#باغ_مارشال_181
دبیرخانه، مدتی مات و مبهوت به این طرف و آن طرف نگاه کردم. مسئول آنجا که مردی تقریبا چهل ساله بود،
برایم نیم خیز شد و پرسید چه مشکلی دارم. از او خواهش کردم چند لحظه مرا به حال خود بگذارد. روی مبل
نشستم. میز و مبلمان و دکوراسیون اتاق با گذشته خیلی فرق کرده بود، به جای عکس شاه، تصویری از چند روحانی
به دیوار نصب کرده بودند و به دو زبان فارسی و انگلیسی روی دیوار شعاری نوشته بودن با این مضمون که دیگر
ایران به شرق و غرب وابسته نیست. مسئول دبیرخانه برایم چای آورد و بار دیگر مشگلم را پرسید.
من فهرست وار درباره خودم و گذشته ام توضیح دادم. مسئول دبیرخانه چند لحظه به فکر فرورفت. سپس گفت بعد
از انقلاب به دلیل مسائل سیاسی، سفارت در حد یک کاردار می شود و من باید مشکلم را با کاردار در میان بگذارم.
سپس چند دقیقه مرا تنها گذاشت. وقتی برگشت مرا به اتاق کاردار هدایت کرد. کاردار سفارت که به جای سفیر
انجام وظیفه می کرد، جوانی بی تکبر و بی آلایش به نظر می آمد . از طرز آرایش، لباس، برخورد و بیان او و کارکنان
سفارت به اسلامی بودن حکومت ایران پی بردم. کاردار مرا برادر خطاب کرد و خیلی صمیمی از من خواست مشکلم
را شرح دهم.
ماجرای ورود به لندن تا زمانی که از زندان آزاد شدم و این که تصمیم داشتم برای دیدن پسرم به کانادا بروم و نیز
برنامه تجدید گذرنامه را مفصل تر از آنچه به مسئول دبیرخانه گفته بودم، برایش شرح دادم.
خیلی با حوصله به حرف های من که بیش از یک ساعت طول کشید، گوش داد تک تک اوراق و مدارکی را که همراه
داشتم، بررسی کرد. از این که تصمیم داشتم به ایران برگردم مرا تحسین کرد و گفت از هیچ کمکی دریغ نمی کند.
همان روز عکس جدید گرفتم و به دفترش بازگشتم. فرم مخصوص تعویض گذرنامه را در اختیارم گذاشت. پس از
آن که تکمیل کردم ، گفت: همه این مدارک رو می فرستیم ایرون انشاءالله در مدتی کمتر از یه ماه، گذرنامه شما
حاضر میشه.
از او تشکر کردم و گفتم: این یه ماه از مدتی که تو زندون بدوم به من سخت تر خواهد گذشت، زیرا در و دیوار و
کوچه های لندن آزارم می دن، اگه نمی خواستم پسرم رو ببینم حتی یه روز هم تو این کشور که همه چیزم رو
گرفت، نمی موندم.
کاردار که مرا آن طور ناراحت دین، گفت: سعی می کنم توسط یکی از برادران همکار که عازم ایرونه، مشکل شما رو
حل کنم.
باالخره قرار شد یک هفته برای گرفتن گذرنامه سر بزنم. برخورد گرم و صمیمی و همکاری و راهنمایی کاردار و
اعضای صفارت با حرف های دلسردکننده ای که سعید و آقای میرفخرایی درباره کارگزاران جمهوری اسلامی می
زدند، کاملا مغایر بود. به خودم گفتم: اگر مسئولین در ایران چنین باشند، کشورمان همان مدینه فاضله شده است.
وقتی به سعید زنگ زدم و گفتم گذرنامه ای تا یک هفته دیگر حاضر می شود، خیلی تعجب کرد و در عین حال
خوشحال شد. شب به هتل آمد. هنوز باور نداشت کارگزاران سفارت به آن سرعت و بدون هیچ دردسری قبول کرده
باشند برایم گذرنامه جمهوری اسلامی صادر کنند. آن شب با سعید بودم و روز بعد به دنبال مدرک پزشکی به
دانشگاه رفتم و در مدت کمتر از یک ساعت ، کارم تمام شد.
می دانستم از آن لحظه تا روز اخذ گذرنامه غیر از این که روزها در خیابان های لندن پرسه بزنم و به یاد گذشته
افوسو بخورم کار دیگری نخواهم داشت. در حین گذشت و گذار ناگهان کیوسک روزنامه فروشی توجهم را جلب
کرد. در بین روزنامه ها و مجلات، نگاهم به یک مجله ورزشی افتاد. روی جلد آن نوشته بود هفدهم آگوست، هفته...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_182
اول بازی های باشگاه های انگلستان قهرمانی لیگ سراسری 91 _ 92 آغاز می شود. تنها چیزی که می توانست مرا
سرگرم کند، تماشای بازی فوتبال بود. چند مجله ورزشی خریدم و به هتل برگشتم. آرسنال و کوئیزپارک رنجرز
روز بعد در استادیوم های بری مسابقه داشتند. همزمان ناتنهام و چلسی در استادیوم وایت هارت لین مقابل هم قرار
می گرفتند. با توجه به سابقه آرسنال، روز هفدهم آگوست به استادیوم های بری رفتم. به سختی و به چند برابر
قیمت بلیط تهیه کردم. وقتی در ردیف و صندلی خودم جای گرفتم، یاد جام جهانی 1966 افتادم که با نریمان و
سیاوش و سیما بازی را در استادیوم ویمبلی دنبال می کردیم.
بازی در میان شور و هیجان مردم شروع شد. بازی فوتبال با بیست سال قبل خیلی فرق کرده بود. هر بازیکن به
تنهایی کم از »پله« نداشت. آن روزی بازی با نتیجه 1 _ 1 تمام شد و طرفداران هر دو تیم، راضی استادیوم را ترک
کردند.
همان شب تلویزیون لندن، بازی چلسی »ویمبلدون« را پخش کرد که 2 _ 2 شدند. روز بعد اورتونو منچستر در
ویمبلی بازی داشتند. خلاصه، هر روز بعد از ظهر به یکی از استادیوم ها می رفتم و شب از هم از طریق تلویزیون
بازی ها را می دیدم.
طبق گفته کاردار سفارت، یک هفته بعد به سفارت مراجعه کردم. کاردار که آن روز متوجه شدم حاج آقا موسوی
است، با معذرت خواهی از من گفت چند روز دیگر مراجعه کنم.
غیر از اینکه خودم را با بازی های فوتبال که روز به روز داغ تر می شدند سرگرم کنم، کار دیگری نداشتم. گاهی هم
سعید نزد من می آمد. یک روز هم به اتفاق به استادیوم ویمبلی رفتیم بازی لیورپول آرسنال را که از هیچ هیجانی
خاصی برخوردار بود تماشا کردیم. چیزی نمانده بود برخورد بین طرفدار این دو تیم شدت یابد، ولی با مداخله
پلیس، قضیه فیصله پیدا کرد.
بار دوم که به سفارت رفتم؛ هنوز گذرنامه ام از ایران نیامده بود. کم کم داشتم به گفته های سعید یقین پیدا می
کردم. باالخره هفته سوم که به سفارت رفتم لبخند رضایت بخش حاج آقا موسوی نشانگر آن بود که دیگر ناامید بر
نمیگردم.
گذرنامه ام با آرم و مهر جمهوری اسلامی که برای اولین بار می دیدم، حاضر بود. بی اندازه تشکر کردم. حاج آقا
موسوی گفت اگر برایم مشکلی پیش آمد که از طریق سفارت قابل حل باشد، فوری او را در جریان بگذارم.
بار دیگر سپاسپذار شدم و همراه با بدرقه گرم او و چند نفر از کارکنان سفارت را ترک کردم.
همان روز به سعید زنگ زدم. به اتفاق به سفارت کانادا رفتیم و پاسپورتم را ارائه دادم. فرم مخصوص در اختیارم
گذاشتند. با راهنمایی سعید تکمیل کردم. سپس همراه با چند قطعه عکس، برایم پرونده تشکیل دادند و از طریق
تلفن، صحت موجودی مرا که اظهار کرده بودم، جویا شدند. روز بعد، رئیس اداره مهاجرت با من مصاحبه کرد و پس
از اینکه ثابت شد رفتن من به »اتاوا« دلیل خاص دراد، به مدت سه ماه برایم ویزا صادر کردند. از خوشحالی به قول
معروف در پوستم نمی گنجیدم. همان روز تمام پولی را که در بانک داشتم تبدیل به دالر کردم؛ حدود ده هزار دلار
به صورت اسکناس و حدود هفت صد و سی هزار دلار بقیه را به صورت چک مسافرتی که در بانک های مرکزی همه
کشورهای جهان قابل معاوضه بود، در آوردم. آن روز هشتم سپتامبر بود و نزدیک به یک ماه از آزادی من می
گذشت از شرکت هواپیمایی ایرفرانس بلیط تهیه کردم و به سعید زنگ زدم....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_183
ساعت حدود چهار بود هک به هتل آ«د. وقتی وزیزا و بلیط اتاوا را به او نشان دادم، خوشحال شدم و به خاطر اینکه
همه چیز بر وفق مرادم تمام شده بود، به من تبریک گفت. او را به رستوران پتزژیا که بارها با سرهنگ و سیما به
آنجا رفته بودیم، دعوت کردم. دعوت مرا پذیرفت اما رستوران هتل »کاروری« را که در حالی ریجنتس پارک بود
پیشنهاد کرد و گفت امشب و چند شب دیگر سه خواننده ایرانی که از آمریکا آمده اند، برای ایرانیهای مقیم لندن،
برنامه اجرا می کنند.
هدف من رضایت سعید و گذراندن وقت بود و بعد از سال ها دوری از موسیقی ایرانی بدم نمی آمد به آهنگ های
ایرانی گوش کنم. ساعت هشت و نیم بود که عازم هتل کاروری شدیم. سالن هتل، پر از ایرانیا بود. سعید گفت:
عالوه بر ایرونیای ساکن لندن، از شهرهای دور و نزدیک و کشورهای همسایه هم اومدن.
جمع شدن آن همه ایرانی در سالن نه چندان بزرگ هتل کاروری، برایم جالب بود، ولی به محض ورود بوی عطرهای
مختلف و انواع توتون و مشروب حالم را به هم زد. دود سیگار در پرتو چراغ هایی که هر لحظه به رنگی در می آمد
بدون استثناء باالی هر میز هاله ای خاکستری رنگ تشکیل داده بود. نمی دانستیم کجا باید بنشینیم. باالخره بعد از
مدتی، چشمانمان عادت کرد و توانستیم گوشه ای را انتخاب کنیم. هر لحظه بر جمعیت افزوده می شد و دیگر جایی
برای نشستن نبود. کم کم مشام من هم از آنهمه دود و دم و بوهای گوناگون پر شد و چشمانم به محیط عادت کرد و
می توانستم چهره های زن و مرد را از هم تشخیص بدهم گارسن های انگلیسی آنچه سفارش داده بودیم، برایمان
آوردند. ارکستر روبروی من مشغول نواختن بود و جمعیت، چشم انتظار خوانندگان ایرانی که قرار بود به نوبت
هنرنمایی کنند. ناگهان مدیر برنامه با شور و هیجان، ورود یکی از خوانندگان زن را اعالم کرد، تماشاچیان یکپارچه
هورا کشیدند. در میان کف زدن های پی در پی، خواننده که در ضمن می گفتند رقاصه خوبی هم هست، وارد صحنه
شد. تشویق مشتاقان هنر، چنان بود که خواننده تا مدتی برایشان دست تکان می داد. زنی بود حدودا سی ساله و لاغر
اندام که تقریبا یکی دو کیلو زیورآلات به سر و گوش و سینه اش آویزان کرده بودو به اشاره او، نوازندگانش،
آهنگی را که جمیعت تقاضا کرده بود ، نواختند. هر چه سعی کردم مثل بقیه حاضران از صدای او لذت ببرم، بی فایده
بود. گمان کردم که بیست سال زندان در روحیه ام اثر گذاشته و مرا به قهقهرا کشانده بود؛ ولی خوب که فکر کردم
دیدم آن زمان هم که جوان تر بودم و لطافت عشق و احساسات جوانی را درک می کردم، این جور هنرنمایی ها را
اوج ابتذال می دانستم و همیشه خودم را قطره شفافی از باران می پنداشتم که با جبر روزگار با آنها مخلوط می شدم.
سعید هم مثل بقیه از شلنگ و تخته انداختن زن خواننده و رقص او کیف می کرد. در میان آن همه داد و فریاد های
بی وقفه، به دنیای خودم رفتم، به اتاوا فکر می کردم به پرواز ساعت هشت فردا صبح و به بهادر. در حالیکه جوانان
هم سن و سال بهادر همه حواسشان به هنرنمایی خواننده بود، من نگاهم روی یک یک آنها دور می زد و شباهت
بهادر را به آنها در ذهنم مجسم می کردم.
خواننده زن جای خود را به دو خواننده مرد داد که به اتفاق برنامه اجرا می کردند. تا حدودی از اولی قابل تحمل تر
بودند. این دو، دیگر از غربی ها غربی تر بودند. کم کم خنده های مستانه، دود سیگار و سر و صدایی که حاکی از
انزوال کیش و منش ایرانیهای مهاجر بود، داشت کلافه ام می کرد. در موقعیتی نبودم که بتوانم بی خیال و بدون هیچ
دلیلی، خوش باشم. هرگز فکر نمی کردم ایرانی ها تا این حد هویت خود را فراموش کرده باشند.
ساعت نزدیک به نیمه شب بود. مساعد نبودن حالم را به علت مصرف مشروب بهانه کردم و از سعید خواستم تا کمی
در هوای آزاد قدم بزنیم و سپس مرا به هتل برساند. مشروبات زیاد سعید را نشئه کرده بود. چنان غرق در آهنگ ....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪐دور زدن هر سیاره دور خودش (یک شبانه روز) چقدر طول میکشد؟🌍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ترفند عالی و کاربردی با نایلون های بسته بندی 🙌😃
حتما ببینید ی روزی به کارتون میاد میاد
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
⚫️ شش نفر در تاریخ بسیار گریه کردهاند
1️⃣ حضرت آدم علیهالسلام برای قبولی توبهاش انقدر گریه کرد که رد اشک بر گونه اش افتاد
2️⃣ حضرت یعقوب علیهالسلام به اندازهای برای یوسف خود گریه کرد که نور دیده اش را از دست داد.
3️⃣ حضرت یوسف علیهالسلام در فراق پدر انقدر گریه کرد که زندانیان گفتند یا شب گریه کن یا روز.
4️⃣ حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در فراق پدر انقدر گریه کرد که بعضی گفتند ما را به تنگ اوردی با گریه هایت…یا شب گریه کن یا روز…
5️⃣ حضرت امام سجاد علیهالسلام بیست تا چهل سال در مصیبت و عزای پدرش امام حسین علیهالسلام گریه کردند.
هر گاه اب و خوراکی برایش میاوردند گریه میکردند ومی گفتند هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد میاورم گریه گلویم را میفشارد
6⃣ اما یک نفر خیلی گریه کرده و هنوز هم گریه می کند…
هر صبح و شام بر مصیبت حضرت امام حسین علیهالسلام ...
من انتظار تو را بردهام ز یاد
با انتظارهای فراوانم از شما
برشوره زار معصیتم گریہ میکنید
جانم فدای دیده بارانے شما...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🟣 کارگر افغانی و اهل حساب و کتاب خمسی
{از خواندن این داستان از خودم خجالت کشیدم }
"حجت الاسلام حدائق"
✍️یک شب در دفتر مسجدالنبی بودم.
یک آقای افغانی وارد مسجد شد. یک پای این بندهی خدا لنگ میزد و روی زمین میکشید. آمد و روی صندلی نشست. روی صندلی هم که نشست، یکطرفه نشسته بود یعنی نمیتوانست درست بنشیند. در ذهن من آمد که این آقا، یک کمکی میخواهد. دفتر هم شلوغ بود. اشاره به او کردم که شما اول بیایید تا به کار شما رسیدگی کنم، چون ظاهراً، نشستن برای شما سخت است. گفت: اگر اجازه بدهید، من آخرین نفر میآیم و میخواهم کسی در دفتر نباشد. گفتم: هر جور مایل هستید.
حدود یک ساعت و خوردهای نشست تا دفتر خلوت شد. نشستن هم برایش زحمت بود یعنی بعد از یک مدت، بلند میشد و دوباره مینشست و همینطور ادامه داد. قیافه هم، قیافهی کارگری و خیلی هم ساده بود. همه که رفتند، نوبت به این آقا رسید.
آمد و گفت: من اهل مزارشریف افغانستان هستم. پدر و مادر پیری دارم که در افغانستان هستند. همسر و چهار فرزند هم دارم. هفت فرد تحت تکفل من است (اینها را که میگفت، من فکر کردم از من کمکی میخواهد).
گفت: دروازه اصفهان با چند نفر، یک اتاقی را کرایه کردهایم و محل خوابمان آنجاست. پای من هم که آسیب دیده، در جنگ با روسها تیر به نخاع من اصابت کرده و نخاع من آسیب دیده و پای من نیمهفلج شده است. آمدهام اینجا کار کنم و هفت سر عائله دارم در مزارشریف. کاری که از من برمیآید بساطفروشی و دستفروشی است. یک مقدار وسایل میآورم و مردم هم میخرند و از درآمد و عواید اینها برای خانواده در مزارشریف میفرستم (تا اینجا، احتمال من این بود که این بنده خدا، کمکی از ما میخواهد).
گفت: من آمدهام حساب خمسم را بکنم.
تا این را گفت، من تعجب کردم. آی شیرازیها! آی ایرانیها! خدا شاهد است که اگر این کارگر افغانی را سر پل صراط بیاورند، باید سر پایین بیندازیم؛ آدمِ نیمهفلج، آدمِ غریب، هفت سر عائله!
گفتم: شما چه داری؟
گفت: کلّ زندگی من در شیراز، 350 هزار تومان هست. یک تشک، بالش، پتو و چهار تا ظرف، یک قابلمه، دو تا لیوان و .... (همه را حساب کرد) و حدود تقریباً 180هزار تومان پول دارم که با این پول، جنس خرید و فروش میکنم. 170 هزار تومان وسایل زندگیام است و 180هزار تومان سرمایهام هست و روی هم 350 هزار تومان.
گفتم: این وسایلهای زندگیات را که نمیخواهد حساب کنی، فقط سرمایهات را حساب میکنیم. گفت: نه، همه را حساب کنید. من تا حالا خمس نمیدادم، از الآن میخواهم همه را حساب کنید و پاک بشوم.
گفتم: خمس شما میشود 70هزار تومان. دیدم دست کرد در جیب شلوار کارگریای که پوشیده بود (الله اکبر)، 70 هزار تومان پولهای دستهکرده را روی میز گذاشت. گفتم: اینها از پولهای سرمایهات هست؟ گفت: بله.
گاهی اوقات میگوییم «خدا»، ولی «خدا» را به اندازهی پولمان هم قبول نداریم (در عمل).
رو به قبله میایستیم ولی بعضیهایمان، شعار میدهیم.
گفتم: آقای عزیز! گذران زندگیات را میخواهی چه کار کنی؟
گفت: مگر خدا ندارد که بدهد؟ مگر تا حالا خودم این هفت عائله را اداره میکردم که از این به بعد، نتوانم؟ همه را خدا دارد روزی میدهد.
(معرفت را ببینید!)
گفتم: دست به دست میکنم و خُرده خُرده خمست را بپرداز.
گفت: از کجا معلوم زنده بمانم و بتوانم بپردازم؟
یاد مرگ، جلوی غفلت را میگیرد. چرا بعضی، با اینکه چیزی ندارند، ولی همّت دریایی دارند و دل را به دریا میزنند؟ چون با خدا هستند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ *" نشر این پیام صدقه جاریه است"*
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
روباهي از شتري پرسيد:
عمق اين رودخانه چقدر است؟
🐪🐪🐪🐪🐪🐪
شتر جواب داد:
تا زانو
ولي وقتي روباه توي رودخانه پريد ، آب از سرش هم گذشت!
روباه همانطور که در آب دست و پا مي زد و غرق مي شد به شتر گفت:
تو که گفتي تا زانووووو!
🐪🐪🐪🐪🐪🐪
و شتر جواب داد: بله ، تا زانوي من ، نه زانوي تو!
هنگامي که از کسي مشورت مي گيريم بايد شرايط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگيريم.
🔻🔻🔻🔻🔻🔻
«لزوماً هر تجربه اي که ديگران دارند براي ما مناسب نیست
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 كیوی را حلقه كرده و خشک كنید و بجای چیپس، كیوی خشک شده میل كنید.
• كیوی از غلظت خون میكاهد و از تنگ شدن عروق و بروز انواع سكتهها جلوگیری میکند.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروانه گوگولی و دلبر بسازید 🦋
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 ترفندهای فوق العاده برای نو کردن وسایل خانه که شما را شگفتزده میکنند.
• قسمت اول: ترمیم چینیِ شکسته شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_185
را انتخاب کردم و مشغول شدم. بی خوابی شب گذشته، صدای یکنواخت هواپیما و نگاه مستقیم به کلمات ریز
صفحات مجله، خواب به چشمانم آورد. بخوابی چنان راحت و سنگین فرو رفتم که بعد از آزادی سابقه نداشت.
ساعت دوازده و نیم، هنگامی که مهمانداران بسته های حاوی ناهار را پخش می کردند، بیدار شدم. با اشتهای زیاد
آنچه آورده بودند، خوردم. ساعت یک، فیلم »سکوت بره ها« را به طریق ویدویی از تلویزیون هواپیما پخش کردند.
ابتدا برای تماشای فیلم رغبت نشان ندادم ولی بعد از مشاهده چند صحنه، تا آخر داستان را دنبال کردم فیلم خوبی
بود؛ پر محتوی بود, سینمای آمریکا، مسایل روان کاوری و عقده های درونی را به تصویر کشده بود. بعد از فیلم ...
بعد از فیلم سینمایی، یک شوی فرانسوی، یکی دو ساعت مسافران را سرگرم کرد. من خوشم نمی آمد و بیشتر
نگاهم به مجله بود. هر از گاه خانم خبرنگزار هواپیما به چند زبان موقعیت هواپیما را اعالم می کرد. ساعت از هفت
گذشته بود و ما تقریبا دوازده ساعت و نیم در پرواز بودیم ولی، هر وقت از شیشه هواپیما به بیرون نگاه می کردم،
اثری از تاریکی نمی دیدم. طبق اطلاع خلبان، هواپیما حدود نیم ساعت دیگر در فرودگاه اتاوا به زمین می نشست. با
توجه به اختلاف زمان در دو قاره اروپا و آمریکا ساعت در اتاوا سیزده و پنج دقیقه و حرارت 24درجه سانتیگراد
بود. ساعتم را طبق زمان اعلام شده میزان کردم هر لحظه که به آسمان اتاوا نزدیک می شدیم و هواپیما فاصله اش را
با زمین کمتر می کرد، ضربان قلب من بیشتر می شد. وقتی شهر اتاوا را از بالا دیدم، یک مرتبه دلم پایین ریخت و
تماس پرخ های هواپیما با باند را روی قلبم احساس کردم. با توقف کامل و باز شدن درهای خروجی، شتاب زده
هواپیما را ترک کردم. سالن فرودگاه اتاوا از نظر وسعت و طرز بنا با فرودگاه های تهران و پاریس و لندن قابل
مقایسه نبود؛ شهری در دل شهری دیگر بود و چند برابر فرودگاه های لندن و پاریس توریست داشت. آن قدر
دلهره و اضطراب داشتم که برای مدتی نمی دانستم چه باید بکنم. باالخره بعد از ورود به سالن اصلی، وقتی داشتم
دالر آمریکا را با دلار کانادا عوض می کردم، نقشه شهر و فهرستی از هتل ها و جاهای دیدنی را در اختیارم گذاشتند.
همانطور که گفتم، چون زبان می دانستم، هیچ مشکلی نداشتم. با نگاهی به نقشه و با توجه به این که آدرس آپارتمان
سیما هم در حوالی »کینگز من کورت« بود، هتلی به همان نام که در همان خیابان بود، انتخاب کردم. یکی از کارکنان
فرودگاه چمدانم را تا محوطه ترمینال اتومبیل های شهری آورد و به راننده ای که در انتظار مسافر بود، اشاره کرد.
راننده خیلی مودب چمدان را گرفت و داخل صندوق عقب گذاشت. سوار شدم؛ مقصدم هتل کینگزمن کرت بود آن
قدر در فکر روبرو شدن با سیما و بهادر بودم که متوجه نشدم از چه مسیرهایی گذشتیم و چه مدت در راه بودیم.
هتل کینگزمن کرت یکی از هتل های چهار ستاره و معروف اتاوا بود که بیست و پنج طبقه داشت. بعد از ارائه
مدارک و تکمیل فرم پذیرش ، یکی از کارکنان هتل که به ایرانی ها شباهت داشت. چمدانم را گرفت و مرا به سمت
آسانسور راهنمایی کردو وقتی در آسانسور بسته شد، در میان تعجب حدسم به یقین بدل شد. او به زبان فارسی سلام
کرد و گفت ایرانی و بچه شهریار است؛ در ایران کارمند اداره دارایی بوده و چنج سال پیش به اتاوا آمده و در حال
حاضر کارگر هتل است.
از این که به اتاوا آمده و تن به شغلی به آن پستی داده بود، متأسف شدم. از تأسف من تعجب کرد و گفت: از
لهجتون معلومه سال هاست از ایرون دور هستین و طبعا خبر از اونجا ندارین تازه متوجه شدم چقدر لهجه ام تغییر
کرده است. دلم می خواست بیشتر با او صحبت کنم ولی او گفت: ما اجازه نداریم با مسافرین زیاد حرف بزنیم.
به یاد زندان افتادم که حق نداشتیم با یکدیگر کرم بگیریم. او وسایل مرا به اتاق 404 که در طبقه بیستم بود، برد و
تنهایم گذاشت....
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_186
از پنجره اتاق، سمت شرق شهر اتاوا کاملا پیدا بود. از اینکه من و پسرم از یک هوای مشترک استشمام می کردیم،
احساس عجیبی داشتم. برای رفع خستگی، اول حمام گرفتم و سپس تلنفی سفارش چای دادم. به وقت کانادا ساعت
چهار بعدازظهر بود. پس از صرف چای، دراز کشیدم. همچنان که فکر می کردم چگونه با سیما و بهادر تماس بگیرم،
خوابم برد.
بعلت اختلاف زمان، جای شب و روز برایم عوض شده بود، حدود پنج ساعت خوابیدم. وقتی از خواب پاشدم، ساعت از
هشت و نیم گذشته بود. با این که احساس خستگی می کرد، سر و صورتم را صفا دادم و به رستوران هتل که در طبقه
همکف قرار داشت. رفتم. همان مرد ایرانی که چمدانم را به اتاقم برده بود، ظرف های خالی روی میزها را جمع می
کرد و روی چرخ دستی می گذاشت. تا نگاهش به من افتاد، لبخند زد و با عالمت سر سالم کرد. من هم برایش دست
تکان دادم. زنی از مهمانداران رستوران هتل، فهرست غذا را جلویم گذاشت و دست به سینه منتظر ماند آنچه می
خواهم، سفارش دهم. جالب این بود که چند نوع غذای ایرانی، از جمله چلوکباب و دلمه بدمجان هم داشتند. هر دو
را به اضافه نوشیدنی و مخلفات، سفارش دادم. مشتری های رستوران از ملیت های مختلف بودند. به این طرف و آن
طرف چشم انداختم و گوش هایم را تیز کردم شاید یک خانواده یا فرد ایرانی را ببینم، اما موفق نشدم. غذای ایرانی
رستوران هتل کینگزمن کورت تقریبا خوشمزه بود ولی بوی ایران را نمی داد؛ انگار در دروازه غاز تهران غذای
فرنگی طبخ کرده باشند.
مرد ایرانی کم کم به بهانه جمع و جور کردن ظرف های اضافی، به میز من نزدیک شد؛ آهسته طوری که کسی
متوجه نشود، سالم کرد و گفت: مثل این که دنبال کسی می گردین؟
گفتم: بله، البته نه تو این هتل.
گفت: من پنج ساله تو این شهر هستم. اگه بخواین؛ کمکتون می کنم.
گفتم: من هنوز اسم شما رو نمی دانم.
گفت: اسم من فرهاده ساعت دوازده شب شیفتم تموم می شه.
گفتم: اگه به اتاقم بیاین، ممنون می شم. اونجا راحت تر می تونیم حرف بزنیم.
بعد از صرف شام؛ مدتی در خیابان های اطراف هتل قدم زدم. فکر می کردم به چه طریق سراغ سیما بروم. اگر به او
زنگ می زدم؛ ممکن بود هرگز بهادر را به من نشان ندهد. تصمیم گرفتم همان ساعت به آپارتمان او بروم؛ آن هم
کار دستی نبود؛ چون به گفته نرگس شوهر داشت و می ترسیدم دچار دردسر شوم. هر چه فکر کردم، عقلم به جایی
نرسید. ناچار به هتل برگشتم. ساعت، چند دقیقه از نیمه شب گذشته بود که چند ضربه در خورد. صدای فرهاد را
شنیدم. پس از اجازه داخل شد و سالم کرد و به اشاره من روی مبل نشست. گفتم: از آشنایی با شما خوشحالم. حدس
شما درسته من حدود بیست و هشت ساله که دور از ایرون هستم. البته تا اندازه ای می دونم که رژیم شاهنشاهی
تغییر کرده و عده ای به کشورای آمریکا و اروپا مهاجرت کردن، اما دلم میخواد درباره ایرون بیشتر بدونم.
با تعجب پرسید: یعنی تو این مدت به یه ایرونی برنخوردین؟
گفتم: به ایرونی که تازه از ایرون آمده باشد؛ حتی قبل از این که شما بگین نمی دونستم لهجه ام تغییر کرده.
او درباره ایران و چگونگی اوضاع اقتصادی آنجا سخن فراوان داشت که حوصله شنیدنش را نداشتم. دلم می خواستم
از صفا و صمیمیت، از مهربانی، از عشق، از مهمان دوستی و یکرنگی آدم ها حرف بزند. متأسفانه چیزهایی را مطرح....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_184
ترانه های دو خواننده ایرانی بود که به هیچ وجه دلش نمی خواست سالن را ترک کند . از او خواهش کردم اگر
دلخور نمی شود، به من اجازه بدهد او را تنها بگذارم.
سعید برای اینکه به من فهماند مست نیست، دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: نه رفیق، اصال دلخور نمیشم،
تو فردا عازم کانادا هستی؛ برو . امیدوارم موفق باشی.
صورت حساب را پرداختم و مبلغی هم روی میز گذاشتم که اگر سعید چیزی خواست سفارش دهد. با او خداحافظی
کردم و به هتل برگشتم. اگر بگویم در زندان بریکستون، اعصابی راحت تر از آن چند ساعت حضور در هتل کاروری
داشتم، شاید باورش مشکل باشد.
آن شب همه وسایلم را داخل چمدان گذاشتم. به مسئول هتل زنگ زدم و صورت حساب خواستم. پس از پرداختن
هزینه هتل، خواهش کردم فردا ساعت پنج بیدارم کنند تا به فرودگاه بروم.
آن شب اضطراب و دلهره مسافرت به کشوری که آوازه اش را شنیده بودم و شوق دیدن بهادر که صددرصد مطمئن
نبودم او را ببینم، باعث شده بود نتوانم راحت بخوابم کمی قبل از ساعت پنج ، در حالتی میان خواب و بیداری بودم
که تلفن اتاق زنگ زد. خبر دادند اتومبیل آژانس منتظر است. هراسان بلند شدم و سر و صورتم را شستم.
پیشخدمت چمدانم را برداشت و تا اتومبیل مرا همراهی کرد. راننده آژانس، چمدان را داخل صندوق عقب گذاشت.
بعد از آن که انعام پیش خدمت را دادم، سوار شدم. از هتل تا فرودگاه هیترو حدود نیم ساعت راه بود. تشریفات
گمرکی زیاد طول نکشید، بعد از گرفتن کارت پرواز حدود یک ساعت در سالن پرواز به انتظار نشستم و با روشن
شدن چراغ سبز خروجی، همراه با سایر مسافرین، با اتوبوس های مخصوص به سمت هواپیمای غول پیکر شرکت
هوایی ایر فرانس رفتیم. برای سوار شدن، بی اختیار از دیگران سبقت می گرفتم. خیال می کردم اگر پیش از
دیگران سوار شوم، زودتر به مقصد می رسم. صندلی ام کنار پنجره بود و مسافری که پهلویم نشسته بود، به نظر می
آمد ژاپنی باشد. وقتی با او همصحبت شدم، گفت اهل کره جنوبی است و برای گردش به اتاوا می رود. آن قدر در
حال و هوای خودم بودم که حوصله صحبت با مسافر کره ای را نداشتم. او هم زیاد مایل نبود با من حرف بزند.
مهمانداران فرانسوی خاطره بیست و هشت سال پیش را برایم زنده کردند، زمانی که با سیما برای گذراندن ماه
عسل به پاریس می رفتیم و یکی از آنها از ما خوشش آمده بود. خلاصه بعد از کنترل و دستورات الزم جهت استفاده
از درهای خروجی در هنگام حوادث پیش بینی نشده و نیز طرز گذاشتن ماسک اکسیژن در زمانی که هوای داخل
هواپیما به طور ناگهانی تغییر پیدا کند، هواپیما سر ساعت هشت از روی باند بلند شد در حالی که در من خود پرواز
دیگری داشت. من یک بار آسمان لندن را به هنگام ورود دیده بودم. آن زمان با کسی بودم که با همه وجودم
دوستش می داشتم و خیال می کردم خوشبخت ترین مرد دنیا هستم ولی این بار با دلی پر کینه از او به آسمان لندن
می نگریستم. کم کم از آسمان لندن دور شدیم. وقتی هواپیما در مسیر عادی خود قرار گرفت، خلبان اجازه داد که
کمربندهایمان را باز کنیم و اعالم کرد مدت پرواز 13 ساعت است و هواپیما تا ارتباع 35 هزار پا اوج می گیرد.
صبحانه توسط مهمانداران زن فرانسوی که گویی لبخندشان دائمی بود سرو شد. بعد از صرف صبحانه ، همسفر کره
ای رو به من کرد و پرسید: گفتین اهل ایرون هستین؟
گفتم: بله، ولی حدود بیست و هشت ساله که از کشورم دور هستم.
هنگامی که یکی از مهمانداران روزنامه و مجله مورد عاله مسافرین را در اختیارشان می گذاشت، مرد کره ای که
تشنه خبر بود، صحبتش را با من قطع کرد. روزنامه ای گرفت و به خواندن پرداخت. من هم یکی از مجلات ورزشی....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 ترفندهای فوق العاده برای نو کردن وسایل خانه که شما را شگفتزده میکنند.
• قسمت چهارم : براق کردن جواهرات نقره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
اگه دستهاتون به مایع ظرفشویی حساسیت داره حتما از روش زیر برای شستن ظرف استفاده کنید.
🔻 مایع ظرفشویی + سرکه انگور به میزان مساوی مخلوط کنید و جهت شستشو از آن استفاده کنید تا هم از ماندن مایع ظرفشویی در ظروف و خورده شدن همراه غذا جلوگیری شود و هم از حساسیت جلوگیری بشه.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم یک مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳
👈ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
⚫️چهار نفرینى كه در روز عاشورا مستجاب شد!
♨️مردى كه دو پا و دو دست او قطع شده بود و هر دو چشمش نیز كور بود، فریاد مى زد: خدایا مرا از آتش🔥 نجات بده!
✳️به او گفتند:از براى تو که مجازاتى باقى نمانده، باز مى گویى خدایا مرا از آتش نجات بده؟!
🔴گفت: من در كربلا با افرادى بودم، كه امام حسین (علیه السلام) را كشتند، وقتى امام شهید شد، مردم لباسهاى او را به تاراج بردند.
💠شلوار و بند شلوار گران قیمتى در تن آن حضرت دیدم، دنیاپرستى مرا به آن داشت تا آن بند قیمتى را از شلوار درآورم.
🔘به طرف پیكر حسین (علیه السلام) نزدیك شدم.
💥همین كه خواستم آن بند را باز كنم، ناگاه دیدم آن حضرت دست راستش را بلند كرد و روى آن بند نهاد!
من نتوانستم دست آن مظلوم را كنار بزنم، لذا دستش را قطع كردم!
♨️ همین كه خواستم آن بند را بیرون آورم، دیدم حضرت دست چپ خود را بلند كرد و روى آن بند نهاد!
🔥 هر چه كردم نتوانستم دستش را از روى بند بردارم، بدین جهت دست چپش را نیز بریدم!
⛔️باز تصمیم گرفتم آن بند را بیرون آورم، صداى وحشتناك زلزله اى را شنیدم!
🔷 ترسیدم و كنار رفتم و شب در همان جا كنار بدن هاى پاره پاره شهدا خوابیدم.
♻️ناگاه،در عالم خواب، دیدم كه گویا محمّد(صلی الله علیه و آله و سلم) همراه على (علیه السلام) و فاطمه (سلام الله علیها) آمد، حسین علیه السلام را بوسید و سپس فرمود:
پسرم تو را كشتند، خدا كسانى را كه با تو چنین كردند بكشد!
🌸شنیدم امام حسین (علیه السلام) در پاسخ فرمود:
شمر مرا كشت و این شخص كه در اینجا خوابیده، دست هایم را قطع كرد.
🌷فاطمه (سلام الله علیها) به من روى كرد و فرمود:
خداوند دست ها و پاهایت را قطع و چشم هایت را كور نماید و تو را داخل آتش🔥 نماید!
⚡️از خواب بیدار شدم. دریافتم كه كور شده ام و دست ها و پاهایم قطع شده.
✳️ سه دعاى فاطمه (سلام الله علیها) به استجابت رسیده و هنوز چهارمى آن یعنى ورود در آتش باقى مانده، این است كه مى گویم: خدایا! مرا از آتش نجات بده...
🔥لعنت الله علی قوم الظالمین...
📙بحارالانوار، ج 1 ص 723 ح 5 3
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜تاثیر بسیار ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله»
امام صادق (ع) فرموده است :
🍃هرگاه از قدرتمند، یا چیز دیگری ناراحت و اندوهناک شدید، ذکر «لاحول و لا قوه الا بالله» را زیاد تکرار کنید، زیرا این ذکر کلید گشایش هرگونه گرفتاری و ناراحتی است، و گنجی است از گنجهای بهشت.» و نیز فرمود:
رسول اکرم (ص) فرمود:
🍃«ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله» نود و نه درد را شفا می دهد که ساده ترین آنها اندوه است.»
و نیز فرمود: «در شب معراج ابراهیم خلیل بر من گذر کرد، و گفت: به امتت امر کن در بهشت، بسیار درخت نشاء نمایید که زمینش وسیع و خاکش پاک است.» گفتم «نشاء بهشت» چیست؟
پاسخ داد: لا حول و لا قوه الا بالله
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
موقع مسمومیت، نان بخورید تا مواد سمی را از بدن بگیرد و از اسهال و تهوع جلوگیری کند !
نان در دستگاه گوارش مانند اسفنج عمل میکند و مواد سمی رو جذب میکند !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_187
می کرد که دردی از من دوا نمی کرد. می گفت: با اینکه درومدم به پول ایران روزی پنج هزار تومه ولی راضی
نیستم.
گفتم: خب حالا که راضی نیستی برگرد به ایرون.
گفت: نمی دونم ، شاید روزی برگردم. در حالی که از خودش و از پدر و مادرش برایم حرف می زد، به فکرم رسید
برای پیدا کردن سیما از او کمک بخواهم. میان حرفش آمدم و فهرست وار داستان زندگی ام را برایش تعریف
کردم. گفتم زن سابقم و پسرم که الان 24سال دارد، در اتاوا هستند و نمی دانم چگونه با آنها تماس بگیرم.
خالصه بعد از تبادل نظر، قرار شد فرهاد به عنوان کسی که تازه از ایران آمده و برای سیما پیغام دارد، ترتیب
مالقات با او را در هتل بدهد. روز بعد نزدیک غروب، فرهاد از فرصت استفاده کرد و دور از چشم مسئول هتل به
اتاقم آمد. گوشی تلفن برداشتم و شماره سیما را که نرگس دختر آقای میرفخرایی داده بود، گرفتم. فرهاد هم، طبق
قرار، گوشی دیگری را برداشت و منتظر صدا شد. از شدت هیجان هر لحظه ضربان قلبم بیشتر می شد ناگهان
دختری که از صدایش مشخص بود خیلی جوان است به انگلیسی پرسید: با چه کسی کار دارین؟
فرهاد مثل یک هنرپیشه، خیلی راحت پرسید: اونجا، آپارتمان خانم سیما افشاره؟
دختر جوان گفت: بله.
آنقدر به هیجان آمده بودم که گوشی را گذاشتم، به فرهاد هم گفتم گوشی را قطع کند فرهاد که حال منقلب مرا
دید، برایم نوشیدنی سفارش داد بعد از یک ساعت، وقتی از آن حالت بیرون آمدم. دوباره شماره سیما را گرفتیم.
این بار هم همان دختر جوان گوشی را برداشت. فرهاد پرسید: شماره 211– آپارتمان شماره 24؟
دختر جوان که حدس زدم دختر سیما باشد، گفت: بله، بفرمائین.
فرهاد گفت: با خانم سیما افشار کار دارم.
دختر جوان که خیلی مشکل کلمات فارسی را به زبان می آورد، از فرهاد خواهش کرد چند لحظه گوشی را نگه دارد.
در این فاصله خدا می داند چه حالی داشتم ناگهان زنی با صدای زمخت و ناهنجار گفت: الو بفرمایین.
با اشاره به فرهاد فهماندم که او سیما نیست.
فرهاد گفت: ببخشین خانم، من با خانم سیما افشار کار دارم.
گفت: بله، خودم هستم ... جنابعالی؟
فرهاد گفت: من تازه از ایرون آمده ام، در هتل کینگزمن کورت اقامت دارم، تو همین محله ای که آپارتمان شما
هست؛ از ایرون براتون پیغومی دارم. چون زبان نمی دونم، برام مشکله به آپارتمان شما بیام؛ اگه به هتل تشریف
بیارین، خیلی ممنون می شم.
سیما با تعجب پرسید: از کی پیغوم آوردین؟
فرهاد گفت: از یکی از دوستاتتون.
فرهاد، درست مثل یک بازیگر گفت: من ساعت سه بعدازظهر تو رستوران هتل، منتظر شما می مونم. سپس
خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.
صدای او هرگز مانند صدای سیمایی که من می شناختم، نبود. تا آنجا که به خاطر داشتم، صدای سما بسیار ظریف
بود. به هر حال، از فرهاد تشکر کردم و گفتم: اگه هنرپیشه می شدی شاید موفق تر بودی. گفت: تو این شهر لعنتی،
کارایی کردم که نقش بازی کردن چیز مهمی نیست....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_188
گفتم: به خاطر این که کمکم کردی، می خوام به تو انعام بدم اما می ترسم به غرورت بربخوره.
در حالی که پوزخند می زد، گفت: کدام غرور؟ تو یه شهر غریب نظافتچی هستم؛ ته مونده های بیگانه ها رو می
خورم؛ دیگه برام غروری نمونده.
صد دلار به او انعام دادم. از من تشکر کرد و گفت هر کاری دیگری داشته باشم، با کمال میل انجام می دهد. روز
بعد، زودتر آماده شدم و طبق قراری که فرهاد با سیما گذاشته بود، در رستوران هتل در انتظار نشستم.
هر چه ساعت به سه نزدیک تر می شد، هیجان توام با دلهره من بیشتر می شد. فرهاد که مشغول نظافت و جمع و
جور کردن رومیز ها بود، گهگاه نیم نگاهی به من و در ورودی می انداخت. ساعت از سه گذشت و به چهار و چنج
رسید ولی از سیما خبری نشد. تلخکام به اتاقم برگشتم. ساعت هفت، فرهاد دزدکی به اتاقم آمد. شماره تلفن سیما
را بار دیگر گرفتیم. این بار خود سیما گوشی را برداشت. فرهاد گفت: من امروز خیلی انتظار شما رو کشیدم. تعجب
می کنم که تشریف نیاورین. کار شما از ادب به دور بود، خانم!
سیما معذرت خواست و گفت: آخه شما خودتون رو معرفی نکردین. در ضمن، نگفتین از چه کسی برام پیغموم
آوردین.
فرهاد گفت: اسم من رضاست و مسافر اطاق 404 هستم مطمئنم خوشحال می شین.
سیما گفت: فردا ساعت 9 صبح منتظرم باشین.
فرهاد بعد از تشکر گفت: همون طور که گفتم، در رستوران هتل منتظر می مونم.
روز بعد دوباره آماده شدم و از ساعت هشت و نیم در رستوران هتل به انتظار نشستم. این بار یقین داشتم سیما می
آید. بیست سال تمام در زندان بریکستون، با خودم زمزمه می کردم. اگر روزی با سیما روبرو شوم، به او چنین و
چنان خواهم گفت؛ اما اکنون که او نزد من می آمد، بی قراری و هیجانم به حدی رسیده بود. که چنین و چنان گویی
را از یاد برده بودم. زمان کند پیش می رفت؛ دقیقه شماری می کردم؛ در نهایت ناآرامی چند مرتبه بلند شدم؛ از
رستوران بیرون رفتم؛ به چپ و راست نگاه کردم و ناامید سرجایم برگشتم. در تمام این لحظات فرهاد مرا زیر نظر
داشت و پا به پای من، ساعت را نگاه می کرد.
ساعت از 9 گذشته بود. زنی حدودا چهل و پنج ساله، چاق، با چهره ای برافروخته و حالتی شگفت زده، سراسیمه در
آستانه در رستوران ظاهر شد. در وهله اول، باورم نشد سیما باشد. فرهاد به او نزدیک شد و با اشاره، او را به سوی
من هدایت کرد. کوچکترین حرکتی نکردم، فقط از صدای پایش متوجه شدم به من نزدیک میشود.
هر لحظه التهابم زیادتر می شد. روبرویم ایستاد و مدتی به هم خیره شدیم. تا اندازه ای ترکیب صورتش حفظ شده
بود، ولی تیپ و قیافه و هیکلش هرگز مثل سیمایی که تصویرش را در ذهن داشتم، نبود. خس خس سینه اش را می
شنیدم. به صندلی روبرویم اشاره کردم. مات و مبهوت نشست. بعد از حدود ده دقیقه با صدایی لرزان گفت: خسرو!
تویی؟
با تأسف سر تکان دادم. به یاد روزی از اوایل آشنایی مان که در یکی از رستوران های خیابان زند شیراز، با قلبی
سرشار از عشق روبروی هم نشسته بودیم و دنبال جمله ای می گشتیم تا سر صحبت را باز کنیم، این بار، برخالف آن
روز، دلم پر از کینه و نفرت بود. مدتی در سکوت به هم خیره شدیم. گارسن را صدا زدم و گفتم برای ما پای بیاورد؛
سیما سفارش ویسکی داد. سپس ، با دست های لرزان پاکت سیگارش را از کیفش بیرون آورد. چنان دستپاچه شده
بود که نمی دانست چه می کند. به من سیگار تعارف کرد؛ به او پوزخند زدم. اندکی بعد، گارسن با یک بطری...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_189
ویسکی ، دو گیلاس و مقداری مخلفات برگشت. ابتدا گیلاس سیما را پر کرد. نوبت به من که رسید، مانع شدم. گفتم
برایم آبجو بیاورد. گارسن بطری ویسکی و آنچه را که آورده بود، روی میز چید؛ یک لیوان آبجو هم آورد و ما را
تنها گذاشت. سیما گیلاسش لاجرعه سرکشید. سپس پک محکمی به سیگارش زد و در میان هاله ای از دود، با
صدایی لرزان، در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود و به سختی نفس می کشید؛ گفت: باور نمی کردم روزی
تو رو اینجا ببینم.
با نگاهی تحقیر آمیز گفتم:شاید انتظار داشتی تو زندون بمیرم؛ می بینی که نمردم و در حال حاضر فقط شوق دیدن
بهادر منو به اینجا کشونده.
سیما مات زده؛ و گیج بود؛ هنوز باور نداشت من در برابرش نشسته ام. گفت: هرگز پیش بینی نمی کردم به کانادا
بیایی و منو پیدا کنی.
گفتم: ولی من هرچه دباره تو پیش بینی می کردم، به حقیقت پیوست؛ یه مشروب خور حرفه ای شدی. مشروب اون
قدر روی حنجره ات اثر گذاشته که انگار صدات از ته خمره میاد و مثل اینکه ناراحتی قلبی هم پیدا کردی.
سرش را به نشانه تأسف تکان داد و از ته دل آه کشید. یک مرتبه بغضش ترکید و همراه با گریه گفت: چی بگم، از
معذرت خواستن من، کاری درست نمی شه؛ فقط اینو بدون که تاوان خودسریای خودم رو دادم؛ شاید خیلی بدتر از
زندون.
گفتم: دلم میخواد اول از بهادر برام بگی. می دونه پدر داره و پدرش زنده ست؟
دومین گیالس ویسکی را سرکشید و سومین سیگار را روشن کرد و همچنان که دستش روی قلبش بود، گفت: بهادر
با این که اون موقع کمتر از پنج سال داشت، همه چیز رو به خاطر داره.
گفتم: یعنی براش بیگانه نیستم؟
گفت: هرگز من همه چیز رو براش تعریف کردم.
گفتم: براش توضیح دادی که فریب یه مرد انگلیسی رو خوردی و پدرش رو بدبخت کردی؟
از داخل کیفش قوطی قرص »دیگوکسین« را بیرون آورد و از گارسن آب خواست. فهمیدم ناراحتی قلبی دارد، اما به
روی خودم نیاوردم. گفتم: بهادر کجاست؟ دلم میخواد هر چه زودتر ببینمش با تو کاری ندارم.
گفت: قصه من مفصلّه. اگه اجازه بدی، برات تعریف می کنم؛ شاید کمی نفرت و کینه ای که حق داری نسبت به من
داشته باشی، کم شه؛ مطمئن باش بهادر رو هم می بینی.
تا حدودی خیالم راحت شد. ادامه داد و گفت: آخرین بار که تو زندون بریکستون دیدمت و در واقع از تو طلاق
گرفتم، خیال می کردم استودیو رانک منو می پذیره. وقتی به من گفتن آلبرت به سلیقه خودش منو انتخاب کرده
بود و من باعث قلتش شدم، دست رد به سینه من زدن و حتی از من به دادگاه شکایت کردن، همه چیز برام تموم
شد. از رفتار گذشته پشیمون شده بودم به حدی که اگه وجود بهادر نبود یا قدرتش رو داشتم دست به خودکشی می
زدم. با این که گفته بودی هرگز به ملاقاتت نیام، دلم طاقت نیاورد. یه روز به زندون آمدم تا بگم که من باعث
بدبختی تو شدم ولی متأسفانه به اتاق ملاقات نیومدی.
گفتم: انتظار داشتی رغبت دیدار داشته باشم؟
سرش را پایین انداخت. آهی کشید و با حالتی درمانده و متأسف گفت: نمی دونم. نمی دونم. اگه به لندن نمی رفتیم؛
اگه لجبازی نمی کردم؛ اگه تو لندن به حرفای تو اهمیت می دادم و تحت تأثیر دورووریا که فرهنگشون نشأت....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_190
گرفته از فرهنگ غرب بود، قرار نمی گرفتم؛ هرگز کارت به زندون نمی کشید و من بدبخت نمی شدم. تو باید منو
بکشی. حق داری از من نفرت داشته باشی.
گفتم: نرگش به من گفت که ازدواج کردی و یه دختر داری؛ مگه با شوهرت خوشبخت نیستی؟
بی اختیار اشکش سرازیر شد. بعد از چند لحظه سکوت، گفت: چی بگم ... چی بگم! ناسازگاری با تو برام درس
عبرت شده بود؛ کاش این سازگاری و انعطاف پذیری را با تو می داشتم!
به بطری ویسکی و سیگار و لباس و موهای چند رنگش اشاره کردم و گفتم: این طور که می بینم شوهرت باید وفق
مرادت باشه؛ تو رو خیلی آزاد گذاشته است. با استعدادی که آلبرت در تو سراغ داشت و با این همه آزادی، باید یه
هنرپیشه معروف می شدی!
می خواست باز هم برای خودش ویسکی بریزد. بطری را از دستش گرفتم و گفتم: نمی خواهم در حال مستی برایم
حرف بزند. چند لحظه سکوت کرد. سپس گفت: بعضی وقتا آدم تو زندگی اشتباهی می کنه که هرگز قابل جبران
نیست؛ منم اشتباه کردم و تو هر چه منو سرزنش کنی، حق داری. من لیاقت تو رو نداشتم؛ تو باید با ناهید ازدواج می
کردی. شخصیت و اصالت تو رو بعد از اون که به ایرون برگشتم شناختم، ولی دیگه فایده ای نداشت.
برای چندمین بار سیگارش رو روشن کرد و گفت: اگه اجازه بدی جریان رو از اول برات بگم، خیلی بهتره.
گفتم: بیست سال فقط شنونده بودم؛ گوش می کنم.
گفت: وقتی همه اون خیالبافیا که روزی هنرپیشه معروفی می شم، نقش بر آب شد، همه منو سرزنش کردن. پدر و
مادر و برادرم هم ملامتم می کردن. دایی و زن دایی، حتی نریمان و نرگس معتقد بودن تو قربونی خودخواهیای من
شدی.
اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: بعد از تو، لندن دیگه برای ما به خصوص برای من زندون بود یه بار هم که من
و پدر و مادرم به ملاقاتت اومدیم، مسئولین زندون به ما اجازه ملاقات ندادن.
گفتم: چرا باید به ملاقاتم می اومدین؟
گفت: می خواستم با معذرت خواهی و اعتراف، کمی از بار سنگین گناهم کم کنم و به تو قول بدم درباره بهادر
کوتاهی نمی کنم.
گفتم: امیدوارم کوتاهی نکرده باشی.
گفت: نه بهادر امسال تو رشته کامیپوتر فارغ التحصیل می شه. در ضمن تو یه شرکت کار میکنه. کاملا شبیه خودت
شده، شبیه اون موقعی که تو باغ قوام شیراز دیدمت. از تو برای او یه اسطوره ساختم، چون فقط از این راه می
توانستم خودم رو راضی کنم.
پس از لحظاتی سکوت ادامه داد: بعد از دادگاه و این که به بیست سال زندون محکوم شدی، ما دیگه مثل سابق
نبودیم؛ خودمون را باعث بدبختی تو می دونستیم؛ پدرم از کارش در سفارت استعفا داد و به ایرون برگشتیم. پدرم
در سازمان امنیت مشغول کار شد. از اونجا که از هرگوشه خونه خیابان پاستور، خاطره داشتم و در رو دیوارش عذابم
می داد. پدرم رو وادار کردم تا اونجا رو بفروشه. فروخت و تو نیاورون خونه ای که بیشتر باب میل مادرم بود خرید.
میان حرفش رفتم و پرسیدم: به خونه یوسف آباد، همون جا که روزی خونه بخت و امید تو و من بود رفتی؟
گفت: نه هرگز از یوسف آباد گذر نکردم. از هر چیز که خاطره تو رو برام زنده می کرد، دوری می کردم؛ چون دچار
عذاب وجدان می شدم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662