eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂 #رمان_فصل_آخر #قسمت_سی_هفت از امیر براتون بگم از اون روز تو کافی شاپ به بعد ندیدمش ام
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 حرفشو خیلی جدی و با عصبانیت گفت، منم که نخواستم میدون بهش داده باشم گفتم: خب پس توام چیزی نگو با اکراه گفت: باشه یکم که سکوتمون طولانی شد کمی به سمتش چرخیدم و گفتم: چطوره جمعه صبح بریم کوه؟ امیر: کوووووه؟؟؟ نع من: چرا؟؟ امیر: آخه چیزه من: چی: امیر یه لبخند زد و گفت: هیچی شوخی کردم هر طور تو بخوای، میریم کوه من: خب این از جاش، فقط مونده اینکه جلو اونا چجوری رفتار کنیم؟ امیر: منکه لازم نیست رفتار خاصی داشته باشم خودم باشم کافیه، فقط شما یه لطفی کن جلو اونایکم منو تحویل بگیر، البته مدیونی اگه فکر کنی عقده ایی شدما نه فقط میخوام نقشت درست پیش بره همین بعدم خندید و منم با یه لبخند رومو ازش برگردوندم امیر: شیده؟ من: بله امیر: از الانم دیگه به من نگو اصلانی بزار عادت کنی بگی امیرکه جلو اونا سوتی ندی، اصلاً یکاری کن من: چی؟؟ امیر: به من بگو عشقم انقد بگو تا ملکه ذهنت بشه بهش اخم کردم، کشید بغل خیابونو پارک کرد، کامل به سمت من چرخید یه دستش رو فرمون بود یه دستش رو پشتی صندلی من بعدم با یه لبخند گفت: چیه سختته؟؟ من: آره خیلی اینو که گفتم لبخندش محو شد، یجوری نگاهم می‌کرد که یه لحظه دلم براش سوخت، خیلی نامردی بود که اون این همه می‌خواست با من راه بیاد ولی من نمیتونستم با یه کلمه حتی به دروغ یکم خوشحالش کنم، قیافمو مظلومانه کردمو خیلی مهربون بهش گفتم: آخه زشته، من تورو اینجوری صدا کنم اونا فک میکنن من چقد بی حیام امیر: بخاطر این نمیخوای بگی یا سختته حتی الکی به من بگی عشقم؟ من: بخاطر زشت بودنشه که نمیگم دستشو از رو صندلی برداشتوبه،روبروش نگاه کرد و گفت: باشه اگه بخاطر آینه نگو منم دلم نمیخواد راجبه تو فکر بد بکنن، اما؟ من: اما چی؟ امیر: من که مث تو حجب و حیا ندارم هروقت دلم بخواد میگم عشقم به کسی‌ام ربطی نداره خوب میدونستم منظورش فرزاده، چیزی نگفتم،دوباره راه افتاد، بعد از چند ثانیه سکوت، با یه لحن جدی گفت: شیده اونجا حواست به یه چیزی باشه من: ای بابا دیگه چی؟ امیر: اینکه من غیرت دارم بخوای با اون بگی بخندی زیادی شوخی کنی مجبوریم 4 تایی بریم 3 تایی برگردیم با یه جسد من: بعد اونوقت اون جسده کیه؟ امیر: یا منم یا اون، بالاخره تو بخوای باش زیادی بخندی من که چغندر نیستم اونجا یا می‌زنم خودمو له می‌کنم یا اونو من: یا شایدم منو، بگو تعارف نکن امیر: ای جونم نه بابا کی دلش بیاد آخه خیلی از این همه غیرتی شدن امیرخندم گرفته بود، گفتم: امیر؟ امیر: جانم؟ من: زیادی داری جدی می‌گیری امیر: تو هیچوقت برا من شوخی نبودی من: بهرحال این اداهارو بزار کنار امیر: ادا نیست من رو تو تعصب دارم خیلی وقته هم نگاهش جدی و مردونه شده بود هم لحنش میدونستم دروغ نمیگه منم دیگه ادامه ندادم من: خب دیگه منوبرسون امیر: نمیشه یکم دوردور کنیم؟؟ فعلاً که زوده من: دور دوره چی من به بابام گفتم سریع میام امیر: یعنی قده یه آبمیوه خوردنم وقت نداری؟ من: نه باید برم، امیر: مظلوم گیر آوردی هی ضدحال می‌زنی دیگه باشه میرسونمت من: مرسی، منو که رسوندی بعدش با خیال راحت برو آبمیوتو بخور امیر: بی تو کوفت بخورم بهتره بیشتر بهم میچسبه از حرفش خندم گرفت من که خندیدم اونم اخماشو باز کرد وخندید. منو رسوند و قرار شد جمعه صبح بیاد دنبالم. منم قبل از اینکه برم تو خونه به فرزاد زنگ زدمو جریان جمعه رو بهش گفتم. @dastanvpand ادامه دارد.... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
📕 خیلی سالها پیش که دبستان میرفتیم تو مدرسه بغل دستیم صد تومن گم کرده بود و گریــــــــــــه میکرد دلم سوخت صد تومن هفتگیمو یواش از کیفم در آوردم انداختم زیر میز معلم بعد از زنگ منو نگه داشت بهم گفت دیدم پولشو از کیفت در آوردی انداختی زیرمیز هر چی توضیح دادم باورش نشد و اینبار من گریه میکردم فرداش بغل دستیم جاشو عوض کرد و همه بهم میگفتن دزد!! 👈هیچوقت محبت بیجا نکنید.. @dastanvpand 🍃🌸🍃🌸🍃
🆔 @Dastanvpand 🆗 📘📙داستانی تکان دهنده وعبرت انگیز واقعی ارسالی از طرف یکی از محبوبان خوب کانال ✍ 💯 دختر دانشجویی در بیست سالگی ازخانواده ای متواضع وبااخلاق بزرگوارانه که برفضیلتهاتربیت شده بوداو ماننددیگر دختران برای خود رویاهایی داشت ولذتهای زندگی اورافریفت روزی یکی ازدوستان ناباب که مدتی اورازیرنظرداشت سرراهش راگرفت دختراوراشناخت 😳 این گرگ بشرگونه بامهربانی بااوسخن میگفت وزیباترین سخنانی راکه شاعران دنیاسروده اند به اوتقدیم کردباسخنان شیرین که درنهان مملواززهربودبااوسخن میگفت وازسرانگشت تاناخن پایش اورامیستود😱تا انجاکه دل این دخترپاک به اومشغول شدوبرای دیدارش ثانیه شماری مینمودوخودش رامعطرمیکرد سرانجام ب روزبد یمن-البته فقط برای اوفرا رسید جوان درکمینش بودتااینکه دروازه ی جهنم برایشان گشوده شود وهردومرتکب زنا شدن 😢 دخترپس ازان کلی شرافت وعفت حفظ شده اش راازدست داد خانواده اش ازاین ماجرااطلاعی نداشتن روزهاگدشت واین گرگ بشرگونه دست ازدیدارش کشید اوبه خواسته اش رسیده بود ودرپی شکارصیدهای دیگری بوداین دخترتبدیل به پارجه کهنه شدن غذا میخورد و نه چیزی مینوشید زندکی اینده اش رارهاکرددیگرچیزی جز بازگردادن انچه ازاوگرفته شده بود یاحداقل خواستگاری ان گرگ ازاو برایش اهمیتی نداشت چندماه ازاین ماجراگذشت اعلایم بارداری براوپدیدارشد 😢😱 و ترسید وزمین جلوچشمش تیره شد چون خانواده اش درماه 4و5 این امرراملاحضه خواهندکرد اودرپی تعقیب این گرگ ویلگردد ازگوشه ای به گوشهای بودتاب اوخبردهد توله اش رادرشکم دارداین گرگ ویلگردازاوفرارمیکردومیگفت: "شایداین بچه ازمن نباشدشایدازمرد دیگری باشد😔این بیچاره به دنبالش راه می افتاد وبه اومتوسل میشودوشب وروزرهایش نمیکردد ازاومیخواست پیش ازاینکه رسواشود بااوازدواج کندازبس که اصرارکرد جوان به فکردیگری افتاد اینکه چگونه ازتعقیبش خلاص شوداندیشه ای بس خطرناک به ذهنش خطورکرد که تنهافکرکردن به ان او را به جهنم می انداخت اوبه دنبال دوستانش که ازهمین نوع بوده اند فرستاد و به انان خبردادکه ازانان میخواهد درساعت4 فردا در استراحت گاه حاضرشون چون برایشان دختری خواهد اورد تابه اوتجاوز کنند😱😱😨😰وچیزی ازاوبجانگذارند انان به خوشحالی پذیرفتن او بلافاصله به ان دخترفریب خورده تماس گرفت ومیخواهم ساعت 4 به استراحت گاه بیایی مادرم میخواهد پیشش از خواستگاری باتواشنا شود دخترازشادی نتوانست خودش را کنترل کندوگفت:خداراشکرکه اوراهدایت کرده وبلاخره این رسوایی پوشیده وپنهان خواهد شدروزبعدساعت 4 برادردختراحساس بیماری ودرد درناحیه شکم کرداومجبورشداو را به بیمارستان ببرد تا حالش بدترنشوداومابین دو اتش گرفتاربود اوبه خواهرپسردوست داشتنیش زنگ زد درحالی که خواهراو ازاین موضوع چیزی نمیدانست به اوگفت:برادر ومادرت دراستراحت گاه منتظرامدن من هستن لطفا بجای من برو و به انان بگو بنابه دلایل استراری نمیتوانم بیایم خواهرپسرکه اورا از دوران دانشگاه میشناخت به اوگفت:حتما خواهر به این گمان که مادروبرادرش دراستراحتگاه هستن به انجارفت وبه محض واردشدن دختر آن درندگان ب اوهجوم بردن وپاکی عفتش رادریدن👀😱😮 پس ازگذشت چندساعت گرگ بزرگ که منتظربود دوستانش کارش راانجام دهند به انجا رفت گفت چه اتفاقی افتاده گفتن:همان که خواستی انجام شداوبالبخندگفت ازشمامتشکرم خندهایش در ودیواراستراحتگاه را لرزندان او ب سمت اتاقی که جنایت دران صورت گرفته بود رفت بااین گمان که اودختری راکه شرافتش راازاوگرفته بودخواهد دید تاب اوبگوید اکنون چند جوان ب اوتجاوز کرده اند وهرگزنمیتواند ازوی خواستگاری نمایداوهمچنان ب سمت اتاق رفت درحالی که لبخندبرلب داشت دررابازکرددراین هنگام خواهرش رادرحالت اسف باردید شکه شد وهیچ چیزی نگفت بلکه سکوت مرد وتمام استراحتگاه راسکوت فراگرفت بلافاصله به سمت ماشینش رفت وتفنگش رابرداشت خود رابایک گلوله کشت و به جهنم فرستاد 👹 وچه بدفرجامی است!! 😏اکنون ایا کسی درس عبرت میگیرد. @Dastanvpand 🔥🔥🔥🔥🔥🔥
☘👈 بــــــرادرم… اگر هنــــــگام وضوء ســــردی آب استخوانت را بــــه درد آورد ☝️ بدانکــــــه جهـــــنم استخوانـــــ سوزتر است. 🌹👈 خـــــواهرم… اگر چادر سیاهت باعث عـــــرق کردنت گشــــته 👌 بدانـــــکه آتش جهـــــنم آب نه بلکه گوشت و خـــــون بدنت را ذوب می کـــند. وَ ذُوقُوا عَذٰابَ اَلْحَرِيق عذاب سوزان را بچشید @dastanvpand 🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلبم را به خدا می سپارم♥️ وقتی می دانم بدون حکمت او برگی از درخت نمی افتد😊 امروزتون آروم و پرنشاط🍃💗 ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 صبح قبل از اینکه بیام، قرصمو خورده بودموچنتا نرمش هوازی هم انجام داده بودم. سوینو فرزاددست همو گرفته بودنو با فاصله‌ی کمی از ما راه می‌رفتن، حسابی‌ام مشغول حرف زدن بودن منم که اصلاً دلم نمی‌خواست کمتر از اونا بهم خوش بگذره شروع کردم از خاطرات خنده دار کسری برا شیده تعریف کردم اینجوری صدا خنده‌ی ما حتی از اونا هم بیشتر شده بود. یکم که جلوتر رفتیم به یه بلندی رسیدیم که یکم بالا رفتن برا دخترا سخت بود، فرزاد دست سوینو گرفتو کمک کرد بره بالا، بعدم دستشو به سمت شیده دراز کرد منم همزمان با اون دستمو سمت شیده گرفتم، شیده چند ثانیه‌ای مردد به دست هردومون نگاه کرد بعدم دست منو گرفت اومد بالا، فرزادم دستشو پس کشید. لحظه‌ای که دستش تو دستم بود احساس عجیبی کل وجودمو گرفت، تا اون روز دستشو لمس نکرده بودم حس فوق العاده قشنگی بود، قشنگ حس می‌کردم که تپش.قلبم نامنظم شده، وقتی اومد بالا خواست دستشو از تو دستم بکشه که من محکم دستشو نگه داشتم، نگاهم کرد با یه لبخند خیلی آروم بهش گفتم: اینجوری طبیعی تره و به فرزادو سوین که دست همو گرفته بودن اشاره کردم، شیده هم که نمی‌خواست هیچ جوره جلو اونا کم بیاره قانع شد، وقتی دست شیده اونجوری محکم تو دستم بودتموم سنگای سخت زیر پام به ابرهای نرم تو آسمون تبدیل شده بود، فاصله‌ی فرزاد وسوین داشت با ما زیاد می‌شد که وایسادن تا مام برسیم، فرزاد وقتی دستای منو شیده رو دید یه اخم ریز کرد و روشو برگردوند، از اینکه داشتم حسابی لجشو در می‌آوردم خوشحال بودم، حین راه رفتن سوین دوباره شروع کرد به نطق کردن سوین: شیده جون کجا با امیر آشنا شدی؟ شیده: مگه فرزاد بهت نگفته؟ ما همکلاسی هستیم سوین: فرزاد یکم حواس پرته بعضی وقتا یچیزایی،رو یادش میره بگه، گفت که با یه آقایی آشنا شدی ولی نگفت کی و کجا من: نخیر سوین خانوم نگفتنش از حواس پرتی نیست سوین: پس از چیه؟ من: معمولاً پسرایی که همه چیو به عشقشون نمیگن همونا ایی ان که یه کاسه‌ای زیر نیم کاسشونه فرزاد: دستت درد نکنه آقا امیر حالا موش ول میدی تو زندگی ما؟ من: چه موشی من فقط نمیخوام سر این دختر طفل معصوم کلاه بره همین سوین: آخی نه آقا امیرفرزاد خیلی نازه اصلاً اونجوری نیست از حرفش خندم گرفت یجوری می‌گفت فرزاد نازه انگار داشت از گربش تعریف می‌کرد من: خلاصه از من گفتن بود سوین: تو خودت همه چیو به شیده میگی؟ من: معلومه که میگم نگم که زنده نمیمونم یه نگاه به شیده انداختم با دیدن لبخند رضایت رو لباش خیالم راحت شد که گند نزدم. سوین: پس خوشبحال شیده من: آره بابا همه همینو میگن، میگن خوشبحال شیده شده شیده با یه اخم ساختگی گفت: امییییییییییر؟ من: البته بیشتر خوش بحال منه، یعنی همه به من میگن خوشبحالت امیر که شیده رو داری همه خندیدیمو تقریباً یه سکوت طولانی برقرار شد. یکم که جلوتر رفتیم قلبم داشت اذیتم میکردسرعت راه رفتنموخیلی کم کردم یکم آب خوردم تا نفسم جا بیاد ولی فایده نداشت، شیده متوجه نفس نفس زدنم شد ادامه دارد..... 🌸🌼🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @dastanvpand
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 شیده: چیشده امیر؟ خوبی؟ من: آره ممنون، ببخشید من به کوهنوردی عادت ندارم شیده: میخوای یکم بشینیم بهتر که شدی بعد بریم؟ من: اگه اینکارو بکنیم بهتره بعدم نشستیم رو یه سنگ بزرگ که جا برا هردومون داشت. شیده: خیلی خسته شدی؟؟ من: نه خیلی شیده: اونروز گفتی کوه نریما من جدی نگرفتم من: تو کی منوجدی گرفتی؟؟؟ شیده: الان نشستیم بهتری؟؟ من: آره خیلی شیده: آسم داری؟؟ خندیدمو گفتم: چرا عیب رو پسر مردم می‌زاری؟؟ شیده: آخه... بین حرفش گفتم: نه آسم ندارم ولی به این جورورزشام عادت ندارم یکم زود خسته میشم فرزاد پشت سرشو نگاه کرد وقتی دید ما خیلی جا موندیم با صدای بلند گفت چرا نمیاید؟؟ من: نفهمن من کم آوردما خیلی بد میشه فک میکنن معتاد پتادم شیده: نه خیالت راحت بعدم با صدای بلند گفت: من یکم خسته شدم شما آروم آروم برید مام می‌رسیم بهتون من: دمت گرم خیلی مردی شیده: میخوای برگردیم؟ من: حرفشم نزن از اینکه می‌دیدم شیده نگرانمه حس خوبی داشتم هرچند میدونستم نگرانیش از دوس داشتن نبود فقط از رو عذاب وجدان بود چون هرچی باشه اون منو به کوهوکمر کشونده بود. یکم آب خوردمو راه افتادیم کمی بالاترفرزاد و سوین منتظر ما نشسته بودن به اونا که رسیدیم شیده گفت: بچه‌ها دیگه بالاتر نریم من خیلی خسته شدم منم که پرو انگار نه انگار شیده داشت بخاطر مراعات حال من اینو می‌گفت برگشتم گفتم: چه زود خسته شدی هنوز که راهی نیومدیم تازه به مجتمعم نرسیدیم همه صفای کلک چال به مجتمعشه شیده با حرص یه نگاه بهم کردو گفت: من نمیام شما میخواید برید برید خودت که دیدی من نفسم بالا نمیومد من: عزیزم این چه حرفیه آخه؟ من بی تو برم؟؟ منم دیگه نمیام فرزاد جان میخواین شما با سوین برین فرزاد: نه دیگه چه کاریه همه پیش هم باشیم بهتره سوین: اوهوم اینجا خیلی‌ام قشنگه همینجا بشینیم یه گوشه‌ی دنج پیدا کردیمو نشستیم، کلی حرف زدیموخندیدیم بیشتر منو سوین گوینده بودیموفرزاد و شیده هم شنونده، وسط خنده هامون فرزاد خان خیلی جدی گفت: اقا امیر اگه میشه یکم خانوماروتنها بزاریم بریم همین دوروبر یه گپ مردونه بزنیم، چطوره؟ من: والا چی بگم حرف زدن بدون خانوما که لطفی نداره ولی باشه بفرمایید بلند شدمو روبه شیده گفتم: عزیزم من زود برمیگردم اگه دلت تنگ شد زنگ بزن بعدم یه چشمک دختر کش زدمو کنار فرزاد راه افتادم، سوینم کلی به حرفو حرکت من خندید. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزد: اقا امیر میخوام با هم رک حرف بزنیم من: خیلی هم خوبه بفرمایید فرزاد: تو وشیده چنوقته با همین؟؟ من: خیلی وقته فرزاد: نه دیگه نشد، قرار شد رک حرف بزنیم، صادقانه، من میدونم شیده تا همین چند روز پیش دلش یجا دیگه بود پس نمیتونه خیلی وقت باشه که با توئه این حرفش خونمو به جوش آورد من: از این حرفا میخوای به چی برسی؟ منوشیده 3 ساله همکلاسی هستیم،3 ساله که دوسش دارم، یبارم رفتم با آقا کامران صحبتامو کردم ایشونم راضی بودن اما شیده اونموقع گفت آمادگی ازدواج نداره، از اونموقعم من همه جوره حواسم بهش بوده، حالام آره بقول شما مدت زیادی نیست که صمیمیتمون دو طرفه شده، اما که چی؟ فرزاد: یکم منطقی فکر کن جوری که تو داری میگی شیده سه ساله تورو نخواسته حالام سر احساسات الکی اونم بخاطر اتفاقات اخیر باهات.راه اومده و صمیمی شده من: تهش میخوای چی بگی؟؟؟ فرزاد: میخوام بگم شیده دوست نداره داره با خودشو یه نفر دیگه لجبازی میکنه کسی که این همه مدت دوست نداشته چطور ممکنه یهو عاشقت بشه؟ خودت خوب فکر کن ببین شدنیه؟؟ من: اصلاً گیرم اینجوری باشه من دوس دارم با کسی باشم که دوسم نداره چون عوضش من قده جفتمون دوسش دارم، حالا تو چی میخوای اینوسط؟ دلت برا من که نسوخته؟؟ فرزاد: من دلم برا شیده میسوزه، بخاطر یه لجبازیه احمقانه داره کاری میکنه که درست نیست، الان نمیتونه درست فکر کنه چنوقت دیگه میشه همون شیده ایی که دوست نداره و پست میزنه اونموقع برا جفتتون شرایط بدی بوجود می آد من: شما نگران ما نباش فرزاد: دلیل این بچه بازی چیه؟ میدونی که بهت علاقه‌ای نداره پس به این..دروغی که داره به خودش میگه دامن نزن من: آقای رادمنش شیده همه چیز منه اگه عاشق باشی می‌فهمی چی میگم، برام مهم نیست دوسم داره یا نه مهم آینه من دوسش دارم بیشتر از جونم، حالا بهر دلیلی خواهشمو قبول کرده واجازه داده کنارش باشم پس هستم، تا آخرشم میمونم فرزاد: اینجوری هم به خودت ضربه می‌زنی هم اون من: خودمو نمیدونم اما نمی‌زارم هیچ آسیبی به شیده برسه، من فرصت با اون بودنو از دست نمی‌دم فرزاد: پس حواستو جمع کن یادت باشه حق نداری از این فرصت سوءاستفاده کنی شیده مثل خواهرمه اگه بلایی سرش بیاد طرفت منم من: داری تهدیدم می‌کنی؟ فرزاد: نه دارم میگم که بدونی شیده بی کسوکار نیست من: معلومه که نیست ولی یادت باشه کسوکارش تونیستی اونیه که حاضره جونشم برا شیده بده مطمئن باش نه بیشتر از من دوسش داری نه بیشتر از من نگرانشی فرزاد: مردونه بگو چقد دوسش داری؟ من:2 ساعته دارم حسین کرد تعریف می‌کنم؟ فرزاد: خیلی نگرانشم من: دوس ندارم جز خودم کسی نگران عشقم بشه فرزاد: شاید درست نباشه جلو پسر عموش انقد عشقم عشقم کنی من: من به باباشم گفتم که دوسش دارم هیچ ابایی‌ام ندارم که جلو همه بگم عشقمه تا چنوقت دیگه مراسم خواستگاریو بعدم نامزدیو عروسی انجام میشه اونوقت رسماً میشه بانوی زندگی من پس بنظرم لازم نیست تو بخوای جلو شوهر آیندش غیرتی بشی فرزاد: خیلی مطمئن حرف می‌زنی من: اگه شک داری بشینو تماشا کن فرزاد: امیدوارم همه حرفات راست باشه من چیزی جز خوشبختی شیده نمیخوام من: خوشبختش می‌کنم البته نه بخاطر خواسته‌ی شما، بخاطر خودش که لیاقت خوشبختی رو داره فرزاد: اوکی جوابمو گرفتم بریم پیش خانوما رفتیم پیش سوین و شیده، سوین داشت یچیزی تعریف می‌کرد و بلند بلند می‌خندید، شیده هم که یخ و سردبهش نگاه می‌کرد ما که رسیدیم شیده نگاه نگرانو پرسشگرشو به من دوخته بود منم یه لبخند بهش زدمو یه پیامک براش فرستادم که آروم باش عشقم همه چی حله بعد از پیامم با یه اخم شیرین بهم نگاه کرد فهمیدم اخمش بخاطر کلمه‌ی عشقم بود ولی بروی مبارک نیاوردمو یه لبخند زدم. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 یکم بعد ساندویچایی که از بوفه گرفته بودیمو برا ناهار خوردیم، حین خوردن ناهار من همه حواسم به شیده بود، یه لحظه رو هم از دست نمی‌دادم، سوینم هرزگاهی یه تیکه نثارم می‌کرد، بعد از ناهار برگشتیم پارک که یه چایی اونجا بخوریو دیگه بریم خونه هامون، نزدیک ساعت 3 رسیدیم پارک منو شیده نشستیم فرزاد و سوین رفتن چایی بگیرن تو فاصله ایی که اونا نبودن خواستم یکم خودمو برا شیده شیرین کنم، گفتم: این دختره چه وروره جادوییه چقد حرف میزنه شیده: با همین پر حرفیاش دل فرزادو برده من: حالا همچین مال تحفه‌ای هم گیرش نیومده، یه نگاه به این شازده بنداز ببین تو بیشتر برد کردی یا اون؟ تا خواست دهنشو باز کنه یچیزی بگه فرزاد و سوین اومدن موقع نشستن پای فرزاد به لبه‌ی آلاچیق گیر کرد و چایی ریخت روش شیده هول شد خواست بلند شه که من محکم دستشو کشیدمو نشوندمش، سوین و فرزاد حواسشون به ما نبود شیده که نشست با اخم بهش نگاه کردم تا بفهمه کارش،درست نبوده، بالاخره باید یاد می‌گرفت که دیگه حق نداره برا فرزاد غشو ضعف کنه. بعد از چایی بلند شدیم که بریم خونه، کنار ماشینا وایسادیم که خدافظی کنیم فرزاد: خیلی خوب بود امروز امیدوارم بازم ببینمتون من: منم همینطور سوین: خیلی خوش گذشت بازم از این برنامه‌ها بزاریم فرزاد: آقا امیر شما اگه کاری داری برو ما شیده رو میرسونیم من: این چه حرفیه؟ مگه کاری واجبتر از شیده هم دارم من؟ سوین: وای امیر تو واقعاً یه مجنونی من: شما فعلاً جنون منو کامل ندیدی سوین خانوم با خنده خدافظی کردیمو سوار ماشینامون شدیم، تو ماشین یه لبخندی زدمو گفتم: امروز چطور بود؟ خوش گذشت به شیده خانم ما؟ شیده: شیده خانم شما؟! چه زود پسرخاله شدی؟ من: من 3 ساله پسرخالم کلاه قرمزی اخم نگاهش بیشتر شدکه من خندیدمو گفتم: ببخشید شیده: حالا دیگه من کلاه قرمزی‌ام؟ من: کلاه قرمزی دوس نداری؟ عجیبه همه بچه‌ها دوس دارن،، شیده: من بچم؟؟ من: ای جونم معلومه که بچه‌ای، اصن واسه من بچه‌ای خوبه؟ شیده: می‌فهمی چی میگی؟ من: نه شیده: پس بهتره هیچی نگی من: شیده واقعاً خوشحالم که قراره یه مدت کنارت باشم شیده: الان اینو گفتی که یادم بندازی برا این مدت ازت تشکر کنم؟ من: ای بابا تو چرا اینجوری؟؟؟ با خودتم درگیریا شیده: بفرما بگو من دیوونم من: نخیر فعلاً که من دیوونم اونم دیوونه ی تو روشو سمت شیشه کرد که من دوباره گفتم: شیده؟ شیده: بله؟ من: قرار بعدیمون کی باشه؟ شیده: نمیدونم باید ببینم اونا کی میگن بریم بیرون ضایس دوباره من پیشنهاد بدم من: یعنی 2 تایی هیچوقت نمیریم؟ شیده:2 تایی بریم که چی بشه؟ کی ببینه؟ من: خب همیشه که نمیشه 4 تایی بریم بنظرم ما باید خیلی واقعی و طبیعی رفتار کنیم،2 تایی ام بیرون بریم، مطمئن باش خبرش به گوش فرزاد میرسه، اینجوری شکم نمیکنه که فیلمه. شیده: راستی شک که نکرده بود؟ اونجا وقتی با هم رفتین چی بهت گفت؟ من: یا خدا؛ یادش اومد الان باید بشینم تعریف کنم شیده: بله که باید تعریف کنی من: جدی چیز خاصی نگفت، گفت چقد شیده رو دوست داری؟ چقد باش میمونی؟ چقد خاطرشو میخوای؟ منم گفتم خییییییییییلی، اونم دیگه دهنشو بست، همین. @dastanvpand ادامه دارد و...... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
💖🗯 @Dastanvpand 💖🗯ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻋﻬﺪ ﺳﯿﺪﻧﺎ ﻋﻤﺮ .... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﮐﺸﺎﻥ ﮐﺸﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ .... ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻟﻤﻮﻣﻨﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﻗﺎﺗﻞ ﭘﺪﺭﻣﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻗﺼﺎﺹ ﮐﻨﯽ ...... 💖🗯 ﺳﯿﺪﻧﺎ ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ ﭼﺮﺍ ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﮐﺸﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ ..... ﺷﺘﺮ ﻣﻦ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﻍ ﺍﻭ ﺷﺪ ﻭﺍﻭ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺷﺘﺮﻡ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﻤﺎﻥ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﻭ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺁﻣﺪ . ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻤﺮ ‏( ﺭﺽ ‏) ﮔﻔﺖ .....ﭘﺲ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺼﺎﺹ ﺷﻮﯼ . ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﻋﻤﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﻣﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﯾﺘﯿﻤﺶ ﺭﺍ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺑﺒﺨﺸﺪ ..... 💖🗯 ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ ..... ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻀﻤﯿﻦ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﯼ؟ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻤﻌﯿﺖ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ . . . ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺍﺑﻮﺫﺭ . ﺍﺑﻮﺫﺭ ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ . ﻏﺮﻭﺏ ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺁﺛﺎﺭ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﺸﻬﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ . 💖🗯 ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻤﺮ ‏( ﺭﺽ ‏) ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ؟ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ . ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ .... ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . 💖🗯 ﻋﻤﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ؟ ﮔﻔﺖ ...... ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻣﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . 💖🗯 ﺁﻥ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻣﺘﺎﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺹ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ . ﺳﯿﺪﻧﺎ ﻋﻤﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭼﺮﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﮐﺮﺩﯾﺪ؟ ﺩﻭ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ..... ﺗﺎ ﻧﮕﻮﯾﻨﺪ ﻋﻔﻮ ﻭﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﻣﺖ ﺭﻓﺘﻪ است. @Dastanvpand 🗯🗯🗯💖💖💖
‍ داستان دختری بنام بلانش مونير🔞 سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت. ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود. در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید.... 🔞ادامه در لینک زیر سنجاق شده👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
ناحله🌺 با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکسی رو نمیخواست میخواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم ... به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم حس میکردم صدام میکنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد . کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت: + فاطمه خوبی؟ چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه . کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! _ از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم ... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم . وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم میرفتم چی میگفتم ؟ سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا. سرم و بالا نیاوردم که گفت : _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌و آوردم بالا و گشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم میدونستم‌هیچ فایده ای ندارن برام خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده . اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد . چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه. زار میزدم و گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم . نه برای خودم ... نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام . به هیچ وجه . تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. _ چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ... ولی چه کاری !!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق. به ندرت با کسی حرف میزدم‌ . حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ... شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه . از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. ___ بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم. یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم . کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌نبود و مانع نمیشد . یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون . الان باید دنبال چی میگشتم؟ باید کجا میرفتم ؟ و 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓