🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبی
#پارت_یک 🍃🌸
_سلام، شاید داستانی که بخوام روایت کنم باورش یکم سخت باشه اما واقعا اتفاق افتاده، یه جورایی عجیب اما واقعیه☺️
یکم خودم رو معرفی میکنم بعد داستان و شرح میدم براتون
من فاطمه یه جوون چادری و محجبه هستم اهل تهران،زندگی خوبی داریم و خداروشکر کم و کسری نیست
داستان از جایی شروع میشه که بعد از یه سال سخت و درهم برهم
پیش دانشگاهی وارد دانشگاه شدم..
تو یکی از دانشگاههای تهران مشغول درس خوندن
خُب منم مثل همه تازه واردا هنوز به قول معروف یخم وا نرفته بود😌
دوستای مختلفی پیدا کردیم تو دانشگاه و تا اینکه محرم شد😕
همه جا عزاداری بود و بعضی دانشجوها لباس سیاه تنشون بود و عزادار. ولی تو این روزا و تو دانشگاهی که من درس میخوندم کمتر کسی بود که تیپشو بهم بزنه و یا پیرهن مشکی ساده بیاد و بره.....
.
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبی
#پارت_دو 🍃🌸
این وسطا یه پسری بود به اسم امیر که معمولا پسره سر به زیری بود و از اون بچه مذهبیا.....😊
ولی خشکه مقدس نبود و خیلی شوخ طبع بود😢😢😢
از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون
یه بار اتفاقی برای اینکه واحداش پر بشه بعداز تاریخ حذف و اضافه اومد سره کلاس ادبیات ما نشست، تا اگه از استاد خوشش اومد ادامه کلاس باما باشه،بنده هم یک دل نه صد دل دلم گیر کرد😢😱
ولی به زبون نیاوردم و گفتم:
بیخیال فاطمه ببین قسمت کجاس 🙈
اصن تپش قلب رو هزار بودداا
یه پسر مذهبی اونجوری که تو ذهنم بوده با پیرهن مشکی هیئتی و صورتی که معلوم بود لطمه خورده😞
خلاصه که کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون
یه صدا از پشت سر اومد که یکی گفت🙈
+خانم محمدی؟........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبـی
#پارت_سوم 🍃
....
بدون اینکه سرمو بالا کنم
+بله؟
الا تپش قلبم رو هزار بودااا
+سلام
+علیک سلام بفرمایید
+خانم محمدی شنیدین میگن مذهبیا عاشقترن؟
+گفتم بله چون فاطمه(س) سردسته عشاق بودن😊
هول هولی جواب داد:
+حضرت زهرا که مادرمه خانم محمدی
گفتم:
+اِاا پس اینم میدونین که صحبت کردن با نامحرم درست نیست شایدم حروم باشه
گفت:
+آره،ولی ایشاالله مادرم کمک میکنه که صحبت با شما حلالِ قند بشه
قرمز شدم و یه بهش کردم گفتم:
+خدانگهدار 🙈
+اونم گفت: یاعلی
این ماجراها گذشت و دیگه هیچ اتفاقی توی دانشگاه نیوفتاد
تا اینکه یه روز یکی از شهدای مدافع حرم رو آوردن که هم سن ماهم بودن با دختر خالم تصمیم گرفتیم بریم تشییع پیکر شهید، قرار بود شهید تو یکی از امام زاده های نزدیک محل ما دفن بشن
خلاصه ما رفتیم.... 😔
وقتی تشییع پیکر تموم شد و میخواستن شهید و دفن کنن دیدم......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبی
#پارت_یک 🍃🌸
_سلام، شاید داستانی که بخوام روایت کنم باورش یکم سخت باشه اما واقعا اتفاق افتاده، یه جورایی عجیب اما واقعیه☺️
یکم خودم رو معرفی میکنم بعد داستان و شرح میدم براتون
من فاطمه یه جوون چادری و محجبه هستم اهل تهران،زندگی خوبی داریم و خداروشکر کم و کسری نیست
داستان از جایی شروع میشه که بعد از یه سال سخت و درهم برهم
پیش دانشگاهی وارد دانشگاه شدم..
تو یکی از دانشگاههای تهران مشغول درس خوندن
خُب منم مثل همه تازه واردا هنوز به قول معروف یخم وا نرفته بود😌
دوستای مختلفی پیدا کردیم تو دانشگاه و تا اینکه محرم شد😕
همه جا عزاداری بود و بعضی دانشجوها لباس سیاه تنشون بود و عزادار. ولی تو این روزا و تو دانشگاهی که من درس میخوندم کمتر کسی بود که تیپشو بهم بزنه و یا پیرهن مشکی ساده بیاد و بره.....
.
ادامه دارد....
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبی
#پارت_دو 🍃🌸
این وسطا یه پسری بود به اسم امیر که معمولا پسره سر به زیری بود و از اون بچه مذهبیا.....😊
ولی خشکه مقدس نبود و خیلی شوخ طبع بود😢😢😢
از خدا که پنهون نیس از شما چه پنهون
یه بار اتفاقی برای اینکه واحداش پر بشه بعداز تاریخ حذف و اضافه اومد سره کلاس ادبیات ما نشست، تا اگه از استاد خوشش اومد ادامه کلاس باما باشه،بنده هم یک دل نه صد دل دلم گیر کرد😢😱
ولی به زبون نیاوردم و گفتم:
بیخیال فاطمه ببین قسمت کجاس 🙈
اصن تپش قلب رو هزار بودداا
یه پسر مذهبی اونجوری که تو ذهنم بوده با پیرهن مشکی هیئتی و صورتی که معلوم بود لطمه خورده😞
خلاصه که کلاس تموم شد و همه اومدن بیرون
یه صدا از پشت سر اومد که یکی گفت🙈
+خانم محمدی؟........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشـــقولانه_مذهبـی
#پارت_سوم 🍃
....
بدون اینکه سرمو بالا کنم
+بله؟
الا تپش قلبم رو هزار بودااا
+سلام
+علیک سلام بفرمایید
+خانم محمدی شنیدین میگن مذهبیا عاشقترن؟
+گفتم بله چون فاطمه(س) سردسته عشاق بودن😊
هول هولی جواب داد:
+حضرت زهرا که مادرمه خانم محمدی
گفتم:
+اِاا پس اینم میدونین که صحبت کردن با نامحرم درست نیست شایدم حروم باشه
گفت:
+آره،ولی ایشاالله مادرم کمک میکنه که صحبت با شما حلالِ قند بشه
قرمز شدم و یه بهش کردم گفتم:
+خدانگهدار 🙈
+اونم گفت: یاعلی
این ماجراها گذشت و دیگه هیچ اتفاقی توی دانشگاه نیوفتاد
تا اینکه یه روز یکی از شهدای مدافع حرم رو آوردن که هم سن ماهم بودن با دختر خالم تصمیم گرفتیم بریم تشییع پیکر شهید، قرار بود شهید تو یکی از امام زاده های نزدیک محل ما دفن بشن
خلاصه ما رفتیم.... 😔
وقتی تشییع پیکر تموم شد و میخواستن شهید و دفن کنن دیدم......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهـبی
#پارت_چهارم 🍃
#
.....
اون گوشه بالا سره شهید یکی داره مثله
ابر بهار گریه میکنه که ظاهرش خیلی خیلی آشناس..... 😕
باهر فشار و زوری که بود خودم رو بالای سره شهید رسوندم که بعدا دخترخالمم اومد چون جمعیت زیاد بود و اگر از هم دور میشدیم پیدا کردنه همدیگه سخت میشد....😀
بعد از چند دقیقه سرشو که بالا گرفت دیدم خودشه تا چشمم به چشمش افتاد ناخودآگاه سلام کردم....😕😢
سریع اشکاشو پاک کرد گفت: سلام...
سرشو انداخت پایین دیگه حرفی نزد و فقط به قبر شهید خیره بود انگار نه انگار من اونجا هستم...
شهید رو دفن کردن و همه رفتن دیدم با چند تا از دوستاش نشستن سره قبر دارن گریه میکنن جلو رفتم گفتم:
+آقای احمدی میتونم وقتتنو بگیرم چند لحظه؟؟ 😊😊
حالا استرس داره داغونم میکنه....🙈
بلند شد اشکاشو پاک کرد گفت:
+بفرمایید در خدمتم...
با یه سنگینی خاصی ازش پرسیدم:
+چرا انقد گریه میکنین؟ واسه همه شهدا گریه میکنین یا فقط این شهید؟
کنجکاو شده بودم خُب....
رو به قبر شهید نگاه کرد و یه نفس عمیق کشید مثله اینکه بخواد بغضشو بفرسته پایین گفت:
+نه،فقط این شهید، چون دوستم بود و رفیق بودیم باهم....😔😔
سکوت کرد و با یه حسرت و یکم بغض ادامه داد...
+اون رفت من موندم.....😔😔😢
راستش دلم خیلی گرفت حالا چرا اینجوری شدم نمیدونم،،، دختر خالمم از دور هی اشاره میکرد که بیا دیر شد..😕😕 دیگه چیزی نداشتم واسه گفتن دیرمون هم شده بود گفتم:
+آها غمه آخرتون باشه، مزاحم نمیشم خدانگهدار...✋✋
با یه شرم خاصی گفت:
+مراحمید،یاعلی...✋✋
راستش،دیدم کلا نسبت بهش عوض شده بود.....🙊
بعضی شبا......
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهـبی
#پارت_پنجم 🍃
.....
بعضی شبا حتی فکر میکردم بهش....😕
حالا بگذریم یه فکری زد به سرم..😊
رفتم و از تو پیج بچه های دانشگاه صفحه اینستاگرامش رو پیدا کردم..🙈
اما به دره بسته خوردم و صفحه خصوصی بود...😢
با خودم میگفتم:
+خُب...؟ 😒
حالا که چی؟؟
+بستس که بستس،اصن من دنبال چی بودم تو صفحه اش؟..😒
ولی باز یه حسی بهم میگفت برو ببین چه خبره... 😱
تا اینکه دل رو زدم به دریا و درخواست دادم برای فالوو.. 😊
اونم انگار منتظر بودااا...🙊
سریع قبول کرد درخواست رو...
شروع کردم به دیدن عکس ها و پستایی
که گذاشته بود...🙈🙈
سرگرم دیدن عکسا و متنا بودم انگار به دلم میشستن و یه جورایی دلم غنج میرفت....🙈😊😊
روی بعضی از عکسا هم چند دقیقه همین جوری متحیر نگا میکردم،
تو مخم هی یه چیزایی رد میشد که یعنی اونم داره پستای منو میبینه؟🤔
تو همین فکرا بودم که خواهر بزرگه اومد تو اتاق و بحث عوض شد...😕
انقدر بدم میاد رشته فکره آدم رو پاره میکنن... 😒😃
دیگه بعده این ماجراها یه سری فکرا
میومد سراغم و هی رویاهای شیرین داشتم...😔
توی دانشگاه زیر نظر داشتمش و زیر چشمی نگاهش میکردم انگار اونم همین جوری بوداا ولی حیاش نمیزاشت حرفی بزنه یا مثله خیلی دیگه از پسرا و دخترا که راحت باهم ارتباط برقرار میکردن بیاد جلو و حرف بزنه...😊😊
این خیلی خوب بود، تو دلم میگفتم هرچی نباشه ما بچه مذهبی هستیم اصن سیستم ما با بقیه دختر پسرا فرق داره.... این حرفا آرومم میکرد....😔😕
با خودم قرار گذاشتم....
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#پارت_ششم 🍃
با خودم قرار گذاشتم همه چیز رو بسپارم به حضرت زهرا همون جوری که امیر میگفت مادرمه منم اعتماد کردم به خانم و گفتم: هرچی که قسمت باشه همون میشه....😢 😢
به قول مامان بزرگم که میگفت :اگه چیزی قسمت تو باشه سیمرغ هم نمیتونه جلوش وایسه....😕
این حرف ها آرومم میکرد خیلی خوب بودن.....😊
روزا همین جوری پشت هم رد میشدن، یه علاقه هايی شاید داشت بیشتر و بیشتر میشد...😔😔
یه سری فکرا که مثله خوره رو اعصابم بودن..... 😔
تو این گاه و بی گاها یه روز تصمیم گرفتم برم سمته کهف الشهدا....😢
آخه خیلی آرامش داره برام و یه جور تنوع اساسی میده به زندگیم
وقتی آماده شدم که برم مادرم گفت:
+صبر کن منم بیکارم باهات میام....
+بفرما،قدمت رو چشمِ بنده، ولی آب میوه بعدش مهمون مامان جون..😊
با یه لبخندی بهم گفت :از دست شکم اسیری همه جا، باشه...😂
بعد از نیم ساعت رسیدیم و باهام خنده کنان میرفتیم و توی راه صحبت میکرد باهام:
+فاطمه؟ فاطی؟
کجایی دختر؟
گفتم:
+جانم مامان، حواسم پرت شده بود یه لحظه..... 🙈
+میگم،اگه یه شوهره خوب تو این سن برات پیدا بشه؟منو تنها میزاری میری؟
قرمز شدم گفتم:
+این چه حرفیه خانم جان؟ میخوای خجالتم بدی؟ میدونی پررویی ام و خجالت نمیکشم....🙈😊
یه نگاهه باتعجبی کرد گفت:
+دختر،جدی باش تا آخره عمر که وره دله من نیستی....😕
خندیدم و خنده کنان گفتم:
+ماله بد بیخه ریشه صاحبشه خانم جان، نترس میمونم پیشت تا ترشی بندازی..😂
+مسخره بازی در میاری،نمیگی،نکنه خبراییه و من بی خبر؟
خندم جمع شد گفتم:
+اِاِاِ نه خانم جون این حرفا چیه بریم، رسیدیم....☺️
خلاصه امداد های غیبی اومد سراغمون و خانم جون بیخیال شوهر شد رفتیم سره خاک شهدا و.......
..
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#پارت_هفتم 🍃
.........
رفتیم سره خاک شهدا و نشستیم باهم....
دلم پر بود،خیلی درگیری داشتم....
یه گوشه کز کردم و چادرمو کشیدم رو صورتم...😔
شروع کردم به گریه کردن، یه دله سیر اشک ریختم تا دلم سبک بشه..😢
مادرم انگار طاقت اشکام رو نداشت با بغض دست کشید رو شونه هام و گفت:
فاطمه؟پاشو بریم دیگه دیر میشه.... 😔
گرمای دستای خانم جان عالی بودن،حس میکردم که با این دستا یه دنیا جلوی من کم میاره..... دستای خانم جان رو گذاشتم روی صورتم گفتم:
+چشم خانم جون پیش به سوی آب میوه.... 😢😊
اشکامو پاک کرد صورتمو دو دستی فشار داد گفت:
+تو به این شکم نرسی امشب میمیری ،باشه بریم..... 😊😂
با همین حرفا،تو محوطه اصلی با خانم جان راه میرفتیم و منم خوش حال از داشتن همچین مادری....😊☺️
دیدم یک پسری از فاصله چند متری ما همراه با یک خانم تقریباً سن دار میومدن بالا.... 😕
ضربان قلب دوباره رفت رو دوره تند زمان وایساد.....
سرم سنگین شد،با خودم زمزمه کردم:
+خدایا،یعنی بازم سره راه هم قرار گرفتیم؟
+آخه این دیگه چه صیغه ای هستش که امروز؟ اینجا؟ دوباره سره راه هم قرار بگیریم....😕
مطمئن نبودم هنوز ولی با خنده توی دلم گفتم :
+خدایا فیلم هندی شدم من..😂
ازکنار ما داشتن رد میشدن جوری که تقریباً فاصله کم شد که پسره سرشو بلند کرد که بالاتر رو نگاه کنه... 😕
خشکم زد گفتم:
یا خدا اینکه آقای احمدی توی دانشگاهه!! اینجا چیکار میکنه؟؟🤔
متوجه من شد و اول نگاه کرد که مطمئن بشه آشنا باشم....
بی هوا گفت؛سلام خانم محمدی، با یه شرم خاصی گفت :چه سعادتی شمارو اینجا دیدم.....😢
منم که کلا هیچی حالیم نبود انگار،گفتم:
+علیک سلام،سرمو انداختم پایین و با جدیت گفتم:ممنون، منم شوکه شدم اینجا شمارو دیدم..... 😔
حالا رنگم شده عینه لبو قرمز...😡
با اجازتون معرفی میکنم: مادرم،خانم محمدی همکلاسی دانشکده.....
خانم محمدی،مادرم....☺️
ذهنم کلا پیام نمیداد....😕 تقریبا قفل😕
یه نگاه به صورت مادرشون کردم گفتم:
+سلام،خانم خوشبختم از آشناییتون.. 😊
یه لبخند کوچیکی زد و گفت :
سلام دخترم،ممنون...😊
خُب فکر کنم هرکس دیگه جای من بود همین کار رو میکرد. رو به مادرشون گفتم:
+ایشونم مادر بنده هستن.... 😌
خانم جان_آقای احمدی هم همکلاسی دانشکده ما هستن.....😁
مادرم یه نگاه ساده ای کرد و گفت:
+خوبی پسرم؟،همچین جوونایی کم پیدا میشن که با مادرشون بیان سره مزار شهدا انشاءالله عاقبت به خیر بشی..😊
رو به مادر امیر کرد و گفت:خداببخشه براتون، ما با اجازه رفع زحمت کنیم
مادر امیر با یه لحن قشنگ گفت:
خدا دخترخانم شمارو سلامت نگه داره زحمت از ماست خدانگهدارتون.....✋
توی دلم داشتم میگفتم خوش به حال خانمش که همچین مردی داره....
خُب توی اینجور مواقع انگار هرکی به فکره خویشه.....😱🙈
تو همین فکرا بودم دیدم صدا میاد:
+مادر بریم؟
+بریم خانم جان،با اجازتون....✋
امیر اینجا یه قدم عقب رفت و همون جوری که نگاهش به پایین بود گفت:
یاعلی، خیلی خوش حال شدیم از دیدن شما و مادرتون....
مادرش با یه لبخند قشنگ رو به من کرد:
خوشبخت باشی دخترم،درپناه حضرت زهرا،خدانگهدارتون.....😊😊✋
رفتیم به سمته پایین و اونا هم به سمت مزار شهدا.....
توی راه همش فکرم مشغول بود و ساکت بودم،انگار اختیاری از خودم نداشتم...😢
مادرم از گوشه چشم نگاهم کرد گفت:
فاطمه جان؟.......
...
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#پارت_هشتم 🍃
....
+فاطمه جان؟
حالت خوبه؟قبل از این که این همکلاسیت رو ببینی بهتر بودیاا....🤔
دلم هوری ریخت😱، فکر کنم شستش خبردار شده بود، داشتم تابلو میشدم گفتم:
+نه بابا خانم جان،بریم آبمیوه منو بده که دلم ضعف رفتت....😕😊
یه نگاهی کرد و با طعنه گفت:
+باشه، بریم....😊
خداروشکر اینجا هم غسر در رفتم..🙈
خیلی از برخورد مادرش خوشم اومد و مادرش خانم با کمالاتی به نظر می اومد.....☺️🙄
القصه... 😌
برگشتیم خونه،وای فای رو روشن کردم و تو حال خودم رو تخت دراز کشیدم و یه گوشی هم دستم.....
اول از همه اینستاگرام و باز کردم، دیدم اولین پستی که برام باز شده....🤔😕😕😕
حالا ضربان قلب چسبیده به هزار...😢😱
-بله،امیر آقا پست گذاشته بودن با این متن که:
مژده دهید مژده دهید حاج خانم یاره مارو پسندید،مادر جان(حضرت زهرا رو میگفت) عاشقتم, با یه عکس قشنگ و منظره دار از کهف الشهدا.....😭
اصلا انگار گل از گلم واشده بود و یه جور از روی تخت پریدم انگار به یه بچه کوچیک اسباب بازی مورده علاقه اش رو داده باشن....😢😊
تازه از این به بعد داستان من با جناب خودم شروع شد... 😔😔😔😕
+خدایا یعنی منو میگه؟
+منظورش از یار منم؟
یا با کسی قرار داشتن اونجا که با مادرش رفته کهف الشهدا واسه آشنایی؟🤔🤔🤔
من مونده بودم و یک ذهن خسته و پریشون.....😔
با خودم میگفتم: خدایا چِم شده؟ چرا اینجوری شدم؟😔😔
داری امتحانم میکنی قربونت برم؟...🤔🤔
من که آدم این جور امتحانای سخت نیستم...خدا خودت کمک کن بهم....😢😭 بغض راه گلوم رو بسته بود..😔😢
اون لحظه شادیه دیدن پست از ذهنم رفت.... تو لاکه خودم فرو رفتم...
شنیدم صدا دره اتاق میاد...
+فاطمه؟فاطمه جان خوابی مامان؟
+نه خانم جان بیدارم بفرما داخل.....😞
+چیکار میکردی دختر خانم که دیر جواب دادی پس؟😳
جواب دادم:
+هیچی خانم جون یکم خسته ام فقط....
+من خودم تورو بزرگ کردم بگو چته؟
بغض گلمو گرفته بود ولی به روی خودم نیاوردم
+هیچی خانم جون،چیزی نشده مامان گلی..😔😊
یه نگاه معنی داری کرد و گفت:
+باشه، هرجور راحتی،ولی.....
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#پارت_نهم 🍃
...
ولی اگه بهم بگی چته شاید بتونم کمکت کنم.....😞
بعد از دیدن همکلاسیت اینجوری شدی حواسم هست....😕😢😱
قبض روح شدم با این حرفش، سریع خودم روجمع وجورکردم،گفتم:
+نه خانم جون ببین میخندم چیزی نشده جونه خودم، یکم خسته راهم همین.. 😕
یه آهی کشید و گفت :
باشه،پس من برم شام درست کنم...
دلم میخواست بگم به مادرم آخه رفیق بودیم باهم ولی شرمم میومد....😔😢
تو ذهنم همش این حرفا بود که دختر مذهبی از پسر نباید خوشش بیاد و فاطمه بیخیال شو....😢
از یه طرف میگفتم:
+مگه مذهبیا آدم نیستن، گناه که نکردم فقط از یه پسر خوشم اومده همین...😏
کلا چن روزی فکر و ذکرم همین بود..😔
با خودم کلنجار میرفتم...
راستش نمیدونستم چیکار باید بکنم...
احساس گناه داشتم، میگفتم :
+یعنی زشته که یک دختر از پسری خوشش بیاد؟....
داشتم به همین چیزا فکر میکردم که یهو به ذهنم اومد فردا که قراره دوسته بابام که از روحانی های معروف تهران هست بیاد اینجا و جوونا رو هم به ازدواج ترغیب میکنه صحبت کنم... 😊😕
باز دوباره سوال شد برام...😞
+یعنی اگر بهش چیزی بگم به بابام میگه؟...😕
آخه اگر بابام می فهمید خیلی برام بد می شد...هم آبروم می رفت،هم اعتمادش رو از دست می دادم...😔😢
وای خدا ذهنم داره منفجر میشه 😭
تو همین فکرا بودم که صدا اومد...
_فاطمه؟فاطمه؟فاطمه گلی؟
صدامو صاف کردم گفتم:
_جانم خانم جان؟
_بیا شام آمادست
_باشه خانم جان،الآن میام
بلند شدم و رفتم آخه نمیشد بشینم و فکر کنم گرسنه بودم......😂
سره میزه شام که رسیدم پدرم رو دیدم
_سلام آقا جان،خوبی.؟
سلام فدای شما،خوبم،تو چطوری؟
با خنده گفتم:
_خدانکنه آقاجان،منم خوبم
رو به مادرم کرد و گفت:
_عیال،امشب رو زمین بشینیم شام بخوریم، آخه سبزی پلو ماهی صفا داره با دست بخوری و روی زمین بشینی...😂
مادرم یکم مکث کرد و گفت: باشه بریم
_فاطمه مامان،کمک کن سفره بندازیم
توی یک چشم به هم زدن سفره رو چیدیم و سفره قشنگی هم شده بود...😋
تازه بسم الله غذا خوردن رو گفتیم كه صدای در اومد....🤔
مادرم گفت:من باز میکنم.....
تا زانو بلند شدم گفتم:
_نه خانم جان،شما بشین من خودم میرم.....
آیفونو برداشتم دیدم خواهرم فائزه باشوهرش جواد اومدن...
آیفون رو برداشتم :
-سلام خواهری، چطوری؟
فائزه با لبخند قشنگش گفت:
-سلام عشقه خواهر به خوبیت....
جواد گفت: سلام کوچولو در رو باز کن پاهامون خشک شد...
خندیدم :
-ببخشید بابابزرگ حواسم به شما نبود،
درب رو باز کردم و اونا هم اومدن بالا
همین که وارد شدن، جواد با یه تعجب و یک شادی عجیب گفت:
+فائزه بیا که مادرزن دوستم داره، سره سفره رسیدیم،همین جوری که دست رو شمکش میکشید میگفت:چه غذایی...😋
بعد تازه شروع کرد سلام کردن:
+سلام آقاجون،سلام مامان...
این سفره و ماهی واسه آدم حواس نمیزاره.... 😂
مامان چادرشو انداخت رو دوشش و
سریع نشستن و مشغول شام خوردن شدیم..... ☺️
راستش.....
......
#ادامه_دارد🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#پارت_دهم 😔
......
راستش زیاد خوشحال نبودم از اومدن این ۲نفر...
آخه،تا دیروقت جواد میشینه و با آقاجان راجب مسائل کاری حرف میزنند از اون طرف فائزه و مادرمم میشینن توی آشپزخونه و راجب مسائل مختلف گپ میزنند....😕
این وسط منه بیچاره باید پابه پاشون بیدار می موندم....😢
آخه،بی احترامی بود وسطه کار بلند شدن و رفتن....😕
خلاصه....
صحبت هاشون طولانی شده بود و منم
خسته شده بودم....😞
خسته که نه!!!،فقط میخواستم تنها باشم تا بتونم فکر کنم راجع به فردا و مسائلی که پیش اومده....😢
خلاصه با هر زوری که بود گفتم:
+ من با اجازه برم، امشب خیلی خسته شدم تا بیام ادامه بدم حرفم رو، مادرم یه نگاهی کرد وسرش رو به نشانه تایید تکان داد و گفت:آره،امروز رفتیم بیرون خسته اس....،برو بخواب مادر...✋
+چشم خانم جان،شب همگی به خیر،رو به جواد کردم گفتم:بابا بزرگ خدافظ،
خواستی بخوابی دندوناتو بزار تو لیوان بالا سرت..... 😂
آخه به دندون هاش خیلی حساس بود
عشقه لبخند نگینی داشت...🙄😕
جواد خندید و روبه آقاجون گفت :
+اینو شوهرش بدین زودتر ، من بتونم عقده هامو سره شوهرش خالی کنم....😒
همه بلند خندیدن... من از شنیدن این حرفا دلگیر میشدم ولی توی جمع جوری وانمود میکردم که دارم خجالت میکشم.....☺️☺️
رو به من کرد و گفت: شبت بخیر،فسقلی🙄
بازم صدای خنده هاشون پیچید و منم رفتم توی اتاقم.... 😕
درب رو که بستم انگار پشتم یه کوهی از آجر گذاشته باشن رفتم و روی تخت دراز کشیدم....
شروع به فکر کردن کردم و اتفاقات امروز رو مرور میکردم....😢
باز یه صدایی توی گوشم پیچید:+فاطمه،بیخیال شو بره.. 😕
با قطعیت گفتم :+وجدان جان ممنون،ولی فردا با حاجی حرف میزنم....😒
دیگه واقعا از شدت فکر و خستگیای امروز پلکام سنگین شده بودن و روی هم می افتادن....😕
بلند شدم،چراغ رو خاموش کردم،یه هِدسِت وصل کردم به گوشیم و طبق معمول چیزی که حالم رو این جور وقتا بهتر میکرد یه مداحی از سیدمجید بنی فاطمه بود.... شروع کردم به گوش دادن و نفهمیدم کِی خوابم برد اصلا.. 😢
صبح روز بعد:
ساعت حدودا ۹ صبح
از خواب پریدم و با اضطراب به دور و برم نگاه کردم روبه روی صورتم ساعت بود نگاه کردم دیدم نزدیکای ۹ بود،.....😱😱
با یه حراس خاصی از جام پریدم... 😕
آخه قرار بود....،
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#پارت_یازدهم 🍃
......
آخه قرار بود صبحِ زود حاج حمید،دوسته بابام، بیاد.... 😕
بدون معطلی بلند شدم رفتم سمته آشپزخونه.....🙄
مادرم داشت روزنامه مطالعه میکرد....🤓
+سلام،خانم جان
+سلام مادر،صبح بخیر بدون معطلی ادامه داد:
+فاطمه جان بابات مهمون داره صبحونه خوردی چادرت رو سرت کن بعد بیا تو پذیرایی حواست باشه....
+چشم،خانم جان
خوش حال شدم که خداروشکر هنوز حاج حمید هستن....😊
صورتم رو همون جا توی سینک آشپزخونه شستم که مبادا اتلاف وقت بشه....🙊
یکم بیسکویت خوردم و دوباره برگشتم توی اتاقم ،از توی کشو چادر گُل گلیِ سفیدم رو سرم کردم و یه نفس عمیق کشیدم، جلوی آینه وایسادم به خودم گفتم:
+فاطمه امروز شهامت داشته باش تموم کن همه چیز رو، حاج حمید بهترین فرده در حال حاضر....😔
رفتم سمت پذیرایی، آقاجان و حاج حمید داشتن روی کاغذ چیزی میتونشتن و سرهاشون پایین بود...صدامو.صاف کردم با با لبخند گفتم:
+سلام حاج حمید،سلام آقاجان
حاج حمید با لبخند همیشگیش جواب داد:
سلام فاطمه جان خوبی بابا؟
آقاجونم با شادابی همیشگی گفت:سلام بابا
من ادامه دادم:
+ممنون،حاج حمید، شما خوبین؟ اعظم سادات چطورن؟(همسر حاج آقا)
+الحمدالله بابا جان خوبم،حال اونم خوبه سلام رسوند بهت....😊
+سلامت باشن، حاج حمید بعده کاراتون با آقاجان، من باهاتون یه کاره خصوصی دارم میشه لطفا بیاین تو اتاقم؟...🤔
حاج حمید جواب داد:
+خیره انشاءالله، باشه بابا،چه سعادتی که بخوام هم صحبت همچین نازدختری باشم....☺️
بعد روبه آقاجان کرد و گفت:خدا برات نگهش داره،دیگه خانمی شده واسه خودش... 🙈
یکم پیشون نشستم انگار حاج حمید فهمیده بود میخوام چیزی بگم که استرس دارم. به قول معروف :رنگ رخساره خبر میدهد از سره درون... 😕
حاج حمید پرسید:
+فاطمه جان،بابا کارت رو کی بهم میگی؟ من و بابات کارمون تموم شده...
+هروقت شما بخوای!!،
حاجی اگه اشکال نداره با اجازه آقاجان بریم توی اتاقم......
بابام گفت:
+برید آقاجون، هرکار داری به حمید بگو، با خنده ادامه داد:
+پولم خواستی ازش بگیر جدیدا سرمایه دار شده....😂🙊
جفتشون خندیدن و حاج حمید بلند شد رو به آقاجان:
+برم ببینم دخترم چیکار داره باهام
بعد با یه جور تهدید دوستانه ادامه داد:
+بعدا در خدمتتون هستم حاج عباس آقا.... 😏
بلند شدم و رفتیم توی اتاقم ، همین که وارد شد یه نگاهی به اتاق کرد گفت:
+عجب اتاق قشنگی رفت روی صندلی نشست،ادامه داد:
+جونم بابا،بنده سر و پا گوشم بگو...
+حاجی....حاجی...راستش... 😢
زبونم بند اومده بود...😢
+چی بابا؟ چیزی شده فاطمه جان؟ بگو راحت باش..
+حاجی راستش یه چیزی ذهنمو مشغول کرده،ولی قول بده بین خودمون باشه لطفا....
+باشه باباجان قول مردونه میدم،میدونی که سرم بره قولم نمیره...
اولش سخت بود برام ولی دیگه نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو تعریف کردم...
با جدیّت و اخم گفت:...
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_دوازدهم
......
با جدیّت و اخم گفت:
+تموم شد حرفاتون؟....😡
ترسیدم تو دلم گفتم:
+اوه اوه گند زدم😢
سرمو پایین کردم جواب دادم:بله.....😢
دیدم شروع کرد به خندیدن و بلند بلند میخندید....😒🙄😳
به خودم گفتم :بیا حاجی هم قاطی کرده میخنده، من دارم میمیرم از استرس و فکره و خیال انوقت ببین چه جوری میخنده.....😒😒😞
فکر کنم فهمید یه جوری شدم،خنده اش رو جمع کرد گفت:
+باباجون گناه نمیکنی،ولی باید عفت پیشه کنی و هیچ کاری نکنی که باعث جلب توجه بشه و یا اینکه عزتت بره زیره سوال..
یه مکث کوتاه کرد و دست زیره چانه گذاشت،همونجوری که به زمین خیره شد گفت:
+ دیگه فکر هم نکن به این آقا پسر، به خدا بگو من عفت پیشه میکنم خودت هرچی که خیره برام رقم بزن، یکم هم حدیث شریف کساء بخون مشکل گشاست، اگر قسمت باشه همه چی درست میشه،اینم یادت باشه که با کریمان کارها دشوار نیست.....😊😔
این جمله رو فکر کنم از روی تابلوهای شهر یاد گرفته بود...😂😂
بگذریم..😒
این حرف هاش آبی بود روی آتیش دلم.....😔😔
گفتم:
+خیلی بهم لطف کردی،حاج حمید دستت درد نکنه... ☺️
لبخنده قشنگی زد...گفت:
+کاری نکردم که باباجون،عاقبت به خیر بشی،با من دیگه کار نداری برم پیش بابات کارمو انجام بدم؟...
+نه حاج حمید، انشاءالله لطفت رو جبران کنم....😊
+دست رو زانوش گذاشت گفت :
+یا علی همه چی درست میشه😊
بلند شد و رفت....
درب رو که پشت سرش بست به خودم گفتم :
+فاطمه همه چی درست میشه حالا ببین.... 😕
از فردای اون روز یکم تغییر رفتار دادم دیگه فکره اون پسر رو توی ذهنم نداشتم،شروع کردم به اینکه تمرین کنم تا توکل واقعی انجام بدم...
آخه مادرم همیشه میگفت:
اگر واقعا راجع به چیزی توکل کنی و قلبت رو همراه کنی حتماً بهترین کار نسبت به اون چیزی که مده نظرته برات اتفاق میوفته.....😔
خلاصه....
تمام روز فکرم همین بود....
وقته نماز ظهر تصمیم گرفتم به حرف حاج حمید عمل کنم و دعای حدیث کساء خوندم، خیلی سبک شدم راستش دعای قشنگی بود....😊
حال خوشی به آدم دست می داد....😊😊
دعا که تموم شد حدودا نیم ساعت توی اتاقم بدون اینکه کاری انجام بدم روی تخت دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم...،
حوصله ام سر رفته بود و درگیرای این چند روز حالمو بهم ریخته بود،تصمیم گرفتم با خانم جان بریم یکم توی مرکز خرید نزدیک خونه بچرخیم و یه گشتی بزنیم،آخه با خانم جون خرید رفتن خیلی مزه میده...😊😂
بلند شدم رفتم آشپزخونه، مادرم داشت طبق معمول برگه تصحیح میکرد و یه چای دارچینم کنار دستش، گفتم:
+خانم معلم؟
سرشو بلند کرد یه نگاه غضب دار از زیره عینک بهم انداخت گفت:
+بله؟کار داری باهام؟....
راستش جا خوردم که نکنه حاج حمید چیزی از حرفام رو بهشون گفته باشه....😢
گفتم:
+آره خانم جان،بریم بیرون یکم بچرخیم؟
دیدم میگه:
+۱۷/۲۵ اینم از این...(نمره گذاشت)
سرشو بالا کرد که کجا بریم سره ظهری؟
با لبخند گفتم:خرید دیگه خانم جان....😊
عینکشو در آورد و همونجوری که چشماش رو با دست میمالید گفت:.....
.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#قسمت_سیزدهم
......
گفت:
+خُب بریم، منم یکم خرید دارم واسه امشب....😌
با تعجب پرسیدم:امشب؟ امشب چه خبره مگه؟...🙄🤔
گفت:خبری نیس،خالت اینا شب میان اینجا....😕
+آها،باشه پس من برم آماده بشم؟
+برو،ولی زیاد طول نده که منم برسم برگردم شام بپزم... 😊
+چشم،خانم جان....😊
رفتم توی اتاقم و لباس تنم کردم،یه چادر قجری هم داشتم تصمیم گرفتم اون چادر رو سرم کنم از اتاق اومدم بیرون،رفتم سمته پذیرایی تا بریم با خانم جون....
خانم جانم آماده شده بودن و منتظر من بودن...😊
رو بهم کرد گفت:
+بریم فاطمه؟
+بریم خانم جون من آمادم...☺️
راه افتادیم سمته مرکز خرید، پارچه سیاه و بیرق هارو که توی خیابون میدیدم دلم قرص میشد که حسین(ع) تنهام نمیزاره، خانم جان چیزی نمیگفت تا اینکه رسیدیم، دمه در بهم گفت:
+فاطمه تو چی میخوای بخری؟
+نمیدونم خانم جون،بی هدف اومدم...
یکم مکث کرد گفت:
+پس اول بریم من خریدام رو انجام بدم،بزاریم توی ماشین بعد بریم تو گشت بزن تو پاساژ.... 😄
+باشه خانم جون عالیه...😊
خریداشو انجام داد و یه چرخ پر از خوراکی شده بود،اونارو گذاشتیم توی ماشین و خانم جون گفت:
+فاطمه بریم حالا نوبته تو شده
با خنده گفتم:
+بریم مامان که کلی میخوام خستت کنم
شروع کردیم به گشتن و نگاه کردن مغازه به مغازه، توی این گیر و دار خرید توجه من رفت سمته یه سری دخترا که به اصطلاح با دوست پسرشون اومدن بچرخن، از طرز رفتاراشون میشد متوجه شد که دوستن باهم....
توی دلم میگفتم:
+اینا،چه راحت باهم میان بیرون، بهم ابراز علاقه میکنن،قدم میزنن و فلان و بیسار...😕
باز وجدان جان بیدار شدن و گفتن:
+ببین کدومتون مهدی(عج) روشاد میکنید تو که داری خودتو ازگناه نگه میداری یا اون که آشکار گناه میکنه....؟
این حرفا تو ذهنم دلم رو قرص میکرد، بعضی وقتا هم میگفتم:
+نه بابا اینا دارن از اوج جوونیشون لذت میبرن کنار هم،راحته راحتن....😕
باز وجدان جان شروع کردن :
+فاطمه؟ این حرفا چیه تو ذهنت؟
همین چادر که سرته تمام لذت دنیا و آخرتته...این حرفا لایق دختر شیعه نیست،
توی همین گیر و دار دیدم شونه هام سنگین شد،
+فاطمه؟فاطمه خانم؟ کجایی؟
به خودم اومدم یهو دیدم خانم جان داره صدام میکنه سریع جواب دادم:
+جانم مامان؟
+دختر کجایی؟ حواست نیست،میگم این روسریه قشنگه؟
+آره خانم جون خوشگله ولی به سنه شما نمیخوره که...😂
چپ چپ نگاه کرد گفت:
+میدونم، واسه تو گفتم بخرم....😏
در این لحظه بود که خوشحالی درونی فوران کرد...😂
+برای من که عالیه،مخصوصا اون گلای قشنگ روی زمینه سفیدش...😊
زیر چشمی نگاه کرد گفت:
+خیله خُب،بریم بخریم،بترکی تو آنقدر پر رویی😂😂
خلاصه....
خریدمون تموم شد، برگشتیم خونه...
وقتی اومدیم آقاجان هنوز از سره کار برنگشته بودن ساعت حدودا پنج عصر بود....ولی معمولا همین ساعتا میمودن خونه....😌
کمک کردم وسایل رو گذاشتم توی آشپزخونه و گفتم :
+خانم جون من برم تو اتاقم ببینم این روسریه به کدوم لباسم میاد....😊
+برو،ولی باز بیا که کمکم کنی واسه شب،خواهرات هم تو راهن دارن میان اینجا
+چشم خانم جان،بابته روسری هم ممنون عاشقتم....😘
رفتم تو اتاقم سرگرم ست کردن روسری با لباسام بودم که فکرم یهو رفت سمت امروز پاساژ و چیزایی که دیدم،همونجوری نشستم روی تخت،یادم اومد که یکی از آشناهمون که با پسر دوست شده بود چه بلایی سرش اومد و چقدر از زندگی نا امید شد،چقدر شبا گریه میکرد و حالش بد می شد بیخیال شدم.... 😕
با لحن عصبی به خودم گفتم: +دختر،زندگی به این آرومی داری،خداروشکر کن زیره سایه اهل بیتی و این خانواده.... 😒😔
خلاصه....
درگیره همین حرفا با خودم بودم شنیدم صدای سلام و احوال پرسی میاد از بیرون، از جا پریدم و رفتم بیرون دیدم دو خواهر گران قدر تشریف آوردن، فائزه خانم و فهیمه خانم، دامادا هم رفتن بیرون باهم یه چرخی بزنن....فهمیه خواهر بزرگه بود ولی از فائزه مهربون تر بود...😊😊
تا دیدمشون با ذوق گفتم:
+سلام بر خواهران اعظم،خوش اومدین حاج خانم هااااا
فائزه صداشو صاف کرد و مثله آدمای عصا قورت داده گفت:
+سلام بر فاطی خانواده...
فهیمه هم بغلم کرد و گفت:
+سلام نیم وجبی،نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود....😔
حدودا سه ماهی بود خواهرم رو ندیده بودم به خاطر مسائل کاری آقا افشین شوهرش....😔
بهش با بغض گفتم:
+منم دلم برات یه ذره شده بود،نامرد خانم😔😔
مادرم صدا زد:
+بسه بابا حالا وقت زیاده بیاین کمک شب مهمون دارم
سه تایی به اتفاق گفتیم:چشم و خندیدیم، رفتیم و توی آشپزخونه مشغول صحبت و غذا پختن و آماده کردن میز با وسایل پذیرایی شدیم....
ساعت حدودا هفت شده بود،آقا جان هم اومده بودن دیگه و توی اتاقشون مشغول عوض کردن لباس و نوشتن کارایی که باید فردا انجام بدن....
صدای زنگ در اومد....
🌸🌸
#پایان_بخش_اول_قسمت_سیزدهم
......👇👇👇👇👇🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمای
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_چهاردهم 🍃
....
منم برگشتم توی اتاقم تا مهمونا بیان،یه جورایی رفتم که توی جمع نباشم، حوصله نداشتم یکم...😔
اصلا اتفاقات این چند وقته دل و دماغم رو برده بود....😔
یکم که گذشت مادرم صدا زد:
+فاطمه،مادر بیا خالت اینا اومدن آقا میکائیل داره ماشین پارک میکنه...
من دوباره چادر سرم کردم و منتظر شدم بیان،چند دقیقه بعد اومدن بالا و همه مشغول احوال پرسی منم رفتم سلام کردم و خوش آمد گفتم، مهمونا و خانواده نشستن دوره هم و مشغول صحبت کردن، منم با دخترخالم الهام برگشتیم توی اتاق من...😕
دختر خالم،الهام از قضایای این چند وقتی خبر داشت،به محض اینکه من درب اتاق رو بستم گفت:
+فاطی چه خبر از همکلاسیت که با هم دیدمشون؟؟..🤔
یه مکثی کردم و همونجوری که داشتم چادرم رو آویزون میکردم گفتم:
+هیچی.... 😔
بعداز یکم مکث باز گفتم:
+الهام بیخیال شدم بره،،بزار ببینم قسمت چی میشه...😔
الهام یکم فکر کرد گفت:
+اوهوم راست میگی،فاطمه من میگم اصلا پیگیره این داستان هم نباش،به جونه خودم،شاید دارن امتحانت میکنن😕
با خنده گفتم:
+برو بابا،من کجا؟امتحان کجا؟
سر تکون داد خندید و ادامه داد:
+قراره از بندگان خاص خداوند بشی
این دفعه جفتمون از این شوخی خندمون گرفته بود و بعدش هم مشغول حرفای درس و دانشگاه شدیم....😊
ساعت حدودا ۹ بود....
مادرم بلند صدا زد:
+دخترا؟ بیاین سره میز شام، میخوایم شام بخوریم...
ماهم بلند شدیم و رفتیم،دیدم طبق معمول آقا میکائیل همه جمع رو گرفته به باده خنده،،، 😂
خلاصه شام رو دوره هم خوردیم و مهمونا هم رفتن...☺️
سریع بلند شدم و رفتم توی اتاقم(انگار اتاقم پناهگاه شده بود)
مثله شبای گذشته: من بودم و یک هِدسِت و یه مداحی سید مجید بنی فاطمه....😔😢
خوابم برد به هر زوری که بود....😢
فردا صبح، بعد از چند روز رفتم دانشگاه اما این دفعه پدر جان من رو رسوندن دانشگاه..... 😊
مثله تمام روزهای عادی و قبل از این اتفاقات رفتم سره کلاس ها و بدون توجه به چیزی و برگشتم خونه....😊
ساعت حدودا چهار بعدازظهر:
درب رو بازکردم، آقا جان نشسته بودن توی اتاق و تلویزیون تماشا میکردن...
تا دیدمشون گفتم:
+سلام آقاجان
+سلام،خوبی بابا؟خسته نباشی مهندس
+سلامت باشی آقاجان، خوبم،من برم یه سره آشپزخونه،
وارد که شدم دیدم خانم جان داره چایی دَم میکنه...
+سلام خانم جان..✋
+سلام مامان خوبی،خسته نباشی
لحنه جفتشون یه جوری بود برام....😕
احساس کردم یه اتفاقی افتاده و اولین جایی که ذهنم رفت،پیش حرفایی که باحاج حمید زدم...😔😢
شنیدم آقاجان صدا زد:
+فاطمه بابا لباست رو که عوض کردی و استراحت کردی بعدش بیا کارت دارم...
رفتم و دستُ صورتم و رو شستم، ولی استراحت نکردم... 🤔
برگشتم گفتم :
+جانم آقاجان؟
+فاطمه،جان بابا یه سوال دارم اگه برات خواستگار بیاد، میری یا میمونی پیش بابا؟..😱
قرمز شدم گفتم:
+این حرفا چیه آقاجان، نکنه از دستم خسته شدی؟..😡
یه اخمی کرد و گفت:
+بابا، کاملاً جدی باش
مکث کردم با بغض گفتم:
+چی بگم خُب آقاجان؟....
دست کشید رو موهاش و گفت:
+هیچی خودم فهمیدم
یکم از چای خورد ادامه داد:
+راستش، امروز توی دانشگاه که رسوندمت....
....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_پانزدهم 🍃
.......
+امروز توی دانشگاه که رسوندمت،یکی از همکلاسی هات جلوی من رو گرفت....
بنده دلم پاره شد،،قبض روح شدم و لال،صورتمم مثله لبو قرمز...😱🙊😡
گفتم:
+کی آقا جان؟ اسمش چی بود؟🙈
همونجوری که با ناخن به فنجان چای میزد گفت:
+یه پسری به اسم امیر احمدی....😕
داشتم میمردم با شنیدن این اسم...😔
خودم رو زدم به اون راه گفتم:
+نمی دونم آقاجون...حالا چی شد؟🤔😱
گفت: مثله اینکه بهت علاقه مند شده....
بعد از یک مکث کوتاه شروع کرد به تعریف کردن اتفاقی که توی دانشگاه افتاد:
+جلوی ماشین دست بلند کرد که وایسا گفتم شاید مشکلی پیش اومده،وایسادم و شیشه رو دادم پایین رو به پسره گفتم:
+بفرمایید؟
سرشو پایبن آورد بهم گفت:
+سلام آقای محمدی،از دور دیدم دختر خانمتون از ماشین پیاده شدن منتظر شدم تا دور بزنید بیاین پایین باهاتون صحبت کنم....
گفتم:
+بفرمایید داخل ماشین،درخدمتم،شما دختر من رو ار کجا میشناسید؟
دست به پیشونیش کشید عرقش رو پاک کرد گفت: بی ادبی نیست من بشینم کنارتون داخل ماشین؟...😕
+نه، چه بی ادبی، گفتین کار دارین،پس سوار بشید..😌
سوار شد و یه نفس عمیق کشید گفت:
+راستش، راستش آقای محمدی
+راستش چی آقای...؟ اسمت رو هم نمیدونم...
+راسش آقای محمدی، من امیر احمدی هستم، همکلاسی دختر شما...
+خُب آقای احمدی؟ بفرمایید زودتر من دیرم شده.... 😏
+آقای محمدی من اومدم تا مثله مرد بگم از دختر شما خوشم اومده و قصدم خیره، اگر اجازه بدید مادرم با همسرتون تماس بگیرن و موضوع رو در میان بزارن.....😞
تا بیام بهش چیزی بگم گفت:
+به همین پیرهن عزای امام حسین که تنم کردم قصده بی احترامی ندارم،خانواده هم دارم فقط خواستم قبلش با خوده شما مردونه صحبت کنم....🙄
گفتم:
+آلان چی بگم بهتون،یکمم قرمز شده بودم...
با ترس گفت:
معمولا پدرها سیلی میزنن توی این جور مواقع، من آمادم.... 😞
یه نگاه بهش کردم گفتم :
سیلی چرا؟ جرم که نکردی، ین شماره بنده هستش، ساعت شش به بعد به مادرتون بگین تماس بگیرن ببینم جریان چیه؟
شماره رو گرفت و با استرس گفت:+یا علی،سریع پیاده شد رفت....😢
+فاطمه؟ تو خبر داشتی؟🤔🤔
با استرس گفتم :
+من؟ نه آقاجان،تازه دارم از شما میشنوم...
دلم داشت مثله سیر و سرکه میجوشید...
خدایا این چه داستانی شده برای من؟ خدایا هرکی که بهش لطف کردی بهم رسیدن حداقل یک سال طول کشیده...😕
اونوقت من به این زودی؟ توی یک ماه؟..😕
ساعت حدودا ۶:۱۵:
گوشی پدرم زنگ خورد....🙈🙈
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهــبی
#قسمت_شانزدهم 🍃
.....
گوشی پدرم زنگ خورد...
استرس تمام وجودم رو گرفته بود....
از سر تا پام خیسه عرق شده بود😢😱
+یعنی کی میتونه باشه؟؟
پدرم خونسرد جواب داد:
+بله،بفرمایید....
یه نگاه کرد به من گفت :
+خودم هستم شما؟
+بله،در خدمتتون هستم خانم محمدی
بعد اشارهای به مادرم کرد،مادرمم هم به من گفت:
+برو توی اتاقت و تا صدات نکردیم بیرون نیااا...😕
با استرس گفتم:چشم خانم جان 😭
رفتم توی اتاقم، حالا من مونده بودم و یک استرس عجیب که تاحالا حس نکرده بودم.... 😔
همیشه داخل حافظه موبایلم یک صوت قرآن مجلسی عبدالباسط داشتم از سوره طلاق،، سریع این صوت رو پخش کردم تا حداقل آروم بگیرم.....😔
هرچند که مادرم صدای تلوزیون رو یکم زیاد کرده بود و صدا داخل نمی اومد...
آیه سه سوره طلاق تلاوت شد:
*ومَــــن یَتَّقَ اللّه یَچْعَلَ لَهُ مَخْرَجا*
آبی بود روی حرارت و آتیش دلم...
این سوره واقعا آرامش داره، به خودم گفتم: +فاطمه با قلبت توکل کن همه چیز درست میشه...
تقریباً نیم ساعت گذشت که توی اتاق بودم...مادرم اومد توی اتاقم بدون هیچ مقدمه ای گفت:
+فاطمه،میخوام ازت یه سوال بپرسم
از جام بلند شدم گفتم:
+جانم،خانم جان؟
+فاطمه،این خانمی که به بابات زنگ زد مادرِ همون همکلاسیت نیست که توی کهف دیدیم؟
آب دهنم و قورت دادم گفتم:
+آره خانم جان
زُل زد بهم ادامه داد:
+فاطمه،جانه مامان،اون روز اتفاقی هم دیگر رو دیدین؟😕😕😕😕
+خانم جان، چرا قسم میدی الکی جونه خودت رو،آره به خدا اتفاقی بود...😔
یه آهی کشید و گفت: باشه،حالا فردا قراره برم باهاشون صحبت کنم،قرار گذاستیم امامزاده صالح.....☺️
پرسیدم:
+مامان،نظره آقاجون چیه؟🤔
یکم مکث کرد گفت :
+فعلاً هیچی نگفت راجب موضوع، فقط گفت:
+حالا برو صحبت کن باهاشون،بقیه اش توکل به خدا....😢
ذهن روانی بنده دوباره شروع کرد...
+يعنی چی قراره بشه؟
+یعنی آنقدر زود؟
+یعنی،یعنی،یعنی....😔😕😕
دیگه انقدر درگیری بهم فشار آورد که شام نخورده خوابیدم ولی قرآن همینجوری داشت تلاوت میشد توی گوشم....😔
صبح روز بعد:
ساعت تقریباً ۱۰ صبح بود...
مثله همه روزهای عادی از خواب بیدار شدم، انگار نه انگار قراره چه اتفاقاتی بیوفته، بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه دیدم خونه ساکته، حس کردم کسی خونه نیست چند بار صدا زدم:
+خانم جان؟ مامان؟ خانم جان نیستی؟
هیچ جوابی نشنیدم، تا دیدم روی یخچال نامه گذاشته که :
+سلام،فاطمه جان الآن که دارم میرم ساعت هشتِ، بیدارت نکردم،میرم امامزاده صالح پیشِ مادر همکلاسیت....
همونجوری عقبی رفتم و روی صندلی نشستم.....😢😱
تنها بودم،بلند گفتم:
+خدایا من که به خودت توکل کردم،پس این استرس چیه؟ خودت یک کاری بکن برام آروم بشم...😭
صورتم رو شستم، یکم نون و خامه برداشتم برگشتم توی اتاقم،یک کتاب رمان داشتم به اسم (دا) کتاب قشنگی بود،شروع کردم به خوندن همونجوری که با دسته دیگه ام نون رو داخل خامه میکردم و میخوردم...😋😋😂
آنقدر غرق داستان شده بودم که زمان از دستم رفت،...
ساعت حدودا ۱۲ و خورده ای بود، صدای قرآن قبل از اذان ظهر میومد،چند دقیقه بعد اذان گفتن،بلند شدم وضو گرفتم و شروع کردم به نماز خوندن، در همین حین خانم جون درب رو باز کرد اومد داخل...
صدا میزد:
+فاطمه؟فاطمه؟فاطی گلی؟
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهبــی
#قسمت_هفدهم 🍃
.......
جوابی نشنید، اومد توی اتاقم، دید دارم نماز میخونم،گفت:
+التماس دعا و رفت...
وقتی نمازم تموم شد برگشتم توی آشپزخونه پیش خانم جون،دیدم داره چای میخوره....گفتم:
+سلام خانم جون،خسته نباشی
+سلام مادر خوبی؟
فنجان چای رو گذاشت توی پیش دستی جلو و به صندلی که نزدیک دست راستش بود اشاره کرد گفت:
+بیا بشین،کارِت دارم....😕
رفتم نشستم و گفتم: جانم مامان؟😊
یه نگاه کرد بهم ادامه داد:
+میدونم که داری از فضولی میترکی،ولی چیزی نمیگم از ماجرای امروز تا بابات بیاد و باهم صحبت کنیم...😕😢
انفجار درونی داشتم و واقعا فضولی داشت خفه ام میکرد.،،هیچی نمیشد بگم جز چشم....😕😕😢
مادرم مشغول کارای خودش شد و منم سرگرم کارای روزمره شدم تا ساعت حدودا پنج عصر شده بود....
آقاجان اومدن خونه...با صدای بلند گفت: + تو این خونه هیشکی نیس از مرده خانواده استقبال کنه؟...
سریع رفتم پیشش گفتم:
+سلام بابا خسته نباشی..
با لبخند گفت:
+سلام دخترم،مرسی عزیزم،تورو که میبینم خستگیم در میره....😊😊
گاهی وقتا میخواستم برای این مهربونی آقاجون خودکشی کنم،،، خیلی مزه میداد....😂😂
با خنده و خجالت گفتم:مرسی بهترین بابای دنیاا😊
مادرم اومد و رو به بابام گفت: این از ظهر که برگشتم، دل تو دلش نیست،بشین باهم حرف بزنیم... 🙄
آقاجانم بدون معطلی نشست و مشغول حرف زدن شد مادرم....
گفت:
+راستش، پسره خوبی به نظر میاد،مادرش معلمه، پدرش هم کارمنده،خوده پسره هم کارِ ثابت نداره ولی یه درآمد کمی تونسته واسه خودش جور کنه...😌
بابام چیزی نمیگفت،فقط به میز خیره بود و گوش میکرد.....
مادرم ادامه داد:
+خونشون توی یکی از محله های جنوبی تهرانه سمته مجل،بهارستان،...🙄
خانم جون یکم فکر کرد گفت :
+آها..... سه تا خواهر،برادرن...دوتا برادرن و یک خواهر که ایشون پسره آخریه خانواده اس عینه فاطمه ما...
یکم مکث کرد باز ادامه داد:
+راستش من نظرم مثبته، ولی باز باید تحقیق کنیم...😊
بابام شروع به حرف زدن کرد گفت:
+نه،،،من مخالفم،اختلاف طبقاتی محسوسی داریم باهم،این اصلا خوب نیست.....😒
مادرم با اخم گفت:
+مگه وقتی خودت اومدی خواستگاری من، این خونه زندگی و کار رو داشتی؟ تو هم یه دانشجو ساده بودی،تازه بدون درآمد... 😒😤😠
پدرم ادامه داد :
+حالا در هر صورت من مخالفم یکی باید دامادم بشه که هم تراز خودمون باشه یا آشنا باشه....
منم ساکت بودم، فقط نگاه میکردم،دلم داشت مثله سیر و سرکه میجوشید....😰
مادرم رو به آقاجان گفت :
+حالا بیان خواستگاری، یک کاری میکنیم،نظره شما چیه؟😶
آقاجان با بی میلی جواب داد:
+باشه، برای آخره هفته قرار بزار... 😐
مادرم هم بی درنگ تلفن رو برداشت و زنگ زد به مادر آقای احمدی....
+سلام خانم احمدی،محمدی هستم، مادره فاطمه....
چند لحظه ساکت شد باز گفت:
+بله با پدرش صحبت کردم،انشاءالله که خیره، آخره هفته،شب جمعه، منتظر هستیم....
جواب مادر امیر رو شنید و گفت:
+بله حتما،منتظریم،خدانگهدارتون....
گوشی رو قطع کرد....
بنده خوشحالی در چهره ام موج میزد😎
آقاجان رو به مادرم گفت:
+کاره خودت رو کردی؟من حالا برم لباس عوض کنم و خستگی در کنم..😕
خانم جون با لبخند و یکم ناز گفت:
+حرف همیشه باید حرفِ خانم خونه باشه، حالا هم بفرمایبد با دختر جان کار دارم....😂
آقاجان بلند شد رفت توی اتاقش، مادرم روبه من کرد و گفت:
........
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهبــی
#قسمت_هجدهم 🍃
.....
مادرم رو به من کرد و گفت :
+خانم پر رو شما هم که خواستگارت هماهنگ شد،بفرما آشپزخونه شام مهمون شما باشیم....😊
پریدم بغلش گفتم:
+پر رو نیستم خانم جان،خودت گفتی بشبن.... ولی خیلی عاشقتم مرسی بابت همه چی..😊😘
بلند شدم رفتم توی آشپزخونه و هر هنری داشتم گذاشتم و یک لازانیای درجه یک درست کردم برای خانم جون و آقاجان..
چند روزی خوشحال از اینکه قراره آخره هفته به لطف خدا همه چیز درست بشه
تا اینکه روز موعود فرا رسید.....
پنج شنبه ساعت۹ صبح:
+فاطمه؟فاطمه؟ ... بلند شو دختر کلی کار داریم،شب مهمون داریمااا
یکم چشممام نیمه باز شده بودن و دیدم خانم جان توی اتاقمه و داره لباس های شسته منو میزاره توی کمد....
بلند شدم گفتم:
+جونم مامان،صبح بخیر
+سلام خااانم،ساعت خواب😊
یه نگاه لوس کردم گفتم:
+مثله اینکه خیلی عجله داری برمااا😂
با خنده گفت :
+آره واقعا،بری یه نفس راحت میکشم😂😂
بعد سریع اخمش رو جمع کرد ادامه داد:
+پاشو پاشو، شوخی بسته، بلند شو خونه رو تمیز کنیم.....
بلند شدم و مشغول شدیم با خانم جون ساعت حدودا ۳ بعدازظهر بود
آقاجان اومد زیاد خوشحال به نظر نمی اومد....
+سلام بر اهل خانهههه،یکی بیاد این خریدار هارو از دستم بگیره، از کَت و کول افتادیم....
رفتم جلو همونجوری که وسایل از دستش میگرفتم گفتم:
+سلام بابایی،خسته نباشی،این همه زحمت رو جبران کنم براات😊
خندید گفت:
+شما خرج نتراش برای ما جبران نمیخواد 😂😂
باز دوباره حالت مثله قبل شد...
رفت توی آشپزخونه و بعد از سلام و احوال پرسی با مادرم گفت:
+بالاخره،کاره خودت رو کردی؟ میدونستی حرف حمید رو زمین نمیندازم به حمید گفتی راجب پسره باهام حرف بزنه؟.....
مادرم با خنده گفت:
دیدم تمام هفته همش مخالفت میکردی به حاج حمید گفتم، ایشون هم به لطفه فاطمه خانم در جریان تشریف داشتن..
آقا جان رو به من کرد با اخم گفت
+به حمید چیزی گفتی تو.؟
آب دهنم رو قورت دادم گفتم:
+راستش آقاجان...راستش....
تمام ماجرا رو برای آقاجون تعریف کردم...
یه آهی کشید و گفت :
+انشاءالله خیره،رفت توی اتاقش....
مادرم گفت :
+راستی یکی طلبت بابته اینکه به حاج حمید گفتی ولی به من نه...😒😕😕
اشکم دیگه راه افتاد:
+خانم جون الهی دورت بگردم، روم نمی شد خب،تنها چاره ای که داشتم همین بود....
در همین حین صدای زنگ در اومد :
خانم جون سریع دست کشید رو چشمم گفت :
+حالا بعدا باهم حرف میزنیم،خوب نیست عروس گریه بکنه شب خواستگاری...
بلند شدم درب رو بازکردم، خواهری گران تشریف آوردن بدون دامادها...
صدای جیغ و داد تمام خونه رو گرفته بود...
+فائزه بغلم کرد گفت با ریتم میخوند :
+میرن آدمااا از اون ها فقط،..... تو هم رفتنی شدی، خانم جون تنهای تنهااااا.... 😔
فهمیه با طعنه زد بهش گفت:
+خب حالا توام، ما هم رفتیم خیره سرمون، ولی تمام هفته اینجاییم.....
رو به من ادامه داد:
+نترس، هرجا بری باز میای پیش خودمون، اتحاد داریم مااا😂😂
خانم جون با جدیت گفت:
+خوبه حالا، اذیت نکنید دختره منووو،بیاین کار کنید کلی کار داریم..
فائزه مشغول میوه شستن بود و فهیمه هم میوه میچید.....
ساعت شد حدودا ۷ غروب....
استرس داشتم شدید،شوخی های خواهرا هم بیشتر مضطربم میکرد....
صدای زنگ در اومد.....
مادرم بلند شد درب رو باز کنه.....
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهبــی
#قسمت_نوزدهم
......
مادرم بلند شد درب رو باز کنه، از آیفون مشخص بود کیه، رو به جمع کرد گفت مهمونا نیستن، افشین و جواد اومدن...
من برگشتم توی اتاقم و چادر سرم کردم،وقتی من برگشتم اونا احوال پرسی هاشون تموم شده بود، من رفتم جلو و سلام کردم، اما بر خلاف قبلا جفت دامادها سنگین و متشخص جواب سلام دادن گفتن مبارکه،،، منم احساس بزرگی کاذب بهم دست داده بود،گفتم:
+ممنون،بفرمایید توروخدا راحت باشید
جواب معلوم بود میخواست حرف بزنه ولی چیزی نگفت... 😂😂😂
مشغول حرف زدن بودیم همه،ولی خانم جون انگار انتظار میکشید...😔
ساعت حدودا ۸:۱۵ عصر شده بود.....
باز صدای زنگ اومد،خانم جون بلند شد گفت:
+شما بشینید،خودم باز میکنم،معلومه کیه...
از داخل آیفون نگاه کرد گفت:
+خواستگارِ فاطمه خانم تشریف آوردن😕
من قرمز شدم، فهمیمه اشاره کرد بهم که تو بیا باهم بریم آشپزخونه، منم سرم رو بخ نشونه تایید تکون دادم و بلند شدم
تا رفتم توی آشپزخونه، فهمیه دست گذاشت روی صورتم گفت:
+قربونت برم، چرا آنقدر استرس داری؟ دوست نداری این آقا بیاد خواستگاری؟
توی دلم میگفتم:
ای خواهرجان،از هیچی خبر نداری خیلی خوبه...😔😔
بلند گفتم:
+نه بابا،هرچی خدا بخواد همون میشه..
در همین حین فائزه اومد توی آشپزخونه و گفت:
+پسره خیلی خوبی به نظر میاد، تازه از فاطمه هنم خیلی قشنگ تره😂😂😂
چپ چپ نگاه کردم بهش و زدیم زیره خنده....
زمان به سرعت میگذشت،خواهرا جفتشون رفتن پیش مهمونا و من تنها منتظر اینکه آقاجان بگن چایی ببرم...
صدا میشنیدم که یکی با استرس تعریف میکنه.....
+راسش، من اندازه شما پول و ثروت ندارم و توی بهترین نقطه شهر هم خونه ندارم اما با اجازتون کار میکنم و بهترین هارو در حده توان خودم برای دختر خانمتون فراهم میکنم.....
اما باز صدای آقاجون با لحنی که مخالف بود اومد:
+شما، اصلا سربازی رفتی؟
+خیر،اما معافیت از خدمت دارم،پدرم جانبازی داره.....
راستش دلیل این سوالای پدرم فکر کنم همین بود که میخواست مخالفت کنه ولی در آخر گفت::
+فعلا،مبارکه ولی نظره عروس شرطه،تحقیقات کامل بنده هم شرط بعدی....🙄
یک صدای زنونه اومد:
+انشاءالله که خیره،مبارکه....😊
صدا خانم جون اومد:
+عروس خانم چایی بیار.. 😕😕
دست و پاهام میلرزید، هیچی متوجه نبودم 😕😕
به هر زوری بود چایی ریختم و رفتم داخل سرم رو بلند نکردم گفتم :
+سلام.....😊
چایی رو همونجوری که فائزه توی خواستگاریش تعارف کرده بود تعارف کردم و نشستم....😊
بعد ازچند دقیقه مادر امیر گفت:
+خُب،عروس خانم پدر که به ما رضایت دادن،شما نظرت چیه؟
+به آقاجان نگاه میکردم،انگار منتظر اجازش بودم....
گفتم:
+اگر آقاجان راضی باشن، من کی باشم مخالفت کنم.....😢😢
پدرم گفت:
فعلا مبارکه پس، راجب مسائل مهریه و شیربها حرف میزنیم این جلسه معارفه هستش بیشتر، بنده نظرم این هست که دختر پسر برای آشنایی بیشتر بهم محرم بشن تا قبل از ازدواج کاره حرامی شکل نگیره خدایی نکرده، حتی نگاهشون هم به هم حلال باشههه....😊
پدر امیر گفت:
+احسنت،تازه بنده هم میخواستم همین حرف رو بزنم،با اجازتون این دو نفر برن توی اتاقی باهم حرف های اولیه رو برنن تا با اگر تفاهم داشتن،محرم بشن به امید خدااااا.....😊😊
پدر رو به من کرد:
+برین داخل اتاق من صحبت کنید..🙄
مادر امیر هم رو به امیر گفت:
+مادر همه صحبت هاشون رو گوش بده با منطق حرف بزنید باهم.....😊
جفتمون به اتفاق گفتیم:چشم😢
من بلند شدم و جلو رفتم و ایشون هم پست سرم...تا اینجا توی دلم گفتم: یا زهرا عاشقتم خانمم....
رفتیم توی اتاق، درب باز بود، امیر دو زانو نشست جلوی من.... 😂
کاملاً خجالت توی چهره اش بود...
گفتم چرا انتخابتون من بودم.؟
عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت:
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#قسمت_پایانی_فصل_۱
.......
عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت:
+راستش خودم هم نمیدونم، ولی احساس کردم اون چیزایی که من از همسر آینده ام توقع دارم داشته باشه رو دارین شما....
یکم مکث کردم پرسیدم:
+شما چه توقعی دارید؟
صداشو صاف کرد ادامه داد:
+این که پیرو امام حسین باشه و دختر مذهبی باشه، با نامحرم جوری سنگین حرف بزنه که اجازه حرف اضافه بهش نده و از همه مهم تر. حیا و عفت و چادر...
شما معیارتون برای شوهر آیندتون چیه؟
گفتم:
+من معیاری ندارم،چیزی که قسمت باشه بهش میرسم...
سر تکون داد گفت: انشاءالله خیره..
صحبت ها حدود یک ساعت طول کشید، تقریبا توی تمام موارد تفاهم کامل برقرار بود جز یک مورد کوچیک....
آقا جان صدا زدن:
فاطمه خانم،تموم شد صحبت هاتون بابا؟...
سرم رو بلند کردم وبرای اولین بار توی چشم امیر زل زدم گفتم:
+شما حرفی ندارین؟
یک نگاهی کرد سرش رو انداخت پایین گفت:
+نه،اگر شما حرفی ندارید برگردیم پیش خانواده.....
منم بلند شدم و برگشتیم پیش خانواده..
آقاجان دوباره پرسید:
+مشکلی نبود بابا،مبارکه؟؟
قرمز شدم،چادرم رو کشیدم جلو هیچی نگفتم.....
مادر امیر گفت: مبارکه....😊😊
بعدش همه به اتفاق گفتن :مبارکه 😊😊
مادر امیر بلند شد و رو به آقاجان گفت:
+با اجازه، این انگشتر رو به عنوان نشونه دست فاطمه خانم بکنم....
آقاجان گفت:
+بفرمایید،صاحب اختیارید...
رو به من دسته چپم رو گرفت و یک انگشتر عقیق یمانی که روی اون اسم حضرت زهرا حک شده بود دستم کرد،گفت:
+انشاءالله توکل به حضرت زهرا، ازدواجتون پایدا باشه....
برگشت و نشست،خیلی خوشحال بودم، زیر چشمی به انگشتره نگاه میکردم...
دلم غنج میرفت...
پدر امیر شروع کرد به گفتن که آقای محمدی مهریه دخترتون رو چقدر در نظر دارید؟ بفرمایید....
آقاجان مکث کرد بعد گفت:
چون اسمش فاطمه اس و منم اعتقادی به مهر سنگین ندارم،۱۴ تا سکه باشه....
پدر امیر گفت:
+معرفت وجود دخترتون بیشتر از صحبت های مادی هستش ممنون از شما انشاءالله مبارکه، اگر راضی باشید فردا این دو تا جوون به هم محرم بشن که خدایی نکرده رابطشون گناه نباشه.....
+حتما،نظره بنده هم همین هست...😊
من کلا چیزی نمیگفتم و مهمون ها هم بعد از یک ربع ساعت رفتند، بعد از رفتن مهمونا پدرم زنگ زد به حاج حمید که فردا بیان و مارو محرم کنن....😢
قرار شده بود همونجوری که جفتمون توافق کرده بودیم برای محرم شدن بریم کهف الشهدا پیش شهدای گمنام،تا همون جا زندگی مشترک شروع بشه،....😊
من رفتم توی اتاقم،خواهرا هم رفته بودن،خونه ساکت بود،خانم جان و آقاجان هم خوابیده بودن
ساعت حدوده یک صبح بود،بلند شدم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق دوباره شروع کردم به نماز خوندن و خداروشکر کردم، از حضرت زهرا هم ویژه تشکر کردم،قرار گذاشتم توی اولین ماه بعد از عروسیم یک سفره روضه به اسم خانم زهرا(س) بندازم.....😊
صبح روز بعد ساعت حدودا ۹ صبح بود:
قرار گذاشته بودیم که خانواده امیر و حاج حمید تشریف بیارن اینجا که از همین جا باهم بریم سمته کهف الشهدا،
حاج حمید زود تر از همه اومده بود و سریع از پیش آقاجان اینا اومدن پیش من گفت:
+دیدی گفتم همه چی حل میشه،اگر توکل کنی،معلومه توکل واقعی و از ته دل کرده بودیااااا...😢😊
خانواده امیر هم رسیده بودن دیگه، راهی شدیم سمت کهف الشهدا، همه چیز از قبل هماهنگ شده بود.... 😢🙈
اونجا که نشستیم،حاج حمید از آقا جان و پدر امیر اجازه گرفتن و شروع کردن به خوندن، روبه من کردن گفتن که :
+فاطمه جان رضایت داری که شمارو محرم کنم؟....🙈🙈
یکم سکوت کرده بودم پدرم گفت:
+فاطمه جان سه بار گفتن واسه عقده باباجون 😂😂
بعد همه بلند بلند خندیدن 😂😂
گفتم:
+با اجاره خانم زهرا و شهدای حاضر و پدرم بله..☺️
حاج حمید رو به امیر کرد گفت:
مبارکتون باشه، انشاءالله خوشبخت بشید....
همه ی اتفاق ها سریع افتادن، بعد از محرم شدن همه چیز عالی بود، خوش میگذشت، به قول امیر،لذت حلال بود 😊🙈🙊
نتیجه گرفته بودم همیشه صبر و توکل بهترین چیز توی زندگیه آدم هستش....
تا اینکه...... 😔
.....
#ادامه_در_فصل_دوم😊
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_اول
......
ساعت حدودا ۲بعداز ظهر:
+خانم دکتر عباسی،خانم دکتر عباسی به بخش مراقبت های ویژه....
تنها صدایی که میشد توی شلوغی بیمارستان به وضوح شنید صدای بلندگوی بیمارستان بود،روی صندلی آهنی و محکم بیمارستان بی حال و بی جون نشسته بودم،آدم ها از جلوی چشمم رد میشدن و هرکس دنبال کاری بود برای بیمار خودش فکرم مشغول بود، با خودم زمزمه میکردم:
+خدایا،یعنی چی شده؟خودت به خیر بگذرون برای من...😔
امیر رفته بود برای آزمایش های نهایی، غرق فکر بودم که خواهرم از راه رسید و مستقیم از انتهای سالن اومد نزدیکه من،از جام بلند شدم رفتم سمتش،روبروی صورتش توی چشم هاش نگاه کردم گفتم:
+سلام فهیمه،خوبی؟ لب هام رو جمع کردم، بغضم ترکید و رفتم بغلش...
باگرمی بغلم کرده بود و همونجوری که پشت سرم دست میکشید گفت:
+سلام عزیزم،گریه نکن ببینم،امیر آقا کجاست؟ دکترا نگفتن چی شده؟
اما جوابی نشنید،من فقط گریه میکردم بغله فهیمه، دست روی کمرم گذاشت و من رو برد سمت صندلی و کمکم کرد که بشینم، روی چشمام دست میکشید و اشک هام رو پاک میکرد گفت:
+با تو بودما،دختر گریه نکن،بزار ببینیم دکترا چی میگن،به تو که حرفی نزدن؟
دستم رو دستش گذاشتم و جواب دادم:
+نه،دکترا هیچی نگفتن،فقط میدونم رفته واسه آزمایش آخر، جوابش هم یک ساعت دیگه آماده میشه....فهمیه دل تو دلم نیست😔،اگر طوری بشه چی؟
اشک هام بیشتر شدن صدام میلرزید ادامه دادم:
+آنقدر زود به دست آوردم امیر رو،اِنقدر هم زود تز دستش بدم؟😭😭
پرستار قسمتی که نشسته بودیم از دوستان صمیمی فهیمه بود،خواهرم رفت از پرستار درخواست کرد تا بهم یک آرامبخش تزریق کنند تا خوابم ببره،حداقل تا وقتی که جواب آزمایش برسه...
اولش مقاومت کردم،اما فهیمه دست رو گونه های صورتم گذاشت و توی چشمام زل زد گفت:
+جونه امیر بزن تا آروم بشی، منم ببینم چی شده،قوی باش.... اصلا جونه فهیمه بزن آمپول رو....😔
قسم داده بود منم نمیتونستم بگم نه....
یه ناله ای کردم و روی تخت آبی رنگ بیمارستان که آدم با دیدنش مریض تر میشد دراز کشیدم،اطرافم دستگاه های پزشکی بود،همونجوری که به سقف مربع مربعی بیمارستان با لامپ مهتابی هايی که داخل جعبه مخصوص خودشون بودن نگاه میکردم و اشک از کنار چشمام روی بالشت میلغزید گفتم:
+فهیمه پس کی از امیر مراقبت کنه؟
دست کشید روی پیشونیم و همونجوری که آستین پیرهنم رو بالا میداد گفت:
+من هستم تو استراحت کن،از حال رفتی دختر....😔
دوستش خانم خادمی وارد اتاق شد یه نگاهی کرد بهم وگفت:
+فاطمه خانم چه بزرگ شده؟انگار همین دیروز بود به بهونه درس خوندن میومدم خونتون و تو هم اذیت میکردی مارو....😊
یه لبخند زدم بهش و چشمام رو بستم آمپول رو تزریق کرد بهم....😔
چند لحظه بعد از حالت طبیعی خارج شده بودم،انگار خاطرات این یک سال از اول اومدن جلوی چشمم، دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم....
فقط صدای خاطراتم بود که به گوشم میرسید،ذهنم رفت به ساعت های اول محرم شدن من و امیر..... 😔😔
*کهف الشهدا، یک سال قبل:
امیر رو به پدرم کرد گفت:
+ اجازه هست حالا که با فاطمه خانم محرم شدم چند قدمی داخل محوطه کهف راه بریم؟
آقاجان با خوشحالی جواب داد:
+چراکه نه،برید اما زودتر برگردید که بریم خونه،یکم مشغله کاری زیاده برای فردا باید انجام بدم😊
امیر رو به من کرد با خجالت گفت:
+شما مشکلی ندارین چند لحظه قدم بزنیم؟🙈
سرم رو بلند کردم و گفتم؛
+نه،بفرمایید😊
از جا بلند شد و نزدیکه من وایساد گفت +شما جلو بفرمایید
بلند شدم، رفتم کفش پام کردم و پشت سرمم امیر میومد....
دوتایی وارد محوطه کهف شده بودیم،
هوا دلنشین بود، تمام شهر زیر پاهای آدم بود انگار و هیاهو و شلوغی عجیب شهر خیره کننده بود،راه افتادیم کنار هم، میخواست دستم رو بگیره ولی انگار حیا بهش اجازه نمیداد....
گفتم:
+چه هوای خوبی داره اینجا..😊🙈
نگاهش رو به سمت چرخوند گفت :
+آره، مخصوصا وقتی با شما قدم بزنی
خجالت کشیدم 😊😊 گفت:
+من اعتقادم ای هستش که هرچیزی توی دنیا حلالش خوبه،حتی به اندازه نگاه کردن به چیزی،اصلا حلال مزه اش بهتره
همونجوری که یک سنگ کوچیک رو با پا این طرف و اون طرف هول میدادم،گفتم:
+بالاخره یه تفاوتی باید باشه دیگه... 🙈
یه لحظه وایساد از راه رفتن،سرش پایین بود دستش رو یواش به سمتم دراز کرد....
معلوم بود دستاش میلرزه گفت؛
+ادامه راه،دستتون رو بگیرم،قدم بزنیم؟🙈
خودم از خجالت سرخ شده بودم،گفتم:
+بله،😊🙊🙈
دستم رو توی دستش گذاشتم و شروع به قدم زدن کردیم 😊😊
حرف میزد راجع به خودش، برنامه های زندگیش،کار،آینده، خانواده....
من هم گوش میکردم و بعضی جاها تایید میکردم و نظر میدادم.....
بعد از نیم ساعت برگشتیم، خانوادهها داشتن باهم صحبت میکردن،
مارو که دیدن، گفتن:
+بریم؟ تموم شد حرفاتون؟
ما هم یه نگاهی به هم انداختیم گفتیم:
+بله....😊
#ادامه_دارد👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای ک