eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ... یا اگه درسته تا چه حد درسته اما این تنها فکری بود که به ذهنم می رسید سیستم رو خریدم و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و ... تقریبا کل پولی رو که از 2 تا شاگرد اولم ... موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت ... ولی ارزشش رو داشت اصلا فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه حتی اگر هیچ فایده دیگه ای نداشت این یه قدم بود و اهداف بزرگ گاه با قدم های ساده و کوچک به نتیجه می رسه ... رفیق هاش رو می آورد ... منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم غذا رو هم مهمون خودم یا از بیرون چیزی می گرفتم ... یا یه چیز ساده دور همی درست می کردم سعی می کردم تا جایی که بشه مال و پول اونها از گلوی سعید پایین نره چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم نماز مغرب تموم شده بود که سعید با عجله اومد توی اتاق مامان مهران ... کامران بدجور زرد کرده سرم رو آوردم بالا ... واسه چی؟ هیچی اون روز برگشت گفت باغ، پارتی مختلط داشتن و بساطِ الان که دید داشتی وضو می گرفتی بد رقم بریده ... دوباره سرم رو انداختم پایین چشم روی تسبیح و مهرم ... و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم ...  خیلی ها قپی خیلی چیزها رو میان فکر می کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مردونه شون اضافه می کنه ولی بیشترش الکیه ... چون مد شده این چیزها باکلاس باشه میگن ولی طبل تو خیالین حتی ممکنه یه کاری رو خودشون نکنن ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن خیلی چیزها رو باید نشنیده گرفت ... سعید از در رفت بیرون من با چشم های پر اشک، سجده نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه توی دلم آتشی به پا بود که تمام وجودم رو آتش می زد ... - خدایا ... به دادم برس احدی رو ندارم که دستم رو بگیره کمکم کن بهم بگو کارم درسته بگو دارم جاده رو درست میرم رفقاش که داشتن می رفتن ... کامران با ترس اومد سمتم... و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود سر حرف رو باز کرد  راستی آقا مهران حرف هایی که اون روز می زدم همه اش چرت بود همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم چند لحظه مکث کردم ...  شما هم عین داداش خودم حرفت پیش ما امانته چه چرت چه راست یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد خداحافظی کرد و رفت سعید رفت تو من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه تمام شب خوابم نبرد ... از فشار افکار روز به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم از این پهلو به اون پهلو بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود فقط یه سوال بود سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد - خدایا ... دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم تو هم از عمل من راضی هستی؟ بعد از نماز صبح ... برگشتم توی رختخواب ... با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم تا اینکه بالاخره خوابم برد سید عظیم الشأن و بزرگواری مهمان منزل ما بودند تکیه داده به پشتی رو به روشون رحل قرآن رفتم و با ادب دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند سرم رو پایین انداختم من علم قرآن ندارم و هیچی نمی دونم علم و هدایت از جانب خداست جمله تمام نشده از خواب پریدم همین طور نشسته صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد دل توی دلم نبود دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد رفتم حرم مستقیم دفتر سوالات شرعی  حاج آقا ... چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم باورم نمی شد داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت208 رمان یاسمین بله خودم هستم- : بعد برگشتم و به كاوه نگاه كردم كه گفت . ايشون خانم بيتا پنا
رمان یاسمین من نمي دونم . هر چي كاوه تصميم بگيره تأئيد منم هست- . اينو گفتم و بلند شدم و رفتم جلوي پنجره و بيرون رو نگاه كردم . چشمم به خيابون ، جلوي در اتاقم بود : همه ساكت شدن . كاوه اومد پيشم و دستش رو گذاشت رو شونه م و ازم پرسيد كجا رو نگاه مي كني ؟- ! دم در اتاق رو ! چشم انتظاري دارم ، مي دوني كه- .دستي به موهام كشيد و برگشت پيش بقيه چند دقيقه بعد منم رفتم پيش شون و نشستم . كاوه-بهزادجون به نظر من پيشنهاد خوبيه . البته من تو محاسبه و ارزيابي نظارت مي كنم . حاال خودت مي دوني . باشه موافقم- . بيتا –بفرماييد آقا بهزاد . اينا فتوكپي يه تمام اموال آقاي ... رالستي حتماً مي دونستيد كه ايشون كي بودند . بله مي دونستم- . بيتا – مي دونستم . بيتا – گويا زندگي عجيبي داشتن ! تو اون باغ به اون بزرگي ، تك و تنها ! گويا خيلي هم بخودشون سخت مي گرفتن زندگي رو درست نيست كه در مورد آدم ها بدون شناخت قضاوت كرد ! حتماً خبر دارين كه در زمان حيات شون چه كمك هايي به چه - ! جاهايي كردن ... بيتا – معذرت مي خوام . حق با شماست . اما منظورم اين بود كه . ايشون يه هنرمند ، يه انسان وارسته و درد كشيده بودن . روحشون شاد- ببخشيد خانم پناهي . چه مدت اين برنامه ها طول مي كشه ؟ . بيتا – دقيقاً نمي دونم . شايد حدود يك هفته ده روز خوبه با من ديگه امري نداريد ؟- بيتا- عرضي نيست . احتماالً چند جلسه بايد با هم داشته باشيم . البته سعي مي كنم عصرها بيام خدمتتون كه روحيه شما مناسب ! باشه : نگاهش كردم و گفتم . بايد منو ببخشيد . مي دونم برخوردم خيلي بد بوده . عذر مي خوام ازتون- : خنديد و گفت ! پولدارها زياد نبايد از كسي عذر خواهي كنن- : بهش نگاه كردم و گفتم پولدارها 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚜وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است ⚜شب بخیر ای حرمت شرح پریشانی ما #شبتـون_حســـــــینے❤️ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷زيارة فاطمة الزهراء عليها السلام🌷 اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ حَبيبِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَليلِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفىِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَمينِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ اَفْضَلِ اَنْبِياءِ اللهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِّيَةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سِيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمينَ مِنَ الاَْوَّلينَ وَالاْخِرينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللهِ وَخَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَىْ شَبابِ اَهْلِ الْجَنَّةِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الصِّدّيقَةُ الشَّهيدَةُ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكِ اَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْفاضِلـَةُ الزَّكِيـَّةُ ، اَلسـَّلامُ عـَلَيْكِ اَيَّتـُهَا الْحَوْراءُ الاِْنْسِيَّة 🌹لطفا برای دوستان خود هم ارسال کنید تا همه سلامی به بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) داشته باشند 🌹 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. 🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. 🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. 🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. 🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. 🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. 🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. 🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. 🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست? عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. 🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. 🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. 🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. 🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. 🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. 🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. 🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. 🕊 آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. ⚪️ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🌸 🌺🍂🌺🍂 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃⚘✨🍃⚘✨🍃⚘✨🍃
📗 داستان کوتاه حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند. نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟ چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند. "نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند. سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت: هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود. نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت. از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد. از او علت آن را پرسید؟ گفت: من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی! امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده... "داستانی بسیار تامل بر انگیز است." *"خداوند" همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم.* 🌿ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌿 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
دزدی به مزرعه ای رفت و جوالی را همراه خود برد. اوّل مقداری کدوحلوایی و هندوانه و خربزه در جوال ریخت، بعد مقداری سیب و سیب زمینی و بادمجان و خیار، و روی آن مقداری سبزیهای مختلف مثل تره و ریحان، درِ جوال را بست و آماده‌ی فرار شد. ناگهان صاحب مزرعه با نوکرهایش رسیدند. نوکرها دزد را گرفتند و به درختی بستند و از ارباب پرسیدند با او چه کنیم. ارباب دستور داد هر چه داخل جوال است، یکی یکی بیرون بیاورند و به سر دزد بزنند. نوکرها مشغول شدند و سبزیهای لطیف را که روی جوال بود یکی یکی برداشتند و به سر دزد میزدند، ولی دزد گریه میکرد و میگفت: اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً: «خدایا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن». چون میدانست آخر کار چیزهایی مثل کدوحلوایی و هندوانه و خربزه را که اوّل در جوال ریخته، بر سرش خواهند زد. در آخرت هم ما همان چیزهایی را باید متحمّل شویم که در دنیا در جوالمان ریخته ایم. 🌼فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ 🌼وَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ (زلزال/٧,٨) ☘پس هر كس به مقدار ذرّهاى كار نيك كرده باشد همان را ببيند. و هركس هم وزن ذرهاى كار بد كرده باشد آن را ببيند. 🌺اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً: «خدایا آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن».🙏 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
💠داستان مرده‌ای که با دعای مادر به دنیا برگشت💠 ◀️این داستان کسی هست که در معرض مرگ قرار گرفت و با عزرائیل ملاقات کرد و حتی در حالت مکاشفه قبل از مرگ، اهل بیت (ع) را هم زیارت کرد ولی با دعای مادر دوباره به دنیا برگشت. 🔷نقل از علامه طهرانی: یكی از اقوام‌ ما كه‌ از اهل‌ علم بود‌ برای من‌ نقل‌ كرد: 🔹در ایامی كه‌ در سامرّاء بودم‌، به‌ مرض‌ حصبۀ سختی مبتلا شدم‌ و هرچه‌ مداوا نمودند مفید واقع‌ نشد. مادرم‌ با برادرانم‌ مرا از سامرّاء به‌ كاظمین‌ برای معالجه‌ آوردند و نزدیك‌ به‌ صحن‌ یك‌ مسافرخانه‌ تهیه‌ و در آنجا به‌ معالجۀ من‌ پرداختند؛ 🔹از معالجۀ اطبّای كاظمین‌ كه‌ مأیوس‌ شدند یك‌ روز به‌ بغداد رفته‌ و یك‌ طبیب‌ را برای من‌ آوردند. همینكه‌ برای معاینه نزدیك‌ بستر من‌ آمد، احساس‌ سنگینی كردم‌ و چشم‌ خود را باز كردم‌ دیدم‌ خوكی بر سر من‌ آمده‌ است‌؛ بی‌اختیار آب‌ دهان‌ خود را به‌ صورتش‌ پرتاب‌ كردم‌. 🔸گفت‌: چه‌ میكنی، چه‌ میكنی؟ من‌ دكترم‌، من‌ دكترم‌! 🔹من‌ صورت‌ خود را به‌ دیوار كردم‌ و او مشغول‌ معاینه‌ شد ولی نسخه او هم مؤثّر واقع‌ نشد؛ و من‌ لحظات‌ آخر عمر خود را میگذراندم‌. 🔹تا آنكه‌ دیدم‌ حضرت‌ عزرائیل‌ با لباس‌ سفید و بسیار زیبا و خوش‌ قیافه وارد شد پس‌ از آن‌ پنج‌ تن‌‌ بترتیب‌ وارد شدند و‌ نشستند و به‌ من‌ آرامش دادند و من‌ مشغول‌ صحبت‌ كردن‌ با آنها شدم‌. 🔹در اینحال‌ دیدم‌ مادرم‌ با حال پریشان‌ رفت‌ روی بام‌ و رو كرد به‌ گنبد مطهّر امام کاظم (ع) و عرض‌ كرد: 🙏یا موسی بن‌ جعفر ! من‌ بخاطر شما بچّه‌ام‌ را اینجا آوردم‌، شما راضی هستید بچّه‌ام‌ را اینجا دفن‌ كنند و من‌ تنها برگردم‌ ؟ حاشا و كلاّ ! حاشا و كلا ّ! 🔹همینكه‌ مادرم‌ با امام کاظم (ع) مشغول‌ تكلّم‌ بود، دیدم‌ آنحضرت‌ به‌ اطاق‌ ما تشریف‌ آوردند و به‌ پیامبر (ص)‌ عرض‌ كردند: خواهش‌ میكنم‌ تقاضای مادر این‌ سید را بپذیرید ! 🌺حضرت‌ رسول‌ (ص) رو كردند به‌ عزرائیل‌ و فرمودند: برو تا زمانی كه‌ خداوند مقرّر فرماید؛ خداوند بواسطۀ توسّل‌ مادرش‌ عمر او را تمدید كرده‌ است‌، ما هم‌ میرویم‌ إن‌شاءالله‌ برای موقع‌ دیگر. مادرم‌ از پلّه‌ها پائین‌ آمد و من‌ بلند شدم و نشستم‌ ولی از دست مادرم عصبانی بودم‌؛ به‌ مادرم گفتم‌: چرا اینكار را كردی؟! من‌ داشتم‌ با اهل بیت (ع) میرفتم‌؛ تو آمدی جلوی ما را گرفتی و نگذاشتی كه‌ ما حركت‌ كنیم‌. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍬🍬🍬🍬 *رمان جذاب و خواندنی،❤* بسم الله الرحمن الرحیم همه بچه ها بهم میگفتن زهرا شما ۴نفرید ۴تا ربع میشه تمام سکه چون محدثه فنقلی مدرسه ای بود منو فاطمه رفتیم مدرسش اجازه مرخصیشو گرفتیم به چشم بهم زدنی ۹مهر شد مامانم یک سره سفارش فاطمه و محدثه به من کرد مامان:زهرا تو حرم مراقب خواهرات باش زهرا بچه ها هله هوله زیاد نخرن مخصوصا محدثهـ -مامان ماشاالله فدات بشم ان شاالله چندماه دیگه فاطمه خانم خونه خودشه بعدشما نگرانیشه باید به محمدآقا بگی نه به من مامان: اونکه میگم اما خوب تو خواهر بزرگتری حواست باشه -چشم یه چادرمعمولی اضافی برداشتم موقعه زیارت بدم به زینب ساعت ۶:۳۰غروب بایدپیش اتوبوسا بودیم زینب خیلی خوشحال بود چون اولین سفر زیارت مشهد ش بود چون قرار بود تو اتوبوس خواهران دوتا پاسدار باشه محمد آقا و نامزد محدثهـ بخشی انتخاب شدن منم چون میخواستم با زینب حرف بزنم و هم مسئولیت محدثه فنقلی بامن بود رفتم ته اتوبوس نشستم پشت من زینب ساره معصومه هم اومدن محدثه فنقلی هم که یک جا بند نمی شد یاد یه چیزی افتادم 😂😂😂 دبیرستانی که بودیم اردو میرفتیم،هرکس آخر اتوبوس بود بهش میگفتن اخراجی ههههه خخخخخ الان ماهم اخراجی هستیما با اتوبوس تا مشهد ۱۶-۱۷ساعت راه بود ساعت ۱۰:۳۰ بود میخواستم به محدثه شام بدم که گفت اول میرم آب بخورم توهمین حین آقای قاسمی (همسر محدثهـ بخشی ) دعواش کرده بود که کم برو بیا اینم که لووووووس زده زیر گریه -محدثه آخه دختر خوب اشکال نداره حالا گریه نکن آفرین عشق زهرا بیا ببین برات لقمه درست کردم بیابخور محدثه فنقلی :هم گشنمه هم خوابم میاد -باشه عزیزم بیا بخور بعد سرت بذار روی پا آجی بخواب وای خداشکر ساعت ۱۱:۱۰بود خوابید زینب : زهرا -جانم زینب: الان حال داری بقیه زندگی حضرت زهرا و حضرت علی بگی -آره عزیزم زینب پس میشه بگی -چشم بعداز سقط حضرت محسن و ماجرای در سوخته و مجروحیت حضرت زهرا اون از خدا بی خبرا داخل خونه میشن با طناب دست حضرت علی میبنند و به حالت خیلی بدی آقا رو به مسجد النبی میبرن بعداز چندساعت که خانم بهوش میان چادر یا جلابیب از فضه میخوان و با حجاب کامل به مسجد میرن توی مسجدالنبی شمشیر بالای سر حضرت علی بوده تا به زور از آقا و بنی هاشم بیعت بگیرن خانم حضرت زهرا که این وضعیت میبنن میگن یا أمیرالمومنین رها میکنید یا نفرینتون می کنم هنوز حرف و کلام خانم تموم نشده که پایه های مسجد شروع به لرزیدن کرد آقا سریع به سلمان فارسی میگن برو به زهرا بگو علی میگه نفرین نکن وقتی سلمان فارسی حرف به حضرت زهرا میرسانند حضرت زهرا میگن چشم دستور اماممه زینب ،بعداز شاید نزدیک ۶۰-۷۰روز تو ماه جمادی الثانی حضرت زهرا به علت صدمات وارده به جسم شهید میشن اما قبل از شهادت به آقا میگن علی جان منو شبانه دفن کن آره زینب مزار گل ناز پیامبر مخفیه تا پسرش حضرت مهدی ظهور کنن به خودمون که اومدیم صورت من و زینب اشک آلود بود زینب سرش تکیه داد به شیشه من کم کم خوابم برد ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚 🍬🍬🍬🍬 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌸❤🌸❤🌸❤🌸 *رمان خواندنی و جذاب*❤ بسم الله الرحمن الرحیم اذان صبح که ماشین نگه داشت برای نماز سریع بیدار شدم به فاطمه گفتم سوئشرت بپوش هوا سرده رفتم سمت ساره ،زینب ،محدثه خواهرم -زینب جان عزیزم پاشو نمازه از صدای من ساره هم بیدارشد -بچه ها شما برید من تااین فنقلی بیدار کنم ۷-۸دقیقه ای طول میکشه زینب و ساره :نه بابا منتظر میمونیم باهم بریم -باشه محدثه جان خانم گل پاشو نماز بخونیم چشم های خواب آلودش باز کرد و گفت :زهرا خوابم میاد😴😴 -پاشو آفرین یادت رفته عمو جان گفتن آقا امام زمان همیشه نمازشون اول وقت میخونن بالاخره بیدارشد یه پتو مسافرتی پیچیدم دورش باهم رفتیم وضو گرفتیم نماز خوند که برگشتیم اتوبوس محدثهـ فنقلی: آجی من گشنمه -بخواب دو ساعت دیگه صبحانه است محدثهـ فنقلی :إه آجی من الان گشنمه -بیا این سیب بخور ته دلت بگیره بالاخره خوابید زینب: خیلی شیطونها -وای شیطون برای یک دقیقه شه بالاخره بعداز اذان ظهر ساعت ۵ظهر رسیدیم مشهد هتل خانمها و آقایان جدا بود طبق درخواست خودمون من و خواهرام ،محدثه بخشی و ساره و زینب تو یه سوئید شدیم فاطمه و محدثه بخشی سر خیابان با همسراشون منتظر ما و زینب بودن که بریم زیارت ... نام نویسنده :بانو......ش آیدی نویسنده: 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 🌸❤🌸❤🌸❤🌸❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌💕💌💕💌💕💌💕 *رمان فوق العاده خواندنی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم ‌ -زینب جان حاضری عزیزم ؟ زینب:آره عزیزم بریم محدثه فنقلی ومن هردو چادر لبنانی سر کرده بودیم زینب یه نگاه به ما کرد و گفت چه قشنگ سه تایی چادر لبنانی سر کردید -مرسی عزیزم ان شاالله توام بزودی طمعش میچشی زینب:زهرا من هنوز خیلی مونده ائمه نمیشناسم میشه الان از امام رضا برام بگی؟ -زینبم غصه نخور من تا جایی بتونم کمکت میکنم از اینجام بریم تو کلاسای سطح ۱مهدویت حاج آقا ذکایی ثبت نامت میکنم استاد گفتن منم باید بیام چون قراره خودم کلاس داشته باشم محدثهـ فنقلی :زینب جون من از امام رضا برات بگم ؟ زینب :آره عزیزم محدثه: امام رضا هشتیم امام ما شیعیانه مادرش نجمه خاتون و پدرش امام موسی کاظمه بعد از مردن هارون الرشید پسرش امین خلیفه میشه بین امین و مامون جنگ میشه امین کشته میشه ومامون حاکم میشه و امام رضا تبعید میکنن طوس آقا تو راه حدیث سلسله الذهب روایت میکنن وقتی آقا به طوس میرسن مامون برای بد جلوه دادن آقا میگن علی بن موسی الرضا ولیعهد هستن آقاهم میفرماین :به شرطی که در هیچ اموری دخالت نکنم مامون که تیرش به سنگ خورده امام رو در آخرین روز ماه صفر سال ۲۱۰ه.ق شهید میکنند آجی خوب گفتم ؟ -آره آفرین عامل مرگ رسیدیم حرم ورودی حرم از تو کیف یه چادر نقره کوب دادم به زینب و گفتم خانم گل بیا اینو سر کن بریم زیارت از باب الرضا وارد صحن جامع رضوی شدیم محدثه بخشی و فاطمه جدا شدن با همسراشون رفتن زینب: أأأأ چقدر شلوغه -بیاید بریم زیر زمین زیارت زینب :باشه عزیزم زیارت کردیم اومدیم بیرون محدثهـ: فنقلی آجی بریم جلابیب بخریم -وایستا زنگ بزنم فاطمه هم بیاد بعد میریم محدثه فنقلی :باشه .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💌💕💌💕💌💕💌💕💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤ *این قسمت فوق العاده است*😉 بسم الله الرحمن الرحیم شماره فاطمه گرفتم دردسترس نبود شماره محمد آقا گرفتم محمد:سلام آجی -سلام زیارت قبول محمدآقا فاطمه پیش شماست؟ محمد:آره یه لحظه گوشی بدم دستش -باشه ممنون فاطمه: جانم خواهری -زیارت قبول بیاید بریم صحن کوثر بازار کوثر جلابیب بخریم تا این عامل مرگ بازم گریه نکرده فاطمه:باشه الان میایم تا گوشی قطع کردم مامانم زنگ زد -الو سلام مامانم مامان:سلام خوبی دختر قشنگم ؟ زیارتت قبول -مرسی ممنون ان شاالله بار بعد همه باهم بیایم مامان:ان شاالله فاطمه و محدثه خوبن ؟ -عالی داریم میریم بازار کوثر جلابیب بخریم مامان:دستت درد نکنه حواست باشه دیگه گوشی بده با محدثه حرف بزنم -باشه رو به محدثه گفتم بیا با مامان حرف بزن یه چند دقیقه حرف زد از اونورم فاطمه ومحمد آقا اومدن زینب قبول نمیکرد با ما بیاد اما ما راضیش کردیم زینب الان حجابش خوب بود اما مانتوش هنوز کوتاه بود همون مغازه ای که جلابیب خریدیم یه مانتوی خیلی خوشگل داشت قدش یه وجب بالای زانو بود -زینب این مانتو ببین تو تنت خیلی خوشگل میشها خودشم که خوشگله مانتوی که نشونش دادم بادمجونی بود خیلی خوشگل بود الحمدالله خوشش اومد زینب قدم به قدم داشت شناخت ائمه و حجاب درک میکرد روز سوم سفرمون ساعت ۱۱صبح زنگ زدم خونمون هیچکس نبود زنگ زدم گوشی مامان صداش خوب نمیومد صدای لبیک یا زینب این گل پرپراز کجا آمده از سفر شام و عراق آمده -مامان مامان کجایی ؟چی شده ؟ مکالمه قطع شد .. نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤💕❤💕 *رمان مافوق جذاب*😊 بسم الله الرحمن الرحیم زینب:زهرا چی شد ؟ -‌نمیدونم والا قطع شد محدثه بخشی در حالی داشت میرفت سمت آشپزخونه گفت: منم زنگ زدم خونمون هیچکس جواب نداد حالا نگران نشو دخترا حاضر بشید بریم ناهار بعد ساعت ۶هم میریم کوه سنگی و پارک ملت محدثه فنقلی:آخجون خیلی ممنون خانم بخشی همگی حاضر شدیم رفتیم رستوران وسطای غذا بودیم مامانم زنگ زد منم که هول و نگران سریع گفتم :مامان کجا بودی؟ مامان : عزیزم تشیع شهدا بودیم -تشیع شهدا 😳😳😳 شهید گمنام ؟ مامان :نه زهرا جان شهید مدافع حرم گویا بچه شال اسپروین هست -وای حالا جوان بود؟ مامان:خیلی طفلک مادرش و خانمش اسمش شهید رسول پورمراد است -خیلی ناراحت شدم ماهم دوسه روز دیگه برمیگردیم مامان :باشه به همه سلام برسون وقتی به بچه ها گفتم شهید مدافع داشتیم همگی ناراحت شدن عصری رفتیم کوه سنگی بالای کوه سنگی مزار چند شهید گمنام بود همگی شهدا زیارت کردیم بعدش از همون جا رفتیم ساندویجی چون به محدثه فنقلی قول دادیم رفتیم پارک واگرنه هیچ کس حوصله پارک نداشت مرتضی محمد و علی خیلی ناراحت بودن مرتضی:زهراخانم برو این ورجک راضی کن بریم حرم بچه ها همه ناراحتن -محدثه بیا بریم محدثه فنقلی: إه آجی زوده که -بیابریم میبنی که بچه ها حوصله ندارن محدثه فنقلی :باشه بریم .. نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده: 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 ❤💕❤💕❤💕❤💕❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸 روز تون رامعطرڪنید باذڪر #صلوات بر حضرت مُحَمَّدٍ و خاندان مطهرش 🌸یڪ صلوات هدیه به حضرت فاطمہ سلام الله علیها 🌸ویڪ #صلوات هم به نیابت ازامام زمان (عج) 🌸 اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌸مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌸وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم #کانال_حضرت_زهرا_س 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💌 ضریح توست بنامِ ضریح بوسانت و سوی توست ، سلام ضریح بوسانت وزیده است نسیمی ز تو ، میان حرم رسیده ای به مشام ضریح بوسانت میان مصحف عشق تو ثبت شد نامم نوشته اند ، غلام ضریح بوسانت و سهم من شده غبطه بحال زوارت وصال توست ، سهام ضریح بوسانت زبان گشوده دهانم در این شب هجران "خوشا بحال تمام ضریح بوسانت" السلام علیک یا علی بن موسی الرضا .. التماس دعا .. ❤️روزتون امام رضایی❤️ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃چرا از حرم امام حسين گاهی اوقات بوی سیب بر مشام ميرسد ؛ پاسخ👇 گفته میشود کسانی که صبح زود به زیارت حرم امام حسین بروند بوی سیب بهشتی استشمام می کنند، این سخن ریشه حدیثی دارد. در کتاب مناقب آمده است جبرئيل از آسمان سيب، به و اناري را از بهشت مي آورد که پيامبر و حضرت فاطمه(س) و اميرمؤمنان(ع) و امام حسن و امام حسين(ع) از آن مي خورند و آن ميوه ها به حالت اول خود باز مي گردد، تا وقتي حضرت فاطمه زهرا(س) از دنيا مي روند ميوه انار از بين مي رود و پس از فوت اميرمؤمنان(ع) ميوه به ناپديد مي شود و ميوه سيب موجود بوده است. و امام حسين(ع) مي فرمايد: «ميوه سيب نزد بردارم بود تا هنگامي که بر اثر سم از دنيا رفت، پس از آن نزد من بود تا هنگامي که در کربلا آب بر روي ما بسته شد و من هنگام عطش آن را مي بوئيدم و از شدت عطش من کاسته مي شد و هنگامي که عطش بر من شديد شد آن را خوردم و يقين به شهادت کردم. امام زين العابدين(ع) مي فرمايد من اين سخنان را ساعاتي قبل از شهادت آن حضرت شنيدم و هنگامي که آن حضرت شهيد شد بوي آن سيب را در محل شهادت آن حضرت استشمام نمودم. پس آن را جستجو نمودم و اثري از آن نيافتم و بوي آن همچنان پس از شهادت آن حضرت باقي بود و من قبر آن حضرت را زيارت مي نمودم و بوي‌ آن را مي يافتم. پس هر کس از شيعيان ما که زائر آن قبر است و مي خواهد بوي آن را استشمام کند، پس وقت سحر آن را جستجو کند، پس اگر از مخلصان باشد آن را وجدان خواهد نمود. 📓ابن شهرآشوب، المناقب، ج3، ص 39 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 👆🏻👆🏻
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت_شـصـت_و_شـشـم ✍نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه ..
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد ...  به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ... یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ... و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد  مهران اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن کارشون به گمراهی کشید اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ... وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ... تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم یعنی می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم صبح به صبح تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ... امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت ... رابطه مون به افتضاحی قبل نبود حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود شب ها هم که توی خونه سیستم بود می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود قبل از امتحان توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ...  لعنت به امتحانات قرار بود کوه، بریم بد رقم دلم می خواست برم فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و ... ایده فوق العاده ای به نظر می اومد من ... سعید ... کوه ... بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر  اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه ... حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم ... اما گروه های کوهنوردی ... مثل گروهی هم که سپهر می گفت به نظر خوب میاد در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد ...  حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ ... یا اینکه ... دل دل کنان می رفتم سمت قرآن یه دلم می گفت استخاره کن اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد بالاخره دلم رو زدم به دریا ... نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا با هزار سلام و صلوات ... برای اولین بار در تمام عمرم ... استخاره کردم - و قسم به عصر ... که انسان واقعا دستخوش زیان است مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند ... و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند صدق الله العلی العظیم قرآن رو بستم و رفتم سجده - خدایا ... به امید تو دستم رو بگیر و رهام نکن ... امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من... شب که برگشت بهش گفتم ... حسابی خوشش اومد از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل ... که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم... خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود ... و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد - انتخاب اولین جا با تو برای بار اول کجا بریم ... هر چند، انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم ... ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد سعید خودش تنها رفت ... وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد خیلی خوشحال بودم یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار هوا هنوز گرگ و میش بود ... که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود ... گرم و گیرا با هم سلام و احوال پرسی کردن نه فقط با سعید... هر کدوم که به هم می رسیدن ... گروه دخترها و پسرها با هم قاطی شدن چنان با هم احوال پرسی می کردن ... و دست می دادن و ... مثل ماست وا رفته بودم ... حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود اونم خیلی راحت با دخترها دست می داد ... گیج و مبهوت و با درد به سعید نگاه می کردم ... یکی شون اومد سمتم ... دستش رو بلند کرد سلام ... من یلدام ... با گیجی تمام، نگاهم برگشت سرم رو انداختم پایین و با لبخند فوق تلخی خوش وقتم و رفتم سمت دیگه میدون دستش روی هوا خشک شد... نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم ... گیج بودم و هنوز باور نمی کردم خدا، من رو اینجا فرستاده باشه بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه من، کیش و مات بین زمین و آسمون ... - خدایا واقعا استخاره کردنم درست بود؟ ... یا ... عقلم از کار افتاده بود ... شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد و آشفته تر از همیشه عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد - اگر اون خواب صادقانه بود؟ اگر خواست خدا این بود؟ بودن من چه دلیل و حکمتی می تونست داشته باشه؟به حدی با جمع احساس غریبی می کردم که انگار مسافری از فضا بودم و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟ سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم ... غرق فکر که اتوبوس رسید مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوال پرسی شروع به خوندن اسامی و سر شماری کرد ... افراد یکی یکی سوار می شدن و من هنوز همون طور نشسته وسط برزخ گیر کرده بودم فکر کن رفتی خارج یا یه مسلمونی وسط L.A ... سرم رو آوردم بالا و به سعید نگاه کردم ... اگه نمی خوای بیای ... کوله رو بده من برم ... من می خوام باهاشون برم دست انداختم و کوله رو از روی دوشم برداشتم ... درست یا غلط رفتن انتخاب من نبود کوله رو دادم دستش و صدای اون حس توی وجودم پیچید - اعتمادت به خدا همین قدر بود؟ به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت اشک توی چشمم حلقه زد خدایا ... من بهت اعتماد دارم حتی وسط آتیش با این امید قدم برمی دارم که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس - بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد داداشت گفت حالت خوب نیست اگه خوب نیستی برگرد توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد وسط راه می مونی به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم نه خوبم چیزی نیست و رفتم سمت سعید نشستم بغلش - فکر کردم دیگه نمیای - مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاشم بزارم؟ تکیه دادم به پشتی صندلی هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه به طوفان تبدیل شد مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ... سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن من فرهادم مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه هاافتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم .. 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تموم شد منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم هنوز چشم هام گرم نشده بود که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد - بابا یکی بیاد وسط این طوری حال نمیده ... و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن حالم اصلا خوب نبود وسط اون موسیقی بلند وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ... - خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم کمکم کن من تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ چه طوری بگم؟ ... اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟ چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند مات و مبهوت زل زد بهم ... - جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی می خواستم بگم تخمه بردار پلاستیک رو رد کن بره جلو ... اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم. با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم دادم صندلی جلو تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود اما ته قلبم گرم شد مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی خودش، من رو اینجا فرستاده با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ... قلبم آرام تر شده بود ... هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ... الهی توکلت علیک خودم رو به خودت سپردم اتوبوس ایستاد خسته و خواب آلود با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ... همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ... دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون کمتر به گوش می رسید فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ای ول ... چه تند و تیز هم هستی مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ و سر حرف زدن رو باز کرد چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر سراغ بقیه گروه و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد منظره فوق العاده ای بود محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم شنا بلدی؟ سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - مثل آدم هاست بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی چشم دل می خواد ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی 👇 ⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم ... سرم رو که آوردم بالا حالت نگاهش عوض شده بود ... آدم های زلال رو فکر می کنی عادین و ساده از کنارشون رد میشی اما آّب گل آلود نمی فهمی پات رو کجا میزاری هر چقدر هم که حرفه ای باشی ممکنه اون جایی که داری پات رو میزاری ... زیر پات خالی باشه یا یهو زیر پات خالی بشه خندید ... مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود با مغز رفت توی آب... هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود حرف رو عوض کردم و از دکتر جدا شدم ... رفتم سمت انشعاب رود، وضو گرفتم ... دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن ... ده دقیقه بعد گروه به ما رسید هنوز از راه نرسیده دختر و پسر پریدن توی آب ... چشم هام گر گرفت ... وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف می زدم ... توی ذهنم شهدا بودن ... انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید و حالا توی اون آب عمیق ... کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم به حدی حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم چند متر پایین ترزمین با شیب تندی، همراه با رود پایین می رفت ... منم باهاش رفتم اونقدر دور شده بودم که صدای آب ... صدای اونها رو توی خودش محو کرد کوله رو گذاشتم زمین دیگه پاهام حس نداشت ... همون جا کنار آب نشستم به حدی اون روز سوخته بودم ... که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم صورتم از اشک، خیس شده بود به ساعتم که نگاه کردم ... قطعا اذان رو داده بودن ... با اون حال خراب زیر سایه درخت، ایستادم به نماز آیات سوره عصر ... از مقابل چشمانم عبور می کرد دو رکعت نماز شکسته عصر هم تموم شد ... از جا که بلند شدم سینا سرپرست دوم گروه ... پشت سرم ایستاده بود ... هاج و واج مثل برق گرفته ها بدجور کپ کرده بود به زحمت خودم رو کنترل می کردم صدام بریده بریده در می اومد ... - کاری داشتی آقا سینا؟ با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد با دست به پشت سرش اشاره کرد بالا ... چایی گذاشتیم می خواستم بگم بیاید ... خوشحال میشیم از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش ... می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید... به زحمت لبخند زدم عضلات صورتم حرکت نمی کرد - قربانت داداش ... شرمنده به زحمت افتادی اومدی ... نوش جان تون من نمی خورم ... برگشت ... اما چه برگشتنی ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین ... - سر درد شدم از دست شون آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره ... جیغ زدن ها و پریدم توی حرفش ... ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه ... بفرما بشین اینجا هم منظره خوبی داره نشست کنارم معلوم بود واسه چی اومده ... - جوانن دیگه ... جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره یهو حواسش جمع شد ... - هر چند شما هم ... هم سن و سال شونی نمیگم این کارشون درسته ولی خوب سرم رو انداختم پایین بقیه حرفش رو خورد و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ آیت ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻗﻀﯿﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﺍﺭﻩ! ﭘﺴﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﻓﻮﺕ "آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ" ﺳﻨﮓ ﺗﺮﺍﺵ ﻫﺎ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﻥ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﻌﻈﻤﯽ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ میخوﺭﻩ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺩﯾﮕﻪ مینوﯾﺴﻦ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻩ 🔹ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﺗﺮﮎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻬﺠﺖ میرﻥ ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﭼﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺍﺭﺷﺪﺷﻮﻥ ﻧﻘﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻓﻮﺗﺶ ﻭﺻﯿﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺑﻨﻮﯾﺴﻨﺪ《 ﺍﻟﻌﺒﺪ 》ﭼﻮﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭﺷﻮﻥ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ آﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﻣﺮﺟﻊ ﺗﻘﻠﯿﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﻮﺩ. ﻋﺒﺪ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩﻥ 🔹 حدیث سنگینی است ... ✨امام کاظم علیه السلام میفرمایند: اگر شیعیانم را زیر و رو کنم، جز ادعا چیزی دیگری ندارند و اگر آنان را آزمایش کنم سر از ارتداد درآورند و اگر ایشان را تصفیه نمایم از هزار نفر جز یک نفر خالص و بی غش نباشد و اگر غربالشان کنم با من جز خواص و نزدیکانم نمانند ، فراوانند افرادی که برپشتی ها تکیه می زنند و می گویند: ما شیعه علی علیه السلام هستیم!!! شیعه علی علیه السلام کسی است که کردارش گواه رفتارش باشد. 📚 روضه کافی ج1 ص471 ✨🌹 باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید کانال داستان و رمان مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️🌞☁️ ⭕️ داستان واقعی _برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند ❄️ حجت الاسلام شیخ احمد کافی فرمودند :یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم. 🔸 شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده. 🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند. ☑️ به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است. قربان غریبی ات شوم مهدی جان 📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸ 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💌💕💌💕💌💕 *رمان خواندنی*💌 بسم الله الرحمن الرحیم رفتیم حرم تو یکی از شبستان ها نشسته بودیم آقا مرتضی مثل بچه یتیم ها زانوی غم بغل کرده محدثه رو زانوم خوابیده بود شماره نسرین گرفتم -سلام عروس عمو خوبی خانم ؟ نسرین خانم:مرسی ممنون شما خوبی ؟ آقای من خوبه ؟ -نسرین 😢😢 آقا مرتضی از وقتی خبر شهادت شهید پور مراد شنیده خیلی ناراحته کاش اینجا بودی گوشیشم خاموشه نسرین :گوشی میدی دستش -آره صبر کن بدم محمدآقا ببره بده به آقا مرتضی نسرین :باشه عزیزم محمدآقا گوشی برد داد دست آقا مرتضی نمیدونم نسرین بهش چی گفت که بغضش شکست و اشکاش جاری شد میان محاسنش گم شد فاطمه به محمد گفت برو با آقا مرتضی حرف بزن یه نیم ساعت گذشت محمد اومد گفت :آقا مرتضی بهانه سوریه میگره انصافا هم حق داره فاطمه جانم میذاری برم خانمم ؟ فاطمه: محمد نه من نمیتونم ما تازه نامزد کردیم محمد:خانم آخه فاطمه :بعدا محمد بعدا خلاصه سفرما با بهانه گیری آقامرتضی و محمد آقا تموم شد ترم جدید سه هفته بود شروع شده بود وارد دانشگاه شدم عکس شهید پور مراد بنرش تو دانشگاه اولین شهید مدافع حرم استان قزوین وارد ساختمان علوم پایه شدم تو برد بسیج دانشجویی زندگی نامه شهید پورمراد بود معرفی شهید نام و نام خانوادگی : رسول پورمراد نام پدر: محل تولد: تاکستان تاریخ تولد : ۶۷/۱۲/۲۶ تاریخ شهادت: ۹۴/۷/۲۰ محل شهادت: حلب، سوریه محل دفن: بوئین زهرا ، شهرک مدرس وضعیت تاهل: متاهل تعداد فرزندان : ۰ زندگی نامه شهید رسول پورمراد، ۲۶ اسفند ماه سال ۶۷ در تاکستان متولد شد دارای ۴ برادر و ۴ خواهر. چند ماهی بود که با دخترعمه ۱۹ ساله اش عقد کرده و قرار بود بعد از بازگشت از سوریه مراسم عروسی نیز برگزار شود که آسمانی شد. او تحصیلات خود را تا مقطع مهندسی برق سپری کرد و ۲۰ مهر ماه سال جاری به درجه رفیع شهادت نایل شد. او اولین شهید مدافع حرم استان قزوین به شمار می آید. وصیت نامه بسم رب الشهدا والصدیقین « انا لله وانا الیه راجعون » حرف دل با خدا: – خدایا ! حمد و ستایش از آن توست که عزّت و ذلّت به دست توست… – خدایا ! همیشه با نعمت های بیشمارت مرا شرمنده کرده ای و من نمی توانم شکر آن ها را به جا آورم، نعمت هستی، نعمت پدر ومادر خوب، سلامتی، خانواده و همسر خوب، نعمت ولایت امیرالمومنین علی علیه السلام که همیشه قبل نمازهایم آن را یادآور می شوم و شکرگذار تو هستم. نعمت خدمت در سپاه و پوشیدن لباس رزمندگانی که ستاره های آسمان شهادت هستند ونعمت های بیشمار دیگر… -خدایا ! می دانم که شهادت گنج ارزشمندی است و نعمت والایی که مخصوص بندگان مخلص وعاشق توست… می دانم که شهادت هنر مردان خداست، می دانم که شهادت ورود در حرم امن الهی است و… می دانم که من لیاقت داشتن این نعمت را ندارم! اما خدایا! می دانم که گفتی بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را، می دانم که از مولا و سرور باید چیز های بزرگ خواست، می دانم که رهبرم امام خامنه ای(مدظله العالی) فرمود: اگر می خواهید خدمتتان اجر داشته باشد، برای خدا کار کنید و جهاد با نفس داشته باشید و از خدا طلب شهادت کنید؛ می دانم به قول شهید آوینی کسی که شهید نشود باید برود و بمیرد! پس خدایا به شهدای عزیزت قسم و به حسین(ع) سیدالشهدا قسم؛ مرگ مرا هم شهادت در پای رکاب امام زمان (عج) قرار بده و مرا از این نعمت بهره مند ساز و مرا عزیز گردان. حرف دل با امام زمان(عج): آقا ! خیلی دوست دارم برای نزدیک شدن فرج و ظهورت کاری کنم و باری از روی دوش شما بردارم نه اینکه … آقا ! احساس می کنم چند وقتی است که سرگرم دنیا و از شما غافل شده ام و امیدوارم این حضورم در سوریه و خدمت در اینجا مرا به شما نزدیک کند تا جایی که وقتی به یاد من هستی لبخند رضایت بر لب داشته باشی نه اینکه … آقا ! شما امامِ زمان من هستی، شما صاحب اختیار من هستی، شما صاحب اصلی دل من هستی پس عنایت کن و نگاهی از روی لطف و رحمت به این بیچاره کن، از همان نگاه هایی که دل را منقلب می کند. آقا ! از خداوند سلامتی و تعجیل در فرج شما را مسئلت دارم وشما هم دعا کنید خداوند توفیق ونعمت شهادت در رکابت را بعد از خدمات زیاد نصیبم کند. نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده .. .. 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚🔗📚📖 💕💌💕💌💕💌💕💌 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💕❤💕❤❤💕 *رمان جذاب*❤ بسم الله الرحمن الرحیم به خودم اومدم صورتم خیس اشک بود سوگل دوستم: زهرا کجا بودی ؟ -طلائیه دفاع مقدس بود سوگل:جنوب بودی؟ -خنگ طلائیه خودمون تو فدکه سوگل:یادم نبود یهو گوشیم زنگ خورد -بله از سپاه بود بهم گفتن سه روزه دیگه باید برم منطقه با یه کاروان دانش آموزی به عنوان راوی منم گفتم همراه دارم اگه اونو قبول کنید مشکلی ندارم اوناهم قبول کردن مکالمه ام که تموم شد زینب زنگ زد زینب:سلام زهرا جونم -سلام خوبی ؟ چه خبر؟ زینب:زهرا الان ساره بهم زنگ زد گفت کلاس مهدویت از دوروز دیگه شروع میشه -زینب ما که داریم میریم سفر زینب:سفر؟ -اوهوم میریم جنوب منو تو آماده باش میام دنبالت بریم سپاه زینب: وای زهرا چطور ازت تشکر کنم😍😍 -تشکر لازم نیست الان کلاس روان شناسی جامعه دارم یک ساعت دیگه تموم میشه میام دنبالت فعلا یاعلی زینب :خداحافظ کلاسم که تموم شد رفتم دنبال زینب وسایلی که از سپاه گرفتیم توپ پلاستکی برگه A4 هدیه های دخترونه بود ساق دست سنجاق قجری چندتا طرحم دادم که اسم شهدای دانش آموز روی سیب بزنن همون اول سفر بهشون بدم زینب رسوندم خونشون خودم رفتم خونه ساک سفر حج بابا آوردم پایین وسایلم چیدم توش مامان که دید گفت :زهرا میخای بری جنوب -آره دوروز دیگه مامان من لب تاپم میبرم نیازش دارم مامان:خب مال خودت ببرش ازجا پاشدم صورتش بوسیدم و گفتم خیلی دوست دارم😘😊 شروع ب کار کردم شروع کردم به برش A4 ها .روشون یه سخن شهید یاداشت میکردم بعد میچسبدونمش به توپ به چشم بهم زدنی دوروز تموم شد فردا راهی جنوبیم .. نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 ❤💕❤💕❤💕❤💕 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤ *رمان خواندنی*❤ بسم الله الرحمن الرحیم چون شب خیلی خسته بودم دیگه مانتو و چادرم آماده نکردم صبح که بیدار شدم هرچقدر میگشتم مانتومو پیدا نمیکردم 😱😱😱 -ماااامااااان مامان:زهرا چیه ؟ -مانتو سیاه کتان شش دکمه ام کوش مامان :میخای چی کنی؟ -میخام بخورمش والا محدثه فنقلی: زهرا مگه زرافه ای 😝😝 -وای دیرم شد برو محدثه تا نکشتمت محدثه فنقلی:خاندان صالحی قاتل کم داشت که تو شدی من رفتم مامان :سر صبحی باهم نجگید بیا زهرا پیدا شد بپوش -مرسی مادری حاضرشدم رفتم سر خیابان از اونجا با زینب دربست گرفتیم برای خ بلوار شمالی که مدرسه عفت اونجا بود ما که رسیدیم دیدیم آقای مدنی هم اومدن سلام علیک کردیم به مدیر مدرسه خانم مافی گفتم صندلی ما وسط باشه اونم به سختی قبول کرد تا همدان اصلا با بچه ها کار نداشتم همش داشتم با آقای مدنی و خانم مافی برنامه چک میکردم زینبم خوابیده بود همدان که صبحانه خوردیم همه با انرژی شدیم از جا پاشدم همون وسط اتوبوس ایستادمو شروع کردم -اوهوم اوهوم بسم الله الرحمن الرحیم بنده زهرا صالحی هستم قراره این ۵روزه شماها منو تحمل کنید ۲۲سالمه دانشجویی رشته روانشناسیم قرار بعنوان راوی همراهتون باشم ان شالله به کمک خدا و خود شهدا یه سفر به یاد موندی برای هممون بشه حالا چون اول سفره،حرفم زیاده. من یه خاطره از شهید عباس بابایی بگمو بعد شما اگه اومدید سراغم بحث مورد علاقه شما راوی این جریان یکی از رزمنده های شهر خودمونه خاستید برید ببینیدش برامون تعریف میکرد که برای یه ماموریت رفتم اردبیل بین نماز ظهر و عصر گفتن برای شادی روح شهید عباس بابایی صلوات نماز که تموم شد رفتم سراغش به هزار التماس راضی شد تعریف کنه گفت دخترم تو سرش تومور داشت همه دکترای اردبیل ناامیدمون کرده بودن ما بودیم یه عالمه ثروت یه بچه، پرواز هوایی براش قدغن بود با ماشین راه افتادم سمت تهران قزوین که رسیدیم گفتیم یه سر بریم مزارشهداش بچه ام شروع کرد با این مزار بازی کردن ب شهید بابایی گفتم اگه راست میگید زنده اید بچمو شفا بده منم برات همه کار میکنم آقا من نمیدونم شما چی عباس آقاید اما خیلی مرده رفتیم تهران دکترا گفتن بچم خوب شده منم به یادش مدرسه و درمانگاه ساختم بچه ها ببینید شهدا نابن پاکن نفری یه دونه سیب دستتونه باهشون دوست بشید خاستید بیاید بپرسید میگم از همه شهدای غریب شهرمون شادی روح شهید بابایی صلوات اللهم صلی علی محمد و ال محمد ... نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 ❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 *رمان خواندنی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها همه آروم شده بودن همه فکرشون درگیر بود گویا بعداز یه ربع بعد یکی از دخترا اومد گفت خانم صالحی میشه بازم بیاید بگید از شهدا -آره عزیزم رفتم وسط اتوبوس خوب دخترا درمورد چی بحث کنیم ؟ یکی از ته اتوبوس :ماهواره -همه موافقید ؟ همه باهم آره خب بچه ها ببنید اصلا تعریفتون از ماهواره چیه ؟ هرکس یه حرف میزد یه ۳۰دقیقه اونا حرف زدن تا من شروع کردم بچه ها ببینید با انقلاب اسلامی دست استعمار از کشورمون قطع شد اونجا بود بعداز یک سال جنگ تحملی ب وسیله صدام شروع کردن بچه ها ۹۸کشور به عراق کمک میکردن بعداز ۸سال و شکستشون جنگ نرم آغاز کردن گفتن ما حیا از زنان و غیرت از مردان ایرانی میگیریم بچه ها باورتون میشه یکی از فیلم های کثیف شبکه من و تو ..... تو ترکیه پخش نمیشه فقط مال ماست تو فیلم هاشون حیا عفت یه ذره نیست بعد یه حامعه شناس بزرگ یهودی -صهوینستی شیعه را به یک کبوتر تشبیه کرد و گفت این کبوتر دو بال دارد عاشورا و انتظار و سپر به نام ولایت فقیه که همگی به حجاب بانوان جامعه مربوط است بچه ها حجاب یا بهتره بگم زن پایه جامعه است خانم مافی لطفا اون کتابهای حجاب شهید مطهری که ۱۰عدد است بین بچه ها تقسیم کنید تا روز آخر سفر دستشون باشه بچه ها کتابها رو بخونید فردا بحث میکنیم فعلا یاعلی ... نام نویسنده : بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚 💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 *رمان خواندنی*💕 بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره شب ساعت ۹:۳۰-۱۰رسیدیم اهواز ما را بردن پادگان شهید مسعودیان همگی خسته بودن زود خوابشون برد اذان صبح که بیدار شدیم به بچه ها برنامه را گفتم نماز و صبحانه بعد ان شاالله حرکت به سوی مناطق داخل اتوبوس برنامه چک کردیم اروند رود هویزه دهلاویه از جام بلند شدم تا براشون روایت گری کنم بسم رب الشهدا و الصدقین بچه ها ۳۱شهریور ۵۹عراق باکمک بیشتر کشورهای جهان به کودکی که تازه راه رفتن یاد گرفته بود حمله کرد پیر عشق این کشور دستور دفاع داد زن ومرد یاعلی گفتن دفاع کردن اولین منطقه میخایم بریم اروند رود وحشی برنامه بعد از اروند فکرکنم هویزه است اما من صحبت کردم بریم کربلای ۴ بچه ها الان میریم اروندی حسن باقری ،حمید باکری ،حضرت آقاسید علی خامنه ای،آقای محسن رضایی همه هم توش بودند بچه ها خواهر شهید باکری تعریف میکنن که ما سه تا برادر داشتیم علی آقامون ساواک گرفت تو همون دوران شهید شدن ساواک پیکرش پس نداد آقا مهدی هم که خود حمید آقا جا گذاشتن خود حمید آقا اروند برد بچه ها راهیان نور واقعا عشقه بچه ها چیکار کردید که شهدا دعوت کردن بچه ها ببینید شهدا اولین قدم برای شما برداشتن دستتون گرفتن شماهم یاعلی بگید باهاشون هم قدم بشید بخدا چندسال پیش یه خانمی اومد تو همین اروند داد میزد شهدا غلط کردم بعد بچه های خود اهواز پرسیدن چی شد گفت دوروز پیش عروسیم بود من پسرعموم ۲۰سال بود گمنام بود شب عروسیم برگشت عروسیم بهم خورد منم‌ گفتم با چهارتا استخوان مسخره کردن خودشونو شب خواب دیدم دارم غرق میشم یه دست که فقط چهار تا استخوانه نجاتم داد بعد گفت برو به جوونا بگو اگه ما نبودیم همتون غرق میشدید بچه ها ان شالله برسیم منطقه اروند بقیش میگم یک ساعت بعد رسیدیم اروند لب حاشیه اروند به بچه ها گفتن اونور اروند فاو که هنوز خیلی ها توش جا موندن اون اوایل جنگ که صدام خرمشهر گرفت اون یادمان تو فاو برپا شد معنیش هم اینکه ایران درحال سقوطه بعد نیم ساعتی تایم بود رفتم سراغ زینب -چه خبر زینب خانم ؟ زینب :زهرا عالیه ازت ممنونم خانم مافی:دخترا بدوید دیرشد اول میریم کربلای ۴بعد هویزه یکی دو ساعتی طول کشید تا رسیدیم کربلای ۴ با اشک و صدای گرفته شروع کردم به حرف زدن بچه ها علت کربلای ۴ انقدر شهید دیدیم بعدازعملیات این غواص ها که برمیگشتن این سیاهی زیر پاشون فکر میکردن دریاست فردا صبح که بیدار میشن میبینن تیکه تیکه لباسای دوستای شهیدشون مونده آب رفقاشونو برده بچه ها گوش شنوا باشه صدای یازهرا شهدا میشونید عبدالرحمان عبادی شهید ململی شهید سلطانی بچه ها اینجا همه اونایی رفتن که عاشق خدا شدن بچه ها عاشق خدا بشید از علی تا به علی فاصله یک آینه است آن علی از نجف این علی از خامنه است بر خامنه ای عزیزدل مردم ایران صلوات با تموم شدن روایتگری بارون شروع شد خودم دلتنگ شهدا بودم اما رفتم سمت زینب -زینب ببین قشنگترین مکانی اصلا یه تکه از بهشت بهشون بگو حجاب ،بصیرت ،معرفت ،عشق همه چیز خودشون بهت بدن بعداز منطقه کربلای۴ رفتیم هویزه بچه ها مزار شهدا زیارت کردن بعد رفتیم منطقه اصلی شهید علم الهدی بچه ها شهید حسین علم الهدی و یارانش ۷۲ساعت تو معقر تشنه مقاومت کردن آخرهم که صدام دید این بچه ها عقب نشینی نمیکنن دستور داد با تانک از روشون رد بشن بچه ها تو روز عاشورا هم 😭😭😭 اسب بر بدن آقا سیدالشهدا تاختن این بچه ها رفتن تا منو شما امروز حجاب فاطمی سرمون باشه ... نام نویسنده :بانو......ش آیدی نویسنده : 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است ❤💌❤💌❤💌❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین درست مي گي اما چيكار كنم ؟ دلم همش شور مي زنه- خودت رو نگه دار ، زشته جلو فريبا . مرد بايد خوددار باشه . مي خوام ببينم تا روزي كه فرنوش برنگشته تو مي خواي –كاوه تو اين اتاق بموني ؟ اومديم و فرنوش چند وقت ديگه پيداش شد اما با اين برنامه ها كه پيش اومده ، نخواست زن تو بشه ! بازم مي خواي تو اين اتاق بموني ؟ . حرفهاش درست بود . چيزي نداشتم بگم حواست رو هم جمع كن . اين زندگي نيست كه ! در هر صورت بهزاد جون ، زندگي با فرنوش يا بدون فرنوش ادامه داره –كاوه از پدر ! براي خودت درست كردي !اون قصه هايي رو هم كه در مورد عشق و دلدادگي و وفا و اين چيزها شنيدي ، داستان بوده و مادر كه ديگه عزيزتر وجود نداره ؟ همين خود تو ! وقتي خدا رحمتشون كنه ، پدر و مادرت فوت كردن ، تو رفتي خودكشي كردي؟ !نه وهللا ! زندگي تو كردي. خودت رو جمع و جور كن پسر بالخره فرنوش هم خدايي داره . اون عادت كرده كه با يه همچين پدر و مادري زندگي كنه . آخرش هم يه شوهري مثل بهرام پيدا . مي شه و باهاش عروسي مي كنه ! تو برو فكر خودت باش االن چند وقته كه ازش هيچ خبري نيست؟ ! فكركردن يه روز دو روز سه روز ! آدم كه بخواد تصميمي بگيره تو يه ساعت فكرهاش رو مي كنه االن دو هفته است كه رفته و ازش خبري نيست ! حداقل اينكه مي تونست يه زنگ بزنه به فريبا و يه خبري از خودش بهمون بده ! درست مي گم يا نه ؟ بشين خودت فكر كن ببين اين ! اگه اين عشق ، عشق بود ، طرف نمي تونست بخاطرش يه روز صبر كنه چه برسه به دو هفته . حرفها كه زدم درسته يا نه . تو مثالً تحصيلكرده اين مملكتي ! اگه اين افكار و رفتار تو باشه واي بحال بي سواد هاي اين مملكت . اينا رو گفت و سرش رو انداخت پايين و در رو واكرد و رفت . تا حاال اينطوري جدي نديده بودمش منطقي حرف زده بود ! بدون احساس ! قسمتي از حرفهاش درست بود اما كي ، درد دل منو درمون مي كرد ؟ . نشستم يه گوشه به فكر كردن ، مثل هميشه : يه ساعت نگذشته بود كه دوباره در زد و اومد تو و گفت چايي ت تياره ؟- مگه باال چايي نبود كه بخوري؟- چرا بود ، اما چايي هاي اينجا به من بهتر مي سازه . حاال چته! اخم ها تو كردي تو هم ؟ همون ديگه ! از بس نازت رو –كاوه ! كشيدم لوس شدي ! ناز كش داري ، ناز كن وگرنه پاهات رو رو به قبله دراز كن !اون چايي ، برو خودت بريز بخور- راست هم مي گي بهزاد خان ! حقم داري! اون وقتي كه براي ما چايي مي ريختي ، يه آدم آس و پاس بودي ! حاال –كاوه . ميليونري! منم بودم ديگه كسي رو تحويل نمي گرفتم گم شو كاوه !خجالت نمي كشي مي ري و بر مي گردي زخم زبون بهم مي زني ؟! تو رفيقي ؟ اينطوري هواي دوست رو دارن؟- چه جوري هواي دوست رو بايد داشت ؟ بشينم بغلت و پر به پرت بدم كه چي ؟ شدي عين اين جوكي هاي هندي ! زندگي ت –كاوه ! شده مثل مرتاض ها ! برو خودت رو تو آينه نگاه كن اين قيافه س كه واسه خودت درست كردي؟ چند روزه حموم نرفتي ؟ يه من خاك تو اين اتاق نشسته ! اتاقي كه هميشه مثل گل بود . ! كتاب هاش رو ببين !لباس هاش رو ببين ! اينجا شده مثل بازار شام !شتر با بارش اينجا گم مي شه ! پاش به زندگيت برس مرد گنده . دور و برم رو نگاه كردم . راست مي گفت ! تو خيلي بي رحمانه به آدم حمله مي كني ! مثل آدم هم مي توني حرف بزني- كاوه – تو زبون آدم حاليت مي شه كه باهات حرف بزنم ؟ بغضم گرفت . سرم رو گذاشتم رو زانوهام و ساكت شدم . اونم ديگه حرف نزد . دلم خيلي پر بود . ديگه نمي تونستم خودم رو نگه دارم . اشك تو چشمام جمع شده بود . اما نمي خواستم گريه كنم . جلوي خودم رو بزور گرفتم . سرم رو بلند كردم كه باهاش حرف بزنم اما صدا از گلوم در نیومد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین همين جور نگاهش كردم . كاوه – چرا اينجوري نگام مي كني ؟ د حرف بزن ديگه ! زبونت رو وا كن و همه رو بريز بيرون . دوباره سرم رو گذاشتم رو زانوهام . بلند شد اومد پيشم و بغلم كرد كاوه – عزيزم، جونم . بخدا من زجر مي كشم وقتي تو رو اينطوري مي بينم .كاري هم كه از دستم برات ساخته نيست . چي كار كنم ؟ ! كاوه ، من خيلي تنها شدم ! سردم ، خالي م ، هيچي خوشحالم نمي كنه- !نه دل خوشي دارم نه چيزي اون وقت ها به عشق اينكه فرنوش ممكن بود بياد اينجا ، اتاق رو مثل گل نگه مي داشتم ! حاال دست و دلم به كار نمي ره !حوصله . يه حموم رفتن رو هم ندارم كاوه – قبل از فرنوش چي ؟ اون موقع ها اتاق ت رو واسه كي تميز مي كردي ؟ ! چه مي دونم- هر شب خوب فرنوش رو مي بينم . خواب مي بينم لباس عروسي پوشيده و داره مي ره . همه ش فكر مي كنم كه مجبورش كردن . زن بهرام بشه . كاوه- آخرش كه چي ؟ گيرم بشه . خودش مي دونه . بچه كه نيست مگه تو خودت به بهرام نگفتي كه فرنوش بايد خودش انتخابش رو بكنه ؟ ! آخه قربونت برم تو ناسالمتي واسه ما الگو بودي ! من و تمام بچه هاي كالس از رفتار تو تقليد مي كرديم ! همه دخترهاي كالس از سنگيني و متانت تو صحبت مي كردن ! اين چيزها رو كه ديگه نبايد من ياد تو بدم ، خودت معلم ، ما بودي بلند شو .بلند شو برو يه حموم بكن و سر و صورتت رو اصالح كن و همه چيز رو به خدا واگذار كن . خيلي مشكالت رو فقط زمان .مي تونه حل كنه . بخدا قسم بهت قول مي دم كه االن فرنوش از همه ما راحت تره و جاش امن تره . مطمئن باش : دوباره صورتم رو ماچ كرد و دستم رو گرفت و بلند كرد و گفت دلم مي خواد مرد و مردونه ، از حموم كه در اومدي ، بازم بشي همون بهزاد قبلي . باشه ؟- : بهش خنديدم و گفتم . با تمام غم و غصه اي كه تو دلمه ، باشه- . كاوه – آفرين به تو . فرنوش هم تو رو اينطوري دوست داشت فرداي اون روز ساعت تقريباً 9 بود كه در زدن . بيتا پناهي بود . اومده بود كه با هم بريم تا ترتيب كارهاي انحصار وراثت رو بديم . . تعارفش كردم بياد تو كه قبول نكرد خودم آماده بودم . حموم و اصالح كرده ! اتاقم هم دوباره تميز شده بود . مثل گل ! با يه رنو اومده بود . سوار شديم و حركت . كرديم بيتا- حالتون خوبه امروز ؟ . خيلي ممنون . خوبم- يه قيمت گذاري شده . كاوه خان قراره در . پدرم گفت شما رو ببرم كه چند تا مغازه س ببينين . جزء دارايي مرحوم .... بوده اگه موافقت كرديد ، با كسي كه حاضر شده اين معامله رو بكنه ، قرارداد بنويسيد . با . موردش تحقيق كنن و بعد به شما بگن قيمتي كه روي باغ و خونه گذاشتن موافقيد؟ . بايد با كاوه صحبت كنم بعد خدمتتون عرض مي كنم- : يه مقدار كه حركت كرديم گفت مي تونم يه سوالي ازتون بكنم ؟ از همون سوال ديروزي ؟- . بيتا – نه نه . بايد منو ببخشيد . آخه برام خيلي عجيب بود كه يه نفر ناگهاني ميليونر بشه اما اونقدر غمگين باشه . پول هميشه شادي نمي آره! حاال سوالتون رو بفرماييد- ! بيتا- مي خواستم بدونم چه احساسي داريد ؟ مي دونيد ، اين خيلي پوله 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان یاسمین اگه با اين پول بتونم به هدفم برسم خيلي خوشحال مي شم اينه احساسم- بيتا – خيلي دوستش داشتيد ؟ چي رو؟- . نگاهش كردم ! بيتا – كاوه خان ديروز به من گفتن !كاوه خان انگار نمي تونن جلوي زبون شون رو بگيرن- بيتا- ناراحت شديد از اينكه من در مورد فرنوش خانم صحبت كردم ؟ . ببينيد خانم پناهي . البته ببخشيد كه من رك صحبت مي كنم ، چون شما هم همينطور صحبت مي كنيد- : يه آن متوجه شدم كه خيلي عصبي هستم و ممكنه حرف بدي از دهنم در بياد . اين بود كه ادامه ندادم و گفتم خيلي مونده تا برسيم ؟- ! بيتا – نه زياد نمونده . داشتيد مي فرموديد . دوباره نگاهش كردم . شما خيلي كنجكاو هستيد- . بيتا-معذرت مي خوام . ولي برام خيلي جالبه چي براتون جالبه ؟ ناراحتي يه انسان ؟- بيتا- هيچوقت ناراحتي يه انسان برام جالب نبوده . داستان زندگي شما برام جالبه ! دلم مي خواد همه ش رو بدونم عذر مي خوام خانم پناهي ، ولي از نظر من شما يه غريبه هستيد . حاال درسته كه من بيام و زندگيم رو براي يه غريبه تعريف كنم - !؟ . اينارو كه گفتم ديگه تا رسيدن به مغازه ها باهام حرف نزد : وقتي رسيديم پياده شديم و گفت البته ثلث از اون ها . اينجا معامالت امالك هست . . تو اين پاساژ ، هفت تا مغازه س كه جزء اموالي يه كه به شما تعلق مي گيره- . مي تونين تشريف ببرين و باهاشون مشورت كنيد . در مورد قيمت ها و اين چيزها . نه احتياج به اين چيزها نيست . احتماالً كاوه و پدرش در مورد اين مغازه ها تحقيق مي كنن- . بيتا – آخه اين اموال شماست ! ممكنه ضرر كنيد منظورتون اينه كه ممكنه كاوه سرم كاله بذاره؟- . بيتا- بطور مشخص نه . ولي بهتره خودتون هم تحقيق كنيد . من به كاوه اعتماد دارم- بيتا- ميل خودتونه . پس برگرديم ؟ . خيلي ممنون- . سوار شديم و حركت كرديم . تا حاال نشنيده بودم كه كسي يه همچين معامالتي بكنه- بيتا-چه جور معامالتي ؟ اين كه سهم االرث كسي رو پيش خريد كنه !اصالً ؟ از كجا اين آقا از اين جريان خبردار شده - : كمي مكث كرد و بعد گفت . ايشون يكي از دوستان پدرم هستن- ! حتماً پدرتون هم در اين معامله يه سهم كوچيكي دارن- . بيتا- خب بالخره اينم يه راه پول در آوردن ديگه ! بله اينم يه راهشه- ".خواست تالفي كنه" ! يه راه پولدار شدن هم اينه كه يه دفعه يه ارث به آدم برسه . اگه منظورتون به منه كه بايد خدمتتون عرض كنم تا لحظه آخر از اين موضوع خبر نداشتم- !بيتا- عذر مي خوام اما برام باور كردنش سخته باور نکنید 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662