوت نیست ، اما میترسیدم این بی تفاوت نبودن از علاقه نباشه و صرفا من براش یه قهرمان باشم
آخه به زهرا گفته بود که با حرفای من....
همزمان با مامان که زنگ زد خونهٔ آقای صالحی زهرای فضول هم گوشیشو برداشت زنگ زد ریحانه...
هم خندم گرفته بود، هم عصبانی بودم که آبرومونو میبره
اونقدر با ذوق و شوق بود که دلم نیومد جز فضول خانوم چیزی بهش بگم ...
مامان میگفت مادر ریحانه هم بی میل نبود..
و این باعث اطمینان بیشترم میشد ...
اما وقتی فردای اون روز که بابا برگشت قرار بود بیان خونمون ، ریحانه باهاشون نبود، بند دلم پاره شد...💔
یعنی چی چرا نیومده ... کلافه بودم... هی میرفتم پیش زهرا بلکه یه خبری بهم بده و اون هی لبخند میزد، نامطمئن لبخند میزد ، ناراحت لبخند میزد...
صد سال پیر شدم اون روز تا به پایان رسید و تونستم از زهرا بپرسم چرا ریحانه نیومد؟ و اون جوابی داد که کلا ناامید شدم ، گفت: جواب تلفناشو هم نداده....
تا موقع نماز صبح بیدار بودم همش فکر میکردم به چه دلیل باید خواسته نشم؟
حالا که خودم عاشق شدم وخودم انتخاب کردم، سختمه
#نرسیدن و#نشدن ...
چفیه مو پهن کردم ، سجادم بود، دوزانو نشستم روش تسبیح هدیهٔ دوست شهیدم رو برداشتم و ذکرگفتم:
+کارم گره خورده رفیق باز هم تو #لطفا
تحمل این بی خبری برام سخت بود هر چند مامان میگفت مادر ریحانه گفته:
ریحانه داره فکر میکنه و این کناره گیری طبیعی بود...
زهرا میگفت نیاز داره فکر کنه نگران نباش
دلم میگفت اوضاع خوب میشه ولی میترسیدم ...
اونقدر گفتم و گفتم که زهرا پوشید و رفت خونهٔ ریحانه اینا، خودم رسوندمش و اون دو ساعتی که زهرا رفته بود بالا نشستم تو ماشین...
آرومم میکرد دمِ گرمَ حاج رضا نریمانی وقتی میخوند، ″دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه″
ریحانه میتونست منو برسونه به جایی که میخواستم اون الآن پر از معنویت بود الآن شده بود مثل یه زمین پاک آمادهٔ کاشته؛
آماده ست یکی از جنس خودش برسوندش به اوج ...
منو ریحانه میتونستیم بشیم همسفر تا مقصدم همسفر تا #بهشت ...😍
قرار شد شب عید غدیر بریم خونشون یعنی به لطف خدا و رفیق بامرام😍
و زبونی که زهرا به اعتبار گذاشت و دل ریحانه رو به دست آورد که اجازه داد بریم خونشون!
اولین قدم رو که به خونشون گذاشتم نذر عمهٔ سادات کردم زندگیمو ، و بااطمینان خاطر بیشتری رفتم ..
با خودم عهد کردم تو همین جلسهٔ اول تمام حرفامو به ریحانه بزنم یا حداقل خیالمو راحت کنم از #بهدستآوردن دلش 😀
خوب بود که زهرا پیشنهاد صیغه رو داد و گرنه من آدم حرف زدن با نامحرم نبودم اونم کسی که دوسش دارم ..
وقتی زهرا گفت برای این دوتا کفترمونم صیغه بخونید؛
نگاهمو اولین بار دوختم به نگاه ریحانه شاید اصرار چشمامو ببینه انگاری فهمید چون بعد از نگاه من قبول کرد...
با بسم ا.. پا گذاشتم اتاقش ..
+ میتونم بشینم روی تخت؟!
درسته جا خورد از پررو بازیم ولی عهد بسته بودم ..
وقتی نشست کف اتاق طاقت از دلم رفت و نشستم رو به روش...
لبخند زدم به چهره ش..
+همین ریحانه؟! همینه که یه هفته س منو گذاشتی تو برزخ!!؟
دلم آشوب بود از حالِ آشفته ای که داشت..
اما باید آرامش رو بهش هدیه میکردم..
لبخندمو حفظ کردم و ادامه دادم:
+ریحانه خانوم؟!
اگه ما بد و خوبِ شمارو قبول داشته باشیم چی؟!
بهت زده نگاهشو دوخت بهم..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎#شاید_معجزه ❤️
#قسمت_بیست_و_چهارم 4⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
امیر بیشتر از چیزی که فکر میکردم #خوب بود..
اونقدر خوب که تو همون شب اول اطمینانِ یه عمر پا به پا بودن و همسفر بودنش رو بهش دادم..
همونشب وقتی خواست از اتاقم بره بیرون، وقتی برگشت و نگاه مهربونش رو حواله ی چهره ی مضطربم کردو گفت: بانو من تنها نیومدم اینجاها!!؟!
ضامن من #عمهسادات بود..
قلبم جا به جا شد از حرفش..
مگه میشد بهش بگی #نه!
خیلی زودتر از توقعمون عقدمون رسمی شد و قرار شد که عروسی بمونه برایِ #عیدنوروز..
روزای خوبم با امیر خوب تر شد..
ذوق داشتم، پر از انرژی بودم،پر از حسآی آرامش بخش که همه ش رو مدیون نگاهِ عسلی رنگِ آقایِ برادر زندگیم بودم😍
ویبره ی گوشیم؛
باعث شد دست از نوشتن بکشم؛
#آقایبرادر
خندیدم؛ پیام از امیر بود!
″خنکآندمکهنشینیمدرایوانمنوتو
بهدونقشوبهدوصورت
بهیکیجانمنوتو #بانوجان″
هروقت محبتهای یهوییشو میدیم؛ فقط میتونستم در جواب بگم؛
″مرسی که انقدر خوبی #جانام″
سرکلاس بودم و قرار بود امروز بعد از کلاس امیر بیاد دنبالم؛ بریم خونشون..
هفتم محرم بود و نذری داشتن!
شب هم میرفتم هیئت محله شون..
بعد از کلاس رفتم #مزار_شهدای_گمنام دانشگاه..
میدونستم امیر اونجا منتظرم میمونهـ
کوله پشتی خاکستری رنگمو روی شونه م جاب جا کردم یه دست کشیدم مقنعه ی سورمه ای رنگم، و مانتویی که به خاطر سیدالشهداء جانم مشکی بود؛ تیپمو تکمیل میکرد..
دیدمش😻
سرتا پا مشکی پوشیده بود #عزیزامامحسینیم💔
نشسته بود و نگاهش به سنگ مزار بود ، میدونم آرزوتو #عزیزبیادعام💔
پشت سرش وایسادم؛
+سلام آقا
بلند شد تمام قد رو به روم وایساد...
با لبخند گفت؛
_سلام بانوم🌙
غرقِ حال خوب شدم..
کسی نمیدونست حالِ منو؛
که چقدر شبیه آدم های خوشبختم!
خوشبختی ای از جنس دوست داشته شدن از طرف #أمیر💕
#شاید_معجزه ❤
رسیدیم خونه شون..
همه ی دیوارا رو پارچه ی مشکی زده بودن..
همه جا دیگ و گاز بود داشتن غذای هئیت رو درس میکردن..
+ریحانه جان شما برو بالا مامان و زهرا هستن!
با لبخند چشمامو باز و بسته کردم و رفتم..
اولین نفر خاله رو دیدم🌙
مامان امیر..
لبخند زد بهم این مهربون؛
+سلام خانوووم خسته نباشی عزیزم!
فورا رفتم بوسیدمش..
_ممنونم خاله شما خسته نباشید منو میبخشید دیر اومدم؟!
با اخم گفت؛
+الانم نباید میومدی بعد کلاس خسته ای
امیر اصرار داشت بیاد دنبالت..
_نه خاله خودم خواستم بیام دلم نمیاد نباشم..
کم کم کارامونو انجام دادیم..
نذریا رو درست کردیم، شله زردا رو من تزیینش میکردم..
زهرا آش میریخت..
از پنجره ی آشپزخونه بیرون رو نگاه کردم؛ امیر و رفیقاش داشتن آشپزی میکردن..
آستیناشو داده بود بالا
دیگ قیمه رو هم میزد..
ذوق میکردم از دیدنش..
نگاهش افتاد به پنجره ، انگاری فهمید :)
لبخند زد بهم دوباره سرشو انداخت پایین..
چقد خوبی تو 💕
آخرای شب بود که غذا ها رو پخش کردیم و اماده شدیم بریم هئیت..
منو زهرا توحیاط بودیم منتظر امیر..
خاله و عمو که رفته بودن زودتر..
گوشی زهرا زنگ خورد!
+رضاعه! جواب بدم میام:)
ازم دور شد..
چراغ اتاق امیر خاموش شد..
اماده شد بالاخره😅
وقتی نزدیکم شد؛ اونقدر خوشحال بودم از بودنش که نتونستم خودمو کنترل کنم و نگم؛
#بهترینِمن💕
لبخند زد و دستم رو گرفت!
+ریحانم؟!
اینو قبول میکنی؟؟!
یه بسته داد دستم!
قلبم ریخت!
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💎🎗💎🎗💎🎗💎🎗💎
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓💓💓💓💓💓💓💓💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_پنجم 5⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
بسته رو از دستش گرفتم..
پارچه بود؛ فهمیدم باید #چادر باشهـ
بازش کردم..
گوشه چادر رو گرفتم توی مشتم..
با استرس نگاهمو دوختم به چهره ی آروم امیر؛
+امیییر؟!
_جان؟!
سکوتمو که دید خودش ادامه داد؛
_من فقط برات هدیه گرفتم، دوست داشتم امشب بسپارم بهت امانت حضرت زهرا رو
دلم میخواد خانومیت بیشتربشه!!
دوباره زیر لب زمزمه کردم؛
+امیییر؟!
لبخند زد..
_جان؟!
شما تا فردا صبح صدا بزن منو ولی آروم باش..
دید واکنشی ندارم بسته رو از توی دستم گرفت و چادر رو بیرون آوورد..
بوی عطر اتاق خودشو میداد :)
چادر رو باز کرد و انداخت روی سرم، خودش مرتبش کرد..
گوشیش رو در آورد، گذاشت روی دوربین جلو..
خودشم کنارم وایساد،
-نظرتون چیه ریحانه خانوم؟!
چه ناز بود برام این پارچه مشکی و آروم..
میگم آروم چون قلب بیقرارم رو پر از آرامش کرد..
+قشنگهـ
امیر از حرف به وجد اومد انگاری که گفت؛
-قشنگ برای یه لحظشه ، شما ماه شدی🌙
+وااااایییییییی ریحوووون؟! عشق که بودی تو؟؟؟؟
تند تند صورتمو بوسید زهرایِ شیطون!
لبخند زدم به این مهربونیش! 💗
+اولا اینکه اسمو نشکون خوشمنمیاد👊
دوما معلوم نیست عشق کی بودن ایشون😄
سه تاییمون خندیدیم..
راه افتادیم سمت حسینیه..
تمرین کرده بودم چادر پوشیدن رو ، برام سخت نبود نگهداشتنش..
چقدر خوب که قسمت شد با هدیه ی امیر شروع کنم؛ حضرت زهرایی بودن رو تمرین کردن..
من چقدر با امیر هر لحظه خدایی تر میشدم..
امیر برام هدیه بود هدیه ای از طرف شهدا..
و چقدر راضی بودم از مردی که هنوز خودم رو لایقش نمیبینم..
دست امیر که کنارم راه میرفت رو گرفتم!
انگشتامو توی مشتش فشار داد؛
به معنای دلگرمی، اطمینان، حتی به معنای ما بد و خوب شمارو قبول داریم!
منو زهرا رفتیم پیش خاله ، امیر هم رفت قسمت مردونه..
بعد از روضه، سینه زنی که شروع شد؛ بین جمعیت دنبال #عزیزِ خودم گشتم!
چقدر بهترین بود #مرد من !!
+امیر؟!
_جان؟!
حلقه ای که روز بعد از جاری شدن اون صیغه ی شب اول، امیر بهم داده بود رو در آووردم دادم دستش؛
+میشه اینو تو نذر حضرت ابالفضل کنی؟!
یه حسی افتاد تو قلبم که باید این انگشتر و پیشکشی میکردم به #قمر خیمه ها..
حلقه رو گرفت گذاشت جیبش!
-چشم!
+امیر؟!
-جانم؟!
میدونست الان آرامش میخوام همیشه اینجوری بودم هروقت قلبم #بیقرار یه حرفی بود، آشوب بودم، دوست داشتم صداش بزنم و اون فقط بگه جانم..
_جان امیر؟!
_جان دل امیر؟!
_چی داره اذیتت میکنه؟!
+امیر من خیلی ممنونم که تورو دارم!
نمیدونم چرا اما همش احساس میکنم من شانس این آرامشو ندارم قراره ازم بگیرنش!
امیر؟!
_جان؟!
+نذر کن برام بمونی نذر کن برای هم بمونیم نذر کن زندگیمونو برای #سیدالشهدامون..
اشکم ریخت.. نمیدونم چرا بیقرار بودم..
چرا فکر میکردم قراره که اتفاقی بیوفته..
رسوندم خونه!
لحظه ی خداحافظی گفت؛ تو خانومِ منی :)
همفسرمی برای بهشت :)
غم به دلت راه نده :)
تو نگاهش پر از اطمینان و اعتماد بود..
″رنجِ تو
بر جانِ ما بادا مبادا بر تنت..
#همه_ی_سقف_و_ستون_و_همه_ی_آبادی_من″
پیام قشنگش قبل از خواب قلبمو آروم کرد..
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
-
-—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕 داستان کوتاه
روزگاری، "لقمان حکیم" در خدمت خواجه ای بود.
خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان "بسیار دانا" همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او "حسد" می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای "بدنام کردن" لقمان پیش خواجه.
روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای "چیدن میوه" به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را "یک به یک" خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید.
خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که "میانه خوشی" با لقمان نداشتند.
گفتند: "میوه ها را لقمان خورده است."
خواجه از دست لقمان عصبانی شد.
خواجه پرسید:
«ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟
اصلاً به من بگو ببینم، "چگونه توانستی" آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»
لقمان گفت:
"من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!"
خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها "شهادت می دهند" که تو میوه ها را خورده ای!»
لقمان گفت:
"ای خواجه، ما را "آزمایش کن،" تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!"
خواجه برآشفت:
«ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.!
لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!
لقمان گفت: "دستور بده" تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم.
خواجه پرسید:
«بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟»
لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!»
خواجه نیز فرمان داد تا "آب گرمی" آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.
پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در "معده شان" بود، بیرون ریخت!
"خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان."
* خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
💓🍂🍂🍂💓🍂💓🍂🍂💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_ششم 6⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
روز عاشورا با اون حجم از عظمت و سنگینیش به شب رسید!
روزیکه باز هم در کنار امیر برام گذشت!
پا به پای هم راهپیمایی کردیم؛ امیر آروم سینه میزد و من قدم به قدم برای وجودش خداروشکر میکردم..
امیر آروم آروم اشک میریخت و من ذره ذره فدایِ بودنش میشدم!
امیر با پاهای برهنه عزاداری میکرد و من عاشقانهـ نگاه خرجِ عاشق بودنش میکردم..
معشوق، امیرم بود و در ظاهر من..
عاشق من بودم و درظاهر امیرم..
بغضِ روز اخر دهه، شام غریبان وقتی کنار امیر نشسته بودم ترکید!
اونقد اشک که سبک کرد دلِ نا آرومم رو..
اون روز و روزهای بعد گذشت..
رفتم دانشگاه!
متفاوت از قبل..
این بار با چادر..
انگار تیر خلاص بود به تموم زمزمه هایی که میگفت؛ ریحانه از راهیان نور جوگیر شده و معلوم نیست چشه!!
طبق عهد هرروزم رفتم مزار شهدای گمنام سلام دادم..
آقا رضا هم اونجا بود!
+سلام آقا رضا!
طبق معمول با لبخند جوابمو داد؛
_سلام علیکم آبجی ریحانه خانوم..
با امیر اومدین؟!
+نه امیر امروز در گیر کارش بود، فکر کنم شروع خادمی باشه و راهیان نور اینا..
_اهان پس دیگه از الان ندارینش تاااا بعد عید😂
خندیدم و زیر لب گفتم؛ #نذرسلامتیشباشهالهی❤
از رضا جدا شدم، برم سمت کلاسا؛
ازدور یکی از پسرایی که از ترم اول باهام هکلاسی شده بود؛ و عجیب بهم گیر میدا رو دیدم!
میدونستم تیکه نندازه ، رد نمیشه!
نزدیکم که رسید؛ گفت:
+بح ریحان خانوم و تیپ جدید!
حرمت چادرم برام از هرچیزی مهمتر بود..
دیگه نباید جواب تیکه هاشو میدادم..
سعی کردم بیتفاوت رد شم که گفت؛
+نه خدایی ارزششو داشت اون پسره، چه کم لیاقت بودی..
با نچ نچ کله شو تکون داد..
داشتم حرص میخوردم که امیرم رو میبرد زیر سوال اما بازهم برام جایز نبود جواب دادن!
که صدای رضا رو از پشت سرم شنیدم؛
+آقای اکبریِ به ظاهر محترم زیادی تر از دهنتون میگینا..
مچ دستشو گرفت و کشیدش سمت خودش..
+بریم کارت دارم..
رو به من هم گفت؛
-برو آجی شما سرکلاستون!
بغض کردم..
گوشیمو در آووردم پیام دادم امیر؛
+نذرسلامتیت باشه هرچی دلمو آزار میده″چشم عسلی جانم″
به ثانیه نکشید که زنگ زد؛
-سلام ریحانه م!
نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه چادر سر کرده نباید سخت باشه..
فقط بگم: می ارزه به نگاه قشنگِ حضرت زهرا
نمیپرسم چیشده که حدسش درباره ی توعه منو انتخاب کرده نباید سخت باشه..
فقط بگم که...
من ادامه دادم:
+فقط بگم که می ارزه به مالکِ چشمایِ قشنگِ
امیرم بودن!
نمیدونم چه رازی داره خلقت خدا که دست دو تا آدم فرسنگ ها از هم دور رو میگیره میذاره تو دست هم تا بشن مصداق کاملِ
″لتسکنوا إلیها″
و خداروشکر که سهم من شد مردی مثلِ امیر..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🍂💓🍂💓🍂💓🍂💓
--—--------------------------------
✅#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیست_و_هفت 7⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
دیوونه کننده بود..
روزای سخت دور از امیر..
روزهایی که لحظه به لحظه بیشتر احساس میکردم قراره امیر رو از دست بدم..
ثانیه به ثانیه ناامید تر میشدم..
هر روز بدتر از روز قبل میشد اوضاع..
روزایی که سهمم از امیر دو تا پیام بود؛ شب بخیر آخر شب و صبح بخیر ..
بابا سخت مخالفت میکرد با رابطه ی من و امیر..
نمیدونم چرا زندگی رویِ بدش رو بهم نشون..
یه روز بابا اومد تو اتاقم و بیدلیل گفت؛
من یه دونه دخترمو یه دونه حاصل زندگیمو سیاه روز نمیکنم..
و رفت..
باورم نمیشه، بابا رفت ..
الان یه هفته س رفته یه سفر کاری و نیومده..
فقط میدونم یه هفته ست امیر هم آروم شده..
یه هفته ست کمتر حرف میزنه، داره فکر میکنه..
مامان میگه امیر رو دوست دارن ولی منو بیشتر..
منم خودم رو دوست دارم امیرم رو بیشتر..
یه هفته ست نمیرم دانشگاه..
نرفتیم با امیر بیرون، یه دل سیر حرف نزدیم، به هفته س جهنم شده حال دلم..
مامان سکوت کرده، زهرا سکوت کرده، خاله عمو آقا رضا..
مگه چیشده که بابا میگه منو دست امیر نمیسپاره..
اونکه افتخار میکرد به تنها دامادش..
گوشیم زنگ خورد!
امیر بود!
نذاشتم سلام کنه اونقدری تو این هفته ناراحت شده بودم که حق داشته باشم خالی کنم سمت دلش
بس بود هرچقدر سکوت کردم و از هیچ طرف جواب نشنیده بودم
بس بود هرچقدر گفتم امیرم بیشتر از من صلاح میدونه، حتما صلاح دونسته سکوت کنه بذار منم غمش ندم..
+امیر؟؟!
خواست بگه جان؛ نذاشتم! با گریه ادامه دادم:
+نگو جان که جانت نیستم، نگو جان دل که جان دلت نیستم، نگو ریحانه م که اونم نیستم
من اگه جانِ تو بودم یک هفته ازم بیخبر میموندی؟؟
اگه جانِ دلت بودم یک هفته بغضمو میدیدی و سکوت میکردی؟!
من جانِت نیستم امیرم نیستم که انقد پریشونم گذاشتی و نیستی آرومم کنی!!
من با کی اروم بشم امیرم؟!
چرا نمیگین چیشده که بابا نیست تو نیستی مامان لبخند نامطمین میزنه؟!
چرا نمیگین قرار بیچاره بشم و خوشبختیم بره؟!
چرا نمیگین چیشده که قرار تورو نداشته باشم؟!
امیرم؟!
دیگه نتونستنم ادامه بدم..
نفس کم اوورده بودم..
-جانِ منی جانِ دلِ منی ریحانه ی منی!
ریحان تو زندگیِ یه نفر بودی هستی و میمونی!
ولی زندگیم؛ حرف بابات رو سرم جا داره!
بابات گفته دور شم و فکر کنم و به نتیجه برسم؛ رو سرم جا داره جانِ امیر..
بهت فکر میکنم عزیزِ زندگیم شب و روز دارم فکر میکنم!
ریحانه م یه شبایی میشه نخوابید و تا صبح بهت فکر کرد، این شبا یه هفته ست شبایِ منه!
تعجب کردم..
بابا چرا باید اینجوری بگه به امیر..
چرا هیچکی بمن نمیگه چیشده..
مگه امیر چیکار کرده!
دیوونه کننده ست💔
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🌻💓🌻💓🌻💓🌻💓
--—----------------#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#شاید_معجزه ❤
#قسنت _بیست_و_هشتم 8⃣2⃣
نویسنده: #سیین_باا😎
انگاری بدبختی قصد نداشت از خونه ی من و امیرم کوچ کنه، انگاری تازه راه خونه مارو پیدا کرده بود ،
انگاری روزگارِ منو امیرم چشم خورده بود...
اونقدر غرق شادی بودم؛ غرق خوشبختی بودم که یادم رفته بود ″وان یکاد″ نصب کنم به پهلوی زندگیم و هرچی چشم حسود ازش دور بمونه..
کوتاهی از خودم بود که جار زدم حال خوبمو ..
تقصیر کی بود اخه
ک سرنوشت اینجوری هی برام بدبختی میخواد..😞
یک هفته بود امیرم رو ندیده بودم که بهم خبر دادن باید برم بیمارستان..
امیرم تصادف کرده بود ..😭
تصادف کرده بود و حالش بد بود..
میگفتن بیهوشه
علائم حیاطیش بالاست ولی بیهوشه ..
یعنی امیرم چشاش بسته اس
یعنی من نمیتونم چشای عسلیشو ببینم ..😭
#شاید_معجزه ❤
این یک هفته روح روانم رو به بازی گرفته بود؛ یک هفته ای ک نشده بود ریحانه ام رو ببینم..
ریحانه برام انگیزه ی زندگی بود ..
امید به زندگی بود ..
ریحانه همدمم بود ..
میخاستمش ،برای رسیدن به بهشت انتخابش کرده بودم ..
کمکم کنه ک بذاره برسم به آرزوهام
آرزویی ک شب و روز براش زندگی کردم ..🌟
ولی وقتی بابا و پدر ریحانه رو در جریان گذاشتن
مخالفت شدیدشون شوکه م کرد..
چرا حالا
چرا الان که همه کارم جور شده
چرا وقتی ک قرعه به اسمم در اومده بود ..
اصلا نذاشتن ریحانه رو در جریان بذارم ..
پدر ریحانه اونقدر آشوب شد که گفت دختر منو بیخیال شو..
این حرف شوخیش هم جونم رو میگرفت ..
چه برسه فکر کردن بهش
نذاشتن نشد ...
نشد ک خودم ریحانه ام رو راضی کنم ..
وقتی به خودم اومدم ک محکوم بودم به سکوت محکوم بودم به انتخاب؛ محکوم بودم به موندن بین دوراهیِ
#زندگیم و #آرزوم..💞
به خودم اومدم
دیدم ریحانه میگه من جانت نیستم
من جان دلت نیستم ..
کی میتونست تو این موقعیت بهش بفهمونه تو نفسِ امیر غُد و یه دنده ای..
کی بود بهش بگه برام حکم زندگی داره ..
گوش نمیداد و حق داشت؛ گله کرد نبودم و حق داشت؛ گریه میکرد و خاک بر سرمن ،حق داشت ..
آشوب بودم هیچ راهی نداشتم..
فکرم داشت منفجر میشد و انتخاب سخت بود ..
اونشب ک ریحانه شک کرد به عشقم ، تحملم تموم شد رفتم ک ببینمش و به خودش بگم که خودش راه بذاره جلو پام..
اونقدر غرق فکرام بودم که سرعتم رفت بالا و بالاتر اونقدر بالا که دیگه نفهمیدم چیشد و چجوری رفتم تو دل ماشین جلوئیم و...
#شاید_معجزه ❤
بابا اومد دنبال من و مامان باهم بریم بیمارستان پرازبغض بودم اما دلم نمیخواست اشک بریزم پر از فکر بودم اما دوست نداشتم به زبون بیارم ..
وقتی رسیدم جلوی در اتاقِ امیر؛
خاله و عمو رو دیدم ک روی صندلی نشسته بودن
خاله آروم آروم اشک میریخت چقدد صبور بود این زن ...
عمو سرشو تکیه داده بود به دیوار ؛ عریزدلم چقدر مهربونه..
زهرا جلوی در وایساده یود ،همونطور که ناخوناش زیر دندونش بود اشک میریخت و حرف میزد..
آقا رضا هم ک غمگین ترین حالت ممکن دستشو گذاشته بود رو صورتش..
زهرا اولین نفر بود که منو دید ،
اومد سمتمون با گریه گفت : سلام عمو ،سلام خاله ، ریحون خوبی
(نگو ریحون امیر خوشش نمیاد اسمو بشکونی )
غمت نباشه ها امیر تورو ول نمیکنه هیج جا نمیره قربونت برم ،
ریحانه !
داداشیم بیهوشه
بغلش کردم ..
بازم نمیتونستم حرف بزنم اونقدر تو بغلم موند که خسته شد ..
گیج بودم..
تکون نمیخوردم ..
بقیه حرف میزدن باهام
من ساکت بودم ...
آقا رضا زودتر از بقیه به حرف اومد؛
دکتر میشه خبر خوب بهمون بدین؟؟؟
شکستم، وقتی که دکتر آروم و زیر لب گفت؛ دعا کنید بهوش بیاد دعا کنید طولانی نشه بیهوشیش..
چشام تار شد.. یه لحظه احساس کردم جهانم خالی شد انگاری یه دیوار از خلاء کشیدن دورم، هیچی نبود سکوت مطلق..
نفسم داشت بند میومد که یکی گرفتم تو بغلش..
اونقدر محکم که باز کرد راه نفسمو..
عمو بود، پدر امیر..💞
با صدای خسته گفت؛
+ریحانه خانوم؟! دخترم؟!
خسته از اون گفتم؛
-عمو؟! امیرم چی میشه؟!
+درست میشه دخترم!!
-عمو؟! امیرم خوابه؟!
+خوابه دردتون به جونم، درست میشه بابا..
-عمو؟! یه هفته ست ندیدمش!!
+الان میری میبینی دخترم، درست میشه امیرت..
آرومتر شدم.. هروقت بزرگترا میگن درست میشه، حتما درست میشه، نشد نداره بخدا..🍃
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یـــــا ضـــــامـــــــن آهـــــــو
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_بیستو_نه🍃
نویسنده: #سیین_باا 😎
تب و تاب اون حال بد اولی کم شده بود..
هرکی رفته بود یه جایی تا دعا کنه..
دلم نمیومد امیرم رو تنها بذارم..
اونقد گفتیم و گفتیم که اجازه دادن بالای سرش بمونم..
روی تخت خوابیده بود قهرمان من..
دستگاه نفس به صورتش بود..
الهی شکر که نفس میکشه..
رفتم نشسته م کنارش..
دستمو گذاشتم روی دستش و زمزمه کردم؛
سلام امیرم!
دلم برات تنگ شده یه هغته ست عزیزدلم..
داشتی میومدی پیش من؟؟
نرسیدی که.. (بغضم گرفته بود ولی نمیخواستم گریه کنم)
خب چه اشکالی داره ، من اومدم پیشت :)
اومدم کنارت..
تازه خودمم دستتو میگیرم :)
انگشتمو نوازش وار کشیدم روی صورتش و دوباره ادامه دادم؛
دورت بگردم چه مظلوم شدی أخمویِ من..
شاید اندازه ی یک ساعت فقط براش حرف زدم
اونقد گفتم که خودم خسته شدم..
بلند شدم دیگه باید میرفتم که عمو و خاله بیان..
گناه داشتن منتظرشون بذارم..
خم شدم سمت گوشش با التماس گفتم؛
امیرم؟! چشماتو میخوام! دلتنگ نگاهتم!
قول بده زود بیدار شی💓
روزآ پشت سر هم میگذشت و خبری از خبر خوب نبود..
یک ماهی میشد که وضعیت امیر همونجوری مونده بود گاهی امیدوار تر گاهی هم،،،،، ناامید که نه امیرم ادم تنها گذاشتن نبود :)
فقط یکم خسته بود خواسته بخوابه :)
من نمیگمآ ؛ آقا رضا میگه از بس این روزا دنبال درس و دانشگاه و کارای خادم شهدایی بوده، یادش رفته یکم استراحت کنه بعد الان گرفته تخت خوابیده..
میگه امیر دوساله دنباله ثبت نامِ #سوریه بوده، دوساله شب و روز تلاش کرده اسمشو بنویسه، اسمش در بیاد بره..
آقا رضا میگه؛ امیر پنهونی آموزش دیده دوره دیده اماده شده..
الان کاراش جور شده که بتونه بره الان دیگه وقتش بوده، اما به من فکر نکرده بوده ، پیش بینی منو نکرده بوده..
مخالفت بابا هم با همین قضیه بوده..
جانم :)
عزیزِ اهل بیت دوستم💓
روزیکه قضیه رو فهمیدم با چشمای گریون رفتم پیشش..
دستشو گرفتم شروع کردم باهاش حرف زدم:
+به آرزوت رسیده بودی امیرم؟! منکه میدونستم یه روزی دیر یا زود این خبر رو بهم میدن..
چرا خودت بهم نگفتی قربونت برم..
تو که میدونستی من میدونم آرزوتو ، چرا اول بهم نگفتی؟!
من انقد بدم که نذارم خوشحال شی؟!
من انقد بدم که نذارم نذر عمه ی سادات شی؟!
سخته عزیزدلم خیلی سخته نداشتنت نبودنت هرلحظه جون به لبم بیاد سخته ولی لبخند تو می ارزه به همه ی اینها..
لحظه ی آخر بهش قول دادم اگه پاشه بذارم به آرزوش برسه💓
نشسته بودم پیش شهدای گمنام و برای امیرم زیارت عاشورا میخوندم ، نذر سلامتیش هرروز ده بار زیارت عاشورا میخوندم..
یک ماه گذشته..
کم نیاووردم ، خسته نیستم، ولی دل تنگم..
دلتنگ خندیدن کنار امیر
دلتنگ پیام دادناش
زنگ زدناش..
که بهش بگم *مرسی که دارمت بهترین*
بغضم سر باز کردو همدردم شدن شهدا..
میبینید امیرمو؟! میبینید چقدر دوستون داره؟!
میشه کمکمون کنید؟!
بمونید قرار دل بیقرارمون💙❤💙
چند وقت دیگه باید بیاد خادمی، کی بلند شه که برسه.. دلتون میاد امسال نباشه پیشتون😭
مگه من ریحانه ی شما نیستم؟!
ببینید غم به دلمونه😭
مگه نه میگن شهدای گمنام به مادرسادات حساسن..
میشه به مادرتون قسم؟؟؟ 💙
میگن تو مسابقات عکس برتر راهیان نور کشوری نفر اول شدم ..
میدونید کدوم عکس؟!
همونیکه غروب علقمه کنار اون دوتا شهید گمنام از امیرم ، از خادم الشهیدم گرفتم..
اون عکس برتر شده😭
من فردا چجوری برم هدیه ی نفر اولیمو بگیرم بدون امیرم😭
کمکمون کنید توروخدا😭
#شاید_معجزه ❤
آقا رضا برای اینکه یکم حالمو خوب کرده باشه از خواست تو مسابقات شرکت کنم..
ولی اصرارش فایده نداشت اخرشم خودش اون عکس رو فرستاد برای مسابقه؛ یه هفته بعدش هم بهم خبر داد که برتر شده و حالا امروز باید توی جشن ۲۲ بهمن که مراسم تجلیل هم بود شرکت میکردم و هدیه م رو تحویل میگرفتم..
با زهرا و آقا رضا رفتیم..
+ریحان؟؟
_جان دلم؟؟
+خوب باشی خواهریم!
زهرای مهربونم، میدونست آشوبم..
بهش لبخند زدم..
وقتی اسمم رو صدا زدن و ازم خواستن چند کلمه درباره ی عکس توضیح بدم؛ همش چهره ی امیرم جلوی چشمام بود..
نقش چشمای عسلیش، که مهربون نگاهم میکرد..
+کسیکه ازشون گرفتم؛ همسرم هستن، میشه دعا کنید حالشون خوب بشه؟! دعا کنید حالشون خوب بشه و قبل از شروع راهیان نور بتونن دوباره خادم بشن، من بتونم دوباره ازشون عکس بگیرم!
جایزه م به طور ویژه خادم الشهدای افتخاری شلمچه هم بود..
بدون امیرم کجا برم💙
+امیرم؟! پاشو دیگه ببین، من بدون تو برم اخه؟؟
پاشو باهم بریم؟!
عکس خوشکلت بهم افتخار خادمی رو داده، کی بلند میشی دیگع وقت نداریمآ
دوباره حرفامو بی جواب گذاشت..
ایندفعه خسته تر از همیشه گفتم:
درد داره که هستی و حواست نیست تاج سرم!
شب بود و از خاله خواسته بودم امشب رو من کنار امیرم بمونم..
ساعت دو بود که مثل هر دفعه که پیشش میموندم و آخر ا