مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود.
هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ میشد میگفتم مادربزرگ حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده. اما من واسه تفریح میرفتم شمال اون به من نمیگفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن.
وقتی سفره میگرفت وقتی محرم میشد به هیات محل برنج و روغن میداد بهش میگفتم اینا همه سیرن پولشو ببر بده به چهارتا آدم محتاج اما وقتی من با دوستام مهمونی میگرفتم اون فقط میگفت مادر مراقب خودت باش.
سالها گذشت تا من فهمیدم آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی میشه....
یکی از هیات امام حسین لذت میبره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع میشه یکی تو سفر تایلند.
اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن.
سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدم.
چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل میکنن.
لطفا به دلخوشی دیگران گیر ندهیم!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داستـــان_کــوتاه
✍معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن. پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت. تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند: آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داســتان_کـــوتاه
✍یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم...
یه پسر۵،۶ساله امد گفت:داداش یه آدامس میخری؟؟
گفتم:همرام پول کمه ولی میخوای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم.
گفت باشه نشست...
بعد مدتی گفت:داداش داری چیکار میکنی؟
گفتم:تو فضای مجازی میگردم
گفت:اون دیگه چیه؟
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه.
گفتم:فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتواونجامیسازی..
گفت داداش فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم.
گفتم:مگه اینترنت داری؟؟
گفت:نه
بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم...
مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخوابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم...
وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم.
من دوست دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم.
مگه این دنیای مجازی نیست؟؟؟
اشکامو پاک کردم...نتونستم چیزی بگم
فقط گفتم اره عزیزم دنیای تو ، مجازی تر از دنیای منه!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_دوم
✍و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش...
_وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی
ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
_آره... خیلی شبیهه
ریحانه پرسید:
_پسرتون هستن؟!
_بله پسرمه، علیرضاست
_فوت شدن؟
_شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر می زنه
_آخی، خدا رحمتشون کنه بی بی جان
_خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن...
_بله حق باشماست
_چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدمو امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر.
_خدا صبر بده بهتون
_ان شاالله... حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.
و بحث ناتمام ماند! چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی بی اجازه داد که رفع زحمت کنند. هرچند ریحانه حالا به اندازه ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بی جواب مانده و کنجکاوی! فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده... در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت:
_ا اینجا رو دیدی ارشیا؟! نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بی بی، این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟
_نمی دونم! شاید... بریم؟
_آخه...
_لطفا بریم ریحانه، سرم درد می کنه
_باشه
به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده! حتی رفتارهای ارشیا و بی بی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت!
آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود. ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش، می دانست به همین زودی ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق های بعدی بود. هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه دار می شوند و هربار او ری اکشنی وحشتناک تر از بار قبل داشت!
همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود، تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می شد که با صدای ناله های ارشیا هوشیار شد. انگار خواب می دید، به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس نفس می زد و مثل برق گرفته ها از جا پرید.
_خوبی؟
_خودش بود
_کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست
_ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم
_خیره ایشالا...
_خودش بود ریحانه نه؟
_کی؟
_علیرضا
_چی؟
دستی به موهای آشفته اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید. مشخص بود هنوز حالش جا نیامده.
_باید بریم خونه ی بی بی
_چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟
سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود. ریحانه گفت:
_فردا میریم ت...
_الان
_چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟
_الان بریم... لطفا!
_گیج شدم بخدا؛ نمی فهمم چه خبره.
_توضیحش مفصله اما... علیرضا عموم بوده و بی بی هم... مادربزرگم!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💞❣💞❣💞❣💞❣
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت66🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با صدای دست و جیغ بلند بچها سبحان گفت..
+پاشو بریم کیک هم برات آووردن
خندیدم..
-حالا کیک کار کدومتون بوده؟!
+اوممم پولشو حسام داده، عکسشو من گفتم طراحی کنن، حمالیشم علی کرده😂
-سبحان امیدوارم....
برق تیز نگاه بدجنسشو دیدم..
رفتیم سمت بچها..
کیک دست محسن بود..
-خانوم درویشان پور بیاین که این کیک خوردن داره...
همزمان ساناز مصنوعی عوقی زد...
برگشتم سبحانو نگاه کردم..
دست پاچه شد دوید پشت سر حسام..
مظلومانه گفت..
-من هیچکارم تقصیر اینه..
درست حدس زده بودم..
یه عکس از بچگیم بود..
تقریبا سه سالگیم..
موهام ژولیده پولیده..
سرما خورده بودم و آب بینیم.......
خودمم حالم بد شد..
سلیقه ی پسرا بیشتر از این نبود که..
برای اولین بار بعد از اینهمه مدت از ته دل خندیدم...
دست علی رو گرفتم و محکم بغلش کردم..
-ممنونم که انقد خوبین وخوشحالم کردین!!
+تولدت مبارک باشه بهترین
بقیه ی بچها هم تبریک گفتن و از تک تک شون تشکر کردم..
خاص، تشکر استاد بود که فقط من فهمیدم و بس..
-تبریک میگم، همیشه خوب باشین خانوم درویشان پور
و بعد هم با صدای آهسته ای ادامه داد..
-همش خاطره میشه!
دوست داشتم به کدوم قیمت؟!
مثلا اینکه دلم دیگه نخواد کسی رو قبول کنه؟!
یا مثلا این میگرن لعنتی..
یا دانشجوی برتر بودنم که همون ترم اول به فنا رفت..
ولی خب تقصیر استاد چی بود
"خودکرده را تدبیر نبود که نبود"
تشکر زورکی کردم و ازش رد شدم..
اولین هدیه رو حسام داد..
یه ساعت مچی دخترونه ی صدفی بود..
هدیه ی دوم رو از سبحان گوشی گرفتم و هدیه ی بعد هم برای علی بود که برام ست کفش و کیف خریده بود..
-عححح چه وصعشه خو پ ما چی بدیم؟!
+محسن شما همینکه بچها رو نبری جایی برامون بسه..
-استاد شما هم فهمیدین
+متاسفانه
محسن هم کم نذاشت و رو به سحرگفت
-خیلی دهن لقی..
قبل از اینکه بخواد کل کل بین بچها شروع بشه سبحان کنترل جمع رو با بریدن کیک به دست گرفت..
و در آخر قسمت بینی عکس نصیب خودش شد..
و چقدر ما اه اه و اخ اخ اونو تحمل کردیم..
هرچند که با لذت میخورد..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
💞❣💞❣💞❣💞❣💞#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت67🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
امتحان اولی رو با موفقیت به پایان رسوندیم..
انرژی شد برای امتحانای بعدی و یکی پس از دیگری موفق شدن..
روز آخر بعد از امتحان، اونقد دلم گرفته بود از اینجا و این شهر غریب و تموم اتفاقاش ، که دوست نداشتم بمونم خوابگاه و فضای دانشگاه..
ساعت ده بود که از جلسه بلند شدم..
برگه مو دادم دست استاد صادقی و اولین نفر اومدم بیرون..
هوا همیشه خنک بود..
دستامو بردم توی جیب مانتو پاییزیم و آروم آروم قدم زدم به سمت بیرون..
روز اولی که اومدم این شهر پر بودم از حس شادابی و تازگی و جوونی...
چقدر هیجان داشتم...
چه روزایی گذروندم..
درس خوندنام..
معروف شدنم به عنوان دانشجوی برتر..
تلاشم برای انتقالی..
رفتن پیش استاد و اولین بار..
خونه ی سحر..
بیمارستان..
آقای پارسا..
اون رستوران لعنتی و منفجر شدن تمام احساساتم..
همه اتفاقا عین پرده ی سینما از جلوی چشمام رد میشد و تفهمیدم کی رسیدم به اون رستورانی که جدیدا ازش به عنوان رسوران نفرین شده یاد میکردم..
ایستادم و به سردردش نگاه کردم..
-هیچ وقت از یادم نمیری..
صدای بوق ماشینی توجهمو به سمت جاده جلب کرد..
ماشین سانتافه ی سفید..
آشنا بود!نه؟؟
همون سانتافه ای که با ترس و لرز توش نشستم و رفتم بیمارستان ملاقت سحر و بعدش ترسم ریخت و تا اون مهمونی هم رفتم..
چقدر بد..
رفتم سمتش..
روز اخر بود و این شهر و استاد و تموم خاطرات..
برم..
درو باز کردم و نشستم..
-سلام استاد..
+سلام خانوم درویشان پور..
چقدر شیرین بود حس احترام....
٭٭٭٭٭--💌ادامه دارد
🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
نیمهیپنهانعشق💔
#پارت68🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
-روز آخر هم رسید..
+بله و همش شد خاطره های تلخ..
چیزی نگفت..
منم ادامه ندادم..
رفت یه جای دور..
خلوت بود کنار جاده..
نگه داشت..
منتظر حرفاش بودم..
پیاده شد..
حوصله پیاده شدن نداشتم..
اومد سمت مخالف خودش و تکیه داد به در ماشین..
نگاهم به بیرون بود..
+روز اولی که اومدی اتاقمو با اون حال رفتی فهمیدم چیشد..
اون روزا درگیر طلاق بودم..
نه اینکه عاشق شدم ولی نخواستم تورو هم برونم..
میشه گفت اشتباه من اینجایی بود که میدونستم تو نمیدونی متاهلم و چیزی نگفتم..
اما خب من اخرش طلاق میگرفتم..
ولی میدونستم تو بفهمی هم...
خلاصه ادامه دادم اولش مسخره بازی، اذیت، بعد هم عادت..
اون مهمونی و تا رسید به اون رستوران..
گریه هات عذاب وجدان داد بهم..
اونقدی که یه شب بین حال بدیام زدم بیرون و یه تصادف وحشتناک..
خانوم درویشان پور اینارو نمیگم حالتون بد بشه اینارو میگم که به رفتار اشتباه پی ببریم..
من بفهمم احساسات یه دختر قابل مسخره کردن و بازیچه گرفتن نیست و شما بفهمی بدون تحقیق عاشق نشی دل ندی فکر ندی حال خوبتو خراب نکنی..
هرچند ترک این عادت ترک حرف نزدن با شما برام سخت بود..
راستی تهش من طلاق گرفتم و خانومم و دخترم رفتن اونور آب..
اگه بگم وجود شما و اشتباه خودم محرک این موضوع شد، دروغ نگفتم..
شد بد هم شد..
اما تهش چیزی نصیبم نشد..
راستی من به اون وقاحت که فکر کنید هم نیستم..
پیشنهاد دوستی رو دادم تا کور سوی امید میشد اما میدونستم دیگه امیدی نیست حتی اگه بود هم آینده ی خوشایندی در انتظارمون نبود..
خانوم درویشان پور ، چادر واقعا به شما میاد..
از دستش ندید..
هرچند من بهم نمیاد به خوبی ها گرایش داشته باشم..
بیخیال..
آخرش اینکه
"حلالم کنید"
به خودم اومدم صورتم پر از اشک بود..
به خودم اومدم، جلوی در دانشگاه بودم..
به خودم اومدم با کوله باری از غم و غصه و خاطرات سیاه ایستگاه قطار بودم..
به خودم اومدم دقیقا دم در مسجد محله و موقع اذان مغرب از تاکسی پیاده شدم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱
.
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت69🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دلم منو کشوند سمت مسجد..
سمت خدا..
سمت یه آرامش مطلق..
کوله مو برداشتم و رفتم سمت نور سبز رنگی که از ورودی نمازخونه انعکاس داشت..
وضو گرفتم خودم رو رسوندم صف نماز جماعت..
دوست داشتم برای خودم زمزمه کنم اذکار رو..
رسیدم
"استغفرالله ربی و اتوب الیه"
انگاری یه چیزی تو دلم شکست..
رسیدم
" وقنـِا عذاب النار"
یه چیزی تو دلم شکست..
اشکام آروم آروم چکید..
یه وقتایی آدم یه جوری خسته میشه که انگاری قرار نیست اون خستگی هیچوقت از تنش بیرون بره..
یه وقتایی آدم اونقدر تلاش میکنه، از تلاش خسته نمیشه، از به نتیجه نرسیدن خسته میشه..
شده بود حال من..
شده بود سها درویشان پور...
سهای آروم و ساکتی که تمام دنیاش زندگی چهارنفره اش با خانواده اش بود..
این سها خیلی خسته بود..
ذهنش انگار هی میلرزید، هی میلرزید..
هی آروم نبود، هی آرامش نداشت..
این سها خسته بودکه بعد از نماز سجده کرد و زمزمه کرد و اشک ریخت...
ذهنم رفت جایی نزدیکی اون جاده ی خلوت..
وقتی استاد حرفایی زد که شبیه یه اعتراف خودخواهانه بود..
یه اعتراف پر از عذرخواهی..
یه اعتراف پر از حال بدی..
میگفت چی؟!.
میگفت اولش مسخره بازی..
بعدش عادت..
میگفت اولش اذیت..
بعدش عادت..
میگفت من بی تقصیر نبودم توی طلاقش..
وای من که تا عمر دارم باید میسوختم از این ماجرای بدِ بدِ بد...
چه طعم تلخی داشت برام..
سکوت کردم ..
جواب ندادم حرفاشو..
اومدم خوابگاه..
بچها خوشحال بودن..
من غمزده..
بچها خداحافظی کردن..
من نگاه..
بچها کلاه پرت کردن تو آسمون..
من تماشاگر...
زهرا بغلم کرد و با نامزدش رفت..
من آرزوی سلامتی...
سحر حلالیت خواست..
من ذهنم حوالی اون دختر بچه ی مو خرگوشی بود که میگفت "بابا من پیتزا میخوام"
آقای پارسا اومد و با صدتا لکنت زبون در خواستشو دوباره مطرح کرد..
من فقط تونستم بگم خداحافظ..
گفت حالت بده آره؟!
گفتم بلیط دارم و زدم به جاده..
یه روز تمام تو ایستگاه قطار قدم زدم و قدم زدم..
ذهنم آروم نگرفت..
دستم به گوشیم بود و به شماره ی آشنایی که بالا پایین میشد..
دستم به گوشیم بود و به شماره ای که صد بار وصل ارتباط زدم و قبل از بوق قطع شد..
نمیتونستم..
میکشت منو عذاب نگاه دختربچه ای که میگفت "بابا پیتزا میخامو"
اگه زنگ نمیزدم استاد و با اولین بوق جواب نمیداد و من نمیگفتم
"حلالم کنید"
و فورا قطع کنم و بلند بلند گریه کنم...
بعد از یه روز بلاخره آروم شدم..
آروم شدم و سُر خوردم کنار دیوار تا صبح گفتم من تقصیری نداشتم ولی داشتم...
داشتم وقتی که جلوی احساس واهی رو نگرفتم..
داشتم وقتی نذاشتم این احساس تو دلم بمونه..
احساس مسئولیت نداشتم در برابر دخترانگیم و حیای دخترونه م وقتی به سادگی رفتم جاهایی که نباید..
چقدر باید میگذشت تا من اینارو یادم میرفت؟!
نماز تمام شده بود و همه رفته بودن و من همچنان دلم میخواست بمونم همونجا و سر به مهر اعتراف کنم برای خدا حال بدمو..
صدایی از اونور پرده ی حائل بین خانوما و آقایون گفت "خواهرا کسی نمونده در مسجد رو ببندم"
بالاجبار بلند شدم و رفتم بیرون..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
☘🌱☘🌱☘🌱☘🌱#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت70🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
اومدم بیرون و هوای تازه رو نفس عمیق کشیدم..
رفتم آبخوری، چنتا لیوان آب رو با ولع تمام سر کشیدم..
خلوت بود..
همه رفته بودن دیگه..
رفتم سمت خونه..
بین راه از کنار کامپیوتریه حسام رد میشدم..
لامپش روشن بود...
یعنی هنوز اونجا بود..
یه نگاه انداختم..
داشت نماز میخوند..
سجده بود..
با خودم گفتم..
"چه خوبن اینایی که محل کارشون نماز میخونن"
لبخند زدم و رد شدم..
در خونه رو زدم..
دوست داشتم یکی بیاد پشت در..
اینطور هم شد..
مامان اومد..
-واااای سهااا چرا نگفتی میای...
از ته دلت پرت شدم تو بغلش..
هرچی حسای خوب بود سرازیر شد به قلبم..
-مامان مهربونم..
از ته دل خندید و شاد شد اون گوشه کنارای قلبم با خنده هاش..
شب و دورهمی و بابای خوبم داداش بهترینم، بهترینهارو برام رقم زد...
استراحت مطلق چند روزه اونم کنار خانواده تونست اساسی حالم رو خوب کنه..
بعد از یک ماه به انباری ذهنم سپردم تمام خاطرات دانشگاه و اونچه که اتفاق افتاد و روزهای خوبمو بد کرد و خراب کرد..
دوباره از سر گرفتم کار کردن تو اموزشگاه حسام و چون گسترش داده بود شدم مربی ثابت اونجا و هر روز دو نوبت کار میکردم...
راضی بودم از اینکه کار میکردم و بیهوده وقتم نمیرفت به گه گاهی فکرای.....
تو راه آموزشگاه بودم که زهرا زنگ زد به گوشیم..
-جونم!!
+جونت بی بلا سهایی خوبی؟؟
-خوبم مهربونم..
+سهااا میگم که وای خجالت میکشم ولی هفته بعد عروسیمه میای؟؟؟
-ای جاااانم مبارک باشهههه..بسلااااامتی..
خوشحال شدم از اینکه بهترین دوستم ازدواج میکرد کسی که کمکم کرد حالم خوب باشه و خوب بمونم..
اما خب امکان رفتن به عروسیش برام مقدور نبود که🙊😂
انگاری امروز بنا بود که گوشی من هی زنگ بخوره و هی دوستام باشن هی بگن هفته ی آینده عروسی دارن...
یه بار زهرا باشه و بگه عروسیه خودشه...
یه بار سحر باشه و بگه عروسیه سپهره و خوشحاله..
یکم بی رحمونه گفت سپهر خوشحاله..
یکم بیرحمونه گفت ساناز شده همسرش..
یکم مراعاتمو نکرد وقتی گفت دعوتی...
ولی پاره شد تموم رشته هایی که منو وصل میکرد به اون شهر غریبی که دو روز از،شهرمون فاصله داشت...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭
🍃🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت7 رمان یاسمین
مريم – خسيس بازي در نيار كاوه . چهار تا بستني كه اين حرفا رو نداره
. كاوه – من و بابام اگه از اين ولخرجي ها مي كرديم كه پولدار نمي شديم
! روزبه – اصالً فكرش رو نمي كرديم كه تو اينقدر گدا باشي
خب تو اشتباه مي كردي عزيزم ! اصالً شغل اصلي من و بابام گدايي يه ! هر وقت باهامون كار داشتي يه تك پا سر ميدون –كاوه
! انقالب همين سمت چپ . همون گوشه كنارا داريم گدايي مي كنيم . ده دقيقه واستي پيدامون مي كني
دوباره بچه ها خنديدن
شيوا – كاوه واقعاً خجالت نمي كشي ؟
اما بعداً عادت كرديم . يعني بابام يه !چرا ! اوايل خجالت مي كشيديم . ننه بدبختم كه چادرش رو مي كشيد رو صورتش –كاوه
. شعري برامون خوند كه قانع شديم
!گفت شاعر ميگه گدايي كن تا محتاج خلق نشي
! مريم – بهزاد تو يه چيزي به اين خسيس بگو
. چرا بهشون قول دادي ياهلل ، بايد واسه شون بستني بخري -
! كاوه – الهي قربون اون جذبه مردونت بشم . چشم بهزاد جون . مرد به اين مي گن ها
! تا به آدم تحكم مي كنه ، دل آدم مي لرزه
: بچه ها هورا كشيدن و همگي راه افتاديم طرف يه بستني فروشي . تا رسيديم و رفتيم تو مغازه نشستيم كاوه از فروشنده پرسيد
ببخشيد آقا آالسكا دارين ؟
: فروشنده براي اينكه جوابي داده باشه گفت
. بعله عزيزم آالسكا هم داريم
كاوه – ببخشيد اقا شما كه اينقدر مهربون يد ، اسكيموهاش رو هم دارين ؟
: يارو خنديد و گفت
اسكيمو هم داشتيم ، اما نمي دونم كجا رفتن ؟
كاوه – من ميدونم كجا رفتن . بگم آقا ؟
. فروشنده – بگو بابا جون
. كاوه – آقا اجازه ! اينجا گرمشون شده رفتن تو فريزر خنك بشن
: صاحب مغازه و بچه ها خنديدن . صاحب مغازه گفت
. باور كنين بچه ها . حاضرم اين مغازه و هر چي دارم رو بدم ، اما برگردم به سن شماها
پدر ، اينا رو كه مي بيني بعضي هاشون يه كوه غصه تو دلشون دارن . دوره جووني شما با دوره جووني ماها فرق مي –كاوه
. كرده . به نظرم از اين آرزوها نكني بهتره ! سرت كاله ميره
. فروشنده – راست مي گي جوون . ايشاهلل كه زندگي و دوره شما هم خوب بشه
يه مثال برات ميزنم . دوره شما اصالً يادت مي آد كه هر روز ، از خواب كه بلند مي شدي بياي جلوي پنجره و بخواي –كاوه
بدوني امروز هوا آلوده تر يا ديروز ؟
به وهللا ، اصالً يه همچين چيزي رو ياد ندارم ! اصالً ما يه همچين چيزايي رو نداشتيم . دوره ما ، هواي اين تهرون –فروشنده
. مثل گل پاك و تميز بود
. كاوه – تازه يكيش رو بهت گفتم
تا اونجا كه من يادمه ، يه ذره دود و كثافت تو اين شهر نبود ! تهرون پر گنجشك و كفتر و چلچله و طوطي و بلبل بود –فروشنده
.! صبح تا شب با رفقا مي رفتيم دنبال الواطي
جمعه به جمعه يه تومن پونزده زار مي داديم و مي رفتيم سينماو اون فيلمي رو كه دوست داشتيم مي ديديم و سر راه چهار تا سيخ
! جگر مي گرفتيم و مي خورديم و نوش جون زن و بچه مون مي شد مي چسبيد به تن مون
كاوه – حاال دل ما رو اب نكن با اون دوره جووني ات . چهار تا بستني بده ، خبر مرگمون ليس بزنيم بريم دنبال بدبختي و بيچارگي
!ها مون
: فروشنده زد زير خنده و گفت
همه تون مهمون خودمين! همينكه منو ياد جووني ام انداختين يه ميليون واسه ام ارزش داشت ! چند وقتي بود كه خنده رو لبام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت8 رمان یاسمین
نيومده بود
: بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت
! بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها
يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دالر بهش –كاوه
پول مي دن . حاال يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟
خالصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون
. پول بگيره
. وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم
بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در –كاوه
خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
! تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م
سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم
! هم بايد در حد خود آدم باشه
! كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه
. آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين -
! كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س
. لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم -
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصالً نبايد اين چيزا حتي به
. فكرشم بياد
! از اون گذشته ، من اصالً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه
.... كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش
: رفتم تو حرفش و گفتم
ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟ -
نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به
. زندگيم فكر كردم
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل باالي خيلي شيك داشت اما به خاطر
دوست نداشتم . من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم
. فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم
. پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طال مي زد مس مي شد
. از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود
. مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود
. اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري
هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قالب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثالً مي خواست يه گوشه
. خرج خونه رو جور كنه
خالصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي
. مي گشت
يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه
. تعميرگاه
. يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم
. پدرم مي گفت تا حاال هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته
. اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت8 رمان یاسمین
نيومده بود
: بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت
! بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها
يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دالر بهش –كاوه
پول مي دن . حاال يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟
خالصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون
. پول بگيره
. وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم
بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در –كاوه
خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
! تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م
سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم
! هم بايد در حد خود آدم باشه
! كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه
. آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين -
! كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س
. لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم -
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصالً نبايد اين چيزا حتي به
. فكرشم بياد
! از اون گذشته ، من اصالً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه
.... كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش
: رفتم تو حرفش و گفتم
ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟ -
نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به
. زندگيم فكر كردم
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل باالي خيلي شيك داشت اما به خاطر
دوست نداشتم . من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم
. فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم
. پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طال مي زد مس مي شد
. از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود
. مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود
. اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري
هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قالب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثالً مي خواست يه گوشه
. خرج خونه رو جور كنه
خالصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي
. مي گشت
يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه
. تعميرگاه
. يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم
. پدرم مي گفت تا حاال هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته
. اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💧وقتى صداقت يک روباه زير سوال ميرود..!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎﯼ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می کرد...
نشاﻥ مى داد يک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ يك ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ يك ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مى رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى آورد...
ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ يك ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى اش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ ديگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛
آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...
ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿد!!
محققين ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺩﻳﺪ.
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ،
ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک كردند؛ ﺭﻭﺑﺎه ها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ.ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مى دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى كند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﺰند ﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮد؛ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮد...
❣ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی كه می آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى آورند، و زمانیکه ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغ هایشان آﺷﮑﺎﺭ مى شود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮوند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...
ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.
ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بى رﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تكان دهنده اى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
📚http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵
.
https://eitaa.com/dastah1224/3818
ادامه داستان 👆🏻قسمت قبل
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥فرار از جهنم 🔥
#قسمت_پنجاه_و_یک: ✍من ترسو نیستم
.
💐برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم … اما یه لحظه به خودم اومدم … حواست کجاست استنلی؟ … این یه انتخابه… یه انتخاب غلط … نزار وسوسه ات کنه … تو مرد سختی ها هستی … نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی… .
💐حالا جای ما عوض شده بود … من سعی می کردم کین رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار … و بعد از ساعت ها …
– باورم نمیشه … تو اینقدر عوض شدی … دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی … تو یه ترسو شدی استنلی … یه ترسو …
💐– به من نگو ترسو … اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد … من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم … اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم …
💐و هنوز زنده ام … تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم … .
– فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی … اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای ۵۰۰ هزار دلاره … فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ …
💐– محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن … چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه … پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه … فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه … تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … .
💐– احمق نشو کین … دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار … فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … .
💐اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود …
وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه … حنیف واسطه من بود … من واسطه کین … مهم انتخاب ما بود …
آنچه در آینده خواهید دید … و من عاشق شدم … حسنا، دانشجوی پرستاری بود .
✍ادامه دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
○°●○°•°💢💢°○°●°○
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●•○•°💢💢°○°●°○
#داستان_شب {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝فرار از جهنم 📝
#قسمت_پنجاه_و_دوم: ✍و من عاشق شدم
💐اواخر سال ۲۰۱۱ بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … .
💐چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود …
💐من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن …
💐حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن …
💐تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون …
✍ادامه دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
○°●○°•°💢💢°○°●°○
نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️
خدايا 🙏
هرشب نوری✨
از وجود نورانيت
بر قلوب تاريک و گرفته ما بتابان✨
وباحرارت عشق ومعرفت خويش
قلبهای خسته و يخ زده ما را
گرمی ببخش✨
وقلوب ما را اِحیا بفرما
آمين یا رَبَّ 🙏
خورشید☀️
جایش را به ماه میدهد🌙
روز به شب
آفتاب به مهتاب 🌙
ولے مهرخدا
همچنان با شدت می تابد
امیدوارم قلب هاتون❤️
پُر از نور✨
درخشان لطف و رحمت خدا باشه
#شـبـتـون_پرنـور
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨
داستان زیبا🌹
✨روزی ارباب لقمان به او دستور داد در زمینش،
برای او کنجد بکارد ؛ ولی او جو کاشت!
وقت درو،ارباب گفت:چرا جو کاشتی؟؟
لقمان گفت:از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت:مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت:
✨تورا میبینم که خدای متعال را نافرمانی میکنی
ودر حالی که از او امید بهشت داری!
لذا گفتم شاید این هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه میکاریم
هرچه_بکاریم_همان_رابرداشت_میکنیم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
📚#داستان_کوتاه
💎 گاهی برای دیده شدن، باید پنهان شد!
📝 داستان ” دانه کوچک و سپیدار ”
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود.
دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:
“من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید .”
اما هیچکس جز پرندههایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشرههایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند، به او توجهی نمیکرد.
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت:
“نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمیآیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا میآفریدی.”
خدا گفت:
“اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر میکنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگشدن ندادی. #رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کردهای👉. راستی یادت باشد تا وقتی که میخواهی به چشم بیایی، دیده نمیشوی. خودت را از چشمها پنهان کن تا دیده شوی.”
دانه کوچک معنی حرفهای خدا را خوب نفهمید، اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد.
سالها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیدهاش بگیرد. سپیداری که به چشم همه میآمد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان_کوتاه
🌸✨ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 5 ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد. ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ،ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با ﻣن ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽ کنی ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴتم ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ."ﻣﺘﻮﺍضعانه تر و دوستانه تر وجود هم را لمس کنیم، بی تفاوت بودن خصلت زیبایی نیست" ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸 #یک_داستان_یک_پند
💢در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود ڪه دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود.
💢پسر بہ اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفته بالای ڪوهے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
💢مادر پیر خود را بالای ڪوه رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
⁉️بہ موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوه مهر مادر را نگاه ڪن.
💢مادر با چشمانی اشڪبار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستے! من عمر خود را ڪردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را بہ بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهاش، از شر گرگ در امان دار. ڪه او تنهاست.
❣ندا آمد: ای موسے(ع)! مهر مادر را میبینے؟ با اینڪه جفا دیده ولی وفا میڪند.
🍃بدان من نسبت بہ بندگانم
از این پیرزن نسبت بہ پسرش مهربانترم.🍃
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 #خواندنی
ﺍﺯ ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﯿﺪﺍﻟﺸﻬﺪﺍ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ
ﻣﯽﺷﻮﯼ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﯾﺪ ﻗﺒﺮ " ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ " ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﮐﻨﯽ .
ﺍﻣﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ ﮐﻴﺴﺖ؟
ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ،
ﻫﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ (ﺑﻪ
ﻧﻮﺑﺖ) ﺑﺮﺩﻭﺵ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ؛ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﺪ .
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺑﺮﺩ، ﺩﺭ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﻪ
ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺭ
ﺩﻧﯿﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺎ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﻮﻻ ﻭ ﺁﻗﺎﻳﻢ
ﺍﻣﺎﻡﺣﺴﯿﻦ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺒﺮ
ﻭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﮐﻤﺮ ﺭﻧﺞ ﻣﯿﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺩﺏ ﻣﺎﺩﺭ
ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ
ﺩﺭﺩ
ﺑﻪ ﻧﺠﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ :
ﺁﻗﺎ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﺁﯾﺎ ﺍﻳﻦ ﺧﺪﻣﺖ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺯﺣﻤﺎﺕ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﯾﺎ ... ؟
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﯿﺰ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺑﯿﺦ ﮔﻮﺵ ﻓﺮﺯﻧﺪ
ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺧﺪﺍﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ :
" ﺍﻟﻬﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﯾﻦ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺧﻮﺑﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﻣﺎﺩﺭ"
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﻭﺵ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﻀﺠﻊ
ﺷﺮﯾﻒ ﻋﺰﯾﺰ ﺩﻝ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻬﻤﺎ ﻣﯽ ﮔﻮید:
" ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎ ﺍﺑﺎ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ "
ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ
ﺷﻨﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺿﺮﯾﺢ ﻣﻄﻬﺮ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺑﺲ ﺩﻝ ﻧﻮﺍﺯ ﭘﺎﺳﺦ
ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ:
" ﻭ ﻋﻠﯿﮏ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﯾﺎ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ "
ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺮﺧﯽ ﻋﻠﻤﺎ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺣﺮﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ
ﺍﻣﺎﻡ
ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻧﺪ . ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﻣﺠﺎﺏ (ﯾﻌﻨﯽ
ﺍﺟﺎﺑﺖﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺳﻮﯼ آﻗﺎ) ﻧﺎﻣﻴﺪﻧﺪ .
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﺑﻪ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ
ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻓﻌﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻳﻨﮏ ﻫﺮﮐﺲ
ﺍﺯ
ﺗﻞ ﺯﯾﻨﺒﯿﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﺣﺮﻡ ﺷﻮﺩ، ﻻﺟﺮﻡ ۲ ﺑﺎﺭ ﺍﺑﺮﺍﻫﯿﻢ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺭﺕ
ﺧﻮﺍﻫﺪﮐﺮﺩ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺍﺋﻤﻪ ﻣﻌﺼﻮﻣﯿﻦ ﻋﻠﯿﻬﻢ
ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﯾﺪ، ﺍﺩﺏ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ( ﺯﻧﺪﻩ ﯾﺎ ﻣﺘﻮﻓﯽ ) ﺭﺍ
ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﻴﺪ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﺨﯿﺮﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺍﻣﻮﻥ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻗﯿﺪ
ﺣﯿﺎﺕ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺎﺩﯼ ﺭﻭﺣﺸﻮﻥ ﺻﻠﻮﺍﺕ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹 ضامن آهو
❓پرسش : ماجرای ضمانت امام رضا(ع) از آهو چیست؟
🔸پاسخ :
شیخ صدوق (م ۳۸۱ق) در آخرین باب کتاب «عیون اخبار الرضا(ع) » که به کرامت ها و معجزاتی که پس از شهادت امام از ناحیه قبر مطهر ایشان صادر شده اختصاص دارد، سیزده جریان را بیان داشته است.
یکی از این داستان های حقیقی چنین است:
🔺حاکم رازی از شیعیانی بود که برای زیارت به طرف حرم رضوی عازم بود. میزبان او ابو منصور بن عبد الرّزّاق ـ از بزرگان طوس ـ بود. ابو منصور برای حاکم رازی چنین نقل می کند: خوب گوش کن! کرامتی را از این زیارتگاه مقدّس برایت بگویم. من در ایام جوانى نادان بودم و زوار و اهل این مشهد را آزار می دادم و بارها راه را بر زوّار بسته، اموال آنان را می ربودم. گاهی نیز شکار می رفتم.
روزی در حوالی مشهد به آهویی برخورد کردم. سگ شكارى خود را به دنبال آهو فرستادم. سگ او را تعقیب کرد تا اینکه آهو وارد حیاط حرم شد. آهو ایستاد و سگ هم در مقابل او ایستاد و دیگر حرکت نکرد. هر کاری کردم، سگ پیش نرفت. آهو به یکی از بخش های داخلی صحن رفت. ولی سگ ایستاد و وارد صحن نشد.
▫️به دنبال آهو وارد صحن شدم. خبری از آهو نبود. ابو نصر قارى را که همواره آنجا می نشست دیدم. پرسیدم: آهویى كه الان داخل صحن شد، كجا رفت؟ گفت: آهو! نه من آن را ندیدم. آثار آهو بود، ولی خود آهو نبود. به خود آمدم و از گذشته خویش توبه کردم و در همان حرم با خدا عهد كردم كه از آن پس زوّار را اذیت نكنم و همواره به آنان نیکی کنم. پس از آن هر گاه براى من مشكلى پیش می آمد، به زیارت آن حضرت می رفتم و در آنجا دعا و ناله و زارى می كردم و حاجت خود را از خداوند می خواستم و خداوند حاجت مرا مرحمت می فرمود. .... تاكنون در آنجا حاجتى از خدا نخواسته ام مگر آنكه خداوند به من عطا فرموده است.
📚 عيون اخبار الرضا(ع) ج ۲ ص۲۸۵
🔹ماه هشتم ص ۱۳۳ ـ ۱۳۴
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت8 رمان یاسمین نيومده بود : بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت ! بچه ها ببينين اين
#پارت8 رمان یاسمین
نيومده بود
: بچه ها براش كف زدن و هورا كشيدن كه روزبه گفت
! بچه ها ببينين اين كاوه رو ! ياد بگيرين . اينطوري پولدار مي شن ها
يارو هنر پيشه خارجي ، يه ساعت و نيم تو فيلم هزار دفعه ملق ميزنه تا دوبار مردم خندشون بگيره يه ميليون دالر بهش –كاوه
پول مي دن . حاال يه ساعته دارم متصل شما رو مي خندونم ، چهار تا بستني نصيبم شده ! اينم حسودي داره ؟
خالصه اون روز با بچه ها خيلي خنديديم . آخرش كاوه به زور پول بستني ها رو داد . با اينكه صاحب مغازه نمي خواست ازمون
. پول بگيره
. وقتي از بچه ها خداحافظي كرديم ، دوتايي بطرف خونه راه افتاديم
بيا ! دلت خنك شد ؟ اگه با ماشين فرنوش خانم رفته بوديم ، هم من گير اين قوم ظالم نمي افتادم و هم تا رسيده بوديم در –كاوه
خونه ، فرنوش رو واسه ات خواستگاري كرده بودم ! بابا جون ، تو كه زندگي منو مي دوني . آخه من كجا و فرنوش خانم كجا ؟
! تموم زندگي م رو كه بفروشم پول بنزين ماشين ش نمي شه
از تو چه پنهون ، از اولين بار كه امسال تو دانشكده ديدمش ، عجيب فكرم رو بخودش مشغول كرده ! واقعاً دختر قشنگيه ! خيلي م
سنگين و با وقاره . ولي خب آدم نبايد زياد به حرف دلش گوش كنه . اينطوري بهتره . آرزوي محال نبايد داشت . حتي روياي آدم
! هم بايد در حد خود آدم باشه
! كاوه – يعني چي ؟ مگه دست خود آدمه ؟ آدم وقتي از كسي خوشش بياد ، خوشش اومده ديگه
. آره . اگه اون آدم ، يكي مثل تو باشه . آره امثال شماها تو يه طبقه اين -
! كاوه – بجان تو اگه ما تو يه طبقه باشيم ! اون خونه اش جايي ديگه س ، مام خونه مون جايي ديگه س
. لوس نشو ، دارم جدي حرف مي زنم -
مي خوام بگم اگه يكي مثل تو بره خواستگاري فرنوش ، بهش جواب نه نميدن . اما آدمي مثل من اصالً نبايد اين چيزا حتي به
. فكرشم بياد
! از اون گذشته ، من اصالً كسي رو ندارم كه بره برام خواستگاري كنه
.... كاوه – اينكه چيزي نيست . تو فقط لب تر كن بقيه ش
: رفتم تو حرفش و گفتم
ديگه حرفش رو هم نزن . ول كن . بگو ببينم تعطيلي رو مي خواي چيكار كني ؟ -
نيم ساعت بعد رسيديم خونه . تا اومدم تو اتاقم ، كتاب هام رو پرت كردم يه گوشه و نشستم . سر مو گرفتم ميون دستهام و به
. زندگيم فكر كردم
اين كاوه طفلك هم اسير من شده بود . خونواده ش خيلي پولدار بودن . خودش يه ماشين مدل باالي خيلي شيك داشت اما به خاطر
دوست نداشتم . من ، يا پياده يا با اتوبوس مي رفتيم دانشكده . يعني من سوار ماشين ش نمي شدم . جلو بچه ها خجالت مي كشيدم
. فكر كنن كه بخاطر پولش باهاش رفاقت مي كنم
. پدر من آدم فقيري بود . آدم خوب اما بد شانس ! مرد زحمتكشي بود اما شانس نداشت . دست به طال مي زد مس مي شد
. از صبح تا شب كار مي كرد و جون مي كند آخرش هشتش گرو نه ش بود
. مادرمم زن مهربون و زحمتكشي بود
. اونم تا كار خونه و پخت و پز بود كه هيچي ، اين كاراش كه تموم مي شد ، بيچاره مي رفت سراغ اضافه كاري
هميشه خدا دستش به يه چيزي بند بود . يا قالب بافي مي كرد يا بافتني مي بافت يا هزار تا كار ديگه . مثالً مي خواست يه گوشه
. خرج خونه رو جور كنه
خالصه اين پدر و مادر سخت كار مي كردن كه يه جوري چرخ زندگي رو بچرخونن اما چرخ زندگي ما چهارگوش بود و با بدبختي
. مي گشت
يه خونه نقلي و قديمي داشتيم كه اونم ارث پدربزرگم بود و يه ماشين كه عصاي دست بابام بود و سالي به دوازده ماه گوشه
. تعميرگاه
. يه روز كه كارد به استخون بابام رسيد ، كوچ كرديم . در خونه مون رو كلون كرديم و راهي جنوب شديم
. پدرم مي گفت تا حاال هر كي رفته جنوب ، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته
. اون وقت ها من سال آخر دبيرستان بودم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت9 رمان یاسمین
يه روز كله سحر از تهران حركت كرديم و پنجاه كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه با يه كاميون تصادف كرديم . پدر و مادر
. بيچاره ام نرسيده به جنوب بار سفرشون رو بستن ! موندم تنها و بي كس با صد تا زخم تو تنم و هزار تا شكستگي تو روحم
يه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم . آخه مامقصر شناخته شديم . بقيه پولش رو هم گذاشتم بانك و از سودش
. خرج زندگي رو جور كردم
. خدا نخواد كه پدري خجالت زن و بچه اش رو بكشه . بيچاره بابام راحت شد
مادرم راحت شد . آخه اون چه زندگي بود كه داشت ؟
نمي دونم ما جماعت بدنيا اومديم واسه بدبختي كشيدن و مثل تراكتور كار كردن ؟ يعني هر خوشي و شادي و راحتي بايد به ما
حروم باشه ؟
اگه زندگي اينه كه ما مي كنيم ، پس اين آدما كه تو اروپا و اينجور جاها هستن دارن چيكار مي كنن ؟ يا همين آدماي پولدار دور و
بر خودمون ؟
اگه زندگي ، اوني كه اونا مي كنن ما چيكار مي كنيم ؟
از صبح تا شب كار مي كنيم و جون مي كنيم كه شايد بتونيم شيكم مون رو سير كنيم ، اونم با چي ؟ هميشه م به خودمون دل
! خوشي هاي الكي مي ديم . اگه يكي از صدتاش عملي مي شد حرفي نبود
. يادمه كه باباي خدا بيامرزم هميشه به من وعده مي داد كه ايشاهلل وضعمون خوب مي شه و برات همه چيز مي خرم
. بيچاره از همه چيز فقط تونست يه بار يه آناناس برامون بگيره
. يه شب كه برگشت خونه ، يه آناناس دستش بود . سرش رو همچين گرفته بود باال كه انگار قله اورست رو فتح كرده بود
. حيف كه آناناس خوردن رو بلد نبوديم ! يعني نفهميدم توش رو بايد خورد يا بيرونش رو ؟ هر چند كه هر دوش رو هم خورديم
! اما چه مزه اي داشت ! نذاشتيم يه مثقالش حروم بشه
! قدر نعمت رو امثال ما ميدونن
. بگذريم
زندگي حاالي منم شده يه بقچه . هر يه سال دو سالي جمعش مي كنم و مي زنم زير بغلم و از اين اتاق و تو اين محل ، مي كشم
. شون تو يه اتاق ديگه و تو يه محل ديگه
خدا رحمتشون كنه پدر و مادرم رو . نمي دونم بچه واسه چي مي خواستن ؟
يادمه ساليان سال آرزوي پوشيدن يه شلوار جين رو داشتم . هر بار كه به بابام مي گفتم ، مي گفت اين شلوار ميخي ها به درد تو
!نمي خوره ، مال بچه الت هاس
! خدا بيامرز به شلوار جين مي گفت شلوار ميخي
! بعد از مردن شون ، اولين شلواري كه خريدم ، يه شلوار جين بود
تمام مدتي كه داشتم شلوار رو مي خريدم ، همه اش با خودم كلنجار مي رفتم . همه ش فكر مي كردم كه وصيت پدرم رو زير پا زير
. پا گذاشتم
اصالً نمي دونم چرا اين چيزا اومده تو فكرم ؟
شكر خدا كه از تحصيل چيزي برام كم نذاشتن . خودمم با سعي و كوشش تونستم تو دانشگاه سراسري قبول بشم ، اونم رشته
. پزشكي
. بلند شدم . حاال وقت زنجموره نبود
. شكر خدا كه سال آخرم و زندگي م هم يه جوري مي گذره
.... يه اتاق دارم د يه غربيل
چرا بايد حق پدر من دست يه عده آدم ديگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟
چرا بايد پدر من چون پول خريد يه شلوار جين رو نداره بگه شلوار ميخي مال بچه الت هاس ؟
چرا هر وقت يه اسباب بازي خوب مي ديدم و دلم مي خواست ، مادرم بايد بگه اينا مال بچه هاي درس نخون و تنبله !؟ اين بهانه
ها واسه چي بوده ؟ چرا ما نبايد بلد باشيم كه آناناس رو چه جوري مي خورن ؟
. انگار باز ناشكري كردم
. شكر خدا كه تا حالل لنگ نموندم . دانشگاه سراسري ! اونم رشته پزشكي چيز كمي نيست
حاالم كه سال آخرم . توي اين دنيا ، هم غير از اسباب و اثاث خونه م ، يه رفيق خوب مثل كاوه دارم و كمي پول تو حساب سپرده
. بانك و يه قد بلند و يه صورت نسبتاً خوب و يه هوش زياد براي درس خوندن و يه اتاق كه گاراژخونه بوده و حاال در اجاره منه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📌داستان 🍃🌺
⚡️حکایت یک درخت⚡️
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
👈 ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:
« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!»
عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد»
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند🔵
💐عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوبید و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت:👇👇
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»🔴
🌻عابد با خود گفت :« راست می گوید،
یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
🌷بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت.
روز دوم دو دینار دید و برگرفت.
روز سوم هیچ نبود.
خشمگین شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟❗️»
🌸 عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛
گفت
«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند»
در جنگ آمدند.
ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست❗️
🌼عابد گفت: « دست بدار تا برگردم.
اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»🔵
✅ابلیس گفت:
« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛
ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»✅
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت9 رمان یاسمین يه روز كله سحر از تهران حركت كرديم و پنجاه كيلومتر از شهر دور نشده بوديم كه با ي
#پارت10 رمان یاسمین
با اين افكار ته دلم يه حال خوب يبهم دست داد و راه افتادم دنبال تهيه غذا
امروز طبق برنامه غذايي ، تخم مرغ داشتم و يه دونه سيب زميني ! نون سنگك هم تا دلتون بخواد ! بعد از ناهار ، دسر رو كه
. خوردم چشمام سنگين شد . سرم رو كه روي بالش گذاشتم از حال رفتم . خوبيش اين بود خواب براي مثل من آدمي ، مجاني يه
. طرف هاي غروب بود كه يكي زد به در خونه . از پنجره نگاه كردم . كاوه بود . بيرون برف شديدي گرفته بود . در رو وا كردم
كاوه – سالم ، تو چرت بودي ؟
. آره ، ناهارم رو كه خوردم خوابم گرفت -
كاوه – امروز برنامه غذاييت تخم مرغ با چي بود ؟
تخم مرغ خالي .هر روز كه نميشه صد تا چيز به برنامه غذايي اضافه كرد . يه روز به تخم مرغ اضافه مي كنم مي شه املت . يه -
روز پنير مي ريزم توش مي شه پيتزا . يه روز سوسيس توش خرد مي كنم مي شه خوراك بندري . يه روز آرد مي زنم مي شه
. خاگينه . تنوع الزمه
. ديروز سرفه م گرفت تا سرفه كردم صداي قد قد از گلوم در اومد
اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشونو خوردي ، مي آن در خونه ت تحصن مي كنن ! بابا نسل مرغ منقرض شد از –كاوه
.! بس تو تخم مرغ خوردي
. هر دو زديم زير خنده
. سرد شده . بذار بخاري رو روشن كنم و كتري بذارم روش و يه چايي دم كنم
چايي دوباره دم كه مي خوري؟
: اشك تو چشماي كاوه جمع شد و گفت
كاش بهم اجازه مي دادي مثل يه برادر !بخدا از خودم شرم دارم بهزاد . ما زندگيمون اونطوري و تو زندگيت اينطوري –كاوه
. كوچكتر ، كمكت كنم . كاشكي مي اومدي خونه ما با هم زندگي مي كرديم
اينهمه اتاق خالي تو اون خونه بي استفاده افتاده . پدر مادرم هميشه مي گن دوستي با تو براي من بزرگترين افتخاره بهزاد . ازت
.خواهش مي كنم دست از اين لجبازي و يه دنده گي بردار
اوالً كه دشمن ت شرمسار باشه . دوماً تو برادر بزرگ مني . سوماً از پدر و مادرت تشكر كن . چهارماً انشاهلل خدا اونقدر به پدرت
.... هفتماً .پنجماً دوستي تو هم براي من افتخاره . ششماً اجازه بده غرورم جريحه دار نشه . بده كه نتونه جمع كنه
! كاوه – ا .... گم شو . مرده شور تو رو با غرورت ببره ! همه رفيق دارن ما هم رفيق داريم ! تو كه مي گفتي باعث افتخارتم
پاشو شام با هم بريم بيرون . پسر هپاتيت مرغي مي گيري از بس تخم مرغ مي خوري ها ! ببينم ، گاهي احساس نمي كني –كاوه
كه دلت مي خواد تخم بذاري ؟
! با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم
! با خنده گفتم : چرا چند وقتم هست كه تا خروس مي آد خودمو جمع و جور مي كنم و رنگ به رنگ مي شم
پاشو بريم ديگه . مي خوام ببرمت يه رستوران شيك و درجه يك دو تا پرس تخم مرغ نيمرو بخوريم . آخه مي گن خرهاي –كاوه
. همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون مي كنن جمعه ها كه تعطيله آجر
ديوانه آدم غذاي خوب و سالم خونه رو ول مي كنه مي ره غذاي مونده بيرون رو مي خوره ؟ -
اينجا من صد جور اغذيه مطمئن دارم . نون سنگك . تافتون . لواش . باگت . از همه مهمتر نون بربري ! هر كدوم رو كه دوست
. داري بگو با تخم مرغ بخوريم
يارو اسمش منوچهر باركش بود . رفقاش بهش گفتن بابا اين چه اسمي يه تو داري برو عوضش كن . يه سالدوندگي كرد –كاوه
آخرش اسمش رو گذاشت بيژن باركش ! حاال حكايت توئه . تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قيافه ش عوض مي شه و نوع نون
.كنارش
هيچي نگو كه اگه همين فرزند مرغ يه خورده گرونتر بشه بايد سفيده اش رو يه روز درست كنم زرده ش رو يه روز !. حاال كلي -
! خوشبختم كه جدايي بين زرده و سفيده اش نيفتاده
. كاوه – اگه اومدي كه يه خب رخوب بهت مي دم . اگه نه بهت نميگم كي آدرس ترو ازم گرفته
حتما ً بچه هاي قديمي دانشكده
: كاوه پرده رو كنار زد از پنجرع بيرون رو نگاه كرد و گفت
نه بگم باور نمي كني . پاشو ببين برف نشست . چي مي آد . تا فردا اينطوري بياد نيم متري برف مي شينه زمين ! جون مي ده آدم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت11 رمان یاسمین
بره بيرون قدم بزنه زير اين برف . پاشو ديگه
اوالً كه پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد ميشن تو اتاق معلومه . دوماً كه چايي دست اول برات دم كردم . سوماً قربونت برم -
قدم زدن زير برف و تو اين هوا . براي كسي خوبه كه اگر مريض شد افتاد نازكش داشته باشه نه مثل من كه نه پول دوا درمون
.دارم نه يكي كه يه كاسه آب دستم بده ! بشين پسر چائي تو بخور
بعدشم ، . كاوه- مگه من مردم كه تو بي كس باشي ؟ خدا مي دونه لب تر كني اينقدر پول مي ريزم تو اين اتاق كه تا زانوت برسه
. خودم پرستاريتو مي كنم رفيق
: بلند شدم و صورتش رو بوسيدم و گفتم
. باشه ، چائي تو بخور بريم -
. در سكوت چايي مون رو خورديم و بعد از پوشيدن لباس از خونه بيرون رفتيم
. كاوه – سوار شو بريم
! بازم كه ارابه طاليي و مدرنتو آوردي -
كاوه – بابا تو گفتي جلوي بچه هاي دانشكده سوار ماشين نمي شي . اينجا كه ديگه كسي نيست ادا اطوار چرا در مياري ؟ سوار
! شو ديگه
. دوتايي سوار شديم . ماشين كاوه يه ماشين اسپرت مدل باال بود
! قرار شد پياده زير برف راه بريم تنبل خان -
. كاوه – مي ترسم سرما بخوري و پرستاري ازت بيفته گردنم
شازده پسر ، نگفتي آدرس منو كي مي خواست ؟ -
: كاوه خنديد و گفت
اگه بگم باور نمي كني . ما تو كوچه مون يه ة همسايه داريم كه با مادرم رفت و آمد داره . اين خانم يه دختر داره كه امسال وارد -
دانشگاه شده . حاال كدوم دانشگاه ؟ اگه گفتي ؟
كجا داري ميري ؟ -
كاوه – طرف خونه خودمون . جواب ندادي
. حوصله معما ندارم . خودت بگو -
كاوه – تا حاال بهزاد كسي بهت گفته چه مصاحب خوبي هستي ؟
. با خنده گفتم : بابا چه ميدونم . دانشكده خودمون
. كاوه – اتفاقا ً درسته . آدرس تو رو هم همين دختر خانم خواسته
يعني چي ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟
بخت آدم كه بلند شد ، ديگه بلند شده . فكر كنم از فردا تمام دختراي شهر در خونه تون صف بكشن براي خواستگاري از تو –كاوه
. ! اما اگه اينطوري شد ، رفاقت رو يادت نره ها . منم ببر پيش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره
شوخي نكن . جريان چيه ؟ اين خانم من رو از كجا مي شناسه ؟ چيكار داره باهام ؟
نكته معما در همين جاست . يعني اينكه اين خانم دوست و همكالسي فرنوش خانم تشريف دارن . آدرس شما رو احتماالً –كاوه
. جهت آگاهي فرنوش خانم مي خوان
تو مطمئني ؟ -
. كاوه – به احتمال نود درصد ، همينطوره
يعني چي ؟! تو كه آدرس رو ندادي؟ -
! كاوه – براي چي ندم ؟ عسل كه نيستي بيان انگشت بزنن دختر چهارده ساله
. آدرس رو كه دادم هيچي ، تازه گفتم اگه پيداش نكردين بنده حاضرم شخصاً بيام و ببرمتون دم در خونه بهزاد خان
. تو غلط كردي ، مرتيكه اول از خودم مي پرسيدي بعد اين كارو مي كردي -
كاوه – بشكنه دست بي نمك ! حاال تو دلت دارن قند آب مي كنن ها ! جان كاوه دروغ مي گم ؟
. مدتي فكر كردم . اگه به كاوه دروغ مي گفتم ، به خودم كه نمي تونستم دروغ بگم
راستش رو بخواي ، هم خوشحالم ، هم غمگين . از يه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خيلي دوست دارم . از يه طرف ناراحتم
. چون من و اون بهم نمي خوريم . ما دو نفر مال دو تا دنياي جدا از هم هستيم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_پنجاه_سـوم
✍کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده...
ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد، چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد:
_سلام بی بی
_علیک سلام مادر
_ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم
_قدمتون رو چشم من. خیر باشه
_والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم
_خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید
و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد.
حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه!
_خواب دیدم دیشب
بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت:
_خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟
_خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد!
_خب؟
آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد:
_توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛ مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار"
نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت!
ریحانه به شانه های لرزان بی بی نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود.
ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد... نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد!
بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت:
_گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی
ریحانه با بهت گفت:
_ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟ نوه ی ارشد؟ اینجا چه خبره حاج خانوم؟
_خبرای خوش گل به سر عروس
_عروس؟
ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت:
_یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼