eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 1⃣1⃣ °•○●﷽●○•° پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌ با بی میلی تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ی جآن . خوبیییی؟ ( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسی . شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطوری حرف میزنی؟ _دارم میرم جایی میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتی ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده... دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم . از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم. زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم . از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشی کفش مشکی بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینشو شنیدم . کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طی کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌... تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ک گفت :خوبی خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟ _الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالی در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟ +هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟ +هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه ؟ _چرا میدونم چیه ولی آخه تو ک هیئت نمیرفتی! +خو حالا اشکالی داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات _نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش و بگو گوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب ۲۰ دیقه ای راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته باشه برای همین پرسیدم _مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیافتیا بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 2⃣1⃣ °•○●﷽●○•° _نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود . موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک... لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه سرم پایین بودکه ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° چسبیدم ب صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخییی خم شده بود ک داشپورت و باز کنه داشت توش دنبال ی چیزی میگشت تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم از موهای لخت خیلی خوشم میومد ناخودآگاه جذبشون میشدم. بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم. از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده . خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام . ایندفعه بلند تر از قبل خندید . کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی. برگشت سمتم و به چشمام زل زد از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم . چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم . نگاهم و ازش گرفتم از ماشین خارج شد و رفت بیرون مسیرش و با چشمام دنبال کردم در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین . گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش . پرسیدم :این چیه ؟ داشت کتش و در میاورد وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت +اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون . ازش تشکر کردم که گفت +نوش جان یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد تقریبا شاد بود ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم شهادته خاموشش کن دوباره با همون لحن مهربونش گفت: شهادت فرداعه بابا +کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه. _سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک +اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی... دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم آروم باش عزیزم خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ... دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ... از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و _توعم میای مگه؟ +نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم . _اها باشه +مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت _نه مزاحمت نمیشم اخم کرد و محکم تر گفت +جدی گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها بری چپکی نگاش کردمو گفتم باشه ‌ بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد. دیگه کاراش داشت آزارم میداد . یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم . اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین. از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم . چشَم دنبال آشنا بود . میخواستم اون دونفرو پیدا کنم . هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم . تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش. متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود . مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم _ببخشید سرشو انداخت پایین و گفت +بفرمایید امری داشتین؟ _میشه اون آقا رو صدا کنین ؟ +کدوم؟ دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم . دنبال دستمو گرفتو گفت +اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟ _نه نه اون بغلیش‌ . چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد . +حاج محمدو میگین ؟؟؟؟ پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم _بله از همونجا داد زد +آقااا محمدددد !!! همه برگشتن سمتمون حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن. برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° اون‌ پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف +عه بچه هآ!!! زشته!! بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت : +حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده. من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره... (مگه چجوری بودم؟ طاعون دارم مگه!! دلم خیلی گرفت.) هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده . صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت. با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟ کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ... یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد . وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش این فضا دیگه آزارم میداد . چرا فرار میکردن ؟ بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین . وقتی دیدم نیومدن مسیری و که رفته بودن دنبال کردم ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم . اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا وقتی واضح شد ایستادم . صدای محمد بود +برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟ مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!! از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟ پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد +چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !! شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !! بزار بریم ببینیم واسه چی اومده بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟ خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟ یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد +پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت! اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره. من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!! الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم نبضم تند میزد محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت +نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش! اینو گفت وبلند بلند خندید. چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب من حرف میزدن ؟ محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس قرمز شدیی . محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو! محسن فقط خندید دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم محسن پشتش ب من بود. محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد . از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین. جلوتر که رفتم محسنم منو دید . سلام کردم‌. محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد . نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم _من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!! چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟ خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟ مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟ مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم. ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!! دستام از عصبانیت میلرزید!! مات و مبهوت مونده بودن تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم . قدمای بلند ورداشتم سمت محمد تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم انگشت اشاره ام‌و گرفتم سمتش _دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین. از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده! بغضم شکست و دوباره گریم گرفت... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد ___ مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز نمازم و که خوندم کتابام و ریختم‌تو‌کیفم لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌ انرژی روزای قبل و نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد .... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد انگار عقربه هاش تکون نمیخورد خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردم‌و برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟ یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم بوسش کردم و گفتم :سلااام +سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟ بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب _امشب چ خبره؟ +مهمون داریم _مهمون ؟ +اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن آخه الان ؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔷بخشنده نیازمند گویند مردی به هنگامی که جنید در میان یاران نشسته بود، پانصد دینار برای او آورد. گفت: «بگیر و میان یاران بخشش کن.» جنید گفت: «باز دیگر داری؟» گفت: «آری، من دینار بسیار دارم.» جنید گفت: «آیا باز هم از خدا می خواهی؟» گفت: «آری» جنید گفت: «پس آن ها را بگیر که خودت از ما نیازمندتری» 📗برگرفته از «آثار البلاد و اخبار العباد» ✍️اثر زکریا بن محمود قزوینی 👉 @Dastanvpand
✨﷽✨ 💬 سفری پرسود و استخاره بد! ✍مردی در مدینه به خدمت حضرت صادق(ص) آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! می خواهم به مسافرتی بروم و به نظرم رسید از شما تقاضا کنم تا برایم استخاره کنید؛ امام استخاره کردند و به او فرمودند: خوب نیست. مرد خداحافظی کرد و رفت؛ به استخارهٔ امام ششم گوش نداد و به مسافرت رفت، سه یا چهار ماه بعد برگشت، خدمت حضرت آمد و عرض کرد: یابن رسول الله! چند ماه پیش برای من یک استخاره کردید و بد آمد. فرمودند: بله، الآن هم می گویم آن استخاره بد است. گفت: یابن رسول الله! استخاره کردم که یک سفر تجارتی بروم و شما فرمودید بد است، ولی من به این استخارهٔ شما گوش ندادم و به این سفر رفتم، در این سفر با دادوستدی که انجام دادم، نزدیک ده هزار درهم سود کردم، چرا استخاره تان بد آمد؟ امام(ع) فرمودند: در این سفر چندماهه که رفتی، یادت می آید که یکبار نماز صبحت قضا شد و بلند نشدی در وقتش نماز بخوانی؟ عرض کرد: بله! فرمودند: سود تجارتت در این سفر حدود ده هزار درهم بود؟ عرض کرد: بله! فرمودند: 💥هرچه در کرهٔ زمین است، در راه خدا صدقه بدهی، جبران آن دو رکعت نماز قضا شده را نمی کند @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌼🍃بعداز فوت همسرم عاشق استادم شدم همسرم که فوت کرد دنیای منم خراب شد هروزم بدتر از دیروز تا اینکه به اجبار اطرافیان تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم 🌼🍃ترمهای اول به سختی گذشت ترم جدید که شروع شد یه استاد خوش قد و بالا وجذاب واسه یکی از درسها اومد که بد جور دلمو بردو این بهم انگیزه بیشتری میداد و ازینکه یه حس تازه تو وجودم جوونه زده بود خوشحال بودم وچون تازه عروس بودم بدم نمیومد بهش نزدیکتر بشم وباهاش گرم باشم به این خاطر اصلا به درسش توجه نمیکردم و نمره هام پایین بود 🌼🍃و این مشکلات درسی بهترین بهونه شد برام که درخواست تدریس خصوصی بدم اما اون قبول نکرد اخرش روحیه داغونم رو بهونه کردم واسه تدریس خصوصی اونم قبول کرد و قرار خونه استاد گذاشتیم 🌼🍃منم که چیز دیگه ای میخواستم کاملا به خودم رسیدم و رفتم جلوی در قبل از در زدن دکمه های مانتوم رو باز کردم که بدنم معلوم باشه در زدم استاد که در رو باز کرد یهو دیدم .... 🌼🍃دختر بچه ای خوشکل و زیبا در بغل دارد ،جا خوردم ،نکند استاد بچه داشته باشد؛خشکم زده بود. 🌼🍃بخودم آمدم یهو دیدم که استاد میگوید بفرمایید داخل؛تشکر کردم و وارد خانه استاد شدم ؛خانم جوانی داخل پذیرایی نشسته بود سریع دکمه هایی که باز کرده بودم رو بستم و با دستپاچگی سلام کردم آیا ممکن است همسر استاد باشد؟؟؟ آیا ممکن است من اشتباه کرده باشم و استاد متأهل باشد؟؟ 🌼🍃گیج شده بودم ؛یهو استاد گفت :شیوا جان ایشون همون شاگردی هستند که راجبش با هم صحبت کردیم استاد که دست شیوا رو گرفت مطمئن شدم که همسرشه ....و اون دختر بچه هم دختر خودشون بود ... 🌼🍃از خجالت میخواستم اون لحظه زمان نگذره و به عقب بر میگشت .. و هیچوقت این فکرو خیال به سرم نمیزد 🌼🍃با صدای شیوا از خیالاتم بیرون امدم که گفت: خب عزیزم من شیوا هستم چون ایشون وقتشون پر بود (استادش) من به عنوان استادتون سر کلاسای خصوصی میام 🌼🍃من که هم عذاب وجدان داشتم هم ترس از اینکه زنش فهمیده باشه با استرس زیاد گفتم : خوشبختم منم ....هستم بعد رو به استاد گفتم : استاد ای کاش زود تر میگفتین من امادگی پیدا میکردم 🌼🍃استاد نیشخندی زدو گفت : تدریس یکیه مهم اینه هدفت از یادگیری چیه.. و همین جمله کافی بود که بفهمم استاد فهمیده که ازش خوشم امده.... 🌼🍃استاد رفت و دخترشم با خودش و شیوا کنارم نشست و‌گفت: عزیزم ...میدونی برادرم وقتی برام تعریف کرد جا خوردم که میخواد برات کلاس خصوصی بزاره 🌼🍃و این جمله رو گفت فهمیدم خواهرشه ؛ و ادامه داد: برادر من قبلا با دخترای زیادی بود ...چشمش دخترای زیادی دیده 🌼🍃اما میدونی چه زنی رو انتخاب کرد؟ دختری که یه تار موشو نامحرم ندیده دختری که چادرش از سرش نمیوفته دختری که بار ها از طرف برادرم امتحان شد ...اما سر بلند از امتحان برادر من نه از امتحان الهی بیرون امد حالا میخوام اینو بگم انقدر خودتو ارزون به هر پسری نشون نده ارزشت زیاد تر از اونیه که هر کس بخواد ارزون ببینتت 🌼🍃بزار تو‌حسرت نگاهت بمونن و اینو بدون پسری که تو رو به خاطر زیبایی اندامت بخواد مطمئن باش ولت میکنه و میره یه افتاب مهتاب ندیده رو میگیره ... حالا بشین به حرفام فک کن گلم ❣️رفت و منو با اعماقی از افکار ول کرد. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔴🔵🔴🔵🔴 داستان عبرت آموز 🎈گام های شیطان @Dastanvpand مهران با مدرک مهندسی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و پدرش دفتر کاربزرگی برایش افتتاح کرد و اتومبیلی به او هدیه نمود و به او وعده داد که هنگام ازدواجش ویلایی بزرگ به او تقدیم خواهد کرد. پدر مهران پیمان کار بود و مناقصه ی یک ساختمان دولتی به شرکت او واگذار شده بود و خانم (س.و) مهندس ناظر پروژه ی ساختمان دولتی بود او زیبا و خوش چهره بود و پدر مهران از او خوشش آمد. با گذشت روزها میان او و خانم مهندس ارتباط عشق و عاشقی برقرار شد و روابط کاری با عواطف و شهوت های حیوانی در آمیخت و با وجود اختلاف سنی میانشان این ارتباطات میان پیمانکار و خانم مهندس پیشرفت کرد و پدر مهران، خانم مهندس را غرق در هدایا می کرد و شیطان نیز این پیوند را استوارتر می ساخت تا آن دو به دام فحشا افتادند و به حرام روی آوردند و بدون هیچ ترس و –حیایی مرتکب حرام شدند و در آن غوطه ور گشتند، شیطان نیز این روابط را حمایت می نمود. دیدارها میان خانم مهندس و پدر مهران همچنان ادامه یافت تا اینکه از او باردار شد، خانم مهندس نیز معشوقش را از این امر مطلع ساخت و گفت که او دو ماهه باردار است و با ازدواج وی موافق است ولی پیمانکار با وجود سن زیادش داخل لجن افتاد و از حرام لذت برد، پس پیشنهادی و پست به او کرد و آن این بود که معشوقه اش خانم مهندس سقط جنین کند و او را به ازدواج پسر مهندسش مهران در آورد. خانم مهندس (س-و) نیز جزو همان گروه شیطانی پیمانکار بود، کسانی که در راه رسیدن به شهوات و خواسته هایشان از انجام هیچ کاری فرو گذار نمی کنند. خانم مهندس هم با این پیشنهاد شیطانی موافقت کرد و جنین را سقط نمود و پیمانکار هم سعی می کرد به هر وسیله پسرش را قانع کند تا با خانم مهندس ازدواج کند ولی پسرش از ازدواج با او سر باز زد، چون او رفتار خانم مهندس را از وقتی که در دانشگاه هم کلاس بودند می دانست و در جریان روابطش با دوستان دیگرش در دانشگاه بود. ولی پدر پیمانکارش ناراحت شد و او را تهدید به محرومیت از ارث و همه امتیازاتی که برایش فراهم کرده بود_ از ویلا گرفته تا ماشین و دفتر کار _ و محرومیت از شرکت درپروژه ها، با استفاده از روابطش با مسئولین، نمود. مهران به ناچار به خواسته پدرش تن درداد وعقد ازدواج میان خانم مهندس (س_و) و مهران تحت نظارت پدر عاشق جاری شد. روزها گذشت و رابطه ی میان خانم مهندس و پدرشوهرش دوباره شروع شد، خانم (س_و) حامله شد، در حالی که نمیدانست از مهران حامله شده یا از پدرش! او سرانجام دوقلو به دنیا آورد. پدر بی حیا هم برای اینکه فرصتی داشته باشد پسرش را برای نظارت بر پیمانکاری ها و تعهدات مربوطه به مناطق دوردست می فرستاد تا به همراه همسر پسرش در چاه فساد فرو رود. خانم مهندس بار دیگر باردار شد، ولی این بار مطمئن بود که بارداریش در هنگام غیبت شوهرش صورت گرفته و از پدر شوهرش حامله شده است. این دفعه نیز خانم مهندس دو قلو زایید، یک پسر و یک دختر! خانم (س_و) همچنان ارتباط حرامش را با پدر شوهر ادامه می داد و پدر شوهر هم او و فرزندانش را غرق در پول و ثروت می کرد و از آنها نگهداری می نمود. یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و ⏪ادامه دارد...... @Dastanvpand 🔴🔵🔴🔵🔴🔵
قسمت پایانی 💜داستان عبرت آموز @Dastanvpand ❣گام های شیطان از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است. مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش از خانه رفت تا در این باره از همسرش توضیح بخواهد و خشم خود را پنهان کرد. @Dastanvpand فردا صبح به سوال و جواب همسرش درباره ی آنچه دیشب دیده بود پرداخت و دعوا میانشان بالا گرفت. او همسرش را متهم کرد که این فرزندان، فرزندان او نیستند و آنها حرام زاده اند، همسرش آب دهان به صورتش انداخت و او را به بی غیرتی متهم ساخت. مهران در حالی که خشم و غضب از چشمانش می بارید از خانه خارج شد و به خانه پدرش رفت و جریان را به او گفت و میانشان دعوایی سرگرفت و همه روابط و پیوند ها بریده شد. اما همسر بدبخت ناگهان دیوانه شد و حالتی روانی به او دست داد که باعث شد اعصابش را از دست بدهد و از طبقه ی دهم بچه هایش را یکی پس از دیگری به میان مردم وحشت زده پرت کند و با وجود اینکه مردم التماس می کردند که این کار را نکند ولی خشم و جنون او را کور کرده بود و بدون رحم و شفقتی همه ی آنها را از طبقه ی دهم به پایین انداخت. @Dastanvpand آری ، هوی و هوس زودگذر شیطانی باعث ارتکاب چنین جنایات وحشتناکی گشت که عقل آن را باور نمیکند، ولی شهوت حرام و پیروی از شیطان این چنین است و چقدر خداوند متعال در کتاب بزرگش ما را از شگرد های شیطانی و مکر و حیله اش برحذر داشته است و به راستی که شیطان هدفی جز نابود کردن انسان ها به وسیله ی نیرنگ هایش و انضمام آنها به حزبش ندارد. خداوند متعال می فرماید: يا أيها الذين آمنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان ومن يتبع خطوات الشيطان فإنه يأمر بالفحشاء والمنكر .... يعني: اي مؤمنان ! گام به گام شيطان ، راه نرويد و به دنبال او راه نيفتيد ، چون هركس گام به گام شيطان راه برود و دنبال او راه بيفتد ( مرتكب پلیدی ها و زشتيها مي گردد ) . چرا كه شيطان تنها به زشتيها و پلیدی ها ( فرا مي خواند و ) فرمان مي راند . رسول اکرم –صلی الله علیه و سلم- می فرماید: «به راستی که شیطان تختش را روی آب قرار می دهد، سپس لشکریانش را گروه گروه به ماموریت می فرستد و مقام و منزلت کسی به او نزدیک تر است که از همه فتنه انگیز تر باشد ... یکی از آنها می آید و می گوید: دست برنداشتم تا اینکه میان او و همسرش جدایی ایجاد کردم ... پس شیطان او را نزد خود نگه می دارد و می گوید: بله تو (کار را کردی)!» @Dastanvpand ❌💦❌💦❌💦
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_هجدهم فرزاد: راستش نمیدونم چجوری بگم که راجبم فکر بد نکنین هوم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) بعد از چند دقیقه خود به خود اشکام بند اومد، سرمو ازرو شونه ی سامان بلند کردمورفتم رو یکی از صندلی‌های پشت میز ناهار خوری نشستم، سامان اومد کنارم نشستو آواهم روبرومون. خوشبختانه مدل قدیمی خونه ی بابابزرگ که فاصله‌ی زیادی بین آشپزخونه و سالن بود و البته شور و هیجان خبر فرزاد باعث شده بودکسی متوجه گریه‌های منو غیبت سامان و آوا نشه. نگاهم همش به آوا بود خودش فهمید که باید برام توضیح بده سرشو پایین انداختوگفت:متاسفم شیده منم دوس نداشتم اینجوری بشه. تموم غیضموسر آوا خالی کردمو گفتم: چجوری؟ آوا سرشو بلند کردو اول نگاهی به سامان که ساکت نشسته بود انداخت بعدم به من زل زدو گفت: من حالتو می‌فهمم ولی مطمئن با ش به هیشکی هیچی نمیگم همونطور که تا حالا نگفتم. تا خواستم حرفی بزنم سریع گفت: منم یه دخترم شیده شاید اون بیرون هیچکدوم ندونن تو سالایی که فرزاد نبود تو چی کشیدی ولی من میدونم، حواسم به تغییر حالتات موقع شنیدن اسمش بود، رفتنت به اتاقش دور از چشم همه وقتی نبودشو تو میومدی خونمون، هیجانی که روز برگشتنش داشتی، ببین درسته منو تو همیشه باهم یه لجبازی الکی داشتیم ولی دروغه اگه فکر کنیم از هم متنفریم هرچی که باشه ما باهم فامیلیم نمیدونم باور می‌کنی یا نه ولی من دوس داشتم فرزاد تورو انتخاب کنه امشبم خیلی از حرفش شوکه شدم. هیچوقت انقد آوا رو با خودم مهربون ندیده بودم، حدس می‌زدم دلش برام سوخته باشه و این چیزی بود که ازش متنفر بودم اما بهرحال حالا که بهر دلیلی طرح دوستی ریخته بودو از دل منم خبر داشت درست نبود که من تو موضع دشمن وایسم. با لحن مهربونی بهش گفتم: مرسی عزیزم که به کسی نگفتی از این به بعدشم نگو بزار بین منو تو عمو سامان بمونه. آوا: خیالت راحت باشه بعد از حرفش بلند شدو به سالن رفت، نگاهمورو صورت سامان زوم کردم عجیب نیاز داشتم یکی آرومم کنه اما سامان سکوت کرده بود من: سامان چیزی نمیگی؟ سامان: چی بگم؟ هر دفعه گفتم زیادی داری رو فرزاد حساب باز می‌کنی یجوری بغ کردی که مجبور شدم حرفمو پس بگیرم من: الان وقت سرزنشه؟؟ سامان: نه الان وقتشه که دیگه به خودت بیای من: من باید با فرزاد حرف بزنم نباید راحت ببازم، باید بفهمه من دوسش دارم سامان: تو همچین کاری نمی‌کنی، اگه غرورت بشکنه دیگه هیچی درستش نمیکنه من: پس چیکار کنم؟ فرزادو ببخشم به یکی دیگه؟ بشینم ببینم چجوری عشقمو میبرن؟ سامان: عشق باید دو طرفه باشه حالا که فقط تو درگیرش بودی پس عشق نیست، توهمه من: چی داری میگی؟ سامان: دارم خیلی واضح بهت میگم قید فرزادو بزن، اجازه نمی‌دم خودتو کوچیک کنی با بغض گفتم: میدونی که نمیتونم دستشو دور شونم انداختو گفت: باید بتونی وقتی فرزاد اون بیرون نشسته داره جلوی همه میگه قصد ازدواج داره اونم با دختری که اسمش سوینه نه شیده، یعنی هیچوقت به تو فکر نکرده. من: بدون اون می‌میرم سامان: هیییییس مثل دختر بچه‌ها حرف نزن هیشکی بعده هیشکی نمرده من: چرا اینجوری شد؟ اونکه دوسم داشت من مطمئنم دوسم داشت سامان: اون منم دوس داره هومنم دوس داره حتی کتایونم دوس داره اینا دوس داشتنای فامیلیه تو الکی گندش کردی. بیشتر از این دوس نداشتم با سامان بحث کنم چون حرفایی که دوس داشتمو نمی‌شنیدم، ساکت شدم، بعد از چند دقیقه سامان که فکر می‌کرد آروم شدم گفت: پاشو یه آب به صورتت بزن بریم بیرون. بیرونم رفتیم نه سمت فرزاد میری ن باش حرف می‌زنی من: نگران چی هستی؟ سامان: اینکه بخوای یه حرکت بچگونه بکنیو خودتوضایع کنی. من: نگران نباش حواسم هست سامان: آفرین پس پاشو خودتو جموجور کن بریم. به سفارش سامان اونشب اصلاً نزدیک فرزاد نرفتم بعد از شامم امتحانودرس خوندنو بهونه کردمو خیلی زود با بابا به تهران برگشتیم. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ازآن شب چهار روز گذشته بود در این مدت نه درست حسابی چیزی خورده بود نه خوابیده بود، صورتش زرد و رنگ پریده شده بود آشفتگی و پریشانی در چهره‌اش بیداد می‌کرد. امروز اولین امتحان ترمش بود امااصلابه کتابش نگاه نکرده بود هرچند در طول‌ترم آنقدری درس می‌خواند که اینجور مواقع خیالش راحت باشد، وقتی به دانشگاه رسید خیلی خسته و بی رمق بدون اینکه در محوطه مثل همیشه منتظرفلور بماند مستقیم به سالن امتحانات رفت و در ردیف‌های آخر روی.یکی از صندلی‌ها نشست و سرش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت چند ثانیه بعدیک نفربا خودکار چندضربه به روی صندلی زد، وقتی سرش را با بی حوصلگی بلند کرد امیر را با همان لبخند همیشگی روبرویش دید، دوباره سرش را روی صندلی گذاشت، امیر کمی خم شد و گفت: سرکار خانم بنده جنسم خوب نبوده آب رفتم یا شما زیادی درس خوندی چشمت ضعیف شده؟؟ شیده سرش را بلند کرد و نگاه بی تفاوتی به امیرانداخت امیر: خب آخه منم ببین دیگه یه سلامی علیکی شیده: آقای اصلانی میشه امروز سر به سر من نزارین؟ حالم،خوب نیست امیر وقتی این حرف را شنید و صورت بی روح شیده را هم دید خیلی نگران شد، این لحن مهربان و خواهش عاجزانه شیده هم دقیقاً بیانگر حال نا مساعدش بود. امیر این بار با لحن جدی‌تری پرسید: شیده خانوم چیزی شده؟ خدایی نکرده مریض شدین؟؟ شیده: نه فقط ممنون میشم امروز منو به حال خودم بزارین امیر: چشم، فقط توروخدا اگه کاری از دست من برمیاد حتماً بهم بگین شیده: ممنون کاری نیست امیر: بیشتر مواظب خودت باش این را گفت و رفت روی صندلی پشت سر شیده نشست، تمام حواسش به اوبود حتی سلام علیک دوستانش را هم سرسری جواب می‌داد، همین موقع فلور از راه رسید، مستقیم به سمت شیده رفت و با صدای تقریباً بلندی گفت: الهی دورت بگردم عزیزم این چه حالوروزیه؟! فلور از قبل تلفنی در جریان تمام ماجرا قرار گرفته بود، امیربه جمله ایی که ازفلور شنیده بود فکر می‌کرد و دیگر مطمئن شده بودکه اتفاقی افتاده است. شیده زودتر از همه برگه‌اش را تحویل داد و رفت، امیر هم بلافاصله پشت سر او رفت به محوطه که رسیدند امیر با دیدن حال شیده ترجیح داد مزاحمش نشود و فقط رفتنش را تماشا کردو منتظر بیرون آمدن فلور از جلسه شد، به محض آمدن فلور به سمتش رفت و صدایش کرد: خانم عطایی؟ فلور به سمت امیر برگشت و گفت: بله امیر: ببخشید میشه یه سؤال بپرسم؟ فلور: اگه راجبه امتحانه نپرس که گند زدم امیر: نه ربطی به امتحان نداره فلور: پس چیه؟ امیر: برا شیده اتفاقی افتاده؟ فلوذ: چطور؟ امیر: حالش خوب نبود نگرانشم فلور: شما قراره تا کی بپای شیده باشی؟ بابا گناه داره چنبار بگه تو رو نمیخواد؟؟ امیر: این حرفارو قبلاً هم گفتی الان فقط یه سؤال پرسیدم شیده چش شده؟ فلور: خیلی دلت میخواد بدونی؟؟ امیر: آره فلور: چیزیش نشده یه شکست عشقی کوچولو خورده الانم داره دوران نقاحتشو میگذرونه تا چند روز دیگم خوب میشه این حرف را زد و رفت. تنها حالتی که می‌شد در آن لحظه درچهره ی امیر دید شوکه شدن بود!!! @dastanvpand ادامه دارد...... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (امیر) از درباشگاه که داخل شدم یه نگاه انداختم کسری رو پیدا کردم یه گوشه جلوآینه وایساده بود و دمبل می‌زد، رفتم جلوبا همون حالت که مشغول ورزش بودسلام علیک کردیم، به دستام که خالی بود نگاه کرد و گفت: مگه نیومدی ورزش کنی؟ کولت کو؟ من: نه اومدم حرف بزنیم کسری: من که الان تایم عضله قوی کردنمه با هیشکی ام حرفم نمیاد من: مسخره بازی در نیارکارم جدیه کسری یه فیگور برام گرفت و گفت: جدی‌تر از عضله‌های من؟؟ من: راجبه شیدس جمع کن بریم میخوام باهات حرف بزنم کسری: ای بابا باز زد برجکتو ترکوند؟؟ من: نخیر امروز خودش ترکیده،بود، تو ماشین منتظرتم دیر نکن رفتم تو ماشین نشستم،5 دقیقه بعد کسری اومد تا سوارشدبا یه سرعت بالا حرکت کردم کسری: بزن بغل من: چرا؟؟ کسری: قصد سفر آخرت ندارم بزن کنار خودم بشینم بدون اینکه باهاش بحث کنم نگه داشتم جامونوعوض کردیم، حالا اون با سرعت ملایم‌تری می‌رفت و منم شروع کردم به تعریف کردن. من: امروز شیده اصلاً حالش خوب نبود، دور از جونش رنگ و روش عین میت شده بود، انقد گرفته بود که فک کردم شاید یکی فوت شده کسری: شایدم شده من: نه خوشبختانه کسی نمرده، فقط فلور یه چیزی بهم گفت که دارم دیوونه میشم کسری: چی گفت مگه؟؟ یه لحظه مردد شدم که حرف فلورو به کسری بگم ولی مطمئنم بودم جز اون کسی درکم نمیکنه، کسری دوباره پرسید: میگم چی گفت؟ من: گفت شیده شکست عشقی خورده کسری: می‌گفتی بنده خدا شکست عشقی رو که من 3 ساله دارم می‌خورم نه اون من: کسری دارم جدی حرف می‌زنم کسری: خب خره خداروشکر اگه رقیب عشقی‌ام در کار بوده تموم شده رفته من: بس کن بابا، من حتی نمیتونم فکرشم بکنم که شیده به کسی جز من علاقه داشته، اگ حرف فلور راست باشه دیوونه میشم کسری، یعنی تموم مدتی که من برا اون می‌مردم اون... کسری وسط حرفم پرید وگفت: اگه راست باشه؟؟ یعنی ممکنه دروغ گفته باشه؟ من: آره بعید نیست فلور مثلاً بهترین دوست شیدس ولی خیلی واضح و روشن به اون حسودی میکنه، دلیلشو نمیدونم ولی خیلی وقتا سعی کرده منو بیخیال شیده کنه شاید این بارم چرت گفته کسری: شیده خودش میدونه فلور همچین آدمیه؟ من: نه متاسفانه، اون فلورو خیلی دوس داره منم هیچوقت دلم نیومده تو ذوقش بزنمو بهش بگم چه مارمولکیه این دختر، حالا اینارو ول کن کسری بنظرت اگ حرف فلور دروغ باشه پس چرا شیده امروز اینجوری بود نگاهش یه لحظم از جلو چشمم نمیفته کسری: چند چندی با خودت؟ آحرش بنظرت دختره درست گفته یا نه؟ من: نمیدونم قاطی کردم، فقط خدا نکنه که راست باشه خدا نکنه اون جز من به کسی فک کنه کسری: اولاً که ایشالا اینطور نباشه دوما به فرض که باشه،حالا که به شکست ختم شده یعنی یه فرصت دیگه برای تو من: چی بگم قلبم خیلی تیر می‌کشید ولی نمی‌خواستم به کسری بگم که الکی نگران بشه فقط ازش خواستم منو برسونه دم خونمون، بقیه راهم تو سکوت گذشت، ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 وقتی رسیدیم پیاده شد و بعد از خدافظی رفت اون سمت خیابون که تاکسی سوار شه، منم کلیدو از جیبم دراوردم تا خواستم درو بازکنم سارا درو باز کرد سارا: سلام داداشی من: سلام خانوم چطوری؟ سارا: خوبم ولی دلخورم از دستت من: چراااا؟ سارا: چون اصلاً نمیای یسر بهم بزنی من: نازنازو امتحانام شروع شده، بعدشم مامان اینا که برگشتن دیگه تنها نیستم که نگرانم بشی سارا: نگران نیستم ولی خب دلم که تنگ میشه برا دایی امیر یه لحظه جاخوردم، دایی امییییر!!!!! چشامو ریز کردموگفتم: دایی امیر؟؟؟؟؟ سارا از خجالت صورتشو با دستاش پوشوندو گفت:حالا فعلاً که نه ولی یه چند ماه دیگه دایی میشی دستاشو از رو صورتش برداشتمو پیشونیشو بوسیدم، درسته سارا از من بزرگتر بود اما همیشه از بچگیش عادت داشت خودشو برا من لوس کنه منم نازشو بکشم، بهش گفتم: ای جونم مبارک باشه آجی خوشگله سارا: مرسی عزیزم، خلاصه ما الان یه خونواده کاملیم دیگه بیشتر بمون سر بزن من: چشم سارا: من دیگه برم خدافظ دایی جون من: دایی فدای جفتتون، بسلامت با خبری که سارا داد کمی حالم بهتر شده بود، واقعاً که تصور بچه‌ی سارا خیلی لذت بخش بود، سعی کردم یکم خودمو جموجور کنم تا بهونه برا سؤال جواب دست مامان ندم، تصمیم گرفتم امتحان بعدی که 2 روز دیگست خودم برم پیش شیده وماجرا رو بپرسم، یه نفس عمیق کشیدمو با یه لبخند ساختگی وارد خونه شدم. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌼🌸🌼🌸
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍃🍂 (شیده) الان 5 روز گذشته، دیگه نمیتونستم تحمل کنم باید به دیدن فرزاد می‌رفتم، صبح بهش زنگ زدموبرا ساعت 12 پارک کنار خونمون قرار گذاشتم، اصلاً نمیتونستم انقد راحت کنار برم، باید شانسمو امتحان می‌کردم شاید اگه می‌فهمید چقد دوسش دارم، اگه می‌فهمید محبت‌های خودش باعث این عشق شده یکاری می‌کرد و بی تفاوت ازم رد نمی‌شد. ساعت 11 ونیم پاشدم یه مانتوی سفید رو همون شلوار گرمکن مشکی که پام بود پوشیدم یه شال مشکی‌ام انداختم رو،سرمو رفتم نشستم تو پارک، یه ربع بود که نشسته بودم اون دیر نکرده بود من زود اومده بودم، تا قبل از اینکه بیام تو پارک مطمئن، بودم که میخوام همه چیو به فرزاد بگم اما از وقتی اینجا نشستم استرس گرفتمو شک کردم، نمیدونم شایدم ترسیده بودم پیش خودم گفتم بزار حالا که دودل شدم یه نظری‌ام از حافظ بپرسم، گوشیمو از جیبم دراوردم یه فال حافظ گرفتم، حافظ اینجوری گفت: گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود یا رب اندر کنف سایه‌ی آن سرو بلند گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود آخر ای خاتم جمشید همایون آثار گرفتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود واعظ شهرچو مهرملک و شحنه گزید من اگر مهرنگاری بگزینم چه شود عقلم از خانه بدر رفت و گر می اینست دیدم از پیش که در خانه‌ی دینم چه شود صرف شد عمر گرانمایه به معشوقه و می تا از آنم چه پیش آید از اینم چه شود خواجه دانست که من عاشقموهیچ نگفت حافظ آر نیز بداندکه چنینم چه شود طبق معمول چیز زیادی از غزل حافظ نفهمیدم ولی هرچی که بود تردیدمو شکستو دوباره مصمم کرد که حرفامو بگم، همین موقع سایه فرزادو روبروم دیدم سرمو بلند کردم نگاهش کردم با لبخند اومد کنارم نشستوگفت: سلام امر کرده بودین ساعت 12 اینجا باشم با اینکه دلیل احضارمو نفرموده بودین اما الوعده،وفا رأس 12. بعدم ساعتشو نشونم داد. به زحمت جلوی بغضمو گرفتموگفتم: سلام خوبی؟ فرزاد: مرسی تو چطوری؟ من: ممنون به لطف شما فرزاد: شیده جان چیزی شده؟؟ من: چیزی باید بشه؟؟ فرزاد: آخه صبح دلیل اومدنمو بهم نگفتی یکم دلم شور افتاد، عمو کامران که خوبه؟ من: آهان، آره همه خوبن، همه بجز من فرزاد: تو چرا خوب نیستی؟ بازم سامان کاری کرده؟ من: نه بابا اون بنده خدا که داره روز به روز بهتر میشه تا یکی دو هفته دیگم میرن سر خونه زندگیشون فرزاد: پس چیشده عزیزم؟ من: حوصله ندارم مقدمه چینی کنم این چند روزم انقد حالم خراب بود که وقت نشد با خودم تمرین کنم که چی بهت بگم فرزاد: راجبه چی حرف می‌زنی؟؟ من: وسط حرفام نپر حرف زدن برام سخت میشه فرزاد: پس تا پس نیفتادم بگو چیشده من: چند سال پیش که عموجهان برا درس خوندن فرستادت اونور غم دنیا تو دلم نشست تحمل اینکه، نباشیو دیر به دیر ببینمت برام سخت بود، آخه از وقتی یادمه دوست داشتم اما هر جوری که بود تحمل کردم، تو این سالا خواستگار داشتم مزاحم داشتم پیشنهاد دوستی داشتم اما به هیچکدوم نه نگاه کردم نه فکر، چون نمی‌خواستم به عشقم خیانت کنم اما تو حالا بعد 5 سال اومدی نشستی از یه دختر دیگه حرف می‌زنی، حالا فقط یه سؤال دارم دوس دارم جوابشو از خودت بگیرم، فرزاد چیشد که از من گذشتی؟ فرزاد: وای شیده این حرفا چیه می‌زنی؟ تو چی داری میگی؟؟؟ عشق!!! خیانت!!! کی بین منوتو عشقی بوده؟؟ من: نبوده فرزاد؟؟ فرزاد: معلومه که نبوده من: پس چرا همیشه هوامو داشتی؟ چرا انقد باهام مهربون بودی؟ چرا دوسم داشتی؟ فرزاد: خب قربونت برم تو برام مثل آوا بودی مگه می‌شد دوست نداشته باشم؟ مگه می‌شد هواتو نداشته باشم؟ من: با کارات عاشقم کردی که بعدش بهم بگی مثل آوایی؟ من آوا نیستم فرزاد فرزاد: تورو خدا اینجوری حرف نزن یکاری نکن از خودم متنفر بشم، آخه من چه رفتار غلطی داشتم که تو دچار سوء تفاهم شدی؟ دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک می‌ریختم، @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 دیگه بغضم ترکیده بود و داشتم آروم اشک می‌ریختم، بین گریه هام گفتم: اسم این همه سال احساس منو نزار سوءتفاهم بهم بر میخوره حداقل بگو توام زمانی دوسم داشتی اما حالا نداری اینجوری خیلی بهتره تا بگی از اول هیچی نبوده فرزاد: شیده کوچولوی من معلومه که دوست داشتمودارم اما به خدا به جون خودت مثل آوایی برام همون حسی که به اون دارم به تو دارم خیلی عصبانی بودم صدامو بالا بردم و گفتم: تو بیخود کردی مثل آوا منو دوس داشتی، اون خواهرته ولی من که نیستم چرا بهم توجه می‌کردی چرا وقتی برگشتی بازم... از شدت گریه نتونستم حرفمو ادامه بدم، سرمو بین دستام گرفتم، یکم بهم نزدیک شد و دستامو آورد پایین و گفت: چرا با خودت اینجوری می‌کنی؟ تو خیلی کم سنوسالی کلی وقت داری برا عاشق شدن و عاشقانه زندگی کردن. بهت یقین میدم حست به من یه حس بچگونست که چنوقت دیگم از سرت میپره، اخه عزیزمن توبرا من همون شیده کوچولویی بغلت می‌کردم می‌بردم برات خوراکی می‌خریدم حالا چطور میتونم به یه چشم دیگه نگات کنم؟! من: ولی من دیگه اون شیده ای که بغلش می‌کردی می‌بردی براش خوراکی می‌خریدی نیستم من بزرگ شدم فرزاد: بزرگم شده باشی دید من به تو همونه الانم که چیزی نشده حرفای امروزتو می‌زارم پای شوخی، هنوزم برام مهمی و میتونی روم حساب کنی مثل یه برادر به چشماش زل زدم همون چشمایی که دنیا رو برام معنی میکردو حالا باید به یکی دیگه تقدیمشون می‌کردم، اون لحظه هیچی از خدا نمی‌خواستم جز اینکه فرزادو به من بده، با یه صدای گرفته و ته مونده ی هق هق گفتم: حتماً خیلی از من خوشگل تره با عصبانیت بلند شدو یه چند قدمی ازم دور شداما دوباره برگشت روبروم روی زمین رو 2 تا زانوش، نشست و با کلافگی گفت: چرا درک نمی‌کنی؟ میخوای هم خودتو عذاب بدی هم منو؟؟ اصلاً نمی‌فهمیدم چی دارم میگم، هیچوقت خودمو انقد وقیح و بی غرور ندیده بودم، با همون حالت منگم گفتم: خیلی بیشتر از من دوسش داری؟ اینبار نفسشو فوت کرد بیرونو بلند شد رو نیمکت کنارم نشست فرزاد: ببین عزیزم من تورو یه شکل دیگه دوس دارم اونم یه شکل دیگه، تو نباید خودتو با کسی مقایسه کنی من: تو بگو من چیکار کنم؟ همیشه مال من بودی حداقلش آینه از نظر من مال من بودی حالا بگم باشه برو با اون؟ مال اون باش؟ فرزاد با یه لرزش تو صداش که از عصبانیت بود گفت: مگه من تحفم مال کسی بشم؟ بعدشم من اگه شوهر سوین بشم بازم پسرعموی تو میمونم همیشه هم در خدمتت هستم، تو که قرار نیست منو از دست بدی فقط باید قبول کنی منو یه شکل دیگه داشته باشی من: بعد از حرفای امروز... فرزاد: اصلاً به حرفای امروز فکر نکن، یه درد دلی باهم کردیم همینجام تموم میشه میره من: یعنی حرفامو فراموش می‌کنی؟؟ فرزاد: آره مطمئن باش همین حرفش غمموبیشتر کرد، من دلم نمی‌خواست فراموش کنه، دلم نمی‌خواست منو حرفامو ندیده و نشنیده بگیره، دلم یه برخورد دیگه می‌خواست ولی از حرفاش معلوم بود که من براش فقط یه دختر بچم که هیچ شانسی برا رقابت با عشقش ندارم، پس بهتر دیدم خودمو بیشتر از این له نکنم، بلند شدمو گفتم: ممنون که فراموش می‌کنی فرزاد: دیگه حرفشم نزن وروجک، میری خونه؟ من: آره ببخش که دعوتت نمی‌کنم بیای خونه بابا نیست میدونم که توام نمیای فرزاد: نه بابا اتفاقاً یجا کار دارم باید برم، فقط؟ من: فقط چی؟ فرزاد: مواظب خودت باش به چیزای الکی‌ام فکر نکن من: باشه حتماً، خدافظ فرزاد: خدافظ رفتم خونه دلم آروم که نشده بود هیچ بدتر گر گرفته بود، تا قبل از اومدنم یه امیدی داشتم اما حالا دیگه مطمئن شدم که باختم، فکرم بدتر بهم ریخته بودو سردرد گرفته بودم، خیلی راحت تموم زندگیمو با یه جمله با یه اسم ازم گرفتن، دوس داشتم تلافی کنم، باید ثابت می‌کردم که بچه نیستم باید فرزادو از کاری که باهام کرد پشیمون می‌کردم، با همه این حرفا خودمم دقبقا نمیدونستم چمه و چی میخوام،2 تا قرص آرام بخش خوردمو برافرار از همه‌ی فکرو خیالا خوابیدم. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.» آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟» زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.» آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.» عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.» زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.» زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.» زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟» فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.» مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.» عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟» پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! » آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید زندگیتان سرشاراز عشق و محبت 🍃 🌺🍃 @dastanvpand 🌸🍃🍃🍃🌸🍃
🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓 ♥️📚
🌺 °•○●﷽●○•° خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بستم یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم +فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟ تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم ‌ بعد وضو جانمازمو باز کردمو ایستادم برا نماز ! بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسمو پوشیدم کولمو برداشتمو رفتم پایین . نگا به ساعت انداختم . یه ربع به هفت بود‌ نشستم پیش مامان و بابا رو میز واسه صبحانه ! یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم . متوجه نگاه سنگین مامان شدم . سعی کردم بهش بی توجه باشه که گفت : +این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر ؟ نمیگن دختره ادب نداره ؟ خانوادش بلد نبودن تربیتش کنن؟ سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم _وا چیکار کردم مگه !! یکم سرم درد میکرد. تازشم خودتون باید درک کنین دیگه . امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست . با این حرفم بابا روم زوم شد و +از کی مصطفی واسه شما شده حواشی؟ تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد +خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟. لقممو تو گلوم فرو بردم و : _نه بابا ‌ پسره خودش ردیه !به من چه . خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم _مامان من که گفتم ... خدایی نمیتونم اونو .... با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند ‌ از جام پاشدم . لپ بابا رو ماچ کردمو ازشون خداحافظی کردم از خونه بیرون رفتم کفشمو از جا کفشی گرفتم و ‌‌.‌... _ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم _چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟ با هق هق پرید بغلم و +فاطمه بابام !!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت . از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد ‌.پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر . +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره ! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه . مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد . __ اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه . کیفشو جمع کرد . منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه ‌. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد . با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد . همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد . ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌ خودشو به چادر محدود نمیکرد . با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم . چادرشو جلو اینه سرش کرد . محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم . باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم . از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه . _عه عه ریحون اینو نگا ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم . +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت : سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش . _هی..هیچکی دستشو تکون داد به معنای خداحافظی . براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم . عهه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه ؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم . چ شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم . بر خلاف خاهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله بیخیالش بابا اینو گفتم و چشم رو تیپش زوم شد . ولی لاکِردار عجب تیپی داره . اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . دلم میخاس جلب توجه کنم که نگام کنه . نمیدونم چیشد که یهو داد زدم _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد . +جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌ وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم ‌ _جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت : +ممنونتم فاطمه جونم . اینو گفت و نشست تو ماشین . بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد . پشت چشمم و نازک کردم و رفتم سمت سالن. اه اه اه ‌ اخه چرا این پسره غیر عادیه؟ چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره ؟ چرا کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم . چقدر دلم برای ریحانه میسوخت . دختر تک و تنها بیچاره داداششم که ، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش . دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم. نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام ‌. تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد . وسایلامو مثه هیولا ریختم تو کیفو سمت حیاط حمله ور شدم . با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار ماشینش شدم . ____ مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قارو قور شکمم منو سمت اشپزخونه کشید . به محض ورود به اشپزخونه با خنده ی کش دار مامانم مواجه شدم ‌ +دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت ؟ _الان این تیکه بود یا ...؟ +تیکه چیه ؟؟بیا بریم بازار یه خورده لباس بخریم نزدیک عیده ها . _مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغه ایهه؟؟ مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار. من الان درگیر درساممم. درسسسسااااامممم +اه فاطمه دیگه شورشو در اوردیا . بسه دیگه دختر. خودتو نابود کردی . من نمیزارم مصطفی رو به خاطر .... دستمو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم ‌ و نزاشتم ادامه بده. _مامان من حرفمو گفتم . بین من و مصطفی هیچ حسی نیست حداقل از طرف من. من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم . این مسئله از نظر من تموم شدست . خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجبش . اینو گفتمو رفتم سمت اتاقم . وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم‌. وای ! تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ی ریحانه رو گرفتم . یه دور زنگ زدم جواب نداد . برا بار دوم گرفتم شماره رو . منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفنو قطع کردم. ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟ دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندمو گرفتم . بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد . دوباره صدا مردونه هه بود . بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° +سلام با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم . نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار اوردم تا نطقم باز شه .با عجله گفتم : _الو بفرمایین ؟! دیگه صدایی نشنیدم . فک کنم بدبخت کف اسفالت پودر شد کم مونده بود از سوتی ای ک دادم پشت تلفن اشکم در اد. بلند گفتم _دوست ریحان جونم . ممنون میشم گوشیشو بهش پس بدین و تلفن دیگران و جواب ندین !!! اینو گفتمو دوباره تلفنو قطع کردم از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار . چند بار فاصله ی بین دستشویی و اتاقمو طی کردم که موبایلم زنگ خورد شماره ناشناس بود . برداشتم . جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه و شنیدم . +الو سلام . فاطمه جان ! بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن ‌ _سلام عزیزم . چیشد ؟ بابات حالش خوبه ؟ چرا خودت تلفنتو جواب نمیدی ؟ +خوبه فعلا بهتره.ببخشید دیگه حسابی شرمندت شدم . شماره خونتونو نداشتم . بعد داداشمم ک .... سکوت کرد . رفتم جلو اینه و تو اینه برا خودم چش غره رفتم . ادامه داد . +داداشمم که نمیزاره به شماره نا آشنا جواب بدم . سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم ‌ _خب ان شالله که حال پدرتون زودتر خوب میشه . زنگ زده بودم حالشونو بپرسم . راستی ریحانه جان ! جزوه رو فرستادم برات . +دستت درد نکنع فاطمه. ممنون بابت محبتت . لطف کردی . _خواهش میکنم . خب دیگه مزاحمت نمیشم . فعلا خدانگهدار ‌ +خداحافظ. سریع تلفنو قطع کردم و پریدم رو تخت ... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° محمد : پنجره ی ماشین و تکیه گاه آرنجم کردم یه دستم رو فرمون بود نگاهم و به در مدرسه ریحانه دوخته بودم حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست ی دستی ب موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم از ماشین پیاده شدم تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه ! خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همچی امن و امانه در زدم‌و وارد دفتر مدیر شدم بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد مدیرشون یکی و فرستاده بود ک به ریحانه بگه من اومدم چند دیقه بعد صورت ماهه خواهرم به چشمام خورد خواستم ی لبخند گرم بزنم ک بادیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم ! صدای ریحانه رو شنیدم ک گفت : +سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم توجه ام جلب شد ب دختری ک با تعجب بهم خیره شده بود خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تودلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی ! وقتی ریحانه اومد سمت ماشین ماشین و دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود هنوز درو باز نکرده بودکه دوستش بلند صداش زد: ریحووونن اخمام توهم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه. و مخصوصا اسم ابجیمو اینجوری صدا کنن! ریحانه جوابش و داد میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودمو کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم دوباره داد زد : +جزوه قاجارو میفرسم برات خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلندد زد زیر خندههه واییی خداا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد .هرکاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم . ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود خندید ولی صدایی ازش بلند نشد دوستش و فاطمه خطاب کرد صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد ریحانه نشست تو ماشین میخواستم برگردم‌ و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره دخترای تو این سن خیلی بچه ان . فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده با این حال ب دلیل کنجکاوی خیلی زیادم طوری که متوجه نشه ،نگاهش کردم ‌ بعد چند ثانیه پامو رو گاز فشردم و حرکت کردم فکرم مشغول شده بود تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه و تودلم گفتم آخییی اینکه همون دخترس چقدررر کوچولووووو واییی منو باش جدیش گرفته بودم خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد ! توجه ام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست ب سینه به روبه روش خیره شده بود بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 °•○●﷽●○•° با دیدن قیافش خندم گرفت زدم رو دماغش و گفتم _چیهه بازم قهریی ؟؟؟ حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت: + ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم .عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی !!!! لپش و کشدم‌و گفتم : _خو حالا توهم حرص نخور جوجه کوچول چش غره داد ک گفتم : _سلام بر زشت ترین خواهر دنیا حال شما چطورههه با همون حالت جواب داد: + با احوال پرسی شما .راسی بابا چطوره .کجاست ؟ _خونس پیش داداش .رفتیم خونه زود اماده شو که بریم. پکر گفت : +چشم _نبینم غصه بخوریا لبخند قشنگی زد و دوباره ب دستش خیره شد ____ رسیدیم خونه داداش علی برامون ناهار و آماده کرده بود ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد ورفت سر کارش خیلی زود آماده شدیم و بعد خوردن ناهار اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین بابام اولین الگوی زندگی بود واز بهترین آدمایی که میشناختم !!! حاضر بودم جوونمم بدم تا کنار ما بمونه داغ مادرمون نفس گیر بود وطاقت غمِ دیگه ای رو نداشتیم ...... یکی دوساعت بود که تو راه بودیم بی حوصله به جاده خیره شده بودم بابا خواب بود صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد از توآینه نگاش کردم و گفتم کیه ؟ صداشو قطع کرده بود و به صفحه اش نگا میکرد وقتی دیدم جواب نمیدع دستم و بردم پشت تا گوشی و بده بهم بی چون و چرا موبایلش و گذاشت کف دستم تماس قطع شده بود گوشی و گذاشتم روی پام ک اگه دوباره زنگ زد جواب بدم چند ثانیه بعد دوباره زنگ خورد جواب دادم و گفتم:الو؟ بازم قطع شده بود .بعد چندلحظه زنگ خورد حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم : _ سلام وقتی جواب نداد اماده شدم هرچی میتونم بگم ک صدای نازک ودخترونه ای مانع حرف زدنم شد گفته بود:الو بفرمایین حدس زدم از دوستای ریحانه باشه وقتی ب جملش فکر کردم .یهو منفجر شدم گوشی وازخودم فاصله دادم و لبم و به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه ریحانه که قیافه سرخمم و دید دستپاچه گفت : +کیه داداش دوباره گوشی و کنار گوشم گرفتم.... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ ♥️📚|🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓