eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ببینید، شاید بعضی‌هاشو نمیدونستید. "خوراکی‌هایی که نباید در یخچال نگهداری شوند." ‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧞‍♀ در زمان ملانصرالدین جوانى بسيار زيبا و خوش چهره ای بود که به شغل بزازى مشغول بود. زنى ثروتمند عاشق او مى شود.. از او مى خواهد تا پارچه هائى را از او بخرد به شرط آنكه به منزلش بياورد تا پول را هم به او بدهد. چون جوان وارد منزل آن زن شد، زن درب خانه را قفل کرد و بساط شراب را فراهم کرده و از جوان زیبا خواست كه با او زنا كند. او در جواب مى گويد: پناه به خداى مى برم و در مذمت عمل شنيع زنا مطالبى مى گويد. حرفهايش در زن تاءثير نكرد. تا اینکه.... 💠ادامه داستان...👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت شعیب میگفت : گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند.. یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده! خداوند به حضرت شعیب وحی میکند که به او بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی.. آن فرد از حضرت شعیب درخواست نشانه میکند. خداوند میگوید به او بگو که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد.. امام صادق علیه السلام فرمودند: خداوند كمترين كاري كه درباره گناهکار انجـام مـیدهد اين است كـه او را از لـذّت مـناجـات محـروم مي‌سـازد. 📚|معراج‌السعادة صفحه۶۷۳ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را می‌طلبید٬ وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بی‌حکمت نیست.» پادشاه از شنیدن این حرف ناراحت‌تر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند. روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیله‌ای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر می‌اندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایده‌ای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم. 🌟ای کاش از الطاف پنهان حق سر در می‌آوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با بسم الله"آغاز می کرد. شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند. روزی کیسه ای پر از طلا به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد زن آن را گرفت و با گفتن " بسم الله الرحمن الرحیم" در پارچه ای پیچید و با " بسم الله " آن رادر گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن طلا را دزدید و به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد. وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشتو با گفتن "بسم الله" در مکان اول خود گذاشت.شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد شوهرش خیلی تعجب کرد و سجده شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید. ﻳﻪ ﻗﺴﻤﺘﻲ ﺍﺯﺳﻮﺭﻩ ﯾﺲ ﺗﻮ ﻗﺮﺁﻥ ﻫﺴﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ : ))•°• ﻛــُﻞِ ﻓــﻲ ﻓَﻠَــﻚ•َ((° َ• ﻛــﻪ ﻣﻌﻨﻴﺶ ﻣﻴــﺸﻪ ﻫﻤــﻪ ﭼﻴـﺰ ﺩﺭ ﮔـﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ ↺ ﺟﺎﻟﺒﻴـﺶ ﺍﻳﻨﺠﺎﺳﺖ ﻛـﻪ ﺍﮔـﺮ ﻫﻤﻴﻨـﻮ ﺑـﺮ ﻋــﻜﺲ ﺑﺨــﻮﻧﻲ ﺑــﺎﺯﻡ ﻣﻴــﺸﻪ : ↺ ﻛُــﻞِ ﻓــﻲ ﻓَﻠــﮏ ↻ ﯾﻌﻨـــﯽ ﺧـﻮﺩ ﺁﻳـﻪ ﻫــﻢ ﺩﺭ ﮔــﺮﺩﺷـﻪ ﻋـﺎﺷﻖ ﺍﯾـﻦ ﺍﻋﺠﺎﺯﺍی ﻗــــﺮﺁﻧﻢ حضرت علی" فرمودند: وقتی یک انسان جوان توبه می کند از مشرق تا مغرب قبرستان ها برای چهل روز از عذاب قبر نجات داده میشوند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🔴انسانها هنگام مرگ چه چیزهایی می بینند؟! امام علی (علیه السلام) فرمود: در آخرین روز از روزهای دنیا و اولین روز از روزهای آخرت چهره هایی برای انسان متمثل می شوند. اولین چهره ای که متمثل می شود ازاو می پرسد تو که هستی؟ می گوید من اموال تو هستم. به او می گوید من برای تو زحمت کشیدم در این آخر عمری می بینی شدیداً گرفتارم تو به چه درد من می خوری؟ اموالش به او می گوید تو به اندازه یک کفن حق داری. کفنت را بردار بقیه مال تو نیست و مال بازماندگان است. از این ناامید می شود که چهره دومی برایش تمثل پیدا می کند. می پرسد تو که هستی؟ می گوید من اهل تو هستم . اهل یعنی خانواده، زن، فرزند، پدر، مادر، دوست ، آشنا، کسانی که عنوان اهل به آنها اطلاق می شود. می گوید من برای شما زحمت کشیدم. استراحت شما را به استراحت خودم ترجیح دادم الی آخر و کارهایی که برایشان انجام داده را بازگو می کند و گرفتاری خودش را مطرح می کند. اهلش به او می گویند ما تو را تا قبر همراهی می کنیم ، دفن می کنیم و بر می گردیم زیرا نمی توانیم همراهت داخل قبر بیاییم. چهره سوم که اعمالش هست تمثل پیدا می کند به او می گوید تو که هستی؟ می گوید من اعمال تو هستم. به او می گوید من نسبت به تو خیلی دل خوشی نداشتم سخت بودی برای من حالا به چه درد من می خوری؟ اعمال می گوید من همه جا همراه تو هستم. در عالم برزخ، قبر، قیامت و... 📕بحارالانوار ج ۶ ص ۱۶۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ترفند جالب عکاسی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
• پلیس : 110 • هلال احمر : 112 • اورژانس : 115 • برق :121 • آب : 122 • آتش نشانی : 125 • گاز : 194 • پست تلفنی : 193 🔻 این شماره ها را بخاطر بسپارید و به کودکانتان آموزش دهید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
با اینکه میدانستم سیما همان یکشب مهمان ماست هرگز در مخیله ام نمیگنجید بخواهم به او دل ببندم و عاشق شدن و دوست داشتن را آنهم در آن مدت کوتاه مسخره و محال میدانستم تا پاسی از نیمه شب به فکر او بودم.ما عادت داشتیم هر ساعت از شب که میخوابیدیم صبح زود بیدار شویم البته به آن زودی که روز قبل به شکار رفته بودیم ولی قلب از طلوع افتاب باید بیدار میشدیم.آن روز صبح وقتی بیدار شدم زمین و آسمان و باغ و گل و گیاه برایم جلوه دیگری داشت .حالت خستگی توام با لذت و اشتیاق داشتم.مثل هر روز نبودم از پله های ایوان پایین آمدم یکی دو بار اطراف استخر قدم زدم و سپس روی یکی از نیمکتها نشستم.غیر از صدای پرندگان و نسیم مالیمی که برگهای درختان را تکان میداد صدای دیگری بگوش نمیرسید.با خود کلنجار میرفتم که ناگهان متوجه شدم سیما کنار ایوان ایستاده است .تا مرا دید برایم دست تکان داد.با عجله پایین آمد بمن نزدیک شد و سلام کرد.به او صبح بخیر گفتم چشمان خواب آلودیش از شب قبل زیباتر بنظر می آمد.موهایش پریشانش را مرتب با دست پشت سرش می انداخت.وانمود میکردم بی تفاوتم و بدنبال جمله ای میگشتم که سر حرف را باز کنم بعد از چند لحظه سکوت گفتم:انگار شما هم عادت دارین صبح زود از خواب بیدار شین؟ با دست موهایش را که تا روی صورتش آمده بود کنار زد و گفت:نه عادت ندارم اما حیف بود از هوای به این لطیفی استفاده نکنم.در بیان جمالت مسلط بود و خیلی راحت حرف میزد.بدم نمی امد با او صحبت کنم ولی میترسیدم.تربیت و آداب و رسوم خانواده بمن اجازه نمیداد با یک دختر تنها دور از چشم پدر و مادرش حرف بزنم چاره ای هم نداشتم از ادب دور بود یک متربه و بدون هیچ دلیلی رهاش کنم.از درس و مطالعه شروع کردیم گفت یکسال دیگر دبیرستان را تمام میکند بر خلاف من که طبیعی خوانده بودم رشته اش ادبی بود و ادعا میکرد ادبیات را دوست دارد تصمیم داشت در همان رشته ادامه تحصیل بدهد. صحبت کتاب خوندن به میان آمد.من یکی دو اثر فارسی مثل دختر یتیم و ستاره از جواد فاضل و چند رمان خارجی از جمله بینوایان و بر باد رفته را خوانده بودم.مطالعه سیما خیلی بیشتر از من بود غرش طوفان اثر الکساندر دوما را دوباره خوانده بود.از چرم ساغری بالزاک و دوزخ دانته حرف میزد از قهرمان کتاب سرگذشت مارلی کرلی میگفت چطور عشق او را به منجالب و بدبختی کشاند. طرز بیان و تجزیه و تحلیل و نقد ادبی اش به سن و سالش نمی آمد. از هم صحبتی با چنین دختری لذت میبردم یک مرتبه متوجه شدم به انتهای باغ رسیدیم.موجی از تشویش و نگرانی بر دلم سایه افکند .معذرت خواستم و خواهش کردم تنها به عمارت برگردد.متوجه منظورم شد.از او که جدا شدم حس کردم آتش در جانم افتاده است.از بیراهه خودم را به عمارت رساندم سیما زودتر از من رسیده بود بی اعتنا بمن با ترگل صحبت میکرد. مادرم بساط صبحانه را در قسمت سایه گیر ایوان پهن کرده بود تخم مرغ کره پنیر محلی عسل و مغز گردو به حد کافی درسفره چیده بود.پدرم ضمن صبحانه به سرهنگ گفت:خونه ما تو شیراز خالیه و غیر از سرایدار کسی اونجا زندگی نمیکنه.میتونین چند روزی که شیراز هستین به خونه ما برین که به مراتب راحت تر از هتله.و برای اینکه سرهنگ دعوت او را بپذیرد از من خواست با آنها به شیراز بروم. خوشحال شدم سرهنگ و خانواده اش مدام تعارف میکردند اما پدرم معتقد بود با داشتن خانه و زندگی در شیراز صحیح نیست مهمانانش در هتل اقامت کنند... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
سکوت من علامت رضایت بود و لبخند سیما نشان میداد از اینکه با آنها همسفر میشوم خوشحال است.سیاوش هم مرتب از جمشید خواهش میکرد این چند روز او را تنها نگذارد و بالاخره پدرم موافقت کرد جمشید هم با ما بیاید.تا ساعت 10که اتومبیل سرهنگ را آوردند وسایل آماده شده بود.اسدالله دو سبد میوه داخل صندوق عقب گذاشت همگی سوار شدیم.سرهنگ اتومبیل را روشن کرد و به امید اینکه 3 روز دیگر برمیگردیم باغ را ترک کردیم.کمی ارامش خاطر پیدا کرده بودم و تا حدودی سایه ترس و نگرانی و تشویش از من دور شده بود.به هر آبادی که میرسیدیم درباره مالک و خان آبادی و آداب و رسوم اهالی توضیح میدادم.سیما درست پشت سر من نشسته بود و من پهلو به صندلی تکیه داده بودم که پشتم به او نباشد.گاهی سرش را آنقدر بمن نزدیک میکرد که گرمی نفسش را روی شانه هایم حس میکردم.خانم سرهنگ از اینکه دل به ثروت و املاک پدرم نبسته بودم و تصمیم داشتم ادامه تحصیل بدهم خوشش آمده بود.میگفت هرکاری از دستشان بر بیاید برای من انجام خواهند داد.ناگهان سیما میان حرف او آمد و گفت:خیلی دلم میخواست دختری رو که مادرتون براتون در نظر گرفته ببینم.روی صورتم عرق سردی نشست ظاهرا مادرم درباره ناهید دختر کاظم خان حرفهایی زده بود و گرنه هرگز اجازه نمیداد با دختر زیبا و دلربایی مثل سیما همسفر شوم.در حالیکه از مادرم ناراحت بودم گفتم:تو این منطقه معمولا پدر و مادر درباره ازدواج تصمیم میگیرن ولی من هرگز با کسی که مادرم در نظر داره ازدواج نمیکنم چون دوستش ندارم.خانم سرهنگ با تعجب گفت:چطور مادرتون میگفت کار تمام شده است و تا اول مهر عقد میشن.مادرتون ما رو هم دعوت کرد. گفتم:نه اصلا تا تحصیلم تموم نشه ازدواج معنی نداره و تا اون وقت هم دختر مورد علاقه مادرم دیگه بدرد من نمیخوره. نزدیک ظهر به شیراز رسیدیم خانه ما در خوش اب و هوا ترین منطقه شیراز واقع بود و حیاطش غرق در بوته های گل بود.مسیب سرایدار ما در حیاط را باز کرد.هاج و واج مانده بود.سراغ پدر و مادر را گرفت.و ماجرای روز پیش را مفید و ختصر برایش شرح دادم و خواهش کرم اتاق مهمانان را آماده کند. وسایل را داخل ساختمان برد و ما از بعد از استراحتی کوتاه برای صرف نهار به یکی از رستورانها معروف شیراز رفتیم. بخانه که برگشتیم چای آماده شده بود.مسیب میوه هایی که از باغ آورده بودیم داخل ظرف چیده و روی میز گذاشته بود.من به اتاق خودم رفتم و آنها را برای استراحت تنها گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم بخودم گفتم یعنی من واقعا به سیما دل بسته ام و آیا مجبورم با ناهید ازدواج کنم؟او هم از من خوشش می آید؟خب به مادرم چه بگویم؟اصلا شاید همه اینها اوهام باشد و صمیمیت سیما بی منظور است و نمیشود باور کرد دختری به این زیبایی صدها عاشق و دلباخته در تهران نداشته باشد.به این خیال که فکر بچه گانه است کمی ارام گرفتم و خوابیدم. ساعت نزدیک 5 بود که با سر و صدای جمشید و سیاوش بلند شدم.همه داخل هال منتظر من بودند.سرهنگ گفت:خب اختیار ما دست شماست.خسرو خان برنامه چیه؟گفتم:والله نمیدونم مقبره حافظ و سعدی بد نیست.میتونیم فردا هم به تخت جمشید و نقش رستم بریم و اگه فرصتی بود سری به قلات که منطقه خوش و اب و هواییه بزنیم. سرهنگ و خانمش قصد داشتند به دیدن یکی از افسران عالی رتبه که سالها در تهران با او رفت و آمد داشتند بروند.... ادامه دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
خلاصه بعد از صرف چای و میوه عازم حافظیه شدیم.سرهنگ و خانمش و من و سیما جمشید و سیاوش دو به دو هم صحبت بودیم.ترس و دلهره جایش را به شور و هیجان داده بود و لحظه به لحظه خودم را غرق وجود سیما میپنداشتم و نگاه و خنده و احساس و طرز بیانمان همه را بهم گفته بود. ولی من یقین نداشتم دلباخته یکدیگر باشیم بخودم میگفتم حتما اشتباه میکنم. سرهنگ و خانمش معلوم نبود درباره چه موضوعی بحث میکردند فقط فهمیدم خانم از کسی عصبانی است و سرهنگ از او دفاع میکند و اصلاتوجهی بما نداشتند.سیما دیوان حافظ را از روی قبر برداشت بمن داد و گفت بعد از نیت باز کنم تا برایم بخواند.چشمم را روی هم گذاشتم کتاب را باز کردم و به سیما دادم.خوب وارد بود میدانست از کجا باید شروع کند .نگاهی شوخ بمن انداخت و با لهجه و بیان زیبایش خواند: فکر بلبل همه آنست که گل شد یارش گل د راندیشه که چون عشوه کند کارش دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش جای آنست که خون موج زند در دل لعل زیر تغابن که خزف میکشند بازارش بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود اینهمه قول و غزل تعبیه در منقارش ایکه در کوچه معشوقه ما میگذری بر حذر باش که سر میشکند دیوارش آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش غرلیات باب دل من و شاید هر دوی ما بود.هنوز یکی دو بیت از اشعار مانده بود که صدای جمشید مرا که محسور بیان شیرین سیما شده بودم بخود آورد.به سمت صدا برگشتم جمشید با یکی از جوانان لوس و ولگر درگیر شده بود با معذرت از سیما فوری خودم را به محل درگیری رساندم.جوا اوباش به گمان اینکه سیاوش تنهاست پا جلو پای او آورده بود و جمشید سخت عصبانی کرده بود.حضور سرهنگ و خانمش باعث شد کوتاه بیاییم و گرنه حسابش را میرسیدم چون خیلی پررو و بد دهن بود.بالاخره با میانجیگری این و آن قضیه فیصله پیدا کرد.خوشبختانه سرهنگ و خانمش دور از ما بودند و متوجه نشدند ولی سیما ناظر بود چطور از عصبانیت قرمز شده بودم. بعد از ساعتی گشت و گذار در محوطه حافظیه رهسپار مقبره سعدی شدیم.هوا رو به تاریکی میرفت که از آنجا سری به دروازه قرآن زدیم و سپس به اکبر اباد رفتیم و شام خوردیم.حدود ساعت 10بخانه برگشتیم مسیب تراس خانه را فرش کرده بود و میوه و چای آماده کرده بود.تا نیمه شب بیدار بودیم و از موضوعهای مختلف حرف میزدیم.گاهی با سیما هم صحبت میشدم و هر دو سعی داشتیم با نگاهمان چیزی بهم بفهمانیم کم کم وقت خواب رسید.برپا کردن پشه بند و افتادن سیاوش از تراس و خنده های بلند ما همسایه روبرو را به نشانه اعتراض دم پنجره کشاند.چیزی نگفت اما متوجه منظورش شدیم... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💠 حدیثی عجیب از حضرت امام محمدباقر(علیه‌السلام) روایت شده: حضرت حق سبحانه و تعالی فرشته‌ای را در هر شب جمعه فرمان می‌دهد که از اول شب تا آخر شب از جانب پروردگار جهانیان از بالای عرش ندا کند: آیا بنده مؤمنی هست که پیش از طلوع صبح برای هر دو جهانش مرا بخواند تا من درخواستش را اجابت کنم؟ آیا بنده مؤمنی هست که پیش از طلوع صبح از گناهش توبه کند تا توبه‌اش را بپذیرم؟ آیا بنده مؤمنی هست که در روزی او تنگ گرفته باشم و پیش از طلوع صبح از من بخواهد که روزی‌اش را فزونی بخشم تا به او وسعت در روزی دهم؟ آیا بنده مؤمن بیماری هست که پیش از برآمدن صبح از من بخواهد شفایش دهم تا به او تندرستی ارزانی کنم؟ آیا بنده مؤمن غمگین در بندی هست که پیش از طلوع صبح از من بخواهد او را از بند برهانم و اندوهش را برطرف سازم تا دعایش را اجابت نمایم؟ آیا بنده مؤمن ستمدیده‌ای هست که پیش از طلوع صبح دفع ستم ستمکار را از من بخواهد تا انتقام او را از ستمکار بگیرم و حقّش را به وی بازگردانم؟ فرشته حق این ندا را پیوسته تا طلوع صبح جمعه ادامه می‌دهد! 👈👈👈👈👈حداقل شبهای جمعه رو حتما نماز شب بخوانیم. نیم ساعت مانده به اذان صبح آماده نماز شب باشیم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
☑️ هزار بار ارزش خوندن داره ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : " ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... ! ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ...! ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ ... ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ..؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ.. اما ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : «ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»! آيا تا بحال ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ؟؟ ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
حاملگی مرموز مریم با سیب فالگیر سیبی🍎 را به مریم می دهد و اظهار میدارد دعا خوانده است و باید نصف آنرا داماد و نصف دیگر را شما میل کنید مریم همان شب به شوهرش که عازم سفر خارج بود ماجرا را اطلاع میدهد و شوهرش هم از این ماجرا خوشحال میشود. نیما پس از 20 روز به ایران مراجعت میکند وخیلی زود متوجه می شود مریم حامله و در شرایط حمل جنین😳 قرار دارد. ابتدا بسیار خرسند وخوشحال می شود . اما به این قضیه مشکوک میشود...... 🔴 ادامه داستان باز شود👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هدایت شده از .
🔴 10 نفیس...💥👇 به 300 نفر ڪھ خرید ڪنن💥 🔥 فقط نفر دیڱر باقی مانده🔥 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/337117222Cf312571170 همین الان! فرصتو از دست نده❌👆 بزݧ رو بالا👆👆 فقط ببین ویژه رو 😱😍 امام جواد+زعفران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فانتزی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅✿❀🌺❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩‍🦰👩‍🦰👩‍🦰 😍😍😍 •[✂️ببین و بساز ✂️]• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
گریه خدا مادری نابینا کنار تخت پسرش در شفاخانه نشسته بود و می گریست... فرشته ای فرود آمد و رو به طرف مادر گفت: ای مادر من از جانب خدا آمده ام. رحمت خدا بر آن است که فقط یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد، بگو از خدا چه میخواهی؟ مادر رو به فرشته کرد و گفت: از خدا میخواهم تا پسرم را شِفا دهد. فرشته گفت: پشیمان نمیشوی؟ مادر پاسخ داد: نه! فرشته گفت: اینک پسرت شِفا یافت ولی تو میتوانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی... مادر لبخند زد و گفت تو درک نمیکنی! سال ها گذشت و پسر بزرگ شد و آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن میگرفت. پسرش ازدواج کرد و همسرش را خیلی دوست داشت... پسر روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی توانم چطور برایت بگویم ولی مشکل اینجاست که خانمم نمیتواند با تو یکجا زندگی کند. میخواهم تا خانه ی برایت بگیرم و تو آنجا زندگی کنی. مادر رو به پسرش کرد و گفت: نه پسرم من میروم و در خانه ی سالمندان با هم سن و سالهایم زندگی میکنم و راحت خواهم بود... مادر از خانه بیرون آمد، گوشه ای نشست و مشغول گریستن شد. فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای مادر دیدی که پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده یی؟ میخواهی او را نفرین کنی؟ مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخر تو چه میدانی؟ فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خدا شامل حال تو شده و می توانی آرزویی بکنی. میدانم که بینایی چشمانت را از خدا میخواهی، درست است؟ مادر با اطمینان پاسخ داد نه! فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟ مادر جواب داد: از خدا می خواهم عروسم زنی خوب و مادری مهربان باشد و بتواند پسرم را خوشبخت کند، آخر من دیگر نیستم تا مراقب پسرم باشم. اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و اشک هایش دو قطره در چشمان مادر ریخت و مادر بینا شد... هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: مگر فرشته ها هم گریه می کنند؟ فرشته گفت: بلی! ولی تنها زمانی اشک میریزیم که خدا گریه میکند. مادر پرسید: مگر خدا هم گریه می کند؟! فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است... هیچ کس و هیچ چیز را نمی توان با مادر مقایسه کرد. تقدیم با عشق به همه مادرا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
داستانی زیبا👌 مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد. بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت. او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد. در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند. همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد. مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم. مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد: من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم. نتيجه داستان: کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📝داستان واقعی نامه نگاری مرد دهاتی با امام زمان عج: اسمش علی بود و از سادات، صدایش می کردند آ سید علی، دهاتی بود و کم سواد، اما عجيب صفای باطنی داشت، همشهری و هم دهاتی همین شیخ حسنعلی نخودکی خودمان خودش تعریف می کند جمعه صبحی اول طلوع خورشید به بالای تپه ای رفتم کنار چشمه ای و عریضه ای، نامه ای،نوشتم برای امام زمانم که آی آقا جان! سنم دارد بالا می رود و هنوز صاحب فرزندی نشدم... کاغذ را که نوشتم پرت کردم سمت چشمه، باد گرفت و نامه را چسباند به عبایم، دو سه باری آمدم کاغذ را به داخل چشمه بیاندازم اما هر بار نمی شد، به دلم افتاد کاغذ را بردارم و بخوانم، برداشتم، نگاه كردم ديدم كه جواب من همان وقت آمده است؛ قبل از اينكه به آب برسد؛ داخل کاغذ نوشته است: خداوند دو فرزند نصيب شما مي‏كند كه يكي‏ از آن ها منشأ خدمات خواهد بود. قربانشان رَوَم برایشان فرقی نمی کند مدیر باشی، تاجر باشی یا یک روستایی بی سواد، دلت که پاک باشد تحویلت می گیرند و آبرومندت می کنند،در این قحطیِ محبت یک رفيقِ بی غلُّ غش می خواهند امام زمان تا رفاقت را در حقش تمام کنند. چقدر نگاه زهرایی تان را می خواهم آقا جان دلم برایِ کسی می تپد بیا ای دوست بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم 📚برداشتی آزاد از سخنان استاد اخلاق شیخ جعفر ناصری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 💚مهمان امام حسین (علیه السلام) : شیخ رجبعلی خیاط می فرمود : در روزهای اوایل هیئت ، مایل بودم تمام کارهای مجلس را خودم انجام دهم، خودم مداحی می کردم، چای می دادم و اغلب کارهای دیگر. شبی مشغول دادن چای به عزاداران بودم که دیدم جوانی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت وارد مجلس شد و گوشه ای نشست ، یقه اش باز بود و گردنبند به گردنش ، وضع لباسش هم خیلی نامناسب بود، به همه چای تعارف کردم تا رسیدم به جوان، چشمم به پایش افتاد دیدم جورابی نازک شبیه جوراب های زنانه به پا دارد. غیظ کردم و با عصبانیت سینی چای را مقابلش گرفتم، یکی از استکان ها برگشت و چای روی پایم ریخت و سوخت. از این سوختگی زخمی در پایم بوجود آمد که خیلی طول کشید تا خوب شود، برای خودم هم این سوال پیش آمده بود که چرا زخم پایم خوب نمی شود. شبی به من گفتند: شیخ! آن جوانی که با عصبانیت چای به او تعارف کردی ، هر چه بود مهمان حسین علیه السلام بود ، نباید چنین رفتاری را با او مرتکب میشدی. 📚کشکول کشمیری ، صفحه ۱۲۳ ↶【به ما بپیوندید 】↷ ______________ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
مسیب جای من و سیاوش و جمشید را روی پشت بام انداخت.شب بخیر گفتم و داشتم پله ها بالا میرفتم که سیما گفت دوست دارن منظره شهر را ببیند.هر وقت میخواستم با او تنها باشم انگار قلبم را یکباره میکندند و ته چاه عمیقی می انداختند.با هم به پشت بام رفتیم چون خانه ما د رحاشیه قرار داشت شهر کاملا پیدا بود.سیما عقیده داشت شب شیراز قشنگ تر از روز است.از فرصت استفاده کردم و گفتم:اغلب شیرازیا همین عقیده رو دارن که شیراز صبحش دلگیر و شبش دلگشاست. طولی نکشید که مادرش او را صدا کرد.بر خلاف میلش به من شب بخیر گفت و از پله ها پایین رفت.روز بعد به تخت جمشید و از آنجا به نقش رستم رفتیم.هنگام برگشتن به شیراز چون سرهنگ احساس خستگی میکرد من رانندگی را بعهده گرفتم.بعد از طی مسافتی کاملا قلق اتومبیل دستم آمد طوریکه سرهنگ زبان به تعریف از رانندگی من گشود. هوا تاریک شده بود که به شیراز رسیدیم.سرهنگ تلفنی به یکی از همکارانش به نام سرگرد سلحشور که از تهران منتقل شده بود قول داده بود شب مهمان او باشد من معذرت خواستم و سیاوش هم به تبعیت از جمشید راضی نبود .سیما هم خستگی را بهانه کرد. سرهنگ و خانم را رساندیم و قرار شد سه چهار ساعت بعد دنبالشان برویم.سیاوش و جمشید راحت روی صندلی عقب ولو شدند و سیما روی صندلی جلو نشست.در غیاب سرهنگ و خانم از اینکه سیما بی پروا کنار من نشسته بود میترسیدم.ضربان قلبم لحظه به لحظه تندتر میشد.گاهی زیر چشمی بهم نگاه میکردیم و هر کدام منتظر بودیم دیگری سر حرف را باز کند.بالاخره سیما گفت:خب یه چیزی بگین. گفتم:چیزی برای گفتن ندارم. گفت:حرف زیاده از ناهید نامزدتون بگین.اونطور که مادرتون میگفت شما رو خیلی دوست داره. یک آن از مادرم عصبانی شدم گفتم:ناهید بنده خدا آلت دست مادر من و خودش شده.همانطور که گفتم هیچ احساسی به او ندارم و هنوز هم با او هم صحبت نشدم. با تعجب پرسید:یعنی تابحال با هم حرف نزدین؟ گفتم:نه هر وقت میبینمش فرار میکنم. دلم میخواست از خودش برایم بگوید .خجالت میکشیدم بپرسم.بعد از چند لحظه سکوت گفتم:شما به فال حافظ اعتقاد دارین؟ گفت:آره چطور مگه؟ گفتم:نیم بیت آن سفر کرده که صد قافله دل همراه اوست.شاید وصف شما باشد.حتما تو تهرون خیلیا دلباخته شما هستن. با نگاه و لبخندی پر از راز گفت:اما فال مال شما بود من فقط خوندمش. گفتم:من سفر کرده نیستم. گفت:خب حالا منظور؟ گفتم:یعنی تو تهرون کسی منتظر شما نیست؟چطور بگم... میان حرفم آمد و گفت:نه...تا وقتی از تهرون خارج شدم کسی رو دوست نداشتم... ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
صحبت را عوض کردیم و به ادامه تحصیل کشاندیم.وقتی شنید به رشته کشاورزی علاقه مندم و معدلم بالای 15 است. گفت:با خوندن رشته هایی کسل پزشکی و زیست شناسی آدم میتونه موفقیت خوبی کسب کنه. گفتم:تصمیم دارم زمینای کشاورزی خودمون رو مکانیزه کنم. گفت:میخواین برای همیشه تو شیراز و آبادیای اطراف بمونین؟ گفتم:نمیدونم. روبروی ستاد ارتش همانجا که به ساعت گل معروف است توقف کردم و پیاده شدیم.سیاوش و جمشید گرسنه بودند.قدم زنان از خیابان زند به رستورانی رسیدیم که غذاهای لقمه ای مثل ساندویچ و خوراک داشت.سیما هم موافق بود.داخل شدیم و گوشه ای خلوت نشستیم.خوراک سوسیس و زبان گوساله سفارش دادیم.در آن فاصله سیما را تهران و درسهایش حرف زد از دامنه البرز و شبهای خیال انگیزش از دانشکده ها و دانشجویانش و کلوبها و شب زنده داریها .میگفت اگر در رشته پزشکی درس بخوانم و تهران را برای زندگی انتخاب کنم موفق تر خواهم بود. گفتم:محل تولدم اینجاست تو مردم این مرز و بوم زندگی کردم اگرم رشته پزشکی بخونم باید برگردم اینجا. بعد از سکوتی کوتاه نگاهی بمن انداخت و گفت:حتما از همین شیراز همسر انتخاب میکنین؟ گفتم:نمیدونم شاید. گارسون شام را آورد.سیما یکمرتبه ساکت شد حرفهای من او را به فکر واداشته بود.آنچه گفته بودم در ذهنم مرور کردم.او سرش پایین بود و خیلی آرام غذا میخورد.تا بحال متوجه دستهایش نشده بودم.انگشتهایش به قدری ظریف و کشیده بود که تشخیص سربند از مفصل مشکل بود.عقربه های ساعت زمانی را نشان میداد که باید دنبال سرهنگ میرفتیم.گفتم:الان پدرتون منتظر هستن بهتره عجله کنیم. بلند شد و گفت:مثل اینکه خسته شدین؟ گفتم نه.میخواستم بگویم اگر تا صبح با او باشم خسته نمیشوم ولی خجالت میکشیدم.از رستوران خارج شدیم.از همان راهی که آمده بودیم برگشتیم سیما اخمهایش تو هم بود و حالت صمیمانه چند ساعت پیش را نداشت.از دلخوری او خنده ام گرفته بود گفتم:خوب از تهرون میگفتین.چرا یکمرتبه ساکت شدین؟ سیما صورتش را از من برگردانده بود و از پنچره اتومبیل خیابان را تماشا میکرد.خیلی جدی گفت:شیراز بهتر از تهرونه. بالاخره سر ساعت مقرر زنگ در خانه سرگرد را به صدا در آوردیم.سربازی که گویا مستخدم بود در آستانه در ظاهر شد و سپس خانم سرگرد پشت در آمد.سیما را از کودکی میشناخت او را بوسید و با اصرار ما را داخل برد.جمشید و سیاوش بیرون منتظر ماندند بعد از نوشیدن چای به اتفاق سرهنگ و خانم آنجا را ترک کردیم. بین راه سیما همچنان ساکت بود و من با همه وجودم میخواستم سکوت او را بشکنم. مسیب منتظر بود و چون ساعت از نیمه شب گذشته بود رختخوابها را مثل شب قبل انداخته بود.من و جمشید و سیاوش به پشت بام رفتیم.همچنان که دراز کشیده بودم و به ستاره های آسمان نگاه میکردم به سیما می اندیشیدم به دوست داشتن به عشق و به اینکه تا چند وقت پیش چقدر این و ان را مسخره میکردم و عشق و عاشقی را بازی میپنداشتم. ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از گسترده فایتون
🤣😆👇🏻 روزی زنی بود که سه عروس داشت ،، میخواست عروساش رو امتحان کنه🤔 ببینه کی از همه بیشتر دوستش داره😍 وقتی از کنار حوض حیاط رد میشد عمدا خودش رو داخل حوض انداخت😱، تا عکس العمل عروس بزرگش رو ببینه...👀 عروس بزرگ فورا تو آب پرید و مادر شوهرش رو نجات داد...🤗 فردا صبح عروس بزرگ ، یک پژو ۲۰۶جلوی در دید که روش نوشته بود: تقدیم به عروس گلم "مادر شوهرت..."💐🙏🏻 فردای آنروز همین کار رو برای عروس دومش انجام داد... ادامشو بخون میپوکی😂😂👇🏻 🤣https://eitaa.com/joinchat/3148152864C730b1508f0
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🔴 فروش ویژه به قیمت تولیدے😱😍 بیش از مدݪ+انواع مردانه+زنانه خاصِ 👈شما 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1404633111Cadf1ce6911 بزݧ لینڪــــــــــ بالا 🦋👆👆👆 💥انگشتر نقره 💥 انگشتر دار+ارسال ویژه ✈️ همراه شگفتانه 💥😍