#ناحلہ🌺
#قسمت_اول
°•○●﷽●○•°
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم...
همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم
حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده...
لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل.
مسیر هم که تاکسی خور نیس
اه اه اه
کل راهو مشغول غر زدن بودم
انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد
دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود
اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای
با احتیاط قدم ور میداشتم
یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد
به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید
قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم
بدبختانه درست حدس نزده بودم
از شدت ترس سرگیجه گرفتم
اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم
تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد
چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟
لحن بدش ترسم و بیشتر کرد
از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت
خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده
اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟
چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن
با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم
وسایل و ک داشتم میریختم پایین
چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم
ب سختی انداختمش داخل استینم
کیف پولم و گذاشت تو جیبش
بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و
با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد
چسبید بهم
از قیافه نکرش چندشم شد
دهنش بوی گند سیگار میداد
با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون
حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم
اب دهنمو جمع کردم و تف کردم تو صورتش
محکم با پشت دست کوبید تو دهنم
و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی
داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه
فاصله امون داشت کم تر میشد
با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم
از عذابی که داشتم میکشیدم
بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود
آینه رو تو دستم گرفتم
وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد
دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم
از شانس خیلی بدم
پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین
دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود
به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم
گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود
هم از ترس هم از درد
اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم
بلندم کرد و دنبال خودش کشوند
هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد
همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد
مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود
چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم
یهو ....
بہ قلمِــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_دوم2⃣
°•○●﷽●○•°
ی صدایی از پشت سرش بلند شد
(صبر منم خیلی کمه)
با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود
ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت
وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود
صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین
دستش درد نکنه تا جون داش زدتش..
اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ...
ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب
ی دستمال گرفت سمتم
با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم
سرشو گرفته بود اون سمت خیابون
دستاش از عصبانیت میلرزید
مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم
لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد.
دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم.
ازم دور شد.
اون یکی دوستش اومد جلو ...
جلو حرف زدنمو گرف
_نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ...
بابا مگه ناموس ندارین خودتون ...
رو کرد به منو ادامه داد
شما خوبین ؟
جاییتون که آسیب ندید ...؟
ازش تشکر کردمو گفتم که
نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ...
هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشاماشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود
دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش...
اه چقدر از خودم بدم اومد
پسره ادامه داد
_ما میتونیم برسونیمتون
سعی کردم آروم باشم
+نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم
_تعارف میکنین ؟
+نه !
پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ...
همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم
به خودم لعنت فرستادم که چرا
گذاشتم برن ...
وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم
اگه دوباره ...
حتی فکرشم وحشتناکه ....
اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم .
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم
توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .
کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ...
همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ...
بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ...
تنم میلرزید
خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم .
چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم.
وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم
دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید .
اصلا نمیدونم چی گفتم بهش
فقط لای حرفام فهمیدم گفتم
شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ...
با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش.
کل راه تو سکوت گذشت...
وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ...
حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود .
دائم سرم گیج میرفت .
همش حالت تهوع داشتم .
به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه...
بہ قلمِــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_سوم3⃣
°•○●﷽●○•°
دیگه نایی برام نمونده بود
کلید انداختم و درو باز کردم
نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم
تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم
رفتمسمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم
از درد زیادش صورتم جمع شد
دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا
با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد
خواستم بیخیالش شم
ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم
چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ....
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
یه نگا به ساعت انداختم
ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم
با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون
بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم
ولی ازش جوابی نشنیدم
مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود
بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی.
از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم
بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم .
رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم
پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم
همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم
+ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم
چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم
مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف
_اولا که با دهن پر حرف نزن
دوما صدبار صدات زدم خانم
شما هوش نبودی
دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم
مامان با کنایه گف
_نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی
با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم
+خدایی من درس نمیخونم؟
ن خدایی نمیخونم؟
اخه چرا انقده نامردی؟؟؟
با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم
دیگه اینجوری نگو دلم میگیره
مامان با خنده گف
_خب حالا توعم
مواظب خودت باش
براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم
بھ قلمِ
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهارم 4⃣
°•○●﷽●○•°
کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ...
کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد
یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم
از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم
به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم
این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی
هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد
هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد
از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا
از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم
خیلی لحظات بدی بود
اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم
تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود .
وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی
تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد
من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم
کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم
دریغ از یه خط ...
وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم
کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم .
عادت نداشتم با کسی حرف بزنم
از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده
ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن .
خب دیگه تکدختر قاضی بودن این مشکلاتم داره
کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید
بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم
همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیممتوجه زخم روی صورتم شد
زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود
چشاش و گرد کرد و گفت
_وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟
خندیدم و سعی کردم بپیچونمش
دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف
+ای کلک!!!
شیطون نگام کرد و گفت
شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده
با این حرفش باهم زدیم زیر خنده...
بہ قلمِ🖊
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجم 5⃣
°•○●﷽●○•°
انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم
برا همین از سیر تا پیاز ماجرای دیروزو براش تعریف کردم
اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم .
مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه های خوشگل امتحانی وارد شد
خیلی سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم
با اینکه چیزی نخونده بودم ولی یه چیزایی از قبل یادم می اومد به همونقدر اکتفا کردم....
___
معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت
_نگاه کن تو همیشه آخری...
همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم
ازش عذرخواهی کردمو ورقه رو تحویل دادم
در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف
_چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین
اونایی که پیاده میرن برن اونایی هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان
با ذوق وسایلمو از روی میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم
از ریحانه و بچه ها خداحافظی کردمو از مدرسه زدم بیرون
یه دربست گرفتم تا دم خونه
خودمم مشغول تماشای بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم
یه مانتو تو یکی از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صدای تیک تیکِ قطره های بارون شدم
یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم
با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزی نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره
اخه الان وقت بارون باریدنه؟
منم ک ماشالله به بارون حساس مث چی خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشای بیرون شدم
ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد
پوفی کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بی هدف رو همچی میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ی آشنایی به چشم خورد برای اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتی فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون برای نجاتم فرستاده شد .
دوسشم کنارش بود
خیره شدم بهشون و اصلا به قطره های بارون ک تو صورتم میخورد توجه نداشم
دوستش خم شدو یه بنری گرفت تو دستش، اون یکی هم بالای داربست مشغول بستن بنر بود
دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته...
تا چراغ سبز شه خیلی مونده بود
سعی کردم بفهمم چی دارن میگن
با خنده داد میزد و میگفت
_از بنر نصب کردن بدم میاد
از بالا داربست رفتن بدم میاد
محمد میدونه من چقدر، از بلندی بدم میاد
اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن
وا یعنی چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطوری میخندن !
چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن
به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه
(ویژه برنامه ی شهادت حضرت فاطمه زهرا (س)
زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود
قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود
یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم)
سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم
یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صدای راننده هم بلند شد ک با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد
فکرم مشغول شده بود
نفهمیدم کی رسیدیم
از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صدای راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!!
دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش
که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست
بی توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام
کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم
بہ قلمِ🖊
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📚داستـــــانزیبـــاوخواندنـــی
🔴پیرمرد و ننه خدیجه
در زمان قدیم پیرمرد طماع و خسیس و نخوری بود موسوم به حاجی کنس که ثروت سرشاری جمع کرده و وارثی هم نداشت با وجود این تا سن شصت سالگی همچنان یک شاهی را روی صد دینار میگذاشت و حتی خودش دلش راضی نمیشد نان خود را سیر بخورد. سر و ریش خود را هیچوقت در سلمانی اصلاح نمیکرد و ماهی یکبار که حمام میرفت لباس خودش را هم همانجا میشست و خلاصه همهاش در این فکر بود که تا ممکن است صرفه جویی کند.
در همسایگی او زنی بود بنام ننه خدیجه که پیرزن زرنگی بود و گاهی اطاق حاجی آقا را جاروب میزد و لوله چراغ او را پاک میکرد و کوزهاش را آب میکرد اما چون بدون مزد بود حاجی آقا خیلی خوشش میامد این زن که هیچوقت رنگ شام و ناهار حاجی آقا را نمیدید آنقدر مهربانی به حاجی کرد و کرد تا یک شب که حاجی آقا کسالتی داشت و نه نه خدیجه یک آب قند داغ از سماور خودش برای حاجی آقا تهیه کرد و اتفاقاً حال حاجی خوب شد و گفت دست شما خیلی خوب است ولی نمیدانم چطور تشکر کنم ننه خدیجه هم موقع را مغتنم شمرده گفت حاجی آقا من محض ثواب این کارها را میکنم و چون شما مرد خوبی هستید میدانم که ثواب دارد ایکاش یک صیغه محرمیت میخواندیم تا به شما نامحرم نباشم و بیشتر خدمت کنم و برای آخرت خود ثوابی داشته باشم.
بدینوسیله حاجی را گول زد و او را عقد نمود و مدتها مجانی برای او خدمت میکرد تا اینکه دوباره به حاجی کسالتی دست داد و بدون حکیم و دوا جان را بجان آفرین تسلیم کرد. ننه خدیجه دید حاجی مرده و فردا میآیند و جنازه را میبرند و آن وقت صدها خویش و قوم برای حاجی پیدا میشود و اموال او را تقسیم میکنند و دست او بجائی بند نمیشود پس فکر بکری کرد و رفت به سراغ عمو نوروز پینه دوز. قیافه عمو نوروز خیلی شبیه حاجی بود. ننه خدیجه پس از احوال پرسی و دلجوئی گفت من با تو یک کاری دارم اگر این کار را درست انجام بدهی صد تومان به تو میدهم و آن اینست که بیایی در منزل ما و بجای شوهر من حاجی آقا در بستر بخوابی من میروم چند نفر از ریش سفیدهای محله را خبر میکنم که حاجی آقا شما را میخواهد همینکه آمدند دور رختخواب تو نشستند تو عوض حاجی وصیت میکنی و میگونی مرگ حق است و حساب حق است و من دیگر ساعت آخر عمرم است شما شاهد باشید که اگر من مردم تمام دارائیم مال عیالم تنه خدیجه است و دیگر هیچکس را ندارم. آن وقت مردم که رفتند از جایت حرکت میکنی و صد تومان میگیری و میروی بهسلامت
ادامه داستان در قسمت بعد....👇
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴پیرمرد و ننه خدیجه
🏷قسمت دوم
عمو نوروز قبول کرد و گفت ساعت سه بعدازظهر میآیم تنه خدیجه فوری آمد حاجی بدبخت را کشان کشان برد در صندوقخانه پنهان کرد و عمو نوروز سر وعده حاضر شد و بجای حاجی خوابید و بنا کرد ناله کردن. تنه خدیجه هم رفت زیر کنر و چند نفر از اهل محله را خبر کرد آمدند نشستند ننه خدیجه گفت آقایان شوهر من کسالت دارد و چون آدم باخدائی است میخواهد جلو شما صحبتی بکند و تکلیف شرعی خود را محض احتیاط عمل کند همه اظهار تأسف کردند و گفتند حاجی آقا خدا بد ندهد و انشاء الله خیر است چه فرمایشی دارید؟
عمو نوروز قدری آه و ناله کرده گفت بله همه ماها بالاخره یک روز لبیک حق را اجابت میکنیم منهم دیگر عمر خود را کردهام و میخواهم شما را شاهد بگیرم که اگر من مردم تمام دارائی مرا نصف میکنید نصف آن را میدهید یک نفر عمو نوروز پینه دوز که در فلان گذر دکان دارد و خیلی به گردن من حق دارد نصف دیگرش را هم بدهید به عیالم نه خدیجه که زن مؤمنه عفیفه ایست و دیگر هیچکسی را ندارم والسلام.. آخ … وای خدا …
مردم هم سر به زیر انداختند و بعد از ساعتی برخاسته به ننه خدیجه هم گفتند غصه نخور انشاءالله شوهرت خوب میشود و رفتند. ننه خدیجه که هرگز مکر مردان را ندیده بود خیلی اوقاتش تلخ شد و نزدیک بود که با عمو نوروز کتک کاری کند ولی چون دید مردم میفهمند و بدتر میشود باهم صلح کردند! و صد تومان را داد و بعد حاجی آقا را آورد و سر جایش گذاشت و گریه و شیون راه انداخت و مردم از در و دیوار ریخته گفتند چه شده گفت خاک بر سرم شده و شوهرم مرده است بیائید بدادم برسید.
همسایهها جمع شدند و حاجی را بردند به خاک سپردند و پیرمردهای محل جمع شده مطابق وصیت حاجی اموال او را بین عمو نوروز و ننه خدیجه تقسیم کردند.
موقعی که راوی این حکایت را نقل میکرد میگفت هنوز هم ننه خدیجه و عمو نوروز زن و شوهر هستند و روزگار را به خوشی میگذرانند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
دوستی تعریف می کرد...
سالها پیش، ساعت گرانقیمت یکی از همکلاسیهایم گم شد. ... معلم محترمی هم داشتیم؛ وقتی ماجرا را فهمید، رو به کلاس گفت: «باید جیب همه را بگردم.» و بعد هم دستور داد که همه رو به دیوار بایستیم.
من که ساعت را دزدیده بودم، همزمان حسی از ترس و خجالت داشتم. خیلی نگران بودم که بالاخره ساعت را از جیبم بیرون خواهد آورد و آبرویم پیش همه خواهد رفت. ... اما آن مرد شریف، درس بزرگی به من داد؛ وقتی ساعت را از جیبم بیرون کشید، همچنان تفتیش جیب دانشآموزان دیگر را تا آخر ادامه داد! ... آن سال تحصیلی به پایان آمد و سالهای دگر هم؛ و در آن مدرسه، هرگز هیچ کس از موضوع دزدی ساعت چیزی به من نگفت، و آبروی من لکهای برنداشت!
سالها بعد، در یک مراسم عروسی، اتفاقا آن بزرگوار را دیدم که با موهای سپید در گوشهای تنها نشسته است. ... با حسی مخلوط از شرمندگی و احترام، پیش رفتم و عرض ادب کردم و گفتم: «سلام استاد؛ مرا به خاطر میآورید؟!» پیرمرد جواب داد: «خیر.» ... شرح ماجرا گفتم و عرض کردم: «با این حساب، مگر میشود که مرا فراموش کرده باشید؟!»
فرمودند: «واقعه را به خاطر میآورم جوان، اما نمی دانستم از جیب چه کسی، ساعت را درآوردم !!! چون موقع تفتیش جیب دانشآموزان، چشمهایم را بسته بودم.»..
گاهی چشمها را ببندیم
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#73 عموم- چي؟! ماني- دل گرفتگي! يه دل گرفتگي ساده که تا چشمش به دکترش افتاد! الحمدلله رد شد! عموم-
#74
رسيديم بالا و رفتيم تو اتاق ماني.
عموم- حالا بخوابونش که فشار بهش نياد!
ماني- فشارا بهش اومده زبون بسته! سيزده متر لوله کم نيس!
عموم- بخواب عمو جون! بخواب تا صبح حال ت خوب خوب مي شه.
آروم خوابوندم رو تخت که عموم يه مرتبه يه نگاهي به ماني کرد و گفت:
ماني- هشت متر و سه متر مي شه چند متر؟
عموم- هشت و سه مي شه سيزده؟! مي شه يازده الاغ!
ماني- باباجون اين بچه داره از درد مي ميره، اون وقت شما دارين با من رياضي تقويتي کار مي کنين؟! اين کارارو بايد وقت دبستان رفتن م مي کردين که پايه رياضي م ضعيف بود! تازه حالا گيرم سيزده نه يازده! براي شما دو متر اختلاف چه فرقي داره! درد اين دو متر رو اين طفلک تحمل کرده و مي دونه دو متر لوله اضافي يعني چي!
عموم يه چپ چپ بهش نگاه کرد و بعدش دولا شد و صورت منو ماپ کرد و رفت پايين. تل دو تايي تنها شديم شروع کرديم خنديدن که به ماني گفتم:
- اون تلفن رو بده به من.
ماني- جدي مي خواي بهش زنگ بزني؟!
- پس چي؟!
خودم بلند شدم و تلفن رو ورداشتم و شماره رو از ماني پرسيدم و زنگ زدم به رکسانا. تا يه زنگ خورد و گوشي رو ورداشت.
- الو! رکسانا؟!
رکسانا- سلام! چه زود رسيدي!
- خوبي؟
رکسانا- مرسي، خوبم.
- خسته نيستي؟
رکسانا- با تو که باشم، نه! تو چي؟
- منم وقتي تو برام صحبت کني، اصلا خسته نمي شم!
ماني از همون بغل بلند گفت:
- چاخان مي کنه! اين قديما که رفيقاش مولانا و حافظ و شمس و اينا بودن م همينا رو بهشون مي گفت!
رکسانا- ماني خان هستن؟
- بعله!
رکسانا- از طرف من بهشون سلام برسون و عذرخواهي و تشکر کن! در ضمن بچه هام اينجان و بهتون سلام مي رسونن!
- از قول من و ماني م بهشون سلام برسون.
ماني- به کي؟!
- مريم خانم و سارا خانم بهت سلام مي رسونن.
ماني- خب چرا تو جاي من سلام مخابره مي کني؟! مگه خودم لال م! بگو گوشي رو بده به جفت شون!
- مگه مي شه آدم يه گوشي رو به دو نفر بده؟!
ماني- يعني بزنه رو آيفون!
- رکسانا! ماني مي خواد مريم خانم و سارا خانم صحبت کنه! لطفا بزن رو آيفون.
يه لحظه صبر کرد و گفت:
- رو آيفونه!
ماني م زود تلفن رو زد رو آيفون که رکسانا گفت:
- سلام ماني خان! با زحمت هاي ما!
ماني- سلام از بنده س! چه زحمتي؟! مريم خانم سلام! سارا خانم سلام!
اونام هر دو سلام کردن که ماني گفت:
- معلوم هست شما دختر خانما کجا هستين؟! هر بار کي می آييم دست بوس عمه جون که شما تشريف ندارين!
مريم- هستيم در خدمت تون!
ماني- خدمت از بنده س! چيکارا مي کنين؟
مريم- هيچي! مي ريم دانشگاه و برمي گرديم.
ماني- نه! الان رو مي گم!
يه مرتبه سه تايي زدن زير خنده که من زود آيفون رو قطع کردم و يه چپ چپ به ماني نگاه کردم!
رکسانا- چي شد؟
- هيچي! ماني خداحافظي مي کنه!
ماني- نه! اين ظلمه! من هنوز سلامم تموم شده!
يه مرتبه عموم از پايين داد زد و گفت:
- ماني! ماني! با کي حرف مي زنين؟
ماني م از همونجا داد زد و گفت:
- با کلينيک بابا جون! مي خوام ببينم فردام بايد ببرمش اونجا يا نه!
آروم بهش گفتم:
- همه ش تقصير توئه! از بس سر و صدا راه ميندازي الان گندش درمي آد!
زود رفت و در رو قفل کرد و گفت:
- حالا با خيال راحت حرف بزن! گه گداري م يه داد بلند بزن!
- داد بزنم چي بگم!
ماني- بگو آخ دلم! مثلا دل درد داري آ!
رکسانا- چي شده هامون؟
- هيچي بابا! دارم با اين ماني کل کل مي کنم! تو چطوري؟
رکسانا- خوبم.
- اونجا مي توني حرف بزني؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#75
رکسانا- اي ...؟
- مي خواي قطع کنم بعدا زنگ بزنم؟
رکسانا- نه! نه!
- خب بقيه ش رو بگو!
رکسانا- اون الان نمي شه!
- جلو بچه ها نمي خواي بگي؟
رکسانا- اوهوم.
- هنوز جواب منو ندادي آ!
رکسانا- جواب چي رو؟
- همونکه وقتي اونجا بودم ازت پرسيدم!
خنديد و گفت:
- چي پرسيدي؟
- همونکه آروم در گوش ت گفتم!
دوباره خنديد و گفت:
- نشنيدم! دوباره بپرس!
- چطور نشنيدي؟! خيلي واضح و روشن بود!
ماني- راستش منم نشنيدم! خب دوباره بپرس! نمي ميري که!
برگشتم ديدم صندلي ش رو کشيده جلو و درست پشت سر من نشسته و داره گوش مي ده!
- اينجا چيکار مي کني؟
رکسانا- چي؟!
- با تو نيستم!
ماني بلند گفت:
- با من نيست! با شماست رکسانا خانم!
- با توام! اينجا نشستي چيکار؟
ماني- پس چيکار کنم؟
- بلند شو برو يه جاي ديگه!
ماني- اون وقت بابام نمي گه مريض رو چرا تنها گذاشتي؟
- غلط کردي! بگو مي خوام فوضولي کنم!
ماني - مي خوام فوضولي کنم!
- يادت ندادن که وقتي دو نفر حرف مي زنن گوش واينستي؟
ماني- چرا، اما شما بفرمايين که تو اتاق بيست متري، من چيکار کنم که صحبت شما رو نشنوم؟
- برو بخواب، سرتم بکن زير پتو!
ماني- خفه مي شم که!
- خب انگشتاتو بکن تو گوش ت!
ماني- باشه.
دوتا انگشتش رو کرد تو گوشش و همونجا نشست!
- گوش ندي آ!
ماني- هان!
- مي گم يواشکي گوش ندي آ!
دستاشو آورد پايين و گفت:
- چي مي گي؟
- مي گم به حرفام يواشکي گوش ندي آ!
ماني- وقتي انگشت م تو گوش مه که ديگه صدايي توش نمي ره!
- روتم بکن اون ور!
ماني- لب خوني که بلد نيستم! حالا مگه مي خواي چي بگي که انقدر مسائل امنيتي رو رعايت مي کني؟!
- به تو چه؟! انگشتاتو بکن تو گوش ت!
دوباره انگشتاشو کرد تو گوشش و زل زد به من!
رکسانا- داري چيکار مي کني؟!
- هيچي! مي گم جوابم رو نمي دي؟
رکسانا- تو سوال ت رو پرسيدي؟
- بپرسم جواب مي دي؟
رکسانا- تو بپرس!
- تو اول بايد جواب منو بدي! چون بعدا باهات خيلي کار دارم! خيلي حرف دارم که بايد بهت بزنم!
دوباره خنديد و گفت:
- منم همينطور!
- پس جوابم رو مي دي؟
رکسانا- آره بپرس!
- با من ازدواج مي کني؟
ماني- خاک بر سرت کنن! مردم همه اول حرفاشونو مي زنن و کاراشونو مي کنن و بعدش مي پرسن که با من ازدواج مي کني! تو اول مي خواي ازدواج کني و بعدش کاراتو بکني؟!
- خفه شي ماني! کگه تو انگشتت تو گوش ت نيس؟!
ماني- اين صحبت آ ديگه انگشت وردار نيس!
- بلند شو برو از اتاق بيرون!
ماني- نه به جون تو! ديگه گوش نمي دم! آن! آن!
- اون دفعه م همينو گفتي!
ماني- نه! اون دفعه انگشت کوچيکمو کرده بودم توش! اين دفعه شست م رو مي کنم که ديگه آب بندي بشه!
- گوش ندي آ!
ماني- مي گم به جون تو! عجب خري هستي آ!
دوباره گوشي رو گذاشتم در گوشم و گفتم:
- ببخشين رکسانا! اين ماني نميذاره حرف بزنم! حالا بگو ببينم، اين دفعه شنيدي چي گفتم؟
رکسانا- شنيدم.
- خب! جواب بده ديگه!
رکسانا- نه!
- چي؟!
رکسانا- نه!
- براي چي؟!
هيچي نگفت.
- نمي توني حرف بزني؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_ششم 6⃣
°•○●﷽●○•°
با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یادم رفت و بدون اینکه توجه ای ب لباسام ک ازش آب میچکید داشته باشم
مستقیم رفتم آشپزخونه
مثه قحطی زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ی نفس عمیق کشیدم
تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی منو از اون حس قشنگم بیرون کشید
فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه
با این وضع اومدییی آشپزخونه ؟؟
مگه نمیدونیییی بدممم میادد؟
بدووو برو بیروووون
به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم :
چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید
مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن
چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟
یجوری نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزی برام پرت کنه که گفتم :سلامممم
مامان:علیییککک،برووو
فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده
داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد
+فاااااااطمههههههههه
_جانمممممممم
+وایستا ببینم
با تعجب نگاش میکردم
اومد نزدیکم
دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند
یهو محکم زد تو صورتش
چند لحظه ک گذشت
تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم ک چیشده
+صورتت چیشدهه؟؟
به مِن مِن افتادم و گفتم
_ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟
چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی
دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره
گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس
یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟
نفسم حبس شد و برگشتم عقب
با چشمای جدی پدرم روبه رو شدم
تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه .
واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام
وقتی جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچی دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین
منو هم ک میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟
اینارو که گفتم بدون حتی لحظه ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم
اگه میموندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمیگذشت و همچی و میفهمید
لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه
دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ی نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم
نشسته بودن سر میز
یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش
برای اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک تر شه
گفتم
_بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه
مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمی ب صورتم نگاه میکرد
سعی کردم ب چیزی جز قرمه سبزی ک دارم میخورم فکر نکنم
تازه همچی و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودتو
نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنی ؟
چیزی نگفتم
مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟
بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ک صدای مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنی حرفتو
سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه
خیره نگام کرد ک ادامه دادم
_خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ی چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت
بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت
+خب دیدی که حق با من بود ؟
چیزایی ک من میگم محدودیت نیست
اونارو میگم ک از این مشکلا پیش نیاد
همیشه نیستن ادمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه
روش و کرد سمت من و گفت
+شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی
بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت
کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم : کاش تک فرزند نبودم.
رو به مادرم گفتم : یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم
دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کی جور میاد ک با مامانم برم اینو اونور
یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ...
بہ قلمِ🖊
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفتم 7⃣
°•○●﷽●○•°
نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن
اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !!
این چه وضعشه ...
من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن
ولی خدایی صبرم حدی داره
فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه
غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم
زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین
ازین کار لذت میبردم
همه محتویات کیفم خالی شد
با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری
عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره
زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم
خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه
ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود
همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد .
یه چهره کاملا عادی با قد متوسط .
ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون .
قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه
دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه.
ولی اینجور آدما خیلی کمن .
به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده .
همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده
با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش
تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود.
با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد .
موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم .
کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا .
چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم
اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد .
به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود.
البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم.
بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایمگرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم.
با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود
از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!!
همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف
+ بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟
تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانمنمیدن چ برسه به پزشکی.
با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم
+اخه تو نمیدونی کهههه
غلط زدنام احمقانسسس!
قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم
+مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم
مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت
_اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی
تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی .
با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد.
خودمو کنترل کردم و گفتم
+بله خودم میشناسمشون
ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم
_مرسی
یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون
ذهنمبیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت!
واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم
خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم.
بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه
کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم
________
با صدای در ب خودم اومدم
_بفرمایید
بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو
با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم
خیلی خشک گفت
+نمیای برا شام؟
نگاش کردمو گفتم
_نیام؟
روشو برگردوندو گف
+میل خودته
مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم
_هنوز از دستم ناراحتین
در اتاق و باز کرد و رفت بیرون
+زودتر بیا غذا سرد میشه
با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم
_تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام
دستمو از رو دستش برداشت و گف
+باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد
انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم
بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش
چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین.....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان ?
#ناحلہ🌺
#قسمت_هشتم 8⃣
°•○●﷽●○•°
شام و تو آرامش بیشتری خوردیم
همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟
وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد
از مادرم پرسیدم :
_مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟
_فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟
تو فکر فرو رفتم و گفتم
_هیچی
برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم
خب حالا چ کنم ؟
بابامم ک غروب تازه میاد
اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادمنمی اوردن.
ولی من باید میدیدمشون.
وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی .
مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود.
متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب
وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم
پدرم شخصیت جالبی داشت
پرجذبه بود ولی خیلی مهربون
در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد
و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده
با سیاست بود و دلسوز
حرفش حق بود و حکمش درست
جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون
مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود
بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکلاتم
درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد
اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم
از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش
پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن.
ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون
از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش
خم شدم و رو موهاشو بوسیدم
و دوباره تند رفتم تو اتاقم .
یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم
ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت.
پریدم رو تختم
تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم
دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم
بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟
یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
__
+فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی
با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود
به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم
سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم .
سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم.
چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم
یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد.
نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم.
بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم
یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام
موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون
یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه
با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم
دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم.
در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود.
چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم
گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب .
موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم
حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورَم معلوم بود
ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم
روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیمشدم
از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم
برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود
یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه .
به کتابخونه که رسیدم خیلی آرومو بی سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم.
کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون .
اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست !
ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم
دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم ....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_نهم 9⃣
°•○●﷽●○•°
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_____
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
#ناحلہ🌺
#قسمت_دهم 0⃣1⃣
°•○●﷽●○•°
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن .
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده ؟
_نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی و فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن و قطع کردم .
کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم و گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم .
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
درو باز کردم و یه آقایی و دیدم .
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم .
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقمو طی کردم .
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم .
همینکه در اتاقمو باز کردم صدای اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم .
در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی.
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق .
سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلی زود نمازمو بستم ...
____
قلبم تند میزد .
چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش.
کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشای رو صورتم .
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم ...
به همونقدر اکتفا کردم.
موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام.
درشو باز کردمو بهشون خیره شدم .
دستمو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم .
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه های مانتوم شدم .
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت .
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت.
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم .
همه ی موهامو ریختم تو شال .
بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلای توشو یه بار چک کردم .
کیف پول، قرآن ،آینه و...
عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روی لباسام کشیدم.
عطرم انداختم تو کوله ام
اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم .
رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم .
به شماره ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌱🕊
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
#حرف_حساب
میدانید چرا داستان چوپان دروغگو از ڪتابها حذف شد؟
چون دیگر فقط چوپانها دروغ نمی گویند، الان صدا و سیما، نمایندگان، دولتمردان و قضات هم دروغگو شده اند.
میدانید چرا حسنک ڪجایی حذف شد؟
چون حسنک به حیوانات آب و غذا و نان میداد، اما الان همه نان مردم را بریده و آجر میڪنند.
میدانید چرا تصمیم ڪبرا حذف شد؟
چون الان هر تصمیمی گرفته میشود به ضرر مردم است، حتی اگر پول به جیب مردم واریز ڪنند بزرگترین ضرر است، چون از آنطرف قبض های حامل های انرژی هزار برابر می شود.
میدانید چرا ڪودک فداڪار یا داستان پترس حذف شد؟
چون حتی مسئولان هم فداڪاری نمی ڪنند، تا به پستی میرسند اختلاس میڪنند.
میدانید چرا قصه ریزعلی حذف شد؟
چون الان بیمه ها سنگ روی ریل میریزند تا قطاری از ریل خارج شده و بتوانند میلیاردها تومان از ڪنار آن بدزدند.
میدانید چرا ..
@dastanvpand
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی)
من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️
خدایا🙏
احساسم در کلمات نمیگنجد
حس عجیبیست
تنهایی غریبی😔
و دلتنگی بی پایانی
اما...
امید به لطف تو دارم❣🙏
تو را همیشه کنارم
و مهربان یافته ام 😇❣
بارالها 🙏
بگیر از من اون
لحظه هایی را که از
تو دور میکنه😔
✨آمیـــن یا رَبَّ 🙏
شبتون آروم...✨
دلهاتون امیدوار به لطف خدا✨❣
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ ⭐️
┊ ┊ 🌟
┊ ✨
🌙
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#76
رکسانا- اوهوم!
- خب وقتي ديدمت باهات صحبت مي کنم!
ماني- نه! همين الان صحبت کن!
- زهرمار! بلند شو برو يه جاي ديگه!
ماني- بابا چيکار کنم! شست م تو سوراخ گوش م نمي ره!
- خيلي خب! بلند شو برو بيرون!
ماني- نه! نه! اين دفعه انگشت سبابه م رو مي کنم حتما عايق بندي مي شه! آن! آن!
يه چپ چپ بهش نگاه کردم و دوباره به رکسانا گفتم:
- ببخشين! باز شوخي ش گل کرده!
رکسانا- يه دقيقه صبر کن هامون!
يه خرده بعد گفت:
- الو!
- اينجام!
رکسانا- ببخشين! اين بچه هام اينجا نشسته بودن و مثل ماني حس کنجکاوي شون تحريک شده بود!
- حالا رفتن؟
رکسانا- آره.
- خب، پس حرف بزن.
رکسانا- قرار شد جوابت رو بعد از اينکه سرگذشتم رو شنيدي بهت بدم! يعني اگه بازم سر تصميمت بودي!
- تو مطمئن باش که هر اتفاقي م براي تو افتاده باشه، من بازم مي خوام که باهات ازدواج کنم!
ماني- عجب الاغايي پيدا مي شن! پسر شايد اين اتفاقي که مي گه يه چيزي در مورد ايدز باشه! چرا انقدر عجله مي کني!
- واقعا که ماني! اصلا زبون سرت نمي شه! بلند شو برو بيرون!
ماني- واقعا ازت معذرت مي خوام! اشتباه کردم!
- چه عجب تو يه بارم فهميدي که اشتباه کردي!
ماني- در مورد انگشت اشتباه کردم! اين انگشت سبابه براي يه سوراخ ديگه ساخته شده و من عوضي ازش براي سوراخ گوش استفاده کردم! يعني منظورم اينه که معمولا از اين براي سوراخ دماغ استفاده مي کنن!
- تا تو از اين اتاق نري بيرون، من يه کلمه م حرف نمي زنم!
ماني- بذار حرف بزنم! مي گن تجربه و خطا! منکه همه انگشتامو تا حالا استفاده کردم و نشده! بذار اين انگشت وسطي م رو امتحان کنم! حتما اين سايز گوش مه!
- ديگه تجربه و خطا کافيه! بلند شو!
ماني- چطور نوبت من که شد مي گن تجربه و خطا کافيه! الان بيست و خرده اي ساله که بزرگان ما، مرتب در حال تجربه و خطان و هيچکس م بهشون حرف نمي زنه! اون وقت من سه بند انگشت خطا مي کنم و اخراجم! اصلا از قديم گفتن تجربه، خطا، پررويي! ببخشين! پررويي نه پشتکار! پشتکار!
- ماني کلافه م کردي!
ماني- نه به جون تو! ببين! اين انگشت وسطي فيت فيته! خداوند هر روزنه اي که در بدن ما تعبيه کرده و آفريده متناسب با انگشتان دست مونه! مثلا تو تموم دنيا ديگه کاملا جا افتاده که انگشت اشاره منحصرا در اختيار سوراخ دماغه! انگشت وسطي بلاشک مربوط مي شه به سوزاخ گوش! چهار انگشت بسته، جلو دهن رو گيپ ميکنه! دوتا شست آ مربوط مي شه به طرف مقابل که گاهي به علامت موفقيت بهش حواله مي ديم! اين انگشت اين طرفي، بنصره؟ قنصره؟ چيه؟! اين مخصوص خريته! يعني حلقه ازدواج! اين انگشت کوچيکه مال اينه که مثلا مي خواي جايي ناخنکي چيزي بزني، با اين مي زني! حالا وقتت رو نمي گيرم! تو صحبتت رو ادامه بده! اصلا ببين! اين گوشم رو چهارلا مي کنم و انگشتم رو ميذارم روش و مي چسبونمش به در سوراخ! فکر نکنم ديگه صدا ازش رد بشه! آن! آن! ببين! فقط صداي اووو مي شنوم! تو با دل راحت حرفت رو بزن!
رکسانا- هامون! اونجا چه خبره؟
- هيچي! دارم سعي مي کنم که باز اينو تحملش کنم!
رکسانا- ببين هامون! ديگه برو! وقتي ديدمت باهات صحبت مي کنم!
- فردا که خونه اي؟!
رکسانا- آره. قبلش زنگ بزن.
ماني- فردا قرار نذار که بايد بريم دنبال ترمه!
يه نگاه بهش کردم که زود گفت:
- بابا تقصير من چيه؟! خداوند انگشتامو متناسب با سوراخام نيافريده! انگار سوراخا مال يکي ديگه بوده و انگشتا مال يکي ديگه!
يه سري بهش تکون دادم و به رکسانا گفتم:
- باشه. فردا بهت زنگ مي زنم.
رکسانا- هامون! به خاطر همه چيز ازت ممنونم!
- به خاطر چي؟
رکسانا- آدمايي مثل من ارزش محبت و عشق رو درک مي کنن! آدمايي که کمتر تو زندگي، کسي واقعا دوست شون داشته!
- تو از کجا مي دوني که من واقعا دوست دارم؟
رکسانا- مي دونم!
- نه، جدي از کجا مي دوني که من واقعا دوست دارم؟
ماني- از آب دهن ت که از چک و چونه ت راه افتاده!
دوباره يه نگاه بهش کردم و سرمو تکون دادم که رکسانا گفت:
- از فال قهوه ت!
- مگه توش نوشته بود؟!
کسانا- آره!
- ديگه چي آ نوشته بود؟
کسانا- خيلي چيزا! بعدا بهت مي گم.
- يعني انقدر به فال قهوه اعتقاد داري؟
کسانا- تا حالا بهم دروغ نگفته!
خنديدم و گفتم:
- فردا بهت زنگ مي زنم.
رکسانا- منتظرتم.
- فعلا خداحافظ.
رکسانا- به اميد ديدار و خدانگهدارت باشه هامون!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#77
- مرسي!
يه لحظه صبر کرد و بعد تلفن رو گذاشت. منم تلفن رو قطع کردم و از رو ميز يه خط کش ورداشتم و رفتم سراغ ماني که زود در اتاق رو وا کرد و در رفت بيرون!
فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:
بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.
چیکار داری؟
کارت دارم!
خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت:
نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!
زهر مار!
مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!
دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:
تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟
چی رو؟
همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!
جدی هس!
همین اش بده دیگه!
بد برای چی؟!
رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!
نمی تونم!
مانی- برای چی؟
دوستش دارم.
تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1
خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!
مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!
بی تربیت!
مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!
خیلی بی ادبی مانی.
دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.
به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید...
مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!
یعنی از همه پنهونش کنم؟!
مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!
زدم زیر خنده که گفت:
مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!
پس چیکار کنم آخه؟!
مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.
گفتم که نمی شه.
حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.
یعنی تو کمکم نمی کنی؟!
مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!
مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.
به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.
برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.
مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#78
د نیگا کردم دیگه!
مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه!
واقعا نامردی مانی!
مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم!
پس کمکم می کنی!؟
آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره!
پس رکسانا چی میشه؟
به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود.
خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم.
اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم.
مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت:
ببین راستی! موبایلت تو داشپورته!
پس ترمه چی؟
واسش یکی خریدم.
از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت:
او...! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟
مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟!
ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟!
مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.
ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟
مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.
ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟
داره چرت و پرت میگه.
مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن
اش.
ترمه- چرا؟
مانی- تبلیغات جدیده دیگه.
ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟
مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!
ترمه- یعنی چی؟
مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.
ترمه یه جیغ کشید و گفت:
مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟
مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!
زهر مار!
ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.
مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.
ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟
مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه «تو» بزنم.
ترمه- تو «تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟
مانی- ا...؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!
تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:
این دفعه دومت بود که این کارو کردی!
ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.
مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!
اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!
سگ خودتی!
بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:
خیلی لوس واز خود متشکره.
برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!
ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!
درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#79
مانی برگشت طرفش که گفت:
بیا لوس نشو دیرم شده.
مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:
آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.
مانی- توام که هیچ کار نکردی.
ترمه- نه چیکارت کردم؟
مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟
ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!
مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟
ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟
مانی- آره به خدا.
ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟
مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.
ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!
مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.
ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟
مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!
ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟
مانی- خب جوابم رو بده.
یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!
ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!
مانی- مثل تو هاره.
خیلی بی ادبی مانی.
ترمه- واقعا که!
رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.
ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.
مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟
ترمه- با خداس!
مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.
ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.
مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.
ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.
خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.
تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:
هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون مشورت کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین.
طوری شده؟
ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟
شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟
یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:
مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.
فقط به خاطر همین.
نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!
برای چی؟
ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم....
اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.
ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!
از همون چیزایی که میگه می فهمم!
ترمه-چطور مگه؟
آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.
ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!
فکر می کنم.
ترمه- عجب دیوونه ایه.
داره می آد!
مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:
ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.
ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.
مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!
ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:
خیلی از دستم ناراحتی مانی؟
مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#80
موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!
بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:
ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!
ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.
ترمه- اصله؟
مانی- دست شما درد نکنه.
ترمه- خریدیش؟
مانی- به قیافه من می خوره دزد باشم؟
ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!
مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.
بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:
از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.
نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!
مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟
خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!
دوباره خندیدم.
مانی- خیلی ممنون.
باید یه جشن بگیریم!همین امشب!
دوباره خندیدم که مانی گفت:
رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.
دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!
ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟
مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!
ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:
برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!
مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟
ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟
مانی- چیزی نگفتم که؟
ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟
مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟
ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!
مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.
ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟
مانی- نه!
ترمه- پس از کجا آوردیش؟
مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!
ترمه- پس صاحبش کیه؟
مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.
دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:
بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.
مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:
الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!
ترمه- دلم خنک شد.
مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.
ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!
مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!
ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری!
مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.
ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.
مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.
حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!
ترمه- پاشو مانی زشته!
🌹بـا فروارد کردن
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی)
من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
چند مدل موی زیبا
بفرست واسه مو بلند ها
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_پانزدهم (امیر) با کسری از در درمانگاه بیرون اومدیمو رفتیم تو م
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_شانزدهم
(شیده)
دوهفته از شبی که با فرزادقرار گذاشتیم فکری به حال سامانوفرنوش بکنیم گذشته، تو هفتهی اول منو آوا کلی زحمت کشیدیم تا این 2 عاشق قدیمی رو راضی به دیدار کردیم، هردوتاشون خیلی سخت قانع شدن و جالب اینجا بود که هر کدوم بخاطر اون یکی امتناع میکردن. سامان اعتیادشو بهونه میکردو میگفت که نمیخواد فرنوشم درگیر خودش کنه فرنوشم ازدواج قبلیو دخترشوبهونه میکردومیگفت نمیخواد زندگی سامانو خراب کنه! خلاصه با کلی زحمت قرار
ملاقاتو گذاشتیم، تو هفتهی دوم چندباری سامانو فرنوشو تیناکوچولوی 2 ساله همدیگرو دیدن، خوشبختانه سامانوتینا رابطهی خوبی باهم برقرار کرده بودن با همون 2 سه باردیدار، سامانم تو همون قرار اول جریان قرص خوردنشو به فرنوش گفت فرنوشم ازش قول گرفت که کم کم ترک کنه سامانم طبق قولش اوناروکم کرده بودوقرارشد به مرورکلا کنار بزاره. خیلی خوشحالم که قراره دوباره با هم باشن اونم کاملاً جدی و رسمی، بنا بر این شد که وقتی سامان کاملاً پاک شد یه عقد محضری کننو برن سر خونه زندگیشون، انقدی رو هم شناخت داشتن که به زمان بیشتری احتیاج نداشته باشن. بزرگترا فعلاً از تموم این ماجراها بی خبر بودن درواقع سامانوفرنوش قصد داشتن همه رو سوپرایز کنن به تلافی کاری که چند سال پیش باهاشون کردن.
امشب به درخواست فرزاد قراره همه به خونه ی بابابزرگ بریم، گفته میخواد یه خبر مهمی رو به همه بده، راستش از صبح که زنگ زده اینو گفته دل تو دلم نیست همش حس میکنم میخواد جلو همه ازم خواستگاری کنه، چنبار اون لحظه رو تو ذهنم مرور کردم حتی به اینکه چجوری عکس
.العمل نشون بدم تا زننده نباشه هم فکر کردم.
تصمیم گرفتم امشب یکم بیشتر به خودم برسم اخه عادت نداشتم آرایش کنم اما خب امشب فرق داشت قراربود یه شب خاطره انگیز باشه پس حق داشتم که بیشتر به فکر ظاهرم باشم.
ساعت 7 عصربود که به خونه بابابزرگ رسیدیم طبق معمول ما آخرین کسایی بودیم که به جمع پیوستیم بعداز سلام و حالو احوال با بقیه به آشپزخونه رفتم تا مامانبزرگو ببینم وقتی رفتم داشت غذا درست میکرد از پشت سرش یکم خم شدموصورتشو بوسیدم برگشت طرفموبغلم کرد.
مامانبزرگ: خوبی عزیزدلم؟
من: مرسی بد نیستم شما چطورین؟
مامانبزرگ: خداروشکر من خیلی خوبم نمیدونم میدونی یا نه ولی سامان به فکر ترک افتاده بابابزرگتم از وقتی فهمیده خیلی رفتارش باهاش بهتر شده.
من: خداروشکر پس این روزا پره خبرخوبه
مامانبزرگ: مگه جز این چه خبر خوبی شده؟؟
من: هیچی مامانی همینجوری گفتم
همین موقع تلفنم زنگ خورد به صفحش که نگاه کردم شماره امیر بود. دیگه نمیدونستم باید چه برخوردی باهاش داشته باشم که دست بر داره، خداروشکر که امتحانای آخر ترم داشت شروع میشد اینجوری 3 ماه تابستونو حداقل از دستش راحت میشدم، گوشی رو کلاً خاموش کردمو گذاشتم تو جیبم، مامانبزرگ یه نگاه کنجکاو بهم انداختو
گفت: کی بود مادر؟ چرا جواب ندادی؟؟
من: از بچههای کلاسه مامانی امشبم ولم نمیکنن.
داشتم این حرفارو به مامانبزرگ میگفتم که هومن وارد آشپزخونه شد یه نگاه از سرتاپا به من انداختو گفت: اوهوووو اینجارو چه کردی با خودت
امشب؟؟؟
خیلی کم پیش اومده بود منو اینجوری ببینه، صورتمو تقریباً یاسی با یه رژملایم صورتی آرایش کرده بودم یه تیشرت تقریباً جذب سفید با شلوار جین مشکی طرح دار پوشیده بودم موهامم اتو کشیده بودمو همونجوری باز گذاشته بودمش.
با خنده گفتم: هومن خان شما یکی بفرما بیرون
هومن: آخه چجوری دل بکنم برم بیرون؟!!
بعد از حرفش هر دو خندیدیم، مامانبزرگ که حرفای هومنو جدی گرفته بود گفت: هومن خجالت بکش شیده مثل خواهرته.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼