#داستان_کوتاه_آموزنده
#تلنگر
موضوع انشاء:
يلداى خود را چگونه گذرانديد؟
با سلام خدمت آموزگار خوب و دوستان عزيزم
ديشب يلدا به ما خيلى خوش گذشت .دور هم بوديم و تا تونستيم خورديم و خنديديم ،فال هم گرفتيم.البته پدرم ميگفت شايعه شده كه هندوانه ها را یه كسايى ارزون خريدن و انبار كردن كه گرون بفروشن،به همين دليل من نخريدم تا با مفاسد اقتصادى مبارزه كنم.
مادرم هم گفت: خوب كارى كردى و به من گفت عكس يك هندوانه بكش بگذاريم تو سفره يلدا، منم كشيدم خوشگل شد.مامان گفت: تو روزنامه خوندم كه دونه هاى انار دل درد مياره، براى همين نخريدم.
مادر من خيلى به سلامتى خانواده اهميت ميدهد. خواهرم عكس يه انار رو از تو روزنامه كند گذاشت تو سفره، يه انار بزرگ که دونه هاش سياه بود.
مامان گفت: شب نميشه آجيل خورد سر دلتون سنگين ميشه و خوابهاى بد ميبينيد براى همين فقط نخود چى و كشمش خريدم كه خيلى هم خاصيت دارد .مادرم خيلى مهربان است.
مادرم گفت: رفتم ميوه فروشى كه ميوه بخرم خيلى شلوغ بود منصرف شدم .مامان پرتقال و سيبى رو كه داشتيم مثل گل درست كرده بود و توى بشقاب چيده بود خيلى قشنگ شده بود دلمون نميامد بخوريم ولى مامان گفت: بخورين كه نمونه ميكروب ميگيره، مامانم خيلى با سليقه هست.
بابا آخر شب فال حافظ گرفت،
همش يادم نيست ولى اولش ميگفت:
مژده اى دل كه مسيحا نفسى ميايد.
خلاصه يلداى خوبى بود ،چون ما دل درد نگرفتيم، خوابهاى بد هم نديديم، تازه با مفاسد اقتصادى هم مبارزه كرديم .
اين بود انشاى من اميدوارم خوشتان آمده باشد.
معلم گفت: آفرين پسرم خوب بود اينم يه نمره ۲۰
دانش آموزى از ته كلاس گفت: آقا اجازه سرما خوردين؟ معلم گفت:
چطور ؟ شاگرد گفت آخه آقا اجازه... از چشمتون داره اشك مياد.
معلم گفت: آره يادم نبود كه سرما خوردم...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_سـی_و_نـهـم ✍نمیدانم چند ثانیه گذشت اما شیشه در دستش
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چــهـلم
✍مرد که صدایِ کم توان شده از فرط دردش، گوشهایِ اتاقم را پر میکرد، همان دوستِ مسلمان در عکسهایِ مهربانِ دانیال بود همان که دانیالم را مسلمان کرد همان که سلفی هایِ بامزه اش با برادرم را دیده بودم و مدام از خودم میپرسیدم که مگر مذهبی ها هم شیطنت بلدند همان که وقتی دانیالم وحشی شده از اسلامو خدایش ترکم کرد، روزی صدبار تصویرش را در ذهنم غرغره کردم تا خرخره ایی برایش نگذارم که نشد
که باز هم بازیش را خوردم و راهی ایران شدم درست وقتی که فرصت تیغ زدن بود، نیش خوردم از دردی که سرطان شد و جز زیبایی، تمام هستی ام را گرفت. راستی کجایِ زندگیش بود من که هیزم فروشی نمیکردم پس هیزمِ تَرِ چه کسی آتش شد به یک کفِ دست مانده از نفسهایِ عمرم کاش میدانستم جرمم چیست
موجِ صدایش بی حال اما پر از آرامش به گوشم میرسید و من قانعتر از همیشه ،پیچیده از بی رمقی در خود، خواب را زیر پلکهایِ چشمم مزه مزه میکردم. که سکوتِ ناگهانی اش، هوشیارم کرد چرا دیگر نمیخواند تنم کوفته و پر درد بود کمی نیم خیز شدم با چشمانی بسته، سرش را به چهارچوب در تکیه داده بود. به صورتِ کاملا رنگ پریده اش نگاه کردم
اصلا شبیه رفقای داعشی اش نبود ریش داشت اما کم سرش کچل نبود و موهایِ مشکی و عرق کرده اش در سرمای پاییز، چسبیده به پیشانی اش خود نمایی میکرد این چهره حسِ اطمینان داشت، درست ماننده روزهایِ اولِ اسلام آوردنِ دانیال چرا نمیتوانستم خباثتی در آن صورت بیایم
دستمال و دستِ چسبیده به سینه اش کاملا خونی بودند یعنی مرده بود خواستم به طرفش برم که پروینِ چادر به سر، در چهارچوب در ظاهر شد یا حضرت زهرا آقا حسام
حسام چشمانش را باز کرد و لبخندی بی رمق زد خوبم حاج خانووم فقط سرم گیج رفت، چشمامو بستم همین الانم میرم پیش علیرضا،درستش میکنه چیزی نیست یه بریدگی کوچیکه
این مرد هم مانند پدرم هفت جان داشت مسلمانان را باید از ریشه کَند
به سختی رویِ دو پایش ایستاد قرآن را بوسید و به سمت پروین گرفت بی زحمت بذارینش تو کتابخونه خیالتون راحت با دست خونیم بهش دست نزدم پاکه پاکه سر به زیر، با اجازه ایی گفت و تلوتلو خوران از دیدم خارج شد صدای نگرانِ پروین را میشنیدم مادرجون، تو درست نمیتونی راه بری مدام میخوری به درو دیوار.. صلاح نیست بشینی پشت فرمون یه کم به اون مادرِ جگر سوختت فکر کن آخه شما جوونا چرا حرف گوش نمیدید اون از اون دختره ی خیر ندید که این بلا
صدای حسام پر از خنده بود عه عه عه حاج خانووم غیبت ماشالله همینطورم دارین تخته گاز میزین
پیرزن پر حرص ادامه داد غیبت کجا بود صدام انقدر بلند هست که بشنوه حالا اون زبون منو حالیش نمیشه، من مقصرم بیا بشین اینجا الان میوفتی، رنگ به رخ نداری حرف گوش کن با آژانس برو حسام باز هم خندید اما کم توان اولا که چشم اما نیازی به آژانس نیست، زنگ میزنم حسین بیاد دنبالم سرم گیج میره، نمیتونم بشینم پشت فرمون دوما،حاج خانوم اون دختر فقط بلد نیست فارسی رو خوب حرف بزنه، و الا خیلی خوب متوجه حرفاتون میشه هینی بلند از پروین به گوشم رسیدم و خنده هایِ بی جانِ حسام این جوان دیوانه بود درد و خنده هیچ تناسبی میانشان نمیافتم
با دوستش تماس گرفت و من مدتی بعد، رفتنش را از پشت پنجره دیدم رفت بدونِ فریاد، بدونِ عصبانیت، بدون انتقام بابت زخمی که زدم برایم قرآن خواند و رفت اگر باز نمیگشت اگر تمام حرفهایش دروغ باشد چه باز هم برزخ باز هم زمین و آسمان چند روزی از آن ماجرا گذشت و من در موجی ملتهب از درد و پسمانده هایِ درمان دست و پا زدم به امیدِ آوای اذان و فقیر از آواز قرآن بی خبر از حسام و در مواجهه با تماسهایِ بی جوابم به گوشی های عثمان و یان!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهـل_و_یـک
✍سنگینی ابهام،ترس، و سوال شان هایِ نحیفم را به شدت می آزرد و من محکوم به صبر بودم بالاخره حسام آمد با دستانی پر از خرید با مهربانی هایِ بی دریغ به پروین یعنی زخمش خوب شده بود
یاالله گویان و سر به زیر در چهارچوب اتاقم ایستاد و حالم را جویا شد
بی جواب،نگاهش کردم گفتی همه چیزو بهم میگی بگو میخوام بدونم دقیقا کجای مبارزتونم
مکث کرد میگم اما الان نه فعلا نمیتونم چیزی بگم خواست از اتاق خارج شود که جلویش را گرفتم شک ندارم تو همون دوستِ ایرانیِ یان هستی اما نمیتونم بفهمم چه ارتباطی میتونی با عثمان و یان داشته باشی احتمالا با دانیال هم در ارتباطی نه..؟ درست میگم؟حتما اون خواسته تا منو با خودت به سوریه و عراق ببری و اِلا هیچ دیوونه ایی این همه وقت واسه هدیه کردنِ یه دخترِ دمِ مرگ به رفقایِ داعشیش نمیذاره منو ببین هوووووی روی زمین دنبال چی میگردی که چشم از گلای قالی برنمیداری
میتوانستم خشم را در سرخی صوتش ببینم من عاشق دانیالم دانیال برادر خودم نه شوهر صوفی نه رفیق وحشی تو برادرم مرده یعنی کشتنش یه مسلمونِ خفاش صفت، خونشو مکید انگشت اشاره ام را روی سینه اش فشار دادم. به سرعت خودش را عقب کشید توئه عوضی اون مسلمونی تو کشتیش من، با تو هیچ جا نمیام من جهنم رو به بهشتِ پر از مسلمون ترجیح میدم اینجا واسه رفقای کثیفت، هرزه پیدا نمیشه پس گورتو گم کن دو دست مشت شده اش نظرم را جلب کرد او که خویِ وحشی گری در بافت وجودی اش خانه کرده بود، پس چرا حمله نمیکرد من بهتون قول دادم که اتفاقی براتون نیوفته، تا پای جوونمم رو حرفم هستم
وبه سرعت اتاق را ترک کرد چقدر دلم هوایِ چند بیت از کتاب خدا را با صدایِ این جوان کرده بود کاش میماند و میخواند بعد از آن هروز با مقداری خرید به خانه مان میآمد و با توجه خاصی داروهایم را تهیه میکرد بدون آنکه جمله ایی بین مان رد و بدل شود، حتی وقتیکه برای معاینه مرا نزد پزشک میبرد و با وسواسی عجیب جویایِ شرایط جسمی ام از دکتر میشد و فقط وقتی درد و تهوع امانم را میبرد با آرامشی خاص، برایم قرآن میخواند این جوان نمیتوانست بد باشد او زیادی خوب بود در این مدت مدام با یان و عثمان تماس میگرفتم اما با خاموشیِ گوشیشان هیچ پاسخی از آنها دریافت نمیکردم نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی در حالِ وقوع است و این نگرانی و کلافه گیم را بیشتر و بیشتر میکرد آنروز خسته و درمانده با تنی رنجور تصمیم به قدم زدن گرفتم لباسهایِ به زور اسلامی ام را به تن کردم و به سمت در رفتم به محض باز شدنِ در با حسام رو به رو شدم با جدیت پرسید که به کجا میروم و من با عصبانت پاسخ دادم که ربطی به او ندارد اما جریان همینجا پایان نیافت اون با اخمی در هم کشیده گفت که بدون هماهنگی با او از خانه بیرون نروم و من که دلیل این حرفش را نمیفهمیدم با لجبازی تمام رو به رویش ایستادم و از خانه خارج شدم!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهل_و_دوم
✍ آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم
از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت اینجا ایران بود بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد!
به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان جایی تشریف میبرین سارا خانوم؟؟
ابرو گره زدم فکر نکنم به شما مربوط باشه اینجا خونه ی منه.و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..
زبانی به لبهایش کشید هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.به صلاح نیست تنها برید چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید
برزخ شدم صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار از جایش تکان نخورد. عصبی شدم با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول خودشان نامحرم خنده ام گرفت
قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد
بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟
شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل بیرون از این خونه براتون امن نیست
معده ام درد میکرد چرا امن نیست هان تا کی باید صبر کنم اصلا من میخوام برگردم آلمان
دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره فقط باید کمی تحمل کنید به زودی همه چی روشن میشه سلامت شما خیلی واسم مهمه
سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد دانیال نگرانتونه
ایستادم چرا درست حرف نمیزنی داری دیوونم میکنی اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه
به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زدهیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت اینجا چه خبر بود
هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد و هر وقت درد امانم را میبرید؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم
و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک چند روزی در بیمارستان بستری شوم
آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن
نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است،سپس با عجله اتاق را ترک کرد جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود.ترسیدم این راچه کسی فرستاده بود خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی،روشن شد جواب دادم صدایی آشنایی سلام گفت سارا منم، صوفی سعی کن حرف نزنی ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه حسام را میگفت او مگر ما را میدید من ایرانم پیداش کردم دانیالو پیدا کردم اون ایرانه درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد سارا همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره جریانش مفصله الان فرصت واسه توضیح دادن نیست!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
❂◆◈○•--------------------
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #یک
ــ سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت:
ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم
ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه
سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت:
ــ بیا بریم
هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند،
سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد.
ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟
سمانه ارام خندید و گفت:
ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!!
ــ برو بابا
تا رسیدن حرفی دیگری نزدند
سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند.
زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بلاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید:
ــ سلام عمه جووونم
صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت :
ــ منم اینجا بوقم
وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت:
ــ حسود
بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد:
ــ سلام خاله
ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟
ــ زینب اذیت میکنه
سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛
ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!!
ــ قول ؟؟
ــ قول
از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #دو
به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان بالا گرفته بود،مثل همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل ..
سلامی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد.
نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد .
صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد:
ــ نمیدونم دیگه با کمیل چیکار کنم؟چی دیده که این همه مخالفه نظامه.خیره سرش پسره شهیده .برادرش پاسداره دایی اش سرهنگه شوهر خاله اش سرهنگه پسر خاله اش سرگرده ،یعنی بین کلی نظامی بزرگ شده ولی چرا عقایدش اینجوریه نمیدونم!!
فرحناز دست خواهرش را می گیرد وآرام دستش را نوازش می کند؛
ــ غصه نخور عزیزم.نمیشه ڪه همه مثل هم باشن،درست میگی کمیل تو یک خانواده مذهبی و نظامی بزرگ شده و همه مردا و پسرای اطرافش نظامین اما دلیل نمیشه خودش و آرش هم نظامی باشن
ــ من نمیگم نظامی باشن ،میگم این مخالفتشون چه دلیلی داره؟؟الان آرش می گیم هنوز بچه است تازه دانشگاه رفته جوگیر شده.اما کمیل دیگه چرا بیست و نه سالش داره تموم میشه.نمیدونم شاید به خاطر این باشگاهی که باز ڪرده،باشه ،معلوم نیست ڪی میره ڪی میاد!
ــ حرص نخور سمیه.خداروشکر پسرت خیلےباحیاست،چشم پاڪه،نمازو روزه اشو میگیره،خداتو شڪر ڪن.
سمیه خانم آهی میکشد و خدایا شکرت را زیر لب زمزمه می ڪند.
سمانه با دیدن سینے مرغ های به سیخ ڪشیده در دست زهره زندایی اش از جایش بلند مے شود و به ڪمڪش مے رود .
کمیل مثل همیشہ کباب کردن مرغ ها را به عهده می گیرد و مشغول آماده کردن منقل مےشود سمانه سینی مرغ ها را کنارش می گذارد:
ــ خیلے ممنون
سمانه !خواهش میڪنم" آرامی زیر لب مے گوید و به داخل ساختمان، به اتاق مخصوص خودش و صغرا که عزیز آن را برای آن ها معین ڪرده بود رفت.
چادر رنگی را از ڪمد بیرون آورد و به جای چادر مشڪی سرش کرد، روبه روی آینه ایستاد و چادر را روی سرش مرتب کرد.
با پیچدن بوی کباب نفس عمیقے کشید و در دل خود اعتراف کرد که کباب هایی که کمیل کباب مے کرد خیلےخوشمزه هستند،با آمدن اسم کمیل ذهنش به سمت پسرخاله اش ڪشیده شد
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
♥🌧♥🌧♥🌧♥🌧♥
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌐
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #سه
ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود،حیا و مذهبی بودنش با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.
با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد.
به حیاط برگشت و مشغول کمک به بقیه شد،فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت ،با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد ،همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند.
سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد ،که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند .
بعد صرف شام،ثریا زن برادر سمانه همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند ،سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد،با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید:
ــ خاله توپو شوت کن
سمانه ضربه ای به توپ زد،که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد،سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت:
ــ شرمنده حواسم نبود اصلا
ــ این چه حرفیه،اشکال نداره
سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت!
با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای دعوت می کرد،به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد،و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد:
ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه
سمانه خندید و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد،با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت:
ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟
صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت:
ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره
عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت:
ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟
دخترا نگاهی به هم انداختند ،از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند.
با لبخند به طرف عزیز برگشتند و سرشان را به علامت تایید تکان دادند.
ــ ولی راهتون دور میشه دخترا
با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد،کمیل جدی برگشت وگفت:
ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون
ــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون
ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم
سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت:
ــزحمتت میشه پسرم
ــ نه این چه حرفیه
دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌴🌹 🍀🍀 🌹🌴
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
🌹پر برکت شروع کنيم روزمان را با🌹
🌹✨سلام برگلهاي هستي✨🌹
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹سلام بر 🌹
🌹محمد"ص"🌹
🌹علي"ع"🌹
🌹فاطمه"س"🌹
🌹حسن"ع"🌹
🌹 حسين"ع"🌹
❤️پنج گل باغ نبي❤️
💐💐💐🌺💐💐💐
🌹سلام بر🌹
🌹سجاد"ع"🌹
🌹باقر"ع"🌹
🌹صادق"ع"🌹
💐گلهاي خوشبوي بقيع💐
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹سلام بر🌹
🌹رضا"ع"🌹
❤️قلب ايران وايراني،❤️
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹سلام بر 🌹
🌹کاظم"ع"🌹
🌹تقي"ع"🌹
🌹خورشيدهاي کاظمين،🌹
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹سلام بر🌹
🌹نقي"ع"🌹
🌹عسکري"ع"🌹
🌹خورشيد هاي سامرا 🌹
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹وسلام بر 🌹
🌻مهدي"عج"🌻
🌼قطب عالم امکان،🌼
🌼امام عصر و زمان،🌼
🌹که سلام و درود خدا بر اين خاندان نور و رحمت باد.🌹
💐💐💐🌺💐💐💐
❤️خدايا به حق اين 14 گل عترت❤️
❤️ ايام را براي ما پر خير و برکت ❤️
❤️وبدون گناه بگردان❤️
🌹 آمين يا رب العالمین 🌹
💜🍃 اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🍃💜
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت54 رمان یاسمین خالصه پسر بچه شريه . از تعجب زبونم بند اومده بود . اصالً نمي تونستم حرف بزنم .
#پارت55 رمان یاسمین
اينها رو گفت و . دلداريت نميدم . تو خودت درد كشيده اي و آشنا با غم . ديگه فكرش رو هم نكن : بعد دستي به سرم كشيد گفت
. رفت . عجب آدمي بود . بخدا از هزار تا عاقل عاقل تر بود
بلند شدم و سراغ ويلن رفتم . از توي جعبه درش اوردم و مدتي نگاهش كردم و بعد شروع كردم به زدن . همچين كه صداي ساز
. اون موقع بود كه گريه هام شروع شد . در اومد ، داغم تازه شد و بغضم شكست
اما چه گذشتني ؟ مثل سيخي كه از تو كباب ميگذره ! توي اين مدت احساس ميكردم كه يه . درد سرت ندم . دو سه سالي گذشت
. چيزي درونم شكسته و ريخته
برنامه يتيم خونه مثل قبل داشت و هر بار كه خانم اكرمي من رو مي ديد زهر خندي . حاال ديگه حدود سيزده سالم شده بود
. پيروزمندانه رو لبش داشت
مثل اين بود كه مي خواست با زبون بي زبوني حاليم كنه كه اون سد راه خوشبختي من شده . البته ديگه برام فرقي نداشت تا اينكه
. اون اتفاق افتاد
ياور بي همه چيز لومون داد . يعني اكبر رو لو داد . يه روز بعدازظهر بود كه نوچه هاي اكبر وحشت زده اومدن سراغ من و گفتن
. كه خانم اكرمي با دو تا از كارگرها ، اكبر رو گرفتن و بردن دفتر و بعدش بردن سياه چال
ته دلم كش اومد . گويا ياور بخاطر كينه اي كه از اكبر داشت نتونسته بود خودش رو نگه داره و قيد خوراكي هايي رو كه از انبار
مي آورديم و سهمي هم به اون مي داديم ، زده بود و اكبر رو لو داده بود . هميشه اكبر خوراكي ها رو به بچه ها مي داد اين بود
. كه همه فكر مي كردن كه اكبر تنها اين كارو مي كنه
كاري از دستم بر نمي اومد . خودم هم ترسيده بودم . اگه اكبر يه كلمه از من حرف مي زد كارم تموم بود . با دشمني اي كه اكرمي
. با من داشت . جون سالم از دستش به در نمي بردم
. رفتم يه گوشه حياط و كنار ديوار نشستم . داشتم خودم رو آماده ميكرد اما ته دلم ميدونستم كه اكبر آدمي نيست كه من رو لو بده
غروب شد و موقع شام . همه بچه ها از جريان با خبر شده بودن . نون و چايي شام رو در سكوت غم آلودي خورديم و بعد به
. خوابگاه رفتيم . رختخواب ها رو انداختيم و خوابيديم
فكر اينكه اكبر االن در چه وضعيته راحتم نمي ذاشت . تا چشمهامو مي بستم ، صورت اكبر به ذهنم مي اومد . همش پيش خودم
مجسم مي كردم كه توي تاريكي سياه چال چه حالي داره ؟
نتونستم طاقت بيارم . تصميم خودم رو گرفتم . گذاشتم يه ساعتي بگذره و همه خوابشون ببره . وقتي مطمئن شدم كه ديگه كسي
. بيدار نيست آروم بلند شدم و نك پا از خوابگاه بيرون رفتم
تنم مثل بيد مي لرزيد . توي راهروها هيچكس نبود . تاريك تاريك . برگشتم و از توي خوابگاه يه شمع ورداشتم و دوباره بيرون
اومدم . راهرو رو تموم كردم و از پله ها پايين رفتم . انگار پله ها تمومي نداشت . هر چي به زير زمين نزديك تر مي شدم ، قلبم
. تندتر مي زد و قدم ها كند تر
. ميدونستم سياه چال كجاست . از آخر زير زمين ده تا پله مي خورد مي رفت پايين
به طرفش رفتم و نزديكش كه رسيدم يه گوشه واستادم و گوشهامو تيز كردم . هيچ صدايي نمي اومد . آروم از پله ها پايين رفتم .
آخرين پله ، ترس ورم داشت . پشيمون شدم . چيزي نمونده بود برگردم . بچه ها از سياه چال . يكي يكي پله ها رو مي شمردم
خيلي چيزهاي ترسناكي تعريف مي كردن . طوري از اونجا وحشت داشتيم كه حتي اسمش كافي بود كه بدنمون رو بلرزونه . حاال
. پشت در سياه چال! خواستم برگردم كه دوستي با اكبر جلوم رو گرفت . خودم اينجا بودم
آخرين پله رو پايين رفتم . نمي تونم حال خودم رو برات بگم . يه پسر بچه سيزده ساله ، پشت در جايي كه اونقدر درباره ش
. داستان ترسناك تعريف مي كردن . آروم چند بار اسم اكبر رو صدا كردم كسي جواب نداد
!اصال از كجا معلوم بود كه اكبر اينجا باشه ؟
ولي تا در رو وا نمي كردم ترديد و شك ولم نمي كرد . ديگه معطل نكردم . شاه كليد رو در آوردم و قفل رو واكردم . در رو هل دادم
. كه با صداي بدي وا شد
چند لحظه صبر كردم كه ببينم صدايي مياد يا نه . اما خبري نبود . يواش وارد سياه چال شدم . هر لحظه انتظار داشتم كه مار و
عقرب و جن و ديو و خالصه هر چيز وحشتناكي كه مي شناختم جلوم سبز بشه . اما نه تنها از اين چيزها خبري نبود بلكه
كوچكترين صدايي هم نمي اومد . شمع رو روشن كردم . در وحله اول دلم مي خواست اين سياه چالي رو كه اينقدر ازش تعريف
. ميكردن ، ببينم . تا اونجايي كه نور شمع روشن كرده بود ، نگاه كردم
.سياه چال يه اتاق نسبتاً بزرگ بود با آجرهاي پوسيده و يه مشت تير و تخته . همين . نه از اژدها خبري بود نه از مار و عقرب
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت56 رمان یاسمین
کمي قوت قلب گرفتم . خيالم راحت شده بود . تا قبل از اين فكر مي كردم همين كه در رو باز كنم ، اكبر رو مي بينم كه به ديوار
. زنجير شده
حاال مي تونستم كه با خيال راحت بر گردم . پام رو كه برداشتم ، نوك پام به يه چيزي گير كرد . شمع رو پايين آوردم كه چي ديدم ؟
. اكبر جلوي پام روي زمين ، دراز به دراز افتاده بود
. نفسم بند اومد . شمع رو يه گوشه روي زمين گذاشتم و شروع كردم اكبر رو تكون دادن . اما هر كاري كردم هيچ حركتي نمي كرد
. سرم رو روي قلبش گذاشتم . هيچ صدا نمي كرد . صورتم رو جلوي دماغش گرفتم . اكبر ديگه نفس نمي كشيد
شمع رو ورداشتم و جلوي صورتش نگه داشتم . از گوش اكبر خون اومده بود و كنار سرش ، روي زمين ريخته بود . پيرهنش
پاره شده بود و تموم صورتش جاي خراش بود و دور يكي از چشمهاش كبود شده بود . شمع رو پايين بردم . طفلك رو قبل از
. اينكه كشته بشه حسابي زده بودند و كف پاش نشون ميداد كه فلكش كردن
! باور نميكردم كه اكبر مرده باشه ، ولي حقيقت داشت
.شمع رو جلوي دماغ و دهنش بردم . كوچكترين تكوني نمي خورد
ديگه باور كردم . اين زن حيوون صفت اكبر رو كشته بود . يه دفعه متوجه شدم كه اونجا با يه مرده تنهام . داشتم از ترس سكته
مي كردم . حساب كن يه بچه سيزده ساله توي زير زمين تاريك با يه مرده تنها باشه . حاال مي خواد اون مرده دوستش بوده يا يه
! مرده ناشناس
. مثل برق بلند شدم و فرار كردم . در پشت سرم بسته شده بود و من محكم خوردم به در
با هر بد بختي بود در رو باز كردم و پله ها رو سه چهار تا يكي رفتم باال و راهرو رو رد كردم و خواستم از پله هاي ته راهرو باال
. برم كه صدايي از طبقه باال اومد
. بايد خيلي تند از اونجا فرار مي كردم . باالي پله كه رسيدم ، اكرمي اومد تو سينه ام بي اختيار خوردم زمين
سرم رو بلند كردم و نگاهش كردم صورتش مثل يه حيوون درنده شده بود و چشماش به سرخي مي زد . چنگ زد و موهام رو
گرفت و بزور بلندم كرد و گفت : دنبال دوستت اومدي ؟بيا ببرمت پيشش . صبح هر دوتاتون رو با هم مي فرستم مسگر آباد . يه
. دفعه احساس كردم كه ديگه ازش نمي ترسم
اين دفعه من .خيلي خونسرد اما با نفرت نگاهش كردم . حاال ديگه خيلي بزرگتر از اوني شده بودم كه اين زن بتونه كتكم بزنه
. بودم كه بهش زهرخند زدم . تقريباً هم قد بوديم انگار خودش هم اين رو حس كرده بود . هنوز موهام تو چنگش بود
با دو تا دستام موهاش رو گرفتم و كشيدم . اون هم همين كار رو كرد . هر دو داشتيم موهاي همديگرو خيلي محكم مي كشيديم اما
. هيچكدوم صدايي از خودمون در نمي آورديم
. در همون لحظه تمام آزاري كه اين چند ساله به ما داده بود يادم اومد
مي ديدم داره مي شكنه . آروم آروم زير فشار دستم ، پاهاش خم شد و جلوم زانو زد . تازه اون موقع بود كه فهميدم اينهمه سال ما
ديگه دستش از موهام جدا شده بود و در اثر كشيدن گيسهاي چندش آورش اشك از چشمهاش .بچه ها از اسمش مي ترسيديم
سرازير شده بود . اون هم مثل من قد و يه دنده بود و با وجود دردي كه مي كشيد نه فرياد مي زد و نه جيغ مي كشيد .يه آن دلم
براش سوخت . ولش كردم . برگشتم كه از پله ها باال برم از پشت دوباره موهامو كشيد . ياد چند سال پيش افتادم كه يه روز همين
. كار رو باهام كرد
بي اختيار برگشتم و با مشت محكم تو صورتش زدم . در اثر ضربه دستم از پله ها پايين افتاد ديگه نايستادم كه ببينم چي شد . با
. سرعت به خوابگاه رفتم
اگه بگم تا صبح چي كشيدم باور نمي كني . از يه طرف غصه مردن اكبر ، از يه طرف ترس از انتقام فردا كه حتما اكرمي برام
تداركش رو ميديد خواب رو از چشمم پروند . صبح خودم رو آماده كردم كه به سرنوشت اكبر دچار بشم .وقتي بلند شديم ، توي
. ساختمون خيلي رفت و آمد بود . همگي رفتيم بيرون
بهمون گفتن توي حياط صف بكشيم . نيم ساعت بعد مدير اومد و در حالي كه ته چشمهاش خوشحالي رو مي ديدم با ظاهري
غمگين گفت كه ديشب خانم اكرمي در اثر ليز خوردن و اصابت سرش به پله ها كشته شده و شروع كرد از خدمات اين خون آشام
. برامون سخنراني كردن . اما يه كلمه از كشته شدن اكبر چيزي نگفت
.فهميدم جريان رو ماست مالي كردن
همون موقع فهميدم كه يه نفر رو كشتم . درسته كه اون يه نفر اصال انسان نبود و من هم قصدي نداشتم و خودش يه آدم كش تمام
. عيار بود . اما هر چي كه بود من اون رو كشته بودم و شده بودم يه قاتل
صحبت اقاي هدايت به اينجا كه رسيد سكوت كرد . لحظاتي چشماشو بست و بعد سيگارش رو روشن كرد و سرش رو پايين انداخت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت57 رمان یاسمین
وقتش بود كه تنهاش بذارم
آروم بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم . وقتي نزديك در باغ رسيدم صداي حزن انگيز ويلن رو شنيدم كه با سوز خاصي ناله مي كرد
.
برگشتم و به ساختمون نگاه كردم طال رو ديدم كه اومده و پشت در ساختمون واستاده انگار اون حيوون هم فهميده بود كه صاحبش
. ساز رو با چه غمي ميزنه
ساعت حدود شش و ربع بود كه به خونه رسيدم . خيلي سريع يه دوش گرفتم و اصالح كردم و تا لباس پوشيدم ، كاوه در زد . در
. رو وا كردم
كاوه – سالم بي معرفت ! اصال نگفتي يه رفيق دارم ؟ كجاست ؟ كجا نيست ؟
. سالم بيا تو-
كاوه – همين ؟ بعداز ظهر كجا بودي ؟
يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت . چطور مگه ؟-
كاوه – آخه ساعت چهار اومدم نبودي ، حاضري ؟
. آره ، االن لباس مي پوشم . پدر و مادرت هم مي آن ديگه-
. كاوه – پدرم آره ، اما مامان نه . گفت خانم ستايش كه نيست بيام چيكار
. لباسمو پوشيدم و با كاوه از خونه بيرون اومديم و سوار ماشين كاوه شديم
. يه جا نگه دار ، ميخوام گل بخرم-
كاوه – ول كن . حاال دفعه اول نمي خواد گل بخري . اول بريم اونجا شايد معامله مون نشد و عروسي بهم خورد . حيفه ، پولت
! حروم ميشه
ببينم ميتوني يه امشبي خودت رو نگه داري و چرت و پرت نگي؟-
كاوه – من حرف نزنم ميتركم
. من نگفتم حرف نزن ، گفتم چرت و پرت نگو . نگه دار ، اوناهاش. گلفروشيه-
. دوتايي پياده شديم و وارد گلفروشي شديم
سالم آقا . ببخشيد ، يه دسته گل مي خواستم كه هم قشنگ باشه و هم تازه باشه و هم ارزون .مرد گلفروش كه گويا –كاوه
: اصفهاني بود با لهجه شيرينش پرسيد
اول بفرماييد واسه چهچه مي خواستين ؟-
. كاوه – واسه مجلس ختم
خب تشريف مي بردين همين پارك سر كوچه . اين مشخصات گل كه فرمودين فقط تو پارك پيدا مي شه . اگه زحمت –گلفروش
.بكشيد تازه مجاني م واسه تون در مياد . فقط وقتي دارين گلها رو مي چينين مواظب باغبون پارك باشين . ميگن خيلي بداخالقه س
. كاوه – نميشه ، اخه اين رفيق ما اهل دزدي نيست
گلفروش – پس انگاري اين ماشين خوشگل مال خودتون س؟
! كاوه –آي ، يكي زدي ها
. گلفروش – آخه فرمودين رفيقتون دزد نيست
. در همين موقع ، كاوه كه از شوخي گلفروش كيف كرده بود و داشت مي خنديد ، يه برگ از يكي از گلها كند و گذاشت الي لبهاش
! گلفروش- خواهش مي كنم از گلهاي ديگه م ميل كنيد ببينيد پسندتون ميشه ! اين خزه ها خيلي خوشمزه س ها
. با حرف گلفروش ، كاوه از خنده به سرفه افتاد
. آقا ببخشيد ، عجه داريم . لطفا يه دسته گل رز برامون بپيچيد-
. گل رو كه خيلي هم قشنگ شده بود گرفتيم و بطرف خونه فرنوش حركت كرديم
مگه قرار نبود يه امشب رو شوخي نكني ؟-
. كاوه – ببخشيد نميدونستم گلفروشه پدر خانم شماست
. دلم شور ميزنه-
. كاوه – حق داري . بايدم دلت شور بزنه
راست ميگي؟-
. كاوه _ آره ديگه . هر كسي خودش رو دستي دستي بخواد بيچاره كنه ، اينجوري ميشه ! طبيعيه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت58 رمان یاسمین
يه بار شد تو زندگيت يه حرف حساب بزني ؟ -
. كاوه – نه يادم نمياد
. رسيديم دم خونه كاوه
چرا اومدي اينجا ؟-
ميخوام ددي مو سوار كنم . ناراحتي سوارش نكنم . اونوقت كسي نيست سر آقاي ستايش رو گرم كنه و شما بتوني بي سر –كاوه
. خر با فرنوش خانم حرف بزني
. بي تربيت-
چند دقيقه بعد همراه پدر كاوه رسيديم به خونه فرنوش. در زديم و وارد شديم . در وحله اول جا خوردم . خونشون يه حياط داشت
يه گوشه حياط غير از ماشين فرنوش ، دو تا ماشين شيك ديگه پارك بود . خود ساختمون هم خيلي .كه فكر كنم هزار متري بود
. بزرگ بود . داشتم پشيمون مي شدم كه كاوه به جلو هولم داد
از هميشه قشنگتر شده بود . يه لباس . در همين موقع صداي فرنوش رو شنيدم كه سالم كرد . نگاهش كه كردم ، دلم گرم شد
مشكي خيلي قشنگ پوشيده بود و موهاي سياه و بلندش رو خيلي ساده دورش ريخته بود و يه گل قرمز هم به موهاش زده بود . با
. لبخندي كه هزار بار خوشگل ترش ميكرد ، به طرفم اومد
فرنوش – سالم ، خيلي خوش آمدين . بفرماييد تو . خانم برومند چرا تشريف نياوردن ؟
آقاي ستايش هم همراه ژاله به استقبال ما اومدن و همه غير از من و فرنوش به داخل ساختمون رفتن و ما دو نفر تنها توي حياط
. مونديم
. فرنوش – آفرين سر وقت اومدي
. انگار هر دفعه كه شما رو مي بينم از دفعه قبل قشنگتر ميشين-
: فرنوش خنديد و گفت
. بازم كه گفتي شما-
. اونقدر هول شدم و دست و پام رو گم كردم كه نگو
فرنوش – ناراحت نباش ، من اينجام
. مشكل همينه كه تو اينجايي . يعني توي اين خونه و با اين وضع ! اگه تو دختر يه خونواده معمولي بودي خيلي خوب بود-
. فرنوش – قرار شد به اين چيزها فكر نكني
مگه ميشه ؟ آخه ميدوني شماها خيلي پولدارين . آدم ياد اين فيلمها مي افته كه توش يه خونواده پولدارن كه مزرعه و باغ و -
. اسب و از اين چيزها دارن
: فرنوش شروع به خنديدن كرد و گفت
ميدوني چرا مي خندم ؟-
. حتماً از حال و روز من خندت گرفته-
. فرنوش – نه اين حرفها چيه ؟ از اين خندم گرفته كه من يه اسب قشنگ هم دارم . البته اينجا نيست تو باغ شمال مونه
: وارفته نگاهش كردم و گفتم
. اگه ميدونستم ، همون شب كه به آقاي هدايت زدي ، ولت ميكردم و مي رفتم-
فرنوش – دلت مي اومد ؟
. دلم نيامد كه االن اينجا بالتكليف واستادم-
: در همين موقع كاوه ازساختمون بيرون اومد و پرسيد
واسه چي نمياين تو ؟ من ديگه حرف ندارم با آقاي ستايش بزنم و سرش رو گرم كنم االنه حواسش جمع ميشه و سراغ دخترش رو
. ميگيره
. فرنوش شروع به خنديدن كرد و به طرف ژاله كه باالي پله ها واستاده بود رفت
. گم شو كاوه-
: كاوه از پله ها پايين اومد و نزديك من شد و گفت
چته ؟ چرا رنگت پريده ؟-
. چيزي نيست . داشتم اينجاها رو نگاه مي كردم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت59 رمان یاسمین
كاوه – آره خونشون يه كم از خونه تو بزرگتره . حدودا 0994 متر
. خيلي بامزه اي-
كاوه –غصه نخور . گويا آقاي ستايش ورشكست شده و قراره تمام اين خونه و زندگي رو ضبط كنن . اونوقت ميشه يكي مثل
. خودت
. كاوه ، جدي دارم پشيمون مي شم-
كاوه – تو كه ترسو نبودي ؟
. اين ربطي به ترس نداره . مسئله چيز ديگه س -
خودت ميدوني ، اما حاال ديگه واسه پشيمون شدن ديره . چقدر بهت گفتم دست از اين فرنوش خانم بردار . چقدر بهت گفتم –كاوه
. چقدر بهت جز زدم كه كبوتر با كبوتر باز با باز . پات رو به اندازه گليمت دراز كن
اگه يه چيزي دم دستم بود حتما تو كله ات خرد مي كردم آقا گاوه 0-
: در همين وقت فرنوش بطرف من اومد و گفت
. بهزاد خان شما كاپشن تن تونه . من يخ كردم . نمي آي بريم تو خونه-
همه وارد خونه شديم . خونه كه چه عرض كنم ، قصر بود . دوبلكس با پله هاي عريضي كه دو طرف سالن قرار داشت . شومينه
خيلي شيكي وسط سالن بود . چند دست مبل توي سالن گذاشته بودن و كف خونه پر از فرشهاي ابريشم بود . خالصه خونه بقدري
: بزرگ و قشنگ بود كه هوش از سر آدم مي پريد . در همين وقت كاوه آروم در گوشم گفت
... ديگه از اين به بعد نونت تو روغنه . من جاي تو بودم درس رو ول مي كردم و تا آخر عمر ميخوردم و مي خوابيدم و-
. مرده شور افكارت رو ببرن كاوه-
. كاوه – بد بخت كفشاتو در نياري ها ! اينجور جاها با كفش ميرن تو
برگشتم و چپ چپ نگاهش كردم
آقاي ستايش – كاوه خان چي در گوش بهزاد جون ميگي ؟
.كاوه – داشتم بهش مي گفتم كاشكي مي شد مجسمه آقاي ستايش رو مي ساختن و ميذاشتن وسط ميدون تجريش
همه خنديدن و رفتيم دور شومينه نشستيم ، فرنوش روي مبل كنار من نشست و كاوره روبروي من . به محض نشستن ، يه
. خدمتكار با لباس مخصوص كه خيلي تميز و مرتب بود برامون شيركاكائو يا نميدونم شيرونسكافه آورد
وقتي بهم تعارف كرد و داشتم فنجونم رو بر ميداشتم بي اختيار احساس كردم كه شايد تا چند وقت ديگه من هم يه كسي مثل اون
! بشم و در استخدام خانواده ستايش
يه دفعه احساس كردم كه تموم غمهاي دنيا ريخت تو دل من . انگار كاوه متوجه شد بهم اشاره كرد . جوابش رو با سر دادم رفتم تو
. فكر . يكي دو دقيقه اي اصال متوجه چيزي نبودم كه فرنوش صدام كرد
فرنوش – حالت خوبه بهزاد ؟
ببخشين ، داشتم فكر ميكردم . شما تو اين خونه چندتا خدمتكار دارين ؟-
! فرنوش – بهزاد خواهش ميكنم
چندتا ؟-
: لحظه اي مكث كرد و بعد اجبارا گفت
. با راننده ، چهارتا . بهزاد خواهش مي كنم به اين چيزها فكر نكن -
. باشه ، سعي خودم رو ميكنم-
فرنوش – اون تابلو رو ببين . قشنگه ؟ نه ؟
. آره . حتماً ده ميليون تومن قيمتشه-
: مدتي مستأصل نگاهم كرد و گفت
. منظورم اين بود كه خودم كشيدمش . كار خودمه-
. مدتي به تابلو خيره شدم و بعد گفتم
. معذرت مي خوام . نميدونستم هنرمند هم هستي
. بلند شدم و به طرف تابلو رفتم . قشنگ بود . فرنوش هم دنبالم اومد و كنارم ايستاد . انگار منتظر نظر من بود
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت60 رمان یاسمین
فرنوش – خب؟
!خب چي؟-
.فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو
! مثل تمام چيزهاي ديگه كه به تو مربوط ميشه قشنگ و زيبا-
فرنوش- بهزاد تو كه اينقدر قشنگ صحبت مي كني چرا اجازه ميدي فكرهاي بد تو سرت بياد ؟
!فكرهاي بد ؟-
. فرنوش- همين چيزها ديگه ! چند تا خدمتكار دارين و شما خيلي پولدارين و مزرعه دارين و از اين حرفها
. اگه تو هم موقعيت من رو داشتي ازم ايراد نمي گرفتي-
فرنوش- بيا نسكافه ات يخ ميكنه . برات شكر بريزم ؟
دوتايي سرجامون برگشتيم . آقاي ستايش و پدر كاوه يه گوشه ديگه سالن مشغول تماشاي يه تابلو بودن . وقتي نشستيم متوجه
.شدم كه تمام حواس كاوه پيش منه . بهش خنديدم كه از نگراني بيرون بياد
! ژاله – بهزاد خان ، فرنوش خيلي هنرمنده . پيانو هم ميزنه
.كاوه – پس امشب حتما بايد شب شاعرانه اي داشته باشيم . اگه بهزاد امشب يه قري م ميداد بد نبود
. ژاله –كاوه اگه تو هم هنري داشتي ميتونستي امشب سرگرممون كني
! كاوه – دارم ! هنر دارم ! تو خبر نداري ! من بلدم بي دست حرف بزنم
! ژاله – لوس
!كاوه- تازه ، سوت ميزنم حض كني ! بلبلي قناري
. فرنوش – بهزاد خيالت راحت باشه من آشپزي هم بلدم . يكي از غذاها رو امشب خودم پختم
. پس امشب من فقط از اون كه شما پختي مي خورم-
فرنوش – تو ؟
كاوه – تو ؟ يعني چي ؟
. فرنوش – منظورم اينكه شما نه تو
!كاوه – يعني چي ؟ من نه خودم ؟
. ژاله – هپلي ! با تو نيست
: فرنوش خنديد و گفت
.آخه بهزاد يه دقيقه با من خودموني يه و بهم تو ميگه ، يه دقيقه بعد غريبه ميشه و شما ميگه
. كاوه – تازه اومده تهرون. فارسي ش خوب نيست
. بازم رفته بودم تو فكر و متوجه حرفها نبودم
(كاوه – حزوازاسزت. كزجازاست. مرزتي زي كزه؟ )حواست كجاست مرتيكه ؟
چي ؟-
. كاوه – كارد سه سر . پيچ پيچي . فرنوش خانم با شماست
!بامن ؟ -
. كاوه – ببخشيد . اين پسر سر دلش سنگينه ، حواسش پرته . امشب حتماً بايد تنقيه ش كنم
ژاله – بهزاد خان تو چه فكري هستين ؟
.توهيچ فكري-
. فرنوش- بهزاد پاشو بيا ميخوام يه چيزي بهت بگم
. كاوه – خدا بدادت برسه . هنوز چيزي نشده بايد بري زير هشت سيم جيم
. فرنوش – مي خوام اتاقم رو بهت نشون بدم
! كاوه – تو رو خدا فرنوش خانم . بچه مو دعوا نكنين ها بغضش ميتركه
: بلند شدم و همونطور كه دنبال فرنوش مي رفتم ، در گوش كاوه گفتم
!آقا گاوه-
كاوه – بله بهزاد جان ! كاري با من داري؟
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
" ﷽
≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡≡
زنده یاد مرحوم کافی نقل می کرد که:
شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه می خواهد؛ گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
می خواست کمکش کنم.
لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم: با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم. همان شب حضرت حجة بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت (عج) به من دارند...
وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی، وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری
التماس دعا
═════════════════════════
🕊ظهـــور نـزديــڪ اســت🕊
❄️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج❄️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
═════════════════════════
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهـل_ســوم
✍موبایل وتلفن خونه ات از طریق اون حسام عوضیو رفقاش کنترل میشه تو فردا مرخص میشی این گوشی رو یه جای مناسب قایم کن تا وقتی رفتی خونه بتونم باهات تماس بگیرم فقط مراقب باش که کسی از جریان بویی نبره بخصوص اون سگه نگهبانت دانیال واسه دیدنت لحظه شماری میکنه فعلا بای اینجا چه خبر بود صوفی چه میگفت او و دانیال در ایران چه میکردند؟ منظورش از اینکه همه چیز با دیده ها
ی او و شنیده های من فرق دارد، چیست؟؟
فردای آن شب از بیمارستان مرخص شدم. و گوشیِ مخفی شده در زیر تشک را با خود به خانه بردم تمام روز را منتظر تماسِ صوفی بودم اما خبری نشد نگران بودم چه چیزی انتظارم را میکشید تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم اما حرفهایِ تلگرافی صوفی نفرتِ دوباره را در وجودم زنده کرد بعد از یک روز گوشی روشن شد صوفی بود سارا تو باید از اون خونه فرار کنی در واقع حسام با نگهداشتن تو میخواد دانیال رو گیر بندازه اون خونه به طور کامل تحتِ نظره
ابهام داشت دیوانه ام میکرد من میخوام با دانیال حرف بزنم اون کجاست؟
با عجله جواب داد نمیشه من با تلفن عمومی باهات تماس میگیرم تا ردمونو نزنن، اون نمیتونه فعلا از مخفیگاش بیاد بیرون..سارا..تو باید از اونجا خارج شی، البته طبق نقشه ی ما
نقشه؟؟ چه نقشه ایی؟؟
حسام خوب بود،یعنی باید به صوفی اعتماد میکردم؟
اسم دانیال که درمیان باشد، به خدا هم اعتماد میکنم.
ترس، همزادهِ آن روزهایم شده بود و سپری شدنِ ثانیه ایی بدون اضطراب نوعی هنجار شکنی محسوب میشد.
دو تماسش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید و تقریبا فقط خودش حرف زد
دو روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید اما سوالی تمامِ آن مدت مانندِ خوره به جانم افتاده بود
به تندی شروع به گفتن اسلوبِ نقشه اش کرد به میان حرفش پریدم چرا باید بهت اعتماد کنم از کجا معلوم که همه ی حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقامِ همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری حسام تا اینجاش که بد نبوده لحنش آرام اما عصبی بود سارا، الان وقتِ این حرفا نیست حسام بازیگر قهاریه اصلا داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، اینکارو تو اون کافه، وسط آلمان میکردم نه اینکه این همه راه به خاطرش تا ایران بیام
دیگر نمیدانستم چه چیز درست است شاید درست بگی شایدم نه
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی
حکمِ ذره ایی را داشتم که معلق میانِ زمین و آسمان، دست و پا میزد صوفی و حسام هر دو دشمن به حساب میآمدند حسامی که برادرم را قربانی خدایش کرد و صوفی که نویدِانتقام از دانیال را مهر کرد بر پیشانیِ دلم به کدامشان باید اعتماد میکردم حسام یا صوفی شرایط جسمی خوبی نداشتم گاهی تمام تنم پر میشد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین از فرط سنگینی ناله میکرد و در این میان فقط صدای حسام بود و عطرِ چایِ ایرانی
آرام به سمت اتاق مادر رفتم درش نیمه باز بود نگاهش کردم پس چرا حرف نمیزد؟ من به طمعِ سلامتی اش پا به این کشور گذاشته بودم، کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با آنچه که در موردش فکر میکردم. فکری که برشورهای سازمانیِ پدر و تبلیغات غرب برایم ساخته بود اما باز هم میترسیدم زخم خورده حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد
مادر تسبیح به دست روی تختش به خواب رفته بود چرا حتی یکبار هم در بیمارستان به ملاقاتم نیامد مگر ایران آرزویِ دیرینه اش نبود پس چرا زبان باز نمیکرد؟!
صدای در آمد و یا الله گوییِ بلند حسام پروین را صدا میزد، با دستانی پر از خرید بی حرکت نگاهش میکردم و او متوجه من نبود او یکی از حل نشده ترین معماهایِ زندگیم بود فردی که مسلمانیش نه شبیه به داعشی ها بود و نه شبیه به عثمان در ظرفِ اطلاعاتیم در موردِ افراد داعش کلامی جز خشونت، خونخواری، شهوت و هرزگی پیدا نمیشد و حسام درست نقطه ی مقابلش را نشانم میداد، مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدایی که تمام عمر از زندگیم حذفش کردم. صوفی از مهارتش در بازیگری میگفت، اما مگر میشد که این همه حسِ ملس را بازی کرد؟نمیدانم شاید اصلا دانیال را هم همینطور خام کرده بود
اسلام ِعثمان هم زمین تا آسمان با این جوان متفاوت بود عثمان برای القایِ حس امنیت هر کاری که از دستش برمیآمد، دریغ نمیکرد از گرفتن دستهایم تا نوازش اما حسام هنوز حتی فرصتِ شناسایی رنگِ چشمانش را هم به من داده ومن آرام بودم، به لطفِ سر به زیری و نسیمِ خنکِ صدایش
بعد کمی خوش و بش با پروین، جا نمازی کوچک از جیبش در آورد و به نماز ایستاد!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهـل_و_چـهارم
✍دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند پس کلاه گلداری را که پروین برایم تهیه کرده بود بر سرم محکم کردم و رویِ مبلی درست در مقابلِ جا نمازِ حسام نشستم با طمئنیه ی خاصی نماز میخواند ماننده روزهایِ اولِ مسلمانیِ دانیال به محض تمام شدنِ نمازش با چشمانی به فرش دوخته، نیم خیزشد و سلام گفت بی جواب، زل زد به صورتِ کامل ایرانی اش پرسیدم چرا نماز میخوونی لبخند زد شما چرا غذا میخورین؟ به پشتی مبل تکیه دادم واسه اینکه نمیرم مهرش را در دستش گرفت منم نماز میخوونم، واسه اینکه روحم نمیره جز یکبار در کودکی آنهم به اصرار مادر، هیچ وقت نماز نخواندم یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شو م اما یک چیز را خوب میدانستم به آن اینکه سالهاست روحم از هر مُرده ایی، مُرده تر است و حسام چقدر راست میگفت
جوابی نداشتم، عزم رفتن به اتاقم را کردم که صدایم زدو من سرجایم ایستادم مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را به ریه کشید این مُهر مال شما عطرِ خاکش، نمک گیرتون میکنه معنایِ حرفش را نفهمیدم فقط مهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم نمیدانم چرا بی جوابی در مقابلش، کلافه ام کرده بود مهر را روی میز گذاشتم اما دیدنش عصبی ترم میکرد پس آن را داخل جیبِ مانتویِ آویزان از تختم گذاشتم و با خشم به گوشه ایی از اتاق پرتش کردم این جوان، خوب بلد بود که رقیبش را فیتیله پیچ کند.
نمیدانم چرا؟ اما تقریبا تمامِ وقتش را در خانه ی ما میگذراند و من خود را اسیری در چنگالِ او میدیم. بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حالِ مادر کند و او با لحنی ملایم برایم توضیح داد که در زمانِ بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و
تشخیص، شوکِ عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است
یعنی دیگر مرا نمیشناخت؟ چه مِنویِ بی نظیری از زندگی نصیبِ من شده بود نیمه های شب ویبره ی گوشیِ مخفی شده از چشم حسام را در زیز تشکم حس کردم.
جواب دادم صدایِ پشتِ خط شوکه ام کرد! او دیگر در اینجا چه میکرد؟ همراهِ صوفی آنهم در ایران
الو.. سارا جان منم عثمان
یعنی صوفی راست میگفت؟
چرا این راهی که میرفتم، ته نداشت
خودش بود عثمان!با همان لحن مهربان و همیشه نگرانش اما برای چه به اینجا آمده بود در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست هر کمکی که از دستش بربیاید دریغ نمیکند حالا این فداکاری دوستانه بود یا از سرِ عشق؟
سارا.. من زیاد نمیتونم حرف بزنم تمامِ حرفهایِ صوفی درسته جونِ تو و دانیال در خطره حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری میکنه تو طعمه ایی واسه گیر انداختنِ برادرت باید فرار کنی ما کمکت میکنیم من واسه نجاتِ جونت از جونمم میگذرم فکر کنم اینو خوب فهمیده باشی
راست میگفت عثمانِ مهربان برایِ داشتنم هر کاری میکرد اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه میکنند؟ این عثمان اصلا شبیه به آن مهاجرِمسلمانِ بزدل درآلمان نبود
صدایم لرزید اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیالو تو خاطراتم دفن کنم مگه نگفتی اون الان یه وحشیِ آدم کشه؟ مگه صوفی نگفت که انتقام میگیره اینجا چه خبره؟
بی تعلل جواب داد سارا.. سارا جان.. الان وقته این حرفا نیست بعدا همه چی رو میفهمی، فعلا باید از اون خونه فراریت بدیم سارا، تو به من اعتماد داری؟من دیگر حتی به خودم هم اعتماد نداشتم نفسی عمیق کشیدم صدایم کردم جوابش را ندادم
سارا من فقط و فقط به خاطر تو به این کشور اومدم به من اعتماد کن
عثمان خوب بود اما خوبی هایِ حسام بیش از حد، قابل باور بود
باید تصمیم میگرفتم پایِ دانیال درمیان بود باید چیکار کنم؟
دلم برایِ یک لحظه دیدنِ برادرم پرمیکشید کاش میشد که صدایش را بشنوم نفسی راحت کشید ممنونم ازت به زودی خبرت میکنم
بیچاره عثمان،از هیچ چیز خبر نداشت نه از بیماریم نه از چهره ایی که ذره ایی زیبایی در آن باقی نمانده بود دوست داشتم در اولین برخورد، عکس العملش را ببینم شک نداشتم که به محض دیدنم از فرط پشیمانی، آه از نهادش بلند میشد!!
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهل_و_پنـجـم
✍سرگردانتر از مسافری راه گم کرده در کویر بودم کاش دنیا یک روزاستراحت برایم قائل میشد
دوباره درد همچون گربه ایی بی چشم و رو به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال کشید سرم پر بود از سوالات مختلف. حسام چه چیزی از دانیال میخواست؟چرا از یان خبری نبود؟ حتی تماسهایم را بی پاسخ میگذاشت
حسام.. حسام.. حسام تنفرِ دلنشین زندگیم کاش بود و میخواند تا درد، فرار را برقرار ترجیح دهد
آن شب تا صبح با بی قراری دست و پنجه نرم کردم صدایِ یالله گویی حسام در محیط پیچیدسرطان که جانم را به یغما برده بود، کاش حداقل موهایم را برایم میگذاشت، مطمئنا ابزارخوبی بود محضه شکنجه ی این بچه مسلمان کلاهم را روی سرم گذاشتم عطر بد خاطره یِ چای به وضوح در بینی ام نشست و صدایِ حسام از چارچوب درب در گوشهایم به سمتش چرخیدم سینی به دست منتظرِ اجازه ی ورود بود و من صادرش کردم سینیِ پر شده از چای، نان، پنیر و گردو را روی میز گذاشت ومیز را جلویِ پای قرار داد حاج خانوم میگن اعتصاب غذا کردین به دستانِ مردانه اش که با نظم خاصی در حالِ درست کردن لقمه بود نگاه کردم پنج لقمه ی کوچک دست کرد و کنار یکدیگر در سینی قرار داد در چای استکان شکر ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریفِ چای خوری را بعد از چرخاندن در استکان، درونِ نعلبکیِ گلدار گذاشت
چای دوست نداشتم، اما این حسِ ملس را چرا من از چایی متنفرم جمعش کن
لبخند زد متنفرین؟ یاازش میترسید؟
ابروهایم گره خورد میترسم؟ از چی؟ از چایی؟ لبخند رویِ لبش پر رنگتر شداوهوم آخه ما مسلمونا زیاد چایی میخوریم سکوت کردم او از کجا میدانست که دلیلم برایِ نخوردن چای، مسلمانان بودند؟ این را فقط دانیال میدانست اما ترس ترس کجایِ کار قرار داشت؟ من از مسلمونا نمیترسم
دستی به صورتش کشید لبانش کمی جمع کرد از مسلمونا که نه اما از خداشون چی؟
میترسیدم؟ من از خدایشان میترسیدم؟نه من فقط از اون نفرت دارم رو به رویم، رو زمین نشست از نظرمن نفرت، نوعی ترسِ گریم شده ست ترس هم که تکلیفش معلومه باید جفت پا پرید وسطش، باید حسش کرد اونوقتِ که خدا شیرین تر از این چایی میشه راست میگفت من از خدا میترسیدم از او و کمرِ همتش برایِ نابودیِ زندگیم با انگشتان دستش بازی میکرد گاهی بعضی از آدما چایی شون با طعم خدا میخورن بعضی ها هم فنجانِ چایِ شونو با خودِ خدا حرفهایش عجیب، اما دلنشین بود نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود اما اون کسی میبره که چایی رو با طعم خدا ، مهمونِ خودِ خدا بخوره
شاید راست میگفت من از ترسِ طعمِ خدا، هیچ وقت مزه ی چای را امتحان نکردم سینی را با لبخندی مهربان به سمتم هل داد خب پروین خانووم منتظرن تا سینی رو خالی تحویلشون بدم
لقمه ایی را که درست کرده بود در دهانم گذاشتم فنجانِ چای را به سمتم گرفت. نمیدانم چرا اما دوست داشتم، برایِ یکبار هم که شده امتحانش کنم با اکراه استکان را از دستش گفتم
لبخندِ مردانه اش عمیق تر شد جرعه ایی نوشیدم مزه اش خوب بود انقدر خوب که لبانم به خنده باز شد یعنی خدایِ مسلمانان به همین شیرینی بود
حسام رفت و من واماندم در شاعرانه هایش و چایی که طعم خدا میداد
نیمه های شب صوفی تماس گرفت و با عجله اما شمرده شمرده نقشه ی فرار را برایم توضیح داد ترسیدم پس مادرم چی اونم اینجاست صوفی با لحنی نه چندان مهربان گفت که همزمان با من، فرد دیگری مادر را از چنگال حسام درمیآورد اما مگر حسام میتوانست به مادرم آسیب برساند نقشه ی فرار برای فردا کشیده شده بود درست در زمانی که برایِ معاینه نزد پزشک میرفتم اما صوفی این اطلاعات را از کجا آورده بود
باز هم حسی، گوشم را میپیچاند که حسام نمیتواند بد باشد و شوقی که صدایِ خنده های دانیال را در قلبم زمزمه میکرد کدام یک درست بود آرامشِ حسام یا حرفهای صوفی با صدایِ خنده هایِ بلند حسام که از سالن میآمد، چشمانم را باز کردم کاش دیشب خورشید میمرد تا باقی مانده یِ عمرم، بی فردا میماند حالم بدتر از هر روز دیگر بود میترسیدم و دلیلش را نمیدانستم، شاید از اتفاقی که ممکن بود برای این دشمنِ نجیب بیوفتد بی رمق از اتاق بیرون رفتم لیوان به دست رویِ یکی از مبلها نشسته بود با پروین حرف میزد، میخندید، سر به سرش میگذاشت یعنی تمامِ اینها هنرِ بازیگریش بود؟
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💚❣💚❣💚❣💚❣💚
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #چهارم
با رفتن همه،صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن و به اتاقشان رفتند،روی تخت نشستند و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند.
بعد از کلی صحبت بلاخره بعد از نماز صبح اجازه خواب را به خودشان دادند.
********
سمانه با شنیدن سروصدایی چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد،نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد:
ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد
ــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم
ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه اون همینجوری از ما خوشش نمیاد،تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو
ــ باشه بیدار شدم غر نزن
سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود،به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.
ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا
چادرش را سر می کند و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد
ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد
ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم
ــ صغری کجاست ؟
ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم
ــ من بیدارش میکنم
سمانه از پله ها پایین می رود ،اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.
ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر،منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد فرستادمش بیدارتون کنه
ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟
ــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد
ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته
ــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی
سمانه خندید و گفت:
ــ واه عزیز من غلط بکنم
ــ صبحونتو بخور دیرت شد
سمانه مشغول صبحانه شد که بعد از چند دقیقه صغری آماده همرا کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد.
ــ خانما زودتر،دیر شد
دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند.
صغری به محض سوار شدن ،چشمانش را بست و ترجیح داد تا دانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود.
نگاهی به صغری انداخت که متوجه نگاه کمیل شد که هر چند ثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.
سمانه از آینه کناری کمیل متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد،با صدای "لعنتی "کمیل از ماشین چشم گرفت،مطمئن بود که کمیل چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا ،کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد.
نزدیک دانشگاه بودند اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد،سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود ،کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.
کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد،همراه دخترا پیاده شد ،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده.
ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون
تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد:
ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده
سمانه تشکری کرد و همراه صغری با ذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💚❣💚❣💚💕💚❣💚
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💙❣💙❣💙❣💙❣💙
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #پنجم
سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند ،سمانه خیره به استاد،در فکر امروز صبح بود.
نمی دانست واقعا آن ماشین آن ها را تعقیب می کرد یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد.
با صدای استاد رستگاری به خودش آمد،استاد رستگاری که متوجه شد سمانه به درس گوش نمی دهد او را صدا کرد تا مچش را بگیرد و دوباره یکی از بچه های بسیج و انقلابی را در کلاس سوژه خنده کند،اما بعد از پرسیدن سوال ،سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد،و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد.
بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت:
ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه
سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛
ــ بیخیال،اونبار هم خودش ضایع شد،فک کرده نمیدونیم میخواد سوژه خنده خودش وبروبچ های سلبریتیش بشیم
ــ باشه تو حرص نخور حالا
باهم به طرف بوفه رفتند و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ سفارش بدهند،در یکی از آلاچیق ها کنار هم نشستند ،سمانه خیره به بخار شکلات داغش ،خودش را قانع می کرد که چیزی نیست و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد .
بعد پایان ساعت دوم،دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را دور خود محکم پیچانده بود تا کمی گرم شود،سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت:
ــالان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای
صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!!
سمانه سریع از دانشگاه خارج شد و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود،کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت ،سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد.
ـــ دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛
ــ بله فرق میکنه ،از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم،اگه تنها بودم به درک،خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن ،من الان از وقتی پیادشون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ میدم
سکوت می کند و کمی آرام می شود؛
ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد،نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد برای منم اتفاق بیفته
ــ یاعلی
سمانه شوکه در جایش ایستاده بود ،نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند،کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود.
کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟
یا با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💙❣💙❣💙❣💙❣
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❂◆◈○•--------------------
💜❣💜❣💜❣💜❣💜
﴾﷽﴿
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
🔻 قسمت #ششم
کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛
ــ کی اومدی؟؟
سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی می زند و می گوید:
ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان
سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد:
ــ صغری کجاست؟
ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه.
سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده.
با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد ،نمی توانست از چیزی سردربیاورد.
وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود.
با تکان های دست صغری به خودش آمد:
ــ جانم
ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه
سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود.
ــ ببخشید حواسم نبود
ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟
صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت:
ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا
سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛
ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست .
صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگرشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما چیزی پیدا نکرد.
با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید.
ــ خسته نباشی مادر
سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت
ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟
ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره
سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛
ــ خودم میبرم
ــ دستت درد نکنه
سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند.
ــ سلام بر اهل خانه
ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛
ــ بیا تو عزیزم
ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد
ــ قربونش برم،دستش دردنکنه
ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست ?
ــمهدِ،محسن رفته بیارتش
ــ برا ببوسش ،به داداش سلام برسون
ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم
ــ ان شاء الله یه روز دیگه
سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده،
آرام زمزمه کرد:
ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم
و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود..
↩️ #ادامہ_دارد...
○⭕️
✍🏻 #نویسنده: فاطمه امیری
💜❣💜❣💜❣💜❣💜
○⭕️
--------------------•○◈❂#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️داستان واقعی_وقتی امام زمان عج حُکمِ اعدام را بر می گردانند!
❄️ دین و آئینش مسلمانی نبود، ولی در بین مردم جایگاه خوبی داشت،بخاطر گناهی نکرده متهم شده بود به اعدام!،آمد خدمت یکی از علمای شیعه که آی حاج آقا دستم به دامانت که حکم اعدام من دوشنبه اجرا می شود.
🔰 عالم شیعه با خودش گفت:طریق و مذهبش مسلمانی نیست اما همه ی خلایق از وجود مبارک امام زمان ارواحنافداه بهره مند می شوند، رو کرد به مَرد غیر مسلمان: «صبح جمعه لباسی تمیز به تن می کنی و می روی فلان قبرستان مسلمان ها، صدا می زنی یا اباصالح المهدي...»
🌀رساند صبح جمعه خودش را به قبرستان،یا اباصالح المهدي... یا اباصالح المهدي...
سید زیبارویی مقابلش ظاهر شد و سلام کرد و گفت :«مشکل تو چیست؟»، مشکلش را گفت و توضیح داد فلان عالم بزرگ شهر مرا راهنمایی کرد که دامنتان را بگیرم،مولاجان با مهربانی به او گفتند:«مشکل تو حل شد.»
💠 مرد غیر مسلمان به مولا گفت:من غیر مسلمان هستم و حاجتم را روا کردی، چرا مشکل مسلمانان را حل نمی کنی!؟
مولا فرمودند به او:« اگر مسلمانان، با این حال که تو دارى و حاجت خود را خواستى حاجت خویش را از ما بخواهند،مشکل آنان را نیز حل خواهیم کرد.»
🌸 مرد غیر مسلمان می گفت دوشنبه در دادگاه حاضر شدم و درحالی که خودم باور نمی کردم قاضی مرا تبرئه کرد، که چقدر قبل از آن دیدار، خرج وکیل کردم و چه دوندگی هائی...اما فایده نداشت که نداشت...
💚می دانی اینروزها که اجابت دعایم به تأخیر افتاده است با خودم می گویم من هم باید مثل آن مرد، خاکی و دِلی درِ خانه ی مولا را بکوبم،انگار از یاد برده ام که او از همه ی دلمشغولی هایم با خبر است،آقا جان! چقدر شما به من نزدیک هستید و من از شما دور...
مثل عکسِ رخِ مهتاب که افتاده به آب
در دلم هستی و بینِ من و تو فاصله هاست...
📚برداشتی آزاد از کتاب شریف جواهر الکلام فی معرفه الامامه و الامام
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مردی_که_برادر_ومادر_خود_را
#به_شکل_حیوان_می_دید
سخنران:استاد رائفی پور
موضوع: مردی که برادر ومادر خود را به شکل حیوان دید✅
وچشم برزخی ایت الله بهجت ره که انسانها را به شکل دیگری می دید 🌺
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌴🌹 🍀🍀 🌹🌴
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
🌹پر برکت شروع کنيم روزمان را با🌹
🌹✨سلام برگلهاي هستي✨🌹
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹سلام بر 🌹
🌹محمد"ص"🌹
🌹علي"ع"🌹
🌹فاطمه"س"🌹
🌹حسن"ع"🌹
🌹 حسين"ع"🌹
❤️پنج گل باغ نبي❤️
💐💐💐🌺💐💐💐
🌹سلام بر🌹
🌹سجاد"ع"🌹
🌹باقر"ع"🌹
🌹صادق"ع"🌹
💐گلهاي خوشبوي بقيع💐
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹سلام بر🌹
🌹رضا"ع"🌹
❤️قلب ايران وايراني،❤️
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹سلام بر 🌹
🌹کاظم"ع"🌹
🌹تقي"ع"🌹
🌹خورشيدهاي کاظمين،🌹
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹سلام بر🌹
🌹نقي"ع"🌹
🌹عسکري"ع"🌹
🌹خورشيد هاي سامرا 🌹
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🌹وسلام بر 🌹
🌻مهدي"عج"🌻
🌼قطب عالم امکان،🌼
🌼امام عصر و زمان،🌼
🌹که سلام و درود خدا بر اين خاندان نور و رحمت باد.🌹
💐💐💐🌺💐💐💐
❤️خدايا به حق اين 14 گل عترت❤️
❤️ ايام را براي ما پر خير و برکت ❤️
❤️وبدون گناه بگردان❤️
🌹 آمين يا رب العالمین 🌹
💜🍃 اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم اللهم صلی علی محمد وال محمد وعجل فرجهم 🍃💜
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چـهـل_و_شـشم
✍چقدر زندگی در وجودش وجود داشت عطر چای آمد، مزه اش زیر زبانم تجدید شد کلاه به سر روی یکی از مبلها نشستم، سر به زیر سلام کرد نمیدانم چه در ظاهرم دید که با لحنی نگران و متعجب جویایِ حالم شد بی توجه به سوالش، جمع شده در پُلیورِ یادگار از دانیال رویِ مبل نشستم. هوا بیشتر از همیشه سرد نبود؟از اون صبحونه ی دیروزی میخوام سعی کرد لبخندش را زیر انگشتانش مخفی کندبا چایی شیرین یا حرفش را کور کردم اگه نیست، میرم اتاقم از جایم بلند شدم که خواست بمانم حاج خانووم بی زحمت یه صبحونه ی مامان پسند حاضر کنید و جمله ایی زیرِ لبی که به سختی شنیدم و یه استکان چایی با طعم خدا چند دقیقه بعد حسام سینی به دست روبه رویم ایستاد
آن را روی میز گذاشت و درست مثله روز قبل، شیرینش کرد لقمه هایِ دست سازش را یک دست و مرتب، کنارِ هم قرار داد و منتظر نشست خب یاعلی بفرمایید پدر کجا بود که نامِ علی را در خانه اش بشنود خوردم تمام لقمه ها، را با آخرین قطره ی چایِ شیرین شده به دستِ مهربان ترین دشمن دنیا کاش گینس، ستونی برایِ ثبت آرامش داشت
صدایش بلند شد پروین خانووم از اینکه چیزی نمیخوردین خیلی ناراحت بودن، البته زنِ ایرانیو نگرانی هایِ بی حدش خب دیگه کم کم باید آماده شید که بریم دکتر، یه ساعت دیگه نوبت دارین امروز خیلی رنگتون پریده ، مشکلی پیش اومده؟ باز هم درد دارین درد که همزاده ثانیه ثانیه های زندگیم بود اما درد امروز با همیشه فرق داشت رنگش بی شباهت به نگرانی نبود نگرانی از جنسِ روزهایِ بی قراریِ برای دانیال آماده شدم پیچیده در پالتو و شالِ مشکی در ماشین نشستم
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود باور نمیشد که زندانیش باشم در طول مسیر مثله همیشه سکوت کرد وقت پیاده شدن صدایم زد سارا خانووم ایستادم من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته تا پایِ جوونمم سر قولم هستم نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند منتظرِصدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود تنم سراسر تپش شد منشی نامم را صدا زد پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد نوبت شما حالتون خوب نیست؟
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود درب اتاق پزشک را باز کردم دو مرد دعوایشان بالا گرفت ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد حالا نوبت اجرایِ نقشه بود برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم حواسش به مردها بود قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم به سمت پله های اضطراری دویدم یک مرد روی پله ها منتظرم بود دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد صدایِ بلندِ حسام را شنیدم نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن به خیابان رسیدیم مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد در باز شد و دستی مرا به داخل کشید خودش بود، صوفی ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد به پشت سر نگاه کردم حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد با جیغی خفه، چشمانم را بستم
صوفی به عقب برگشت اشک در چشمانم جمع شد وحسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد
از روی زمین بلندش کردند ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد در جایم نشستم کاش میشد گریه کنم کاش صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد خوبی نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم صوفی چادری به سمتم گرفت سرت کن مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد
مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود صوفی به سمتم آمد عجله کن چته تو چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد کار از محکم کاری عیب نمیکنه نباید پیدامون کنند...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🔴قابل توجه کسانیکه از کربلا و زیارت سیدالشهدا جا مانده اند:
✳️روزی شاگرد امام صادق عليه السلام نزد ایشان آمد وپرسید مطیع امر امام یعنی چی؟
🌷امام سیبی را که در دست داشتند به دونیم مساوی تقسیم کردند وجلوی شاگردشان گذاشتند وفرمودند:
نیمی از این حلال و نیمی حرام است!
‼️شاگرد با تعجب پرسید چرا؟!
🌺امام فرمودند :
کسی که مطیع امر امامش باشد هر چه را امام بگوید بی چون وچرا وبدون شک میپذیرد،
اگر تو مطیع واقعیه امامت باشی و به امامت اطمینان محض داشته باشی،نباید شک کنی وبپرسی چرا آن قسمت سیب حرام است و این قسمت نه!
💥ما هم اگر مطیع واقعی هستیم هر چه را سید الشهدا برایمان مقدر میفرماید با جان ودل میپذیریم حتی اگر آخر آن به وصال نرسد...
🌷ارباب ما مهربان تر از آن است که گوشه چشمی به ما نکند..حتی با بار سنگین گناه...
✳️اما بی شک مصلحت آنان از دلتنگیه ما برتر است،
پس دل بسپاریم به حکمت ومصلحت و
سر تعظیم فرود بیاوریم در برابر خواسته مولا
⛔️وهیچ گاه از اماممان نپرسیم که چرا برای همه جا بود وبرای من نبود...
💥هر چند تحمل فراق کربلا کار آسانی نیست ولی ....
عشق یعنی عاشق دلبر شدن
آنچه را او میپسندد آن شدن..
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴راز چشمه آب در حرم حضرت اباالفضل علیه السلام...
✨همان آبي كه بر فرزندان پيامبر در ظهر عاشورا ۱۴ قرن پيش بستند، امروز در حرم قمر بني هاشم، به طرز معجره آسايي نابينا را بينا ميكند..
✨بيمار سرطاني را شفا ميدهد و از ۵۰ سال قبل تاكنون اين آب در يك سطح ثابت مانده و هر چه از آن استفاده ميشود نه كم و نه زياد ميشود...
✅آیت الله سيد عباس کاشاني حائري اینگونه نقل کرده است :
💠« روزي در بيت آيت الله حکيم بودم که کليددار آستان مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام تلفن کرد و گفت: سرداب مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام را آب گرفته و بيم آن مي رود که ويران گردد و به حرم مطهر و گنبد و مناره ها نيز آسيب کلي وارد شود شما کاري بکنيد.
🌟آنگاه گروهي از علماي نجف از جمله اينجانب به همراه ايشان به کربلا و به حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام رفتيم.
🔰آن مرجع بزرگ براي بازديد به طرف سرداب مقدس رفت و ما نيز از پي او آمديم .
💎 اما همين که چند پله پايين رفتند ديدم نشست و با صداي بسيار بلند که تا آن روز نديده بودم شروع به گريه کرد. همه شگفت زده و هراسان شديم که چه شده است؟
💥 منظره اين بود :
ديدم قبر شريف ابوالفضل عليه السلام در ميان آب بسان جايي که از هر سو به وسيله ديوار بتوني بسيار محکم حفاظت شود در وسط آب قرار دارد اما آب آن را نمي گيرد
درست همانند قبر سالارش حسين عليه السلام که متوکل بر آن آب بست اما آب به سوي قبر پيشروي نکرد و آنجا را حاير حسيني ناميدند.
💦این آب چند ویژگی دارد. اول اینکه اگرچه راکد است، هرگز رنگ و طعم آن از دست نرفته و گندیده نشده است.ویژگی دوم آن که سطح آب بالاتر از قبر مطهر آقا ابوالفضل(علیه السلام) است آب از دیواره دور قبر به داخل نفوذ نمیکند...
❤️السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام...❤️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹
#حریم_عشق
🍃بعضى وقت ها آدما الماسى رو تو دست دارن،
بعد چشمشون به يه گردو مى افته،
دولا ميشن تا گردو رو بردارن،الماسه مى افته تو شيب زمين
قل مى خوره و تو عمق چاهى فرو ميره ..
مى دونى چى مى مونه؟
يه آدم , يه دهن باز , يه گردوى پوك و يك دنيا حسرت .!.
مواظب الماس هاى زندگيمون باشيم
شايد به دليل اينكه صاحبش هستيم و بودنشون برامون عادى شده ارزشش رو از ياد برديم !
الماس هاى زندگى:
سلامتى،خانواده،عشق،سرافرازى،دوستان و..
قدرشونو بدونيم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_چــهـل_و_هفـتـم
✍مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت دادصدایِ بوق بلند شد صوفی ایستاد پالتو رو دربیار وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد لعنتی.. لعنتی تو یقه اش ردیاب گذاشتن اینجا امن نیست سریع خارج شین صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه
چادر غریب ترین پوششی که میشناختم حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود به صوفی نگاه کردم چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد کاش به او اعتماد نمیکردم سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود کاش از حالِ حسام خبر داشتم بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟ دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم چیزی به دستم خورد از جیبم بیرون آوردم مهر بود همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم
نا خودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم خوب بود، به خوبی حسام چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع
صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید بگیرش بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش یک چشم بنده مشکی اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم
بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هل دادم چند متر گام برداشتن بالا رفتن از سه پله ایستادن باز شدن در حسِ هجومی از هوایِ گرم دوباره چند قدم و نشستن روی یک صندلی
دستی، چشم بند را از رویِ صورتم برداشت نور، چشمانم را اذیت میکرد چندبار پلک زدم تصویر مردِ رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد لبخند زد با همان چشمانِ مهربان خوش اومدی سارا جاان نفسی راحت کشیدم بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد بی وقفه چشم چرخاندم دانیال پس دانیال کو؟ رو به رویم زانو زدصبر کن میاد دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره لحنش عجیب بود چشمانم را ریز کردم منظورت از حرفی که زدی چیه؟خندید چقدر عجولی تو دختر کم کم همه چیزو میفهمی روی صورتم چشم چرخاند صدایش کمی نرم شد از اتفاقی که واست افتاده متاسفم چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده واقعا حیف شدسارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده
صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد و احمق لحن هر دو ترسناک بود این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت
صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن چرا گفتی با ماشین بزنن بهش اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود
صوفی در موردِ حسام حرف میزد
باورم نمیشد یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بوداما چرا عثمان او در این انتقام چه نقشی داشت شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود حسام او کجایِ این داستان قرار داشت گیج و مبهم پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم عثمان دست صوفی را جدا کرد هووووی چه خبرته رَم میکنی انگار یادت رفته اینجا من رئیسم محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین بعدشم خودش پرید تو خیابون منم از موقعیت استفاده کردم الانم زندست...
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت60 رمان یاسمین فرنوش – خب؟ !خب چي؟- .فرنوش- يعني چطوره ؟ راستش رو بگو ! مثل تمام چيزهاي ديگ
#پارت61 رمان یاسمین
از رو نمي رفت . رفتم پيش فرنوش كه چند قدم جلوتر ، منتظرم بود و دوتايي از پله ها باال رفتيم
. چيزيم نيست-فرنوش – بهزاد چته ؟ چرا اينقدر تو همي ؟
. فرنوش- من فكر ميكردم خوشحال ميشي بياي خونه ما
. هروقت پيش تو باشم خوشحالم . جاش مهم نيست-
.فرنوش – پس تو رو خدا حاال هم خوشحال باش
.االن هم از اينكه كنار تو هستم خوشحالم-
فرنوش- اين اتاق منه . ميريم تو به شرطي كه بازم از اون حرفها نزني ها
. بهش خنديدم و دوتايي وارد اتاق شديم
يه اتاق خيلي بزرگ بود . يه دست مبل راحتي يه گوشه جلوي شومينه بود و يه صندلي كه پايه هاي منحني داشت و مثل ننو تاب
. مي خورد ، كنارش
يه ميز تحرير خيلي شيك كه يه كامپيوتر هم روش بود كنار پنجره بود . يه گوشه اتاق تلويزيون بود با يه ويدئو و يه گوشه ديگه
. ضبط صوت بزرگ چند طبقه با باندهاي بزرگ ، يه تختخواب خيلي قشنگ هم يه طرف اتاق بود
! فرنوش – نياوردمت اين چيزها رو نشونت بدم . بيا
بطرف كمدش رفت و درش رو باز كرد . اين ديگه خيلي جالب بود . عكس خودم بود كه فرنوش كشيده بود . خيلي خوب نقاشي
. شده بود . باور نمي كردم
چطور تونستي تصويرم رو بكشي نكنه يواشكي ازم عكس گرفتي و از روي اون كشيدي ؟-
نه . از توي خيالم تصويرت رو نقاشي كردم . ببين ، درست روبروي تختخواب مه . وقتي ميخوام بخوابم ، در كمد رو –فرنوش
. باز مي كنم و از توي تختواب به تو نگاه ميكنم و باهات حرف ميزنم
باورم نمي شد ولي كم كم قبول ميكردم كه اين دختر كه سالها از نظر مادي با من فاصله . اصال نميدونستم كه چي بايد بهش بگم
. داره با يه عشق پاك بطرفم اومده
: فقط نگاهش كردم و گفتم
فرنوش نميدونم بايد بهت چي بگم ؟-
. فرنوش – هيچي فقط دوستم داشته باش همونطوزي كه من دوستت دارم
: مدتي همديگرو نگاه كرديم كه يه دفعه ژاله هراسان اومد تو اتاق و گفت
! فرنوش بهرام و بهناز اومدن
فرنوش – بهرام و بهناز ؟اينجا ؟
. ژاله – آره ، پايين پيش كاوه و پدر كاوه نشستن
فرنوش – آخه چطور ؟ چرا امشب ؟ كي درو روشون باز كرد ؟
: ژاله با ناراحتي گفت
.الل بشم من ! خبر مرگم از دهنم در رفت و به سودابه گفتم كه تو امشب مهمون داري
يعني چه جوري بگم ؟ گفتم بهزاد خان قراره امشب بياد خونه شما . اون هم صاف گذاشته كف دست بهناز . حتماً بهناز هم به
. برادرش گفته . همش تقصير منه
چي شده ؟ مگه بهرام و بهناز كين ؟-
. فرنوش- پسرخاله و دختر خاله من هستن
خب – چه اشكالي داره ؟
فرنوش- هيچي . اصال مهم نيست . بيا بهزاد بريم پايين ، ميخوام بهشون معرفيت كنم اونا كه بايد چند وقت ديگه بفهمن ، بذار حاال
. بدونن
سه تايي رفتيم پايين. وقتي رسيديم ، چهره آقاي ستايش رو ديدم كه خيلي تو هم رفته بهرام يه پسر تقريبا هم سن و سال خودم بود
. تقريبا هم قد خودم . شايد كمي كوتاهتر . لباس اسپرت شيكي پوشيده بود . بهناز هم يه دختر نسبتاً قشنگ بود كمي شبيه فرنوش
. اما با موهاي قهوه اي روشن . تا ما رو ديدن بلند شدن
. من بطرف بهرام رفتم تا باهاش آشنا بشم و فرنوش بطرف بهناز رفت
: سالم ، من بهزاد . خوشبختم و دستم رو بطرف بهرام دراز كردم تا دست بدم . اما بهرام در حالي كه مي نشست گفت-
. خوبه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662