📕حکایت پندآموز
دختری مادرش ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ...
مادر ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، نمیتوانست ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ
ﻭ ﺑﺮ رﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ،
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ زن ﭘﯿﺮ را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ،
ﻭ دختر ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و درعوض غذا را به دهان مادر میگذاشت،
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ مادر ﻏﺬﺍیش ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،
دختر ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ مادر ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ،
ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، سر و وضعش را مرتب کرد ﻭ عینکش ﺭﺍ تميز و ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ،
ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩِ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﻭ آنان را ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!!
دختر ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ
ﻭ ﺑﺎ مادر ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ.
✅ﺩﺭ این هنگام خانم پیری ﺍﺯ ﺟﻤﻊ
ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ:
دخترخانم ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ نمیکنی ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟!
✅دختر ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛
خیر خانم...فكر نميكنم ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ گذﺍﺷﺘﻪ باشم.
✅ﺁﻥ زن ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ :
ﺑﻠﻪ، دخترم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ!
💥💥ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ دخترﺍﻥ...👌
💥💥ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪٔ مادرﺍﻥ...👌
و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ..!!
✅کاش سوره ای به نام "#مادر" بود
که این گونه آغاز میشد:
🌱قسم بر بوی دستانت،
که بوی خانه و آشپزخانه میدهد
و قسم بر چشمانِ همیشه نگرانت...
قسم بر بغض فرو خورده ات
که شانه ی کوه را لرزاند
و قسم بر غربتت،
که بهشتِ زیر پایت، گوارای وجودت...
(زنده باد همه ی مادران در قید حیات و شاد باد روح تمامی مادران عزیز سفر کرده...)
خاک زیر پاتم مادر
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
📕حکایت پندآموز
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓی ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ؛ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﺨﻔﯽ ﮐﺮﺩ. ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﺪﯾﻤﺎﻥ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ، ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ ..…ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، ﯾﮏ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ، ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭ ﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ، ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ؛ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ😳 ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
✅ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ ﺷﺎﻧﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!!
زندگی عمل کردن است👌
این شکر نیست که چای را شیرین میکند؛
بلکه حرکت قاشق چای خوری است که باعث شیرین شدن چای
ی میشود.....!👌👌👌
✅در بازی زندگی استاد تغيير باشيم
نه قربانى تقدير
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️
🌹
نیایش صبحگاهی 🍃🌺
🌸معبودم
یاریم کن تا روزهایی پرانگیزه ، پرشور و تلاش داشته باشم، من تمام سعی و کوشش
خود را انجام میدهم و با شوق و امید قدم هایم را بر میدارم سپس با
توکل و صبر در انتظار آرزوهایم میمانم و با لبخند
همه غم هایم را رها میکنم...
من به تو اعتماد دارم و یقین دارم هم اکنون برکت بی کرانت بر همه گوشه های زندگیم جاری میشود ، امروز با دیده محبت به همه چیز و همه کس مینگرم...
تا تمام نیکیها را جذب کنم.
" آمیـن "
🌸یا الرَّحْمَ الرّاحِمین
ای مهربان ترین مهربانان🌸
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📗 داستان کوتاه
حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که به عنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
نقاش به جستجو پرداخت که چه بکشد که نماد "فرشته" باشد؟
چون فرشته ای برایش قابل رویت نبود، "کودکی خوش چهره و معصوم" را پیدا نمود و تصویر او را کشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
"نقاش" به جاهای بسیاری می رفت، تا کسی را پیدا کند که نماد چهره ی شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمی یافت چون همه بندگان خدا بودند هر چند اشتباهی نمودہ بودند.
سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد، پس از چهل سال که "حاکم" احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است به نقاش گفت:
هر طور که شده است این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
نقاش هم بار دیگر به جستجو پرداخت تا مجرمی زشت چهره و مست با موهایی درهم ریخته را در گوشه ای از خرابات شهر یافت.
از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیش را به عنوان شیطان رسم کند، او هم قبول نمود،متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم می چکد.
از او علت آن را پرسید؟
گفت:
من همان بچه ی معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی!
امروز اعمالم مرا به "شیطان" تبدیل نموده...
"داستانی بسیار تامل بر انگیز است."
*"خداوند" همه ما را همانند فرشته ای معصوم آفرید، این ماییم که با اعمال ناشایست قدر خود را نمی دانیم و خود را به شیطان مبدل می کنیم.*
#اشتراک_حداکثری
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
💚چیز های جالب در مورد بهشت💚
🌹تسبیحات اربعه ، مصالح ساختمانی بهشت🌹
🌿پیامبر اکرم (ص) می فرماید : وقتی که مرا به معراج بردند و داخل بهشت شدم ، دیدم فرشته هایی مشغول ساختمان سازی هستند با یک خشت از طلا و با یک خشت از نقره و گاهی هم مکث میکنند و دست از کار میکشند .
گفتم : چرا بعضی وقتها می سازید اما بعضی وقت ها نمی سازید ؟
گفتند : صبر میکنیم تا مصالح ساختمانی برسد .
گفتم : مصالح ساختمانی شما چیست ؟
گفتند : ذکر و سخن مومن در دنیا که بگوید : « سبحان الله والحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر »
📚 بحار ، ج 8 ، ص 123
🍀
🌹تعداد و اسامی درهای بهشت🌹
🌷 لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین 🌷
🌿در آیه ۴۴ سوره حجر در مورد درهای جهنم آمده که : ۷ در دارد اما در مورد بهشت در هیچ آیه ای به تعداد درهای آن اشاره ای نشده است . اما در روایات زیادی آمده که بهشت ٬ ۸ در دارد . از جمله امام باقر (ع) می فرمایند : « برای بهشت ۸ باب هست »
و در روایتی نیز آمده است که : بهشت ۷۱ در دارد .
هر درب بهشت اسم خاصی دارد از جمله اینکه پیامبر اکرم فرموده : برای بهشت دری است به نام «باب المجاهدین » که رزمندگان ٬ مسلحانه از آن وارد بهشت می شوند ٬ و ملائکه به آنان خوش آمد می گویند و حضرت علی (ع) نیز با اشاره به این درب فرموده : « جهاد ٬ دری از درهای بهشت است که خداوند آن را برای دوستان خاص خودش باز می کند . »
یا امام صادق (ع) می فرماید : « برای بهشت ٬ بابی است به نام ( معروف ) که اهل معروف از آن وارد می شوند . »
یا در حدیث دیگری آمده : نام یکی از درهای بهشت «ریّان» است که تنها روزه داران از آن وارد می شوند.
و اسم درهای دیگر بهشت نیز به نام :باب الرحمه ٬ باب الصبر ٬ باب الشکر ٬ باب البلاء ٬ و باب الاعظم نامیده شده است.🌿
📚بحار ٬ ج۸ ٬ ص۱۳۹
📚 نهج البلاغه ٬ خطبه ۲۷
📚بحار ٬ ج۸ ٬ ص ۱۵۶
🍀
🌹آیا در بهشت سرویس بهداشتی هم وجود دارد ؟🌹
🌷 لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین 🌷
🌿در روایت است مردی از پیامبر اکرم (ص) سوال می کند : آیا شما گمان می کنید که بهشتیان می خورند و می آشامند ؟
حضرت می فرماید : بله ٬ قسم به خدا هر فردی در بهشت قوه و قدرت صد مرد را دارد و به اندازه صد نفر غذا می خورد و نوشیدنی می نوشد .
بعد او سوال می کند : بهشت که جای پاک و پاکیزه است و جای کثافات و آلودگی نیست ٬ پس اینها پس از این همه خوردن و نوشیدن احتیاج به دستشویی پیدا کنند چیکار می کنند ؟
حضرت می فرماید : آنچه را که خورده اید به صورت عرق خوشبو که بوی مشک و عنبر می دهد ٬ از بدنشان خارج می گردد ( و دیگر احتیاج به دستشویی ندارد . )
در روایت دیگری است که یک نصرانی از امام باقر (ع) سوال کرد : چگونه است که اهل بهشت غذا و میوه و نوشیدنی می خورند اما تغوّط نمی کنند و به دستشویی نمی روند ؟ در دنیا مثالی برای من بزن.
حضرت در پاسخ فرمودند : جنین در شکم مادرش از غذایی که مادرش می خورد او نیز می خورد اما در عین حال تغوّط نیز نمی کند و دستشویی ندارد.🌿
📚 بحار ٬ ج۸ ٬ ص۱۴۹ ٬ به نقل از تنبیه الخاطر
📚 بحار ٬ ج۸ ٬ ص ۱۲۲
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🌹پاداش شب زنده داران و روزه داران🌹
🌷لا حول و لا قوة الا بالله هو العلی العظیم و صلی علی محمد و اله الطاهرین🌷
🌿رسول اکرم (ص) می فرماید : « در بهشت درختی است که از آن اسبهای ابلق ( سیاه و سفید ) با دو بال و با زینهایی از یاقوت بیرون می آیند . اولیای خدا بر آنها سوار می شوند و به هر جای بهشت بخواهند به پرواز در می آیند . اهل بهشت از خدا می پرسند : خدایا ! این بندگان تو چگونه به این مقام و جایگاه رسیده اند که ما از آن محروم هستیم ؟ جواب می شنوند :
آنها کسانی هستند که در دنیا شبها از بستر خواب بیرون می آمدند و به نماز و راز و نیاز مشغول بودند ٬ در حالی که شما در خواب بودید ٬ و روزها که شما می خوردید و می نوشیدید ٬ آنها روزه می گرفتند و همیشه از ترس و شوق من می گریستند. »🌿
📚صائمان صالح ٬ ص ۱۱۹.
#اشتراک_حداکثری
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👆
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
🍀 فریاد رسی #صلوات در قبـر
شبلی نقل نموده است : من همسایه ای داشتم که وفات نمود . او را خواب دیدم ،از او پرسیدم : خدا با تو چه کرد ؟
گفت : ای شیخ ! هول های بزرگ دیدم ، و رنج های عظیم کشیدم . از آن جمله به وقت سوال منکر و نکیر ، زبان من از کار باز ماند . با خود می گفتم : واویلاه ، این عقوبت از کجا به من رسید ؟ آخر ، من مسلمان بودم و بر دین اسلام مُردم. آن دو فرشته با غضب از من جواب طلبیدند. ناگاه شخصی نیکو موی و خوش بوی آمد ، میان من و ایشان حایل شد و مرا تلقین کرد تا جواب ایشان را به نحو خوب بدهم ، از آن شخص پرسیدم : تو کیستی – خدا تو را رحمت کند – که من را از این غصه خلاصی دادی ؟
گفت : من شخصی هستم که از صلواتی که تو بر پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) فرستادی آفریده شده ام ، و مامورم در هر وقت و هر جا که درمانی به فریادت برسم.
📚 آثار و برکات صلوات ص۱۳۱
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_یـکمــ
✍زمان پیامبر برای حضرت خبر میارن که فلان محل یه نفر مجلس عیش راه انداخته و ...
پیامبر از بین جمع ... حضرت علی رو می فرسته علی جان برو ببین چه خبره؟
حضرت میره و برمی گرده ... و خطاب به پیامبر عرض می کنه یا رسول الله من هیچی ندیدم ...
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه ... من خودم دیدم ... و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد چطور علی میگه چیزی ندیدم؟
پیامبر می فرمایند چون زمانی که به اون کوچه رسید ... چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد من بهش گفته بودم، ببین ... و اون چیزی ندید
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم قلب و روحم از درون درد می کرد
به اونهایی که شما رو فرستادن بگید مهران گفت ... منم چیزی ندیدم
و بغض راه گلوم رو سد کرد حس وحشتناکی داشتم ... نمی دونستم باید چه کار کنم ... توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود همین حکایت بود و بس
بهش نگاه نمی کردم ... ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم گیج و سر درگم بود با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود ... اما حالا ...
درد بدی وجودم رو پر کرده بود حتی روحم درد می کرد... درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره ... اما همین طور نشسته بود نمی دونم به چی فکر می کرد چی توی ذهنش می گذشت ... ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت
سریع خودم رو کنترل کردم ... اما دیر شده بود ... حالم دست خودم نبود نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم ... جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط اونها هم جوان بودن ... اونها هم شاد بودن شوخ بودن ... می خندیدن وصیت همه شون همین بود ... خون من و
با حالتی بهم نگاه می کرد ... که نمی فهمیدمش شاید هیچ کدوممون همدیگه رو مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم می خواستم برم و از اونجا دور بشم ... یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم یه حسی می گفت ...
با این اشک ریختن بدجور خودت رو تحقیر کردی
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم ... روی جنس این تفکر فکر کنم خدائیه یا خطوات شیطان که نزاره حرفم رو بزنم ...
هنوز قدم از قدم برنداشته صدای سعید از بالای بلندی ... بلند شد
مهرااااان ... کوله رو بیار بالا همه چیزم اون توئه ...
راه افتادم دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم ...
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی سرم رو انداختم پایین ... با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت
تو چیزی از توش نمی خوای؟
اشتها نداشتم ...
- مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن علی الخصوص به فرهاد
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده
خوب واسه خودت حال کردی ها رفتی پایین ... توی سکوت
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود ... ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم ... لبخند تلخی صورتم رو پر کرد ااا زاویه، پشت درخت بودی ندیدم سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم ... و گرفتم سمتش بسم الله ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
⏪ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتـاد_و_دومــ
✍جا خورد نه قربانت خودت بخور
این دفعه گرم تر جلو رفتم
داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه ... به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه نمک گیر نمیشی ...
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین
کنار آب ... با فاصله از گل و لای اطرافش ... زیر سایه دراز کشیدم هر چند آفتاب هم ملایم بود
خوابم نمی برد ... به شدت خسته بودم بی خوابی دیشب و تمام روز جمعه فوق سختی بود ... جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد
صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد ... از خدا خواسته راه افتادم دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه ... و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که... نباید استخاره می کردم ... چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ ... آزمون و امتحان؟ یا کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت همون گروه پیشتاز رفت زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن ...
سعید نشست کنار رفقای تازه اش دکتر اومد کنار من ... همه اکیپ شده بودن و من، تنها
برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بودم ... و با انگشت هام خیلی آروم ... یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد
- بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم یه راهی برید قدمی بزنید اگر می خواید برید سرویس ...
چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود
ساعت از 9 گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد ... همه بی هوا و قاطی بلند شدن و توی اون فاصله کم پشت سرهم راه افتادن پایین
خانم ها که پیاده شدن منم از جا بلند شدم دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم ... و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت
- این بار بد رقم از شیطان خوردی بد جور ... این بار خدا نبود الهام نبود و تو نفهمیدی
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم و از پشت، زد روی شونه ام ...
آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم جدی و بی تعارف در ضمن، ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی ... بازم با گروه ما بیا من تقریبا همیشه میام و
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم ... و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا هم اضافه شد ...
با اجازه تون من دیگه میرم خیلی خسته ام سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت حقم داری برای برنامه اول، این یکم سنگین بود هر چند خوب از همه جلو زدی ... به گرد پات هم نمی رسیدیم تا اومدم از فرصت استفاده کنم یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود یهو به جمع مون اضافه شد بیخود کجا؟ تازه سر شبه بریم همه پیتزا مهمون من
آره دیگه بچه پولداری و
راستی ماشینت کو؟ صبح بی ماشین اومدی؟ ...
شاسی بلند واسه مخ زدنه ... اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن ... منم وسط جمع با شوخی هایی که از جنس من نبود به زحمت و با هزار ترفند خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم فکر نمی کردم بیاد اما تا گفتم
سعید آقا میای؟
چند دقیقه بعد، سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم ... سعید سرشار از انرژی ... و من ... مرده متحرک
جمعه بعد رو رفتم سرکار سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ... ولی توجهی نکرد اون رفت کوه ... من، نه
ساعت 12:30 شب، رسید خونه از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق گیج و منگ خواب چشم هام رو باز کردم نور بدجور زد توی چشمم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفتاد_و_ســوم
✍صدام خسته و خواب آلود از توی گلوم در نمی اومد به داداش رسیدن بخیررفت سر کمد، لباس عوض کردن
- امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت ... دیگه آخر اعصابم خورد شد می خواستم بگم دیوونه ام کردید اصلا مرده... به من چه که نیومده
غلت زدم رو به دیوار که نور کمتر بیوفته تو چشمم ...
- مخصوصا این پسره کیه؟سپهر تا فهمید من داداش توئم اومد پیله شد که مهران کو چرا نیومده
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش
ته دلم گفتم ...
من دیگه بیا نیستم اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه
و چشم هام رو بستم
نیم ساعت بعد، سعید هم خوابید اما خواب از سر من پریده بود هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم، نه ... پیش خودم گیر بودم معلق بین اون درگیرهای فکری و همه اش دوباره زنده شد
فرداحدود ظهر دکتر زنگ زد احوال پرسی و گله که چرا نیومدی هر چی می گفتم فایده نداشت مکث عمیقی کردم دکتر ... من نباشم بقیه هم راحت ترن سکوت کرد خوشحال شدم فکر کردم الان که بیخیال من بشه
نه اتفاقا یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه... اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه ...
و زد زیر خنده من، مات پای تلفن نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده ... اما بعد از جنگ، اینقدر عوض شده بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت دیروز به بچه ها گفتم ... فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای مهرت به دل همه افتاده
تلفن رو که قطع کرد بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت
- آقا جون چه کار کنم؟من اهل چنین محافلی نیستم تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که ازگریه ام گرفت
به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه و معلق موندن بین زمین و آسمون
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه
سر در گریبان فرو برده با خدا و امام رضا درد می کردم سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند آرامش عجیبی توی صورتش بود حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
حاج آقا برام استخاره می گیری؟
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
چرا که نه پسرم برو برام قرآن بیار
قرآن رو بوسید با اون دست های لرزان آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش آیات سوره لقمان بود
بسم الله الرحمن الرحیم ... الم این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...
از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون برای از دست دادن خدا می ترسیدم و این آیات پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
حسبنا الله نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
پروردگارادر این لحظات زیبای #اذان
💦پاکی محمدی
💦عدالت علوی
💦عفت فاطمی
💦ذکاوت حسنی
💦شجاعت حسینی
💦عشق سجادی
💦علم باقری
💦صداقت صادقی
💦کظم غیظ کاظمی
💦بخشندگی رضوی
💦تقوای تقوی
💦راهنمایی کنندهٔ نقوی
💦و تحمل عسکری را
💦به همهٔ ماعنایت بفرما
💦تا دیگراشکی
💦بر گونه های
💦مهدی فاطمه
💦جاری نشود
💦آمـیــن .💦 آمین 💦. آمین یا رب العالمین💦
💦نماز اول وقت
💦التماس دعافرج مولا
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤
*رمان جذاب*😊
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_هفتم
#شهدا_راه_نجات
آخ که غروب شلمچه
عطر سیب سوخته میومد
از بچه ها فاصله گرفتم
آخ شهدا
چقدر محتاجتون بودم
تا ساعت ۵:۳۰ بود از شلمچه به سمت معراج الشهدا
-بچه ها فکر کردید درمورد مسابقه
سارا:خانم صالحی
جواب سیدآزادگان آقای ابوترابی نیست
-نه عزیزم
بچه ها بقیه چی
مهدیه : خانم ما نمیدونیم خودتون بگید
-بچه ها سرلشگر حسین لشگری اولین اسیر و آخرین آزاده بودن نزدیک به دو دهه اسیر بودن
یه ۴۵دقیقه بعد رسیدیم معراج الشهدا
ورودی معراج الشهدا کسانی بودن اسم بچه ها رو روی پلاک مینوشتن
منو زینب هم سفارش دادیم
ورودی معراج با سربند تزئین شده بود
۱۸شهید گمنام پیکرشون اونجا بودن
حال هوای هرکس وابسته به خودش بود
بزور خودمو رسوندم ب ضریح چفیه ام متبرک کردم
عاشقم عاشق معراج الشهدا
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕
*رمان خواندنی*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_ششم
#شهدا_راه_نجات
بعداز هویزه کاروان راهی دهلاویه شد
اون منطقه خودش راویتگری داشت
بعد از دهلاویه برگشتیم محل اسکان
شب که در حال استراحت بودن لب تاپم باز کردم
تو گوگل اسم بنیاد فرهنگی مهدویت زدم
صفحه اصلی بنیاد مهدویت باز شد
یه چرخشی زدم
بعد دیدم دو تا کتاب معرفی کردن
موعود موجود علامه جوادی آملی
و تربیت مهدوی آیت الله تهرانی
نتم روشن کردم
رفتم پیوی استاد
-سلام استاد
الحمدالله آنلاین بودن
استاد: ممنونم شما خوب هستید ؟
-ممنونم استاد میخاستم اسم دوستم برای سطح ۱ مهدویت ثبت نام کنم
استاد:باشه اشکال نداره
خودتونم که باید بیاید
-بله میدونم
تو سایت بنیاد ثبت نام کردم برای خرید کتاب موعود موجود
آدرس منزلمون دادم
بعد یه شماره کارتم داد که باید مبلغ کارت به کارت کنم
برنامه روز دوم چذابه ،شلمچه و معراج الشهدا
تو چذابه آقای باجلان یکی از بهترین راوی های قزوین و اینکه خودشون از یادگاران جنگ بودن
نماز ظهر و عصر همون چذابه خوندیم
بعد رفتیم مزار شهدای اهواز
یه قسمت مزار به بچه ها نشون دادم گفتم بچه ها این شهدای سینما ریکس آبادان هستن
که قبل از انقلاب سوختن
بعد رفتیم شلمچه
تو اتوبوس به بچه ها گفتم
بچه ها یه مسابقه تا بریم برگردیم این منطقه وقت دارید
اولین اسیر دفاع مقدس که آخرین آزاده دفاع مقدسه چه شخصیتی بوده ؟
جایزتونم یه قواره چادر هست
بچه ها منطقه شلمچه منطقه ایه امام رضا ازشون وارد ایران میشن
بعد به همراهشون میفرمایند چند صد سال دیگر یاران ما اینجا شهید میشن
وارد منطقه شدیم حاج آقا برزگر روای بود
من عاشق روایتگری حاج آقا برزگرم
همه یه دایره تشکل دادیم حاج آقا شروع کردن به صحبت
بچه ها خوش اومدین به قدمگاه امام رضا(ع)
بچه ها اینجا حضرت زهرا اومده بالا سر بچه ها
چندسال پیش یه مادر شهید اومدن اینجا گفتن اومدم بچه ام پیدا کنم
دوهفته گذشت این مادر شهید اومد پیش سرپرست تیم تفحص
گفت من برمیگردم
وقتی علت جویا شدیم
گفت پسرم اومده خوابم گفت مادر اینجا ما پیش حضرت زهرایم
منو ازشون جدا نکن
بچه ها اینجا رزمندها همه یا از ناحیه پهلو شهید شدن یا از سینه مثل حضرت زهرا
دخترای من اینجا بوی مادر میده
براشون دختری کنید
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💕💕💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💌❤💌❤💌❤💌
*رمان شهدایی*💌
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_هشت
#شهدا_راه_نجات
روز سوم سفر یا بهتره بگم روز آخر حضور ما تو جنوب
برنامه اول طلائیه بود بعد فکه بعد فتح المبین
آقامددی صدام کرد :خانم صالحی یه لحظه
-بله
آقای مددی : طلائیه راوی خودتون هستن
-روایان منطقه چی؟
آقای مددی: هماهنگ شده
رسیدیم طلائیه
چون آقای محمدی مسئول کل تیم روایتگری استان قزوین هستن به رسم احترام ازشون اجازه گرفتم
آقای محمدی :برو دخترم شروع کن
-به نام شهدای ک پر پروازشون منطقه طلائیه بود
بچه ها منطقه ای که توش پا گذاشتید
جای پای شهید همت ، علمدار خمینی شهید خرازی هست
بچه ها سال ۷۱-۷۲ بچه های تیم تفحص اهواز دو هفته داشتن تفحص میکردن هیچ شهیدی پیدا نکرده بودن
تا میگن بیاید متوسل بشیم به حضرت عباس(ع)
بعداز زیارت عاشورا و توسل به آقا شروع میکنن به تفحص
۱۳شهید پیدا میکنن
اسمشون عباس یا ابوالفضل بوده یا دستشون تو یه عملیات دیگه مجروح شده بودن
این منطقه معقر قمربنی هاشم است
بعداز جنگ خود صدام گفت من اینجا ۳۰۰۰۰بمب به بچه های خمینی زدم
بچه ها اینجا تو سه راهی شهادت رزمنده ها از شهدا گذشتن رفتن جلو
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
❤💌❤💌❤💌❤💌#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺
*رمان فوق العاده*😍
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_نهم
#شهدا_راه_نجات
بعداز طلائیه رفتیم منطقه فتح المبین
این منطقه تا حالا نرفته بودم
وااای خیلی زیبا و سر سبز بود
خودم هنگ بودم که چقدر پراز گل گیاه بود
تا رسیدن به جایگاه اصلی منقطه، از ی مسیر طولانی و خاکی گذشتیم و صدای رزمنده ها رو ک موقع عملیاتا با هم تو بیسیم ها حرف میزدن گذاشته بودن فضا کاملا معنوی وخاص بود حس خیلی خوبی بود بچها هر کدوم ی گوشه خلوت کرده بودن ی عده هم عکس میگرفتن
شب شد راوی یکی از رزمنده ها بود
بچه ها این سنگرهای عراقی هاست
این سمت ها سنگرهای خودمون
این منطقه فوق العاده مظلومه
سفر ما تموم شد .
تو برگشت سرم را چسپوندم به شیشه
تو جاده اندیمشک -اهواز بودیم خیلی تو خودم بودم
اون سالهای جنگ از جنوب و غرب اومده بود
سال ۶۸ بعداز علمیات مرصاد قطع نامه ۵۹۸ بین ایران و عراق،جنگ تموم میشه
بعد از اون دوران سازندگی ایران شروع میشه
اما بعداز یک دهه غرب جنگ نرم علیه ایران آغاز میشه
جنگ نرمی شروع کرد به اینکه شخصیت های اول انقلاب دنبال منفعت خودشون هستن
عفت و غیرت را نشانه گرفت
جامعه شناس آمریکایی گفت
چادر را تبدیل کردیم به مانتوهای بلند و آن را به مانتوهای کوتاه و حالا جز یه روسری کوتاه از حجاب زن ایرانی نمانده است که آن را به زودی از انان میگیریم
دختر زن ایرانی و مردی که جای حیا دنبال خوشگلی و زیبایی هست به غرب کمک کردن
بالاخره رسیدیم خونه
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو.......ش
آیدی نویسنده
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐
*رمان بینظیر*😊
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی
#شهدا_راه_نجات
مهر ماه خیلی سریع جاشو به آبان ماه داد
داشتم میرفتم پایگاه که پدرم گفت زهرا مانتو بافت پوشیدی سردها
-بله
فعلا بابا
چندروزی بود تو یه مرکز مشاوره کار میکردم
برای همین با محدثه بخشی و زینب جلسه گذاشتم
زینب خیلی تغییر ظاهری کرده بود قرار بود بعد بریم پیش استاد جلسه
مثلا قرار بود اسم محدثه به عنوان جانشین فرمانده بدیم به سپاه ولی کارای پایگاه رو با کمک زینب انجام بدن
بعد از پایگاه رفتم دفتر پاسخگویی پیش حاج آقا ذکایی
وارد دفتر شدیم با آقای شمسعلی سلام و علیک کردیم رفتیم اتاق مهدویت
در زدیم
-سلام استاد خوب هستید ؟
استاد :سلام ممنونم دختر بفرمایید بشینید
-ممنونم استاد من ۲۵عدد کتاب موعود موجود ثبت نام کردم
ان شالله فردا میرسه دفتر
استاد:ممنونم
خانم صالحی از فردا کلاستون با دخترخانمهای ۱۵-۱۸ ساله شروع میشه
زینب: استاد میشه منم جزو کلاس خانم صالحی باشم
استاد:بله تشریف ببرید جزو مهدی جویان کلاس ایشان
برنامه کلاسم بستن روزای سه شنبه ساعت ۶-۷تو نیم سال اول و ساعت ۵-۶بعدازظهر در شش ماه دوم سال
از دفتر پاسخگویی اومدیم بیرون زنگ زدم ساره بیاد بریم یه مانتو بافت بگیرم
بقول محدثه دیگه خود مانتوت میگه منو بنداز بیرون
پولامو جمع کرده بودم یه مانتو بافت بخرم
ساره اومد گفت کجا میخای بری مانتو بخری
-خیام خراب شده
ساره :بی تربیت خراب شده یعنی چی؟
-اوه مای گاد
سوری سوری ببخشید
زینب پشت ولو شده بود گفت :زهرا نمیری
بالاخره رفتیم بعداز ۶۰تا مغازه یه مانتو بافت ۵۶تومنی پیدا کردیم
انقدر چانه زدیم که تونستیم ۴۵بخریم
از مانتوفروشی که اومدیم بیرون زینب گفت :زهراجان خواهر فکت سر جاشه چقدر چانه زدی😂😂
-مسخره
بچه ها بیاید بریم سوپر سیب زمینی مهمون من 😋
ساره :اووو چه ولخرج شدی
-شیرینی ازدواج تو رو من میدم
ساره :از کجا میدونی 😳😳😳
-خخخخ علی آقاتون ب علی آقای ما گفتن
زینب :ساره لووووس نگفتی
ماشین به سمت پونک حرکت دادم
ساره:خدا وکیلی اینجا هم جزو قزوین هست
زینب :کاش همه یه دوست مثل زهرا داشته باشن تا شهدا ،ائمه وحجاب را بشناسن
سیب زمینی ها را آوردن گفتم بفرمایید اینم شیرینی پیدا کردن کار من
ساره :خداروشکر پیدا شد
از فردا هم کلاسهای مهدویت شروع میشه؟
-اوهوم
ساره: موفق باشی آجی جان
-مرسی
تا بریم خونه شد ساعت ۱۱شب
خخخخخخ
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت213 رمان یاسمین اگه با اين پول بتونم به هدفم برسم خيلي خوشحال مي شم اينه احساسم- بيتا – خيلي
#پارت214 رمان یاسمین
در هر صورت اين خيلي عاليه كه يه نفر در اين سن و سال يه مرتبه صاحب اين همه پول بشه . لذتبخشه! پدر من سالها كار -بيتا
. كرده و االن حدود شصت سالشه . با اين حال يك پنجم اين مبلغ رو هم نداره
. نگاهش كردم . تو حرف زدن خيلي راحت بود
نكنه شما حسوديتون ميشه ؟-
نه ، اصالً فقط خيلي دلم مي خواد بدونم كه چطوري مي شه كه يه آدم پولدار ، توي وصيتنامه ش ، يك سوم دارايي هاش رو –بيتا
.بده به يه نفر كه هيچ نسبتي باهاش نداره
. مواظب باشيد . خيلي تند رانندگي مي كنيد-
! بيتا – حتماً اين يكي رو هم نمي تونم بدونم چون غريبه م
: جوابش رو ندادم . چند دقيقه بعد دوباره گفت
ببخشيد چطوري مي شه با شما خودي شد ؟-
برگشتم و نگاهش كردم . برام خيلي عجيب بود كه كسي اينقدر راحت بتونه حرف دلش رو بزنه! تو چشمهاش كه كوچكترين اثري
. از موذي گري و بد ذاتي نبود . برعكس خيلي هم با صداقت به آدم نگاه مي كرد
. ديگه كسي نمي تونه با من خودي بشه-
! بيتا- حتماً فكر مي كنيد كه از اين به بعد هر كسي بياد طرف تون ، بخاطر ثروت تونه ؟ شايد اين اولين نشونه تخريبي پوله
شايد شما درست بگيد . ببخشيد ، داريم كجا مي ريم ؟-
. بيتا – دفتر پدرم . رسيديم ديگه
يه جا ماشين رو پارك كرد و پياده شديم . دفتر پدرش تو يه ساختمون چند طبقه بود . وقتي وارد شديم ، منشي ش گفت كه براي
. انجام يه كاري بيرون رفته و بعد از ظهر بر مي گرده
بيتا – خوب چيكار كنيم ؟
. من بر مي گردم خونه . فردا خودم مي آم خدمت شون-
: دوتايي اومديم پايين و خواستم ازش خداحافظي كنم كه گفت
آخه تا اينجا اومديم . يه ساعت ديگه پدرم بر مي گرده . مي گم اگه موافق هستيد با هم ناهار بخوريم . بعدش حتماً پدرم مي آد . -
چطوره؟ . ظهره منم كمي گرسنه مه
. باشه . مسأله اي نيست بريم-
. بيتا- اما مهمون من
. نه . مي آم اما مهمون من-
! بيتا- اگه بخواهيد از اين ولخرجي ها بكنيد ، پولهاتون زود تموم مي شه ها
. خنديدم و دوتايي به طرف يه رستوران رفتيم . جاي قشنگي بود . نشستيم و سفارش غذا داديم
مي دونيد بهزاد خان ، شما بايد اين پول رو بكار بندازيد . يعني در جايي سرمايه گذاري كنيد . پول اگر همينطوري راكد –بيتا
. بمونه ، از ارزش مي افته
!حتماً براي اين موضوع هم كسي رو سراغ داريد كه برام سرمايه گذاري كنه ؟-
: كمي عصباني شد . يه نگاهي به من كرد و گفت
!نمي شه من و شما با هم دعوا نكنيم ؟-
من كي با شما دعوا كردم ؟-
. بيتا- من هر چي به شما مي گم با يه حالت دعوا جوابم رو مي ديد ! اصالً به من اعتماد نداريد
خانم پناهي ، من بار دومي كه شما رو مي بينم . براي چي بايد به شما اعتماد كنم ؟-
! بيتا- خيلي خب ! از فردا هر روز مي آم خونه تون تا تعداد دفعاتي كه منو ديديد زياد بشه و بتونين بهم اعتماد كنيد
!فكر كردم شوخي مي كنه ! اما تو چشمهاش كه اثري از شوخي نبود
اينو جدي كه نگفتيد ؟-
! بيتا- چرا جدي گفتم
! مات مونده بودم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت215 رمان یاسمین
اصالً سر در نمي آرم ! شما هر كاري كه دلتون بخواد مي كنيد ؟-
!بيتا- بله
. خندم گرفته بود
!بيتا- من مي خوام كمك تون كنم بهزاد خان
مگه من از كسي كمك خواستم ؟-
بيتا- نمي شه من و شما با هم دوست باشيم ؟
! چرا ، مي شه . بشرطي كه ازم زياد سوال نكنيد-
بيتا- پس دوستيم با هم ؟
! دوستيم-
بيتا- بهزاد مي دوني كه اگر بخواي مي توني از طريق قانوني اقدام كني و با فرنوش ازدواج كني ؟
" اين ديگه چه جور آدمي بود ؟! چقدر راحت با دور و برش ارتباط برقرار مي كرد"
! بله ، اينو مي دونم خانم پناهي-
!بيتا- بهم بگو بيتا
. دوباره نگاهش كردم
! بيتا- خب بگو بيتا ديگه
. اگه اجازه بديد مي گم بيتا خانم . اينطور ي راحت ترم-
. بيتا- خب اگه راحتي بگو بيتا خانم
. چشم مي گم بيتا خانم-
خب حاال گوش كن ببين چي مي گم . اين كسي كه قراره اموال تو رو پيش خريد كنه ، موقع قرارداد مي خواد ازت ده -بيتا
! درصدش رو كم كنه اما تو نبايد قبول كني
. قرارمون پنج درصد بود-
اينا اينطورين! اول اونطوري حرف ميزنن ، وقتي ديدن طرف مشتاقه ، درصدشون رو مي برن باال . حاال يا مي شه يا نمي –بيتا
اما وقتي داشتين قرارداد رو مي نوشتين و طرف بهت گفت ده درصد از پول رو كم مي كنم ، ! شه ! معموالً هم طرف قبول مي كنه
قبول نكن . بگو من عجله اي ندارم . متوجه شدي بهزاد ؟
: كمي ديگه نگاهش كردم و گفتم
هنوز نتونستم بفهمم شما چه جور شخصيتي داريد بيتا خانم ! اين چيزي كه به من گفتيد به ضرر پدرتونه . نمي فهمم چرا اين -
! موضوع رو به من گفتيد ؟ مي دونيد اگه موقع تنظيم قرارداد اين آقا كه گفتيد اين حرف رو مي زد ، من قبول مي كردم
بيتا- ببين بهزاد ، من وقتي قبول كردم كه تو اين كار وارد بشم ، معني اش اين بود كه شدم وكيل تو . خب وجدان حرفه اي من ،
. منو ملزم مي كنه كه منافع تو رو در نظر بگيرم
پس پدرتون چي ؟ اون چرا منافع منو در نظر نمي گيره ؟-
پدرم وكيل دوسته شه ! اشتباه نكن . داره كارش رو مي كنه . يعني منافع دوستش رو در نظر مي گيره . پدرم ، هم وكيل -بيتا
! وكيل تو نيست .مرحوم .... بوده ، هم وكيل دوستش
. درست مي گيد . اصال ًمتوجه اين موضوع نبودم
بيتا- در ضمن ،هيچ قراردادي رو تا من بهت اشاره نكردم امضا نكن باشه ؟
: خنديدم و گفتم
. باشه و ممنون
اين جور آدمها كه از اين معامله ها مي كنن ! مي دوني بهزاد ؟ تو خيلي ساده اي ! خيلي راحت مي شه سرت رو كاله گذاشت -بيتا
.، خيلي زرنگن . مثل گرگ مي مونن
اگه براش سود نداره ، پس چرا مي خواد اين كار رو بكنه ؟-
! بيتا- براش سود داره ! مي دوني پنج درصد از پولي كه به تو مي رسه چقدر مي شه ؟ اونم تو يه مدت كم و جايي مطمئن
! فقط عادتشون اينه كه هميشه مي خوان بيشتر از حقوقشون ببرن
. غذامون رو آوردن . ديگه چيزي نگفت و در سكوت مشغول خوردن شديم . بعدش به دفتر پدرش رفتيم كه بازم نيومده بود
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان هیرودیس ❌
در ﺑﯿﺖ ﺍﻟﻤﻘﺪﺱ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻫﻮﺳﺒﺎﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻗﯿﺎﺻﺮﻩ ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭﺍﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ
🍀 . ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺩﺍﺷﺖ .
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻓﯿﻠﺒﻮﺱ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ، ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩ .
ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ،ﺷﺎﻩ ﻫﻮﺳﺒﺎﺯ،ﻋﺎﺷﻖ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺷﺪ؛
ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﺮﻭ ﻋﺸﻖ ﺁﺗﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺎ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ .
ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ 🌹ﺣﻀﺮﺕ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺳﯿﺪ .
❌ ﯾﺤﯿﯽ ﺑﺎ ﺻﺮﺍﺣﺖ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺕ ﺗﻮﺭﺍﺕ ﻭ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ❌
. ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻓﺘﻮﺍ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﻧﯿﺰ ﺭﺳﯿﺪ . ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ،ﮐﯿﻨﻪ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻝ ﮔﺮﻓﺖ؛ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻣﺎﻧﻊ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻫﻮﺳﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺍﺯ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﻧﺎﻣﺸﺮﻭﻉ ﻫﯿﺮﻭﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﻋﻤﻮﯾﺶ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺲ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﺪ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ، ﺷﺎﻩ ﻫﻮﺳﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ؛ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺁﻥ ﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺎﻩ ﻧﻔﻮﺫ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺨﻮﺍﻩ ﮐﻪ ﻗﻄﻌﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ .
ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﮐﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺗﺘﻘﺎﻡ ﺍﺯ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﻣﻨﺎﺳﺐ ﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ :
ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺪ ﻧﺎﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺳﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺎﻣﯽ ﺑﺮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺟﺰ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ .
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻫﻮﺱ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﻫﯿﺮﺩﺩﯾﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ،ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﯾﮏ ﻃﺸﺖ ﻃﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ . ﺑﻪ ﺟﻼﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭﯾﺪ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ .
ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺟﻼﺩ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﻣﺠﻠﺲ ﺷﺎﻩ ﺑﺮﺩﻧﺪ .
ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﺟﺪﺍ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻃﺸﺖ ﻃﻼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻫﯿﺮﻭﺩﯾﺎ ﺑﺮﺩ .
🙏ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﻬﯽ ﺍﺯ ﻣﻨﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯼ ﺷﺨﺺ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﺘﺮﺱ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ
. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﯾﺤﯿﯽ ( ﻉ ) ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_چـهـارم
✍بالای کوه از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم که یهو کامران با هیجان اومد سمتم ...
- آقا مهران ... پاشو بیا ... یار کم داریم ...
نگاهی به اطراف انداختم ...
- این همه آدم من اهل پاسور نیستم به یکی دیگه بگو داداش
- نه پاسور نیست مافیاست خدا می خوایم بچه ها میگن تو خدا باش
دونه تسبیح توی دستم موند از حالت نگاهم، عمق تعجبم فریاد می زد
- من بلد نیستم یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت فقط که حرف من نیست تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی
هر بار که این جمله رو می گفت تمام بدنم می لرزید شاید فقط یه نقش، توی بازی بود اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود
عشق بود هدف بود ... انگیزه بود
بنده خدا بودن برای خدا بودن
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن
- سینا ... بچه ها این نمیاد
ریختن سرم و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح می داد
برای چند لحظه به چهره جمع نگاه کردم و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود حالا کنار من نشسته بود ... و توی این چند برنامه آخر هم به جای همراهی با سعید ... بارها با من، همراه و هم پا شده بود هستی یا نه؟ بری خیلی نامردیه دوباره نگاهم چرخید روی کامران تسبیحم رو دور مچم بستم
- بسم الله ...
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم بازی ای که گاهی عجیب من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت ...
به آسمون که نگاه کردم حال و هوای پیش از اذان مغرب بود وقت نماز بود و تجدید وضو بچه ها هنوز وسط بازی
به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم
- کجا؟ ... تازه وسط بازیه
- خسته شدی؟
همه زل زده بودن به من ...
- تا شما یه استراحت کوتاه کنید این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده
چهره هاشون وا رفت اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم ...
فرهاد اومد سمت مون
- من، خدا بشم؟
جمله از دهنش در نیومده سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد
- برو تو هم با اون خدا شدنت هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی دوست دخترش مافیا بود نامرد طرفش رو می گرفت
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن
بقیه هنوز بیدار بودن که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم
- به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه ... از خودش در میاره ولی آخرشه
خندیدم و زدم روی شونه اش
- قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم
تا چشمم گرم می شد هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد استاد قصه گویی بود ...
من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن ... سکوت محض توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود اما می شد چند قدمیت رو ببینی
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم توی این هوا و فضای فوق العاده هیچ چیز، لذت بخش تر نبود
نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد یک قدمی من ایستاده بود ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_پـنجـم
✍جا خوردم نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد
- تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟
از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم
- یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟چند لحظه سکوت کردم
- خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم ...
با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه
- آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه ... چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید ... می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟
شیشه های کوچیک رنگی
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای واونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد ... و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن
نگاهش خیلی جدی بود ...
- کلا اینها با هم خیلی فرق داره قابل مقایسه نیست
این بار بی مکث جوابش رو دادم
- دقیقا ... این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست ... از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه... خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد غرق در فکر بود نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه اما نشست
در اون سیاهی شب جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا روشن تر از روز بود
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه ... کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود
یهو بحث رو عوض کردم
- سینا بلدی نماز شب بخونی؟
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد این سوال ... اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است بلند شدم ایستادم رو به قبله ...
- نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری
نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله
و ایستادم به نماز فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم
به ساده ترین شکل ممکن ... 5 تا استغفرالله 14 تا الهی العفو و یک مرتبه ... اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات و المؤمنین و المؤمنات ...
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود ...
انتخاب واحد ترم جدید و سعید، بالاخره نشست پای درس در گیر و دار مسائل هر روز تلفن زنگ زد با یه خبر خوش از طرف مامان
- مهران دنبال یه مدرسه برای الهام باش این بار که برگردم با الهام میام
از خوشحالی بال در آوردم خیلی دلم براش تنگ شده بود...
مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد نمراتش افتضاح شده بود شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟به هر کسی که می شناختم رو زدم بعد از هزار جا رو انداختن بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم ... اما خبر دایی بهتر بود
- الان الهام هم اینجاست
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم خیلی پای تلفن گریه کرد مدام التماس می کرد ...
- بیاید، من رو با خودتون ببرید من می خوام پیش شما باشم
مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم ... اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید هر چند، دردی رو دوا نمی کرد نه از الهام، نه از مادرم نه از من
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...
دل توی دلم نبود ... علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت صدام، انرژی گرفت ...
- جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم
دایی رفت صداش کنه اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود مادرت و الهام فردا دارن با پرواز میان مشهد ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش
جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم
تلفن رو که قطع کردم تمام مدت ذهنم پیش الهام بود چرا الهام نیومد پای تلفن؟!
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
*رمان جذاب*😇
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_یکم
#شهدا_راه_نجات
امروز کلاس دارم
یه روسری سبز روشن با مانتوی سفید پوشیدم
تا همه آرامش بگیرن
۵:۳۰از خونه زدم بیرون حدود ساعت ۶رسیدم دفتر پاسخگویی لیست از بالا تحویل گرفتم
رفتم سرکلاس
بچه ها به احترامم بلند شدن
بجز زینب چهار پنج تا دختر دیگه هم مانتویی بودن
اسامی رو خوندم همه باهم آشنا شدیم
بعد شروع کردم
بسم الله الرحمن الرحیم
عزیزان امروز با زندگی خود حضرت مهدی و شخصیت آقا آشنا میشیم
ان شاالله جلسه فلسفه مهدویت
نام حضرت : م ح م د
*دوستان لازم بذکره گفتن اسم کامل امام زمان (عج)در عصر غیبت مکروهه
نام پدر :امام حسن عسکری(ع)
نام مادر:نرجس خاتون (ملیکا)
تاریخ تولد:نیمه شعبان سال ۲۵۵ ه.ق سامرا
دوستان امام زمان در چه سنی به امامت رسیدن ؟
مریم ✋: ۵سالگی
زینب ✋:یعنی در سال ۳۶۰امامت امام زمان در شهر سامرا آغاز شد
-احسنتم
جالبه بدونیم اولین معجزه حضرت ولی عصر(عج) در همون جلسه انجام میشه
عمو امام جعفر کذاب به دورغین ادعای امامت بعدی میکند
زمان اقتدای نماز حضرت مهدی(عج) مانع میشن
در همون روز نامه های پدرشان به اصحاب مورد اطمینان دادن و میگیرن
آن هم با نشانه های که فقط امام حسن عسکری و آن فرد کس دیگری نمیدانستن
بچه ها اسامی کسانی در اون جلسه حاضر بودن عبارتند از
۱..ابوالادیان
۲. اسماعیل بن علی و اسماعیل بن موسی
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو ....ش
آیدی نویسنده
🚫🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤❤❤❤❤❤❤❤
*رمان فوق العاده*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_دوم
#شهدا_راه_نجات
کلاس با قرائت دعای فرج به پایان رسید
بهشون گفتم برای هفته بعد درمورد مهدویت و اینکه چرا میخایم آقا رو بشناسیم تحقیق کنند
برای امشب مادر زینب منو،ساره،محدثه دعوت کرده بود شام
چون بار اول بود میرفتیم منزلشون گل خریدیم
پدرش هم خونه بود
تا فهمید فامیلم صالحی هست گفت دخترم شما برادرزاده حاج امیر هستید؟
-بله
آقای محمدی: سلام منو به حاج امیر برسون بگو هادی گفت خیلی بی معرفتید
-والا ما هم عموجان تازگی خیلی نمیبینیم
درگیر برنامه های سوریه و خادمی شهدان
اونشب عالی بود
دیگه خانواده زینب مارو کامل شناختن
ما که پنجشنبه قراربود بریم فدک گفتیم خانواده زینب هم بیان
پنجشنبه سریع اومد
وسایل جوجه بار ماشین کردیم رفتیم فدک
محدثه :وای بریم ترن سواربشیم
فاطمه:چهارتایی هست؟
محدثه: نه تنهایی
-تولوحتون بریم
زینب :این پرش از ارتفاع جالب تره ها
-آره بابا این فاطمه و محدثه نوعروسن
باید پاسخگوی یه ملت باشیم
محدثه فنقلی :منم بیام آجی ؟
-بیا
وای پنج تایی نشستیم تو تشک
وای
فقط جیییییغغغغغ
جییییغ
از ۱۵متر پریدیم
اومدیم بیرون یعنی ۵تا مرده قبرستون 😂😂😂
محدثه بخشی:پایه اید پیاده بریم نورالشهدا
همه باهم ،:اوهوم
اوهوم
محدثه فنقلی:من نمیام
-پس برو پیش مامان
چهارتایی رفتیم نورالشهدا
خیلی شلوغ بود
یک ساعتی نشستیم زیارت عاشورا خوندیم
بعد برگشتیم
اون شب عالی بود
آغاز هفته من با برنامه بسیج مشاوره مهدویت درگیر بودم
روزها میگذشتن امروز جلسه دوم کلاس مهدویت هست
اول دعای فرج (الهی اعظم البلاء )
بعد حضور و غایب مهدی جویان
بچه ها قرار بود بحث چی باشه ؟
زینب✋:ابعاد مهدویت
بسم الله الرحمن الرحیم
ابعاد بحث مهدویت
۱.بعداعتقادی
۲.بعد اجتماعی
۳.بعد سیاسی
۴.بعد تاریخی
۵.بعد فرهنگی
دوبعدمهم مهدویت عبارتند از:
اجتماعی و فرهنگی
مهم ترین ضرورت موعود جهانی چیست؟
منیژه ✋ : نیاز به وجود راهنما
سحر✋: به نظرمن حرف منیژه کاملا درسته در شرایط که هرروز بدتر از دیروزه آدمی نیاز به امام داره
-آفرین
بعد اعتقادی
اعتقادات مهم ترین جزو زندگی آدمی است
و معرفت شکل دهنده این اعتقاد است
گوشیم زنگ خورد از دفتر مشاوره بود
-بله
خانم منشی:خانم صالحی فردا صبح یه مشاوره طلاق داریم
آقای احدی گفتن شما انجام بدید
-ساعت ۱۱ میام
ممنونم ببخشید سر کلاسم
بچه ها ببخشید ادامش
بخش اعتقادی به سه قسمت تقسیم میشه
۱.شناخت امام راه معرفت
امام حسین :مراد از شناخت امام آن است که اطاعت از امام در هرعصری براهل آن زمان واجب است
۲.شناخت امام شرط اسلام واقعی است
۳.پذیرش ولایت شرط قبولی اعمال است
بعد اجتماعی
مهدویت امیدواری به آینده است
آثار اجتماعی
۱ .ازبین بردن یاس و ناامیدی
۲.امید به رهایی از ستم
۳.حکومت به حق و عدل
۴.نشاط و زندگی
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی تنها بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
❤❤❤❤❤❤❤❤❤#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸
*رمان عاااالی*😍
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_سوم
#شهدا_راه_نجات
بعد سیاسی
از ابتدای غیبت امام عصر
دوحکومت سیاسی در جهان بود
۱.دموکراسی غرب
۲.کمونیسم
این دو حکومت همانند گرگان وحشی بشریت دریدن
حدیث داریم تا زمان ظهور حضرت حجت همه افرادی که ادعای حکومت دارن
حکومت میکنن تا زمان ظهور کسی نگه اگه من حکومت میکردم فلان کار میشد
۴.بعد تاریخی
مهدویت در راستای مسئله امامت است که امامت ادامه دهنده نبوت است
۵.بعد فرهنگی
دخترا تو بعد فرهنگی باید به نکات زیر توجه کرد
*شناخت وضعیت موجود بشریت
*ترسیم وضعیت نامطلوب دوران غیبت نسبت به ظهور
*شناخت و آماده سازی بشریت برای ظهور
در مقابل نباید یاس و ناامیدی به بشریت تزریق کرد
و مفهوم انتظار از دیدگاه اسلام تعریف کرد
دخترا جلسه بعد امامت و غیبت
خسته نباشید
تعجیل در فرج مهدی زهرا صلوات
اللهم صلی علی محمد و ال محمد وعجل فرجهم
#ادامه_دارد...
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💐💕💐💕💐💕💐
*رمان زیبا*💕
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_چهارم
#شهدا_راه_نجات
امروز مشاوره داشتم
وارد دفتر شدم سلام خانم اکرمی مراجعه کننده ها اومدن بهم خبر بدید لطفا
خانم اکرمی: بله حتما
یه نیم ساعتی گذشت مراجعه کننده اومدن
خانم منشی: خانم صالحی مراجعه کنندگان بیان داخل
-بله
به محض ورود انگار آب یخ ریختن سرم
مراجعه کننده مصطفی خانمش بودن
حالم بد بود
مشکل دقیقا چیزی بود من نتونستم قبول کنم
یاد یک هفته مونده به عقدم افتادم
مصطفی: زهراخانم بین من و دین
بین منو حجاب
بین منو شهدا
منو انتخاب میکنید؟
-یعنی چی؟
یعنی فعلا نمیخام ازدواج کنم اما میخام کنارم باشید
اون روز من خرد شدم
امروزم نتونستم بهشون مشاوره بدم
از دفتر زدم بیرون
شماره فاطمه گرفتم
فاطمه دارم میرم مزار شهدا
فاطمه: چی شده ؟
-هیچی
فاطمه:مرگ هیچی
میگم نسرین و پسرعمو بیان پیشت
مرتضی و نسرین اومدن
آروم شدم
مرتضی:دخترعمو تو بخاطر خدا از عشق گناه گذشتی مطمئن باش خدا هواتو داره
نام نویسنده: بانو....ش
آیدی نویسنده
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💐💕💐💕💐💕💐#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💕💕💕💕
*رمان بی نظیر*
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_سی_پنجم
#شهدا_راه_نجات
آبان ماه جاشو به آذر داد ۹۴/۹/۳
تو تلگرام در حال چرخ زنی بودم
رفتم تو گروه خانوادگیمون
علی ومحسن ومحمد و فاطمه و مائده داشتن باهم حرف میزدن
یهو استیکر میشه بیام تو رو
فرستادم
علی:زهرا خانم فردا تشیع یادت نره ها
-وای خاک تو سرم تشیع کی؟😱😱😱
مائده:علی جان داداش شهید بشی بااین خبر دادنت
زهراجان سه تا از بچه های مدافع حرم قزوین تو سوریه شهید شدن
-😭😭😭😭وای
مائده :اما فقط یه دونشون برگشته
-یعنی چی مائده ؟
مائده:شهید حمید سیاهکلی فقط پیکرش برمیگرده
شهید الیاس چگینی اثری از پیکرش نیست
شهید ذکریا شیری هم پیکرش جامانده
داداش مرتضی داره دیوونه میشه
آخه آقا ذکریا رفیق صمیمیش بود
-ای وای
حالا تشیع ساعت چنده ؟
مائده: ۱۱صبح
-میرم دفتر بعد مستقیم میام تشیع
مائده :باشه
زهرا میگما فردا با خط واحد برو
موقعه تشیع از خیابان عبیدزاکان(معراج الشهدا )
تا امامزاده حسین (خ سلامگاه) بسته است
-آره
بچه ها عکس این شهدا رو دارید ؟
مائده :اگه داداش مرتضی آن بشه داره
محمدآقا:علی جان داداش برو طبقه بالا صداش کن بیاد اینجا
فاطمه :آره محمد راست میگه
مائده :ای شوهرذلیل
زهرا از طرف من بزن تو سرش
-باشه حتما
آقامرتضی یه نیم ساعت بعد آنلاین شد
مرتضی :بچه ها خانمم اجازه اعزام داد
ان شالله تا پانزده روز دیگه منم اعزامم
محمد: خوشبحالت داداش خانمت شده پر پروازت
خانم ما که پر پروازمون قطع کرده
با این حرفش هم خودش هم فاطمه هردو آفلاین شدن
-آقا مرتضی عکس شهدا میدید ببینیم
مرتضی :آره عکس حمیدآقا و آقا ذکریا دارم
وای با دیدن عکسا حالم بد شد شهید سیاهکلی خیلی جوان بود
شهید شیری هم پسرش ۲ماهش بود
بعد دیدن عکسا کسی حرفی نزد
آخرشب مائده دختر عموم پیام
داد زهرا فردا حتما دوربین عکاسیت بیار
زهرا با فاطمه درمورد اعزام شوهرش حرف بزن
جواب دادم باشه
شب بخیر
یاعلی
چادرخودمو فاطمه از تو برداشتم
روسری آبیم لبنانی بستم
ساق دستمو انداختم
یه شال و ساق دستم برای فاطمه برداشتم
دراتاقش زدم و گفتم فاطمه بیا بریم بالاپشت بوم حرف بزنیم
فاطمه :باشه آجی
چون خونمون آپارتمانیه باید با حجاب کامل از در خونه خارج میشدیم
رفتیم پشت بام
-فاطمه
*جانم خواهری
-محمد رو خیلی دوست داری؟
فاطمه سرش انداخت پایین
-فاطمه جانم ببین من متاهل نیستم برای همین حس حال تو و نسرین را اصلا درک نمیکنم
اما فکراتو بکن ببین فاطمه رضایت دادن خیلی سخته میدونم
اما بجاش شرمنده اهل بیت نیستی رضایت که دادی باید آدم خیلی چیزا باشی
شهادت
اسارت
جانبازی
مفقود الاثری
فاطمه هر تصمیم بگیری مثل همیشه پشتتم
اما نذار مردت حسرت به دل بمونه
اگه خاستی رضایت بدی
ظرف یکی دوهفته عروسی کنید
بعد محمد آقا بره
دستمو بردم زیر چونه اش
صورتش پر ازاشک بود
-خواهر فدای اشکات بشه
من میرم توام هروقت دلت خاست بیا
#ادامه_دارد...
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💕💕💕💕#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_شـشـم
✍از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم پرواز هم با تاخیر به زمین نشست روی صندلی بند نبودم دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود انرژی و شیطنت های کودکانه اش هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود
توی سالن بالا و پایین می رفتم با یه دسته گل و تسبیح به دست برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی
پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد همراه مادر، داشت می اومد قد کشیده بود نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید
مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود ... لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام یخ کرد
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد الهامی که عاشق گل بود
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش
- الهام خانم داداش ... خوش اومدی
چند لحظه بهم نگاه کرد خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...
سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ...
- دیگه جلوتر از این نروتا همین حد کافیه ...
اون دختر پر از شور و نشاط بی صدا و گوشه گیر شده بود با کسی حرف نمی زد این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... اینطوری نمی شد هر طور شده باید این وضع رو تغییر می دادم مغزم دیگه کار نمی کردنه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم دیگه مغزم کار نمی کرد
- خدایا به دادم برس ... انگار مغزم از کار افتاده هیچ ایده و راهکاری ندارم
بعد از نماز صبح، خوابیدم دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش و نیم از جا بلند شدم ...
از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از برف، سفید شده بود اولین برف اون سال یهو ایده ای توی سرم جرقه زد
سریع از اتاق اومدم بیرون ... مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد ...
- هنوز خوابه؟هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه
رفتم سمت اتاق ... دو تا ضربه به در زدم ... جوابی نداد ...
رفتم تو پتو رو کشیده بود روی سرش با عصبانیت صداش رو بلند کرد من نمی خوام برم مدرسه
با هیجان رفتم سمتش ... و پتو رو از روی سرش کنار زدم ...
- کی گفت بری مدرسه؟ پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش
- برو بیرون حوصله ات رو ندارم
اما من، اهل بیخیال شدن نبودم محکم گرفتمش و با خنده گفتم
- پا میشی یا با همین پتوگوله پیچ، ببرمت بندازمت وسط برف ها
پتو رو محکم کشید توی سرش و دور خودش سفت کرد ...
- گفتم برو بیرون نری بیرون جیغ می کشم ...
این جمله مثل جملات قبلیش محکم نبود شاید فکرکرد شوخی می کنم و جدی نیست لبخند شیطنت آمیزی صورتم رو پر کرد الهی به امید تو
همون طور که الهام خودش رو لای پتو پیچونده بود منم، گوله شده با پتو بلندش کردم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_هـفـتاد_و_هـفـتـم
✍صدای جیغش بلند شده بودکه من رو بزار زمین اما فایده نداشت از در اتاق که رفتم بیرون ... مامان با تعجب به ما زل زد منم بلند و با خنده گفتم
- امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع تا بچه از دستم نیوفتاده
یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد سوز برف که به الهام خورد تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد
- من رو نزاری زمین نندازی تو برف ها حالتش عوض شده بود یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن ...
آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها جیغ می زد و بالا و پایین می پرید
خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش ... خورد توی سرش با عصبانیت داد زد مهران و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه ... گوله بعدی رفت سمتش
سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید جاخالی داد ...
سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد
- دیوونه ها ... نمی گید مردم سر صبحی خوابن
گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید هر چند، حیف خورد توی پنجره
- مردم ... پاشو بیا بیرون برف بازی مغزت پوسید پای کتاب
الهام تا دید هواسم به سعید پرته دوید سمت در ... منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها ... پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط ...
بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت ... و پرت کرد سمتم
تیرم درست خورده بود وسط هدف الهام وارد بازی و برنامه من شده بود
جنگ در دو جبهه شروع شد ... تو اون حیاط کوچیک ... . های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد برعکس ما دو تا ... که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود
از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد من و الهام، یه طرف سعید طرف دیگه
ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید ... و در آوردن چکمه هاش
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود ... حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم
طی یک حمله همه جانبه ... موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف ... به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد
وقتی رفتیم تو ... دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم ...
مامان سریع حوله آورد پاهامون رو خشک کردیم ...
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم مخصوص کوه و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم ... چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد
اطراف مشهد ... توی فضای باز آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم برف مشهد آب شده بود ... اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر جمعه ما شد چه سعید می تونست بیاد ... چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند اوایل زیاد راه نمی رفتیم مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش خیلی زود انرژیش رو از بین می برد
اما به مرور حس تازگی و هوای محشر برفی حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد ...
هر جا حس می کردم داره کم میاره دستش رو محکم می گرفتم
- نگران نباش خودم حواسم بهت هست
کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید ...
و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم ...
با یه لیوان چای اومد سمتم
خسته نباشی بیا پایین برات چایی آوردم
نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد خوب نشده بود اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود
- اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم با خودت چی کار کردی پسر؟ ...
و من فقط خندیدم روزگار، استاد سخت گیری بود هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼