4_5992053207025583970.mp3
8.29M
هر صبح یک اهنگ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستویک آن روز ابرام بیش از روزهای دیگر عصبانی بود. وقتی نام جاوید را شنید،
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستودو
– بی کس و کارم. اگر برادر داشتم، اگر سایهی پدر روی سرم بود، هیچ وقت جرئت نمیکرد از اتاق پرتم کنه بیرون. اگر یکی بود که یقهاش رو میگرفت، هیچ وقت با این جنده پتیاره نمیپرید.
عظیمه سادات استغفراللهی گفت و به دانههای تسبیحش پناه برد.
– مجبورم بسوزم و بسازم. دلخوشیم مریم بود که رفت!
– زبانت را گاز بگیر دختر. شفا میگیرد. خودم برایش ختم انعام میگیرم.
– از یه طرف پشت و پناهی ندارم، از یه طرف… شوهرمه دیگه. احترامش واجبه. نمیخوام زندگیم رو رها کنم، وگرنه نه میرم و مجاور حرم آقا میشم و یه جوری سر میکنم. کی از گرسنگی مُرده!
معصومه دستانش را از دو طرف بالا آورده بود و نوک انگشتانش را بر پوست و استخوانِ کمر ابرام لاشخور میکشید. گاهی او را به خود میچسباند، چشمانش را میبست و ناله میکرد. عرق از سر و صورت ابرام لاشخور بر اندامهای برآمده و ورزیدهی معصومه میریخت. در هم میلولیدند و کش و قوس میآمدند. نه به حیاط بزرگ فکر میکردند و نه به ظاهر شدن مادر مریم. به قول ناظم حکمت، وقتی که دو تن یکدیگر را در آغوش میکشند، زمان متوقف میشود. معصومه چونان پیتونی تنومند دور بدن تکیده و خشکیدهی ابرام لاشخور میپیچید و استخوانهایش را به گوشت نرم تن خود میچسباند. ابرام درنگی کرد. از تن پر حرارت و لبریز از خواهش معصومه کناره گرفت و نفس زنان گوشهای افتاد.
– نه… لعنتی نه…! تو رو خدا!
– نمیدونم. نمیتونم.
معصومه با عصبانیت سر جایش نشست.
– چرا با اون ارضا میشی با من نمیشی؟ پیش تو هم طالعم باز نمیشه! من که هر کاری برات میکنم. هر جور بخوای هستم. من که برایت…
– نمیآد خب. نمیآد دیگه… نمیآد صاب مرده! چکار کنم؟ از مردی افتادم. نه با اون نه با تو. پاشو برو تا نیامده علم شنگه راه ننداخته. پاشو برو. پاشو…
معصومه با بغضی در گلو لباسش را پوشید. به بیرون سرک کشید و وقتی که همه جا خلوت شد، از اتاق بیرون زد.
و هفته گذشت. نه خانم پورجوادی و نه نیروی انتظامی، هیچ کدام نتوانستند نشانی از مریم بیابند. خانهای که نشانیش را از سرباز پاسگاه گرفته بودند، خانهی استیجاری جاوید بود. چند ماهی از آن محل رفته بودند. ابرام و زنش روزها یا به هم میپریدند و یا میگریستند. این اواخر، زنش گاهی پاسخ ناسزاهایش را میداد. گاهی هم مانند ابرام، بساط را به هم میریخت و قندان برنجی را به سوی در و دیوار پرت میکرد.
مادر مریم به ابرام میگفت که در این همه سال به مدرسهی مریم سر نزده و اصلا وظایف پدریش را انجام نداده است. میگفت اگر از حیاط بزرگ رفته بودند، مریم از خانه فرار نمیکرد. «دخترم حتی یک بار نتونست دوستاش رو دعوت کنه. خجالت میکشید. از تو و بساطت. از این حیاط و آدمهاش خجالت میکشید»! بیشتر ساکنین حیاط بزرگ، قضیهی فرار مریم از خانه را فهمیده بودند. ابرام با احتیاط از اتاق بیرون میرفت. نمیخواست با کسی چشم در چشم بشود.
در این مدت، مریم سه بار از تلفنهای همگانی به سپیده زنگ زده بود و گفته بود که با جاوید زندگی میکند. هر چقدر سپیده خواهش کرده بود، نشانیش را نداده بود. گفته بود: «به مادرم خبر بده و بگو که حالم خوب است». مادر مریم هر روز به مدرسه سر میزد و سرنوشت مریم را از خانم پورجوادی میپرسید. خانم پورجوادی هم قرصهایش را با یک لیوان آب بالا میانداخت و از زبان سپیده گزارش میداد و بر سر دختران داد میزد.
گویا خانم پورجوادی قرار بود به دبیرستان دیگر منتقل شود. مادر مریم چیزهایی از خانم رحیمی، دبیر مبانی رایانه، شنیده بود. ظاهرا مسئولان آموزش و پرورش منطقه، خانم مدیر پیشین را راضی کرده بودند که برگردد و تا پایان سال بماند. با توجه به آن که چیزی به آزمونهای خرداد ماه نمانده بود، این تغییر مدیریت عجیب مینمود. شاید معلمان و یا اولیای دانشآموزان از خانم پورجوادی شکایت کرده بودند و شاید هم خانم مدیر پیشین، از نشستن در خانه ناراضی بود. مشخص نیست. هر چه بود، خانم پورجوادی، دیگر انگیزهی دنبال کردن سرنوشت مریم را نداشت و این بی انگیزگی، احتمالا با رفتنش از آن مدرسه بی ربط نبود.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوسه
مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از خیابان به مدرسه میرفت. هنگام بازگشت هم سری به سقّاخانهی زیر بازارچه میزد و شمعی بر میافروخت و اشکی میریخت.
آن گونه که سپیده میگفت، مریم با جاوید خوشبخت بود. اگر چه بیماری ام اس، جاوید را از پا در آورده بود و مریم گاهی زیر بغلش را میگرفت و گاهی صندلی چرخدارش را تا پارک پردیسان هُل میداد، اما راحت بودند و با هم تخمهی بو داده میخوردند و آدامسهای تند میجویدند و فیلم میدیدند.
مریم همان روزی که از خانه اش فرار کرده بود آدرس خانه جاوید را یافت. شاید هنوز زنگ تفریحِ نخست مدارس نواخته نشده بود که او زنگ درِ خانهی جاوید را به صدا در آورد. چند تک زنگ زد. کسی جواب نداد. با اشک و خشم، انگشتش را روی زنگ نگه داشت. بیش از یک دقیقه طول کشید. در باز شد و مریم وارد شد. جاوید نشسته بر صندلی چرخدار به پیشوازش آمد. مریم با دیدن جاوید بر روی صندلی چرخدار یکّه خورد. گریه کرد.
– پاهات! پاهات کو؟ وای خدا!
– چیزی نیست. گذری است. دوباره خوب میشم.
مریم با عجله خودش را در آغوش جاوید انداخت و او را بوسید. چیزی نمانده بود که جاوید و صندلی چپه شوند. مریم گریه کرد.
– این جا رو چه جوری پیدا کردی؟
– تو بگو چی شده؟ چرا روی صندلی؟ خدایا چرا گیر دادهی به من؟ این همه آدم! آخه…
– گزگزها رو یادت میآد؟ شکر خدا ام اس گرفتم! گاهی حمله میکنه. اما همیشگی نیست. هنوز فلج نشدهم. خوب میشم. این جا رو چه جوری پیدا کردی؟
– به همان شمارهای که داده بودی زنگ زدم.
– پس از مامانم گرفتی! یه چیزهایی گفت اما من باور نکردم.
– تو چرا منو فراموش کردی؟ چرا دیگه نیامدی سراغم؟ من…
جاوید و پدرش با هم زندگی میکردند. مادرش طلاق گرفته بود. او چهار روز پس از فرار از سربازی و در یک بعد از ظهر درون پارک پردیسان، چشمانش تار شد و پایش لغزید و زمین خورد.
مریم دستها و صورتش را غرقه بوسه کرده بود و رهایش نمیکرد. به صندلی چرخدار جاوید چسبیده بود و پس و پیش میرفت. جاوید یک لیوان شراب برای خودش ریخت.
– وای جاوید! واقعا من پیش توام یا دارم خواب میبینم! بزن توی گوشم باشه؟ نه، نزن. نذار بیدار بشم. بذار توی این رویا بمونم.
– تو بیداری و داری با یک بیمار بی درمان خوش و بش میکنی.
– تو عشق منی. خودم ازت پرستاری میکنم. من دیگه به اون حیاط برنمیگردم. بکُشیم بر نمیگردم. تو قول دادی که با هم باشیم. من برنمیگردم.
– من قول ندادم مریم. اما تا هر وقت دلت خواست میتونی این جا بمونی. وقتی تو از مدرسه به حیاط بزرگ برمیگشتی، پیش خودم فکر می کردم اون لجنزار جای تو نیست. بهتره همین جا باشی.
پدر جاوید کاری به کار او نداشت. با هیچ کس کاری نداشت. صبحگاه بیرون میرفت و شامگاه برمیگشت. حتی با مریم صحبت نکرد. فقط جواب سلامش را داد. خانه را مادر جاوید برای او اجاره کرده بود و برای آن که تنها نباشد، اجازه داده بود پدرش هم پیشش زندگی کند. گاهی غذایی درست میکرد و گاهی خانه را تمیز میکرد، اما با آمدن مریم، او از انجام این کارها هم معاف شد.
شبها فیلم میدیدند و تا نیمه شب میخندیدند و هنگام خواب، به اصرار مریم در را از داخل قفل میکردند تا مبادا پدر جاوید سر زده وارد شود و آنها را در آن وضع ببیند. روزها با یک نایلون تخمه و چند بسته آدامس تند، به پارک پردیسان میرفتند. تا نزدیک غروب آفتاب مینشستند و میخندیدند و گاهی جاوید چیزی توی توتون سیگار خود میریخت و قهقه میزد و از خنده روده بر میشد. مریم را نگاه میکرد و هِر هِر میخندید. از سرخی میگذشت و کبود میشد اما همچنان میخندید. مریم این حالت را دوست نداشت و ساکت میشد. در چنین لحظههایی، جاوید برای او جوک و خاطره تعریف میکرد تا سکوتش را بشکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣ حکایت جوان باتقوا
💢حضرت عبدالله ابن مبارک رحمه الله
🌼🍃مردی بود در «مرو» که او را نوح بن مریم می گفتند و قاضی و رئیس مرو بود و ثروتی بسیار داشت. او را دختری بود با کمال و جمال، که بسیاری از بزرگان وی را خواستگاری کردند و پدر در کار دختر سخت متحیر بود و نمی دانست او را به که دهد.
می گفت اگر دختر را به یکی دهم، دیگران آزرده می شوند و فرمانده بود.
🌼🍃قاضی، خدمتکاری جوان داشت، بسیار پارسا و دیندار، نامش «مبارک» بود و قاضی باغی داشت بسیار آباد و پرمیوه.
روزی به او گفت: امسال به باغ انگور برو و از آنها نگهداری کن. خدمتکار برفت و دو ماه در آن باغ در کار پرداخت.
🌼🍃روزی قاضی به باغ آمد و گفت: ای مبارک! خوشه ای انگور بیاور. جوان انگوری آورد که ترش بود.
قاضی گفت: برو خوشه ای دیگر بیاور. آورد، باز هم ترش بود.
قاضی گفت: نمی دانم باغ به این بزرگی، چرا انگور ترش پیش من می آوری و انگور شیرین نمی آوری؟
مبارک گفت: من نمی دانم کدام انگور شیرین است و کدام ترش؟
قاضی گفت: سبحان الله، تو دو ماه است که انگور می خوری و هنوز نمی دانی کدام شیرین است؟
🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی! به نعمت تو سوگند که من هنوز از این انگور نخورده ام و مزه اش را ندانم که ترش است یا شیرین.
قاضی پرسید: چرا نخوردی؟
مبارک گفت: تو به من گفتی که انگور نگاه دار، نگفتی که انگور بخور و من چگونه نمی توانستم خیانت کنم.
🌼🍃قاضی بسیار شگفت زده شد و گفت: خدا تو را بدین امانت نگه دارد. قاضی چون دانست که این جوان بسیار عاقل و دیندار است، گفت: ای مبارک! مرا در تو رغبت افتاد، آنچه می گویم باید انجام دهی.
🌼🍃مبارک گفت: اطاعت می کنم.
قاضی گفت: ای جوان! مرا دختری است زیبا، که بسیاری از بزرگان او را خواستگاری کرده اند، نمی دانم به که دهم، تو چه صلاح می دانی؟
مبارک گفت: کافران در جاهلیت، در پی نسبت بودند و یهودیان و مسیحیان روی زیبا و در زمان پیامبر ما، دین می جستند و امروز، مردم ثروت طلب می کنند. تو هر کدام را خواهی، اختیار کن.
قاضی گفت: من دین را انتخاب می کنم و دخترم را به تو خواهم داد که دیندار و با امانتی.
🌼🍃مبارک گفت: ای قاضی، آخر من یک خدمتکارم، دخترت را چگونه به من می دهی آیا او مرا می خواهد؟
قاضی گفت: برخیز با من به منزل بیا، تا چاره کنم. چون به خانه آمدند، قاضی به مادر دختر گفت: ای زن! این خدمتکار، جوانی بسیار پارسا و شایسته و باتقواست، مرا رغبت افتاده که دخترم را به او بدهم، تو چه می گویی؟
🌼🍃زن گفت: هر چه تو بگویی، اما بگذار بروم و داستان را برای دخترم بگویم، ببینم نظر او چیست. مادر آمد و پیغام پدر را به او رسانید.
دختر گفت: چون این جوان باتقوا و دیندار و امین است. می پذیرم و آنچه شما می فرمایید، من همان کنم و از حکم خدا و شما بیرون نیایم و نافرمانی نکنم.
🌼🍃قاضی دخترش را به «مبارک» داد با ثروتی بسیار. پس از چندی خداوند به آنان پسری داد که نامش را عبدالله بن مبارک گذاشتند و تا جهان هست، حدیث او کنند به زهد و علم و پارسایی.
🌼🍃_ تقوا محبت خداوند را نسبت به انسان بر می انگیزد.
❣(انّ الله یحبّ المتّقین)
«همانا خداوند باتقوایان را دوست می دارد.»
🌼🍃_ تقوا باعث پذیرش اعمال انسان می شود.
❣(انّما یتقبّل الله من المتّقین)
«همانا خداوند فقط اعمال باتقوایان را می پذیرد.
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🌺
🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت نوزدهم
#فصل_دوم
مهسو
وارداتاقم شدم..چقدر باآرامش برام توضیح داد..چهارروزبود که قرآن رومیخوندم…بعدازچهارروز میخواستم یاسررو بااین چندموردکیش و مات کنم…نتونستم..خودم مات شدم…تمام حرفهاش توی سرم اکومیشد…تصمیمموگرفته بودم…دین اسلام رو قلبا داشتم میپذیرفتم…
لبخندی روی لبم نشست….قرآن رو روی سینه ام چسبوندم…حس میکردم انرژی عجیبی واردبدنم شده…
ارامش خاصی بود…
برای یک لحظه تصویری رو جلوی چشمم دیدم…
پسرنوجوونی که دادزد مهسوووو
و همون لحظه صدای تصادفی که باعث شد جیغ بزنم و روی زمین بیوفتم ….سرم به گوشه ی تخت خورد….وازحال رفتم…
زنی بالای سرم ایستاده بود و با پوزخند مسخره ای به صورتم زل زده بود…
اتاق سرد بود و ازسرما میلرزیدم…
یاسر کف اتاق افتاده بود و ازدردناله میکرد…لباساش خونی بود و انگار که تب ولرزداشت…
زن ردنگاهم رو گرفت و به یاسررسید…قهقه مستانه اش فضا روپرکرده بود…دستام رو روی گوشام گذاشتم…کم کم صداش به جیغ زدن تبدیل شد..به صورتش نگاه کردم تبدیل به مارافعی بزرگی شده بود…ازسرترس جیغی زدم و….
باترس چشمام رو بازکردم…
رد سرم روگرفتم …به دستم میرسید..پس بیمارستان بودم…سعی کردم یادم بیاد که چرااینجام…
سریعاهمه چی مثل فیلم توی مغزم پلی شد…
با یاسر حرف زدن،برگشتنم به اتاق،تصمیمی که گرفتم و ضربه ای که به سرم خورد….
دراتاق باز شد و کسی وارد شد…
پشتش به من بود…
ناخوداگاه نالیدم..
_میلاد….
#ای_عشق_بمیری_که_خرابم_کردی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت بیستم
#فصل_دوم
یاسر
باوحشت سرم رو به سمت مهسو برگردوندم…
چشمام از اشک پرشده بود…
نزدیکتررفتم…
اشکهاش چکید روی گونه اش…
+یاسر؟میلاااد؟
باناباوری بهم زل زده بود…
_آروم باش مهسو..برات توضیح میدم…
کامل برات توضیح میدم..
+من چم شده…چم شدددده لعنتیا…
دستاشوآروم کرفتم وگفتم
_آروم باش عزیزدلم.آروم باش…میگم برات…ازاول میگم…
وقتش بود…بازهم بایدتنهایی بارش رو به دوش میکشیدم…
_مادرم زن خوشگذرونی بود…بابام میگفت…به زور مجبورش کرده بودن زن بابام بشه…با سبک سریاش آبروی بابام رو برده بود..وقتی فهمید منو بارداره یکم پایبندترشد…ولی به محض به دنیااومدنم منورها کرد و رفت…برای رضای خدا حتی قطره ای شیر هم به من نداد…طلاق غیابی گرفت وازپدرم جداشد..بابام یه خانم جوون که همون الهام خانمه رو برای پرستاریه من استخدام کرد.ظاهرا به تازگی همسرش و نوزادش توی یه تصادف فوت میکنن…
اون هم به من شیرمیداد و یه جورایی دایه ی من شد…والبته امیرحسین…یادته یه بار پرسیدی نسبتت باامیرحسین چیه؟
مادرامیر یک مدت بیمارشد و نتونست شیربده که الهام خانم زحمتشوکشید…
خلاصه بعدازمدتی هم پدرم باالهام خانم ازدواج کرد وحاصلشم که یاسمنه….
#من_طاقت_یعقوب_ندارم
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت بیست و یکم
#فصل_دوم
مهسو
باتعجب محوحرفهاش شده بودم…
+من پنج ساله بودم که خبررسیدمادرم مسیحی شده و با یه مرد مسیحی هم ازدواج کرده…
مردی که بعدا فهمیدم عموی توئه
_چییی؟من که عموندارم…
+داشتی…مرده..یعنی کشتنش،دوسه سال پیش توی یکی از عملیاتها توسط پلیس کشته شد…گوش بده…
مادرم با عموت رفتن ترکیه و بعدازونجا رفتن لندن وپناهنده شدن…
پدرم با یه شرکت قراردادبسته بود که برای مجالسشون وسمیناراشون غذامیفرستادن…متوجه شدیم که رئیس شرکت پدرتوئه و برادرشوهرمادرم…
پدرت با ازدواج مادرم وعموت مخالف بوده و عموت رو طردکرده…توهمون اثنا رفت وامدهای خانوادگیمون زیادشد و من و توومهیار رفقای خوبی برای هم شدیم…مخصوصا من وتو…
لبخندی زدم…
_یادمه…یادمه میلاد…
اهی کشید وادامه داد
+پس اینم یادته که پدربزرگم همیشه دلش میخواست توزن من باشی…بااینکه دینمون متفاوت بود همیشه دعاش همین بود…حرفاش رومنم اثرکرد و توهمون نوجوونی عاشقت شدم مهسو…توام دوسمداشتی…کوچیک بودی…ولی حالیت بود…
#دوست_داشتنت_گناهباشد_یا_اشتباه
#گناه_میکنم_تو_راحتی_به_اشتباه
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت بیست و دوم
#فصل_دوم
یاسر
کنارپنجره ی اتاق رفتم و ادامه دادم
_روزای خوبی بود..همه اش خوشی…خوش بودیم تاوقتی که عفریته برگشت…
۱۴_۱۵سالم بود که به اصرارمادرم رفتم لندن…رفتم که فقط ببینمش…میگفت پشیمون شده…ولی دیگه نذاشت برگردم…بهش گفتم که از لندن متنفرم …منو با دختر همسر سابق عموت …یعنی دخترعموت آشنات کرد…اسمش آنابود..دوسه سالی ازخودم کوچیکتربود..
دخترزیبایی بود…ولی چون مادرش اروپایی بود چهره ی کاملا غربی داشت…
منم تنهابودم اونجا…آنا بی قید و بند بود و منم باخودش بی قید و بند کرد…
تا اتفاقی فهمیدم مادرم و شوهرش و حتی آنا توی کار قاچاق مواد مخدرن…
وحشت کرده بودم..سنی نداشتم…تنهاشانسی که آوردم،این بود که پدرت ازراه قانونی کمک کرد و منوازمادرم گرفت و به پدرم برگردوند…
+چراپدرمن؟
_میگفت خودش رومقصرمیدونه که جلوی برادرش رونگرفته..میخواست دین اش رو اداکنه…
_برگشتم ایران …حالا دیگه هفده سالم بود..یک ماه بعداز برگشت من… یه ماشین توروزیرگرفت…و…حافظتو کاملا ازدست دادی…
+چچچچی؟
_آره…واون ماشین ازطرف مادرمن بود…
قصدکشتنتوداشت…ولی…
+و من نمردم…واون هنوز دنبال منه..آره؟
با شرمندگی سرم روپایین انداختم وگفتم
_من متاسفم
+پدرومادرم چی؟کار مادرته؟
با شرمندگی سرم رو پایین انداختم وحرفی نزدم…
#مگهمیگذرهآدمازونیکهزندگیشه
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت بیست و سوم
#فصل_دوم
مهسو
امروز روز اول محرم بود…
دیروز از بیمارستان مرخص شدم…
حال و هوای خونه ی پدریاسر یاهمون میلاد که حالا دیگه میدونستم به دلیل نفرت ازاسمی که مادرش براش انتخاب کرده اسمشوعوض کرده…خیلی دلنشین بود…
پسرا و مرداازکوچیک تابزرگ همه توی حیاط خونه مشغول کارکردن بودند..و من توی اتاق یاسر مشغول دیدزدنش از پشت پنجره بودم…میدیدم که با چه جدیتی توی اون لباس مشکی و شال مشکی دورگردنش اینوراونورمیره…
صدای نوحه توی خونه پیچیده بود…
روحم آروم و قرارنداشت…دائم درحال پروازبود…
درب اتاق باز شد و یاسمن وارد شد..
+مهسوجان پایین نمیای؟
_چرا،بیابریم عزیزم…
+عه..چیزه…اینجورمیای؟
_چجور؟
+شرمنده آبجی ناراحت نشیا…
آخه حیاط پرازمرده…روضه ی امام حسینم هست…
با خجالت سرش رو پایین انداخت و لب گزید…
متوجه شدم…
خودم رو توی آینه براندازکردم…واقعا تیپم به این مجلس نمیخورد…
_یاسی؟
+جونم
_چادرداری؟
چشماش گردشد وگفت
+ابجی من نگفتم چادرا…
_میدونم..خودم میخوام
+آره آره یدونه اضافه هست…وایسامیارم الان…
یاسر
+آقایاسر
_جانم مهدی جان…
+خانمتون دم در باهاتون کارداره
_ممنون داداش…غمتونبینم برو کمک بچه ها
به طرف در ورودی خونه رفتم …هرچی نگاه کردم مهسو رو ندیدم..خواستم برگردم که دیدم اومد کنارم و بالبخندایستاد…
همینجورمحوصورتش وچادرروی سرش شده بودم…
زمزمه کردم
_مهسو….!
+بهم میاد؟
_ازشب عروسیمونم خوشگلترشدی دختر…
گونه هاش به سرعت گل انداخت …سرش روپایین انداخت
روی دوزانونشستم و پایین چادرش رو بوسیدم …
بلندشدم و به چشماش خیره شدم…
_کاش همیشگی بشه…
+شایدبشه…
دیگه توی دلم قند آب میشد…
با شور و شعف وانرژی خاصی به جمع پسرا برگشتم و بلنددادزدم…
_کربلامیخوای صلوات بفررررست
#چادرتدلمیبردازمردپاکوباخدا
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #جوانه_ی_امید قسمت بیستوپنجم -اره دارم هسلا همه چیم اوکی هستش .. اما نمیدونم ... کار برام پید
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوششم
محمدرضا : هه نگفتی ؟؟؟ نگفتی ؟؟ بهت گفته بودم هیراد همون سال پیش که میخواستی ازدواج کنی همون موقع که فهمیدم .. هسلا همون ادمه .. همون موقع خواستم جلوی ازدواجتون رو بگیرم توام فهمیدی و خودت ازش جدا شدی حالا ازدواج کردی و بازم نگفتی !! تو نامرد ترین ادم روی زمینی هیراد
محمدرضا رو به من گفت : دیدی گفتم هنوز هیرادو نمیشناسی ؟؟؟ دیدی گفتم از گذشته اش خبر نداری ؟
هیراد: ببند دهنتو محمدرضا .. خفه شو
-هیراد این چی میگه ؟ واسه چی زندان رفتی ؟ چرا بهم نگفتی به چه جرمی ؟
هیراد: هسلا توضیح میدم .. همه چیو توضیح میدم تو اروم باش
محمدرضا : اره زندان رفته به جرم قتل
دیگه هیچی نشنیدم .. فقط حس کردم پایین پام داره خیس میشه ..دیدم هیراد داره میاد سمتم ..
هیراد: محمدرضا این حاملس .. تو که خبر داری واسه چی دروغ میگی من کسیو نکشتم نامرد ...
هسلا .. هسلا ... هسلا ....
هیراد
خدایا .. بالاخره فهمید .. فهمید من زندان رفتم .. ای خدا بدجور فهمید ..
وقتی رسیدیم بیمارستان خون زیادی ازش رفته بود .. رفتم سمت پرستار و گفتم : حاملس .. بهش شوک وارد شد
بردنش توی اتاق و درم بستن ..
بعد از 1 ساعت دکتر اومد بیرون ..
-دکتر ؟؟؟ چی شد ؟ هسلا ؟؟ بچه
دکتر : متاسفم .. مادرو نجات دادیم .. ولی بچه رو از دست دادین . خون زیادی از دست رفته بود همین که مادر سالمه برید خدارو شکر کنین .. یکم دیر تر میرسیدین مادرو هم از دست می دادین
نه .. امکان نداشت ... نه .. همش تقصیر منه .. نمیتونم باور کنم بچمونو از دست دادیم ..
رفتم تو اتاق کنار هسلا ..هنوز بی هوش بود .. دستشو گرفتم .. بوسیدم .. هسلا منو ببخش .. باید بهت زودتر میگفتم که من زندان رفتم اما .. اما من کسیو نکشتم .. هسلا
هســـلا
وقتی چشم باز کردم دیدم هیراد داره حرف میزنه .. اروم و بی حال گفتم : بچم ..
-هسلا خوبی ؟
-هیراد بچم ..
-هیس اروم باش عزیزم .. با گریه گفت: خدا ازمون گرفت
-نه نه .. نگرفت .. تو گرفتی .. تو حتی زندیگه منم نابود کردی .
-هسلا اروم باش
ولی من دیگه نمیتونستم اروم باشم .. هیراد بچمو گرفت ازم .. اون باعث سقطش شده .. اون بهم نگفته زندان رفته اون پنهون کرده ..
-هیراد برو بیرون نمیخوام ببینمت ..
-هسلا توروخدا اروم باش .. توروخدا
جیغ زدم : گمشو بیرون قاتل ... تو هم بچتو کشتی هم یکی دیگرو ..
ادامه دادم : تو منم کشتی هیراد ... منم کشتی .. من که دوست داشتم چرا نگفتی ؟؟ از اول میگفتی بهم .. اون وقت شاید کمکت میکردم نامرد ...
انقدر حالم بد شد که دوباره اومدن بهم ارام بخش زدن و به خوابی عمیق فرو رفتم ..
دوباره که به هوش اومدم .. مامان و بابا و هیراد پیشم بودن
مامان : دخترم
-برین بیرون نمیخوام هیچ کدومتون رو ببینم ..
بابا : دخترم گوش بده .. هیراد راست میگه .. هیراد بی گناهه
-برید بیرون .. جیغ زدم و دو باره دکتر و پرستار اومدن بهم امپول زدن .. خیلی جیغ و داد کردم و بازم اون حالت گنگی بهم دست داد و بازم از هوش رفتم
نمیدونم چند وقت از اون روز لعنتی که بچمو از دست دادم میگذره . چشمامو باز کردم دیگه نمیخواستم بخوابم ..
پرستاری کنارم بود و مشغول در اوردن سرم از تو دستم بود ..
-خانوم پرستار
پرستار : عه به هوش اومدی هسلا خانوم ؟
-الان کی هستش ؟ چندمه ؟
-امروز 5 روز از عید گذشته خانوم بسه دیگه باید بیدار شی .. تو این چند وقت تو همش جیغ و داد میکردی مام بهت ارام بخش میزدیم و میخوابیدی .. اما الان دیگه باید اروم باشی چون دیگه نمیشه بهت ارام بخش زد . دیگه برات ضرر داره
-شوهرم کجاست ؟
-اون بیچاره هم انقدر نگران تو بود و چیزی نمیخورد که مریض شده .. پاشو اینقدر نگرانش نزار .. پاشو برو کنارش .. باید بهم قوت قلب بدین .. بچتونو از دست دادین اما همو دارین .. دوباره میتونین بچه دار شین
-هیراد کجاست ؟
-نگران نبااش الان میگم به هوش اومدی میاد
رفت بیرون .. نمیدونستم باید به چی فکر کنم با اینکه از هیراد به شدت دلخور بودم اما قلبم هنوز براش میتپه ..مریض شده الهی براش بمیرم ..
در به شدت باز شد و هیراد و بابا اومدن داخل
-هسلا عزیزم ! خوبی ؟؟ هسلای من
چقدر رنگش زرد بود . چقدر لاغر شده ..الهی براش بمیرم .. هیرادم چی شدی اخه.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
رمان #جوانه_ی_امید
قسمت بیستوهفتم
ولی نمیتونستم کارشو ببخشم ..
تا اومد حرف بزنه دکتر وارد اتاق شد و گفت : خب اقا هیراد دیگه میتونی خانومتو ببری خونه
تا زمان ترخیصم اصلا با هیراد حرف نزدم فقط نگاهش میکردم .. خیلی دلم شکسته بود .. واسه چی بهم نگفته زندان رفته .. واسه چی کسیو کشته ؟
دیگه ازش میترسم .. اما همه ی اینا یه طرف عشقی که بهش دارم یه طرف دارم نابود میشم از عشقش .. دلم براش یه ذره شده .. برای ارامشی که همیشه بهم میده
رسیدیم خونه مامان و بابا یکمی پیشمون موندن اما بعدش دیگه رفتن .. شاید چون بی محلیه منو دیدن گذاشتن رفتن ..
هیراد : هسلا بیا یه چیزی بخور .. دوباره مریض میشی
-نمیخوام ..
-هسلا نکن توروخدا نکن
-هیراد میفهمی ؟ من بچمو از دست دادم .. شوهری که عاشقش بودم و از دست دادم
-هسلا من اینجام .. درسته بچمونو از دست دادیم اما ما همو داریم
-همو ؟؟؟ دیگه مایی وجود نداره هیراد .. من دیگه نمیخوام باهات زندگی کنم
-هسلا این حرفو نزن توروخدا هسلا
داشت میومد سمتم که داد زدم : هیراد اصلا سمت من نیا بشین سر جات
هیراد سر جاش وایساد و نگام کرد کنارم رو صندلی نشست و جوری که صورتش روبه رو صورتم قرار گرفت و گفت : هسلا نکن .. توروخدا .. قول میدم جبران کنم
-اول از همه هیراد .. به سوالام جواب میدی وگرنه میزارمت میرم
-چشم هسلا چشم ..
-کی رفتی زندان ؟به چه جرمی ؟
-تقریبا 5 سال پیش بود .. مرداد ماه .
- به چه جرمی
-قتل
-گمشو حالا
-هسلا باور کن من نکشتم ..
-کی کشته پس ؟ توضیح بده هیراد همه چیو
-باراد اخرای اسفند که ما همه رفته بودیم مسافرت برای اینکه سال تحویل اونجا باشیم ماشینو بر میداره میره بیرون .. اون هنوز اون موقع 16 سالش بود گواهی نامه نداشت ..
میره بیرون .. یه خانوم و اقایی پیاده داشتن میرفتن .. میزنه بهشون جفتشون فوت میکنن .. باراد فرار میکنه
وقتی میاد خونه خیلی نگران میشیم .. چون همش میگفت من کشتم من کشتم ..
تا مرداد ماه باراد بیمارستان بستری میشه .. من میرم خودمو جای باراد معرفی میکنم . چون پلیسا پلاک ماشینو پیدا میکنن و ردمونو میزنن ..
من خودمو معرفی میکنم ..
طرف خانواده ایی که زده بود بهشون رضایت میدن .. اما رضایت دادنشون تا اسفند سال دیگه طول میکشه .. من یه مدتی از مرداد تا اسفند تو زندان میمونم .. واسه همین جایی کار نمیتونم خوب پیدا کنم
محمدرضا دوستم بود با اون شریک میشم که دیگه بقیه شو میدونی
-همشو گفتی ؟ یعنی باراد زده ؟
-اره .. باور کن هسلا .. دروغ نمیگم .. من نکشتم ....
-همه چیشو گفتی ؟
هیراد فقط نگاهم کرد .. میدونستم که همه چیو نگفته بلندتر از همیشه سرش داد زدم و گفتم : هیراد راستشو بگو .. همه چیو بگو اگه خودم یه چیزایی رو بفهمم که بهم نگفتی اون وقت دیگه منو نمیبینی
-هسلا اینطوری نکن ..باشه بهت میگم
-بگو هیراد زود باش
-هسلا .. من تحقیق کردم ... رفتم پیش وکیلم .. تقریبا 2 سال پیش بود که رفتم تازه باهات اشنا شده بودم
رفتم پیشش و گفتم اسم اون شخصی که باراد زده چیه و فامیلیشون و اینارو بهم بگه
-چرا ؟ واسه چی ؟
-چون من به فامیلی تو شک کردم .. چون من تورو ندیده بودم چون تو و هستی خودتون رو قایم کردین و گفتین نمیخواین منو ببینین همش به جای خودتون وکیل میومد
نمیفهمیدم منظورش چیه ... هیچی از حرفش نفهمیدم با گنگی نگاهش کردم و گفتم : یعنی چی الان این حرفت ؟ هان ؟
-وقتی شک کردم و رفتم پیش وکیلم پرونده ای که مربوط به اون سال بود رو در اورد .. بهم داد بازش کردم
دیدم .. همه چیو دیدم
هیراد نزدیک اومد و دستمو گرفت گفت : اون خانواده ای که باراد پدر و مادرشونو گرفته شما بودین .. تو و هستی
از جام بلند شدم امکان نداشت ...
رو کردم بهش و گفتم : هیراد .. امکان نداره این اتفاق واسه من افتاده باشه اخه چرا ؟ خدایا واسه چی ؟ واسه چی من باید با قاتل پدر و مادرم ازدواج میکردم
رو کردم دوباره به هیراد و گفتم : محمدرضا .. اره محمدرضا میدونست .. اون واسه همینه همیشه سعی کرد منو از تو دور نگه داره واسه همین همش گفت ازدواج نکنم واسه همین همش گفت من ازت طلاق بگیرم .. اره هیراد اون ادم خوبی بود اما من چون عاشق تو شده بودم نمیخواستم ببینم که داره حقیقت رو بهم میگه .. من همش میگفتم داره دخالت میکنه اما اون همش به فکر من بود .. اخ خدایا این چه مصیبتی بود .. چرا باید هیراد رو جلوی راه زندگیه من قرار میدادی اخه مگه من چیکار کردم که اینجوری مجازاتم میکنی
هیراد: هسلا واسه همین سال پیش از هم جدا شدیم چون من نمیتونم باور کنم نمیخواستم .. من عذاب وجدان داشتم.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
گوشت را آزاد كن
از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پارهای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـدایـا ...
در این صبح زیبا
از تو میخواهم دلهایمان را
چون آب روشن ...
زندگیمـان را چـون بهـار
خـوش عطـر ...
وجـودمان را
چـون گل باطراوت ...
و روزگارمان را
چون نگاهت زیبا کنی ...
📚❦┅ @dastanvpand
┉┅━❀💐📖💐❀━┅┉
🌱حکایت
دو گدا بودند یک بسیار چاپلوس و دیگری آرام و ساکت . گدای چاپلوس وقتی شاه محمود و یا وزیرنش را می دید بسیار چاپلوسی می کرد و از سلطان محمود تعریف می کرد و هدیه میگرفت ولی اون یکی ساکت بود .
اون گدای چاپلوس روزی به گدای ساکت گفت چرا تو هم وقتی شاه رو می بینی چیزی نمیگی تا به تو هم پولی داده بشه.
گدای ساکت گفت: کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟ برای سلطان محمود این سوال پیش اومده بود، که چرا یک گدا ساکته و هیچی نمی گه. وقتی از اطرافیان خود پرسید . به او گفتند که این گدا گفته کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه؟
سلطان محمود ناراحت شدو گفت حالا که اینطوری فکر می کنه فردا مرغی بریان شده که در شکمش الماسی باشد را به گدایی که چاپلوسی می کند بدهید تا بفمد سلطان محمود خر کیه ؟ صبح روز بعد همینکار را انجام دادند غافل از اینکه وزیر بوقلمونی برای گدا برده و گدای متملق سیر است. پس وقتی که مرغ بریان شده را به او دادند او که سیر بود مرغ را به گدای ساکت داد و گفت : امروز چند سکه درآمد داشتی و او گفت سه سکه .
گدای متملق گفت: این مرغ رو به سه سکه به تو می فروشم و آن گدا قبول نکرد و آخر سر پس از چانه زنی مرغ بریان را بدون دادن حتی یک سکه صاحب شد. لقمه اول را که خورد چشمش به آن سنگ قیمتی افتاد و به رفیق خود گفت فکر می کنم از فردا دیگه همدیگر را نبینیم .
فردای آن روز سلطان محمود دید که باز گدای متملق اونجاست و گدایی می کنه از او پرسید چرا هنوز گدایی می کنی ؟
گفت: خوب باید خرج زن و بچه ام را درآورم . سلطان محمود با تعجب پرسید : مگر ما دیروز برای شما تحفه ای نفرستادیم ؟ گدای متملق گفت: بله دست شما درد نکنه وزیر شما قبل از اینکه شما مرغ را بفرستید بوقلمونی آوردند و من خوردم چون من سیر بودم مرغ را به رفیقم دادم و دیگر خبری هم از رفیقم ندارم . سلطان محمود عصبانی شد و گفت: دست و پایش را ببندید و به قصر بیاریدش. در قصر به گدا گفت بگو کارو باید خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه . گدا این را نمی گفت و سلطان محمود میگفت بزنیدش تا بگه. سلطان خطاب به گدای چاپلوس میگفت : من می گم تو هم بگو کار خوبه خدا درستش کنه سلطان محمود خر کیه ؟
@dastanvpand
🍃🍃🌺🌺🍃🍃
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است.
زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.
بعد از این که مدرسه تعطیل شد به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن باهاش تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت،
اما بعدش چه اتفاقی افتاد؟
این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخوام همین امروز این خدمتکار را به کشورش بفرستی.
خدمتکار را به کشورش فرستادند
یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟
همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است.
این جواب زن مثل پتکی بود که توی سر شوهر کوبیده شود، پریشان شد و نمی تونست بهش بگه که با او زنا کرده. بعد از این که همسرش به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بوده و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد بیش از ده کیلو وزن کم کرده بود.
آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟!
شایان ذکر است که این شوهر در نماز جماعت حاضر نمیشد- ولی بعد از آن در مسجد حاضر میشد، نماز می خواند، گریه می کرد و نماز شب را نیز به پا می داشت.
بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!
وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آورده اند ﺯﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺳﺎﺭﻩ ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﭘﺲ ﺍﺯﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺍﮐﺮﻡ ﺭﻓﺖ!
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟
آن زن گفت : ﻧﻪ
پیامبر گفت : ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﯾﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟
آن زن گفت : ﻧﻪ
پیامبر گفت : ﭘﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﯼ؟
آن زن گفت : ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻭ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﯾﺪ، ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭﻣﺮﮐﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ!
پیامبر گفت : ﺗﻮ ﮐﻪ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﮑﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﻄﻮﺭ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪﯼ؟!
آن زن گفت : ﭘﺲ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺑﺪﺭ ﮐﺴﯽ ﻣﺮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ!
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ (ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﻨﺪ!
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﮐﺐ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﻏﺮﯾﺐ ﺍﺳﺖ!
ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﮐﻤﮏ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﭘﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ!
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﻧﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻤﮑﺶ ﮐﻨﻨﺪ!
ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮﮎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ!
ﺁﻣﺪ ﮐﻤﮏ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ!
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺕ ﺍﺳﺖ؟!
📚 علامه ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﺣﮑﯿﻤﯽ،
📚ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣﯽ، ﺑﺨﺸﯽ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﯿﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#داستان_کوتاه
مردی شیکپوش داخل بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارهاش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را دارد و به همین دلیل به یک وام فوری به مبلغ 5000 دلار نیاز دارد. کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی دارد و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید و مدارک ماشین فراری جدیدش را که دقیقاً جلوی در بانک پارک کرده بود به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو با وام مرد موافقت کرد آن هم فقط برای دو هفته. کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین را به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.
مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت و 5000 دلار + 15.86 دلار کارمزد وام را پرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت: «از این که بانک ما را انتخاب کردید متشکریم.» و گفت: «ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید. ولی فقط من یک سوال برایم باقی مانده که با این همه ثروت، چرا به خودتان زحمت دادید که 5000 دلار از ما وام بگیرید؟»
مسافر نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: «تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتوانم ماشین 250.000 دلاری را برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم!»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚#داستان_همسایهی_حسود_و_پرده_پیرزن
اتاق پیرزن یک اتاق ساده بود با یک پنجره ی کوچک رو به آسمان. و یک گل شمعدانی در یک گلدان گلی کنار پنجره.
اتاق پیرزن با همه ی سادگی اش چیزی کم نداشت اما وقتی تابستان از راه رسید، پیرزن باید برای اتاقش پرده ای می دوخت تا از تیزی آفتاب جلوگیری کند.
پیرزن، با ذوق و سلیقه، یک پرده ی زیبا دوخت و آن را به پنجره ی اتاقش آویزان کرد. پرده، اتاق پیرزن را زیباتر کرد. و صفای آن را دو چندان.
پیرزن، همسایه ای داشت با اتاقی پر از تجملات، اما دلی داشت که مثل اتاقش زیبا نبود. همسایه ی پیرزن بسیار حسود بود. او بزرگترین نعمتهای خودش را نمی دید و به کوچکترین نعمتهای پیرزن حسرت می خورد و حسادت می کرد.
او هر روز به بهانه ای به خانه ی پیرزن سرک می کشید تا همیشه از وضع او آگاه باشد. آن روز هم همسایه به بهانه ای وارد اتاق پیرزن شد و متوجه شد که پیرزن پرده ی جدیدی دوخته است و به اتاقش آویزان کرده است. آتش حسادت همسایه با دیدن پرده دوباره گر گرفت. آرزو می کرد هرطوری شده آن پرده را از بین ببرد.
همسایه از پرده ی پیرزن خیلی تعریف کرد و سپس از پیرزن خواست که آن پرده را به او بدهد تا یکی مثل آن برای خودش بدوزد. پیرزن پرده را به همسایه داد.
همسایه پرده را با خود برد و قسمتی از آن را با ریختن چای، لکه دار کرد و قسمت دیگری را هم سوراخ و پاره کرد. سپس پرده را تا کرد و بدون اینکه چیزی بگوید وقتی که پیرزن خواب بود آن را در خانه ی پیرزن گذاشت و به خانه برگشت .
فردای آن روز، همسایه دوباره به خانه ی پیرزن رفت تا ازدیدن پرده ی لک شده و پاره ی پیرزن لذت ببرد و او را سرزنش کند. اما برعکس انتظار او، پرده ای کاملا سالم و زیبا جلوی پنجره آویزان بود. مثل اینکه هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود.
همسایه متعجب و عصبانی شد اما نمی دانست چه بگوید و چگونه از پیرزن راز پرده را سوال کند. دائم حرص می خورد و زیر لب غر می زد تا اینکه بالاخره پیرزن جلو آمد و پرده ی تا کرده ی دیروزی را به همسایه تعارف کرد و گفت:
بیا دخترم دیروز که پرده را بردی من یکی مثل همان برای خودم دوختم و تصمیم گرفتم این پرده را از تو پس نگیرم. ولی مثل اینکه غروب وقتی خواب بودم خودت آن را آورده بودی و در اتاق من گذاشتی . من دیگر تای آن را باز نکردم و آن را برایت نگهداشتم.
همسایه ی حسود حرفی برای گفتن نداشت ناچار پرده را گرفت و تشکر کرد و رفت.
پرده ی لکه دار، بر دیوار اتاق همسایه آویزان شد تا همه بدانند او چه زن شلخته و حسودی است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﻜﺎ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﻛﺮﺩ ﻛﻪ
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﻧﻤﯽﺷﺪ.…
ﺍﻭ ﻧﺬﺭ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﻮﺩ، ﺗﺎ ﯾﻚ ﻣﺎﻩ ﺳﺮ ﻫﻤﻪ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺍﺻﻼﺡ ﻛﻨﺪ! .
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﻭ ﺑﭽﻪﺩﺍﺭ ﺷﺪ…!
ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﯾﻚ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺵ ﺍﯾﺘﺎﻟﯿﺎﺋﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺷﺪ . ﭘﺲ ﺍﺯﭘﺎﯾﺎﻥﻛﺎﺭ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯿﻜﻪ ﻗﻨﺎﺩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﻮﻝ ﺑﺪﻫﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ از گرفتن پول امتناع کرد و ﻣﺎﺟﺮﺍی نذرش ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ.…
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺟﻌﺒﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﻨﺎﺩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ…!
ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ ﯾﻚ ﮔلﻓﺮﻭﺵ ﻫﻠﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺣﺴﺎﺏ ﻛﻨﺪ، ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﯾﻚ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﺭﺕ ﺗﺒﺮﯾﻚ ﻭ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﮔﻞ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺑﻮﺩ…!
ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﯾﻚ تاجر ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻛﺮﺩ…
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﭘﻮﻝ ﺍﻣﺘﻨﺎﻉ ﻛﺮﺩ…!
ﺣﺪﺱ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﻨﺪ، ﺑﺎ ﭼﻪ ﻣﻨﻈﺮﻩﺍﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ؟
ﭼﻬﻞ ﺗﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺻﻒ ﻛﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩن ﻭ ﻏﺮ میزﺩن که این مرتیکه چرا دیر کرد...!؟😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🌺
#نمنمعشق
قسمت بیست و چهارم
#فصل_دوم
مهسو
توی این مدت عادت کرده بودم که هرلحظه این چادرسرم باشه…
وقتی روضه خون روضه میخوند و وقت نوحه یاسر نوحه خون مجلس میشد چادرموروی سرم میکشیدم و برای تمام بدبودنام اشک میریختم…عشق یاسر منوعوض کرده بود…انعکاس رفتارخوب یاسر باعث شد من به آیینش مومن بشم…
این حس اینقدرشیرین بود که دیگه هیچ کم و کاستی به چشمم نمیومد…حتی این مسأله که میدونستم آنا و مادر یاسر دست به دست هم دادن تا انتقام پدرم روازمن بگیرن…اینکه میدونستم جونم هرلحظه درخطره…برام مهم نبود…
فقط برام خدا مهم بود…
هرروز کتاب میخوندم و اگرسوالی داشتم از یاسر میپرسیدم…واون هم با عشق و انررژی عجیبی پاسخگومیشد…
یاسر
امروز روز دهم محرمه…عاشورا…
نذرداشتم سقامیشدم توی روز عاشوراوتاسوعا
لباس حضرت عباس به تن داشتم…
میون دسته به زنهاومرداوبچه ها آب میدادم…و ازدور گاهی شاهد لبخندهای ازسرعشق مهسو به خودم میشدم…
خوشحال بودم که منومقصرنمیدونه…
خوشحال بودم که دوستم داره…
*
واردخونه شدیم…چادرش روازسر درآورد و گفت
+چقدخسته شدم…توام خسته شدی…
_آره…ولی خب می ارزه
+بعله…برای اهل بیته…
باعشق نگاهش کردم…
_نگاکن پدرصلواتی ازمن بچه مومن ترشده…
خنده ی ریزی زد و گفت
_تف به ریا حاجی…تف…
میخواست ازکنارم ردبشه که گفتم
_وایساکارت دارم
سوالی نگاهم کرد
دستش رو گرفتم و گفتم…
_ هجده ساله که میخوام بگم…ولی نشده…امشب نگم خوابم نمیبره…
+بگو
مکثی کردم و دستام رو دور صورتش قاب کردم…
_دوستت دارم…
#کهعشقآساننموداولولیافتادمشکلها
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت بیست و پنجم
#فصل_دوم
مهسو
شوکه شده بودم…هیچوقت تصور نمیکردم یاسر بخواد اینجور ابرازعلاقه کنه…
این مدت زندگیم روی دورتندافتاده بود…
کل اتفاقات خوب و بد باهم رخ میدادن…
بغض کرده بودم…
+چی؟
_ناراحتت کردم؟ببخشید..مهسو نشنیده بگیر..من فکر کردم…فکرکردم توام …
دستمو آروم روی دهنش گذاشتم…
_فکرنمیکردم توام دوسم داشته باشی…
+یعنی توام؟
سرم رو تکون دادم…
+مهسو…دیگه نمیزارم ازم بگیرنت…هرچی کشیدم بسم بوده…دیگه نمیزارم….
یاسر
خودم رو توی آینه برانداز کردم…
هیچ شباهتی به یاسر یک ماه پیش نداشتم…
هیچ شباهتی…
یک ماه بدون مهسو گذشت…
ولی من پیرشدم…
شکستم…
خونه نشین شدم…
همه ی اینا درعرض یک ماه…
اتفاقات آخرین شبی که داشتمش یادم اومد…
شبی که بهش ابرازعلاقه کردم ..وبرای اولین بار تا صبح کنارخودم داشتمش…
یادم افتاد به فرداش…فرداش که واردخونه شدم و دیدم مهسونیست…
شماره اش روگرفتم ولی خاموش بود…
چقدر ازدستش عصبانی بودم…
ولی وقتی تاشب خبری ازش نشد مطمئن شدم آنا ومادرم کارشونوکردن…چون خبرش رسید که ازکشور خارج شدن..
و ضربه ی بعدی دوروز بعدواردشد…وقتی جسد سوخته ی مهسو روتحویلم دادن…
وتنها چیزی که یادگاری موندبرام…حلقه ی توی دستش بود…
#پیر_شدم…
#پیر_تو_ای_جوونی
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت بیست و ششم
#فصل_دوم
یاسر
تلفنم زنگ خورد…
ازاداره بود
_بله
+یاسر پاشوبیااداره…راجع به مهسوئه
_چیییی؟الان میام.
سریعاگوشی روقطع کردم و بی توجه به وضع لباسام ازخونه بیرون زدم….
و باسرعت وحشتناکی به سمت اداره روندم…
_مهسو آماده شدی؟
+باشه عزیزم…وایسا چادرموسر کنم…اومدم…
بالاخره بعد از نیم ساعت خانم رضایت دادن و ازاتاق خارج شدن…
_به به..تشریف آوردن والاحضرت…
+بجنب وگرنه سردوشی از دستت میپره سرهنگ بعدازین…
لپش رو کشیدم و به سمت ماشین راه افتادیم…توی ماشین نشسته بودیم که گفت
+یاسر
_جون دلم؟
+قول دادی امروز بگی…
_چیو
+عههه اذیت نکن دیگه…بگو
_چشم خاتون…
اون روز وقتی رسیدم اداره گفتن که چندنفرازاعضای باندآنا رو دستگیرکردن…درحین بازجویی اشاره داشتن که یه دختری با مشخصات تورو ازمرز ردکردن…تاریخی که اونا میگفتن یک هفته بعداز تاریخ روزی بود که جسدقلابی رو به ما دادن…متوجه شدیم که زنده ای…
باپیگیری هایی که انجام شد متوجه شدم که آنا به مادرمم رودست زده…وبه اون گفته که توروکشته…وتورودزدیده تا قاچاقت کنه…ظاهرااون به جز قاچاق مواد دستی توی قاچاق انسان هم داشته…
+آره،اینووقتی اونجابودم فهمیدم…خیلی آدمای پست و بیشرفی اونجا بود…
خب ادامه بده…
لبخندی زدم و ادامه دادم…
#من_جدا_گریه_کنان
#ابر_جدا
#یار_جدا
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#نم_نم_عشق
قسمت بیست و هفتم
#فصل_دوم
#فسمت_آخر
مهسو
+خلاصه منم اومدم ترکیه و ازطریق اون خدمتکارخائن مقر اصلی آناروپیداکردم…گفته بودم که آناباهوش نیست…منو دست کم گرفته بود…
باکمک پلیس ترکیه واینترپل مادرم وآنا رو دستگیرکردیم و تورو آزاد…
بمیرم برات…هنوزم یادم نرفته چقدر ضعیف شده بودی….
_منم یادم نرفته چقد شکسته وداغون بودی…
لبخندی زد و گفت
+ماتاابد داغونتیم عیااال…😂
_جلوتونگاه کن شهیدمون نکنی…
راستی،هنوزم یادم نرفته که طناز جریان شرکت پدرش دروغکی بود…
+خب عزیزم برای عادی سازی بود…تازه اون دو نوگل نوشکفته هم سروسامون گرفتن….
_بعله…شما راس میگی…
جلوتونگاه کن اینقد به من زل نزن…
*
پنج سال بعد
+مهسوجون بگودیگه…بی سانسورهم بگولطفا…
_محیاجان برو ازیاسر بپرس…اون برات همه ارو تعریف میکنه…
+نخیرم…اون سانسورمیکنه…هی دروغکی میگه.امیرحسین و طنازم که کلا رو سایلنتن فقط میخندن…
++کی دروغ میگه؟
+شمادروغ میگی…کمک کنیدرمانموتموم کنم دیگه…
_خیلی خب بیا بهت بگم…ولی پس فردا بچم بهدنیا اومد نشونش ندیا….آبرومونومیبری
+حالا تا شیش ماه دیگه که بچتون به دنیابیادفکرامومیکنم….
#سخن آخر:
روزم همه سیاهی، جز این نمانده راهی
دیوانه تر تو خواهی، من عاشق جنونم
.
غم را خودت زدودی، دل را خودت ربودی
با من طرف نبودی ، با کودک درونم
.
بیهوده بر تو پیچم ، من پوچ پوچ پوچم
گفتم که بی تو هیچم، نون، قبلِ یرملونم
.
جنگت که تن به تن شد، چشمت حریف من شد
افسانه ای کهن شد ، بر هم زدی قشونم
.
بر قلب من امیدی، با هر طپش رسیدی
خنجر اگر کشیدی… ، من از تبار خونم
.
صد چله بر کمانت، افتاده ام به جانت
با تاب گیسوانت ..، لرزانده ای ستونم
.
هم بازدم تو هم دم، عشق است #عشق_نم_نم
در هر نفس فقط غم ، جوشیده از درونم
#امین_شاهسواری
پایان….
#محیاموسوی
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
*سلام و ارادت خدمت همه دوستان همراه*😍
*خیلی مخلصیم❤️*
*امروز با افتخار آخرین قسمت رمان نم_نم_عشق رو خدمت شما تقدیم کردیم😊*
*انشاءالله از روزهای آینده با یک رمان دیگه در خدمت شما هستیم🌹*
*امیدواریم رمان بعدی هم مثل رمان نم_نم_عشق پر کشش و جذاب باشه☺️*
*و همچنان خیلی مخلصیم ❤️✋*
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#مدرسه_دخترونه #قسمت_بیستوسه مادر مریم، به امیدِ خبری دلخوش کننده، هر روز از خانه به خیابان و از
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوچهار
در یک نیمروز که به پارک نرفته بودند، سر و کلّهی مادر جاوید پیدا شد. قراردادِ خانه را تمدید کرده بود و برایش وقت پزشک گرفته بود. به جاوید گفته بود: «این شش ماهی که ایران نیستم، گند بالا نیار لطفا. اگر فکر میکنی که بودن این دختر واسه روحیهت خوبه بذار باشه. دنبال شر نگرد. شکمش رو بالا نیار که دویست تا وارث پیدا میکنه. دیگه حوصلهی تو رو هم ندارم. با اون بابای خرفتت… همهتون احمقید». از اتاق بیرون آمد و به مریم خیره شد. جواب سلامش را با تکان سر داد. نگاهی عمیق کرد و رفت. حتی کلمهای با او حرف نزد.
در نخستین شب با هم بودنشان، مریم تا نیمههای شب اشک شوق ریخت و جاوید را بوسید. زمانی که وقت خوابشان فرا رسید، جنس اشکهای مریم دگرگون شد. به یاد اتاقک خود افتاد و وضعیت مادرش را در ذهن مجسم کرد. میدید که پدرش خاموش و غضبناک به بالش لم داده و منتظر بهانه است تا همه چیز را به سوی در و دیوار پرت کند و بشکند. میشنید که ارواح مردگان مادرش را گور به گور میکند و هر از گاهی یک سیلی هم میزند. جاوید که تغییر حالت او را دید، گفت: «هر جور که راحتی! میخوای روی تخت با من بخواب، نمیخوای رختخوابت رو روی زمین بنداز. اما مطمئن باش که من نمیتونم هر شب خودم رو کنترل کنم. کار اجباری توی معادن کرمان راحتتر از اینِ که تو این جا باشی و من بالش رو بغل کنم». مریم اشکهایش را پاک کرد.
– میترسم. دلم برای مامانم تنگ شده
– میترسی یا دلت برای مامانت تنگ شده؟
– هر دو تاش.
– بیا کمک کن میخوام برم روی تخت. زیر بغلم رو بگیری، خودم بلند میشم.
– تو تا حالا این کار رو کردی؟
– چه کاری؟
– اِه! لوس نشو دیگه!
– اگر منظورت عشقبازی است، آره. تا دلت بخواد.
– با کی؟ دوستش داشتی؟
– از ایران رفته.
– پرسیدم دوستش داشتی؟
– نه به اندازهٔ تو.
– برمیگرده؟ کی برمیگرده؟
– مگه من نوستراداموسم؟
– جاوید… قسم بخور که همیشه با هم میمانیم. قسم بخور بعدش همین امشب هر کاری خواستی میکنیم. فقط بگو به خدا با هم میمانیم.
– بگیر بخواب. فردا شب هم شب خداست.
– یعنی نمیخوای قسم بخوری؟
– ببین مریم، خیلی خری! تو باید برای من ناز کنی نه من برای تو. تو زیبایی و من اینم! به خدا، به شیطان، به همهٔ امام زادگان شهر تهران قسم اگر نیفتم کنج بیمارستان، با تو میمانم. کی از تو بهتر؟ خودت میدانی که دوستت دارم. حالا بگیر بخواب.
مریم که گویی خیالش راحت شده بود، با شرم گفت
– یکی از بچههایی که نامزد کرده بود، میگفت خیلی درد داره. میگفت آدم میترکه! راست میگه؟
– چی درد داره؟
– لوس نشو دیگه! همون کار رو میگم!
– هان؟ مگه با خدا بیامرز ملک فهد ازدواج کرده بود؟! والله ما که دردی حس نمیکنیم. فکر نکنم از جنس شما هم کسی ترکیده باشه!
– گناه نداره؟
– جان؟
– چرا دیر میگیری امشب؟! میگم ما به هم نامحرمیم. گناه میکنیم دیگه!
– وقتی هم دیگر رو دوست داشته باشیم، یعنی که عقدیم.
– مطمئنی؟
– آره.
– پس به گردن خودت. روز قیامت خودت جواب بده. وقتی از مو آویزانم کردهن، میگم کار این بود!
– میخندی؟ تو از خانه و کاشانه و به قول خودت، آبروی خانوادهت زدهٔ آمدهٔ پیش من و حالا از قیامت حرف میزنی؟
– به خاطر اینکه دوستت دارم.
– پس دیگه بیخیال شو!
– معلم پرورشیمان میگفت که اگر روزی خواستید کاری بکنید لااقل گناه نکنید. خودش کتاب رو آورد توی کلاس و برامون خوندش. توضیح… توضیح چی بود!
– والله یکی دو تا روزنامه و مجلّه توی اتاق بابا هست اما توضیح المسائل…! بعید میدونم.
– میخوام بیام بغلت بخوابم. همین جوری. با لباس.
– عزیزم منِ فلج رو تحریک نکن نصفه شبی. همان جا بخواب. سه روزه که یه سیم کارت خریدهم و گوشی ندارم. فردا زوتر بیدارم کن. باید بریم یه گوشی بخریم.
– آخ جان موبایل. شمارهت رو بگو تا همین الان حفظ بشم. رُنده؟
مریم با خوشحالیِ ناگهانی به جاوید کمک کرد تا روی تخت دراز بکشد. روبرویش ایستاد و چند ثانیه به چشمانش زل زد. بعد با عجله لباسهایش را درآورد.
– مطمئنی؟ ببین عجله نداریم. باشه یه شب دیگه که حالت بهتره… اصلا من این جوری حال نمیکنم. ببین! نمیخوام…
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوپنج
در اواخر هفتهٔ دوم زندگیشان، جاوید به بیمارستان رفت و برای سومین بار نوانترون تزریق کرد. غروب آن روز به زمین و زمان ناسزا گفت. شاکی بود که چرا بیماریش رو به بهبود نیست. انتظار داشت که این بار پس از تزریق نوانترون، بهتر شود. مریم هر کاری کرد نتوانست آرامَش کند. جاوید پس از چند پیکِ سنگین ودکا، سه نخ سیگاریِ بنگ میرجاوه بار زد و پی در پی کشید.
قهقهاش تا بیرون از خانه میرفت. چِت کرده بود و میخندید. مریم را نگاه میکرد و هِر هِر میخندید. با کمک مریم روی تختش دراز کشید و صندلی چرخدارش را دستمایهٔ خنده قرار داد. با انگشت به صندلی اشاره میکرد و میخندید. در لابهلای خندههایش گاهی نام صندلی را به زبان میآورد. شکمش را میگرفت و ریسه میرفت.
«صندل… صندلی… صندلی… هاهاها! مریم! صندلی…!ای خدا صندلی… چرخ داره. انگار از ایران خودرو در رفته! صندلی… هاهاها… فاک یو ویلچر. گاییدمت. برو گم شو ویلچر زنازادهٔ تخمی… تو اگر آدم بودی که چرخ نداشتی…»! مریم بغض کرده بود و گوشهای زانوانش را بغل کرده بود. چند ساعت بعد، جاوید پس از خندهها و عربدههای بسیار، کمی بهتر شد. آروغی زد و مریم را فراخواند. جوابی نشنید. دستش را بلند کرد و کلید برق را زد. اتاق روشن شد. مریم را در گوشهٔ اتاق دید که با صورتی خیس و سرخ شده نشسته بود.
جاوید با دیدن مریم در آن حالت، دوباره خندید اما حالش کمی بهتر شده بود و عقلش را تا اندازهای بازیافته بود. خندهاش را قطع کرد. چند بار صدایش زد. مریم پاسخ نمیداد.
– بیا میخوام برات خاطره بگم. با توام. مریم…
– گفتهی! قبلا زیاد گفتهی. نمیخوام چت کنی و خاطره بگی. من بهت گفته که از مواد بدم میآد. نگفتم؟ حالا میخوای خاطره بگی!
– این خاطره فرق میکنه دیوانه. میخوام یه خاطرهٔ خفن بگم. فرق میکنه به جان تو.
مریم خیلی زود ناراحتیش را فراموش کرد. گوشهایش را با انگشت گرفت و خندید.
– بگو. ولی من گوش نمیدم.
– باشه. دست کم انگشتت رو بذار درِ گوشِت. تابلو! یه پیکان گوجهای میتونه از وسط گوش و انگشتت رد بشه.
– من همین جوری هم نمیشنوم. تو راحت باش و حرفت رو بزن. پر رو!
– یادته گفتم توی پارک پردیسان بازداشتم کردن؟
– آره. دیدی تکراری بود!
جاوید باز هم خندید. کلید را زد و چراغ خاموش شد.
– تاریکی بهتره. شاعرانه است. هاهاها!
– الان بابات میآد. روشنش کن.
– همچین بیاد که سگ آمد! گور پدرِ پدرم. میذاری خاطره رو بگم یا نه! گوش میدی صندلی جان؟ صندلی!
– آره خب! کچلم کردی.
– دو- سه هفته بعد از اینکه پلیس توی پارک بازداشتم کرد، مادرم گفت باید بری سر کار. پاهاش رو توی یه کفش کرد که یا دانشگاه یا کار. حالا بماند که من سربازی رو انتخاب کردم. اما قبلش یه مدتی با یکی از بچههای پارک رفتیم توی کار برق و سیم کشی ساختمان. مادرم میخواست برم پیش داییم توی بازار اما من با بچههای پارک راحتتر بودم. رفتم توی کار برق. بد نبود. سوراخِ پریزها رو انگشت میکردیم! یه روز…
مریم به میان حرفش پرید.
– تو هنوزم چتی. نمیخواد بگی. وقتی چت میشی بیادب هم میشی. هر وقت خوب شدی خاطره بگو.
– خوبم بابا! آب داریم؟ یه لیوان آب بده. نه، دو لیوان بده. خیلی تشنهم. عطشان عطشانم جان تو!
مریم بطری آب را از یخچال بیرون آورد و روی تخت گذاشت …
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#مدرسه_دخترونه
#قسمت_بیستوشش
در پایان دومین هفتهی فرار مریم از خانه، اتفاقی افتاد که کسی انتظارش را نداشت. اصولا آدمها برای درد و اندوه دیگران با افسوس و دلسوزی سر تکان میدهند اما کسی به عمق فاجعه پی نمیبرد. درد با مغزِ استخوان دریافتنی است که جدای از حواس پنجگانه است. پچپچها شروع شده بود و قدیمیهای حیاط، درگوشیِ حرف میزدند. گویی که دیوارهای حیاط بزرگ چشم به راه یک رویداد بکر بودند تا گَرد روزمرّگی را از چهرهی خود بزدایند. مردان حیاط بزرگ دورِ چند نفری که گوشیِ تلفن همراه داشتند، حلقه میزدند و فیلمی را نگاه میکردند. سرشان را تکان میداننند و چشمانشان گِرد میشد.
دو هفته بیشتر از غیبت مریم نگذشته بود که مردی از ساکنین حیاط بزرگ، در گوشیِ تلفنِِ همراه دوستش، يك فيلم لو رفتهی ايرانی میبيند. همراه با نالهی دستگاه تراشکاری و سه نظامِ بُلغاری، جيغی میكشد. «خودشه»! به تمام ساكنان حياط بزرگ گفته بود: «از زنهای خارجی هم بهتر كار كرده بی شرف»!
فیلم در گوشیِ همراهِ اندکْ موبایلدارانِ حیاط میچرخید. ابرام به پچ پچهای دیگران شک کرده بود. فکر میکرد که همه به فرار دخترش از خانه پی بردهاند و میدانند که بیماری اش دروغی بیش نیست. وقتی که او میرسید، دیگران حرفهایشان را قطع میکردند. ابرام از قدیمیهای حیاط بزرگ و بود و مهمتر آن که زمانی با حسین قوزی، لات معروف حومهی بازار، چهار راه سیروس تا محلهی دروازه غار را قرق میکردند. اگر چه مافنگی شده بود اما هنوز نان گذشتهاش را میخورد.
یک روز که به کنار حوض آمد تا آفتابهاش را پر کند، داوود خانم به دو نفری که سر در نمایشگر گوشی همراه برده بودند و شگفتیشان را با واژگان مبهم و گاهی هم جنسی ابراز میکردند، آمدن ابرام را با اشاره و سوت، گوشزد کرد. آن دو جوان گوشی را غلاف کردند. ابرام تحمل نکرد. از این رفتارهای عجیب عاصی شده بود. این که با آمدن او، مردم حرفشان را عوض میکردند و آنهایی که گوشی داشتند، در جیب میگذاشتندش. آفتابه را به گوشهای پرت کرد. یقهی داود خانم را گرفت.
– چی گفتی مردکِ جنده؟ چرا تا من آمدم به اینها اشاره کردی؟ حرامزاده چه مرگته؟
داوود التماس کرد و گفت که بی گناه است.
– میگم چرا اشاره کردی؟ چی هست که من نباید بدونم؟ چرا با من این کار رو میکنید؟ میگی یا نه؟
ابرام سینههای بر آمدهی داوود را به چنگ گرفت و فشرد. داوود آهی کشید و نالید.
– میخوای ممههای خوشگلت رو ببُرم؟ هان؟
– ابرام خان! واااای! من بی گناهم. همه چیز توی گوشی اینهاست. من که گوشی ندارم.
داوود رو کرد به دو جوان چرخی و گفت: «چرا نشونش نمیدید؟ بگید از کی گرفتید. فیلم رو از کی گرفتهید»؟
ابرام گوشی را از جیب جوان چرخی بیرون کشید. با آن ور رفت.
– بگیر بازش کن. بگو چی رو میدیدی. این چی میگه؟
جوان فیلم را آورد و به ابرام نشان داد. ابرام با حیرت به نمایشگر گوشی خیره شد. یک دقیقهای خیره شد و حرفی نزد.
– داوود میگه. من که دختر شما رو ندیدهم! راست و دروغش به من ربطی نداره. داوود میگه مال دختر شماست.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😳 #داستانی_عجیب_حتما_بخوانید😳
زن و شوهر جوانی که بچه دار نمی شدند به یکی از بهترین پزشکان متخصص مراجعه کردند. پس از معاینات پزشک نظر داد که متاسفانه مشکل از مرد میباشد و تنها راه حل ممکن، بهره برداری از خدمات «#پدر_جایگزین» است.
زن: منظورتان از پدر جایگزین چیست؟ پزشک: مردی با دقت انتخاب می شود تا نقش شوهر را اجرا و به بارداری خانم کمک کند.. زن تردید نشان داد اما چون شوهرش بچه می خواست او را راضی کرد تا راه حل را بعنوان تجویز پزشک بپذیرد. چند روز بعد جوانی را یافتند تا زمانیکه شوهر در خانه نباشد برای انجام وظیفه مراجعه کند. بالاخره روز موعود فرا رسید. اما وقتی جوان وارد منزل شد...... 😳😱😱
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6