#داستان
روزی حضرت موسی علیه السّلام درضمن مناجات به پروردگار عرض کرد:خدایا میخواهم همنشینی را که در بهشت دارم،ببینم که چگونه شخصی است!
جبرئیل بر او نازل شد و گفت:یا موسی قصابی که در فلان محل است،همنشین تو است،حضرت موسی درب دُکان قصاب آمد، دید جوانی شبیه شب گردان، مشغول فروختن گوشت است،شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل رفت،حضرت به دنبال او رفت تا به منزل رسید به جوان گفت:مهمان نمیخواهی؟
گفت:بفرمائید،حضرت موسی علیه السّلام رابه درون خانه برد،حضرت دید جوان غذائی تهیه نمود،آنگاه زنبیلی از طبقه بالا آورد،پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او راشستشو داد،غذا را با دست خودبه اوخورانید،موقعی که خواست زنبیل
را به جای اول بیاویزد،پیرزن کلماتی
را گفت که مفهوم نبود؛ بعد جوان برای حضرت موسی علیه السّلام غذا آورد
و خوردند،آن حضرت سؤال کرد،حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟عرض کرد:این پیرزن مادر من است،چون وضع مادیام خوب نیست کنیزی برایش بخرم،خودم او را خدمت میکنم،پرسید:آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟گفت:هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم میگوید:خدا ترا ببخشدو همنشین و هم درجه حضرت موسی علیه السّلام در بهشت گردی...
حضرت موسی علیه السّلام فرمود:ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعای مادرت را مستجاب کرده،جبرئیل به من خبر داد در بهشت تو همنشین من هستی.
📚 یک صد موضوع پانصد داستان
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#حکایت
#شفا دادن بیماران لا علاج
❤️🍃یکى از ذاکرین نقل مى کرد: «در محضر آیت الله العظمى سید محمد هادى میلانى بودم. مرد و زنی آلمانى همراه دختر خود وارد شدند، پس از تعارفات معمول گفتند: ما آمدهایم به شرف اسلام نائل شویم.
آیت الله میلانى علّت را پرسید. آن مرد گفت: پهلوى دخترم در اثر حادثه اى شکست و استخوان هایش خورد شد، چنان که پزشکان از معالجة آن عاجز شدند، و گفتند: باید عمل شود؛ ولى خطرناک است.
💚🍃دخترم راضى نشد و گفت: اگر در خانه بمیرم، بهتر از این است که زیر عمل جان دهم. به هر حال او را به خانه آوردیم. ما خدمتکاری ایرانى داشتیم که او را بى بى صدا مى زنیم. دخترم به او مى گوید: حاضرم تمام دارایى خود را بدهم تا سلامت خود را بازیابم؛ ولى مى دانم که چنین چیزى نمى شود.
بی بی گفت: حضرت فاطمه زهرا است که پهلوى او را به ظلم شکستند. تو با دل شکسته بگو: یا فاطمه! مرا شفا بده.
💛🍃دخترم با دل شکسته شروع مى کند به صدا زدن و از آن بانو یارى خواستن. بى بى هم در گوشه اى از اتاق گریه مى کند و مى گوید: «یا فاطمة زهرا! این بیمار آلمانى را با خود آورده ام و شفاى او را از شما مى خواهم. مادر جان! کمکم کن و آبرویم را حفظ فرما. من هم از دیدن این صحنه منقلب شدم و در گوشۀ اتاق با خود زمزمه کردم: یا فاطمۀ پهلوى شکسته! دیدم دخترم ساکت شد، ناگاه مرا صدا زد و گفت: بابا!
💜🍃بیا که دردم آرام شد. جلو رفتم و دیدم کاملاً شفا یافته است. دخترم گفت: الان بانوى مجلّله اى نزد من آمد و دست به پهلویم کشید، پرسیدم شما کیستید؟ فرمود: من همانم که او را صدا مى زدى. دخترم برخاست و راهى شد و دانستم که اسلام حق است. آیت ا... میلانى از این معجزه مسرور شد و اسلام را به آنان آموخت.»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅صبروحوصلهپيامبر(ص)
✍روزي حضرت در مسجد با جماعتي از اصحاب نشسته و مشغول صحبت و گفتگو با آن ها بودند. كنيزكي از انصار وارد مسجد شد و خود را به پيامبر رساند. مخفيانه گوشهي عباي آن حضرت را گرفت و كشيد، چون آن حضرت مطلع شد برخاست و گمان كرد كه آن دختر با ايشان كاري دارد. چون حضرت برخاست كنيز چيزي نگفت، حضرت نيز با او حرفي نزد و در جاي خود نشست. باز كنيزك گوشهي عباي حضرت را كشيد و آن بزرگوار برخاست، تا سه دفعه آن كنيز چنين كرد و حضرت برخاست، و در دفعهي چهارم كه حضرت برخاست آن كنيز از پشت عباي حضرت مقداري بريد و برداشت و روانه شد.
اصحاب از مشاهدهي اين منظره ناراحت شدند و گفتند: اي كنيزك اين چه كاري بود كه كردي؟ جضرت را سه دفعه بلند كردي و هيچ سخني نگفتي، و آخرش عباي حضرت را بريدي. چرا اين كار را كردي؟
كنيزك گفت: در خانهي ما شخصي مريض است، اهل خانه مرا فرستادند كه پارهاي از عباي پيامبر را ببرم كه آن را به مريض ببندند تا شفا يابد، پس هر بار خواستم مقداري از عباي حضرت را ببرم حيا كردمو نتوانستم. در مقابل رسول خدا(ص) بدون هيچ ناراحتي و عصبانيت، كنيزك را بدرقه كرد.
📚اصولكافی۴ص۲۸۹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز پسرم را وادار به انجام نمازهایش در مسجد بکنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم....! عروس جواب داد: مادر داستان سنگ و گنج را شنیدهای؟ میگویند سنگ بزرگی راه رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد.
مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شدهای، بگذار من کمکت کنم. مرد تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست، اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود.... مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود؛ گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است. مرد گفت: چه میگویی من نود و نه ضربه زدم دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی!
مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند، مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد، زیرا که من نود ونه ضربه زدم و سپس خسته شدم و دومی گفت: همهی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم... قاضی گفت: نود و نه جزء آن طلا از آن مرد اول است، و تو که یک ضربه زدی یک جزء آن از آن توست. اگر او نود ونه ضربه را نمیزد، ضربه صدم نمیتوانست به تنهایی سنگ را بشکند.
و تو مادر جان سی سال در گوش فرزند خواندی که نماز بخواند بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه آخر را زدم...! چه عروس خوش بیان و خوبی، که نگذاشت مادر در خود بشکند و حق را تمام و کمال به صاحب حق داد و نگفت: بله مادر من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم. بدین گونه مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی ثمر نبوده است.... اخلاق اصیل و زیبا از انسان اصیل و با اخلاق سرچشمه میگیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حق خود میدانند کم نیستند. اما خداوند از مثقال ذرهها سوال خواهد كرد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دود کردن کُندر و اسپند گرم کنندۀ مغز، تقویت حافظه و ضدآلزایمر، نشاطآور، ضدعفونی کنندۀ محیط است
بوییدن پودر دانه های اسپند و یا مصرف آن به صورت انفیه، برای رهایی از میگرن مزمن و سرماخوردگی و آب ریزش بینی و التهاب سینوس ها مفید است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برا اونایی که موهاشون بلنده، عالیه 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با پیشرفت تکنولوژی دیگه شکستگی رو گچ نمیگیرن که پات توی گچ بگنده! عوضش گچ پا رو پرینت سه بعدی میگیرن که میتونی حموم هم بری پات هم هوا میخوره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_181
دبیرخانه، مدتی مات و مبهوت به این طرف و آن طرف نگاه کردم. مسئول آنجا که مردی تقریبا چهل ساله بود،
برایم نیم خیز شد و پرسید چه مشکلی دارم. از او خواهش کردم چند لحظه مرا به حال خود بگذارد. روی مبل
نشستم. میز و مبلمان و دکوراسیون اتاق با گذشته خیلی فرق کرده بود، به جای عکس شاه، تصویری از چند روحانی
به دیوار نصب کرده بودند و به دو زبان فارسی و انگلیسی روی دیوار شعاری نوشته بودن با این مضمون که دیگر
ایران به شرق و غرب وابسته نیست. مسئول دبیرخانه برایم چای آورد و بار دیگر مشگلم را پرسید.
من فهرست وار درباره خودم و گذشته ام توضیح دادم. مسئول دبیرخانه چند لحظه به فکر فرورفت. سپس گفت بعد
از انقلاب به دلیل مسائل سیاسی، سفارت در حد یک کاردار می شود و من باید مشکلم را با کاردار در میان بگذارم.
سپس چند دقیقه مرا تنها گذاشت. وقتی برگشت مرا به اتاق کاردار هدایت کرد. کاردار سفارت که به جای سفیر
انجام وظیفه می کرد، جوانی بی تکبر و بی آلایش به نظر می آمد . از طرز آرایش، لباس، برخورد و بیان او و کارکنان
سفارت به اسلامی بودن حکومت ایران پی بردم. کاردار مرا برادر خطاب کرد و خیلی صمیمی از من خواست مشکلم
را شرح دهم.
ماجرای ورود به لندن تا زمانی که از زندان آزاد شدم و این که تصمیم داشتم برای دیدن پسرم به کانادا بروم و نیز
برنامه تجدید گذرنامه را مفصل تر از آنچه به مسئول دبیرخانه گفته بودم، برایش شرح دادم.
خیلی با حوصله به حرف های من که بیش از یک ساعت طول کشید، گوش داد تک تک اوراق و مدارکی را که همراه
داشتم، بررسی کرد. از این که تصمیم داشتم به ایران برگردم مرا تحسین کرد و گفت از هیچ کمکی دریغ نمی کند.
همان روز عکس جدید گرفتم و به دفترش بازگشتم. فرم مخصوص تعویض گذرنامه را در اختیارم گذاشت. پس از
آن که تکمیل کردم ، گفت: همه این مدارک رو می فرستیم ایرون انشاءالله در مدتی کمتر از یه ماه، گذرنامه شما
حاضر میشه.
از او تشکر کردم و گفتم: این یه ماه از مدتی که تو زندون بدوم به من سخت تر خواهد گذشت، زیرا در و دیوار و
کوچه های لندن آزارم می دن، اگه نمی خواستم پسرم رو ببینم حتی یه روز هم تو این کشور که همه چیزم رو
گرفت، نمی موندم.
کاردار که مرا آن طور ناراحت دین، گفت: سعی می کنم توسط یکی از برادران همکار که عازم ایرونه، مشکل شما رو
حل کنم.
باالخره قرار شد یک هفته برای گرفتن گذرنامه سر بزنم. برخورد گرم و صمیمی و همکاری و راهنمایی کاردار و
اعضای صفارت با حرف های دلسردکننده ای که سعید و آقای میرفخرایی درباره کارگزاران جمهوری اسلامی می
زدند، کاملا مغایر بود. به خودم گفتم: اگر مسئولین در ایران چنین باشند، کشورمان همان مدینه فاضله شده است.
وقتی به سعید زنگ زدم و گفتم گذرنامه ای تا یک هفته دیگر حاضر می شود، خیلی تعجب کرد و در عین حال
خوشحال شد. شب به هتل آمد. هنوز باور نداشت کارگزاران سفارت به آن سرعت و بدون هیچ دردسری قبول کرده
باشند برایم گذرنامه جمهوری اسلامی صادر کنند. آن شب با سعید بودم و روز بعد به دنبال مدرک پزشکی به
دانشگاه رفتم و در مدت کمتر از یک ساعت ، کارم تمام شد.
می دانستم از آن لحظه تا روز اخذ گذرنامه غیر از این که روزها در خیابان های لندن پرسه بزنم و به یاد گذشته
افوسو بخورم کار دیگری نخواهم داشت. در حین گذشت و گذار ناگهان کیوسک روزنامه فروشی توجهم را جلب
کرد. در بین روزنامه ها و مجلات، نگاهم به یک مجله ورزشی افتاد. روی جلد آن نوشته بود هفدهم آگوست، هفته...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_182
اول بازی های باشگاه های انگلستان قهرمانی لیگ سراسری 91 _ 92 آغاز می شود. تنها چیزی که می توانست مرا
سرگرم کند، تماشای بازی فوتبال بود. چند مجله ورزشی خریدم و به هتل برگشتم. آرسنال و کوئیزپارک رنجرز
روز بعد در استادیوم های بری مسابقه داشتند. همزمان ناتنهام و چلسی در استادیوم وایت هارت لین مقابل هم قرار
می گرفتند. با توجه به سابقه آرسنال، روز هفدهم آگوست به استادیوم های بری رفتم. به سختی و به چند برابر
قیمت بلیط تهیه کردم. وقتی در ردیف و صندلی خودم جای گرفتم، یاد جام جهانی 1966 افتادم که با نریمان و
سیاوش و سیما بازی را در استادیوم ویمبلی دنبال می کردیم.
بازی در میان شور و هیجان مردم شروع شد. بازی فوتبال با بیست سال قبل خیلی فرق کرده بود. هر بازیکن به
تنهایی کم از »پله« نداشت. آن روزی بازی با نتیجه 1 _ 1 تمام شد و طرفداران هر دو تیم، راضی استادیوم را ترک
کردند.
همان شب تلویزیون لندن، بازی چلسی »ویمبلدون« را پخش کرد که 2 _ 2 شدند. روز بعد اورتونو منچستر در
ویمبلی بازی داشتند. خلاصه، هر روز بعد از ظهر به یکی از استادیوم ها می رفتم و شب از هم از طریق تلویزیون
بازی ها را می دیدم.
طبق گفته کاردار سفارت، یک هفته بعد به سفارت مراجعه کردم. کاردار که آن روز متوجه شدم حاج آقا موسوی
است، با معذرت خواهی از من گفت چند روز دیگر مراجعه کنم.
غیر از اینکه خودم را با بازی های فوتبال که روز به روز داغ تر می شدند سرگرم کنم، کار دیگری نداشتم. گاهی هم
سعید نزد من می آمد. یک روز هم به اتفاق به استادیوم ویمبلی رفتیم بازی لیورپول آرسنال را که از هیچ هیجانی
خاصی برخوردار بود تماشا کردیم. چیزی نمانده بود برخورد بین طرفدار این دو تیم شدت یابد، ولی با مداخله
پلیس، قضیه فیصله پیدا کرد.
بار دوم که به سفارت رفتم؛ هنوز گذرنامه ام از ایران نیامده بود. کم کم داشتم به گفته های سعید یقین پیدا می
کردم. باالخره هفته سوم که به سفارت رفتم لبخند رضایت بخش حاج آقا موسوی نشانگر آن بود که دیگر ناامید بر
نمیگردم.
گذرنامه ام با آرم و مهر جمهوری اسلامی که برای اولین بار می دیدم، حاضر بود. بی اندازه تشکر کردم. حاج آقا
موسوی گفت اگر برایم مشکلی پیش آمد که از طریق سفارت قابل حل باشد، فوری او را در جریان بگذارم.
بار دیگر سپاسپذار شدم و همراه با بدرقه گرم او و چند نفر از کارکنان سفارت را ترک کردم.
همان روز به سعید زنگ زدم. به اتفاق به سفارت کانادا رفتیم و پاسپورتم را ارائه دادم. فرم مخصوص در اختیارم
گذاشتند. با راهنمایی سعید تکمیل کردم. سپس همراه با چند قطعه عکس، برایم پرونده تشکیل دادند و از طریق
تلفن، صحت موجودی مرا که اظهار کرده بودم، جویا شدند. روز بعد، رئیس اداره مهاجرت با من مصاحبه کرد و پس
از اینکه ثابت شد رفتن من به »اتاوا« دلیل خاص دراد، به مدت سه ماه برایم ویزا صادر کردند. از خوشحالی به قول
معروف در پوستم نمی گنجیدم. همان روز تمام پولی را که در بانک داشتم تبدیل به دالر کردم؛ حدود ده هزار دلار
به صورت اسکناس و حدود هفت صد و سی هزار دلار بقیه را به صورت چک مسافرتی که در بانک های مرکزی همه
کشورهای جهان قابل معاوضه بود، در آوردم. آن روز هشتم سپتامبر بود و نزدیک به یک ماه از آزادی من می
گذشت از شرکت هواپیمایی ایرفرانس بلیط تهیه کردم و به سعید زنگ زدم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_183
ساعت حدود چهار بود هک به هتل آ«د. وقتی وزیزا و بلیط اتاوا را به او نشان دادم، خوشحال شدم و به خاطر اینکه
همه چیز بر وفق مرادم تمام شده بود، به من تبریک گفت. او را به رستوران پتزژیا که بارها با سرهنگ و سیما به
آنجا رفته بودیم، دعوت کردم. دعوت مرا پذیرفت اما رستوران هتل »کاروری« را که در حالی ریجنتس پارک بود
پیشنهاد کرد و گفت امشب و چند شب دیگر سه خواننده ایرانی که از آمریکا آمده اند، برای ایرانیهای مقیم لندن،
برنامه اجرا می کنند.
هدف من رضایت سعید و گذراندن وقت بود و بعد از سال ها دوری از موسیقی ایرانی بدم نمی آمد به آهنگ های
ایرانی گوش کنم. ساعت هشت و نیم بود که عازم هتل کاروری شدیم. سالن هتل، پر از ایرانیا بود. سعید گفت:
عالوه بر ایرونیای ساکن لندن، از شهرهای دور و نزدیک و کشورهای همسایه هم اومدن.
جمع شدن آن همه ایرانی در سالن نه چندان بزرگ هتل کاروری، برایم جالب بود، ولی به محض ورود بوی عطرهای
مختلف و انواع توتون و مشروب حالم را به هم زد. دود سیگار در پرتو چراغ هایی که هر لحظه به رنگی در می آمد
بدون استثناء باالی هر میز هاله ای خاکستری رنگ تشکیل داده بود. نمی دانستیم کجا باید بنشینیم. باالخره بعد از
مدتی، چشمانمان عادت کرد و توانستیم گوشه ای را انتخاب کنیم. هر لحظه بر جمعیت افزوده می شد و دیگر جایی
برای نشستن نبود. کم کم مشام من هم از آنهمه دود و دم و بوهای گوناگون پر شد و چشمانم به محیط عادت کرد و
می توانستم چهره های زن و مرد را از هم تشخیص بدهم گارسن های انگلیسی آنچه سفارش داده بودیم، برایمان
آوردند. ارکستر روبروی من مشغول نواختن بود و جمعیت، چشم انتظار خوانندگان ایرانی که قرار بود به نوبت
هنرنمایی کنند. ناگهان مدیر برنامه با شور و هیجان، ورود یکی از خوانندگان زن را اعالم کرد، تماشاچیان یکپارچه
هورا کشیدند. در میان کف زدن های پی در پی، خواننده که در ضمن می گفتند رقاصه خوبی هم هست، وارد صحنه
شد. تشویق مشتاقان هنر، چنان بود که خواننده تا مدتی برایشان دست تکان می داد. زنی بود حدودا سی ساله و لاغر
اندام که تقریبا یکی دو کیلو زیورآلات به سر و گوش و سینه اش آویزان کرده بودو به اشاره او، نوازندگانش،
آهنگی را که جمیعت تقاضا کرده بود ، نواختند. هر چه سعی کردم مثل بقیه حاضران از صدای او لذت ببرم، بی فایده
بود. گمان کردم که بیست سال زندان در روحیه ام اثر گذاشته و مرا به قهقهرا کشانده بود؛ ولی خوب که فکر کردم
دیدم آن زمان هم که جوان تر بودم و لطافت عشق و احساسات جوانی را درک می کردم، این جور هنرنمایی ها را
اوج ابتذال می دانستم و همیشه خودم را قطره شفافی از باران می پنداشتم که با جبر روزگار با آنها مخلوط می شدم.
سعید هم مثل بقیه از شلنگ و تخته انداختن زن خواننده و رقص او کیف می کرد. در میان آن همه داد و فریاد های
بی وقفه، به دنیای خودم رفتم، به اتاوا فکر می کردم به پرواز ساعت هشت فردا صبح و به بهادر. در حالیکه جوانان
هم سن و سال بهادر همه حواسشان به هنرنمایی خواننده بود، من نگاهم روی یک یک آنها دور می زد و شباهت
بهادر را به آنها در ذهنم مجسم می کردم.
خواننده زن جای خود را به دو خواننده مرد داد که به اتفاق برنامه اجرا می کردند. تا حدودی از اولی قابل تحمل تر
بودند. این دو، دیگر از غربی ها غربی تر بودند. کم کم خنده های مستانه، دود سیگار و سر و صدایی که حاکی از
انزوال کیش و منش ایرانیهای مهاجر بود، داشت کلافه ام می کرد. در موقعیتی نبودم که بتوانم بی خیال و بدون هیچ
دلیلی، خوش باشم. هرگز فکر نمی کردم ایرانی ها تا این حد هویت خود را فراموش کرده باشند.
ساعت نزدیک به نیمه شب بود. مساعد نبودن حالم را به علت مصرف مشروب بهانه کردم و از سعید خواستم تا کمی
در هوای آزاد قدم بزنیم و سپس مرا به هتل برساند. مشروبات زیاد سعید را نشئه کرده بود. چنان غرق در آهنگ ....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐دور زدن هر سیاره دور خودش (یک شبانه روز) چقدر طول میکشد؟🌍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ترفند عالی و کاربردی با نایلون های بسته بندی 🙌😃
حتما ببینید ی روزی به کارتون میاد میاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
⚫️ شش نفر در تاریخ بسیار گریه کردهاند
1️⃣ حضرت آدم علیهالسلام برای قبولی توبهاش انقدر گریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد
2️⃣ حضرت یعقوب علیهالسلام به اندازهای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد.
3️⃣ حضرت یوسف علیهالسلام در فراق پدر انقدر گریه کرد که زندانیان گفتند یا شب گریه کن یا روز.
4️⃣ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در فراق پدر انقدر گریه کرد که بعضی گفتند ما را به تنگ اوردی با گریه هایت…یا شب گریه کن یا روز…
5️⃣ حضرت امام سجاد علیهالسلام بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش امام حسین علیهالسلام گریه کردند.
هر گاه اب و خوراکی برایش میاوردند گریه میکردند ومی گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد میاورم گریه گلویم را میفشارد
6⃣ اما یک نفر خیلی گریه کرده و هنوز هم گریه می کند…
هر صبح و شام بر مصیبت حضرت امام حسین علیهالسلام ...
من انتظار تو را بردهام ز یاد
با انتظارهای فراوانم از شما
برشوره زار معصیتم گریہ میکنید
جانم فدای دیده بارانے شما...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🟣 کارگر افغانی و اهل حساب و کتاب خمسی
{از خواندن این داستان از خودم خجالت کشیدم }
"حجت الاسلام حدائق"
✍️یک شب در دفتر مسجدالنبی بودم.
یک آقای افغانی وارد مسجد شد. یک پای این بندهی خدا لنگ میزد و روی زمین میکشید. آمد و روی صندلی نشست. روی صندلی هم که نشست، یکطرفه نشسته بود یعنی نمیتوانست درست بنشیند. در ذهن من آمد که این آقا، یک کمکی میخواهد. دفتر هم شلوغ بود. اشاره به او کردم که شما اول بیایید تا به کار شما رسیدگی کنم، چون ظاهراً، نشستن برای شما سخت است. گفت: اگر اجازه بدهید، من آخرین نفر میآیم و میخواهم کسی در دفتر نباشد. گفتم: هر جور مایل هستید.
حدود یک ساعت و خوردهای نشست تا دفتر خلوت شد. نشستن هم برایش زحمت بود یعنی بعد از یک مدت، بلند میشد و دوباره مینشست و همینطور ادامه داد. قیافه هم، قیافهی کارگری و خیلی هم ساده بود. همه که رفتند، نوبت به این آقا رسید.
آمد و گفت: من اهل مزارشریف افغانستان هستم. پدر و مادر پیری دارم که در افغانستان هستند. همسر و چهار فرزند هم دارم. هفت فرد تحت تکفل من است (اینها را که میگفت، من فکر کردم از من کمکی میخواهد).
گفت: دروازه اصفهان با چند نفر، یک اتاقی را کرایه کردهایم و محل خوابمان آنجاست. پای من هم که آسیب دیده، در جنگ با روسها تیر به نخاع من اصابت کرده و نخاع من آسیب دیده و پای من نیمهفلج شده است. آمدهام اینجا کار کنم و هفت سر عائله دارم در مزارشریف. کاری که از من برمیآید بساطفروشی و دستفروشی است. یک مقدار وسایل میآورم و مردم هم میخرند و از درآمد و عواید اینها برای خانواده در مزارشریف میفرستم (تا اینجا، احتمال من این بود که این بنده خدا، کمکی از ما میخواهد).
گفت: من آمدهام حساب خمسم را بکنم.
تا این را گفت، من تعجب کردم. آی شیرازیها! آی ایرانیها! خدا شاهد است که اگر این کارگر افغانی را سر پل صراط بیاورند، باید سر پایین بیندازیم؛ آدمِ نیمهفلج، آدمِ غریب، هفت سر عائله!
گفتم: شما چه داری؟
گفت: کلّ زندگی من در شیراز، 350 هزار تومان هست. یک تشک، بالش، پتو و چهار تا ظرف، یک قابلمه، دو تا لیوان و .... (همه را حساب کرد) و حدود تقریباً 180هزار تومان پول دارم که با این پول، جنس خرید و فروش میکنم. 170 هزار تومان وسایل زندگیام است و 180هزار تومان سرمایهام هست و روی هم 350 هزار تومان.
گفتم: این وسایلهای زندگیات را که نمیخواهد حساب کنی، فقط سرمایهات را حساب میکنیم. گفت: نه، همه را حساب کنید. من تا حالا خمس نمیدادم، از الآن میخواهم همه را حساب کنید و پاک بشوم.
گفتم: خمس شما میشود 70هزار تومان. دیدم دست کرد در جیب شلوار کارگریای که پوشیده بود (الله اکبر)، 70 هزار تومان پولهای دستهکرده را روی میز گذاشت. گفتم: اینها از پولهای سرمایهات هست؟ گفت: بله.
گاهی اوقات میگوییم «خدا»، ولی «خدا» را به اندازهی پولمان هم قبول نداریم (در عمل).
رو به قبله میایستیم ولی بعضیهایمان، شعار میدهیم.
گفتم: آقای عزیز! گذران زندگیات را میخواهی چه کار کنی؟
گفت: مگر خدا ندارد که بدهد؟ مگر تا حالا خودم این هفت عائله را اداره میکردم که از این به بعد، نتوانم؟ همه را خدا دارد روزی میدهد.
(معرفت را ببینید!)
گفتم: دست به دست میکنم و خُرده خُرده خمست را بپرداز.
گفت: از کجا معلوم زنده بمانم و بتوانم بپردازم؟
یاد مرگ، جلوی غفلت را میگیرد. چرا بعضی، با اینکه چیزی ندارند، ولی همّت دریایی دارند و دل را به دریا میزنند؟ چون با خدا هستند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ *" نشر این پیام صدقه جاریه است"*
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
روباهي از شتري پرسيد:
عمق اين رودخانه چقدر است؟
🐪🐪🐪🐪🐪🐪
شتر جواب داد:
تا زانو
ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت!
روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت:
تو که گفتي تا زانووووو!
🐪🐪🐪🐪🐪🐪
و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو!
هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
«لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نیست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 كیوی را حلقه كرده و خشک كنید و بجای چیپس، كیوی خشک شده میل كنید.
• كیوی از غلظت خون میكاهد و از تنگ شدن عروق و بروز انواع سكتهها جلوگیری میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروانه گوگولی و دلبر بسازید 🦋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 ترفندهای فوق العاده برای نو کردن وسایل خانه که شما را شگفتزده میکنند.
• قسمت اول: ترمیم چینیِ شکسته شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_185
را انتخاب کردم و مشغول شدم. بی خوابی شب گذشته، صدای یکنواخت هواپیما و نگاه مستقیم به کلمات ریز
صفحات مجله، خواب به چشمانم آورد. بخوابی چنان راحت و سنگین فرو رفتم که بعد از آزادی سابقه نداشت.
ساعت دوازده و نیم، هنگامی که مهمانداران بسته های حاوی ناهار را پخش می کردند، بیدار شدم. با اشتهای زیاد
آنچه آورده بودند، خوردم. ساعت یک، فیلم »سکوت بره ها« را به طریق ویدویی از تلویزیون هواپیما پخش کردند.
ابتدا برای تماشای فیلم رغبت نشان ندادم ولی بعد از مشاهده چند صحنه، تا آخر داستان را دنبال کردم فیلم خوبی
بود؛ پر محتوی بود, سینمای آمریکا، مسایل روان کاوری و عقده های درونی را به تصویر کشده بود. بعد از فیلم ...
بعد از فیلم سینمایی، یک شوی فرانسوی، یکی دو ساعت مسافران را سرگرم کرد. من خوشم نمی آمد و بیشتر
نگاهم به مجله بود. هر از گاه خانم خبرنگزار هواپیما به چند زبان موقعیت هواپیما را اعالم می کرد. ساعت از هفت
گذشته بود و ما تقریبا دوازده ساعت و نیم در پرواز بودیم ولی، هر وقت از شیشه هواپیما به بیرون نگاه می کردم،
اثری از تاریکی نمی دیدم. طبق اطلاع خلبان، هواپیما حدود نیم ساعت دیگر در فرودگاه اتاوا به زمین می نشست. با
توجه به اختلاف زمان در دو قاره اروپا و آمریکا ساعت در اتاوا سیزده و پنج دقیقه و حرارت 24درجه سانتیگراد
بود. ساعتم را طبق زمان اعلام شده میزان کردم هر لحظه که به آسمان اتاوا نزدیک می شدیم و هواپیما فاصله اش را
با زمین کمتر می کرد، ضربان قلب من بیشتر می شد. وقتی شهر اتاوا را از بالا دیدم، یک مرتبه دلم پایین ریخت و
تماس پرخ های هواپیما با باند را روی قلبم احساس کردم. با توقف کامل و باز شدن درهای خروجی، شتاب زده
هواپیما را ترک کردم. سالن فرودگاه اتاوا از نظر وسعت و طرز بنا با فرودگاه های تهران و پاریس و لندن قابل
مقایسه نبود؛ شهری در دل شهری دیگر بود و چند برابر فرودگاه های لندن و پاریس توریست داشت. آن قدر
دلهره و اضطراب داشتم که برای مدتی نمی دانستم چه باید بکنم. باالخره بعد از ورود به سالن اصلی، وقتی داشتم
دالر آمریکا را با دلار کانادا عوض می کردم، نقشه شهر و فهرستی از هتل ها و جاهای دیدنی را در اختیارم گذاشتند.
همانطور که گفتم، چون زبان می دانستم، هیچ مشکلی نداشتم. با نگاهی به نقشه و با توجه به این که آدرس آپارتمان
سیما هم در حوالی »کینگز من کورت« بود، هتلی به همان نام که در همان خیابان بود، انتخاب کردم. یکی از کارکنان
فرودگاه چمدانم را تا محوطه ترمینال اتومبیل های شهری آورد و به راننده ای که در انتظار مسافر بود، اشاره کرد.
راننده خیلی مودب چمدان را گرفت و داخل صندوق عقب گذاشت. سوار شدم؛ مقصدم هتل کینگزمن کرت بود آن
قدر در فکر روبرو شدن با سیما و بهادر بودم که متوجه نشدم از چه مسیرهایی گذشتیم و چه مدت در راه بودیم.
هتل کینگزمن کرت یکی از هتل های چهار ستاره و معروف اتاوا بود که بیست و پنج طبقه داشت. بعد از ارائه
مدارک و تکمیل فرم پذیرش ، یکی از کارکنان هتل که به ایرانی ها شباهت داشت. چمدانم را گرفت و مرا به سمت
آسانسور راهنمایی کردو وقتی در آسانسور بسته شد، در میان تعجب حدسم به یقین بدل شد. او به زبان فارسی سلام
کرد و گفت ایرانی و بچه شهریار است؛ در ایران کارمند اداره دارایی بوده و چنج سال پیش به اتاوا آمده و در حال
حاضر کارگر هتل است.
از این که به اتاوا آمده و تن به شغلی به آن پستی داده بود، متأسف شدم. از تأسف من تعجب کرد و گفت: از
لهجتون معلومه سال هاست از ایرون دور هستین و طبعا خبر از اونجا ندارین تازه متوجه شدم چقدر لهجه ام تغییر
کرده است. دلم می خواست بیشتر با او صحبت کنم ولی او گفت: ما اجازه نداریم با مسافرین زیاد حرف بزنیم.
به یاد زندان افتادم که حق نداشتیم با یکدیگر کرم بگیریم. او وسایل مرا به اتاق 404 که در طبقه بیستم بود، برد و
تنهایم گذاشت....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_186
از پنجره اتاق، سمت شرق شهر اتاوا کاملا پیدا بود. از اینکه من و پسرم از یک هوای مشترک استشمام می کردیم،
احساس عجیبی داشتم. برای رفع خستگی، اول حمام گرفتم و سپس تلنفی سفارش چای دادم. به وقت کانادا ساعت
چهار بعدازظهر بود. پس از صرف چای، دراز کشیدم. همچنان که فکر می کردم چگونه با سیما و بهادر تماس بگیرم،
خوابم برد.
بعلت اختلاف زمان، جای شب و روز برایم عوض شده بود، حدود پنج ساعت خوابیدم. وقتی از خواب پاشدم، ساعت از
هشت و نیم گذشته بود. با این که احساس خستگی می کرد، سر و صورتم را صفا دادم و به رستوران هتل که در طبقه
همکف قرار داشت. رفتم. همان مرد ایرانی که چمدانم را به اتاقم برده بود، ظرف های خالی روی میزها را جمع می
کرد و روی چرخ دستی می گذاشت. تا نگاهش به من افتاد، لبخند زد و با عالمت سر سالم کرد. من هم برایش دست
تکان دادم. زنی از مهمانداران رستوران هتل، فهرست غذا را جلویم گذاشت و دست به سینه منتظر ماند آنچه می
خواهم، سفارش دهم. جالب این بود که چند نوع غذای ایرانی، از جمله چلوکباب و دلمه بدمجان هم داشتند. هر دو
را به اضافه نوشیدنی و مخلفات، سفارش دادم. مشتری های رستوران از ملیت های مختلف بودند. به این طرف و آن
طرف چشم انداختم و گوش هایم را تیز کردم شاید یک خانواده یا فرد ایرانی را ببینم، اما موفق نشدم. غذای ایرانی
رستوران هتل کینگزمن کورت تقریبا خوشمزه بود ولی بوی ایران را نمی داد؛ انگار در دروازه غاز تهران غذای
فرنگی طبخ کرده باشند.
مرد ایرانی کم کم به بهانه جمع و جور کردن ظرف های اضافی، به میز من نزدیک شد؛ آهسته طوری که کسی
متوجه نشود، سالم کرد و گفت: مثل این که دنبال کسی می گردین؟
گفتم: بله، البته نه تو این هتل.
گفت: من پنج ساله تو این شهر هستم. اگه بخواین؛ کمکتون می کنم.
گفتم: من هنوز اسم شما رو نمی دانم.
گفت: اسم من فرهاده ساعت دوازده شب شیفتم تموم می شه.
گفتم: اگه به اتاقم بیاین، ممنون می شم. اونجا راحت تر می تونیم حرف بزنیم.
بعد از صرف شام؛ مدتی در خیابان های اطراف هتل قدم زدم. فکر می کردم به چه طریق سراغ سیما بروم. اگر به او
زنگ می زدم؛ ممکن بود هرگز بهادر را به من نشان ندهد. تصمیم گرفتم همان ساعت به آپارتمان او بروم؛ آن هم
کار دستی نبود؛ چون به گفته نرگس شوهر داشت و می ترسیدم دچار دردسر شوم. هر چه فکر کردم، عقلم به جایی
نرسید. ناچار به هتل برگشتم. ساعت، چند دقیقه از نیمه شب گذشته بود که چند ضربه در خورد. صدای فرهاد را
شنیدم. پس از اجازه داخل شد و سالم کرد و به اشاره من روی مبل نشست. گفتم: از آشنایی با شما خوشحالم. حدس
شما درسته من حدود بیست و هشت ساله که دور از ایرون هستم. البته تا اندازه ای می دونم که رژیم شاهنشاهی
تغییر کرده و عده ای به کشورای آمریکا و اروپا مهاجرت کردن، اما دلم میخواد درباره ایرون بیشتر بدونم.
با تعجب پرسید: یعنی تو این مدت به یه ایرونی برنخوردین؟
گفتم: به ایرونی که تازه از ایرون آمده باشد؛ حتی قبل از این که شما بگین نمی دونستم لهجه ام تغییر کرده.
او درباره ایران و چگونگی اوضاع اقتصادی آنجا سخن فراوان داشت که حوصله شنیدنش را نداشتم. دلم می خواستم
از صفا و صمیمیت، از مهربانی، از عشق، از مهمان دوستی و یکرنگی آدم ها حرف بزند. متأسفانه چیزهایی را مطرح....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_184
ترانه های دو خواننده ایرانی بود که به هیچ وجه دلش نمی خواست سالن را ترک کند . از او خواهش کردم اگر
دلخور نمی شود، به من اجازه بدهد او را تنها بگذارم.
سعید برای اینکه به من فهماند مست نیست، دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: نه رفیق، اصال دلخور نمیشم،
تو فردا عازم کانادا هستی؛ برو . امیدوارم موفق باشی.
صورت حساب را پرداختم و مبلغی هم روی میز گذاشتم که اگر سعید چیزی خواست سفارش دهد. با او خداحافظی
کردم و به هتل برگشتم. اگر بگویم در زندان بریکستون، اعصابی راحت تر از آن چند ساعت حضور در هتل کاروری
داشتم، شاید باورش مشکل باشد.
آن شب همه وسایلم را داخل چمدان گذاشتم. به مسئول هتل زنگ زدم و صورت حساب خواستم. پس از پرداختن
هزینه هتل، خواهش کردم فردا ساعت پنج بیدارم کنند تا به فرودگاه بروم.
آن شب اضطراب و دلهره مسافرت به کشوری که آوازه اش را شنیده بودم و شوق دیدن بهادر که صددرصد مطمئن
نبودم او را ببینم، باعث شده بود نتوانم راحت بخوابم کمی قبل از ساعت پنج ، در حالتی میان خواب و بیداری بودم
که تلفن اتاق زنگ زد. خبر دادند اتومبیل آژانس منتظر است. هراسان بلند شدم و سر و صورتم را شستم.
پیشخدمت چمدانم را برداشت و تا اتومبیل مرا همراهی کرد. راننده آژانس، چمدان را داخل صندوق عقب گذاشت.
بعد از آن که انعام پیش خدمت را دادم، سوار شدم. از هتل تا فرودگاه هیترو حدود نیم ساعت راه بود. تشریفات
گمرکی زیاد طول نکشید، بعد از گرفتن کارت پرواز حدود یک ساعت در سالن پرواز به انتظار نشستم و با روشن
شدن چراغ سبز خروجی، همراه با سایر مسافرین، با اتوبوس های مخصوص به سمت هواپیمای غول پیکر شرکت
هوایی ایر فرانس رفتیم. برای سوار شدن، بی اختیار از دیگران سبقت می گرفتم. خیال می کردم اگر پیش از
دیگران سوار شوم، زودتر به مقصد می رسم. صندلی ام کنار پنجره بود و مسافری که پهلویم نشسته بود، به نظر می
آمد ژاپنی باشد. وقتی با او همصحبت شدم، گفت اهل کره جنوبی است و برای گردش به اتاوا می رود. آن قدر در
حال و هوای خودم بودم که حوصله صحبت با مسافر کره ای را نداشتم. او هم زیاد مایل نبود با من حرف بزند.
مهمانداران فرانسوی خاطره بیست و هشت سال پیش را برایم زنده کردند، زمانی که با سیما برای گذراندن ماه
عسل به پاریس می رفتیم و یکی از آنها از ما خوشش آمده بود. خلاصه بعد از کنترل و دستورات الزم جهت استفاده
از درهای خروجی در هنگام حوادث پیش بینی نشده و نیز طرز گذاشتن ماسک اکسیژن در زمانی که هوای داخل
هواپیما به طور ناگهانی تغییر پیدا کند، هواپیما سر ساعت هشت از روی باند بلند شد در حالی که در من خود پرواز
دیگری داشت. من یک بار آسمان لندن را به هنگام ورود دیده بودم. آن زمان با کسی بودم که با همه وجودم
دوستش می داشتم و خیال می کردم خوشبخت ترین مرد دنیا هستم ولی این بار با دلی پر کینه از او به آسمان لندن
می نگریستم. کم کم از آسمان لندن دور شدیم. وقتی هواپیما در مسیر عادی خود قرار گرفت، خلبان اجازه داد که
کمربندهایمان را باز کنیم و اعالم کرد مدت پرواز 13 ساعت است و هواپیما تا ارتباع 35 هزار پا اوج می گیرد.
صبحانه توسط مهمانداران زن فرانسوی که گویی لبخندشان دائمی بود سرو شد. بعد از صرف صبحانه ، همسفر کره
ای رو به من کرد و پرسید: گفتین اهل ایرون هستین؟
گفتم: بله، ولی حدود بیست و هشت ساله که از کشورم دور هستم.
هنگامی که یکی از مهمانداران روزنامه و مجله مورد عاله مسافرین را در اختیارشان می گذاشت، مرد کره ای که
تشنه خبر بود، صحبتش را با من قطع کرد. روزنامه ای گرفت و به خواندن پرداخت. من هم یکی از مجلات ورزشی....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 ترفندهای فوق العاده برای نو کردن وسایل خانه که شما را شگفتزده میکنند.
• قسمت چهارم : براق کردن جواهرات نقره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگه دستهاتون به مایع ظرفشویی حساسیت داره حتما از روش زیر برای شستن ظرف استفاده کنید.
🔻 مایع ظرفشویی + سرکه انگور به میزان مساوی مخلوط کنید و جهت شستشو از آن استفاده کنید تا هم از ماندن مایع ظرفشویی در ظروف و خورده شدن همراه غذا جلوگیری شود و هم از حساسیت جلوگیری بشه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳
👈ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6