#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهم
یه چپ نگاهش کردم و گفتم :استاد من تصمیم دارم بعد از این ۶ ماه تا یه مدتی کار نکنم .
استاد :چرا؟
امیر به حالت تمسخر گفت:حتما به خاطر همون خبرا.
با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:کدوم خبرا .چرا حرف بی خود میزنید.
امیر دستش رو با حالت تسلیم بالا برد .خواستم یه چیزدیگه بگم که استاد خیلی جدی گفت:بسه دیگه .من اینجا نیومدم که به جر و بحث های شما گوش بدم .
سرم رو پایین انداختم و همزمان با امیر گفتم :ببخشید استاد
اما در آخر سرم رو بالا کردم و به امیر یه اخم کردم و روم و به طرف استاد کردم.
استاد در حالی که یه ورق از تو کیفش در میاورد گفت:من باید برم.رادمنش این رو امضا کن بده من .
امیر اون رو از دستش گرفت و گفت:چقدر زود میخواین تشریف ببرید .حداقل یه پذیرای بشید بعد .
خب شد من اون چایی رو خریدم .وگرنه با چی میخواستی پذیرایی کنی آقای خود شیرین.
-باشه برای یدفعه دیگه .من امروز فرصت ندارم .
امیر :پس لطفا این دعوت رو قبول کنید .۵ شنبه همین هفته بخاطر موفقیت درمورد همون پروژه که چند لحظه پیش خدمتتون گفتم ،با همکارها یه جشن کوچیک گرفتیم .خوشحال میشیم شما هم افتخار بدید و تشریف بیارید .
-اگر تونستم حتما میام .
-پس من تا قبل از ۵ شنبه جاش رو مشخص میکنم و به شما اطلاع میدم.فقط لطف کنید شماره تماستون رو بدید.
استاد از توی جیب کتش کارتی رو در آورد و به امیر داد وبعد از این که استاد برگه مربوط رو از امیر گرفت خداحافظی کرد ورفت.
به طرف میز رفتم تا کیفم رو بردارم که نیما گفت:بفرمایید این هم ناهار .فقط یادم رفت بپرسم چی میخورید اینه که همبرگر گرفتم .
شیوا نیم نگاهی به امیر کرد ،دیدم قصد نداره حرفی بزنه ،حالا یا از خجالت یا بخاطر قیافه اخمالو امیر .برای همین رو به نیما گفتم:اتفاقا قرار بود همبرگر سفارش بدیم .از لطفتون هم ممنون.
بعد کیفم رو برداشتم و مبلغی رو از توش در آوردم و به طرف نیما گرفتم :بفرمایید .
نیما اخمی کرد وگفت:اصلا قبول نمیکنم
خواستم حرفی بزنم که نیما سرش رو تکون داد و گفت:لطفا دیگه اصرار نکنید.
دستم رو عقب کشیدم و گفتم:به هر صورت ممنون .
یه چشم غره به شیوا رفتم تا یه حرفی بزنه .اما حرفی نزد فقط چشمش متوجه امیر بود.
امیر رو به نیما گفت:بهتر نیست به کارمون برسیم نیما.
و خودش زودتر به اتاق نیما رفت .من هم رفتم به اتاق های خانوم رستگار و نیکویی سر زدم تا اگه کاری داشتن بهشون کمک کنم.
کارمون تموم شده بود و مشغول صحبت با خانوم رستگار بودم که شیوا خبر داد ،هستی اومده و توی سالن منتظرمه .با هم به سراغ هستی رفتیم .آبجی کوچولو ما هم مشغول فضولی بود و همه جا رو داشت سرک میکشد .یه تک سرفه کردم
هستی :وای آبجی عجب جای شیکی کار میکنی....سلام
-میذاشتی یه دو ساعت دیگه سلام میکردی .
متوجه کنایه ام نشد و گفت:اینجا خیلی باحاله
-خیل خب ....نیم ساعت زود امدی ،باید صبر کنی تا ساعت ۵ بعدا میریم
-ا.. مستانه معلوم نیست خرید من چقدر طول بکشه .همین نیم ساعت هم غنیمته . دیر بریم خونه مامان غر میزنه ها.
-میگی چکار کنم .تو که میدونستی من ساعت ۵ تعطیل میشم .
-خب به رئیستون بگو نیم ساعت زودتر بریم
-اصلا حرفش رو هم نزن
شیوا گفت:میخوای من به امیر بگم
هستی :آره ،تو رو خدا میشه تو بهش بگی
گفتم:شیوا جون ،من مطمئنم ایشون این اجازه رو نمیدن .تو که خوب میشناسیش
هستی روی یکی از صندلی ها نشست و مثل بچه ها گفت:حالا باید نیم ساعت الکی اینجا بشینیم
-تا چشم به هم بزاری این نیمساعت تموم شده
خدایی این نیم ساعت هستی یک دقیقه هم نشست از بس مثل مرغ راه رفت دیگه داشتم سر گیجه میگرفتم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهویکم
سر ساعت ۵ گفت:بریم دیگه ساعت ۵ شد.
خیل خوب مثل این بچه ها نباش .اینجا باش برم کیفم رو بیارم .
-از اون موقع تا حالا نمیتونستی این کار رو بکنی
بی اعتنا به حرفش به اتاق خانوم رستگار رفتم و کیفم رو برداشتم و ازشون خداحافظی کردم.
همزمان با من امیر و نیما هم بیرون امدن .هستی اومد طرفم و گفت:بریم؟
دیگه کلافه ام کرده بود .آروم گفتم :خیلی خب ،بریم
نیما گفت:خانوم صداقت معرفی نمیکنید
گفتم :خواهر کوچکترم ....
هستی نگذاشت ادامه بدم و گفت:سلام .هستی هستم .هستی صداقت .از ملاقات شما خوشوقتم
از این طرز حرف زدنش خندم گرفت .آبجی کوچولوی شیطون من ،چه لفظ قلم حرف میزد .انگار با ریس جمهور داره حرف میزنه
نیما :من هم نیما وحیدی هستم
امیر:بنده هم امیر رادمنش هستم ،پسر خاله شیوا .ما هم از ملاقات شما خیلی خوشوقتیم
رو به هستی گفتم:بریم
هستی تازه یادش افتاد دیر شده گفت:اخ ،اصلا حواسم نبود .با اجازه همگی خداحافظ
و بدون هیچ معطلی رفت بیرون .در حالی که به سمت در میرفتم خداحافظی کردم و خودم رو به هستی که دم در آسانسور بود رسوندم
-نمیتونی مثل یه خانوم رفتار کنی ؟
-مگه چکار کردم !
-یه ثانیه صبر میکردی جواب خداحافظیت رو میدادن بعد مثل این بچه ها میومدی بیرون .
روش رو برگردند وزیر لب غر زد
به محض این که وارد خیابون شدیم هستی گفت:راستی آبجی ،پسر خاله شیوا همون رئیس شرکته دیگه
همه زورش همین بود که به تو حالی کنه رئیس اونه
جواب دادم :آره
-اصلا فکر نمیکردم این شکلی باشه
-مگه چه شکلی بود
-اونطور که تو میگفتی ،یه نفر اخمالو ی سیبیل کلفت در نظرم بود
-اخمالو که هست البته بی سبیلش .
-کجا اخمالو بود . خیلی هم جنتلمن بود .جای برداری خوب چیزی بود
با تشر بهش نگاه کردم و گفتم:این چه طرز حرف زدنه
-گفتم جای برداری
-خوب چیزی بود یعنی چی ؟
-تو چرا این روزا اینقدر گیر میدی .خب یه حرفی زدم .غلط کردم خب شد
راست میگفت تازگیها خیلی سگ شده بودم
-هستی ببخشید خسته ام ،اعصابم به هم ریخته
اصلا تو دل آبجی ما چیزی نمیموند .سریع گفت:اون یکی هم خوب بود .اما پسر خاله شیوا یه چیز دیگه بود ،نه ..
لبخند زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم .چند لحظه بعد گفت:میگم تاحالا ازت خواستگاری نکرده
باتعجب پرسیدم :کی؟!
-این رئیستون دیگه ،یا اون یکی .چی بود اسمش ...آهان ،نیما
آروم زدم پشتش و گفتم:این چه حرفیه تو میزنی؟
-خوب دیدم تو هر جا میری همه خاطرخوات میشن، میان خواستگاریت ،اینه که در مورد اینها هم کنجکاو شدم
از این حرفش با این برداشت بچگانه اش خندم گرفت .
-نخیر .محض اطلاع جنابعالی باید بگم نیما که خودش کسی رو دوست داره ،پسر خاله شیوا هم حرفی نزده
در حالی که یه آدامس میگذاشت دهنش گفت:پس حتما اون هم یکی رو دوست داره .وگرنه کور نیست این آبجی خانوم ما رو ببینه و دم نزنه .
نمیدونم چرا از این که گفت شاید اون هم کسی رو دوست داره، عصبانی شدم و گفتم:به جای این چرت و پرتها تند تر راه برو. اون لنگه کفش هم از اون دهنت بنداز بیرون .
آدامس رو در آورد و زیر لب چیزی گفت.گفتم:چی گفتی؟
-هیچی بابا.تو چرا اینطوری میکنی
-حرف نزن زود خریدت رو بکن حوصله ندارم ،خسته ام .
از موقعی که هستی این حرف رو زد الکی الکی اعصابم به هم ریخت .اصلا یادم نمیاد هستی چی خرید
شب هم از بس دنده به دنده شدم که کلافه شدم و رو تختم نشتم .دستهام رو قالب سرم کردم و چشمم رو بستم .اما قیافه امیر میومد جلو ی چشمم ..چراغ خواب رو روشن کردم و به ساعت نگاه کردم .ساعت ۱۰ اومده بودم تو تختم ،اما حالا نزدیک به یک بود و من هنوز خوابم نبرده بود .
بد جور احساس گرما و خفگی میکردم .دست رو پیشونیم گذاشتم تب نداشتم .اما داشتم ازگرما میسوختم .
لباسهام رو در آوردم و رفتم به حمامی که داخل اتاقم بود.شیر آب سرد رو باز کردم و رفتم زیر دوش .اونقدر اون زیر موندم تا یه کم احساس گرما از بین رفت .لباس حوله ایم رو پوشیدم و بدون این که موهام رو خشک کنم همونجور خودم رو تخت انداختم.
با این که صدای باد لابلای درختها میپیچید و خبر از سوز سرما ی بیرون میداد و بخاری اتاقم از موقعی که اومده بودم خاموش بود ،اما هنوز گرمم بود .
یه نفس بلند کشیدم و به سقف خیره شدم .صدای هستی تو گوشم میپیچید :حتما اون هم کسی رو دوست داره ......
دیگه از دست خودم هم کلافه شده بودم .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
داستان #تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهودوم
دوست داره که داره ...بجهنم ....مستانه قاط زدی ...نه اینکه هرکس از قیافه و شکل و شمایلت تعریف کرده ،اینه که توقعت زیاد شده...آخه اون چرا باید فکر تو رو مشغول کنه ....مگه جز اعصاب خورد کردن تو ,کاری هم بلده .با اون شوخی های بیمزه و مسخره ش ....به خودت بیا ....آفرین دختر خوب .
دوباره چشمم رو بستم .دوباره تصویر امیر جلوی چشمم نمایان شد .چشمم رو باز کردم
ای تو روحت امیر.
چراغ خواب رو خاموش کردم و چشمم رو بستم و انقدر شعر ( خوشا به حالت ای روستایی) رو برای خودم تکرار کردم تا خوابم برد
صبح از صدای زنگ ساعت بیدار شدم .چشمم رو به زور باز کردم .اما قادر به حرکت نبودم .انگار یه وزنه سنگین بهم وصل شده بود .این ساعت هم که همینجور تو سر خودش میزد .
یادم باشه ایندفه یه چکشی ،چیزی برای خفه کردن این ساعت بالای سرم بزارم .
بلاخره به خودم یه تکونی دادم و از رو تخت بلند شدم .سرم سنگین بود و کمی گلوم میسوخت .لباس حوله ایم رو از تنم در آوردم و موهام روکه هنوز کمی نم داشت،شونه کردم و با کش بستم .
از اتاقم امدم بیرون .اما پاهام کمی ضعف میرفت .دستم رو به نرده ها گرفتم و رفتم پایین .
آقام و مادر و هستی سر میز صبحانه مشغول صحبت بودن .سلام کردم و نشستم
مادرم نگاهی به صورتم کرد و گفت:چرا اینقدر رنگت پریده مادر؟
یه چایی برای خودم ریختم و سر میز نشستم . آقام گفت :چرا زود بلند شدی بابا .ساعت ۶:۳۰ .مگه نباید ۹ شرکت باشی
با سر حرفش رو تایید کردم و یه جرعه از چایی رو سر کشیدم .اما از گلوم پایین نرفت .
چاییم رو همونطور رو میز گذاشتم و گفتم:آقا جون میشه امروز من رو برسونی
هستی با دهن پر گفت:نخیر, آقا جون قرار من رو برسونه .
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:تو که مدرست همین بغله.
-خوب باشه .امروز نوبت منه ،مگه نه آقا جون
آقاجون رو به هستی گفت :خیل خوب اول تو رو میرسونم بعد مستانه رو
گفتم:پس من میرم حاضر شم .
مادرم اخمهاش رو توهم کرد و گفت:تو که هنوز چیزی نخوردی
-اشتها ندارم ،مامان
-اشتها ندارم یعنی چی.رنگ به صورت نداری .بیا یه لقمه بخور .دیشب هم که فقط با غذات بازی کردی
-میرم تو شرکت یه چیزی میخورم
بعد از آشپزخونه امدم بیرون .اما هنوز غرغر های مامانم رو میشنیدم.
سرم رو که کمی گیج میرفت به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم آقاجون گفت:مستانه جان حالت خوب نیست بابا
-یه کم احساس ضعف دارم و کمی سرم گیج میره
-خب اگه اینطوریه نرو شرکت
-نه آقا جون انقدر ها هم حالم بد نیست .میرم شرکت یه چیزی میخورم حالم جا میاد... آقا جون همینجا پیاده میشم
—----------------
شیوا مشغول صحبت با امیر بود که من وارد شرکت شدم .سلام کردم .هر دو به طرف من برگشتن و سلامم رو جواب گفتن.یه لحظه احساس کردم الانه که کله پا شم .بنابرین سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و رو یه صندلی نشستم .
لحظه ای بعد شیو ا اومد تو و گفت:مستانه حالت خوبه
-اره فقط یه دفه سرم گیج رفت
-رنگت پریده ...
-فکر کنم سرما خوردم .دیشب اصلا خوابم نمیبرد یه ساعت رفتم زیر آب سرد دوش گرفتم.
-زیر آب سرد ؟! زده بود به سرت تو این هوا ....اونجوری که بد تر خواب هم از سرت میپره
-آخه دیشب داشتم از گرما خفه میشدم
-خب سرما خوردی دیگه .بدنت هم درد میکنه ؟
-نه فقط یه کم ضعف دارم .صبحانه هم نخوردم فکر کنم برای همینه
سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:میخوای یه چیزی برم برات بخرم
-نه تا نهار صبر میکنم ،الان اصلا اشتها ندارم ..برو به کارت برس ،تلفن داره زنگ میزنه این رییس دوباره قاطی میکنه ها.
-تو ,تو این موقعیت هم ول کن اون نیستی
این رو گفت و رفت بیرون
میخواستم سرم رو روی میز بزارم که ضربی به در خورد و در اتاقم باز شد
امیر:خانوم صداقت امروز میتونید با مهندس رضایی همکاری کنید
اصلا حوصلش رو نداشتم .
از جام بلند شدم و گفتم:بله میتونم
سرش رو تکون داد و آروم گفت:ممنون
مهندس رضایی خیلی متین و باوقار بود .اصلا احساس ناراحتی نمیکردم که تنها با اون تو یه اتاق مشغول کار باشم .یک ساعتی توی محاسبات و کار نقشه مورد نظرش کمکش کردم . هر چند که حالم تعریفی نداشت اما سعی میکردم تمام حواسم رو به کار بدم .
مهندس رضایی پشت میز کارش نشسته بود .برای پرسیدن سوالی به سمتش رفتم و گفتم:مهندس رضایی ببینید این قسمت رو درست انجام دادم یا باید مثل همون یکی باشه .
نقشه رو از دستم گرفت وروی میز گذاشت .چشمم افتاد به یه قاب عکس روی میزش .عکس یه زن زیبا بود که لبخند ملایمی به لب داشت .محو تماشای زن بودم که با صدای مهندس رضایی به خودم امدم .
این داستان ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوسوم
سر بلند کردم .چشمهاش غمگین بود .گفت:تو هم جذب ملاحت و زیبایی اون شدی
گفتم :همسرتون هستن
نفسی بیرون داد که بی شباهت با آه نبود .با سر حرفم رو تایید کرد
گفتم :خیلی زیبا هستن
-آره.اما حیف که اون همه زیبایی زیر خر وارها خاک دفن شده
تمام موهای تنم سیخ شد ...به چشمهای مهندس رضایی نگاه کردم .پر از اشک بود .آهسته گفتم :
معذرت میخوام قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم .
لبخند تلخی زد و گفت:تقصیر تو نبود دخترم .هر وقت به اون فکر میکنم یا عکسش رو میبینم همینطوری میشم ....ترانه دخترم همیشه ازم گله داره .اما دست خودم نیست ،من عاشق کیانا بودم .اون همه زندگی من بود ...انصاف نبود به این زودیها بره.اما اون سرطان لعنتی خیلی ریشه دونده بود ....وقتی اون رفت حس و روح من هم با خودش برد .اگه بخاطر ترانه نبود یه لحظه هم طاقت نمیآوردم .حالا هم منتظرم ترانه به سر و سامون برسه و بره دنبال زندگی خودش .اونوقت من هم میرم یه جایی که بتونم هر وقت دلم خواست با کیانا راحت حرف بزنم و عقده این چند سال رو خالی کنم .جایی که هر وقت خواستم گریه کنم ,نگن مرد که گریه نمیکنه .صبور باش .صبور
قطره اشکی که از گوشه چشمش قصد فرو ریختن داشت و با دستش پاک کرد و گفت :
ببخشید دخترم .نمی دونم چرا یه دفه این حرفها رو به تو زدم .حتما تو هم میگی مرد به این گندگی چرا مثل بچه ها میمونه .
سرم رو تکون دادم و گفتم:نه اینطور نیست .با حرفاتون به من ثابت کردید که عاشق واقعی فقط تو قصه ها نیست ،وجود داره ....متاسفم که همسرتون رو از دست دادید .اما مطمئن باشید یه روزی تا ابد در کنارش خواهید بود ...به این که اعتقاد دارید
حرفام رو با سر تایید کرد و گفت:حرفهات خیلی به دل میشینه دخترم....
ممنون که اجازه دادی حرفهام رو بهت بزنم .انگار یه عمر بود این حرفها رو دلم سنگینی میکرد .
-من هم خوشحالم که بهم اعتماد کردید .
لبخند زد ونقشه رو از روی میز برداشت و گفت :همین خوبه .
نقسه رو گرفتم و رفتم تا تکمیلش کنم .اما دیگه واقعا حالم داشت بدتر میشد.اگه شیوا نیومده بود و خبر نداده بود که همگی توی اتاق جلسات باید جمع بشیم ،حتما اون و سط ولو میشدم.
قبل از این که به بقیه بپیوندم ،رفتم دستشویی و ابی به صورتم زدم تا شاید حالم جا بیاد .همراه شیوا به اتاق جلسات رفتم .اولین باری بود که به انجا میرفتم.یه میز بزرگ مستطیل شکل بود با تعداد زیادی صندلی که دورش بود .روی اولین صندلی نشستم .امیر اون بالای منبر نشسته بود و شروع به صحبت کرد .
از چی حرف میزد یادم نیست .انقدر حالت ضعف به من دست داده بود که حال نداشتم رو همون صندلی بنشینم .احساس میکردم خیلی سردمه و میلرزم .فقط خدا خدا میکردم این جلسه که معلوم نبود برای چی هست زودتر تموم بشه .اما سعی میکردم کسی به حالتم پی نبره .دوست نداشتم دورم جمع بشن و سوال پیچم کنن.
دائم به امیر تو دلم بد و بیراه میگفتم .هم بخاطر این جلسه مسخره ,که جو گرفته بودش و هم بخاطر این که دیشب مزاحم افکارم شد ه بود و این بلا رو سرم آورده بود.
با کاغذ و خودکاری که جلوم بود بازی میکردم که دستی رو روی شونه ام احساس کردم.شیوا یه فنجان چایی جلوم گرفته بود .
شیوا : بیا بخور .... حالت خوب نیست ؟
به اطرافم نگاه کردم .اصلا متوجه نشدم کی حرفهای این ناطق پر حرف تموم شده بود .
گفتم : تو چایی آوردی ؟
-آره من و مهندس نیکویی چایی آوردیم ....یعنی تو نفهمیدی ؟...مستانه حواست با منه ...میگم حالت خوبه ؟
-آره .حالا چرا اینقدر شلوغش میکنی ؟
-اصلا تقصیر منه که اینقدر حواسم با تو هستش
بعد هم چایی رو جلوم گذاشت و کنارم نشست .به طرفش نگاه کردم .میخواستم بگم قند بده که با حالت قهر رویش رو اون طرف کرد و مشغول صحبت با خانوم نیکویی شد .
چاییم رو دست گرفتم و بدون قند خوردم.خانوم رستگار بالای سرم اومد و آهسته پرسید :خانوم صداقت حالت خوبه ؟
-خوبم
-ظاهرت که اینطور نشون نمیده
-صبحانه نخوردم اینه که یه کم ضعف دارم
به صورتم دقیق شد و گفت :چرا عرق کردی ؟
به پیشونیم دست زدم .نمناک بود .اصلا متوجه نشده بودم .
گفتم:هوای اینجا یه کم گرمه .برای اونه
-بیا این آبنبات رو بگیر .کمی فشارت رو بالا میاره
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوچهارم
گرفتم و تشکر کردم.با صدای مهندس رضایی از من جدا شد .آبنبات رو توی دهنم گذاشتم .با این که عرق کرده بوم اما سردم بود و میلرزیدم .دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی متوجه لرزش لبهام نشه .سرم رو بلند کردم تا ببینم کسی متوجه من هست یا نه .روبروم مهندس وحدت و نیما بهمراه امیر مشغول صحبت بودن .خانوم رستگار و مهندس رضایی هم حواسشون با من نبود .شیوا هم مشغول صحبت با خانوم نیکویی بود.
باز دم خانوم رستگار گرم ،حواسش از همه جمع تر بود .حالا خوبه رنگ و روم نشون میده بی حالم ....
هذیون میگی مستانه .تو که میگفتی خوش نداری کسی بفهمه حالت خوش نیست پس چرا اینقدر غر میزنی ...
نگاهم سمت امیر رفت .داشت به حرفهای نیما و مهندس وحدت گوش میداد .
الهی وقتی برای سرکشی از ساختمونها میری ,از اون کارگر خارجیها آنفولانزای افغانی بگیری که با عث و بانی این حالم تویی .
فقط یه لحظه ،یه لحظه به طرفم برگشت و دوباره رویش رو برگردند.
یه دستم رو تکیه گاه پیشونیم کردم و خودکار رو برداشتم و روی کاغذ الکی عدد مینوشتم .
حالا داشتم میمردما ،اما انقدر روم زیاد بود که همونجا نشسته بودم و ادای آدمهای سالم رو در میاوردم .
خدایا اینها چرا نمیرن سر کار و زندگیشون.حالا خوبه همیشه از کار زیاد کسی از اتاقش بیرون نمیومد رفع حاجت کنه ... .انگار امدن کمسیون بین و الملل ....
-نمیخوای پاشی
دستم رو از روی پیشونیم برداشتم و به شیوا که مشغول جمع کردن فنجانها بود نگاه کردم
گفتم:پس بقیه کجا رفتن ؟
-چه عجب !من موندم این یه ساعت چطوری طاقت آوردی حرف نزدی ...انقدر اون ورق جلوی دستت رو خط خطی کردی به کجا رسیدی ؟
از رو صندلی بلند شدم و گفتم :جلسه تموم شد ؟
-با اجازه شما .الان هم همه رفتن برای نهار ....ببینم نمیخوای بگی که ایندفه هم متوجه اطرافت نشدی؟
دستم رو به پیشونیم گذاشتم و گفتم:شیوا اصلا حالم خوب نیست .
یه فنجان توی سینی گذاشت و گفت:نمیگفتی هم فهمیده بودم .....ولی خدایی الان رنگت خیلی سفید شده .نکنه مردی ؟
-ای اون زبونت و مار نیش بزنه .یه دور از جون بگو .
-خیلی خوب بابا،دور از جون ...حالا مرده ای یا زنده ای
اومد کنارم و گفت:ولی مستانه بی شوخی مثل اینکه حالت خیلی بده
دستم رو روی میز گذاشتم و سنگینی بدنم رو روی دستم انداختم
-شیوا خیلی سردمه
-سردته؟!اما صورتت که خیس عرقه ....فکر کنم فشارت خیلی اومده پایین .ببینم از صبح چیزی خوردی
-فقط یه آب نبات که مهندس رستگار داد.
-میخوای آب قند بیارم
-نه ...فکر کنم سرما خوردم .بدنم مور مور میشه ...مسکنی چیزی همراهت داری ؟
-من که ندارم .بگذار از امیر بپرسم .حتما یه چیزهایی توی شرکت دارن
-مگه تو نگفتی همه رفتن برای نهار ؟
-آره .اما امیر و نیما میخواستن توی شرکت غذا بخورن برای همین نیما رفت غذا بگیره
-امیدوارم برای ما چیزی نگیره چون حوصله شوخی های مسخره فامیلتون رو ندارم.
خندید و گفت:نه ...البته پرسید ،اما من گفتم با تو میرم بیرون ...اینجا بشین من برم از امیر بپرسم ببینم چیزی میتونه پیدا کنه
-شیوا فقط بگو برای خودت میخوای خب
-برای چی؟
-خب بگو برای خودت میخوای دیگه ,خب
لبهاش رو کج کرد و از اتاق خارج شد
به فنجانهای توی سینی نگاه کردم و فنجان خودم رو توی سینی گذاشتم . یه کم منتظر موندم دیدم خبری از شیوا نشد. فوضولیم گل کرد ببینم چرا دیر کرده ؟
سینی رو برداشتم تا به آشپزخونه ببرم .اما همین که چند قدم برداشتم سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخ و فلک رفت .قدمهام رو تند کردم بلکه به دیوار برسم و به اون تکیه بدم که زمین رو با دیوار اشتباه گرفتم .دست و پام کج و کوله شد و اول سینی از دستم افتاد و بعد هم خودم پخش زمین شدم.
صدای وحشتناک سینی و شکستن فنجانها اونقدر بلند بود که شیوا و امیر سراسیمه خودشون به اونجا رسوندن .سعی کردم نیروی خودم رو جمع کنم و بنشینم اما قادر نبودم.شیوا در حالیکه به طرفم میومد گفت:وای،خدا مرگم بده مستانه جونم چی شد ؟
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوپنجم
دستهاش رو زیر بازوم گذاشت و کمک کرد که بنشینم
-چرا اینطوری شدی تو ؟
روسریم رو که روی شونم افتاده بود روی سرم کشیدم و گفتم:طوری نیست .الان حالم جا میاد
امیر که هنوز تو قالب در ایستاده بود گفت:شیوا ،به خانوم صداقت کمک کن بلند شه ،باید بریم درمونگاه
گفتم:احتیاجی نیست .یه کم بنشینم حالم بهتر میشه
-اگه قرار بود که بهتر بشید ،از اول جلسه که نشسته بودید حالتون بهتر میشد.....شیوا من میرم پایین ماشین رو از تو پارکینگ بیارم بیرون .جلوی ساختمون میبینمتون.
پس قیافه ام این همه تابلو بوده که این مجسمه ابوالهول هم فهمیده حالم خوش نیست .
با کمک شیوا بلند شدم .انقدر حالم بد بود که تمام سنگینی بدنم رو روی شیوا انداخته بودم .طفلک حرفی هم نمیزد.تا موقعی هم که به درمانگاه برسیم سرم روی شونه اش بود .
دکتر بعد از این که فشار خونم و تبم رو چک کرد ،یه سرم نوشت که گفت همین الان باید بزنم .من هم که از هرچی سرم و آمپول و سوزن بود فرای بودم .همینطور که از اتاق میومدم بیرون به شیوا گفتم:من سرم نمیزنم گفته باشم .
-بابا روت و برم .اگه من نگرفته باشمت که این وسط ولویی .
داشتم همینطور غر میزدم که پرستار اومد و ما رو به اتاق تزریقات هدایت کرد .حرف ما هم که کشک .این پرستار هم که تا میتونست دست ما رو سوراخ کرد تا بلاخره رگم رو پیدا کرد .
چاره ای نبود ،باید تحمل میکردم .یه ۴۵ دقیقه ای همونجا دراز کشیدم تا سرمم تموم شد .شیوا هم که از اول همونطور ساکت نشسته بود و به محض این که سرمم تموم شد رفت بیرون و به پرستار خبر داد.
با کمک شیوا نشستم و گفتم:ببخشید شیوا تو هم به زحمت افتادی
-هیچ هم زحمت نبود .ببینم حالا چطوری
-توپ توپ ..خوب شد این سرم رو زدم
-دیدی ...مثل این بچه ها گریه میکردی که من سرم نمیزنم .....حالا اینجا بشین من امیر رو صدا بزنم
آستینم رو پایین دادم و گفتم : مگه هنوز اینجاست .
-پس میخواستی ما رو بذاره بره ....
بعد هم رفت بیرون .روسریم رو درست کردم و رفتم بیرون که دیدم امیر و شیوا به طرفم میان .این دفه واقعا خجالت کشیدم .
-ببخشید مهندس مزاحم شما هم شدم .با عث شدم شما هم از کارتون بیفتید .
مثل همیشه خشک و جدی گفت:هر کس دیگه هم بود همین کار رو میکردم .حالا حالتون چطوره ؟
زیر لب گفتم :خوبم ،ممنون
نمیدونم چرا دلم میخواست بگه ،به خاطر تو از کارم زدم .نه این که بگه هر کس دیگه ای هم بود این کار رو میکردم .
مستانه خل شدی ...خوب معلومه هر کس دیگه ای هم بود این کار رو میکرد ....تو هم چه توقعهایی داری ها .اونم از کی ,فرعون مصر ...
امیر :خوب اگه آماده اید بریم
رو به شیوا گفتم:راستی کیفم رو آوردی ؟
-میخوای چکار ؟
-خب باید تسویه حساب بکنم
امیر گفت:من حساب کردم.
-شرمنده لطف کنید بگید چقدر شد ،وقتی رسیدیم حساب کنم
-احتیاجی نیست
چه سخاوتمند ...بابا این که خیلی خاضع هستش ..خدایا من رو ببخش که این همه بد راجع به این گفتم و این همه صفت بی ربط بهش نسبت دادم
داشتم به نتیجه مطلوبی میرسیدم که گفت :بعدا از حقوقتون کم میکنم .
ای حناق ،مردک شکم گنده پول پرست ...
به شکمش نگاه کردم
مستانه بمیر تو هم با این حرفهات .یه چیزی بگو حداقل جلوی خودت ضایع نشی.
امیر در حالیکه لبخبد موذیانه ای روی لبش بود گفت:جلوی در میبینمتون.
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_پنجاهوششم
رو به شیوا گفتم:حالا فکر کرده من قبول میکردم اون پول کلینینگ رو بده
-باز تو حالت خوب شد و این زبونت راه افتاد.
عقب ماشین سمت شیوا که جلو نشسته بود نشستم .امیر ماشین رو به حرکت آورد و گفت:منزل تشریف میبرد دیگه
نخواستم نشون بدم حالم رو با اون حرفش گرفته به آیینه جلو نگاه کردم و گفتم:خیلی لطف میکنید .باز هم بابت امروز ممنونم .خیلی زحمت کشیدید .
یه نگاه به شیوا کرد و گفت:شیوا به این دوستت بگو اینقدر تعارف نکنه .من از این همه تعارف خوشم نمیاد .گفتم که فقط وظیفه انسانی بود.
شیوا به ۱۸۰ درجه چرخید و بهم لبخند زد .
با این که از حرف امیر فشار خونم رفته بود بالا حرفی نزدم و به بیرون نگاه کردم.
امیر:نگفتید ،خانوم صداقت ؟
بدون اینکه به جلو نگاه کنم گفتم :چی رو ؟
-اینکه کجا برم
حتما انتظار داشت با این حالم برگردم سر کار
گفتم:خونه
تا موقعی هم که به خونمون برسیم حرفی نزدم و به جلو هم نگاه نکردم .هر چند فکر کنم گردنم از بس کج بود آرتروز گرفت .
کمی اونطرف تر از در حیاط پارک کرد .شیوا گفت:صبر کن الان میام کمکت پیاده بشی .
گفتم:احتیاج نیست ،شیوا جان حالم بهتره
-پس تا تو پیاده شی ،میرم زنگ بزنم
کیفم رو از روی صندلی برداشتم و به محض این که شیوا پیاده شد رو به امیر گفتم:
به هر صورت ادب حکم میکنه تعارف کنم منزل تشریف بیارید .اما خوب چون شما اهل تعارف نیستید اصلا این کار رو نمیکنم مهندس .به خاطر وظیفه انسانیتون هم ممنون .
بعد هم از ماشین پیاده شدم . با این که نمیخواستم اما در رو محکم به هم زدم که فکر کنم چنتا فحش آبدار برای خودم خریدم .
رفتم کنار شیوا وایسادم .شیوا گفت:حالا مامانت پس نره
-برای چی ؟
-همین که گفتم مستانه حالش بد شده از درمونگاه میایم یه ،یا ابوالفضل گفت و اف اف رو گذاشت
سرم رو تکون دادم و گفتم :حالا تو حتما باید پشت اف اف خبرها رو میدادی .
-خب چکار کنم .تا زنگ زدم گفتم شیوا هستم ،پرسید اتفاقی برای مستانه افتاده ؟من هم فقط گفتم که یه کم حالت تو شرکت بد شد بردیمش......
حرف شیوا با باز شدن در حیاط توسط مادرم قطع شد .سلام کردیم
مادرم سلاممون رو پاسخ داد و با تشر به سمت من نگاه کرد و گفت:از بس که یه دنده و لجبازی این بالا سرت اومد .مگه صبح نگفتم یه چیزی بخور برو ...
با چشم و ابرو اشاره ای به امیر که از ماشینش بیرون اومده بود و به طرف ما میومد کردم و گفتم:مهندس رادمنشه .
مادرم تازه متوجه اون شد .چادرش رو سفت کرد و بیرون اومد .به کل تغییر چهره داد و با خوشرویی با امیر سلام و احوالپرسی کرد.
شیوا گفت:خب خاله جون ما دیگه با اجازتون مرخص میشیم .
مادرم رو به شیوا و امیر گفت:حالا بفرمایید تو ،یه چایی چیزی میل کنید بعد تشریف ببرید
شیوا گفت:مرسی خاله ،مستانه هم باید استراحت کنه ،انشااله یه دفه دیگه
مادرم رو به امیر گفت:آخه اینطوری درست نیست .شما و شیوا جون زحمت کشیدید اگه عجله ای ندارید بفرمایید یه چایی میل کنید .
امیر نگاهی به شیوا کرد و گفت:بنده حرفی ندارم ،شما چی شیوا جان؟
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــڨ
💞قسمـــٺ #هفتم
مادر، صدایش را آرامتر کرد.
_من این مهمونی برا شناخت بیشتر برات ترتیب دادم.از فردا پس فردا که ارشد قبول بشی دیگه نمیبینمت.لااقل خیالم از زن گرفتنت راحت
میشه.😐
یوسف_ عجب...! پس برا زن گرفتن من این کارا رو میکنین.!؟نکنین مادر من.! بدبخت کردن من که مهمونی نمیخاد.😁
فخری خانم خندید.
_مادر فدای خنده هات.این حرفا چیه. بدبختی کدومه.یه دختر برات انتخاب کردم پنجه آفتاب. همونی که دوست داری.میدونم خوشت میاد.😌
با مادر از پله ها پایین رفتند..
_جدی مامان..! نکنه دختر مهتاب تو آسمونه.😜
پس گردنی مادر به او زد.😐
_من دارم جدی حرف میزنم.حالا یه نگاهی کن ببین خوشت میاد خبرم کن!
به پذیرایی رسیده بودند.دست به سینه ایستاد.
_اول شما بگو کی هست حالا تا ببینم.!😎
مادر باخنده گفت
_اوناهاش ببین خانواده شون کنار بابات
نشسته.😄
نیم نگاهی کرد.
_این که مهساست.واقعا که مامان.خب بگو مهسا.چرا میگی نگاه کنم!😕
_وا مادر من! تو میخای زن بگیری!! نباید یه نگاه کنی ببینی خوشت میاد یا نه!!؟درضمن، مهسا همونیه که دوست داری اول که میشناسیمش،آقای سخایی، پدرش، مرد خوبیه.تازه..!چادری هم که هس.! دیگه چی میخای!؟بخاطر تو نرفته انگلیس.!
_نه دیگه اینجا رو بد گفتین. چادری باشه #ولی_واماهم_داره!☺️
مادرش فقط حرص میخورد..
نمیدانست چطور باید دل پسرش را راضی کند.! قبلا هرچه میکرد تا سمیرا را بتواند برایش انتخاب کند راضی نبود.و حالا با اینکه مهسا، چادری شده بود اما، باز هم #نظرش فرقی نکرده بود.!
فخری خانم با ناراحتی رویش را برگرداند. و بسمت مهمانها رفت.😒
نقشه های مادرش را نقش بر آب کرده بود.
بسمت اکیپ پسرها میرفت، که مریم خانم زن عموسهراب او را صدا کرد.
_خوب شد یوسف اومدی. کجایی تو آخه؟؟!! بیا اینجا ببینم!
مریم خانم، سعی میکرد مدام دستش را بگیرد....!😥اما آنها را میشناخت. سعی میکرد لبخندش را حفظ کند.سریع دستش را در جیبش کرد.
_بفرمایید زن عمو
مریم خانم_بیا پیش ما، کارت دارم
بسمت عموسهراب رفت. دست داد. عمو سرش را کنار گوش یوسف برد.
_تا کی میخای خودتو بچپونی تو اتاقت. اصلا تو مهمونی نیستی هااا !! یه نگاه به یاشار کن یاد بگیر ازش خوب بلده چجوری معاشرت کنه!😏 کی میخای یه سر و سامونی به زندگیت؟؟!! ٢٨سالته عمو بچه که نیستی!😠
عمو بااخم صاف ایستاد.
خوب مزه کنایه هایشان را میدانست... سعی میکرد #باآرامش،#بالبخندوآرام جواب دهد.
_نه بابا.! این چه حرفیه عمو. هنوز خیلی مونده تا بدبختی من. دلتون میاد اخه😁
اخم های عمو باز نشد...
یوسف هم سکوت کرد. دلش کمی #همنشینی_وصحبت_گرم میخواست.😞
پدرش بی تفاوت تر از آن بود که خواهان همصحبتی با او شود.😔
یاشار هم بود و دوستانش😔
حمید هم سرگرم هم صحبتی با مهرداد بود.😔
علی هم تماس گرفته بود که عذرخواهی کند بابت نیامدنش.حیف شد علی نیست. وگرنه میتوانست با او، در این مهمانی خوش باشد.😔
کسی جز عمومحمد نمیشناخت که آشنا با روحیاتش باشد.😍✌️
از جمع عموسهراب جدا شد و خودش را به عمومحمد رساند...
عمومحمد او را گرم درآغوش پدرانه اش فشرد.😍🤗انقدر گرم حرف بودند که متوجه نشد همه بسمت مهمانخانه میروند. برای صرف شام.☺️
سالن مهمانخانه، از سه میز ناهارخوری ١٢ نفره تشکیل شده بود...میز اول را که حمید،مهرداد، یاشار و دوستانش نشستند. میز دوم و سوم را کنار هم گذاشتند تا بقیه باهم و خانوادگی شام را صرف کنند.
باعمو محمد بسمت میز خانوادگی رفت. که ناگهان حمید باصدای بلندی گفت:
_کجاا میری یوسف؟؟ 🗣 بابا بیا اینجا، اینجا جمع مجرداست.... بیخود دلتو خوش نکن کسی بهت زن نمیده! 😜
همه خندیدند...😀😃😄😁
فخری خانم از آن سوی میز بلند گفت:
_وا مادر این چه حرفیه، مگه بچم چشه! ؟
خاله شهین_اتفاقا یوسف #مایه_افتخاره حمید خان
حمید رو به یوسف کرد
_بیا یه چی من گفتم باز این مامان و خاله ات طرف تو رو گرفتن😁
مریم خانم_ دروغ که نمیگن
حمید با ناله گفت
_ای خدا... منم زن میخاااام😩حامی کمپین حمایت از مجردای جمع😜✋
از لحن جمله حمید...
خنده به لبان همه آمده بود. باخنده و شوخی های حمید، شام صرف شد.
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــڨ
💞قسمـــٺ #هشتم
بعد از صرف شام،...
مهمانها عزم رفتن کردند.خانواده عمو محمد، زودتر از بقیه خداحافظی کردند.
و بعد خانواده عمو سهراب.آقای سخایی هم کم کم از همه خداحافظی میکرد،
که مهسا جلو آمد..
سعی میکرد آنچه #دلخواه_یوسف است رفتار کند.باید #آخرین_تیرش را امشب رها میکرد، شاید #به_هدف میخورد.
#تمام_توانش را به کار بست تا صدایش نلرزد. صاف و محکم باید میبود. اما ناخودآگاه عشوه هایش در لحنش پیدا میشد. با دستانش چادرش را گرفت. و آرام گفت:
_سلام اقایوسف خوبییین.! میخاستم ببینم شما تو کتابخونه تون کتاب کمک درسی هم دااارین؟ برای تست زدن کنکور میخوام البته بیشتر تخصصی باشه بهتره.
یوسف #آرام_وباطمأنینه نگاهش را #به_زمین رساند.
_والا نه ندارم.بیشتر کتابهام غیر درسی هستن و البته مقطع ارشد.
یوسف خواست برود.اما با سوال مهسا مجبور به ایستادن شد.
_میتووونم خودم یه نگاهی ب کتابخونه تون بندازممم؟!
پوزخند محوی زد و گفت:
_نه.!😏
مهسا خیلی جا خورد...😳
و توقع این پاسخ را نداشت. فکر میکرد، #باچادری که بر سر دارد میتواند، او را به چنگ آورد، اما مثل همیشه، اشتباه میکرد..!
با طلاق گرفتن پدر و مادرش، مادرش انگلیس مانده بود و پدرش ایران، نیمی از سال را انگلیس بود و نیمی را نزد پدر سپری میکرد.بخاطر یوسف نبود، اصلا ایران نمیماند، و برای همیشه نزد مادرش برمیگشت.
عصبی، با حالت قهر، بدون خداحافظی، رفت.😠هنوزبه حیاط نرسیده بود از عصبانیت و حرص چادرش را از سرش #کند..!
همه رفته بودند...
به جز خانواده خاله شهین. یاشار که تاحالا حسابی خوش گذرانده بود شاد بود و سرحال.ناگهان به سمت فخری خانم رفت.
_به خاله گفتی؟
+نه مادر وقت نشد.!!حالا میگم نگران نباش.
مادر که فرصت را غنیمت شمرد، رو به خواهرش باصدای بلندی گفت:
_شهین جون راستش این آقا پسر ما، گلوش پیش سمیراجون، گیر کرده گفتم ما که باهم غریبه نیستیم،اگه شما راضی هسین، این دوتا جوون برن تو حیاط، باهم حرف بزنن.اخه حرف یه عمر زندگیه دیگه.
خاله شهین که منتظر این جمله بود.گل از گلش شکفت و حتی بدون کسب اجازه ای از اکبر اقا،سریع گفت:
_اختیار داری فخری جون،یوسف که مثل پسر خودم میمونه، با حمید برام فرقی نداره!
سمیرا پشت چشمی نازک کرد..
و روی مبل نشست.خسته شده بود از اینهمه که خودش را به یوسف #نزدیک میکرد و او بیشتر #فراری میشد!!
تعجب اور نبود برای هیچکس..
همه به این روش ازدواج عادت کرده بودند. که دختر و پسر خود ببرند و بدوزند و دست اخر پدر و مادرها قدم پیش بگذارند.آنهم محض خالی نبودن عریضه!!
اینطور ازدواج کردن شاید برای برخی، بد نباشد اما برای یوسف که ازدواج #به_سبک_سنتی را قبول داشت اصلا خوشایند نبود.
هنوز این جمله از دهن خاله شهین بیرون نیامده بود که اکبرآقا گفت:
_شهین خانم منظور خواهرتون یاشار هست نه یوسف😁
با این حرف، همه گرچه بظاهر خندیدند. اما کنف شدن خاله را در مقابل همه براحتی میشود حس کرد.اما شهین خانم از موضع خود عقب نرفت.
_بازم فرقی نداره. یاشار هم مثل پسرمه. من که باهاش خیلی راحتم.
یاشار از اون طرف مجلس بلندشد بسمت سمیرا رفت و گفت:
_ما کوچیک شماییم خاله خانم. اگه بزرگتر ها اجازه بدن چند کلامی با عروسمون حرف بزنیم.
بزرگتر...!عروس!!؟....
چه واژه های غریبی!! این اسمها از نظرش عزیز بودند.. #حرمت داشتند.بعد از اینکه همه حرفها را گفتند، دیگر چه نیازی به بزرگترها داشت؟!#بزرگترها حرمت نداشتند؟!..! 😕😔
پدرش کوروش خان، راضی و خشنود روی مبل میزبان، با اقتدار نشسته بود.
اکبرآقا هم که گویا راضی از وصلت بود. با لبخند مبل کنار کوروش خان را انتخاب کرده و نشست.
سمیرا که منتظر این حرف از دهان یاشار بود، باذوق گفت:
_من که مشکلی ندارم، بریم عزیزم
یوسف برای #احترام_به_بزرگترها، چند دقیقهای روی مبلی نزدیک پدرش، نشست.مادرش و خاله شهین گرم حرف زدن بودند.
پدرش آرام رو به یوسف کرد و گفت:
_برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد. میره سر خونه زندگیش!!..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #نهم
_برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد.میره سر خونه زندگیش!! از نظر من هیچ مشکلی نیس. اگه تصمیمت قطعیه، مهسا مورد خوبیه.!
صاف و بااقتدار نشست و گفت:
_سریعتر خبرش رو بهم بده، برا هر دوتاتون میخام یه جشن بگیرم! اما خیلی مفصل. یاشار که نهایتا تا عید صبر کنه. تو هم زنگ بزن ب اقای سخایی، قرارعقد رو برا قبل عید، بذار.
سکوت کرده بود.تا کلام پدرش به #اتمام رسد.😔
_بابا شما دیگه چرا!! ؟؟شما که منو میشناسین! من از...😒
پدرش کلامش را قطع کرد و باعتاب گفت:
_تو چی هااان؟! از مهسا هم خوشت نمیاد؟؟😠
کم کم صدای پدرش بالا میرفت..
_فکر کردی کی هسی؟؟همین که من میگم..!😠یا تا ٧ فروردین مراسم برپا میشه یا کلا از ارث محرومی!!! حتی یه پاپاسی هم گیرت نمیاد!! اینو تو کلت فرو کن..!!مطمئن باش.!😠☝️
کوروش خان پشت سرهم این جملات را ردیف کرد.و عصبی راه اتاق را در پیش گرفت...
یوسف مات از حرفهای پدرش، ازتصمیماتش، نمیدانست جواب را چه بدهد..!!!که حرف دل خودش باشد..ناچار فقط #سکوت کرد! حداقل #بی_حرمتی نمیکرد!😔
اکبرآقا باناراحتی نگاهش میکرد.
سهیلا سری با تاسف برایش تکان میداد.
مادر وخاله شهین هم دلخور از وضعیت نیم نگاهی به او انداختند و باز گرم حرفهای خودشان شدند.
حس اضافی بودن را داشت.
از خودداری خودش هم خسته شده بود.
حالا یاشار و سمیرا هم از حیاط به جمع آنها اضاف شده بودند.یاشار بدون توجه به جو ایجاد شده، روبه اکبرآقا کرد و گفت:
_اکبرآقا اگه اجازه بدید،ما امشب #محرم بشیم. ٧ فروردین هم عقد و عروسی باهم بگیریم. توی این یکماه و خورده ای، همه کارها رو انجام میدم.
یاشار نگاهی به خاله شهین کرد تا تایید حرفش را بگیرد.
خاله شهین_خیلی هم خوبه، من که موافقم، شما چی میگین اکبرآقا! ؟
اکبر اقا با خنده گفت:
_چی بگم،..!خب... داماد که ماشالا راضی، عروس هم راضی، گور 'بابای عروس' ناراضی😁
همه خندیدند.😀😃😄حتی یوسف. جلو رفت صمیمانه دست برادرش را فشرد.
_خیلی خوشحالم برات داداش، خوشبخت بشین😊
یاشار _ممنون. تو هم یه فکری کن زودتر تا سرت ب باد نرفته.😜
و قهقهه ای زد.😂یوسف هم خنده اش گرفته بود.😁به درخواست یاشار، محرمیتشان را یوسف خواند.همه دست میزدند. همه خوشحال بودند.😁😊👏👏فخری خانم بلند شد شیرینی🍰 را گرداند تا همه دهانشان را از این وصلت شیرین کنند.
همه مشغول حرف زدن بودند.فخری خانم بالا رفت برا دلجویی از همسرش.
با پایین امدن پدرش از پله ها،اکبرآقا گفت:
_کوروش خان ما تصمیمات اصلی رو گذاشتیم شما بیاین بعد.
کوروش خان، با شکوه و اقتدار دستانش را درجیبش کرد، و آرام از پله ها پایین می آمد.بسمت اکبرآقا رفت.
_همه بیاین اینجا
همه روی مبلهایی نزدیک به هم نشستند...
سمیرا، به محض محرم شدنشان،روسری و مانتو اش را درآورد...
دیگر جایی برای یوسف نبود.#سربه_زیر #بالبخنداز جمع خداحافظی کرد.به آشپزخانه رفت وضو✨ گرفت.و به اتاقش پناه برد.
اینجور انتخاب کردن...
برایش مفهومی نداشت. همیشه عقیده داشت، حرمت #دختر، حرمت#بزرگترها، و حتی #عشق هم برایش #حرمت قائل بود.
وارد اتاقش شد..
فکر اینکه چرا اینهمه میان خود وخانواده اش تفاوت هست،یک لحظه او را رها نمیکرد.
آدم درد دل کردن و بازگو کردن دردهایش نبود.اما چراهای زندگیش، زیاد بود. سوالهای ذهنش چند برابر شده بود..!
فکرش بسمت آقابزرگ رفت.پدر پدرش. با او راحت تر بود.حتی راحت تر از پدرش.
شب از نیمه گذشته بود..🌌
سجاده را پهن کرد، خواست ✨دو رکعت نماز✨ اقامه کند، برای #آرامشش_ازفکر
تا دستهایش را بالا برد....
تمام تصویرهای میهمانی مانند فیلمی🎞 مقابلش صف بست.😈نمیدانست چه کند،..😱😰
با دستهایش روی صورتش را پوشاند، چند صلواتی✨ فرستاد،ذهنش را متمرکز کرد و دوباره برای تکبیر دستهایش را بالا برد.
باز هم نشد،...😰
#شیطان تصمیمش را گرفته بود،😈آنهمه عشوه های دختران و زنان کارخودش را کرده بود!!!
معصوم که نبود!!
خیلی نگاهش را #کنترل میکرد، #مراقب بود!اما خب بهرحال #مرد بود، #جوان بود، زیبا بود، و مورد توجه همه.!
خودش را #یکه_وتنها در بیابانی میدید.. #بی_یارویاور. و نیروهایی که #ازهمه_سمت به او هجوم می آوردند.😱😈😰😈😱
دستهایش را پایین انداخت..
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_شش «از ختنه سورون تا عروسی!»
لینک قسمت قبل
https://eitaa.com/Dastanvpand/12058
. درواقع شایان خواهرزاده زنعمو شوکت بود. کی فکرش را میکرد گزینهای به نام خواهرزاده زنعموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان میگفت از ۳سالگیاش که فهمیده یک مرد میتواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش میخواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشتهشدن هم چیز غریبیست. یکجوری تا میفهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریکتر میشود. اما نه برای کسی مثل من که با ۲۴نفر چانه زدهام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کردهاند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتیاش قفل باشد. شایان هم که از من بیچارهتر. بعد از ۲۵سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شبها کنار بابا میخوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که ۶ صبح بیدارت میکنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایهبرداری کنی و از زیر پتو میگویی غلط کردم، تا شیطونیکردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله میکند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفسزدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون میآمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوسوخیز برمیداشت و دوربینش را فرو میکرد بین گلهای عقد و به ما اشاره میکرد از پشت گلها به یک غروب فرضی نگاه کنیم! اینکه برای متاهلشدن باید اینقدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلیات را تا آرنج فرو کنی در حلق همسرت و او هم فکر کند که اگر انگشتت را گاز بگیرد، نمک زندگیمان را تأمین کرده هضمش سخت است. همه اینها به کنار، اینکه موجودی به نام خواهرشوهر بخواهد با چشمک و انحناهای عجیب و غریب دادن به خودش با یک چاقوی سلاخی روبهرویت، نوک چاقو را به سمت صورتت عقب و جلو بکند و از شوهرت طلب شاباش بکند تا شاباشهایش را در یقهاش بگذارد، کرک و پری برای آدمیزاد به جا نمیگذارد. داشتم شایان را تهدید میکردم که تا قبل از عقد از روی صندلی کنار دستم نباید تکان بخورد که در اتاق عقد باز شد و یک آدم خاص وارد اتاق شد! باقیاش باشد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
خوشبختانه تا امروز ازدواج نکردهای که بدانی درست وقتیکه عاقد صیغه عقد را بین تو و پسر مردم جاری میکند، دقیقا لحظه عقد زیر آن تور لعنتی، چقدر گرم است! درواقع همه عروسها در همان لحظه حساس جز باد زدن خودشان و پیدا کردن بادبزن به مسأله دیگری فکر نمیکنند. من هم داشتم تورم را تکان میدادم تا هوا جا به جا شود و شایان هم اشکهایش را پاک میکرد که من را بدست آورده که در اتاق عقد باز شد و یک نفر وارد اتاق شد. تا اینجایش را برایت گفته بودم. سرم را بالا آوردم و چشمم به قد و بالایش افتاد. دسته گلم را توی صورت شایان پرت کردم و به طرفش دویدم و درحالیکه جیغ ممتد کرکنندهای میزدم، بغلش کردم. هنوز صدای جیغ خودم قطع نشده بود که صدای جیغ دومی بلند شد. شایان پشت سرم روی زمین افتاده بود و قلبش را چنگ میزد. بدن بیظرفیتش با هر اتفاقی سکته ناقص میزد. من هم یادم رفته بود به شایان بگویم یک برادر بزرگتر دارم که ایران زندگی نمیکند و برای عروسیام خودش را رسانده است. اما خیلی دیر شده بود. این یکی دیگر برای قلبش زیادی سنگین بود. شایان خلق شده بود برای تراژدی و در لحظات آخرش فقط گفت: «خیلی بیوفایی» و با انگشت اشاره عسلیاش داییات را نشانه گرفت و در راه عشق جان باخت! پسر دیوانه جوگیر حتی صبر نکرد توضیح بدهیم ما خواهر و برادریم و اینجا سریال ترکیهای نیست! میدانی، باید خیلی بدشانس باشی که بعد از ۲۴ مورد شکست، یک نفر را پیدا کنی که او هم از شدت عشق به تو در جا ایست قلبی کند و تو باز مجرد بمانی اما من دقیقا همان نقطه پایان بدشانسی بودم.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
. هرچند اگر دایی امیدت کمی دیرتر میرسید من بیوه میشدم اما بازگشت امید یک اتفاق ملیح و احساسی نبود. با برگشتن امید دیگر خبری از شوهر نبود. دایی امیدت تخصص عجیبی در غیرتی بازی داشت. یعنی از وقتی که چشمم به دنیا باز شد بالای سرم یک پسر ۶ ساله با یک بالشت در دستش دیدم که وقت و بیوقت قصد خفه کردن من را داشت چون به نظرش ناموس آدم زیر بالشت خفه شود بهتر از این است که پس فردا زن مردم شود. با افزایش سنش هم تخصص و تبحرش در غیرت داشتن به قدری بالا رفت که حفاظت از نوامیسش روی شانههای خودش که سنگینی میکرد هیچ، ما که ناموسهایش باشیم را هم مجید و حمید صدا میکرد تا خودمان هم خیال برمان ندارد که زن هستیم! اما حالا داستان فرق داشت. عروسی من بهم خورده بود و بازگشت امید یعنی خداحافظی با هرگونه مرد با عنوان شوهر یا همسر یا نامزد یا هر چیزی به هر زبانی که معنی مردانگی بدهد. فردای عروسی بهم خورده شروع زندگی جدید بود. چشمهایم را که در تخت خواب باز کردم امید به جای بالشت اینبار با یک ماشین اصلاح بالای سرم ایستاده بود. عینکش را روی سرش گذاشت و به سمتم دولا شد و گفت: «بدم نشد مجید جون!» اینکه هنوز من را مجید صدا میزد و اروپا هم نتوانسته بود او را عوض کند یعنی یک جای ژنتیکش میلنگید. خواستم سرش داد بزنم که حق ندارد با موهایم کاری داشته باشد که تکه مویی از دهانم بیرون پرید. دستم را روی چتریهایم کشیدم و کف دستم سابیده شد روی پیشانی بلندم. چتری در کار نبود. کلهام را با شماره ۳ زده بود و یک پیژامه مردانه را انداخت روی شکمم. اینکه با آن موهای نیم سانتی حتی نمیتوانستم دل یک سوسک نر را هم ببرم بماند اما کار امید همینجا تمام نشده بود. پیژامه را پوشیدم تا دست از سرم بردارد و از اتاق بیرون آمدم و با صحنهای مواجه شدم که همان نیم سانت موی روی سرم هم کز داده شد. ۱۲۶ واحد پسر بالغ شامل پسرهای فامیل، پسرهای محله، دوستان و آشنایان نر روبرویم ایستاده بودند و تخمه میشکستند. امید نیشش را درست مثل خودم وقتی که گندی میزنم باز کرد و با دستش من را نشان داد و گفت: «بچهها معرفی میکنم؛ داداشم مجید!» پراندن ۱۲۶ پسر در کمتر از ۱۰ ثانیه فقط از یک تحصیلکرده خارجه بر میآمد که امید زحمتش را کشید. پوست آخرین تخمهای که در دهان داشت را بیرون داد و گوشه چشمش برقی زد و ادامه داد: «ما یه خواهر داشتیم که اونم رفت زیر کامیون.» انگار که به عمق مسأله ازدواج من پی برده بود و داشت از بیخ قضیه را ریشهکن میکرد. اما کور خوانده بود. دستی به کف سرم کشیدم و نگاهش را تحویلش دادم و صدایم را انداختم ته گلویم و گفتم: «بچهها عصر بریم فوتبال؟» امید سرفهای کرد و داد زد «خب دیگه بسه. جمیعا متفرق شید!» هر کدامشان که از کنارم رد میشدند و خداحافظی میکردند با مشت میکوباندند پس کلهام و قرار میگذاشتند ۷ شب سر کوچه سی و دوم جمع شویم تا به دختر آقا شعبانی تیکه بیندازیم! من تبدیل شده بودم به یک دختر کله موکتی که لباسهای دخترانهاش را تبدیل به دستمال گردگیری کرده بودند و پشت گردنش یک ردیاب چسبانده بودند. اما این تازه شروعش بود چون امید حواسش نبود من را درسته گذاشته در دهان شیر و با این بادها نمیلرزم که هیچ قر و ادایم هم بیشتر میشود. عصر همان روز از پنجره خانه بیرون پریدم و به همان فوتبالی رفتم که شامل ۲۳ عدد شوهر آماده پخت بود که منتظرم ایستاده بودند و از قضا یکی از آنها پدرت بود….
تا بعد – مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یکشنبه ۶ مرداد ماه خوش آمديد
امروزتان🌷
به زیبایی گل و🌷
لحظه هاتون بی نظیر🌷
سرشارازمهربانے
امـيد و اتفاقهای خـوب🌷
وشگفت انگیز باشه
الهی
امروزخوشبختی بالاترین🌷
حس زیبای زندگیتون باشه🌷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت قبل
https://eitaa.com/Dastanvpand/12058
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_شش «از ختنه سورون تا عروسی!»
. درواقع شایان خواهرزاده زنعمو شوکت بود. کی فکرش را میکرد گزینهای به نام خواهرزاده زنعموی آدم هم وجود دارد که امکانش هست شوهر آدم شود. اما شایان میگفت از ۳سالگیاش که فهمیده یک مرد میتواند با یک زن ازدواج کند و از قضا برایش روشن شده که او یک مرد است و من زن، دلش میخواسته با من ازدواج کند. این حس دوست داشتهشدن هم چیز غریبیست. یکجوری تا میفهمی کسی دوستت دارد یک هوا به قدت اضافه، گردنت درازتر و پشت چشمهایت باریکتر میشود. اما نه برای کسی مثل من که با ۲۴نفر چانه زدهام تا من را بگیرند و هرکدام دبه کردهاند! آدمی مثل من فقط در این شرایط باید دنبال باغ عروسی بگردد که دیوارهایش نرده داشته باشد و در پشتیاش قفل باشد. شایان هم که از من بیچارهتر. بعد از ۲۵سال عاشق من بودن از روزی که فهمیده بود قرار است با هم ازدواج کنیم، پیژامه و مسواکش را آورده بود خانه ما و شبها کنار بابا میخوابید تا دلش را به دست آورد. اما واقعا روز عروسی روز بخصوصی است. از همان موقعی که ۶ صبح بیدارت میکنند تا روی صورتت را پیلینگ و لایهبرداری کنی و از زیر پتو میگویی غلط کردم، تا شیطونیکردن با دوربین فیلمبرداری که تا کمر از ماشین بیرون آمده و خودش را کج و کوله میکند تا هیجان خاصی به ازدواج ما بدهد. شایان از شدت هیجان به نفسزدن افتاده بود از گوشه دهانش کف بیرون میآمد. جلوی سفره عقد نشستیم تا فک و فامیل از جلویمان رد شوند و تأیید و تکذیب خود را علنی کنند که داماد سرتر است یا من، تا لال و بدون نظریه از دنیا نروند. فیلمبردار همچنان روی سفره عقد قوسوخیز برمیداشت و دوربینش را فرو میکرد بین گلهای عقد و به ما اشاره میکرد از پشت گلها به یک غروب فرضی نگاه کنیم! اینکه برای متاهلشدن باید اینقدر خودت را به فلاکت بیندازی و مجبوری انگشت عسلیات را تا آرنج فرو کنی در حلق همسرت و او هم فکر کند که اگر انگشتت را گاز بگیرد، نمک زندگیمان را تأمین کرده هضمش سخت است. همه اینها به کنار، اینکه موجودی به نام خواهرشوهر بخواهد با چشمک و انحناهای عجیب و غریب دادن به خودش با یک چاقوی سلاخی روبهرویت، نوک چاقو را به سمت صورتت عقب و جلو بکند و از شوهرت طلب شاباش بکند تا شاباشهایش را در یقهاش بگذارد، کرک و پری برای آدمیزاد به جا نمیگذارد. داشتم شایان را تهدید میکردم که تا قبل از عقد از روی صندلی کنار دستم نباید تکان بخورد که در اتاق عقد باز شد و یک آدم خاص وارد اتاق شد! باقیاش باشد
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
خوشبختانه تا امروز ازدواج نکردهای که بدانی درست وقتیکه عاقد صیغه عقد را بین تو و پسر مردم جاری میکند، دقیقا لحظه عقد زیر آن تور لعنتی، چقدر گرم است! درواقع همه عروسها در همان لحظه حساس جز باد زدن خودشان و پیدا کردن بادبزن به مسأله دیگری فکر نمیکنند. من هم داشتم تورم را تکان میدادم تا هوا جا به جا شود و شایان هم اشکهایش را پاک میکرد که من را بدست آورده که در اتاق عقد باز شد و یک نفر وارد اتاق شد. تا اینجایش را برایت گفته بودم. سرم را بالا آوردم و چشمم به قد و بالایش افتاد. دسته گلم را توی صورت شایان پرت کردم و به طرفش دویدم و درحالیکه جیغ ممتد کرکنندهای میزدم، بغلش کردم. هنوز صدای جیغ خودم قطع نشده بود که صدای جیغ دومی بلند شد. شایان پشت سرم روی زمین افتاده بود و قلبش را چنگ میزد. بدن بیظرفیتش با هر اتفاقی سکته ناقص میزد. من هم یادم رفته بود به شایان بگویم یک برادر بزرگتر دارم که ایران زندگی نمیکند و برای عروسیام خودش را رسانده است. اما خیلی دیر شده بود. این یکی دیگر برای قلبش زیادی سنگین بود. شایان خلق شده بود برای تراژدی و در لحظات آخرش فقط گفت: «خیلی بیوفایی» و با انگشت اشاره عسلیاش داییات را نشانه گرفت و در راه عشق جان باخت! پسر دیوانه جوگیر حتی صبر نکرد توضیح بدهیم ما خواهر و برادریم و اینجا سریال ترکیهای نیست! میدانی، باید خیلی بدشانس باشی که بعد از ۲۴ مورد شکست، یک نفر را پیدا کنی که او هم از شدت عشق به تو در جا ایست قلبی کند و تو باز مجرد بمانی اما من دقیقا همان نقطه پایان بدشانسی بودم.
تا بعد_مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_دوم
#نامه_شماره_بیست_و_هفت «نامه بیشوهر»
. هرچند اگر دایی امیدت کمی دیرتر میرسید من بیوه میشدم اما بازگشت امید یک اتفاق ملیح و احساسی نبود. با برگشتن امید دیگر خبری از شوهر نبود. دایی امیدت تخصص عجیبی در غیرتی بازی داشت. یعنی از وقتی که چشمم به دنیا باز شد بالای سرم یک پسر ۶ ساله با یک بالشت در دستش دیدم که وقت و بیوقت قصد خفه کردن من را داشت چون به نظرش ناموس آدم زیر بالشت خفه شود بهتر از این است که پس فردا زن مردم شود. با افزایش سنش هم تخصص و تبحرش در غیرت داشتن به قدری بالا رفت که حفاظت از نوامیسش روی شانههای خودش که سنگینی میکرد هیچ، ما که ناموسهایش باشیم را هم مجید و حمید صدا میکرد تا خودمان هم خیال برمان ندارد که زن هستیم! اما حالا داستان فرق داشت. عروسی من بهم خورده بود و بازگشت امید یعنی خداحافظی با هرگونه مرد با عنوان شوهر یا همسر یا نامزد یا هر چیزی به هر زبانی که معنی مردانگی بدهد. فردای عروسی بهم خورده شروع زندگی جدید بود. چشمهایم را که در تخت خواب باز کردم امید به جای بالشت اینبار با یک ماشین اصلاح بالای سرم ایستاده بود. عینکش را روی سرش گذاشت و به سمتم دولا شد و گفت: «بدم نشد مجید جون!» اینکه هنوز من را مجید صدا میزد و اروپا هم نتوانسته بود او را عوض کند یعنی یک جای ژنتیکش میلنگید. خواستم سرش داد بزنم که حق ندارد با موهایم کاری داشته باشد که تکه مویی از دهانم بیرون پرید. دستم را روی چتریهایم کشیدم و کف دستم سابیده شد روی پیشانی بلندم. چتری در کار نبود. کلهام را با شماره ۳ زده بود و یک پیژامه مردانه را انداخت روی شکمم. اینکه با آن موهای نیم سانتی حتی نمیتوانستم دل یک سوسک نر را هم ببرم بماند اما کار امید همینجا تمام نشده بود. پیژامه را پوشیدم تا دست از سرم بردارد و از اتاق بیرون آمدم و با صحنهای مواجه شدم که همان نیم سانت موی روی سرم هم کز داده شد. ۱۲۶ واحد پسر بالغ شامل پسرهای فامیل، پسرهای محله، دوستان و آشنایان نر روبرویم ایستاده بودند و تخمه میشکستند. امید نیشش را درست مثل خودم وقتی که گندی میزنم باز کرد و با دستش من را نشان داد و گفت: «بچهها معرفی میکنم؛ داداشم مجید!» پراندن ۱۲۶ پسر در کمتر از ۱۰ ثانیه فقط از یک تحصیلکرده خارجه بر میآمد که امید زحمتش را کشید. پوست آخرین تخمهای که در دهان داشت را بیرون داد و گوشه چشمش برقی زد و ادامه داد: «ما یه خواهر داشتیم که اونم رفت زیر کامیون.» انگار که به عمق مسأله ازدواج من پی برده بود و داشت از بیخ قضیه را ریشهکن میکرد. اما کور خوانده بود. دستی به کف سرم کشیدم و نگاهش را تحویلش دادم و صدایم را انداختم ته گلویم و گفتم: «بچهها عصر بریم فوتبال؟» امید سرفهای کرد و داد زد «خب دیگه بسه. جمیعا متفرق شید!» هر کدامشان که از کنارم رد میشدند و خداحافظی میکردند با مشت میکوباندند پس کلهام و قرار میگذاشتند ۷ شب سر کوچه سی و دوم جمع شویم تا به دختر آقا شعبانی تیکه بیندازیم! من تبدیل شده بودم به یک دختر کله موکتی که لباسهای دخترانهاش را تبدیل به دستمال گردگیری کرده بودند و پشت گردنش یک ردیاب چسبانده بودند. اما این تازه شروعش بود چون امید حواسش نبود من را درسته گذاشته در دهان شیر و با این بادها نمیلرزم که هیچ قر و ادایم هم بیشتر میشود. عصر همان روز از پنجره خانه بیرون پریدم و به همان فوتبالی رفتم که شامل ۲۳ عدد شوهر آماده پخت بود که منتظرم ایستاده بودند و از قضا یکی از آنها پدرت بود….
تا بعد – مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#قسمت_اول
نامه شماره بیست و هشت «بارسلونای کوچه شصت و سوم»
باورت میشود ۲۸ هفته از اولین نامهای که برایت نوشتم میگذرد و هنوز ردپایی از پدرت پیدا نکردی؟! نه اینکه پدرت خیلی انسان صعبالوصولی باشد، نه، اما ازدواجی مثل ازدواج من و پدرت بهراحتی یکی دو نامه اتفاق نمیافتد. هرچند در نامه قبل گفتم پدرت را دیدم. بگذار از آنجا برایت بگویم که دایی امیدت سرم را تراشیده بود و لباسهای پسرانهاش را تنم کرده بود تا خیالش راحت باشد ناموس ندارد؛ فقط برادر دارد! اینکه تصور امید از زن بودن فقط موی بلند و پیراهن صورتی است خودش جای موشکافی دارد؛ اما فوتبال آن شب بود که باعث شد تا من از در دیگری وارد تبادل و گفتوگو با مردان بشوم. ساعت ۷ در زمین خاکی سر کوچه، روبهروی ۲۳ عدد پسر مجرد ایستاده بودم که مجید صدایم میکردند. هرکدامشان در گوشهای از زمین درجا میزدند و دقیقا نمیفهمیدم برای چه اسمم را میپرسیدند وقتی قرار است با فحش صدایم کنند. شلوار گرمکنم را بالا کشیدم. زیر چشمی نگاهشان کردم و دیدم یک نفرشان گوشه زمین زانوهایش را تا شکمش بالا میآورد و خودش را گرم میکند. هرچقدر فکر کردم، دیدم تنها حرکت ورزشی که بلدم این است که چشمهایم را ببندم و سعی کنم انگشتان اشارهام را به هم بچسبانم که آنهم عدهای معتقد بودند جز ورزش حساب نمیشود؛ اما بدن من با همین حرکات هم تا دو روز گرفتگی عضلات پیدا میکرد. چشمهایم را بستم و دستانم را باز کردم که توپی به پشت سرم خورد و یک نفر داد زد «بچهها داوود اومد!» چشمهایم را باز کردم و خاک همه جا را گرفته بود. داوود با موتورگازیاش وسط زمین خاکی ایستاده بود و همچنان سرجایش گاز میداد و به یک نقطهای که دقیقا نمیدانم کجاست اما همه انسانهای موفق به آن خیره میشوند، خیره شده بود. از موتورش پیاده شد و شلوارش را کشید پایین. زیرش یک شورت ورزشی آبی با جورابهایی که تا زانوهایش بالا رفته بود، پوشیده بود. از وقتی یادم است داوود را در تلویزیون میدیدم. از آنهایی بود که سر و تهش را میزدند باز جلوی استادیوم پیدایش میکردند که دنبال دوربینها میگردد تا راجع به ناداوری داور و گل خداداد در بازی استرالیا حرف بزند. دورش حلقه زدیم. آنقدر زیاد بودند که نمیدانستم باید روی کدامشان برای ازدواج تمرکز کنم. داوود انگشتش را بالا آورد تا یارکشی کند. نیشم را باز کردم و به چشمهایش خیره شدم تا متوجه من شود. پرویز و حمید و یعقوب و سعید را کشید. روی نوک پاهایم ایستادم تا متوجهام شود. چهار نفر دیگر هم انتخاب کرد و چشمهایش را ریز کرد تا بقیه را نگاه کند. دستش را چرخاند و بین باقیماندهها چرخاند و ما بین من و بغل دستیام گرفت. با قدمهای ریزم خودم را تکان دادم و روبهروی انگشتش ایستادم. نگاهی به قد و قوارهام کرد و اشاره کرد بروم سمتشان. هر کدامشان به نوبه خود میتوانستند مرد زندگی شوند؛ اما اولویت را گذاشتم بر اینکه هرکسی کمتر عرق کند. تیم ما بارسلونای کوچه شصت و سوم بود و تیم مقابل بارسلونای کوچه حقانی. دوتا تیم دیگر هم بیرون زمین ایستاده بودند که آنها هم بارسلونا بودند منتها یکی برای کوچه شصت و چهارم و یکی دیگر هم بارسلونای احداثی بین کوچه شصت و سوم و شصت و چهارم!
تا بعد_مادرت
تا بعد – مادرت
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#حکایت_پند♥️
#شیخ_مرتضی_انصاری
💠يكى از شاگردان مرحوم شیخ مرتضی انصاری رضوان الله تعالی علیه نقل مىكند:
نيمه شبى در كربلاى معلاّ از خانه بيرون آمدم، در حالى كه كوچه ها گلآلود و تاريك بودند و من چراغى با خود برداشته بودم. از دور شخصى را مشاهده كردم، چون به او نزديك شدم ديدم، استادم شيخ انصارى (ره) است، با ديدن ايشان به فكر فرو رفتم و از خود پرسيدم، كه آن بزرگوار در اين موقع از شب، در اين كوچه هاى گل آلود با چشم ضعيف به كجا مىروند؟
💠از بيم آنكه مبادا كسى در كمين ايشان باشد، آهسته به دنبالش حركت كردم، شيخ آمد و آمد تا در كنار خانه اى ايستاد و در كنار در آن خانه «زيارت جامعه» را با يك توجّه خاصّى خواند، سپس داخل آن منزل گرديد من ديگر چيزى نمىديدم امّا صداى شيخ را مىشنيدم كه با كسى سخن مىگفت. ساعتى بعد به حرم مطهّر مشرّف گشتم و شيخ را در آنجا ديدم. بعدها كه به خدمت آن جناب رسيدم و داستان آن شب را جويا شدم.
💠پس از اصرار زياد، به من فرمودند: گاهى براى رسيدن به خدمت «امام عصر»عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف اجازه پيدا مىكنم و در كنار آن خانه كه تو آن را پيدا نخواهى كرد مىروم و «زيارت جامعه» را مىخوانم، چنانچه اجازه ثانوى برسد. خدمت آن حضرت شرفياب مىشوم و مطالب لازم را از آن سرور مىپرسم و يارى مىخواهم و بر مىگردم! سپس شيخ از من پيمان گرفت كه تا هنگام حياتش اين مطلب را براى كسى اظهار نكنم.
📗ملاقات با امام زمان ص ۱۳۵
#شرح_حال_اولیاء_خدا
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✨﷽✨
#عفو_گذشت
✍ (مالك اشتر) روزي از بازار كوفه مي گذشت با لباسي از كرباس خام و به جاي عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مي كرد . يكي از بازاريان بر در دكانش نشسته بود ، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روي استخفاف كلوخي را به سوي او انداخت .
مالك به او التفات ننمود و برفت . كسي مالك را مي شناخت و اين واقعه را ديد ، به آن بازاري گفت : واي بر تو هيچ دانستي كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردي ؟ گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار علي عليه السلام بود . آن مرد از كار بدي كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهي كند . ديد به مسجدي آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد ، خود را بر دست و پاي او انداخت و پاي او را مي بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كاري است مي كني ؟ گفت : عذر گناهي است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم .
💥مالك گفت : بر تو هيچ گناهي نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براي تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم.
📚 منتهی الآمال ج۱ ص۲۱۲
↶【به ما بپیوندید 】↷
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #ده
عادت داشت چفیه روی دوشش می انداخت بهنگام نماز...
همان چفیه ای را که در سفر راهیان نور سال قبل خریده بود، چفیه را روی سرش انداخت،
انگار که خسته شده بود،آرام به سجده رفت، #باتمام_وجودبه_خاک_افتاده_بود،
آرام آرام گریه کرد،😞😭
درد دل کرد، برای معبودش، که #فقط_او را داشت،..
✨خدااا چرااا... چرا نمیشه.! چرا نمیتونم نماز بخونم.!😭من که #مراقبم!.😭 #نگاهم هرز نره،! با #گفتارم، با #رفتارم مراقبم،😭
خدایا خسته شدم...😭خدایا بخودت قسم..خسته شدم😭فقط تو میتونی کمکم کنی.فقط تو میتونی، من #هیچکسی رو غیر تو ندارم.مگه نگفتی نگاهت رو #بگیر!؟ مگه نگفتی #تقوا؟!میخای چکار کنی؟! امتحانه؟عذابه؟هرچی هست کافیه!!😭😩خدای من دارم کم میارم.. اگه نگاهم #هرز رفت!!اگه #گناه کردم!!.. اییییی واااای مننننن... 😭😫😭 نکنه کم بیارم، نکنه کاری بشه که نباید!!..😰😱😭
دعوا نمیکنم،تهدید نمیکنم، خدایا بریدم چکار کنم از دست بنده هات!؟..
راهی، حرکتی، نشانه ای!!میدونم حواست هست،..البته که هست،اما میترسم... میترسم.. نتونم دووم بیارم!!😭😭
خدا را قسم میداد...
خدایا...بحق اهلبیتت.😭
بحق زخم سکوت ٢۵ ساله مولا علی.ع.😭
بحق چادر سوخته حضرت مادر.س.😭
بحق لبهای تشنه امام حسین.ع. 😭
بحق دستهای بریده باب الحوائج.ع.😭
خداااااکمکم کن😭🙏😭
میگفت. زار میزد و میگفت.ناله میکرد و میگفت. انگار که دردهایش تمامی نداشت. گفت و گفت...با صدای ✨اذان صبح✨ سر از سجده بلند کرد،
چشمانش از شدت گریه متورم شده بود، سبک شده بود،.. سبک مثل ابر،خوشحال بود، بلند شد تا نمازصبحش✨ را اقامه کند.
نماز را که تمام کرد،..
ناخودآگاه به فکر آقابزرگ افتاد،میدانست که الان بیدار است، مگر میشد آقابزرگ نمازش ✨اول وقت✨نباشد.!
گوشی اش را برداشت، شماره را گرفت، صدای آشنای آقابزرگ در گوشش طنین انداز شد...
_سلام آقابزرگ، خوبین، قبول باشه😔
_سلام باباجان، الحمدلله،قبول حق، تو چطوری؟😊
صدایش با غم همراه بود.
_الحمدلله.میگذره!!😞
_چیه باباجان خیلی پکری!؟ طوری شده؟ همه خوبن؟😟
صدایش را صاف کرد، نمیخواست از غم و غصه اش چیزی بفهمد.
_نه اقاجون چیز خاصی نیست، برای امروز هسین، یه سر بیام پیشتون!؟😒
_آره باباجان، حتما، ان شاالله که خیره، صبحونه منتظرتم😊
_به شرطی که مهمون من باشین
_زحمتت میشه باباجان
_اختیاردارید، پس میبینمتون، یاعلی
_علی یارت باباجان
یادداشتی را روی آینه کنار در ورودی چسباند؛ ✍من رفتم پیش اقابزرگ ظهر منتظرم نباشین. یوسف✍
سریع ماشین را از خانه خارج کرد...
با ماشین تا سرکوچه راهی نبود.از سر کوچه شان حلیم🍵 با نون تازه🍪 خرید. ده دقیقه بعد به خانه اقابزرگ رسید.در دستش حلیم و در دیگری نان تازه بود.
زنگ در را زد. صدای گرم خانم بزرگ در ایفون پیچید.
_یوسف مادر تویی.؟😊
_سلام خانم بزرگ دیر که نکردم😒
در با صدایی باز شد.
_نه مادر خیلی هم بموقع هس.بیاتو😊
یوسف درب را باز کرد...
و وارد راهرو ورودی شد انتهای راهرو پرده ای آقابزرگ نصب کرده بود.پرده را با آرنجش کنار زد...
_بیا مادر این چای رو بخور گرم بشی. صبحونه که نخوردی...😕چیشده مادر، خب حرف بزن... باسکوت که چیزی حل نمیشه!😒
مهر سکوتش بازشدنی نبود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #یازده
مهر سکوتش باز شدنی نبود...
با فکرهایی که در سرش بود،صغری کبری میچید اما بی نتیجه.! نمیدانست چه کند.
سرش پایین بود و به چایی که خانم بزرگ برایش گذاشته بود خیره شده بود.😞👀
یک دستش را تکیه بدنش کرده بود.
با انگشت دست دیگرش روی لبه فنجان خطوطی نامفهوم میکشید.
آقابزرگ صبرش به سر آمد و گفت:
_باباجان نمیگی چیشده؟ با یاشار حرفت شده؟😕
نفس عمیقی بیرون داد.
_نه.!
_خب پدر بیامرز حرف بزن ببینم دردت چیه. بیشتر از یکساعته ساکتی.! حرفتو بزن..! 😒
خانم بزرگ_ آره مادر! من که دق کردم از دستت. اون از صبحونه خوردنت اینم از حال الانت. خب حرف بزن..! 😒
جمله خانم بزرگ گویی تاثیر خودش را گذاشته بود.زانوانش را در بغل گرفت. آهسته گفت:
_نمیدونم از کجا بگم. زندگیم هیچ جوری به هم نمیخوره! فاصله عقاید من با همه از زمین تا آسمون شده! مامان بابا اصلا منو درک نمیکنن!! تمام فامیل رو بسیج کردن #علیه_من. مخصوصا مامان...😞
نگاهش را بالا آورد.
_دیشب بابا از دستم شاکی شد. گفتم مهسا رو نمیخام. یاشار و سمیرا هم، همون دیشب، محرم شدن.خیلی کلافه ام...😣بیشتر از دست مامان.اصلا نمیفهمه چی میگم. مهمونی ها شده مثل عروسی فقط تجملات...!
میگم نمیخام خاله شهین اینا رو ببینم از عمد میگه برو دنبالش. میگم نیاز به اینهمه مهمونی نیس، کار خودشو میکنه.
نگاهی به اقابزرگ و خانم بزرگ کرد.
هر دو بالبخند😊😊 به او نگاه میکردند و به حرفهایش گوش میدادند.
خانم بزرگ_خب خیلی طبیعیه مادر😊
روی دو زانو نشست.
_اخه کجای اینا طبیعیه!!؟؟ اصلا به هم همخوانی نداره! چه دلیلی داره اینهمه با حرفها و نظراتم مخالف باشند؟! چه دلیلی داره اینهمه فاصله بین من و بقیه؟! از خانواده خودم هیچکسی نیست باهم، هم عقیده باشیم، این کجاش طبیعیه؟!اینهمه اصرار مامان بابا برا ازدواج من با مهسا کجاش طبیعیه؟!
آقابزرگ بقیه چایش که نصفه شده بود را خورد. استکانش را در سینی گذاشت و با لبخند گفت:
_ببین باباجان حرف زیاد دارم بهت. ولی اول باید تمام حرفهات رو بگی.بعد من میگم.
_همه رو گفتم😕
_نه باباجان من تو رو بزرگت کردم. تک تک سلولت رو میشناسم، غم بزرگی رو دلت سنگینه. اونو بگو
_شما منو بزرگ کردین؟؟😳
خانم بزرگ_آره مادر! اول حرفات رو بگو تا بگیم برات😊
_خب شما بگین جریان چیه؟!😟
خانم بزرگ_دلت سبک بشه راحت تر میفهمی ما چی میگیم.😊
_زن میخوام.😔ولی هیچ کاری نمیکنن. میگم چادری باشه مهسا رو معرفی میکنن.!!! اصلا دلخوری دیشب بابا هم از همینه!!خسته شدم از اینهمه مهمونی. خسته شدم از اینهمه ظاهرسازی، از خونه باغ، از تجملات، تنها جایی که مانوسم بعد از اتاقم خونه شماست و اونم نمیدونم دلیلش چیه!! از اینهمه... از اینهمه...😔
کلام نیمه تمامش را خانم بزرگ تمام کرد.
_از اینهمه عشوه و غمزه های دخترا، از کارای مادرت، از اینکه همه متحد شدن تا تو رو ب زانو دربیارن، از اینهمه اصرار پدرت.
با تعجب و تحیّر به دهان خانم بزرگ چشم دوخته بود.😳😧 باورش نمیشد،.. حرف دلش بود،...همانی که این پا و آن پا میکرد تا خودش بگوید، حالا چه راحت خانم بزرگ همه را میگفت..!
آقابزرگ لبخند پهنی زد.😊
_چیه باباجان.،؟؟!! چرا اینقدر تعجب کردی!!! ؟؟ ما خیلی چیزا میدونیم که خبر نداری. بهت نگفتیم تا خودت بیای، ازمون بخای که بگیم برات.
نزدیک ظهر بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
anvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #دوازده
نزدیک ظهر بود...
خانم بزرگ در آشپزخانه...
مشغول آماده کردن سفره ناهار بود. آقا بزرگ و یوسف درحیاط حرفهایی میزدند که مردانه بود. و خانم بزرگ خوب این را درک میکرد.
پیچ رادیو قدیمی را باز کرد...
نوای روحبش کلام الله در خانه پیچید.
آقابزرگ و یوسف به سمت حوض کوچک وسط حیاط رفتند، برای وضو.✨
خانم بزرگ وضو گرفته از آشپزخانه بیرون آمد،...
سجاده ها را از روی طاقچه برداشت. نزدیک ورودی حیاط رو به آقابزرگ گفت:
_آقاجلال،.. سجاده رو بیارم براتون حیاط، یا میاین داخل!؟😊
آقا بزرگ با #لحن_شیرینی گفت:
_شما کجا میخونی..؟! هرجا هسی برا منم سجاده رو همون جا بذار😊❤️
خانم بزرگ_هوا سرد نیست؟!😊
_نه،اصلا اسفند شده، ولی مثل بهاره!😊👌
خانم بزرگ بود و زانو دردش...
میز و صندلی مخصوصی،آقابزرگ برایش تهیه کرده بود،..تا در نماز، از زانودرد در امان باشد. و گوشه ایوان گذاشته بود.
💫مخصوص نماز هایی که #دونفره میخواندند.💫
به سمت میزش رفت.سجاده خودش را گذاشت. کمی جلوتر سجاده آقابزرگ را پهن کرد.سجاده ای که برای مهمان گذاشته بود، کنارش پهن کرد تا یوسف روی آن نماز گذارد.
مقنعه اش را سرکرد...
چادرش را پوشید. 💚عطر خوشی💚 در هوا پیچید. که ادمی را مست میکرد.
این همان #عطرتربتی😢 بود که مادرش به او بخشیده بود. و حالا همچنان او را نگه داشته بود.
آقابزرگ وضو گرفته،...
آستین پیراهنش را به پایین میکشید. و به سمت سجاده ای که خانم بزرگ انداخته بود آمد.
_به به.. به به...عجب عطری #خاتون_جان.😢
قطره اشکی سمج از گوشه چشمش چکید.😢 گرچه سریع پاکش کرد. اما یوسف و خاتون هردو دیدند.
با لحن آرامی گفت:
_خیلی خوب کاری کردی اومدی بیرون. از کجا فهمیدی نماز اینجا بیشتر به من میچسبه؟!😊❤️
خانم بزرگ لبخندی زد.☺️❤️ و چیزی نگفت.
یوسف سجاده اش را جمع کرد،...
انگار که دلخور شده بود.ترجیح میداد تنهایی نماز بخواند. هم خلوت عارفانه و عاشقانه شان را به هم نمیزد! و هم راحت تر با خدایش حرف میزد.
_بااجازتون من میرم داخل میخونم.
خانم بزرگ خواست حرفی بزند تا دلجویی کند، اما آقابزرگ سریع گفت:
_باشه بابا جان هرجور راحتی
آقابزرگ کلاه سفیدی که یادگار حج بود را روی سرش گذاشت،...
عبایش را انداخت، و شروع کرد به اذان و اقامه گفتن.هراز گاهی به #بهانه صاف کردن آستین لباسش #نگاهی به همسرش میکرد.💞👌
اذان و اقامه شان تمام شده بود... دستهایشان را بالا بردند. و خواندند ۴ رکعت نماز جماعتی که سجده هایش با هق هق آقابزرگ😭 و ریزش اشک های بی پایان خانم بزرگ 😭همراه بود.
یوسف گیج بود،...😢😥
حال خودش را نمیدانست. وارد پذیرایی شد، پشت پنجره به تماشای زوجی👀💞 بود که بعد از گذشت نزدیک ۶٠ سال😯 از زندگی مشترکشان #همچنان_دلداده اند.
💎باید #آقابزرگ را #الگو قرارمیداد.💎
✨چقدر زیبا #بندگی میکرد.
✨چقدر زیبا #همسرداری میکرد.
✨و چقدر زیبا با بهترین لحن ممکن #تشکر میکرد.
یوسف، سرش را پایین انداخت.
خانه فقط دو اتاق داشت. راهش را کج کرد به سمت اتاق میهمان.در رابست.
چنان در فکر بود که حواسش نبود، جهت قبله را اشتباه کرده،😞چند دقیقه ای فکر کرد، سجاده را چرخاند بسمت راست، ایستاد، اما نای ایستادن نداشت،
اینجا کسی نبود..بی نامحرم، بی واسطه، خودش بود و محبوب، خودش بود و معبود...آرام روی زمین نشست....
زانوانش را در بغل گرفت، سرش را روی دستانش گذاشت، و آرام آرام اشکهایش جاری میشد.😣😭
حس کرد صدایی از بیرون می آید،..
حتما خلوت عاشقانه و عارفانه شان تمام شده بود. به خودش آمد....بلند شد تا نماز گذارد.
هنوز تکبیر نگفته بود که آقابزرگ با خنده در زد.
_یوسف باباجان..!😁نمازت رو خوندی بیا ناهار، فقط زود بیا، تو رو نمیدونم، ولی #دستپخت_خاتون ترمز من یکی رو که بریده😁😋
بالبخند☺️ از #جمله_شیرین_آقابزرگ نماز را شروع کرد.
سرش را از سجده برداشت...
نمازش تمام شده بود، اما درد دلهایش نه، روی دوزانو نشست،تسبیح فیروزه ای را برداشت.ذکر تسبیحات را میگفت، سجاده را جمع کرد.در را باز کرد.
با تسبیح وارد پذیرایی شد....
با صحنه ای که دید چنان ذوقی😍در دلش بوجود آمد که نتوانست آن را بروز ندهد.
آقابزرگ و خانم بزرگ #کنارهم،..روی#زمین، مقابلشان سفره ای #ساده، اما #صمیمی،پهن بود...
☺️😍عطر دلپذیر دستپخت خانم بزرگ شیرین پلو با قیمه، که #آقابزرگ_عاشق_این_غذابود.
نزد یوسف که نوه شان بود، چنان آرام باهم حرف میزدند، که گویی #تازه به هم رسیده اند.🙈
یوسف_عجب غذایی خانم جون..!! دستتون درد نکنه..! هوووووم....😋شیرین پلو با قیمه😍👏
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dast