داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت52 رمان یاسمین اونم داشت همه جا رو ورانداز مي كرد . سرش رو كه برگردوند ، چشمش افتاد به من نگا
#پارت53 رمان یاسمین
فردا صبحش بعد از صبحونه ، تا ياور از ساختمون بيرون اومد نوچه هاي اكبر يقه شو گرفتن و بردنش تو حياط پشتي . اكبر اونجا
ياور حسابي ترسيده بود . دست كرد تو جيبش كه چاقوش رو در بياره كه اكبر امونش نداد و تا مي خورد كتكش زد . منتظرش بود
. بدبخت خونين و مالين شده بود . آخر كار هم اكبر از توي جيبش چاقو رو در آورد و ورداشت . دلم خنك شده بود اما دلم هم
. براش مي سوخت
بچه ها همونطوري ، يه گوشه ولش كردن و رفتن . يه ساعتي همونجا دراز به دراز افتاده بود . بعد بلند شد و يواش يواش رفت
طرف منبع آب و صورتش رو كه خون روش خشكيده بود، شست . داشتم بهش نگاه مي كردم كه يه دفعه در بزرگ يتيم خونه باز
شد و يه ماشين شيك اومد تو حياط . دم پله ها نگه داشت و راننده پياده شد و در ماشين رو باز كرد و يه خانم و آقا كه لباسهاي
. قشنگي تن شون بود ازش پياده شدند
همه بچه ها دور ماشين جمع شديم . برق مي زد ! عكسمون تو شيشه هاش معلوم بود . راننده مواظب بود كه دست به ماشين
نزنيم . تا يكي از بچه ها مي خواست بهش دست بزنه ، هولش مي داد يه طرف. يه نيم ساعتي كه گذشت بابا سليمون اومد و گفت
باز چه خبر شده بود ؟ زود صف كشيديم . ايندفعه مدير يتيم خونه خودش اومد تو حياط . حتماً موضوع مهمي . همه صف بكشيم
گوش كنين كره خرها ! اين آقا وخانم كه با اين ماشين تشريف آوردن اينجا ، : پيش اومده بود . وقتي همه ساكت شديم مدير گفت
مي خوان يه بچه رو به فرزندي قبول كنن . مثل آدم واستين و حرف نزنين . اگه شانس تون بزنه و يكي از شماها رو انتخاب كنن ،
! خدا براتون خواسته
ديگه زندگيتون از اين رو به اون رو مي شه اين خانم و آقا خيلي پولدارن خيلي هم مهربون . حاال الل موني بگيرين و مثل بچه
. آدميزاد ساكت واستين
. در همين وقت اون خانم و آقا همراه خانم اكرمي از پله ها پائين اومدن
اون مرد و زن تقريباً پير بودن . هر دو صورتهاي مهربوني داشتن . بدون اينكه دست خودم باشه ، يه لبخند گوشه لبهام نشست .
نمي دونم چرا فكر مي كردم كه اونها من رو انتخاب مي كنن . نمي دونم چطور يه دفعه دلم از . احساس عجيبي پيدا كرده بودم
. اينجا كنده شد
. انگار يكي بهم مي گفت كه تا چند دقيقه ديگه از اينجا مي ري
تو رويا خودم رو ديدم كه صاحب پدر و مادر شدم و مثل اون دختر بچه ، لباسهاي اعياني ، اين ور و اون ور مي رم و پدرم و
. مادرم مواظبم هستن
تو اين افكار بودم كه يه دفعه متوجه شدم اون خانم و آقا جلو روم واستادن . نگاه ان خانم خيلي مهربون بود . انگار داشت با
. چشمهاش نوازشم مي كرد
بعد از مدتي كه نگاهم كرد ، آروم يه چيزي به اون آقاهه گفت و من رو نشونش داد و اون هم سرش رو به عالمت موافقت تكون
. داد
!انگار تو آسمون ها پرواز مي كردم . يعني مي شد كه اونها من رو انتخاب كنن ؟
. اون خانم از من پرسيد : پسرم يه چيزي مي خوام ازت بپرسم
. تمام وجودم گوش شد
تو رو تازه اينجا آوردن ؟ جواب دادم نخير خانم ، من چندين ساله كه اينجا زندگي مي كنم . پرسيد پس چرا اينقدر صورتت :پرسيد
و لباسهات تميزه ؟ چطور مثل اونهاي ديگه صورتت چرك و كثيف نيست ؟ چرا سرت شپش نداره ؟
. اون موقع بود كه توي دلم اون دختر بچه رو دعا كردم كه بهم گفته بود بايد خودم رو بشورم و تميز كنم
بالفاصله گفتم براي اينكه من از كثيفي بدم مي آد . خانم من هر دو روز يكبار خودم رو مي شورم . با اينكه بعد از تميز شدن باز هم
شيپيش ها مي آن طرفم. آخه مي دونين ؟ شيپيش ها مي آن طرفم . آخه مي دونين ؟ شيپيش از سري كه تميز باشه خوشش مي آد
و مي آد طرفش . اما من بازم خودم رو مي شورم . هم اون خانم و هم اون آقا از جوابم خوششون اومد . خانمه رو به مدير يتيم
. آقاي مدير ما همين آقا پسر رو با خودمون مي بريم . لطفاً ترتيب كارها رو بدين : خونه كرد و گفت
دلم مي خواست بپرم و هر دوشون رو ماچ كنم . دلم مي خواست مدير رو ماچ كنم . دلم مي خواست كه حتي خانم اكرمي رو هم
. ماچ كنم ! احساس مي كردم ديگه ازش كينه ندارم هيچي ، دوستش هم دارم ! از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم
مدير بطرف دفترش حركت كرد كه يه دفعه خانم اكرمي اومد جلوي اون خانم و آقا و گفت : اگه من جاي شما بودم اين بچه رو
.انتخاب نمي كردم
خانمه پرسيد چرا ؟ خانم اكرمي گفت : اين بچه ناجوره ! وحشيه ! به درد شما نمي خوره . اين بچه سرگرمي ش اينه كه موش
! بگيره و با نخ دار مي زنه . قورباغه مي گيره و شكم زبون بسته ها رو پاره مي كنه و دل و رودشون رو مي كشه بيرون
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت54 رمان یاسمین
خالصه پسر بچه شريه
. از تعجب زبونم بند اومده بود . اصالً نمي تونستم حرف بزنم . فقط به خانم اكرمي نگاه مي كردم
. اون خانم مهربون باشنيدن اين حرفها به اون آقا اشاره اي كرد و بعد نگاهي به من كرد و به طرف ماشين رفت
از صف پريدم بيرون و به طرف اون . تمام رويايي كه لحظه اي پيش براي خودم ساخته بودم داشت جلوي چشمم خراب مي شد
خانم رفتم و گفتم بخدا دروغ مي گه .من آزارم به يه مورچه هم نمي رسه ! بخدا من بچه خوبي هستم . تو رو خدا صبر كنين . تازه
. من بلدم ويلن هم بزنم
. نرين يه دقيقه صبر كنين
. باسرغت به طرف سوراخ ديوار دويدم و رفتم توي باغ . با سرعتي كه براي خودم هم عجيب بود مي دويدم
در عرض نيم دقيقه به جايي كه ويلن رو قايم كرده بودم رسيدم و ورش داشتم و با همون سرعت برگشتم . اما وقتي رسيدم كه
. ماشين اون خانم و آقا از در يتيم خونه بيرون رفت
. وا دادم ! بابا سليمون در حياط رو بست و برگشت با ناراحتي من رو نگاه كرد
. ويلن توي دست ، همونجا واستادم و مات به در يتيم خونه خيره شدم
خانم اكرمي ، اين زن پليد به طرفم اومد و در حالي كه لبخند پيروزمندانه اي روي لبش بود خيلي خونسرد ويلن رو از دستم گرفت
. و محكم زمين زد
ديگه برام فرقي نداشت . ديگه گريه م هم نمي گرفت . فقط واستاده بودم و به در يتيم خونه نگاه مي كردم . چه مدت اونجا ، به
همون حال بودم ، نمي دونم فقط وقتي اكبر دستم رو گرفت به خودم اومدم . اكبر من رو با خودش بطرف منبع آب برد و صورتم رو
تو خودم بودم . با خودم فكر ميكردم كه چه آزاري به . شست و شروع كرد به دلداري داد من . اصال به حرفهاش گوش نمي كردم
. اين زن پست رسونده بودم كه اينقدر با من لج بود
يه گوشه حياط نشستم و رفتم تو رويا . خودم رو با لباسهاي قشنگ و نو مي ديدم كه سوار اون ماشين شدم و در حاليكه خوراكي
هاي خوب مي خوردم ، از پشت شيشه هاي تميزش مردم رو نگاه مي كنم . اين يكي رو ، نه خانم اكرمي و نه هيچكس ديگه اي
! نمي تونست ازم بگيره
. بالخره اين جريان هم مثل بقه چيزها گذشت . شانسي كه آورده بودم خانم اكرمي نفهميده بود از يتيم خونه به باغ راه داره
فرداش ، بعد از صبحونه احضار شدم . اين زن ديونه دست بردار نبود . ازم پرسيد كه ويلن رو از كجا آوردم . جز سكوت جوابي
. نداشتم بدم
. پدر سگ به يه كارگر گفت كه من رو بندازه تو سياه چال
تموم بدنم لرزيد . سياه چال جاي بسيار وحشتناكي بود . تا حاال نديده بودم كه كسي از سياه چال بيرون بياد . يكي دو تا از بچه ها
رو كه به دستور اين عفريته تو سياه چال انداته بودن ، ديگه نديده بوديم . البته بعدش بهمون مي گفتن كه از اونجا بيرونشون
كردن اما ما باور نمي كرديم . وقتي شنيدم كه مي خوان من رو ببرن سياه چال ، از ترس زانوهام شروع به لرزيدن كرد . نمي
. دونستم كه اون لحظه به كي پناه ببرم
. يه دفعه اسم خدا جلوي چشمم اومد . فقط تو دلم گفتم خداجون كمكم كن ! من از سياه چال مي ترسم
. هنوز دعام تموم نشده بود كه بابا سليمون جلو اومد و گفت : ويلن رو من بهش دادم
اين عفريته نگاهي به باباسليمون كرد و بعد به من نگاه كرد و ديگه حرفي نزد و رفت . باز هم اميد به دلم برگشت ! انگار خدا
. فراموشم نكرده بود
دلم مي خواست دست بابا سليمون رو ماچ كنم . محبت اين پيرمرد در اون شرايط مثل چشمه آبي بود براي آدمي كه از تشنگي در
. حال مرگه
. خدا رحمتش كنه . اون روز نجاتم داد . دو روزي گذشت
به عشق تمرين با ويلن بود . با شوق مي اومدم . وقتي آبها از آسياب افتاد . از سوراخ به باغ رفتم هميشه وقتي اينجا مي اومدم
و سرو تنم رو تو آب چشمه مي شستم و بعد مشغول تمرين ميشدم . حاال ديگه با چه اميد اينجا بيام ؟ به چه رويي به رضا بگم كه
. اين عفريته سازش رو شكسته
. تو اين فكر بودم كه رضا رو جلوي خودم ديدم
با خجالت گفتم رضا مي خواستم بهت يه چيزي بگم . فرصت نداد حرف بزنم و گفت خودم همه چيز رو ميدونم . با تعجب نگاهش
. كردم كه گفت : يه ساز ديگه برات آوردم . مواظب باش اين يكي طوري نشه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_یکم 1⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
در زدم ، نشنید..
آروم در رو باز کردم رفتم داخل اتاقش...
دیزاین اتاقش هم منحصر به فرد بود جان من😍
قسمت به قسمت طرح متفاوت داشت
طرح خاکی زده بود وعکس شهدا ،لباس خاکیش و آرم خادم الشهیدش کنارش ،
سجاده ای که همیشه همون قسمت پهن بود ..
طرف مقابلش مربوط به درس و دانشگاهش بود میز تحریر و لپ تاپ و ابزار درسش ، نقشه کشی میخوند یار من ..❤
نگاهش رو از صحفه لپ تاپ بلند کرد و به روم لبخند زد ..
+سلام امیر..؟!
بلند شد اومد طرفم
_سلام ریحانه ام
کی اومدی ؟!
خوش اومدی خانوم 🌸
دستم رو گرفت روی همون قالیچه وسط اتاقش روبه روی خودش نشستم ..
+امیرم ؟!
معلوم بود دل بیقراریش 💔
_ریحانه ؟!
نمیدونم چه حکمتی داره حضرت زینب (س) چی میخواد برای من و تو و زندگیمون رقم بزنه ،
نمیدونم چی دوست داره برامون که چند وقت پیش باید اسمم بعد از دوسال انتخاب بشه
و بره تو لیست مدافعین ،
یهو یه تصادف باعث بی لیاقتیم بشه و دوماه نتونم اقدام کنم
و حالا بهم بگن جایگزین فرستادن و من باید دوسال دیگه صبر کنم..
ریحانه ؟!
من انقدر بی لیاقت شدم و نمیدونستم ؟!
یعنی انقدر بی ارزش بودم و خبر نداشتم ؟!
سخته دلت هوایی بشه و به بن بست بخوری ...
پیر میشم تو این دوسال ..
از اون روز نگم که چقدر سخت بود آروم کردن قلب بیقرار یار شهادت دوستم حکمتشو وقتی فهمیدم که ....
شاید خدا به قلب نو عروس امیر فکر کرده بود قلبی که با هرچیزی توان مقابله و صبوری داشت الا بیخبری ...
شنیدن خبر جاویدالاثرشدن اون گروه تا چن روز بیقرارم کرده بود تا جایی که امیر میگفت ،
حکمت عمه جان ، ریحانه شهدا بوده ،ریحانه ای که هنوزآماده نیس تازه دامادش رو فدا کنه ..
دروغ چرا اما دوست داشتم حداقل چند مدت من بشم ریحانه خونه امیر و بعد صبوری پیشه کنم و بعد من بمونم و یک عمر چشم انتظاری ..
وقتی به امیر میگم چند سال زندگی کنیم بعد تنهام بذار با لبخند میگه نکنه منتظری شهید بشم ..؟!
من منتظر عاقبت بخیری هردومونم قهرمانم ؟!
شاید دلهره دوسال آینده باعث عجله شد تو تصمیم به عروسی گرفتن که نه ،سر خونه زندگی رفتنمون شد ..
درست زمانی که مامان و خانه در حال تلاش برای مراسم عروسی گرفتن ما بودن
آقای برادر ،بقول خودش طی یه عملیات انتحاری همه رو شوکه کرد، اعلام کرد ما قصد ماه عسل به مقتل الشهدا داریم ..
+امسال ک توفیق شده و خدا خواسته که باهم خادم #شلمچه باشیم
ترجیح میدم زندگیمو کنار اون ها توی همون شب بله برون معروف شروع کنیم 😍
وقتی مامان اخم کرد ، خاله تعجب کرد ، زهرا جیغ جیغ کرد و عمو وبابا با تاسف سرشون رو تکون دادن ؛ من لبخند زدم و چشمکی حوالی چهره ی مهربون مَردم ...
با وجود تموم کشمکش ها مبنی بر تک پسر بودن امیر و تک فرزند بودن من و آرزویی که مامان بابامون برامون داشتن،
بالاخره موفق شدیم تونستیم راضیشون کنیم، اجازه بدن زندگیمون
با عافیت شروع بشه..
شبی که صبحش قرار بود کاروان ما اعزام بشه، به تعبیری شب قبل از ماه عسلمون هم میشد، خانواده امیر با گل و شیرینی اومدن خونمون و تنها کسیکه از این موضوع بعد از ما دوتا شاد بود، آقا رضا بود که ایشونم با چشم غره های زهرا، حق اظهار نداشت😂
ترجیح دادم این بار امیر رو نفرستم جلو و خودم با بزرگترا صحبت کنم..
+میتونم یه چیزی بگم؟!
زهرا با حرص گفت:
نه ریحون نمیخوایم حرفاتو بشنویم😑
امیر هم برای دفاع از من با تحکم زهرا رو صدا زد؛ زهرا خانوم؟؟!
این لوس خانومم با بغض گفت:
ببخشید ولی خب ناراحتم☹️
امیر مهربون شد..
+یعنی تو دلت نمیخواد داداشیت خوشحال بشه؟!
خب این موضوع، علاقه مندیه منو ریحانه ست عزیزم!
خداروشکر که باباییم سرسنگینی رو گذاشت کنار و گفت:
هرچی ریحانه م رو خوشحال کنه منم راضیم!
امیر ازسر آسودگی نفس راحت کشید..
لبخند زدم به دل نگرانیش..
شاید این حرف مُهر پایان بود به تموم نارضایتی ها که باعث شد بقیه هم کم کم لبخند بزنن..
#ادامه_دارد 😉
#همراهمون_باشید 😎
🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻🎗🌻
--—----#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗
#شاید_معجزه ❤
# قسمت سی و دوم 2⃣3⃣
صبح قبل از طلوع امیر اومد دنبالم..
ایندفعه خیلی فرق داشتم با سال قبل..
تو آیینه خودم رو نگاه کردم؛
حجابم به صورتم نزدیکتر شده بود٬
نگاهم اون سرکشیه قبل رو نداشت و آروم شده بود..
امسال میرفتم پیشِ رفیقام، رفیقایی که از جنس آرامش بودن..
امسال با یارم میرفتم #سفرعشق💙
یاری که شده بود ناجی زندگیم و بخیر کرده بود عاقبتم رو..
مامان که صدام زد چادرم رو پوشیدم، کوله پشتی و دوربینم رو برداشتم و رفتم بیرون..
امیر تو هال ایستاده بود..
ای جانم، آقای برادر شده بود جانِ من..
+سلام!
برگشت به سمتم؛
_سلام دوربین دار خودمون..
اومد جلو کوله پشتیم رو ازم گرفت..
مامان به روی هردومون خندید و گفت:
امیدوارم امسال هم براتِ اتفاقای خوب براتون امضا بشه💫🌸
از زیر قرآن ردشدیم..
امیر با بسم الله ماشینش رو روشن کرد و راه افتادیم سمت دانشگاه..
من با اتوبوس بچهای خودمون میومدم، امیر هم با رفیقاش، که اونا هم خادم الشهید بودن میومد اما خب باهم بودیم..
رسیدیم جلوی در دانشگاه ، پیاده که شدم، امیر صدام زد صبر کنم..
پیاده شد و رو ب روم ایستاد..
چفیه ی سفید رنگ توی دستش رو با لبخند انداخت دور گردنم،
+این هدیه ی رفیق شهیدمه میخوام امسال تو بندازی که برام با ارزشترینی🌸
ذوق زده و با هیجان گفتم؛
مرسی که انقد خوبییی بهترین!
بلندتر خندید..
+باشه بابا آبرومونو بردی!😄
اقا رضا صدام میزد که زود تر برم سوار شم، با ذوق بیشتر برگشتم سمت امیر و گفتم؛
مخلصیم آقای برادر حواسم بهت هستا😉
دستشو گذاشت روی چشم راستش و برداشت که یعنی چاکر شماهم هستیم..
#ادامه_دارد 😎
#همراهمون_باشید 😉
🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗🍃🎗#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_سه 3⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
صبح با صدای اذان بیدارشدم..
رفتم حسینیه ای که تو خابگاه بود و بالاش بزرگ نوشته بود″السلام علیک یا احمدبن موسی یا شاهچراغ″
لبخند زدم به نسیم خنک سحر، که به تنهایی میتونست حال خوب رو خوبتر کنه..
نمازم تموم نشده بود که امیر زنگ زد..
+جانِ دلم؟!
_جانت سلامت، ریحانه کجایی؟! بیا با خودم بریم! چون خادمی افتخاری هستی، میتونیم باهم بریم!!
آماده شدم و رفتم بیرون از خوابگاه..
امیر رو دیدم یکم دور از در خروجی وایساده بود..
_سلام!
صدامو که شنید نگاهم کرد لبخند زد :)
چفیه م دور گردنم بود و با پیکسل خادم الشهدا بسته بودم :)
همونطور که کوله مو از روی دوشم برداشت، گفت:
_سلام خانومِ خواهر😄
+واای امیر خیلی بدی حالا هی یادم بیار😄
بدجنس بود این عزیزِجان..
_خب میخوای یادت نیارم؟!
+نه خب دلم میخواد😂
راه افتادیم سمت ماشینی که امیر باهاش اومده بود..
+امیر میریم کجا؟!
-ان شاءالله یادمان شلمچه.. از امروز کارمون شروع میشه.. فکر میکنم شما داخل حسینیه باید باشی..
+پس تو کجایی؟!
-من محل برگذاری روایتگری :)
یه لحظه دلم گرفت..
+اونجا رو دوست دارم..کاش منم اونجا بودم..
دستمو گرفت و لبخند زد..
-همونجایی که پارسال منو از خدا خواستی؟!😄
+بد طینت😢
حرصم داد ولی حرفش نشست کنج دلم *_*
شایدم خدا و شهدا همونجا امیر رو برای سرنوشتم رقم زدن..
آفتاب تازه طلوع کرده بود که رسیدیم حسینیه..
دلم آشوب شد..
نمیدونم چرا اما دلم آشوب شد از اینهمه حسِ خوب غیر قابل باور...
سال قبل هرگز فکر نمیکردم دوباره برگردم حتی چنین قصدی هم نداشتم، اما ببین ریحانه چطور برگشتی؟؟! چجوری برگشتی؟؟!
میبینی دست تو دست یکی که ازش بد میومد و با آرم خادم الشهدایی که تا پارسال برات مسخره بود..
چیشد اخه یهو.. نمیدونم ولی امسال دلم متعلق به خودم نیست..
امسال شدم #ریحانهیشهدا و دل دادم به شهدایی که مطلوب قلب و زندگیمن.. پس بذار هرجا که خاطرخاهشونه دلم رو ببرن💞
از همون روز کارم شروع شد..
خادم داخل حسینیه ی شلمچه″
روزم با نگاه به محل تدفین شهدای گمنام شروع میشد و شبم با ″شب بخیر″ گفتن بهشون..
آرامشِ روحی بودن این غریب های زمین و معشوقه های آسمون..
این بین هر ازگاهی امیر رو میدیدم ..
امروز که خلوت تر بود اومده بودم بیرون که عکاسی هم داشته باشم..
خلوت تر بود چون قرار بود شب اتفاقایی بیوفته😍
ولی من باید دور بمونم😢
+سلام دوربین دار معروف خودمون😄
-سلاااام امییییییر دلم برات تنگ شده بوووود😢
+ریحانه یواش عه آبرومونو بردی😑
-عه خوب تو ک میدونی وقتی هیجان میگیره منو..
نذاشت ادامه بدم، خودش گفت:
در واقع جو میگیره شمارو😄
+خیلی....
مزاحمم نشو اصا..
آدم رو حرص میده تازه امشبم نمیتونستم به برنامه شون برسم غصه م رو چند برابر کرده بود..
رفتم رو به روی گنبد فیروزه ای رنگ ایستادم و با بغض گفتم؛ من امشب رو از خودتون میخوام..
صدای شات دوربینم رو شنیدم..😍
#همراهمون_باشید 😉
#ادامه_دارد 😎
💓🍁💓🍁💓🍁💓🍁💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤⛈❤⛈❤⛈❤⛈❤
#شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_چهار 4⃣3⃣
نویسنده: #سیین_باا 😎
دقیقا همون لحظه ای که رو به گنبد داشتم دعا میکردم، امیر ازم عکس گرفته بود..
و این یعنی #لذتزندگی💞
کل اونروز رو تا دم دمای غروب کنار امیر بودم..
میگفت کار زیادی نداره برای همین اومده پیش من باشه ..
غروب کم کم کاروانا رسیدن..
موقع اذان بود..
امیر بلند شد همونجا نماز بخونه..
منم دلم نیومد اقتدا نکنم :)
دو رکعت نماز عشق نخونم قربه الی الیاری که عسل کرده بود روزهای تلخ زندگیم رو..
نمازمون که تموم شد امیر با لبخند گفت: ریحانه خانوم یه چیزی بگم قول میدین باز جو ، نه چیزه هیجانی نشید و آبرومونو نبرید؟؟؟
خندیدم!
+امیر، حیف که دوسِت دارم بدون ادبیات😑
خندید!
_این دوست داشتنِ شما دنیای ماست💞
قند تو دلم آب شد :)
_شما الان بلند شو باهم بریم محل روایتگری؛ امشب مهمونی ، مهمون من نه ، مهمون شهدا :)
صحبت کردم یه امروز رو کنار من باشی پس الان بریم ، که الان #حاجحسینیکتا شروع میکنن💞
از ذوق این خبر از شوق شنیدن حرفم از طرف شهدا ، از حال خوشی که داشتم؛ فقط تونستم سجده کنم و بگم #الحمدللهازحالخوبم 😍
این بار پا به پای امیر از مسیر نور های سبز رنگ گذشتیم..
قدم به قدم به کربلا نزدیک تر شدیم..
یکی به یکی پرچم های #یازهرا رو رد کردیم؛ پرچمهایی که با نسیم آروم باد رقص کنون جا به جا میشدن و گاهی صورت مارو نوازش میکردن!
اونقد لمس این پرچما حس خوبی داشت که امیر گاهی میگرفت به دست و چند ثانیه توقف میکرد..
#الحمدللهازیارخداییم:)
نزدیک تر که میشدیم صدای مداحیِ حاج مجید بنی فاطمه بیشتر میشد( خراب کردم/ دُرُستش کن)
نزدیکتر که میشدیم تب و تاب و التهاب فضا بیشتر میشد..
ناخودآگاه قدم برداشتم به سمت تپه ای که سال قبل نشسته بودم..
امیر هم کنارم..
نشستم همونجا..
امیر هم کنارم..
راوی این طور شروع کرد؛
پارسال اومدی اینجا؟!
حال دلت چطور بود؟!
بد بودی؟! گناهکار بودی؟! خطا رفته بودی؟!
اومدی قول دادی؟! خوب بشی پاک بشی؟!
یادته بله برون رو؟!
بله رو دادی؟!
موندی سر قولت؟! امسال اومدی؟! حال دلت چطوره؟!
دیدی میتونی؟!
دیدی شهدا حال خوب کنن؟!
دیدی خریدنت شدی ریحانة الشهدا؟!
اگه تلاش کنی ریحانة الحسین هم میشی..
بچها آره میتونید ″از شهدا بزنید جلو بشید یار امام زمان اگه لذت گناه کوفتتون بشه″
راوی منو میگفت و حال دلم بیقرار تر میشد،
راوی منو میگفت و حالِ دلم قشنگتر میشد، راوی منو میگفت و بیشتر #الحمدللهازحالخوبم میچسبید کنج دلم..
امسال اشک ریختم اما نه از گناه نه از عقب افتادن و عقب موندن امسال اشک ریختم از خریداری شدنم توسط شهدا، از عشقی که اونها بهم دادن، از وجود امیری که شده بود پایان خوش زندگیم..
امیر آروم سجده کرد..
همونموقع راوی گفت؛ امسال برات شهادتتو بگیر!
سال به سال داره دیرتر میشه ها!!
حواست هست؟! #محسنحججی سال پیش بین همین بچها بود امسال کجاست؟!
براتِ شهادت میخوای؟! بسم الله...
امان از دلی که میدونست یارش، آرامشش، دلیلِ بودنش؛ #شهادت آرزوشه..
امان از دلی که میدونست تو دلِ یارش غوغای شهادته..
نگاهش کردم!
شونه هاش تکون میخورد؛
دلت شهادت میخواد؟!
ریحانه کی باشه که نخواد..
از ته قلبم دعا کردم به آرزوش برسه!
#جاندلدلبیقرارم:)
از خدا خواستم یه کربلای دو نفره نصیبمون کنه بعد هر طور خودش صلاح بدونه..
#همراهمون_باشید 😎
#ادامه_دارد
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓 #شاید_معجزه ❤
#قسمت_سی_و_پنجم 5⃣3⃣
#پارت_آخر
نویسنده: #سیین_باا 😎
هرچی از حال و هوای اونشب بگم و شبهای بعد و اون سفر پربار و پر از حس های خوب؛ باز هم جا داره ..
سالمونو تحویل شهدا دادیم و بهار ازشون هدیه گرفتیم..
غم دادیم، شادی گرفتیم..
حال دلِ نساخته دادیم و حالِ خوب هدیه گرفتیم..
اواسط عید کارمون تموم شد..
باید برمیگشتیم..
باید دل میکَندیم و پایان این حال خوش شد منطقه ی فــکه..
رفتیم اونجا برای خداحافظی!
امسال برخلاف سال قبل آزادانه از امیر خواستم؛
+میشه از آرم خادم الشهدای لباستون عکس بگیریم؟!
و جوابی که قند شد و گوشه ی دلم ذره ذره آب شد؛
_صاحب اختیاری بانو🍃
و اون عکس شد همدم روزای تنهاییم!
روزایی که ....
از مناطق خداحافظی کردیم و من باز هم با بغضی که میترسید دیگه قسمتش نشه خادمیِ شهدا؛ برگشتـم شهـر..
اما اینبار امیر کنارم بود که تموم غصه های عالم رو از دوشم برمیداشت با |وجود قشنگش|..
خونه ی خودمون آماده بود به لطف بابا و عمو، اما وقتی رسیدیم تصمیم گرفتیم بریم خونه ی عمو( پدر امیر)..
تقریبا آخر شب بود ولی زهرا گفته بود بیداریم..
وقتی وارد خونه شدیم صدای دست و جیغ زهرا رفت هوا😅
و ما تازه فهمیدیم امروز تولد امیر بوده یعنی دقیقا ۱۰/فروردین..
وقتی از امیر خواستن شمع رو فوت کنه آروم و زیر لب جوری که فقط من بشنوم گفت؛ خدایا قبل از دوسال آینده یه امیرحسین نصیبم کن😅
و با ذوق و هیجان زیاد فوت کرد..
لبخند زدم به این حال خوبش :)
و با خودم گفتم؛ جانِ ریحانه حتی تولدش هم با بقیه فرق داره، #خاکیترینتولددنیا با لباسایی که نشون از عشقش بود، نشست و بدون خستگی کیک خورد..
+بح بح مامان دیدی من نصیبتون شدم!
مَـردی شده بود پسرم، امیر حسینِ هیجده ساله ی من!
-اره پدر سوخته تورو میگفتم متاسفانه!
بابای مهربونِ امیرحسینم، که من از ته قلبش خبر داشتم که چطور عاشقِ قد و بالای پسرش بود!
پسری که از همون ابتدا راه خودش رو ادامه میداد و همیشه پا به پای پدرش؛ #شهدایی بود🍃
_ریحانه خانوم میگم یه چند وقته این پسرتون میگه بابا میشه جور کنی من از همین ترم اول برم خادمی، نگو قصه ی مامان باباشو شنیده😂
امیر حسین؟!
عزیزدلِ خجالتیم!
لبخند زد و فقط گفت؛ نهههه اصلا..
کی بود که نمیدونست پسرِ من عاشق دختر عمه ی زبون درازش شده..
امیر دستی کشید روی سرِ شاخ شمشادش و با احتیاط بلند شد..
دیدم که دست گرفت به پاش و بلند شد..
اما بعد از اونشب روزای قشنگ زندگیِ دو نفره ام با امیر شروع شد..
روزایی که لحظه به لحظه ش شده بود مایه ی آرامشم..
ولی دُرُست یک ماه بعد از اینکه با خبر شدیم، امیرحسینِ آرزویِ پدرش قرار زندگیمون رو عسل کنه؛ اون دوسال هم تموم شد و نوبت، دوباره به امیر افتاد که بره بشه مدافع حریم عمه ی سادات💞
این بار دلم رو قرص گرفتم!
من چه کم از عروس #وهب دارم :)
بهایِ مرد زندگیم ″بهشت کنار سید الشهدا″ خواهد بود..
امیر رفت!
با اطمینان دلِ من رفت!
با رفتنش تنهاییام شروع شد بیخبر موندنام شروع شد، شبا با عکسش میخوابیدم و روزها با عکسش بیدار..
گاهی زنگ میزد گاهی نه ، گاهی خبر داشتم ازش گاهی نه!
کم کم به روزایی نزدیک میشدم که امیرحسینِ آرزوی پدرش داشت به دنیا میومد و یک هفته بود از پدرش خبر نداشتیم!
از عمه ی سادات کمک خواستم و چشمامو بستم تا وقتی که امیرحسینِ آرزوی پدرش به دنیا بیاد..
انگاری با اومدن امیرحسین، شادی دوباره به زندگیم برگشت!
دُرُست لحظه ای که با صدای گریه ی شاه پسرم چشمامو باز کردم و تو آستانه ی در؛
امیر و آرزوش، به بغل دیدم با یک پایی که تو جبهه های مقاومت، #جامونده بود..
به قول امیر؛ حتی عمه ی سادات هم از دل کم طاقت ریحانه ی من خبر داره!
با جانبازی زمین گیرم، که دل ریحانه م نلرزه از تنهایی!
قسمت نیست انگاری شهادت توی سوریه!
شاید نصیبمو نوشتن #شهیدراهقدسوبیتالمقدس💔
...
......
#ممنونم_از_همراهی_قشنگتون💞
#نظراتتون_برام_مهمه☺
#منتظر_داستانهای_بعدیمون_باشید🌸
💓🎗💓🎗💓🎗💓🎗💓#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌼🌼🌼🍃
✍️مردی سالها در آرزوی دیدن #امام_زمان (عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد. مدّت ها ریاضت کشید.شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد.معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت.این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).تا اینکه روزی، به او الهام شد:
🔸«الان حضرت بقیة الله(عج)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است. اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!»او حرکت کرد، و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند.
اینک ادامه داستان از زبان آن شخص:
🔹به امام(عج) سلام دادم. حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت:
🔸آیا ممکن است برای #رضای_خدا ، این قفل را سه ریال از من بخرید؟ من به این سه ریال پول احتیاج دارم.پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است. گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد. من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم.زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است. اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم.
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید.
🔸تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید.وقتی پیرزن رفت،امام زمان(عج) خطاب به من فرمودند:مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم. ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست. مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم.از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم. چون او #دین دارد و #خدا را می شناسد.از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد. درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و #انصافِ این پیرمرد،هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم.
امیر مؤمنان علی (ع) :
«هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید». (بحارالانوارج۷۲، ص۳۳.)
📘کیمیای محبت
رمز مشرّف شدن به محضر امام زمان(عج)، ص۱۴
📕عنایات حضرت مهدی(ع) به علما و طلاب، ص۲۰۴-۲۰۲
سرمایه سخن، ج۱
📗ملاقات با امام عصر، ص۲۶۸
💐 #اللهم_عجل_لولـیکـــ_الفرج 💐
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅👈 #روانشناسی
#تلنگر
مردی برای "پسر و عروسش" خانهای خرید.
پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس "زنان و دختران" زیادی بود ڪه با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید، "ڪلید دوم" نسازد و پسر پذیرفت.
روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از "جیب" پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود ڪلید شد، در شرکت "سراسیمه" به دنبال ڪلید میگشت.
پدر به پسر گفت: "قلب تو مانند جیب توست و چنانچه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی."
"همسرت" مانند ڪلید خانهات، نباید بیشتر از یڪی باشد." همانطور ڪه وقتی "نمونه دیگری" از ڪلید خانهات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، "مواظب باش" محبت او را گم نڪنی.
✍ #علیمحمدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✅👈 نشر_صدقه_جاریه
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان_کوتاه_آموزنده
#تلنگر
موضوع انشاء:
يلداى خود را چگونه گذرانديد؟
با سلام خدمت آموزگار خوب و دوستان عزيزم
ديشب يلدا به ما خيلى خوش گذشت .دور هم بوديم و تا تونستيم خورديم و خنديديم ،فال هم گرفتيم.البته پدرم ميگفت شايعه شده كه هندوانه ها را یه كسايى ارزون خريدن و انبار كردن كه گرون بفروشن،به همين دليل من نخريدم تا با مفاسد اقتصادى مبارزه كنم.
مادرم هم گفت: خوب كارى كردى و به من گفت عكس يك هندوانه بكش بگذاريم تو سفره يلدا، منم كشيدم خوشگل شد.مامان گفت: تو روزنامه خوندم كه دونه هاى انار دل درد مياره، براى همين نخريدم.
مادر من خيلى به سلامتى خانواده اهميت ميدهد. خواهرم عكس يه انار رو از تو روزنامه كند گذاشت تو سفره، يه انار بزرگ که دونه هاش سياه بود.
مامان گفت: شب نميشه آجيل خورد سر دلتون سنگين ميشه و خوابهاى بد ميبينيد براى همين فقط نخود چى و كشمش خريدم كه خيلى هم خاصيت دارد .مادرم خيلى مهربان است.
مادرم گفت: رفتم ميوه فروشى كه ميوه بخرم خيلى شلوغ بود منصرف شدم .مامان پرتقال و سيبى رو كه داشتيم مثل گل درست كرده بود و توى بشقاب چيده بود خيلى قشنگ شده بود دلمون نميامد بخوريم ولى مامان گفت: بخورين كه نمونه ميكروب ميگيره، مامانم خيلى با سليقه هست.
بابا آخر شب فال حافظ گرفت،
همش يادم نيست ولى اولش ميگفت:
مژده اى دل كه مسيحا نفسى ميايد.
خلاصه يلداى خوبى بود ،چون ما دل درد نگرفتيم، خوابهاى بد هم نديديم، تازه با مفاسد اقتصادى هم مبارزه كرديم .
اين بود انشاى من اميدوارم خوشتان آمده باشد.
معلم گفت: آفرين پسرم خوب بود اينم يه نمره ۲۰
دانش آموزى از ته كلاس گفت: آقا اجازه سرما خوردين؟ معلم گفت:
چطور ؟ شاگرد گفت آخه آقا اجازه... از چشمتون داره اشك مياد.
معلم گفت: آره يادم نبود كه سرما خوردم...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662