لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه هواپیمای تندرو بساز
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅عمر #باتری گوشیتون رو زیاد کنید
1⃣نگذارید شارژ باتری تلفن همراهتان از ۲۰ در صد پایین تر بیاید
2⃣اگر شارژ باتری به 0 رسید آن را تا ۱۰۰ درصد شارژ کنید
3⃣همیشه از شارژر اصلی خود گوشی استفاده کن
4⃣اگر گوشیو رو حالت پرواز بزاری و برنامه ها رو ببندی زود شارژ میشه
5⃣دمای محیط رو عملکرد باتری اثر داره پس سعی کن مه جای گرمی باشی نه سرد
6⃣سعی کنید درصد شارژ باتری رو بین ۲۰ تا ۸۰ درصد نگهداری کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_213
غروب به شیراز رسیدم. به سمت خیابان زند و از آنجا به محله خودمان رفتم. خیابان ها و ساختمان های جدید گیجم
کرده بود. مجبور شدم برای پیدا کردن محله ای که سال ها در آن زندگی کرده بودم، از این و آن کمک بگیرم. هر
چه گشتم، خانه مان را پیدا نکردم. یک مرتبه به فکرم رسید که به خانه بهرام بروم. با توجه به این که کم کم هوا رو
به تاریکی بگذرانم. به یکی از هتل های خیابان زند رفتم با ارائه پاسپورت و تکمیل فرم پذیرش، اتاق رزرو کردم.
سپس از مسئول هتل نقشه شهر شیراز را خواستم. تعجب کرد و با همان لهجه شیرازی که برایم از هر موسیقی
دلنوازتر بود، گفت: مگه شما شیرازی نیستین؟ چطور نقشه شیرازو می خواین؟
یکی از کارکنان هتل را به فروشگاهی که این قبیل نقشه ها را داشت، فرستاد. در این فاصله گفتم: مادر و برادر و
خواهرام و همه فامیلام شیراز هستن ولی فکر می کنم جایی رو بلد نیستیم، چون تو این مدت با اوتا تماس نداشتمو
مسئول هتل با تعجب پرسید:
یعنی سی ساله از کس و کارتون خبر ندارین.
گفتم: بله.
مسئول هتل گفت: شیراز با سی سال پیش خیلی فرق کرده. می شه گفت ده برابر شده و بیش از صد خیابان جدید
اضافه شده.
در همان لحظه، کسی که به دنبال نقشه رفته بود برگشت؛نقشه را به من داد. تشکر کردم. وسایلم را به اتاقم بردند.
من از هتل بیرون آمدم و به راه افتادم. از اتومبیلم که روبروی هتل پارک کرده بودم، دور شدم. چندین بار خیابان
زند را بالا و پایین رفتم. چهره برخی از کاسب ها که آن زمان جوان بودند، به نظرم آشنا می آمد. در بین جمعیت در
حال رفت و آمد، دنبال چهره های آشناتر می گشتم. رستورانی که اولین بار با سیما در آن شام خورده بودیم، با
تغییراتی جزئی پابرجا مانده بود. به یاد آن شب، آنجا شام خوردم، سپس، از خیابان داریوش به چهار راه مشیر رفتم،
دوباره برگشتم. با حالی مات زده آدم ها را نگاه می کردم.
ساعت 9 به هتل برگشتم نگاهی به نقشه انداختم، نام اکثر خیابان ها و کوچه ها تغییر کرده بود. احداث خیابان ها و
میدان های متعدد مرا گیج کرده بود؛ آرام و قرار نداشتم. با این که در شهر خودم بودم و مادر و برادر و خواهرانم
در آنجا بودند، واقعا بیگانه بودم. دوباره به خیابان برگشتم، اتومبیل را از پارکینگ بیرون آوردم و با نشانه هایی که
در ذهن داشتم به طرف محله مان رفتم. مدتی گشتم اما خانه ای را که در آن، متولد و بزرگ شده بودم، پیدا نکردم.
به خیابان که خانه بهرام در آن بود، رفتم؛ بوی مادرم ترگل و آویشن به مشامم می رسید. حس می کردم به آنها
نزدیک هستم ولی نمی توانستم پیدایشان کنم. به خیابانی که خانه دایی نصرالله آنجا بود رفتم؛ سر هر کوچه، نام
شهیدی روی تابلو نوشته شده بود. با حالتی درمانده به هتل برگشتم. با این که خیلی خسته بودم، به سختی خواب به
چشمانم راه یافت. صبح زود از خواب بیدار شدم. با توجه به روشنایی روز، مسلط تر از شب گذشته، خانه قدیمی پدر
بهرام را پیدا کردم. کسی که خانه را خریده بود بهرام را می شناخت؛ از نشانی خانه او اطالعاتی نداشت، ولی، محل
کار او را می دانست. چند لحظه فکر کرد و گفت: میدون اطلسی رو بلدی؟
گفتم: با این که بچه شیراز هستم، چون سال ها در خارج بودم، هیچ جا رو بلد نیستم.
گفت: منتظر بمانم تا کارت دفتر او را برایم بیاورد؛ سپس، مرا تنها گذاشت؛ بعد از چند دقیقه برگشت و کارتی به
من داد که نشانی دقیق و شماره تلفن بهرام روی آن نوشته بود: خیابان اطلسی، شماره 77 ،شرکت خانه سازی بهرام....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_214
طبق آن نشانی باید به خیابان اطلسی که نام آن برایم آشنا نبود، می رفتم. از چند راننده تاکسی کمک گرفتم تا
باالخره به خیابان اطلسی رسیدم. شماره 77 و تابلوی شرکت را پیدا کردم؛ با حالتی مشوش توام با دلهره و اظطراب،
چند لحظه روبروی ساختمان شرکت ایستادم. نمی دانم چرا می ترسیدم نزدیک شوم. مردد بودم؛ یک مرتبه
برگشتم. مدتی در همان اطراف قدم زدم؛ دوباره در آستانه در شرکت ایستادم. باالخره با ترس و دودلی داخل شدم.
در محوطه ورودی، خانمی که گویا منشی شرکت بود، با لهجه شیرازی پرسید: فرمایشی داشتین؟
مثل کسی که برای درخواست اعانه آمده باشد دست و پایم را گم کرده بودم. خانم منشی با تعجب نگاهی به من
انداخت و دوباره جمله اش را تکرار کرد.
گفتم: بهرام خان تشریف دارن؟
منشی گفت: نه، تشریف داشته باشین. رفتن بانک تا چند دیگه برمی گردن. اگه عجله دارین، آقای مهندس شهابی
هستن.
گفتم: نه. با خودشون کار دارم.
منشی با اشاره به قسمت مبلمان شده اتاق خواهش کرد بنشینم. کسی دیگر قبل از من به انتظار نشسته بود. دو در
دیگر به آنجا باز می شد. که روی یکی نوشته شده بود. "اتاق مدیر عامل" و از اتاق دیگر صدای گفت و گوی
کارشناسان و نقشه برداران شنیده می شد. در همان لحظه، دو خانم جوان و یک مرد میانسال داخل شدند، آنها هم با
بهرام کار داشتند. عالوه بر آن، تلفن مرتب زنگ می زد؛ بیشتر با بهرام و گاهی هم با کارکنان شرکت کار داشتند.
هر وقت در باز می شد، دلم پایین می ریخت. باالخره بعد از حدود یک ساعت، مردی بلند قد و شیک با موهای
یکدست سفید و عینک طبی در آستانه در ظاهر شد؛ بهرام بود. با این که خیلی تغییر کرده بود، اما از خال سیاهی که
زیر گوشش داشت او را شناختم. به گمان این که ارباب رجوع هستم، نگاهی سطحی به من انداخت. سپس، همه
حواسش متوجه آن چند نفر دیگر که می شناخت، شد؛ بع گرمی آنها را پذیرفت و به اتفاق، داخل اتاق مدیر عامل
شدند و من کماکان منتظر ماندم.
بهرام تا آنجا که من می شناختم، بیشتر در کار کشاورزی ماهر بود. برایم عجیب بود چطور مدیر عامل یک شرکت
"خانه سازی" شده است. تا آنجا که به یاد داشتم، فقط تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بود. در حالی که مات و
متحیر به شرکت بهرام و کارکنانش فکر می کردم، مهمانان همراه با بدرقه گرم بهرام، شرکت را ترک کردند.
نوبت به من شد، داخل شدم. مثل یک غریبه، سالم کردم. برایم نیم خیز شد. دست مرا فشرد و اشاره کرد روی
صندلی روبروی میزش بنشینم؛ خیلی جدی گفت:
بفرمایین، در خدمت شما هستم.
حرفی برای گفتن نداشتم؛ فقط به او خیره شدم. سپس، آهی از ته دل کشیدم و گفتم: منو نشناختی، نه؟
از حالت غیر عادی به من شگفت آمده بود. همه حواسش را جمع کرد و به مغزش فشار آورد تا شاید چیزی به
خاطرش بیاید. ادامه دادم: بیست و هشت سال، مدت زیادیه، حتما خیلی تغییر کردم که منو نشتاختی، بهرام! ولی من
تو رو شناختم؛ هر جای دیگه هم اگه می دیدمت، احتیاج به این فکر همه فکرکردن نداشتم یک مرتبه از جا پرید و
گفت: خسرو! تویی؟ باورم نمی شه.
از پشت میز بلند شد؛ یکدیگر را در آغوش گرفتیم؛ اشک در چشمان هر دوی ما حلقه زده بود. در حالی که دست
دور گردن یکدیگر انداخته بودیم و اشکمان روی گونه هایمان می غلتید، منشی چند ضربه به در زد. سپس، داخل. ...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_215
شد. تا چشمش به ما افتاد و آن حالت را مشاهده کرد، انگار اشتباها به اتاق غریبه ای داخل شده است، شتاب زده
برگشت.
باالخره یکدیگر را رها کردیم؛ دیدار دوباره، آن هم بعد از بیست و هشت سال، برای هیچ یک از ما باور کردنی
نبود. روبروی هم نشستیم. نمی دانستیم از کجا شروع کنیم و چه بگوییم. باالخره من شروع کردم؛ گفتم: فکر نمی
کردم روزی برگردم ایرون و فمر نمی کردم تو منو تحویل بگیری.
با حالتی بهت زده و گله مند گفت: آخه کجای بودی چه به سرت اومده بود؟ چرا یادی از مادر و برادر و خواهرت
نکردی؟ خدای من هنوز باورم نمی شه تو اومده باشی خسرو! تویی؟
گفتم: قصه من مفصله تو بگو. مادرم زنده ست؟ جمشید چطرو؟ از ترگل و آویشن برام بگو که دارم دیوونه می شم.
بهرام با لبخند گفت: بله مادرت زنده ست؛ جمشید و ترگل و آویشن هم سلامتن آخه چطور...
میان حرفش رفتم و گفتم : هر چی بگی، حق داری؛ اگر سرزنشم کنی با حتی لعنتم کنی، حق داری، من آدم بی
وفایی بودم.
آن روز بهرام دست از کار کشید، آن قدر هیجان زده بود که حتی سوالات منشی و چند کارمند دیگرش را بدون
جواب گذاشت. به اتفاق به خانه اش که در بهترین محله شیراز بنا شده بود، رفتیم. همسر بهرام وقتی او را آن وقت
روز دید، تعجب کرد. گذشت زمان در چهره او بیشتر مشهود بود. او هم ابتدا مرا نشناخت؛ وقتی بهرام به او گفت
خسرو هستم، دهانش از تعجب باز ماند و نزدیک بود پس بیفتد. هر دو بی صبرانه منتظر شنیدن ماجرا بودند. بعد از
پذیرایی آنچه بر من گذشته بود، به طور مفصل برایشان گفتم. وقتی موضوع زندان آن همه سختی را تعریف می
کردم گوی داشتم مصیبت می خواندم؛ بهرام به نشانه تاسف سر تکان می داد و همسرش زارزرا گریه می کرد.
حالا نوبت بهرام بود که از خودش، مادرم و جمشید و ترگل و آویشن بگوید.
ابتدا از خودش شروع کرد. سه پسر و یک دختر داشت؛ دو تا از پسرهایش در تهران دانشجوی پلی تکنیک بودند،
یکی از پسر ها هم تازه وارد دبیرتان شده بود؛ دخترش یکی دو سال پیش به خانه شوهر رفته بود. بهرام وقتی فهمید
مشتاق صحبت درباره ماردم هستم، حرف های مربوط به خودش را کوتاه کرد و گفت: از اون روز که تو با قهر و غیظ
شیراز رو ترک کردی، حدود بیست و هفت هشت سال می گذره بعد از دو سال که ا زتو خبری نشد، مادرت و بهمت
خان و جمشید به تهرون رفتن. گویا یکراست به خونه سرهنگ رفته بودن؛ وقتی به اونا گفته بودن تو و خانواده
سرهنگ برای همیشه به خارج رفتین، ناامید برگشتن و هر آن در انتظار خبری از تو موندن. وقتی انقالب شد، با
توجه به سابقه از تو قطع نشد، بقیه، به علت بی خبری مطلق، حدس می زدیم مردی.
در همان لحظه، در اتاق باز شد و همسر بهرام که بعد از به پایان رسیدن قصه من، یا چشمان اشک آلود من و بهرام
را تنها گذاشته بود، گفت ناهار حاضر است.
خیلی دلم می خواست مثل همان قدیم، روی فرش سفره پهن می کردند و با پیژاما می نشستیم و بدون رودرواسی
غذا می خوردیم، همه چیز از قبل روی میز چیده شده بود، بهرام به شوخی گفت: بعد از این همه سال، نمی دونم باید
تو رو مهمون فرض کنم یا خودی؟
گفتنم: حال منم دست کم از او نداره ولی قبل از این که ببنمش خیلی دلم می خواد بدونم از لحاظ روحی و جسمی
چطوره؟ حتما خیلی پیر شده، نه؟
گفت: البته نه چندان، ولی به هر حال گم شدن فرزند یا به قول معروف پاره جگر، روی آدم اثر می ذاره؛...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_216
بهرام معتقد بود گم شدن اولاد، به مراتب ناراحت کننده تر از مرگ اوست.
گفتم: با این که شاهد رشد پسرم نبودم، دور بودن از او خیلی برام مشکل بود؛ کامال می فهمم چی می گی و حالا می
فهمم او چی کشیده.
بهرام گفت: سه سال پیش، بهمن خان تو جاده بوشهر تصادف کرد؛ با بهروز بود؛ خوشبحتانه بهروز چیزیش نشد،
ولی متاسفانه بهمن خان مرد.
نام بهروز برایم تازگی داشت. هر چه فکر کردم، او را به خاطر نیاوردم. بهرام وقتی فهمید چنین نامی برایم غریبه
است، قضیه حامله بودن مادرم رو و این که من به همان دلیل ناراحت شده و قهر کرده بودم، یادآور شد. تازه فهمیدم
یک برادر ناتنی دارم که بیست و هفت سال دارد.
صحبت جمشید به میان آمد. بهرام گفت: جمشید به تحصیلاتش ادامه نداد و همون طور که می دانی، با زیبا دختر
بهمن خان، ازدواج کرد. الان دو دختر و یه پسر داره یکی از دختراش امسال دیپلم می گیره؛ پسرش وارد راهنمایی
شده و دختر آخری محصل کلاس پنجم ابتدائیه. جمشید با کیومرث که پسر زن اول بهمن خانه مرغداری دارن
وضعشون خیلی خوبه.
پیش داوری کردم و گفتم: حتما ترگل یا آویشن هم با کیونرث ازدواج کردن؟
بهرام خندید و گفن: نه، ترگل زن هرمزپسر صادق شیبانی شد؛ باید صادق خان رو بشناسی؟
گفتم: بله، کاملا او رو می شناسم؛ هرمز رو هم بیاد دارم؛ اون موقع که من ایرون رو ترک کردم، بچه محصل بود.
بهرام گفت: صادق خان هم مرد؛ هرمز روی زمینایی که از پدرش به ارث برده، کشاورزی می کنه؛ علاوه بر اون تو
کار خرید و فروش فرشای صادراتیه. ترگل و هرمز دو دختر دارن: دوازده ساله و شش ساله.
نوبت به آویشن رسید، بهرام مسیر صحبت را عوض کرد، از من خواست استراحت کنم. وقتی با اصرار من روبرو شد،
سرش را با تاسف تکان داد و گفت: بنده خدا آویشن بدشانسی آورد. تو کنکور رشته پرستاری قبول شده بود درس
می خواند، ولی از اونجایی که خوشگل و باوقار بود، خواستگارا ولش نمی کردن. براش سر و دست می شکستن.
باالخره از بین اونا، جوونی رو که مهندس کشاورزی بود و اغلب از نجابت خودش و خونواده اش تعریف می کردن،
انتخاب کرد ولی زندگی شون بیش از یه سال دووم نداشت.
خیلی ناراحت شدم؛ علتش را پرسیدم.
بهرام گفت: شوهرش معتاد بود و راه و چاره ای غیر از طلاق وجود نداشت.
پرسیدم: حالا آویشن چه می کنه و روحیه اش چطوره؟
بهرام گفت: اوایل خیلی ناراحت بود؛ ولی بعدا عادت کرد. فعال تو بیمارستان نمازی سابق پرستاره و خیلی هم
خواستگار داره این طور که خودش می گه با ازدواج مجدد مخالفه.
خیلی برایم عجیب بود؛ آن زمان که شیراز را ترک کرده بودم آویشن هشت نه سال بیشتر نداشت؛ و حالا یک بیوه
بود. برایش متاسف شدم. هر لحظه که می گذشت، شوق دیدار مادر و برادر و خواهرانم در وجودم بیشتر شعله ور
می شد.
از ضرغامی سخن به میان آمد. بهرام گفت: باالخره هر کس قسمتی داره، هیچکش فکر نمی کرد روزی محمد خان
ضرغامی کشته شه و قوامی خونه نشینی پیشه کنه. دیگه دوره اشرافیت تموم شده و آدما باید از راه تحصیل و
خلاقیت رو ثابت کنن....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀 برای سفید کردن پشت قابلمه ها از جوش شیرین و سرکه استفاده کنید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_11
اینو تو ذهنتون ثبت کنید یه بارمیگم برای همیشه اون هرکی میخواد
باشه برام مهم نیست مهم نیست که شما قبولش دارید مهم اینکه داشتن
شما رو باید با خودش به گور ببره شما مال منید وسلام
زل زده بودم به چشماش حرف هاشو طوری با اعتماد به نفس وقدرت
گفت که دلم لزرید
یه این فکر کردم من واقعا مال اونم وکسی حق نداره بهم نزدیک شه
نگاه من باعث شد لبخند فاتحانه ای بزنه ولی من نباید کم بیارم
-شماهم اینو به ذهنتون بسپارید من نه مال شمام ونه مال کس دیگه
ای من مال خودمم واگه یه روز خواستم مال کسی میشم که بخوام مال
اون شم شماهم دیگه آرزوهای محالتون رو فراموش کنید وسلام
حالا نوبت اون بود که با چشماش زل بزنه به من و من لبخند پیروزی
بزنم
فاتحانه دست بردم وکیفمو برداشتمو بلند شدم رو به اونکه هنوز ماتم
بود گفتم فکرکنم بحث ما تموم شد بهتره دیگه بریم
دوست نداشتم بیشتر ادامه بدم ممکن بود اگه بحث ادامه پیدا کنه
چون باید اعتراف میکردم که اون قوی تر بود وممکن بود شکست بخورم
از جاش بلند شد ورفت تا حساب مون رو بده منم اومدم بیرون و
کنارماشینش وایستادم
از در اومد بیرون سنگین قدم برمیداشت تو فکر رفته بود
اومد سوار شدیم برعکس اومدن داشت آروم میرفت تمام راه رو هم تو فکر بود
نزدیک خونمون همونطور که به راه زل زده بود گفت:من اعتماد به
نفستون رو تحسین میکنم یواش یواش دارم علت پافشاری خودم رو
میدونم علت اینکه چرا چشم شمارو گرفته بین اون همه دختری که دیدم
وهر لحظه بیشتر برای به دست آوردنتون مصممتر میشم کارهای شما
قویترم میکنه هرلحظه مطمئن ترم میکنه که درست انتخاب کردم وباید
پای انتخابم بمونه حتی اگه باشه به قیمت جونم
بازم ماتم کرد رسیده بودیم در خونه برا همین چیزی نگفتم در باز کردم .
که گفت:
حرفام یادتون نره
آروم گفتم :خداحافظ
پیاده شدم ورفتم سمت در وباز کردم ورفتم تو صدای ماشینو شنیدم که
به سرعت دور میشد همون پشت در خونه نشستم حتی قدرت نداشتم
فکرکنم راست میگفت انگار حرفهای من قویترش کرده بود چون اینبار
صداش قدرت بیشتری اونقدر که نتونستم جوابشو بدم
به زور از جام بلند شدم ورفتم جلوی در ورودی خونه چند جفت کفش
دیدم داخل سروصدا زیاد بود صداها آشنا بودن ولی من نمیخواستم
قبول کنم که خودشون هستند در به زور باز کردم وارد شدم با اینکارم
توجه همه به در معطوف شد
شوک دوم:اونم اومده بود
پدرم و عمو محمد دو برادر بودن که با فاصله ی کمی از هم ازدواج کرده
بودند ومن وستاره اولین بچه های اونا بودیم ۳ماه فاصله ی سنی داشتیم واز وقتی چشم باز کردیم همدیگرو دیدیم برای همین شدیم
مثل دوتا خواهر همراز هم همراه هم
از لحاظ قد وهیکل جفت هم بودیم ولی از لحاظ قیافه اون خوشگلتر از
من بود چشمهای توسی رنگ اون بیشتراز چشمای سرمه ای من توچشم بود
هردو شروشیطان بودیم اون بی پروا ونترستر من آینده نگرتر و مهمتر از
همه اون احساساتی تر ومن منطقی تر وهمین احساسات پاکش بود که
کار دستش داد
۱۶ سالمون بودتو اوج شیطنت وجوانی که پدربزرگم مریض شد پدربزرگم
با خانواده ی عمو محمد زندگی میکرد پدربزرگ بزرگ خاندانشون بود
برای همین وقتی مریض شد همه برای عیادتش هر روز به منزل عموم
میرفتن دختر عمه لیلا هم که علاقه ی شدیدی به داییش داشت زیاد به
عیادتش میومد یکی از همون روزها دانیال مادربزرگش رو همراهی کرده
بود واین اولین دیدار ستاره ودانیال بعداز دوران کودکی بود اون روز
دانیال خواسته بود که خونه ی قدیمی پدربزرگمو خوب تماشا کنه وستاره
مامور شده بود که اتاقهای خونه رو نشونش بده وآشنایی اونا از همونجا
شروع شد بعداز اون دانیال تقریبا هر دفعه مادربزرگش رو همراهی
میکرد و هر دفعه نظر ستاره رو بیشتر به خودش جلب میکرد اون موقع
دانیالم ۱۸ سالش بود یعنی درست در بحرانی ترین زمان هر پسر زمانی
که دوست داره توجه همه رو به خودش جلب کنه وشیطنت کنه تو یکی
از همین دیدارها پیشنهاد دوستی به ستاره داده بود که البته من زودتر از
اون پیش بینی کرده بودم ستاره خوشحال شده بود ستاره برعکس من راحت با پسرها دوست میشد.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_12
ستاره برعکس من راحت با پسرها دوست میشد
بهش هشدار دادم که دور دانیال خط بکش دقیقا یادمه چی گفتم:
ستاره: بیخیال
اون فامیله مثل بقیه نیست که صداش در نیاد یا بعد یه مدت که بهم زدین چی؟شما تا آخر عمر چشم تو چشم هم میشین درک کن. اگه بهم وابسته شدین چی؟....
هزارتا دلیل اوردم تا منصرف شه اما بعد یه مدت فهمیدم که با هم دوست شدن دیگه چیزی نگفتم گفتم اگه بیشتر بگم شاید فکرکنه بهش حسودی میکنم که اصلا اینجوری نبود من فقط یه کم آینده نگر بودم
دوست نداشتم کاری کنه که بعدا پشیمون شه
اونا با هم دوست شدن ولی دوستیشون بیشتر از۲ ماه طول نکشید چون پدر ومادر هر دو شک کرده بودن مجبور شدن یه مدت قطع رابطه کنن
که این قطع رابطه طولانی شد وباعث فراموشی شد البته برای دانیال.
اما ستاره .......
برعکس هر دفعه که رابطه های حتی طولانی تر وراحت قطع کرده بودو
حتی یه کوچولو هم ناراحت نشده بود پیش بینی هاش غلط از اب در
اومد این بار یه زخم موند رو دلش
زمان سپری میشد وتو این مدت هر روز یه خبر جدید از دانیال میرسید
یه بار خبر دوستیش با یکی ازدخترهای فامیل یه روز با یکی از دوستای
دور ما یه روز با هم دانشگاهیش و.......
واین خبرها زخم ستاره رو عمیقتر میکرد اون که فکر میکرد تنها دختریه که تو زندگی دانیال هست شکست بدجور هم شکست ومن شدم آشنای شب های بیقراریش
و بدترین اونا روزی بود که خونه ی یکی از دختر عمه های بابا مهمون
بودیم و دوست دختر جدید دانیال پروا هم اونجا بود خبر داشت که قبلا
دانیال با ستاره دوست بود برای اینکه ستاره رو اذیت کنه جلو چشم اون
زنگ زد دانیالو باهاش صحبت کردن .من با چشمم آب شدن ستاره رو
دیدم البته دختره خودش گفت که پشنهاد دوستی رو اون به دانیال داده
بود ودانیال بعد از کلی ناز وافاده قبول کرده بودکه البته این موضوع رو
به این خاطر گفت که ما ماجرای اونا رو قبلا از دختر خاله ش که اتفاقا
رقیب خودش بود شنیده بودیم دختر خاله ی پروا سعی کرده بود توجه
دانیال رو جلب کنه ولی شکست خورده بود برای همین پروا رو لو داده
بود وگفته بود که دانیال اونو نمیخواست بلکه این پروا بود که بهش
التماس کرده بود
اون روز ستاره رو به سختی دلداری دادم تاپیش اونا چیزی بروز نده ولی
شبش که باهم تنها شدیم شب تلخی بود
اون شب تو اتاق من نشستیم ستاره سرشوگذاشت رو سینه م و دردودل
کردمثل همیشه
سوگندبه خدا نمیدونستم اینجوری میشه فکرمیکردم مثل همیشه دوروز
باهم دوست میشیم وخوش میگذرونیم وبعد نمیدونم چی شد.
بدکردبامن. بدجور منو عاشق خودش کرد .
-فراموشش کن اون لیاقت عاشقی نداره
نمیشه، نمیتونم تو خونه که قدم میزنم یاد اولین روزی میفتم که اونجاها رو بهش نشون دادم
سرشو آورد بالا چشاش پر بود از اشکهایی که بی وقفه صورتشو میشست
شبی نیست که بدون فکر کردن به اون بگذره تا نصف شب گریه میکنم
واز خدا میخوام که زودتر بمیرم وراحت شم
منم پا به پای اون داشتم گریه میکردم:
دختریه ی احمق این چه حرفیه میخوای بخاطر یه آدم بی ارزش بمیری.
آدمی که حتی یادش نمیاد دختری به اسم ستاره تو زندگیش بوده
واسه همین میخوام بمیرم خسته شدم از بس بهش فکرکردم از بس گریه کردم از بس آهنگ غمگین گوش دادم
خب فراموشش کن
نمیشه بخدا نمیشه با همه ی بدی که بهم کرده هنوز دلم برای شنیدن صداش و دیدنش پر میزنه
- لعنت به اونو وصدا وقیافش
-اونقدر دوسش دارم که نمیتونم نفرینش کنم میفهمی
-نه نمیفهم
-ازخدا میخوام از خدا میخوام...
صداش بین هق هق هاش گم شد آروم بغلش کردمو سرشو نوازش کردم
و بوسیدم طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم
-آروم عروسک من آروم
-دلم نمیاد بگم ولی از خدا چیز زیادی نمیخوام فقط میخوام به درد من
دچار شده ازش میخوام اونو عاشق کسی بکنه که ازش متنفر باشه
عشقشوپس بزنه به پاش بیفته ولی اون محلش نذاره شب وروزش مثل
شب وروزهای من بشه گریه بشه عادتش میخوام زجر کشیدنشو ببینم
میخوام ببینه من چی میکشم میخوام طمع تلخ عشق بی فرجامو بکشه....
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_13
بفهمه چقدر سخته یه عشق یک طرفه داشته باشی چقدر زجرآور که برا
کسی بمیری که حتی برات تره هم خرد نمیکنه میخوام بفهمه که این
تاوان کاریه که بامن کرده میخوام بیاد ازم عذرخواهی کنه بگه پشیمونه
که دلمو شکسته
-اون تاوانشو میده مطمئن باش
بد کرد بد. قلب من دیگه هیچ وقت عاشق نمیشه دیگه خوشبخت نمیشه
-دیوونه این چه حرفیه
این واقعیته تا ابد یاد اون تو قلب من میمونه و اونوقت دیگه جایی برا کس دیگه ای نیست
_تروخدا سعی کن فراموشش کنی
نمیتونم، نمیشه نمیخوام
باید بشه
من بی اون هیچم
این حرفارو تموم کن دیگه نمیخوام حرفی از اون پسره ی نفرت انگیز بشنوم
لبخند تلخی زد وآروم تو بغلم خوابش برد
این قصه ی هرروزمون بود هروقت خبری از اون میشد یا حتی اسمشو کسی میگفت من وستاره همپای هم گریه میکردیم
واین اتفاقات باعث میشد هرروز بیشتر ازش متنفر شم
تا اون روز.... روزی که احساس کردم تا بی نهایت ازش متنفرم اون باعث شد من از ستاره م دور بشم
سه سال از ماجرای دوستی اونا گذشت تو این سه سال نه تنها عشق
ستاره به دانیال با حرف هایی که راجع به اون شنیده بود کمتر نشد بلکه
هر روز سوزانتر میشد تو این مدت با چند نفر دیگه هم باب آشنایی رو
باز کرد تا شایدجا ی خالی دانیال روپر کنه ولی خیلی زود میفهمید که نمیتونه واین بیشتر عذابش میدادودر این بین تنها من بودم که از داغ دلش باخبر بودم
ستاره خواستگارهای زیادی داشت که بقول معروف همه شون دکترو مهندس بودن اما عموم به هیچ کدوم اجازه نمیداد جلو بیان عمو دوست داشت ستاره ادامه تحصیل بده خود ستاره هم همین عقیده رو داشت
و دوست داشت بره دانشگاه
تا اینکه یکی از اقوام نزدیک مادرش از ستاره خواستگاری کرد وحید مهندسی مکانیک خونده بود وبرا خودش کاروباروخونه وماشین داشت
وپسر سربه زیرواهلی بودو بقول گفتنی مرد زندگی بود
ستاره اولش مثل همیشه نظر خاصی نداشت ولی بعد مادرش وخانواده
ی مادرش اونقدر زیر گوش ستاره از خوبی های وحیدگفتندتا آخرسر رضایت داد
ازطرفی ستاره سرقضیه دانیال اعتماد به نفسشو از دست داده بود وفکر میکرد هیچ وقت مردی بهتر از وحید(مثلا کسی مثل دانیال از لحاظ مالی وقیافه)به سراغش نخواهد اومد
عمومحمد هنوز دلش رضانبود بیشتر از اون جهت که وحید و ستاره قرار بود تویه شهر دیگه بخاطر کار وحیدزندگیشونو شروع کنن ولی وقتی رضایت ستاره ومادرش رودید چیزی نگفت
چشم که برهم زدیم ستاره به عقد وحید دراومد
من اول کار زیاد راضی نبودم ودلیلم هم همون دلیل عمو محمد بود
ستاره دختر عاطفی بود وبراش زندگی دور از خانواده سخت بود ولی چون خودش رضابود چیزی نگفتم
با گذشت زمان وشناخت بیشتر وحید از روی رفتار وحرف هایی که ستاره
راجع به اون میگفت من از ازدواج اونا خوشحالتر شدم چون واقعا وحید
پسر تک ونمونه ای بود. با رفتار های بچگانه ی ستاره وقهر واشتی های
بچگانه ترش کنار می اومد ومهمتر از هم دیوانه وار عاشق ستاره بودبه
همین دلیل من اونومثل برادر نداشته ام دوست داشتم
از نظر من هرکی ستاره رو دوست داست منم اونو دوست داشتم وهر کی
ستاره رو دوست نداشت من ازش متنفر میشدم مثل وحید ودانیال
ماهها از نامزدی اون دوتا میگذشت اما رفتار ستاره بنظرم یه جوری می اومد
یه روزکه مثل گذشته ها ستاره مهمون خونه ی ما بود واتفاقا شب رو هم
موند به یاد قدیما قرار گذاشتیم که تا خودصبح نخوابیم ودردو دل کنیم
اونروز ستاره حرفهایی رو زد که به شدت ناراحتم کرد...
اولهای شب بودوتازه اومده بودیم اتاق من وشروع به حرف زدن از این
در واون کرده بودیم ستاره داشت برای وحید پیامک میفرستاد که گوشی
شو پرت کرد یه طرف
-اه چرا این دست ازسرم برنمیداره
+کی
-وحیددیگه....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان آموزنده
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺍﮔﻪ ﺑِﺮﯾﺰﻩ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﻧِﻤﯿﺸﻪ جَمعش ﮐﺮﺩ،
ﻣﺜﻞِ... "آبرو"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﮔﻪ ﺑُﺨﻮﺭﯼ،ﺑﺎ ﻫﯿﭻ چیزی ﻧِﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑِﺮﯾﺰﯾﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ، مثلِ... "مال بچه یتیم"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺍﻭﻧﺠﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻗَﺪﺭﺷﻮ ﻧِﻤﯿﺪﻭﻧﯽ،
مثلِ...."پدر و مادر"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺗَﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍد، ﻣﺜﻞِ... "گذشته"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ پوﻟﯽ ﻧِﻤﯿﺸﻪ ﺧَﺮﯾﺪ، ﻣﺜﻞِ..."ﻣُﺤﺒﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ...
ﺭﻭ ﻧَﺒﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺩَﺳﺖ ﺩﺍﺩ، ﻣﺜﻞِ..."دوستِ ﻭﺍﻗِﻌﯽ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﻫَﺰﯾﻨﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ، اﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ،
ﻣﺜﻞِ..."ﺧَﻨﺪﯾﺪن"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ تَلخه، ﻣﺜﻞِ...."ﺣَﻘﯿﻘﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺳَﺨﺘﻪ، مثلِ...."ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺯِﺷﺘﻪ، ﻣﺜﻞ..ِ.."ﺧﯿﺎﻧﺖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﺍَﺭﺯﺷﻪ، ﻣﺜﻞِ...."ﻋِﺸﻖ"
ﯾﻪ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ..
ﺗﺎﻭﺍﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﺜﻞِ...."ﺍِﺷﺘﺒاه"
و اما....
یه چیزی
هَمیشه هَوامون رو داره،
مثلِ...."خداااا"
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
این داستان مربوط به قبرستان تخت فولاد اصفهان است
یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود.
گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟!
گفت: من کلاه کسی را برنداشتم.
گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست.
گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم.
بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده امااز خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد.
برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند.
از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن
احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود
گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟
گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟
داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند
📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
برای آنکه کفش های چرمی تان براق و نو به نظر برسند، کافیست از یک پوست موز استفاده کنید 👌
پوست موز را روی کفش بمالید و تکه های باقی مانده موز را با دستمال کاغذی پاک کنید🍌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🛑 گرم نگهداشتن پاها جلوی لخته شدن خون را میگیرد و از سکته صبحگاهی جلوگیری میکند !🧦
🔹در زمستان که بدن، گرم نگه داشتن ارگانهای حیاتی مانند، قلب و ریهها را در اولویت قرار میدهد و موجب کاهش جریان خون به دیگر اندامها مانند پاها میشود، به همین خاطر سعی کنید حتما پاهایتان را گرم نگهدارید
✅ پ.ن : یک از حکمتهای کرسی در خانه های قدیم همین بوده ..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چطوری لکه جوهر رو از روی پیرهن پاک کنیم؟🤔
🔸مقداری خمیر دندان روی لکه جوهر قرار دهید و فرصت دهید تا خشک شود سپس پیرهن را بشویید تا لکه پاک شود!!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃🌸
یک بنده خدایی تعریف میکرد؛
دختر 10ساله ای تو تاکسی بغل دستم
نشسته بود، و لواشک میخورد
بهش گفتم مگه نمیدونی لواشک بده و واسه
سلامی مضره؟! چرا میخوری؟
گفت پدر بزرگم 115 سال عمر کرد!
با تعجب پرسیدم؛
چون لواشک میخورده؟!
گفت؛ نه !
چون سرش تو کار خودش بود...!
چنان قانع شدم که الان سه روزه که با کسی
حرف نزدم..😂
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب سیستم پیچیده ای
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_217
بهرام از این که از کاظم خان و خانواده اش به خصوص ناهید سراغ نمی گرفتم، تعجب کرد و گفت: دلم می خواست
قبل از همه جویای حال ناهید می شدی.
با شنیدن نام ناهید، یکه خودم؛ بدنم گرم شد و روی پیشانی ام عرق نشست.
بهرام گفت: کاظم خان هم چهار پنج سال پیش سکته کرد و مرد؛ ناهید و مادرش ساکن مرودشت شدن همون طور
که می دونی چون اغلب فامیلای اونا مرودشت بودن، اونا هم اونجارو انتخاب کردن.
پرسیدم: ناهید شوهر کرده، آره؟
بهرام نگاهی پر معنی به من انداخت و گفت: درباره ناهید حرف زیاده؛ اون وقتا خواستگاران زیادی داشت، ولی
هرگز شوهر نکرد. حالا هم...
از این که خودم را مسبب شوهر نکردن ناهید می دانستم، ناراحت شدم، ولی ته دلم چیز دیگری گواهی می داد.
همسر مضطرب و دلواپس، منتظر کسی بود؛ گوشش به زنگ بود و مرتب از پنجره بیرون را نگاه می کرد. در حالی
که بهرام درباره پیشرفت خودش و تاسیس شرکت خانه سازی صحبت می کرد، صدای زنگ آیفون بلند شد.
صحبتش را قطع کرد همسر بهرام بدون این که گوشی را بردارد، در حالی که رنگش پریده بود، دکمه را فشار داد.
ناگهان صدای مادرم با آهنگی حزن انگیز در فضای خانه پیچید مرتب مرا صدا می کرد و به سینه اش می زد. تازه
متوجه اضطراب همسر بهرام شدم.
ضربان قلبم به حداکثر رسیده بود؛ از شدت هیجان دست و پایم را گم کرده بودم. تا آمدم به خودم بجنبم، او را در
آستانه در دیدم. تا نگاهش به من افتاد، روس زمین ولو شد؛ زبانش بند آمده بود و از گوشه چشمش قطرات اشک
روی گونه های چروکیده اش می غلتید. من هم مثل او هیجان زده بودم؛ سرش را روی سینه ام گرفتم و در حالی که
بغض در گلو داشتم، صورتش را غرق بوسه کردم. به دست و پایش افتادم و گفتم: منو ببخش! مادر!
همسر بهرام در حالی که از شدت تاثر نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرد. برای مادرم شریت آورد. اندکی بعد،
جمشید و همسرش زیبا آمدند. مادر را رها کردم و جمشید را در آغوش گرفتم. هنوز من و جمشید یکدیگر را رها
نکرده بودیم که ترگل و آویشن و بهروز داخل شدند. دیگر از خودم اختیار نداشتم؛ گاهی مادرم، گاهی جمشید و
زمانی ترگل و آویشن دست دور گردنم می انداختند و همراه با اشک شوق مرا می بوسیدند.
کم کم همه آرام گرفتیم. مادرم و ترگل دو طرف من و آویشن و جمشید و بهروز روبرویم نشسته و نگاه از من
برنمی داشتند. گله داشتند تا به حال آنها را بیخبر گذاشته بودم.
چون نمی خواستم به آن زودی قصه پرماجرایم را برایشان تعریف کنم، به طور خالصه همه تقصیر ها را گردن سیما
و خانواده اش انداختم و گفتم:
به هر حال، هر جا بودم، برگشتم و از یک یک شما معذرت می خوام؛ اگه عمری باشه این همه بی وفایی در جبران
می کنم.
آنها همین که مرا در کنار خودشان می دیدند، راضی بودند دور بودن از خانواده ام که سال ها مرا رنج می داد؛ سپری
شده بود؛ تصاویری که از آنها در ذهن داشتم، با آنچه می دیدم، خیلی متفاوت بود.
آخرین بار ه ترگل را دیده بودم، بیش از دوازده سال نداشت و واقعا ترگل بود. آویشن، یک زن چل ساله شده بود؛
آویشن زیبا و خندان را، طور دیگری در ذهن مجسم می کردم؛ آنچه می دیدم، کوله باری از غم بود....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_218
مردتنومندی که موهای اطراف شقیقه اش کاملا سفید شده بود، با آن جمشید شیطون و بازیگوش، بی اندازه فرق
داشت. بهروز پسر باوقار و خوش تیپی که در برابرم نشسته بود و با حالتی متعجب نگاه از من بر نمی داشت، آن زمان
هنوز به دنیا نیامده بود. آن شب، شام را در خانه بهرام خوردیم؛ سپس، همگی به خانه مادرم در خیابان قصرالدشت
رفتیم. فرزندان ترگل هم که دو دختر و یک پسر بودند، به اتفاق هرمز به خانه مادرم آمدند؛ فقط زیبا، همسر
جمشید، به خاطر این که بچه هایش تنها بودند، به خانه خودشان رفت.
آن شب تا نزدیک صبح بیدار بودیم و من قصه غم انگیز زندگی ا م را برایشان تعریف کردم؛ بیش از همه مادرم
ناراحت شد، در حالی که اشک در چشم و بغض در گلو داشت، گفت: روز اول که سیما رو دیدم گفتم تون که روزگار
پسرم رو سیاه کنه، همینه. خلاصه، آن شب فراموش نشدنی تر از هر شبی شد که در خاطر داشتم.
روز بعد، اغلب خویشاوندان و آشنایان به دیدنم آمدند. بین آنها، زن دایی نصرالله چهره ای آشناتر داشت؛ پسرش
در جنگ ایران و عراق شهید شده بود دلسوخته تر از بقیه به نظر می آمد. بهرام هر روز به من سر می زد و جمشید
زود ار سرکارش بر می گشت.
در آن یک هفته ای که رفت و آمدها ادامه داشت، ترگل و شوهر و بچه هایش و جمشید و خانوده اش به خانه
خودشان نرفتند. شبها تا نیمه شب بیدار می ماندیم و دردول می کردیم. من از سیما و عشق دروغینش و از لندن و
تمدن ظاهر فربیش حرف می زدم و آنها درباره اتفاقاتی که در غیاب من رخ داده بود، صحبت می کردند.
مادرم از این که زنده مانده و دوباره مرا دیده بود خدا را شکر می کرد. ترگل به یاد روزهای جوانی من، که در باغ
قوام بودیم و ناهید مرا به حد پرستش دوست می داشت، افسوس می خورد، و معتقد بود که اگر با ناهید ازدواج
کرده بودم، خوشبخت ترین مرد روی زمین می شدم.
جمشید می گفت: همیشه فکر می کردم سرهنگ و خونواده اش سرت رو زیر آب کردن و بعد از انقلابی که دیگه از
تو خبری نشد، به کلی قطع امید کرده بودیم.
مادرم می گفت: همیشه ته دلم گواهی می داد روزی بر می گردی.
آویشن گله بم کرد: اگه اینجا بودی شاید سرنوشت من این نمی شد که اول جوونی بیوه بشم.
بهروز می گفت: من قبال شما رو ندیده بودم وای هر وقت مادرم کنار عکستون زاری می کرد، از خدا می خواستم هر
کجا هستین، برگردین.
بعد از این که همه حرف ها و گله ها تقریبا تمام شد، صحبت ناهید را پیش کشیدم، دلم می خواست از او برایم
بگویند.
مادرم گفت: از اون روزی که به تهرون رفتی، رابطه ما با خانواده کاظم خان قطع شد؛ گاهی که مجالس عروسی و یا
عزا با اونا روبرو می شدم، فقط ناهید سراغ تو رو می گرفت ولی مادر و خواهرش با من سر سنگین بودن؛ بعد از
انقلاب هم که ساکن مرودشت شدن و دیگه اونا رو ندیدم.
جمشید گفت« کاظم خان بعد از انقلاب، تو معامالت آهن سرمایه گذاری کرد و ساکن مرودشت شدند؛ وضع مالیش
خیلی خوب بود؛ برادر ناهید اواخر جنگ شهید شد و کاظم خان هم یک سال بهد سکته کرد.
ترگل می خواست از ناهید بیشتر حرف بزند اما به اشاره آویشن مسیر صحبت را عوض کرد؛ کاملا مشخص بود که
مسئله ای را از من پنهان می کند و به عقیده خودشان مصلحت نبود به آن زودی همه چیز را به من بگویند؛ من هم
سماجت به خرج نمی دادم...
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_219
یکی از خصلت های آدم زندون دیده این است که حوصله اش تو خانه سر نمی رود. و این موضوع برای بهرام و
جمشید و هرمز تعجب آور بود. بالخره بعد از یک هفته، از خانه بیرون آمده؛ اول سری به شرکت بهرام زدم؛ آن
روز افرادی را دیدم که او را مهندس صدا زدند و همان باعث شد انگیزه تاسیس شرکت را برایم توضیح دهد. گفت:
چند سال بعد از انقلاب، خونه سازی در شیراز و اکثر شهرای بزرگ رونق گرفت؛ منم بعد از کشته شدن ضزغامی
کار دلچسبی نداشتم؛ با دو نفر از آشنایان که تو کار به قول معروف بسازبفروشی سابقه طوالنی داشتن شریک شدم؛
زمین دروازه کازرون رو که از پدرم به ارث برده بودم ساختیم. وقتی دیدم استفاده داره، ادامه دادم و در حال حاضر
با مهندس ذاکرزاده شریک هستم.
به شوخی گفتن: یعنی اگه از پدرت چیزی به نمی رسید، شاید صاحب شرکت نمی شدی.
بهرام حرف مرا تایید کرد و گفت: از شوخی بگذریم؛ نمی دونم بگم لیاقت داشتم یا فکرم خوب کار می کرد که به
اینجا رسیدم؛ اگه زمین پدرم نبود خیلی زرنگ بودم راننده تاکسی یا کامیون می شدم؛ البته پشتکار و فعالیت رو هم
نمی شه ندید گرفت؛ تو این مدت خیلی کار کردم.
بهرام برای ایم که به من بفهماند شعور اقتصادی شرط اول است، گفت: البته بودن افرادی که از پدرشون خیلی بیش
از من ارث بردند، ولی الان برای نون شب معطل هستن بعضی از آنان معتاد یا قاچاقچی شدن و دست آخر پای چوبه
دار رفتن.
وقتی بهرام از آدم های سرشناسی که در وضعیتی خفت بار به خاطر قاچاق مواد مخدر اعدام شده بودند گفت: از
تعجب داشتم دیوانه می شدم.
بهرام برای این که تعجب مرا زیادتر کند، گفت: کسانی هم بودن که هیچ چیز نداشتن اما حاال من و جمشید و امثال
ما رو می خرن و آزاد می کنن مثل عبدالحسن پسر مسیب، همون که سال ها نوکر پدرت بود.
کمی فکر کردم تا مسیب را به خاطر آوردمم. وقتی پدرم از دنیا رفت، میسب پسرش عبدالحسن را که آن زمان بیش
از چهارده پانزده سال نداشت، از آبادی شان به شیراز آورد تا در مراسم ختم به او کمک کند.
بهرام گفت: اگه یادت باشه او باقی مانده انگورای مراسم ختم پدرت رو روی پشت بودم پهن می کرد تا خشک شه؛
بعد اونارو به جا به ماشااهلل کلیمی فروخت.
گفتم: بله خیلی خوب یادمه.
بهرام گفت« عبدالحسن الان عمده ترین صادر کننده خشکبار تو ایرونه سالی چند بار به اروپا سفر می کنه.
وقعا تعجب داشت. سراغ مسیب را گرفتم گفت: اوال که مسیب نه، حا آقا مسیب زارع. به قول معروف با شاه فالوده
نمی خوره.
به خاطر این که پی در پی به بهرام تلفن می شد و چند نفر هم با او کار داشتند، نخواستم زیاد مزاحمش شوم.
برخاستم و طبق آدرسی که جمشید به من داده بود، به مرغداری او که چند کیلومتر خارج از شیراز بود، رفتم. همان
طور که بهرام گفته بود، جمشید با کیومرث حمل مرغ داشتند. از ابتکار و سلیقه آنها در کار مرغداری خوشم آمد.
در جوانی هرگر فکر نمی کردم روزی جمشید بتواند چنین بتواند چنین پرکار و فعال باشد و مرد زندگی شود.
آن روز به اتفاق جمشید به خانه برگشتیم. بعد از ظهر، نامه ای برای بهادر نوشتم. بعد از توضیح مفصل درباره
استقبال گرمی که مادر و برادر و خواهران و خویشانم از من کردند، برایش نوشتم:....
ادامه .....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوا سرد شده ؛ این روشهای جالب و جدید برای بستن شال گردن رو یاد بگیرید 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 با ماست، شوره سر را درمان کنید
• ماست ساده را بردارید و آن را روی پوست خود بمالید. اجازه دهید 20 دقیقه بماند و سپس آن را بشویید، حالا از کمی شامپو برای شستن پوست سر خود استفاده کنید
• ماست، نه تنها ماده بسیار خوبی برای مو و پوست سر شما ست، بلکه یک راه عالی برای از بین بردن شوره سر هم هست !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
در مدتی که در این دنیا هستید به معنای واقعی کلمه زندگی کنید.
تكرار مي كنم : "زندگي كنيد"
هر چیزی را تجربه کنید.
مراقب خودتان و دوستانتان باشید.
خوش بگذرانید، دیوانگی کنید، عجیب باشید.
بیرون از خانه بروید، تلاش کنید وشکست بخورید.
چون به هر حال این اتفاق می افتد پس بهتر است از آن لذت ببرید.
موقعیت یادگیری از شکست هایتان را از دستت ندهید.
دلیل مشکل را پیدا کنید واز بین ببریدش.
سعی نکنید کامل باشید!!! اصلا ، اصلا !
فقط سعی کنید یک نمونه عالی باشید از انسانیت.
يك انسانِ عالي خوشبخت زيبا...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_11
اینو تو ذهنتون ثبت کنید یه بارمیگم برای همیشه اون هرکی میخواد
باشه برام مهم نیست مهم نیست که شما قبولش دارید مهم اینکه داشتن
شما رو باید با خودش به گور ببره شما مال منید وسلام
زل زده بودم به چشماش حرف هاشو طوری با اعتماد به نفس وقدرت
گفت که دلم لزرید
یه این فکر کردم من واقعا مال اونم وکسی حق نداره بهم نزدیک شه
نگاه من باعث شد لبخند فاتحانه ای بزنه ولی من نباید کم بیارم
-شماهم اینو به ذهنتون بسپارید من نه مال شمام ونه مال کس دیگه
ای من مال خودمم واگه یه روز خواستم مال کسی میشم که بخوام مال
اون شم شماهم دیگه آرزوهای محالتون رو فراموش کنید وسلام
حالا نوبت اون بود که با چشماش زل بزنه به من و من لبخند پیروزی
بزنم
فاتحانه دست بردم وکیفمو برداشتمو بلند شدم رو به اونکه هنوز ماتم
بود گفتم فکرکنم بحث ما تموم شد بهتره دیگه بریم
دوست نداشتم بیشتر ادامه بدم ممکن بود اگه بحث ادامه پیدا کنه
چون باید اعتراف میکردم که اون قوی تر بود وممکن بود شکست بخورم
از جاش بلند شد ورفت تا حساب مون رو بده منم اومدم بیرون و
کنارماشینش وایستادم
از در اومد بیرون سنگین قدم برمیداشت تو فکر رفته بود
اومد سوار شدیم برعکس اومدن داشت آروم میرفت تمام راه رو هم تو فکر بود
نزدیک خونمون همونطور که به راه زل زده بود گفت:من اعتماد به
نفستون رو تحسین میکنم یواش یواش دارم علت پافشاری خودم رو
میدونم علت اینکه چرا چشم شمارو گرفته بین اون همه دختری که دیدم
وهر لحظه بیشتر برای به دست آوردنتون مصممتر میشم کارهای شما
قویترم میکنه هرلحظه مطمئن ترم میکنه که درست انتخاب کردم وباید
پای انتخابم بمونه حتی اگه باشه به قیمت جونم
بازم ماتم کرد رسیده بودیم در خونه برا همین چیزی نگفتم در باز کردم .
که گفت:
حرفام یادتون نره
آروم گفتم :خداحافظ
پیاده شدم ورفتم سمت در وباز کردم ورفتم تو صدای ماشینو شنیدم که
به سرعت دور میشد همون پشت در خونه نشستم حتی قدرت نداشتم
فکرکنم راست میگفت انگار حرفهای من قویترش کرده بود چون اینبار
صداش قدرت بیشتری اونقدر که نتونستم جوابشو بدم
به زور از جام بلند شدم ورفتم جلوی در ورودی خونه چند جفت کفش
دیدم داخل سروصدا زیاد بود صداها آشنا بودن ولی من نمیخواستم
قبول کنم که خودشون هستند در به زور باز کردم وارد شدم با اینکارم
توجه همه به در معطوف شد
شوک دوم:اونم اومده بود
پدرم و عمو محمد دو برادر بودن که با فاصله ی کمی از هم ازدواج کرده
بودند ومن وستاره اولین بچه های اونا بودیم ۳ماه فاصله ی سنی داشتیم واز وقتی چشم باز کردیم همدیگرو دیدیم برای همین شدیم
مثل دوتا خواهر همراز هم همراه هم
از لحاظ قد وهیکل جفت هم بودیم ولی از لحاظ قیافه اون خوشگلتر از
من بود چشمهای توسی رنگ اون بیشتراز چشمای سرمه ای من توچشم بود
هردو شروشیطان بودیم اون بی پروا ونترستر من آینده نگرتر و مهمتر از
همه اون احساساتی تر ومن منطقی تر وهمین احساسات پاکش بود که
کار دستش داد
۱۶ سالمون بودتو اوج شیطنت وجوانی که پدربزرگم مریض شد پدربزرگم
با خانواده ی عمو محمد زندگی میکرد پدربزرگ بزرگ خاندانشون بود
برای همین وقتی مریض شد همه برای عیادتش هر روز به منزل عموم
میرفتن دختر عمه لیلا هم که علاقه ی شدیدی به داییش داشت زیاد به
عیادتش میومد یکی از همون روزها دانیال مادربزرگش رو همراهی کرده
بود واین اولین دیدار ستاره ودانیال بعداز دوران کودکی بود اون روز
دانیال خواسته بود که خونه ی قدیمی پدربزرگمو خوب تماشا کنه وستاره
مامور شده بود که اتاقهای خونه رو نشونش بده وآشنایی اونا از همونجا
شروع شد بعداز اون دانیال تقریبا هر دفعه مادربزرگش رو همراهی
میکرد و هر دفعه نظر ستاره رو بیشتر به خودش جلب میکرد اون موقع
دانیالم ۱۸ سالش بود یعنی درست در بحرانی ترین زمان هر پسر زمانی
که دوست داره توجه همه رو به خودش جلب کنه وشیطنت کنه تو یکی
از همین دیدارها پیشنهاد دوستی به ستاره داده بود که البته من زودتر از
اون پیش بینی کرده بودم ستاره خوشحال شده بود ستاره برعکس من راحت با پسرها دوست میشد.....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_12
ستاره برعکس من راحت با پسرها دوست میشد
بهش هشدار دادم که دور دانیال خط بکش دقیقا یادمه چی گفتم:
ستاره: بیخیال
اون فامیله مثل بقیه نیست که صداش در نیاد یا بعد یه مدت که بهم زدین چی؟شما تا آخر عمر چشم تو چشم هم میشین درک کن. اگه بهم وابسته شدین چی؟....
هزارتا دلیل اوردم تا منصرف شه اما بعد یه مدت فهمیدم که با هم دوست شدن دیگه چیزی نگفتم گفتم اگه بیشتر بگم شاید فکرکنه بهش حسودی میکنم که اصلا اینجوری نبود من فقط یه کم آینده نگر بودم
دوست نداشتم کاری کنه که بعدا پشیمون شه
اونا با هم دوست شدن ولی دوستیشون بیشتر از۲ ماه طول نکشید چون پدر ومادر هر دو شک کرده بودن مجبور شدن یه مدت قطع رابطه کنن
که این قطع رابطه طولانی شد وباعث فراموشی شد البته برای دانیال.
اما ستاره .......
برعکس هر دفعه که رابطه های حتی طولانی تر وراحت قطع کرده بودو
حتی یه کوچولو هم ناراحت نشده بود پیش بینی هاش غلط از اب در
اومد این بار یه زخم موند رو دلش
زمان سپری میشد وتو این مدت هر روز یه خبر جدید از دانیال میرسید
یه بار خبر دوستیش با یکی ازدخترهای فامیل یه روز با یکی از دوستای
دور ما یه روز با هم دانشگاهیش و.......
واین خبرها زخم ستاره رو عمیقتر میکرد اون که فکر میکرد تنها دختریه که تو زندگی دانیال هست شکست بدجور هم شکست ومن شدم آشنای شب های بیقراریش
و بدترین اونا روزی بود که خونه ی یکی از دختر عمه های بابا مهمون
بودیم و دوست دختر جدید دانیال پروا هم اونجا بود خبر داشت که قبلا
دانیال با ستاره دوست بود برای اینکه ستاره رو اذیت کنه جلو چشم اون
زنگ زد دانیالو باهاش صحبت کردن .من با چشمم آب شدن ستاره رو
دیدم البته دختره خودش گفت که پشنهاد دوستی رو اون به دانیال داده
بود ودانیال بعد از کلی ناز وافاده قبول کرده بودکه البته این موضوع رو
به این خاطر گفت که ما ماجرای اونا رو قبلا از دختر خاله ش که اتفاقا
رقیب خودش بود شنیده بودیم دختر خاله ی پروا سعی کرده بود توجه
دانیال رو جلب کنه ولی شکست خورده بود برای همین پروا رو لو داده
بود وگفته بود که دانیال اونو نمیخواست بلکه این پروا بود که بهش
التماس کرده بود
اون روز ستاره رو به سختی دلداری دادم تاپیش اونا چیزی بروز نده ولی
شبش که باهم تنها شدیم شب تلخی بود
اون شب تو اتاق من نشستیم ستاره سرشوگذاشت رو سینه م و دردودل
کردمثل همیشه
سوگندبه خدا نمیدونستم اینجوری میشه فکرمیکردم مثل همیشه دوروز
باهم دوست میشیم وخوش میگذرونیم وبعد نمیدونم چی شد.
بدکردبامن. بدجور منو عاشق خودش کرد .
-فراموشش کن اون لیاقت عاشقی نداره
نمیشه، نمیتونم تو خونه که قدم میزنم یاد اولین روزی میفتم که اونجاها رو بهش نشون دادم
سرشو آورد بالا چشاش پر بود از اشکهایی که بی وقفه صورتشو میشست
شبی نیست که بدون فکر کردن به اون بگذره تا نصف شب گریه میکنم
واز خدا میخوام که زودتر بمیرم وراحت شم
منم پا به پای اون داشتم گریه میکردم:
دختریه ی احمق این چه حرفیه میخوای بخاطر یه آدم بی ارزش بمیری.
آدمی که حتی یادش نمیاد دختری به اسم ستاره تو زندگیش بوده
واسه همین میخوام بمیرم خسته شدم از بس بهش فکرکردم از بس گریه کردم از بس آهنگ غمگین گوش دادم
خب فراموشش کن
نمیشه بخدا نمیشه با همه ی بدی که بهم کرده هنوز دلم برای شنیدن صداش و دیدنش پر میزنه
- لعنت به اونو وصدا وقیافش
-اونقدر دوسش دارم که نمیتونم نفرینش کنم میفهمی
-نه نمیفهم
-ازخدا میخوام از خدا میخوام...
صداش بین هق هق هاش گم شد آروم بغلش کردمو سرشو نوازش کردم
و بوسیدم طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم
-آروم عروسک من آروم
-دلم نمیاد بگم ولی از خدا چیز زیادی نمیخوام فقط میخوام به درد من
دچار شده ازش میخوام اونو عاشق کسی بکنه که ازش متنفر باشه
عشقشوپس بزنه به پاش بیفته ولی اون محلش نذاره شب وروزش مثل
شب وروزهای من بشه گریه بشه عادتش میخوام زجر کشیدنشو ببینم
میخوام ببینه من چی میکشم میخوام طمع تلخ عشق بی فرجامو بکشه....
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#با_تو_هرگز_13
بفهمه چقدر سخته یه عشق یک طرفه داشته باشی چقدر زجرآور که برا
کسی بمیری که حتی برات تره هم خرد نمیکنه میخوام بفهمه که این
تاوان کاریه که بامن کرده میخوام بیاد ازم عذرخواهی کنه بگه پشیمونه
که دلمو شکسته
-اون تاوانشو میده مطمئن باش
بد کرد بد. قلب من دیگه هیچ وقت عاشق نمیشه دیگه خوشبخت نمیشه
-دیوونه این چه حرفیه
این واقعیته تا ابد یاد اون تو قلب من میمونه و اونوقت دیگه جایی برا کس دیگه ای نیست
_تروخدا سعی کن فراموشش کنی
نمیتونم، نمیشه نمیخوام
باید بشه
من بی اون هیچم
این حرفارو تموم کن دیگه نمیخوام حرفی از اون پسره ی نفرت انگیز بشنوم
لبخند تلخی زد وآروم تو بغلم خوابش برد
این قصه ی هرروزمون بود هروقت خبری از اون میشد یا حتی اسمشو کسی میگفت من وستاره همپای هم گریه میکردیم
واین اتفاقات باعث میشد هرروز بیشتر ازش متنفر شم
تا اون روز.... روزی که احساس کردم تا بی نهایت ازش متنفرم اون باعث شد من از ستاره م دور بشم
سه سال از ماجرای دوستی اونا گذشت تو این سه سال نه تنها عشق
ستاره به دانیال با حرف هایی که راجع به اون شنیده بود کمتر نشد بلکه
هر روز سوزانتر میشد تو این مدت با چند نفر دیگه هم باب آشنایی رو
باز کرد تا شایدجا ی خالی دانیال روپر کنه ولی خیلی زود میفهمید که نمیتونه واین بیشتر عذابش میدادودر این بین تنها من بودم که از داغ دلش باخبر بودم
ستاره خواستگارهای زیادی داشت که بقول معروف همه شون دکترو مهندس بودن اما عموم به هیچ کدوم اجازه نمیداد جلو بیان عمو دوست داشت ستاره ادامه تحصیل بده خود ستاره هم همین عقیده رو داشت
و دوست داشت بره دانشگاه
تا اینکه یکی از اقوام نزدیک مادرش از ستاره خواستگاری کرد وحید مهندسی مکانیک خونده بود وبرا خودش کاروباروخونه وماشین داشت
وپسر سربه زیرواهلی بودو بقول گفتنی مرد زندگی بود
ستاره اولش مثل همیشه نظر خاصی نداشت ولی بعد مادرش وخانواده
ی مادرش اونقدر زیر گوش ستاره از خوبی های وحیدگفتندتا آخرسر رضایت داد
ازطرفی ستاره سرقضیه دانیال اعتماد به نفسشو از دست داده بود وفکر میکرد هیچ وقت مردی بهتر از وحید(مثلا کسی مثل دانیال از لحاظ مالی وقیافه)به سراغش نخواهد اومد
عمومحمد هنوز دلش رضانبود بیشتر از اون جهت که وحید و ستاره قرار بود تویه شهر دیگه بخاطر کار وحیدزندگیشونو شروع کنن ولی وقتی رضایت ستاره ومادرش رودید چیزی نگفت
چشم که برهم زدیم ستاره به عقد وحید دراومد
من اول کار زیاد راضی نبودم ودلیلم هم همون دلیل عمو محمد بود
ستاره دختر عاطفی بود وبراش زندگی دور از خانواده سخت بود ولی چون خودش رضابود چیزی نگفتم
با گذشت زمان وشناخت بیشتر وحید از روی رفتار وحرف هایی که ستاره
راجع به اون میگفت من از ازدواج اونا خوشحالتر شدم چون واقعا وحید
پسر تک ونمونه ای بود. با رفتار های بچگانه ی ستاره وقهر واشتی های
بچگانه ترش کنار می اومد ومهمتر از هم دیوانه وار عاشق ستاره بودبه
همین دلیل من اونومثل برادر نداشته ام دوست داشتم
از نظر من هرکی ستاره رو دوست داست منم اونو دوست داشتم وهر کی
ستاره رو دوست نداشت من ازش متنفر میشدم مثل وحید ودانیال
ماهها از نامزدی اون دوتا میگذشت اما رفتار ستاره بنظرم یه جوری می اومد
یه روزکه مثل گذشته ها ستاره مهمون خونه ی ما بود واتفاقا شب رو هم
موند به یاد قدیما قرار گذاشتیم که تا خودصبح نخوابیم ودردو دل کنیم
اونروز ستاره حرفهایی رو زد که به شدت ناراحتم کرد...
اولهای شب بودوتازه اومده بودیم اتاق من وشروع به حرف زدن از این
در واون کرده بودیم ستاره داشت برای وحید پیامک میفرستاد که گوشی
شو پرت کرد یه طرف
-اه چرا این دست ازسرم برنمیداره
+کی
-وحیددیگه....
ادامه دارد....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم یه ترفند عالی برای ترمیم لباسهای جین که سوراخ شدن 😍🙌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662