eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) با بی حوصلگی تموم وارد آموزشگاه شدم 5 دقیقه مونده بود که کلاسم شروع شه موبایلم زنگ خورد جواب که دادم بابام بود بهم گفت وقتی کلاسم تموم شدبرم خونه ی عمو جهان اونم بعد از کارش میاد اونجا آخه مثل اینکه شب همه اونجا دعوت بودیم. دیگه نتونستم تا تموم شدن کلاسم صبر کنم گذشته ازشوق دیدن فرزاد همیشه دنبال یه فرصت بودم تا کلاس زبانمو یه جوری بپیچونم، من برعکس آوا و بقیه بچه‌های فامیل هیچ علاقه‌ای به یاد گرفتن زبان،انگلیسی نداشتم میدونم این بی علاقگی به زبان خوب نیست ولی خب علاقست دیگه یه سمتایی نمی‌ره! خلاصه ازخداخواسته قید کلاسم وزدم وراه افتادم طرف خونه ی عموجهان، ساعت 6 بود میدونستم یکم زوده ولی تصور دیدن فرزاد بهم اجازه تأخیر نمی‌داد. تاکسی سوار شدم ونیم ساعت بعد رسیدم خونه ی عمو جهان، ترافیک تو راه کلافم کرده بودولی تو مسیر سعی می‌کردم با فکرای خوب خودموسرگرم کنم تو خیالم چند بار لحظه‌ی رسیدنم و تصور کردم هربارشم فرزاد درو بروم باز می‌کرد انقد تو توهماتم بودم که اصلاً حواسم نبود که باز شدن درها انقدی پیشرفت کرده که،نیازی نیست فرزاد بیاد ودروباز کنه وقتی درو با آیفون بروم باز کردن به خودمو همه‌ی چیزایی که تو ذهنم مرور کردم خندیدم ورفتم تو. هنوز هیچکدوم از مهمونا نیومده بودن، حتی عموجهان وفرزادم خونه نبودن کمی از زود اومدنم خجالت کشیدم، سریع گفتم: من آموزشگاه بودم بابا زنگ زد گفت بعد ازکلاسم بیام اینجا از شانستون کلاسم تشکیل نشد و زود رسیدم. کتایون برای حفظ ظاهرم که شده یه لبخندزدوگفت: خیلی‌ام خوب شد اتفاقاً من وآوام تنها بودیم. نزدیک میزی که آوا نشسته بودوسالاد درست می‌کرد رفتموگفتم: کمک نمیخوای؟ آوا: چرا نمیخوام عزیزم؟ یه چاقو بیار این کاهوراو خورد کن کتایون: آوا شیده خستس از کلاس اومده. آوا: مامان جان گفت که کلاسش تشکیل نشده دیگه چه خستگی؟! از رو اجبار یه لبخند زدم و گفتم: آره کتایون جون خسته نیستم برم مانتومو درارم میام کمک. وقتی داشتم می‌رفتم تو اتاق آوا که لباسمو عوض کنم به این فکر می‌کردم که کاش آموزشگاه میموندم فرزادم که نیست واسه چی زود اومدم؟ داشتم همینطور به جون خودم غر می‌زدم که صدای فرزادو شنیدم، داشت با آوا حرف می‌زد سریع خودمو مرتب کردمو به آشپزخونه برگشتم، فرزاد پشتش به من بود، روی میزم پر از جعبه‌های شیرینی و میوه بود معلوم بود از خرید برگشته. من: سلام فرزادبرگشت سمتم وبا لبخند گفت: سلام عزیزم خوش اومدی. من: مرسی فرزاد روبه کتایون گفت: نگفتی مهمونا اومدن قبل از اینکه کتایون جواب بده خودم گفتم: جز من کسی نیومده منم چون کلاسم کنسل شد زود رسیدم. فرزاد: خیلی هم عالی، من که اصلاً خوشم نمیاد مهمون بزاره دقیقه 90 بیاد. رفتم سمت کابینت که برا کمک به آوا چاقوبردارم که فرزاد گفت: میخوای چیکار کنی؟ من: کمک آوا کنم. فرزاد: کمک باشه واسه بعد با آوا یسر بیاین تو اتاق من کارتون دارم کتایون با چشمای گردولحن معترض گفت: فرزاد می‌بینی کلی کار دارم بعد میخوای بچه هارو ببری تو اتاق؟؟ ادامه دارد..... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌺🌿🌿 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد: قربونت برم همش چند دقیقس زود میفرستمشون بیان، باشه؟ کتایون: باشه ولی بعدش خودتم باید کمک کنی فرزاد یه چشمی گفت وسه تایی به اتاقش رفتیم، خیلی استرس داشتم همش تو این فکر بودم که فرزاد چی میخواد بگه آوا که از منم عجول‌تر بود پرسید: چه خبر شده؟ فرزاد نگاشو از آوا گرفت و به من ذل زد، گفت: از اون شب ذهنمو درگیر سامان کردی البته بیشتر درگیراشکای خودت خانوم کوچولو. منظورش و نمی‌فهمیدم فقط بهش نگاه می‌کردم که آواگفت: چی میگی فرزاد؟ شیده کی گریه کرده؟ فرزاد: ببین آوا توام دیگه بچه نیستی میدونی سامان تو چه وضعیه آوا: آره اینو میدونم ولی منظور؟؟ فرزاد بازم نگاشو به من انداخت و گفت: یه فکرایی کردم که اگ خدا بخوادو عملی شه هم مشکل سامان حل میشه هم بقیه از ناراحتی در میان من: چه فکری؟؟ فرزاد: فرنوش آوا: خاله فرنوش؟؟! فرزاد: آره من: خب یعنی چی؟ فرزاد: یادتونه قدیما رابطه‌ی فرنوش و سامانو؟؟ من: من یچیزایی یادمه ولی خودت که میدونی اونا قضیشون خیلی وقته تموم شده فرزاد: چرا تموم شد؟ همدیگرو دوس نداشتن؟!!! من: نه ولی..... ،فرزاد: همین دیگه تموم شد ولی نه اینکه همدیگرو نخوان تموم شد چون بابای کتایون با باباجهان لج افتاده بودبعدم فرنوش بیچاره رو بزور شوهر دادکه اونم بعده 2 سال با یه بچه چندماهه برگشت سامانم که یه بار دیگه عاشق شد منتها عشق دوم آقا سامان با عشق اولی خودش گذاشتورفت حالا نظرتون چیه ما تجدید خاطره کنیم؟؟ من: یعنی چیکار کنیم؟ فرزاد: کاری کنیم بازم با هم باشن من: مگه دست ماس؟ خودشون باید بخوان فرزاد: ما باید استارتشو بزنیم آوا: داداش چی میگی واسه خودت؟ اونور فیلم هندی زیاد دیدی؟؟ فرزاد؟ چیه مگه؟ آوا: اونا خودشونم بخوان عمراً مامانم قبول کنه فرزاد: چرا؟؟ آوا سرشوپایین انداخت وچیزی نگفت، گفتم: خب چرا به ماهم بگو بدونیم. آوا: آخه مامان همیشه میگه سامان یه معتاد بی ارزشه که اگ صدقه سریه پول حاج صابر نبود الان کارتن خوابم شده بود. انقد عصبانی شده بودم که می‌خواستم سر آوا داد بزنم ولی پیش خودم گفتم این که تقصیری نداره اینام حرفای مامانشه چیزی نگفتم، سرمو پایین انداختم و یبار دیگه پشیمون شدم از این که زود اومدم اینجا. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد که میدونست من چقد رو سامان حساسم گفت: بابا بیخیال حرفای کتایون، کتی جون یکم حساسه الکی ازکاه کوه میسازه. وضع سامان اونقدام فاجعه نیست که اگه خودش بخواد ویه انگیزم داشته باشه مطمئناً میتونه بزاره کنار ماهم این انگیزه رو بهش میدیم اونم با کسی که عاشقش بوده این رابطه سودش یه طرفه هم نیست هم سامانو نجات میده هم افسردگی فرنوشو خوب میکنه آوا: یعنی بابابزرگم راضی میشه؟؟ فرزاد: آره، بابای کتایون تا حالا فهمیده نمیشه بزور کسیو از کسی گرفتو به یکی دیگه داد، اون همین الانشم با وضعی که برا دخترش پیش اومده فهمیده چه اشتباهی کرده بعدشم اون موقع که بزرگترا جای فرنوشو سامان تصمیم گرفتن اونا 2 تا بچه بودن حالا هرکدوم سیو خورده‌ای سالشونه کی میخواد جاشون حرف بزنه؟! من: نمیدونم چی بگم فرزاد: همینه که من میگم الان مهم اون دوتان و البته شما دو تا آوا: ما؟!! فرزاد: آره باید برا ملاقاتشون پادرمیونی کنید تو خاله فرنوشتو راضی کن شیدم در عمو سامانو. من: خب همین امشب فرنوشم دعوت می‌کردی تا خیلی راحت همو ببینن فرزاد: نه اینجوری قشنگ نیست بعد از این همه مدت که نباید جلو بقیه باهم روبرو شن، یه موقعیت 2 نفره لازم دارن آوا: اگه خودشون نخواستن چی؟ حیلی سال گذشته شاید دیگه حسی بهم نداشته باشن فرزاد: ما سعی مونو می‌کنیم اگ شد که خداروشکر اگرم نشد خودم سامانومیبرم بازپروی میخوابونم ترکش میدم کاملاً غیر احساسیو بی انگیزه، والا. با حرفش هرسه خندیدیموآوا گفت: باشه قبوله من هستم، من عاشق اینجور بازی‌ام فرزاد: ببین کارو سپردیم به کی؟؟ سرنوشت 2 تا آدمه بعد خانوم میخواد،بازی کنه! اون شب خیلی بهم خوش گذشت دیدن فرزاد از یه طرف خوشحالیم برا سامانم یه طرف، با اینکه هنوز در حد حرف بود ولی ته دلم امیدوار شده بودم، واقعاً حق داشتم فرزادو دوس داشته باشم هنوز نیومده داشت همه چیزو درست می‌کرد، @dastanvpand ادامه دارد.... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (امیر) با کسری از در درمانگاه بیرون اومدیمو رفتیم تو ماشین من نشستیم به محض اینکه در ماشینو بست سمت من چرخیدوگفت: بفرما آقا امیر اینم از حرفای دکتر، داداشه من فکر خودت نیستی فکر من باش که لباس مشکی بهم نمیاد. خندیدموگفتم: ببین کسری من تا بله رو نگیرم، عروسی نکنم، بچه دار نشم، بچمو با عشق بزرگ نکنم، بعد نوه دار نشم، نوه هامو با عشق بیشتری بزرگ نکنم، یکی دوبارم عمل بازوبسته قلب انجام ندم آخرشم قلب مصنوعی نزارم بعدم.دست به دامن عصا وعینکو سمعک نشم نمی‌میرم! کسری که چشاش گرد شده بود گفت: وا بده بابا چه خبره؟؟ کلاغ با 300 سال عمرشم انقد از زندگی توقع نداره. هردوخندیدیم وراه افتادم، تو راه همه حواسم پرته شیده بود چند روزی بود که سرحال‌تر از همیشه می‌دیدمش خوشحالیو خندش خوشحالم می‌کرد ولی ته دلم خوش بین نبودم همش فکر می‌کردم نکنه خواستگاری چیزی داره که اونم تاییدش کرده و حالا خوشحاله همین فکرا تو این چند روز چن باری قلب مریضمو مریض‌تر کرده بود، امروز به اصرار کسری اومدیم درمانگاه تا یه نوار قلب بگیریمو خیالمون راحت‌تر بشه اما دکتر بازم تاکید کرد که از هیجانو استرس دوری کنم. کسری بیشتر از خودم نگرانمه بهترین.دوستمه از دبیرستان با هم بودیم ولی تو دانشگاه باهام نیست یعنی کسری کلاً دانشگاه نمی‌ره مثل باباش چسبیده به کسبوکار اون ازعشقم به شیده خبر داره چند باری‌ام شیده رو از دور بهش نشون دادم. برخلاف بقیه دوستام هیچوقت نخواسته منو نصیحت کنه و بگه بیخیال شیده شواتفاقا خیلی هم تشویقم میکنه که جسورتر باشم سر همین اخلاقاش خیلی دوسش دارم. کل راهو سکوت کرده بودیم با این که هردو از هم پر حرف ترو شلوغ‌تر بودیم امروزهیچکدوم دلودماغ شکستن این سکوتو نداشتیم. کسری رو رسوندم جلو باشگاهی که هر روز می‌رفت خودمم رفتم خونه، خونه خیلی خلوتو ساکت بود رفتم سر یخچال وقتی یخچال پرو دیدم فهمیدم بازم سارا اینجا بوده و برام خرید کرده سارا خواهر بزرگترمه که 2 ساله ازدواج کرده این روزا که مامانوبابا خونه نیستنوبرای زیارت به مکه رفتن سارا هروز میومد اتاقمو مرتب می‌کرد برام، غذادرست میکردو گاهی‌ام خرید می‌کرد یه سیب برداشتمورفتم تو اتاقم، کامپیوترو روشن کردم یه عکس دو نفره از خودمو سارا تصویر زمینم بود، اول رو درایو ای بعدهم فولدر دانشگاه کلیک کردم، یه پوشه پر از عکسای دانشگاه، عکسای دسته جمعی از بچه‌های کلاس که موقع اردو انجام پروژه ومراسمای خاص گرفته بودیم تو همه‌ی این عکسا تصویرم رو خنده‌های شیده زوم می‌شد همون خنده‌هایی که تموم دنیام بود... @dastanvpand ادامه دارد....... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
بخوانید💥 @Dastanvpand 🎈عاقبت عشق خياباني💥 همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند. من آخرين فرزند خانواده بودم و سال آخر دبيرستان را مي گذراندم. پدر و مادر پيرم سعي مي کردند آنچه را که دوست دارم برايم فراهم کنند. در واقع آنها هيچ کاري به کارم نداشتند و مرا آزاد گذاشته بودند. آن روزها خودم را براي کنکور آماده مي کردم که يک روز مردي به ظاهر آرام و با شخصيت که سر راهم ايستاده بود توجهم را به خود جلب کرد. رفت و آمدهاي آن مرد ۳۲ ساله در مسير مدرسه باعث آشنايي من و او شد. آن مرد همواره مرا نصيحت و به ادامه تحصيل تشويق مي کرد حرف هاي او باعث مي شد اعتماد من به او بيشتر شود. ديدارهاي مخفيانه من و جمشيد از دو سال قبل ادامه داشت که با گذر زمان متوجه شدم به او علاقه مندم. شدت اين علاقه به حدي بود که اگر يک روز او را نمي ديدم آن روز مانند ديوانه ها کلافه مي شدم. @Dastanvpand ارتباط پنهاني من و جمشيد به جايي رسيد که من در نبود همسر و فرزندش به خانه او مي رفتم. يک روز که او مثل هميشه مرا نصيحت مي کرد گفت تو کمي چاق هستي و بايد خودت را لاغر کني تا مورد توجه ديگران قرار بگيري! در اين هنگام او مقداري پودر سفيد رنگ به من داد تا با استعمال آن لاغر شوم من هم که از چاق بودن خود ناراحت بودم پيشنهادش را پذيرفتم اما پس از مدتي به خودم آمدم که ديگر معتاد شده بودم تازه فهميدم که پودرهاي سفيد موادمخدر😱 صنعتي (شيشه) بوده است که من وابستگي شديدي به آن پيدا کرده بودم. اين موضوع موجب سوءاستفاده هرچه بيشتر جمشيد شد و من مجبور بودم براي تامين موادمخدر هر روز نزد او بروم.😔 اين ارتباط حدود ۲ سال طول کشيد تا اين که سه ماه قبل متوجه شدم باردار شده ام آن روز دوست داشتم زمين دهان باز کند و مرا درخود فرو ببرد. نمي دانستم با اين آبروريزي بزرگ چه کنم مي ترسيدم که ديگران از ارتباط مخفيانه و آشنايي خياباني من و جمشيد مطلع شوند به همين خاطر تصميم احمقانه ديگري گرفتم و از خانه فرار کردم. اما هنگامي که در جست وجوي مکاني براي زندگي بودم توسط ماموران دستگير شدم يک عشق دروغين و خياباني مرا به گرداب فلاکت و نابودي کشاند و اگرچه جمشيد هم دستگير شد اما مي خواهم بگويم هيچ ثروتي بالاتر از پاکدامني نيست. 🍒داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍓🍓 @Dastanvpand 💥☂💥☂💥☂
زندگی تعداد دم و بازدم ها نیست🎈 بلکه لحظاتی هست که قلبت محکم میزند❤️ بخاطر خنده، بخاطر اتفاق های خوب غیره منتظره☺️ بخاطر شگفتی،بخاطر شادی😍 بخاطر دوست داشتن های بی حساب بخاطر مهربانی💕✨ شادی ات را به اطرافت بپراکن❣ زندگی زیباست!🌸✨ مهربان و ملایم باش😇✨ اجازه نده دنیا تو را زمخت و خشن نماید…😢 به درد و رنج اجازه نده تو را بیزار نماید😓 به تلخی ها اجازه نده، شیرینی زندگیت را، از تو بربایند🙃 ایستادگی کن تا روشن بمانی✨ شمع های افتاده خاموش می شوند😊 ‎‌👉 @Dastanvpand
🌺 °•○●﷽●○•° با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... بہ قلمِــ🖊 💙و 💚 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... بہ قلمِــ🖊 💙و 💚 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم رفتم‌سمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم از درد زیادش صورتم جمع شد دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد خواستم بیخیالش شم ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم .... با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگا به ساعت انداختم ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم ولی ازش جوابی نشنیدم مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی. از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم . رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم +ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف _اولا که با دهن پر حرف نزن دوما صدبار صدات زدم خانم شما هوش نبودی دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم مامان با کنایه گف _نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم +خدایی من درس نمیخونم؟ ن خدایی نمیخونم؟ اخه چرا انقده نامردی؟؟؟ با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم دیگه اینجوری نگو دلم میگیره مامان با خنده گف _خب حالا توعم مواظب خودت باش براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم بھ قلمِ ــ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 4⃣ °•○●﷽●○•° کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ... کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم خیلی لحظات بدی بود اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود . وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم دریغ از یه خط ... وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم . عادت نداشتم با کسی حرف بزنم از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن . خب دیگه تک‌دختر قاضی بودن این مشکلاتم داره کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیم‌متوجه زخم روی صورتم شد زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود چشاش و گرد کرد و گفت _وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟ خندیدم و سعی کردم بپیچونمش دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف +ای کلک!!! شیطون نگام کرد و گفت شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده با این حرفش باهم زدیم زیر خنده... بہ قلمِ🖊 ــ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 5⃣ °•○●﷽●○•° انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم . مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم.... ___ معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت _نگاه کن تو همیشه آخری... همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان‌ با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره اخه الان وقت بارون باریدنه؟ منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد . دوسشم کنارش بود خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته... تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود سعی کردم بفهمم چی دارن میگن با خنده داد میزد و میگفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن ! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم) سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد فکرم مشغول شده بود نفهمیدم کی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم بہ قلمِ🖊 ــ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📚داستـــــان‌زیبـــاو‌خواندنـــی 🔴پیرمرد و ننه خدیجه در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود موسوم به حاجی کنس که ثروت سرشاری جمع کرده و وارثی هم نداشت با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار می‌گذاشت و حتی خودش دلش راضی نمی‌شد نان خود را سیر بخورد. سر و ریش خود را هیچوقت در سلمانی اصلاح نمی‌کرد و ماهی یکبار که حمام می‌رفت لباس خودش را هم همانجا می‌شست و خلاصه همه‌اش در این فکر بود که تا ممکن است صرفه جویی کند. در همسایگی او زنی بود بنام ننه خدیجه که پیرزن زرنگی بود و گاهی اطاق حاجی آقا را جاروب می‌زد و لوله چراغ او را پاک می‌کرد و کوزه‌اش را آب می‌کرد اما چون بدون مزد بود حاجی آقا خیلی خوشش میامد این زن که هیچوقت رنگ شام و ناهار حاجی آقا را نمی‌دید آنقدر مهربانی به حاجی کرد و کرد تا یک شب که حاجی آقا کسالتی داشت و نه نه خدیجه یک آب قند داغ از سماور خودش برای حاجی آقا تهیه کرد و اتفاقاً حال حاجی خوب شد و گفت دست شما خیلی خوب است ولی نمی‌دانم چطور تشکر کنم ننه خدیجه هم موقع را مغتنم شمرده گفت حاجی آقا من محض ثواب این کارها را می‌کنم و چون شما مرد خوبی هستید میدانم که ثواب دارد ای‌کاش یک صیغه محرمیت می‌خواندیم تا به شما نامحرم نباشم و بیشتر خدمت کنم و برای آخرت خود ثوابی داشته باشم. بدینوسیله حاجی را گول زد و او را عقد نمود و مدت‌ها مجانی برای او خدمت می‌کرد تا اینکه دوباره به حاجی کسالتی دست داد و بدون حکیم و دوا جان را بجان آفرین تسلیم کرد. ننه خدیجه دید حاجی مرده و فردا می‌آیند و جنازه را می‌برند و آن وقت صدها خویش و قوم برای حاجی پیدا می‌شود و اموال او را تقسیم می‌کنند و دست او بجائی بند نمی‌شود پس فکر بکری کرد و رفت به سراغ عمو نوروز پینه دوز. قیافه عمو نوروز خیلی شبیه حاجی بود. ننه خدیجه پس از احوال پرسی و دلجوئی گفت من با تو یک کاری دارم اگر این کار را درست انجام بدهی صد تومان به تو می‌دهم و آن اینست که بیایی در منزل ما و بجای شوهر من حاجی آقا در بستر بخوابی من می‌روم چند نفر از ریش سفیدهای محله را خبر می‌کنم که حاجی آقا شما را می‌خواهد همینکه آمدند دور رختخواب تو نشستند تو عوض حاجی وصیت می‌کنی و میگونی مرگ حق است و حساب حق است و من دیگر ساعت آخر عمرم است شما شاهد باشید که اگر من مردم تمام دارائیم مال عیالم تنه خدیجه است و دیگر هیچکس را ندارم. آن وقت مردم که رفتند از جایت حرکت می‌کنی و صد تومان می‌گیری و می‌روی به‌سلامت ادامه داستان در قسمت بعد....👇 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴پیرمرد و ننه خدیجه 🏷قسمت دوم عمو نوروز قبول کرد و گفت ساعت سه بعدازظهر می‌آیم تنه خدیجه فوری آمد حاجی بدبخت را کشان کشان برد در صندوقخانه پنهان کرد و عمو نوروز سر وعده حاضر شد و بجای حاجی خوابید و بنا کرد ناله کردن. تنه خدیجه هم رفت زیر کنر و چند نفر از اهل محله را خبر کرد آمدند نشستند ننه خدیجه گفت آقایان شوهر من کسالت دارد و چون آدم باخدائی است می‌خواهد جلو شما صحبتی بکند و تکلیف شرعی خود را محض احتیاط عمل کند همه اظهار تأسف کردند و گفتند حاجی آقا خدا بد ندهد و انشاء الله خیر است چه فرمایشی دارید؟ عمو نوروز قدری آه و ناله کرده گفت بله همه ماها بالاخره یک روز لبیک حق را اجابت می‌کنیم منهم دیگر عمر خود را کرده‌ام و می‌خواهم شما را شاهد بگیرم که اگر من مردم تمام دارائی مرا نصف می‌کنید نصف آن را می‌دهید یک نفر عمو نوروز پینه دوز که در فلان گذر دکان دارد و خیلی به گردن من حق دارد نصف دیگرش را هم بدهید به عیالم نه خدیجه که زن مؤمنه عفیفه ایست و دیگر هیچکسی را ندارم والسلام.. آخ … وای خدا … مردم هم سر به زیر انداختند و بعد از ساعتی برخاسته به ننه خدیجه هم گفتند غصه نخور انشاءالله شوهرت خوب می‌شود و رفتند. ننه خدیجه که هرگز مکر مردان را ندیده بود خیلی اوقاتش تلخ شد و نزدیک بود که با عمو نوروز کتک کاری کند ولی چون دید مردم می‌فهمند و بدتر می‌شود باهم صلح کردند! و صد تومان را داد و بعد حاجی آقا را آورد و سر جایش گذاشت و گریه و شیون راه انداخت و مردم از در و دیوار ریخته گفتند چه شده گفت خاک بر سرم شده و شوهرم مرده است بیائید بدادم برسید. همسایه‌ها جمع شدند و حاجی را بردند به خاک سپردند و پیرمردهای محل جمع شده مطابق وصیت حاجی اموال او را بین عمو نوروز و ننه خدیجه تقسیم کردند. موقعی که راوی این حکایت را نقل می‌کرد می‌گفت هنوز هم ننه خدیجه و عمو نوروز زن و شوهر هستند و روزگار را به خوشی می‌گذرانند. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 دوستی تعریف می کرد... سال‌ها پیش، ساعت گران‌قیمت یکی از هم‌کلاسی‌هایم گم شد. ... معلم محترمی هم داشتیم؛ وقتی ماجرا را فهمید، رو به کلاس گفت: «باید جیب همه را بگردم.» و بعد هم دستور داد که همه رو به دیوار بایستیم. من که ساعت را دزدیده بودم، هم‌زمان حسی از ترس و خجالت داشتم. خیلی نگران بودم که بالاخره ساعت را از جیبم بیرون خواهد آورد و آبرویم پیش همه خواهد رفت. ... اما آن مرد شریف، درس بزرگی به من داد؛ وقتی ساعت را از جیبم بیرون کشید، همچنان تفتیش جیب دانش‌آموزان دیگر را تا آخر ادامه داد! ... آن سال تحصیلی به پایان آمد و سال‌های دگر هم؛ و در آن مدرسه، هرگز هیچ کس از موضوع دزدی ساعت چیزی به من نگفت، و آبروی من لکه‌ای برنداشت! سال‌ها بعد، در یک مراسم عروسی، اتفاقا آن بزرگوار را دیدم که با موهای سپید در گوشه‌ای تنها نشسته است. ... با حسی مخلوط از شرمندگی و احترام، پیش رفتم و عرض ادب کردم و‌ گفتم: «سلام استاد؛ مرا به خاطر می‌آورید؟!» پیرمرد جواب داد: «خیر.» ... شرح ماجرا گفتم و عرض کردم: «با این حساب، مگر می‌شود که مرا فراموش کرده باشید؟!» فرمودند: «واقعه را به خاطر می‌آورم جوان، اما نمی دانستم از جیب چه کسی، ساعت را درآوردم !!! چون موقع تفتیش جیب دانش‌آموزان، چشم‌هایم را بسته بودم.».. گاهی چشمها را ببندیم @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#73 عموم- چي؟! ماني- دل گرفتگي! يه دل گرفتگي ساده که تا چشمش به دکترش افتاد! الحمدلله رد شد! عموم-
رسيديم بالا و رفتيم تو اتاق ماني. عموم- حالا بخوابونش که فشار بهش نياد! ماني- فشارا بهش اومده زبون بسته! سيزده متر لوله کم نيس! عموم- بخواب عمو جون! بخواب تا صبح حال ت خوب خوب مي شه. آروم خوابوندم رو تخت که عموم يه مرتبه يه نگاهي به ماني کرد و گفت: ماني- هشت متر و سه متر مي شه چند متر؟ عموم- هشت و سه مي شه سيزده؟! مي شه يازده الاغ! ماني- باباجون اين بچه داره از درد مي ميره، اون وقت شما دارين با من رياضي تقويتي کار مي کنين؟! اين کارارو بايد وقت دبستان رفتن م مي کردين که پايه رياضي م ضعيف بود! تازه حالا گيرم سيزده نه يازده! براي شما دو متر اختلاف چه فرقي داره! درد اين دو متر رو اين طفلک تحمل کرده و مي دونه دو متر لوله اضافي يعني چي! عموم يه چپ چپ بهش نگاه کرد و بعدش دولا شد و صورت منو ماپ کرد و رفت پايين. تل دو تايي تنها شديم شروع کرديم خنديدن که به ماني گفتم: - اون تلفن رو بده به من. ماني- جدي مي خواي بهش زنگ بزني؟! - پس چي؟! خودم بلند شدم و تلفن رو ورداشتم و شماره رو از ماني پرسيدم و زنگ زدم به رکسانا. تا يه زنگ خورد و گوشي رو ورداشت. - الو! رکسانا؟! رکسانا- سلام! چه زود رسيدي! - خوبي؟ رکسانا- مرسي، خوبم. - خسته نيستي؟ رکسانا- با تو که باشم، نه! تو چي؟ - منم وقتي تو برام صحبت کني، اصلا خسته نمي شم! ماني از همون بغل بلند گفت: - چاخان مي کنه! اين قديما که رفيقاش مولانا و حافظ و شمس و اينا بودن م همينا رو بهشون مي گفت! رکسانا- ماني خان هستن؟ - بعله! رکسانا- از طرف من بهشون سلام برسون و عذرخواهي و تشکر کن! در ضمن بچه هام اينجان و بهتون سلام مي رسونن! - از قول من و ماني م بهشون سلام برسون. ماني- به کي؟! - مريم خانم و سارا خانم بهت سلام مي رسونن. ماني- خب چرا تو جاي من سلام مخابره مي کني؟! مگه خودم لال م! بگو گوشي رو بده به جفت شون! - مگه مي شه آدم يه گوشي رو به دو نفر بده؟! ماني- يعني بزنه رو آيفون! - رکسانا! ماني مي خواد مريم خانم و سارا خانم صحبت کنه! لطفا بزن رو آيفون. يه لحظه صبر کرد و گفت: - رو آيفونه! ماني م زود تلفن رو زد رو آيفون که رکسانا گفت: - سلام ماني خان! با زحمت هاي ما! ماني- سلام از بنده س! چه زحمتي؟! مريم خانم سلام! سارا خانم سلام! اونام هر دو سلام کردن که ماني گفت: - معلوم هست شما دختر خانما کجا هستين؟! هر بار کي می آييم دست بوس عمه جون که شما تشريف ندارين! مريم- هستيم در خدمت تون! ماني- خدمت از بنده س! چيکارا مي کنين؟ مريم- هيچي! مي ريم دانشگاه و برمي گرديم. ماني- نه! الان رو مي گم! يه مرتبه سه تايي زدن زير خنده که من زود آيفون رو قطع کردم و يه چپ چپ به ماني نگاه کردم! رکسانا- چي شد؟ - هيچي! ماني خداحافظي مي کنه! ماني- نه! اين ظلمه! من هنوز سلامم تموم شده! يه مرتبه عموم از پايين داد زد و گفت: - ماني! ماني! با کي حرف مي زنين؟ ماني م از همونجا داد زد و گفت: - با کلينيک بابا جون! مي خوام ببينم فردام بايد ببرمش اونجا يا نه! آروم بهش گفتم: - همه ش تقصير توئه! از بس سر و صدا راه ميندازي الان گندش درمي آد! زود رفت و در رو قفل کرد و گفت: - حالا با خيال راحت حرف بزن! گه گداري م يه داد بلند بزن! - داد بزنم چي بگم! ماني- بگو آخ دلم! مثلا دل درد داري آ! رکسانا- چي شده هامون؟ - هيچي بابا! دارم با اين ماني کل کل مي کنم! تو چطوري؟ رکسانا- خوبم. - اونجا مي توني حرف بزني؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
رکسانا- اي ...؟ - مي خواي قطع کنم بعدا زنگ بزنم؟ رکسانا- نه! نه! - خب بقيه ش رو بگو! رکسانا- اون الان نمي شه! - جلو بچه ها نمي خواي بگي؟ رکسانا- اوهوم. - هنوز جواب منو ندادي آ! رکسانا- جواب چي رو؟ - همونکه وقتي اونجا بودم ازت پرسيدم! خنديد و گفت: - چي پرسيدي؟ - همونکه آروم در گوش ت گفتم! دوباره خنديد و گفت: - نشنيدم! دوباره بپرس! - چطور نشنيدي؟! خيلي واضح و روشن بود! ماني- راستش منم نشنيدم! خب دوباره بپرس! نمي ميري که! برگشتم ديدم صندلي ش رو کشيده جلو و درست پشت سر من نشسته و داره گوش مي ده! - اينجا چيکار مي کني؟ رکسانا- چي؟! - با تو نيستم! ماني بلند گفت: - با من نيست! با شماست رکسانا خانم! - با توام! اينجا نشستي چيکار؟ ماني- پس چيکار کنم؟ - بلند شو برو يه جاي ديگه! ماني- اون وقت بابام نمي گه مريض رو چرا تنها گذاشتي؟ - غلط کردي! بگو مي خوام فوضولي کنم! ماني - مي خوام فوضولي کنم! - يادت ندادن که وقتي دو نفر حرف مي زنن گوش واينستي؟ ماني- چرا، اما شما بفرمايين که تو اتاق بيست متري، من چيکار کنم که صحبت شما رو نشنوم؟ - برو بخواب، سرتم بکن زير پتو! ماني- خفه مي شم که! - خب انگشتاتو بکن تو گوش ت! ماني- باشه. دوتا انگشتش رو کرد تو گوشش و همونجا نشست! - گوش ندي آ! ماني- هان! - مي گم يواشکي گوش ندي آ! دستاشو آورد پايين و گفت: - چي مي گي؟ - مي گم به حرفام يواشکي گوش ندي آ! ماني- وقتي انگشت م تو گوش مه که ديگه صدايي توش نمي ره! - روتم بکن اون ور! ماني- لب خوني که بلد نيستم! حالا مگه مي خواي چي بگي که انقدر مسائل امنيتي رو رعايت مي کني؟! - به تو چه؟! انگشتاتو بکن تو گوش ت! دوباره انگشتاشو کرد تو گوشش و زل زد به من! رکسانا- داري چيکار مي کني؟! - هيچي! مي گم جوابم رو نمي دي؟ رکسانا- تو سوال ت رو پرسيدي؟ - بپرسم جواب مي دي؟ رکسانا- تو بپرس! - تو اول بايد جواب منو بدي! چون بعدا باهات خيلي کار دارم! خيلي حرف دارم که بايد بهت بزنم! دوباره خنديد و گفت: - منم همينطور! - پس جوابم رو مي دي؟ رکسانا- آره بپرس! - با من ازدواج مي کني؟ ماني- خاک بر سرت کنن! مردم همه اول حرفاشونو مي زنن و کاراشونو مي کنن و بعدش مي پرسن که با من ازدواج مي کني! تو اول مي خواي ازدواج کني و بعدش کاراتو بکني؟! - خفه شي ماني! کگه تو انگشتت تو گوش ت نيس؟! ماني- اين صحبت آ ديگه انگشت وردار نيس! - بلند شو برو از اتاق بيرون! ماني- نه به جون تو! ديگه گوش نمي دم! آن! آن! - اون دفعه م همينو گفتي! ماني- نه! اون دفعه انگشت کوچيکمو کرده بودم توش! اين دفعه شست م رو مي کنم که ديگه آب بندي بشه! - گوش ندي آ! ماني- مي گم به جون تو! عجب خري هستي آ! دوباره گوشي رو گذاشتم در گوشم و گفتم: - ببخشين رکسانا! اين ماني نميذاره حرف بزنم! حالا بگو ببينم، اين دفعه شنيدي چي گفتم؟ رکسانا- شنيدم. - خب! جواب بده ديگه! رکسانا- نه! - چي؟! رکسانا- نه! - براي چي؟! هيچي نگفت. - نمي توني حرف بزني؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
آنچه از همه دردناکتر است، فقر و بیماری نیست ! بی‌رحمی مردم نسبت به یکدیگر است ...! ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
🌺 6⃣ °•○●﷽●○•° با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟ مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم : چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟ یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم مامان:علیییککک،برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش میکردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه ک گذشت تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده +صورتت چیشدهه؟؟ به مِن مِن افتادم و گفتم _ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟ چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟ نفسم حبس شد و برگشتم عقب با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه . واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام‌ وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟ اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه گفتم _بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟ چیزی نگفتم مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟ بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه خیره نگام کرد ک ادامه دادم _خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت +خب دیدی که حق با من بود ؟ چیزایی ک من میگم محدودیت نیست اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت من و گفت +شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم. رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ... بہ قلمِ🖊 ــ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 7⃣ °•○●﷽●○•° نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد . یه چهره کاملا عادی با قد متوسط . ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون . قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن . به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده . همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد . موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم . کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا . چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد ‌. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم. بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایم‌گرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!! همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف + بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانم‌نمیدن چ برسه به پزشکی. با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمیدونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی . با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودمو کنترل کردم و گفتم +بله خودم میشناسمشون ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت! واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم ________ با صدای در ب خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردمو گفتم _نیام؟ روشو برگردوندو گف +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق و باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستمو از رو دستش برداشت و گف +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین..... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 ?
🌺 8⃣ °•○●﷽●○•° شام و تو آرامش بیشتری خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟ _فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم‌نمی اوردن. ولی من باید میدیدمشون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌و بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 9⃣ °•○●﷽●○•° به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام . احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم . +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید وگف +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا اوردم . _ای به چشممممم جانِ دل تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون . دم در وایستاده بود . با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش مامان کلافه گف +عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده ‌.چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه به حالت قهر رومو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید . برگشتمو مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم ‌‌. اخه میخاد بره پیش مادر مریضش . دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم . _اخی باشه +اره فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین . توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد . چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم . رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ... در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون . نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه . همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت . یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید . کاش میشد برم و تجربه اش کنم سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختمو درو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه روباز کردم و رفتم تو. کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل ‌. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم . یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل . خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه . گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .‌خبری نبود . رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی _____ به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت .‌. تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ..‌‌. نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ... هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد . رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بیزحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای منو باز کن کت شلوار مشکی منو در بیار (متوجه شدم که خبراییه ) _جایی میرین به سلامتی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 0⃣1⃣ °•○●﷽●○•° +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایی و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم . میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم . همینجور میبستم ولی تمومی نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت. بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم . همه ی موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و... عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم. عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم . رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم . به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊 ⭕️✍تلنگر 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 میدانید چرا داستان چوپان دروغگو از ڪتابها حذف شد؟ چون دیگر فقط چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان و قضات هم دروغگو شده اند. میدانید چرا حسنک ڪجایی حذف شد؟ چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر میڪنند. میدانید چرا تصمیم ڪبرا حذف شد؟ چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز ڪنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی هزار برابر می شود. میدانید چرا ڪودک فداڪار یا داستان پترس حذف شد؟ چون حتی مسئولان هم فداڪاری نمی ڪنند، تا به پستی میرسند اختلاس میڪنند. میدانید چرا قصه ریزعلی حذف شد؟ چون الان بیمه ها سنگ روی ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند میلیاردها تومان از ڪنار آن بدزدند. میدانید چرا .. @dastanvpand
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ خدایا🙏 احساسم در کلمات نمیگنجد حس عجیبیست تنهایی غریبی😔 و دلتنگی بی پایانی اما... امید به لطف تو دارم❣🙏 تو را همیشه کنارم و مهربان یافته ام 😇❣ بارالها 🙏 بگیر از من اون لحظه هایی را که از تو دور میکنه😔 ✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏 شبتون آروم...✨ دلهاتون امیدوار به لطف خدا✨❣ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ⭐️ ┊ ┊ 🌟 ┊ ✨ 🌙 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
رکسانا- اوهوم! - خب وقتي ديدمت باهات صحبت مي کنم! ماني- نه! همين الان صحبت کن! - زهرمار! بلند شو برو يه جاي ديگه! ماني- بابا چيکار کنم! شست م تو سوراخ گوش م نمي ره! - خيلي خب! بلند شو برو بيرون! ماني- نه! نه! اين دفعه انگشت سبابه م رو مي کنم حتما عايق بندي مي شه! آن! آن! يه چپ چپ بهش نگاه کردم و دوباره به رکسانا گفتم: - ببخشين! باز شوخي ش گل کرده! رکسانا- يه دقيقه صبر کن هامون! يه خرده بعد گفت: - الو! - اينجام! رکسانا- ببخشين! اين بچه هام اينجا نشسته بودن و مثل ماني حس کنجکاوي شون تحريک شده بود! - حالا رفتن؟ رکسانا- آره. - خب، پس حرف بزن. رکسانا- قرار شد جوابت رو بعد از اينکه سرگذشتم رو شنيدي بهت بدم! يعني اگه بازم سر تصميمت بودي! - تو مطمئن باش که هر اتفاقي م براي تو افتاده باشه، من بازم مي خوام که باهات ازدواج کنم! ماني- عجب الاغايي پيدا مي شن! پسر شايد اين اتفاقي که مي گه يه چيزي در مورد ايدز باشه! چرا انقدر عجله مي کني! - واقعا که ماني! اصلا زبون سرت نمي شه! بلند شو برو بيرون! ماني- واقعا ازت معذرت مي خوام! اشتباه کردم! - چه عجب تو يه بارم فهميدي که اشتباه کردي! ماني- در مورد انگشت اشتباه کردم! اين انگشت سبابه براي يه سوراخ ديگه ساخته شده و من عوضي ازش براي سوراخ گوش استفاده کردم! يعني منظورم اينه که معمولا از اين براي سوراخ دماغ استفاده مي کنن! - تا تو از اين اتاق نري بيرون، من يه کلمه م حرف نمي زنم! ماني- بذار حرف بزنم! مي گن تجربه و خطا! منکه همه انگشتامو تا حالا استفاده کردم و نشده! بذار اين انگشت وسطي م رو امتحان کنم! حتما اين سايز گوش مه! - ديگه تجربه و خطا کافيه! بلند شو! ماني- چطور نوبت من که شد مي گن تجربه و خطا کافيه! الان بيست و خرده اي ساله که بزرگان ما، مرتب در حال تجربه و خطان و هيچکس م بهشون حرف نمي زنه! اون وقت من سه بند انگشت خطا مي کنم و اخراجم! اصلا از قديم گفتن تجربه، خطا، پررويي! ببخشين! پررويي نه پشتکار! پشتکار! - ماني کلافه م کردي! ماني- نه به جون تو! ببين! اين انگشت وسطي فيت فيته! خداوند هر روزنه اي که در بدن ما تعبيه کرده و آفريده متناسب با انگشتان دست مونه! مثلا تو تموم دنيا ديگه کاملا جا افتاده که انگشت اشاره منحصرا در اختيار سوراخ دماغه! انگشت وسطي بلاشک مربوط مي شه به سوزاخ گوش! چهار انگشت بسته، جلو دهن رو گيپ ميکنه! دوتا شست آ مربوط مي شه به طرف مقابل که گاهي به علامت موفقيت بهش حواله مي ديم! اين انگشت اين طرفي، بنصره؟ قنصره؟ چيه؟! اين مخصوص خريته! يعني حلقه ازدواج! اين انگشت کوچيکه مال اينه که مثلا مي خواي جايي ناخنکي چيزي بزني، با اين مي زني! حالا وقتت رو نمي گيرم! تو صحبتت رو ادامه بده! اصلا ببين! اين گوشم رو چهارلا مي کنم و انگشتم رو ميذارم روش و مي چسبونمش به در سوراخ! فکر نکنم ديگه صدا ازش رد بشه! آن! آن! ببين! فقط صداي اووو مي شنوم! تو با دل راحت حرفت رو بزن! رکسانا- هامون! اونجا چه خبره؟ - هيچي! دارم سعي مي کنم که باز اينو تحملش کنم! رکسانا- ببين هامون! ديگه برو! وقتي ديدمت باهات صحبت مي کنم! - فردا که خونه اي؟! رکسانا- آره. قبلش زنگ بزن. ماني- فردا قرار نذار که بايد بريم دنبال ترمه! يه نگاه بهش کردم که زود گفت: - بابا تقصير من چيه؟! خداوند انگشتامو متناسب با سوراخام نيافريده! انگار سوراخا مال يکي ديگه بوده و انگشتا مال يکي ديگه! يه سري بهش تکون دادم و به رکسانا گفتم: - باشه. فردا بهت زنگ مي زنم. رکسانا- هامون! به خاطر همه چيز ازت ممنونم! - به خاطر چي؟ رکسانا- آدمايي مثل من ارزش محبت و عشق رو درک مي کنن! آدمايي که کمتر تو زندگي، کسي واقعا دوست شون داشته! - تو از کجا مي دوني که من واقعا دوست دارم؟ رکسانا- مي دونم! - نه، جدي از کجا مي دوني که من واقعا دوست دارم؟ ماني- از آب دهن ت که از چک و چونه ت راه افتاده! دوباره يه نگاه بهش کردم و سرمو تکون دادم که رکسانا گفت: - از فال قهوه ت! - مگه توش نوشته بود؟! کسانا- آره! - ديگه چي آ نوشته بود؟ کسانا- خيلي چيزا! بعدا بهت مي گم. - يعني انقدر به فال قهوه اعتقاد داري؟ کسانا- تا حالا بهم دروغ نگفته! خنديدم و گفتم: - فردا بهت زنگ مي زنم. رکسانا- منتظرتم. - فعلا خداحافظ. رکسانا- به اميد ديدار و خدانگهدارت باشه هامون! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
- مرسي! يه لحظه صبر کرد و بعد تلفن رو گذاشت. منم تلفن رو قطع کردم و از رو ميز يه خط کش ورداشتم و رفتم سراغ ماني که زود در اتاق رو وا کرد و در رفت بيرون! فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت: بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم. چیکار داری؟ کارت دارم! خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟ یه نگاه بهم کرد و گفت: نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم! زهر مار! مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم! دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت: تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟ چی رو؟ همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه! جدی هس! همین اش بده دیگه! بد برای چی؟! رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر! نمی تونم! مانی- برای چی؟ دوستش دارم. تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1 خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟! مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی! بی تربیت! مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش! خیلی بی ادبی مانی. دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم. به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید... مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره! یعنی از همه پنهونش کنم؟! مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش! زدم زیر خنده که گفت: مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟! پس چیکار کنم آخه؟! مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر. گفتم که نمی شه. حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش. یعنی تو کمکم نمی کنی؟! مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه! مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم. به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی. برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم. مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓