.
🌾 سفره مهر خورده
قنبر، غلام علی (علیه السلام) در ماه رمضان، افطاری از قاووت در سفر مهر خورده محضر آن حضرت آورد.
یکی از حاضران گفت:
یا امیر المؤمنین! چرا سفره افطاریتان مهر خورده است؟ آدمهای بخیل چنین میکنند تا چشم کسی به سفره غذایشان نیفتد.
امام علی (علیه السلام) خندید و فرمود:
این کار برای بخل نیست بلکه میخواهم بدانم غذایی که با آن افطار میکنم از کجا بدست آمده، و اگر از راه حلال است از آن استفاده کنم.
سپس مهر سفره را شکست و مقداری قاووت از سفره به ظرفی ریخت.
خواست میل فرماید این دعا را خواند:
اللهم لک صمنا و علی رزقک افطرنا فتقبل منا إنک انت سمیع العلیم.
📔 بحار الأنوار: ج۴٠، ص٣٣٩
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
هدایت شده از 🌺حدیثِ شیعه🌺
.
علی گلی است كه جز خون دل گلاب نداشت
غمش به گلبن تاريخ هم حساب نداشت
جواب گوی ستمديدگان عالم بود
اگر چه نالۀ مظلوميش جواب نداشت
خزانه دار خدا بود و ثروتی دم مرگ
به غير چهرۀ از خون سر خضاب نداشت
💔
سـالروز شهادت امام المتقین
امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
بر شما تـسلیت و تـعزیت باد
🏴
#شهادت_امام_علی
💢 @Hadis_Shia 💢
١.
♦️ روش بازپرسی و قضاوت امام علی (ع)
روزی علی (علیه السلام) وارد مسجد شد. جوانی را دید که گریه میکند و چند نفری در اطراف او هستند.
امام علی (علیه السلام) پرسید: چرا گریه میکنی؟
جوان پاسخ داد: شریح بر خلاف انصاف درباره من حکم داده است.
حضرت از قضیه اش پرسید.
او در جواب به آن چند نفر که اطرافش بودند اشاره نمود و گفت: اینان پدر مرا با خود به سفر بردند، پس از آنکه از سفر بازگشتند پدرم با آنان نبود. پرسیدم پدرم چه شد؟ گفتند: مرد. من از پولی که او موقع سفر با خود داشت پرسیدم، گفتند: از مال او خبر نداریم.
برای احقاق حق و کشف واقعیت به شریح قاضی مراجعه نمودم. او همسفرهای پدرم را احضار نمود، جریان امر را از آنان پرسید و از اموال پدرم سؤال کرد، اظهار بی اطلاعی نمودند.
دستور داد همسفرها قسم یاد کنند که از پول پدرم اطلاع ندارند. آنان قسم خوردند که بی اطلاع هستند. شریح همه آنها را آزاد کرد و به من گفت: از این پس نباید کاری با اینان داشته باشی!
علی (علیه السلام) دستور داد متهمان را احضار کنند و به قنبر فرمود: عدهای از اعضاء شرطة الخمیس (گروهی از مأموران) را خبر نمایند. هر کدام از متهمان را در اختیار یک نفر مأمور قرار داد.
حضرت نشست و گروهی که پدر جوان را با خود به سفر برده بودند نزد خود طلبید. آنان نیز نشستند و جوان شاکی را نزد آنان نشاند و مجلس قضا تشکیل گردید.
به جوان فرمود: سخنانش را تکرار نماید. او در حالی که گریه میکرد ادعای خود را مطرح کرد و گفت:
یا امیرالمؤمنین! به خدا قسم! من این عده را در خون پدرم متهم میدانم، به طمع مالش از راه حیله اغفالش کردند و با خود به سفر بردند.
علی (علیه السلام) از گروه همسفر پرسید: چه میگویید؟
آنان نیز همان پاسخ را که به شریح در محکمه قضا داده بودند، تکرار کردند و گفتند: پدر این جوان مرد و ما از اموالش اطلاعی نداریم.
حضرت به صورت آنان نظر عمیقی افکند و فرمود:
فکر میکنید من نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید؟ اگر چنین باشد علم و آگاهی من ناچیز خواهد بود.
سپس دستور داد افراد متهم را از یکدیگر جدا کنند.
مأمورین آنها را در مسجد متفرق نموده و هر یک را در کنار یکی از ستونهای مسجد نگه داشتند. آنگاه منشی خود، ابن ابی رافع را احضار کرد و فرمود: بنشین! نشست.
بعد یکی از متهمان را به حضور طلبید و فرمود:
به پرسشهای من جواب بگو! ولی صدایت را بلند مکن و آهسته جواب بده.
⭕ این داستان ادامه دارد ...
🔰 @DastanShia
٢.
امام (علیه السلام): چه روزی از منازل خود خارج شدید و آیا پدر این جوان با شما بود؟
متهم: در فلان روز. به ابن ابی رافع فرمود: بنویس.
- خروج شما در چه ماهی بود؟
- در فلان ماه.
فرمود: بنویس
- پدر این جوان چه مرضی داشت؟
- فلان مرض.
-او در چه منزلی از دنیا رفت؟
- در فلان منزل و در فلان موضع.
-چه کسی او را غسل و کفن نمود؟
- فلانی.
- در چه پارچه ای او را کفن نمودید؟
- در فلان پارچه.
-چه کسی بر او نماز خواند؟
- فلانی.
-چه کسی او را داخل قبر گذاشت؟
-فلانی.
ابن ابی رافع تمام مطالب را نوشت.
وقتی بازپرسی متهم اول به پایان رسید، علی (علیه السلام) با صدای بلند تکبیر گفت، به طوری که تمام اهل مسجد شنیدند و تکبیر گفتند.
سپس دستور داد او را به زندان بردند. و متهم دومی را احضار نمود.
او را نزدیک خود نشاند. پرسشهایی را که از اولی نموده بود از او نیز پرسید.
او جوابهایی داد بر خلاف متهم اول و ابن ابی رافع تمام آنها را نوشت. پس از پایان سؤالات، دوباره حضرت به صدای بلند تکبیر گفت که اهل مسجد شنیدند.
حضرت دستور داد متهم اول و دوم را از مسجد بیرون برده و به طرف زندان ببرند.
امام علی (علیه السلام) فرمود: آن دو را زندانی کنید! (گویا مقصود حضرت این بود که به سایر متهمان بفهماند که پاسخهای آن دو با هم اختلاف داشته و این خود حاکی از وقوع جنایت است و دیگر متهمان در فکر پنهان ساختن حقیقت نباشند).
سپس متهم سوم را به حضور طلبید، پس از محاکمه، حضرت با صدای بلند تکبیر گفت، مردم نیز تکبیر گفتند. دستور داد سومی را نیز به دو نفر اول ملحق کنند.
متهم چهارم را طلبید، او سخت نگران و مضطرب شد با لکنت زبان سخن گفت.
حضرت وی را موعظه نموده و ترسانید. او در کمال صراحت اعتراف نمود که من و دیگر همراهان پدر جوان را کشتیم، اموالش را برداشتیم و در فلان نقطه نزدیک کوفه دفن نمودیم.
در این موقع باز هم امام من با صدا بلند تکبیر گفت و دستور داد او را که صریحا اعتراف نمود به زندان بردند.
متهم پنجم را احضار کرد، به او فرمود:
باز هم میگویید آن مرد به مرگ طبیعی از دنیا رفته با آنکه حقیقت روشن شده است. آن مرد صریحا اعتراف نمود.
سپس بقیه متهمان را به حضور خواست و تمام آنها با هم به قتل پدر جوان و بردن اموالش اعتراف نمودند.
آنگاه دستور داد چند نفر با متهمان بروند و نقطه دفن مال را بشناسند. آنان از زیر خاک اموال را خارج نمودند و نزد امام آمدند.
حضرت فرمود: اموال را به فرزند مقتول تسلیم نمایید. سپس به او فرمود:
اکنون دانستی اینان با پدرت چه کردند، حال میخواهی چه کنی؟
جوان پاسخ داد:
می خواهم حکم بین من و اینان در پیشگاه الهی باشد، از خون آنها در دنیا گذشتم.
علی علیهالسلام آنها را سخت تنبیه کرد و آزادشان نمود.
📔 بحار الأنوار: ج۴٠، ص٢۵٩
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔹 يك عمر با فقر
بازرگانان و تجّار بغداد مبلغ فراوانى از اموال حلال خود را به شيخ انصارى (ره) اختصاص دادند و كسى را به خدمت ايشان به نجف فرستادند.
از این طريق به ایشان پيغام دادند: اين مبلغ از وجوه، خمس و زكات و مظالم عباد و... نيست تا شما اشكال كنيد و در صرف آن براى خود امساك و پرهيز نماييد، بلكه از حلال اموال خود ما مىباشد.
مىخواهيم به شما اين مبلغ را هديه كنيم تا در اين سنّ پيرى در وسعت باشيد و به عسرت و سختى روزگار نگذرانيد.
ولى على رغم اصرار آنان، مرحوم شيخ انصارى، آن اموال را قبول نكرد و فرمود:
آيا حيف نيست براى من كه عمرى را با فقر گذراندهام در اين آخر عمر خود را غنى و ثروتمند كنم و نامم از طومار فقرا محو گردد و روز قيامت از اجر و پاداش آنان محروم شوم؟
📔 داستانهایی از علماء، ص٧۵
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 رؤیای صادقه و دیدن آثار اعمال
پیش از سی سال قبل روضه خوانی بود به نام شیخ حسن که چند سال آخر عمرش به شغل حرامی سرگرم بود،
پس از مردنش یکی از خوبان او را در خواب میبیند که چهرهاش سیاه است و شعلههای آتش از دهان و زبان آویزانش بالا میرود به طوری وحشتناک بود که آن شخص فرار میکند.
پس از گذشتن ساعاتی و طی عوالمی باز او را میبیند لکن در فضای فرحبخش در حالی که آن شیخ، چهره سفید و با لباس و روی منبر و خوشحال است،
نزدیکش میرود و میپرسد: شما شیخ حسن هستید؟ گوید: بلی. میپرسد: شما همان هستید که در آن حالت عذاب و شکنجه بودید؟ گوید بلی.
آنگاه سبب دگرگون شدن حالش را میپرسد، میگوید: آن حالت اولی در برابر ساعاتی است که در دنیا به کار حرام سرگرم بودم،
و این حالت خوب در برابر ساعاتی است که از روی اخلاص یاد حضرت سیدالشهداء علیه السّلام مینمودم و مردم را میگریاندم وتا اینجا هستم در کمال خوشی و راحتی میباشم و چون آنجا میروم همان است که دیدی.
به او گفت: حال که چنین است از منبر پایین نیا و آنجا نرو، گفت نمیتوانم و مرا میبرند.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٩١
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 کوری چشم به واسطه کور کردن چشمه
یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود که یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را میگذارند.
پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود، از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی؟
گفت: ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور میآمدند و از آن برمیداشتند و حیوانات خود را آب میدادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب میشد،
و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم؛ به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم،
و بیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه میکردند، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است.
به او گفتم: آیا چاره ای دارد؟ گفت: اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب میگردد.
ایشان فرمود به ورثهاش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم.
🔹 آدمی باید بداند که هرچه میکند به خود کرده است: (لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است.
اگر سر کسی را بریده درمواقف برزخی خودش بی سر است و در جهنم سرو پایش به هم پیچیده است چنانچه میفرماید: (فَیُؤْخَذُ بِالنَّواصی وَاْلاَقْدام)؛
از اینجاست که حضرت زینب کبری علیهاالسّلام در مجلس یزید به آن ملعون فرمود: وَما فَرَیْتَ اِلاّ جِلْدُکَ وَما قَطَعْتَ اِلاّ رَاءْسُکَ؛ نبریدی مگر پوست خودت را و جدا نساختی مگر سر خود را.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص٢٩٢
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 نتيجه غذای پاک و حلال
حضرت آية اللّه حاج سيّد ابوالقاسم كوكبى تبريزى (حفظه اللّه تعالى) مى گويند:
پدرم آية اللّه مرحوم حاج سيّد على اصغر باغميشهاى در محلّه باغميشه تبريز باغى داشت كه قسمت بالاى باغ، مزرعه و محل گندمكارى بود.
نان مصرفى عائله از گندم همان مزرعه تهيّه مى شد و از محصولات ديگر باغ هم بقيّه مخارج و لوازم خانه ما تأمين مى شد.
وجود باغ و مزرعه، خود زمينهاى شده بود براى نگهدارى حيواناتى از قبيل: گاو و گوسفند و... و ما از اينها لبنيّات مصرفى خود را تأمين مى كرديم.
از آنجا كه والد محترم عالم محل بود در بيشتر مجالس و مهمانيهاى محل، ايشان را دعوت مى كردند و مهمانيها بدون ايشان لطفى نداشت.
ايشان هم معمولاً درمهمانيها دعوت مردم را اجابت كرده و حضور داشتند ولى كارى مى كردند كه ظاهراً غيرمتعارف و شگفتآور بود،
و آن اين بود كه ايشان از نان و غذاى صاحب منزل ميل نمى نمودند و موقع رفتن به مهمانى از نان منزل خودمان يك عدد نان لواش كه از همان مزرعه خودمان تهيّه شد بود با مقدارى پنير كه آن هم از حيوانات خودمان بدست آمده بود به دستمال خود مى بست و با خود مى برد،
و آنوقت كه سفره پهن و غذا آماده مى شد و مهمانها مشغول غذا خوردن مى شدند، والد محترم دستمال خودش را باز مى كرد و از نان و پنير خودش ميل مى نمود،
و من با خود مى گفتم: اين كار يعنى چه؟ چرا ايشان از غذاهايى كه براى مهمانها تهيّه شده استفاده نمى كنند؟ اينها را فقط دردل مى گفتم ولى چيزى به زبان نمى آوردم تا اينكه راز اين مطلب و جواب اين چرايى كه در دل داشتم بعدها برايم كشف شد:
پدرم در بيشتر سالها براى زيارت مرقد مطهّر ثامن الحجج حضرت امام على بن موسى الرضا عليه السلام به مشهد مقدّس مشرّف مى شد.
در يكى از سفرهاى زيارتى كه ما هم همراهش بوديم موقع برگشتن از مشهد مقدّس به نزديكيهاى شهر ميانه رسيديم.
والد ما به راننده فرمودند: نماز بخوانيم! راننده گفت: جلوتر...؛ رفتيم تا اينكه به نهر آبى رسيديم كه از كنار جادّه مى گذشت.
پدرم وقتى آب را مشاهده كردند و محل را براى وضو گرفتن و اداى نماز مناسب ديدند باز هم به راننده فرمودند: نگهدار. نماز بخوانيم! امّا جواب راننده تكرار همان جواب اوّل بود.
خلاصه درخواست توقّف براى اداء نماز از طرف والد محترم و امتناع و جواب سربالا از طرف راننده چندين بار بين ايشان رد و بدل شد.
پدرم احساس نمود كه مسير آب از كنار جاده بطرف جنوب منحرف مى شود و ما از آب فاصله مى گيريم بطورى كه اگر جلوتر برويم دسترسى به آب نخواهيم داشت.
به همين خاطر از روى صندلى اتوبوس حركت كرد و بصورت نيم خيز با قيافه بسيار جدّى و خشمگين خطاب به راننده گفت: (سنه ديرم ساخلا آخى) يعنى: به تو مى گويم نگهدار نماز بخوانيم!
تا اين حرف از دهان آقا بيرون آمد اتوبوس چنان متوقف شد كه نزديك بود واژگون شود. فرياد يا اللّه و يا امام زمان (عج) از مسافرها بلند شد. گرد و خاك فضا را پر كرد.
راننده آمد و به دست و پاى آقا افتاد و شروع كرد به عذرخواهى كردن و در ضمن گفت: آقا من تقصيرى ندارم. اين شخصى كه در كنار من نشسته بود به من مى گفت: برو! گوش به حرف او نده!
بالاخره پائين آمديم، آنها كه نمازخوان بودند وضو گرفتند و نماز خواندند و آقا هم وضو گرفت و نماز خواند.
من در اينجا فهميدم كه چرا مرحوم پدرم از غذاهاى مهمانیها اجتناب مى كرده و جواب آن چرايى كه در دل داشتم براى من روشن گرديد كه اكتفا كردن به يك لقمه نان و پنيرى كه راه بدست آمدن آن بطور مشخّص حلال است، يعنى چه!
و اينكه در احاديث امامان معصوم عليهم السلام تأكيد فراوان بر غذای پاک و حلال شده چه نتايج گرانقدرى دارد تا آنجا كه با يك اشاره يا يك كلمه (به تو مى گويم نگهدار!) اتوبوس به یکباره متوقف میشود!
📔 زندگينامه حضرت آيت اللّه العظمى كوكبى تبريزى: ص ۶۴
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
♦️ مبارزه با هواى نفس
در حالات آية اللّه محمّد فشاركى مىنويسند: ایشان از مجتهدين بزرگ زمان خودش بود.
بعد از فوت مرجع عاليقدر آية اللّه محمّدتقى شيرازى، مردم به ايشان مراجعه كردند تا در مسجدى كه هر شب آية اللّه شيرازى در آن نماز جماعت مىخواند اقامه نماز كنند و مرجعيّت تقليد را هم بپذيرند.
آية اللّه فشاركى مىگويند: ديدم چيزى در من است كه مرا خوشحال كرده و بعد فهميدم كه ماجراى مرجعيّت است و شيطان در من نفوذ كرده.
با خود گفتم: مىدانم با تو چه كنم.
فرداى آن شب مىآيند و هر چه به آية اللّه فشاركى اصرار مىكنند بيا و نماز را بخوان قبول نمىكنند و از همينجا بود كه معظم له حتّى تا آخر عمر رساله هم ننوشتند و فقط شاگرد تربيت كردند.
📔 داستانهایی از علماء، ص٧۶
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
✨ مرد شامی و امام حسین (ع)
شخصی از اهل شام، به قصد حج یا مقصد دیگر به مدینه آمد. چشمش افتاد به مردی که در کناری نشسته بود. توجهش جلب شد. پرسید: این مرد کیست؟ گفته شد: حسین بن علی بن أبیطالب است.
سوابق تبلیغاتی عجیبی که در روحش رسوخ کرده بود، موجب شد که دیگ خشمش به جوش آید و قربة إلی الله آنچه میتواند سب و دشنام نثار حسین بن علی بنماید.
همینکه هر چه خواست گفت و عقده دل خود را گشود، امام حسين (ع) بدون آنکه خشم بگیرد و اظهار ناراحتی کند، نگاهی پر از مهر و عطوفت به او کرد،
و پس از آنکه چند آیه از قرآن (مبنی بر حسن خلق و عفو و اغماض) قرائت کرد به او فرمود: ما برای هر نوع خدمت و کمک به تو آمادهایم.
آنگاه از او پرسید: آیا از اهل شامی؟ جواب داد: آری. فرمود: من با این خلق و خوی، سابقه دارم و سر چشمه آن را میدانم.
پس از آن فرمود: تو در شهر ما غریبی، اگر احتیاجی داری حاضریم به تو کمک دهیم، حاضریم در خانه خود از تو پذیرایی کنیم. حاضریم تو را بپوشانیم، حاضریم به تو پول بدهیم.
مرد شامی که منتظر بود با عکس العمل شدیدی برخورد کند، و هرگز گمان نمیکرد با همچین گذشت و اغماضی روبرو شود، چنان منقلب شد که گفت:
آرزو داشتم در آن وقت زمین شکافته میشد و من به زمین فرو میرفتم، و این چنین نشناخته و نسنجیده گستاخی نمیکردم.
تا آن ساعت برای من، در همه روی زمین کسی از حسین و پدرش مبغوضتر نبود، و از آن ساعت بر عکس، کسی نزد من از او و پدرش محبوبتر نیست.
📔 نفثة المصدور محدث قمی: صفحه۴
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
✨ راهنمای گمشدگان
این حکایت، قصه تشرف سید محمّد جبل عاملی است به لقاء امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف که نقل میکند:
چون به مشهد مقدس رضوی مشرف شدم با فراوانی نعمت آنجا بر من تنگ میگذشت، صبح آن روز که بنا بود زوار از آنجا بیرون روند چون یک قرص نان که بتوانم به آن خود را به ایشان برسانم نداشتم مرافقت نکردم زوار رفتند.
ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از ادای فریضه دیدم اگر خود را به زوار نرسانم قافله دیگر نیست و اگر به این حال بمانم چون زمستان شود تلف میشوم برخاستم نزدیک ضریح رفتم و شکایت کردم،
و با خاطر افسرده بیرون رفتم و با خود گفتم به همین حال گرسنه بیرون میروم اگر هلاک شدم مستریح میشوم و الا خود را به قافله میرسانم.
از دروازه بیرون آمدم از راه جویا شدم طرفین را به من نشان دادند من نیز تا غروب راه رفتم به جایی نرسیدم فهمیدم که راه را گم کردم به بیابان بی پایانی رسیدم که سوای حنظل چیزی در آن نبود.
از شدت گرسنگی و تشنگی قریب پانصد حنظل شکستم شاید یکی از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا میگردیدم که شاید آبی یا علفی پیدا کنم تا آنکه مأیوس شدم و تن به مرگ دادم و گریه میکردم.
ناگاه مکان مرتفعی به نظرم آمد به آنجا رفتم چشمه آبی دیدم تعجب کردم که در بلندی چشمه آب چگونه است، شکر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بیاشامم و وضو گرفته نماز کنم چنانچه مردم نماز کرده باشم،
بعد از نماز عشاء هوا تاریک شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهای غریب از آنها میشنیدم بسیاری از آنها را میشناختم چون شیر و گرگ و بعضی از دور چشمشان مانند چراغ مینمود وحشت کردم،
و چون زیاده بر مردن چیزی نمانده بود و رنج بسیار کشیده بودم، رضا به قضا داده خوابید وقتی بیدار شدم که هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهایت ضعف و بی حالی.
در این حال سواری نمایان شد، با خود گفتم این سوار مرا خواهد کشت زیرا که در صدد دستبردی خواهد بود و من چیزی ندارم پس خشم خواهد کرد لامحاله زخمی خواهد زد،
پس از رسیدن سلام کرد جواب گفتم و مطمئن شدم، فرمود: چه میکنی؟ با حالت ضعف اشاره به حالت خود کردم، فرمود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمی خوری؟
من چون فحص کرده بودم و مأیوس بودم از هندوانه به صورت حنظل چه رسد به خربزه، گفتم: مرا سخریه مکن و به حال خود واگذار، فرمود: به عقب نگاه کن.
نظر کردم بوتهای دیدم که سه عدد خربزه بزرگ داشت، فرمود: به یکی از آنها سد جوع کن و نصف یکی صبح بخور و نصف دیگر را با خربزه صحیح دیگر همراه خود ببر،
و از این راه به خط مستقیم روانه شو فردا قریب به ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را البته صرف مکن که به کارت خواهد آمد،
نزدیک به غروب به سیاه خیمهای خواهی رسید آنها تو را به قافله خواهند رسانید. پس، از نظر من غایب شد.
من برخاستم و یکی از آن خربزهها را شکستم بسیار لطیف و شیرین بود که شاید به آن خوبی ندیده بودم، آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه دیگر را شکسته نصف آن را خوردم و نصف دیگر را هنگام ظهر که هوا به شدت گرم بود خوردم و با خربزه دیگر روانه شدم،
قریب به غروب آفتاب از دور خیمهای دیدم چون اهل خیمه مرا از دور دیدند به سوی من دویدند و مرا به سختی گرفته به سوی خیمه بردند گویا توهم کرده بودند که من جاسوسم،
و چون غیر عربی نمی دانستم و آنها جز پارسی زبانی نمی دانستند هرچه فریاد میکردم کسی گوش به حرف من نمی داد تا به نزدیک بزرگ خیمه رفتیم،
او با خشم تمام گفت: از کجا میآیی؟ راست بگو وگرنه تو را میکشم، من به هزار حیله فی الجمله کیفیت حال خود را و بیرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم کردن راه را ذکر کردم.
گفت: ای سید کاذب! اینجاها که تو میگویی کسی عبور نمی کند مگر آنکه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد درید،
و علاوه آن قدر مسافت که تو میگویی مقدور کسی نیست که در این زمان طی کند زیرا که به این طریق متعارف از اینجا تا مشهد سه منزل است و از این راه که تو میگویی منزلها خواهد بود،
راست بگو وگرنه تو را با این شمشیر میکشم و شمشیر خود را کشید بر روی من، در این حال خربزه از زیر عبای من نمایان شد، گفت: این چیست؟
داستان را گفتم، تمام حاضرین گفتند در این صحرا ابدا خربزه نیست خصوص این قسم که تاکنون ندیدهام، پس بعضی به بعضی دیگر رجوع کردند و به زبان خود گفتگوی زیادی کردند و گویا مطمئن شدند که این خرق عادت است،
پس آمدند و دست مرا بوسیدند و در صدر مجلس جای دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامههای مرا برای تبرک بردند، جامههای پاکیزه برایم آوردند،
دو شب و دو روز مهمانداری کردند در نهایت خوبی، روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.
📔 منتهی الآمال، ج٢، ص٧٩٠
#امام_زمان #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
💫 دستگیری از مردم
گروهی از یمن، به محضر پیامبر صلیاللهعلیهوآله آمدند. در میان آنها یک نفر در برابر رسول خدا بسیار جسور بود و سخنان درشت و خلاف ادب میگفت،
به طوری که رسول گرامی خشمگین شد و رگ پیشانی اش از شدت خشم آشکار گردید و سرش را پایین آورد.
در این هنگام جبرئیل بر پیغمبر نازل گردید و عرض کرد: خداوند سلام میرساند و میفرماید:
این مرد انسان سخاوتمندی است و به مردم غذا میدهد همان دم آرامش یافت و به مرد رو کرد و فرمود:
اگر جبرئیل به من خبر نداده بود که تو سخاوتمند و غذا دهنده هستی، برخورد سختی با تو میکردم تا عبرت آیندگان گردد.
آن مرد گفت: آیا پروردگارت مهمان نوازی را دوست میدارد؟ پیامبر فرمود: آری.
آن مرد همان لحظه مسلمان شد و به پیامبر عرض کرد: سوگند به خداوندی که تو را به حق مبعوث کرد تاکنون هیچ کس را از مال خود بیبهره نکردهام.
📔 بحار الأنوار: ج٢٢، ص٨٣
#پيامبر #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔥 زبان اهل آتش
امام علی علیه السلام دایی گروهی از بنی مخزوم بود، روزی جوانی از آنها آمد و گفت:
ای دایی دوست همسالی داشتم که درگذشت و من برای او بسیار اندوهگین شدم.
فرمود: دوست داری او را ببینی؟
گفت: بله.
فرمود: پس ما را بر سر قبر او ببر.
سر قبر او رفتند و امام دعا کرد و فرمود: ای فلانی به اذن خدا برخیز.
ناگهان مرده بر سر قبر نشست در حالی که میگفت: وینه وینه!
معنایش را پرسید. گفت: یعنی لبیک لبیک ای سرور ما.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: این چه زبانی است؟ آیا در زمان مرگ از عربها نبودی؟
گفت: بله، اما بر ولایت "فلان و فلان" مُردم و زبانم تبدیل به زبان اهل آتش شد.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٢
#امام_علی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🕌 مسجد بهلول
میگویند مسجدی میساختند، بهلول سر رسید و پرسید: چه میکنید؟
گفتند: مسجد میسازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا.
بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول»؛ شبانه آن را بالای سردر مسجد نصب کرد.
سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول»، ناراحت شدند؛
بهلول را پیدا کرده به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد میکنی؟!
بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساختهایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساختهام، خدا که اشتباه نمیکند.
چه بسا کارهای بزرگی که از نظر ما بزرگ است و در نزد خدا پشیزی نمیارزد.
شاید بسیاری از بناهای عظیم از معابد و مساجد و زیارتگاهها و بیمارستانها و پلها و کاروانسراها و مدرسهها چنین سرنوشتی داشته باشند؛ حسابش با خداست.
📔 مجوعه آثار شهید مطهری، ج١، ص٣٠٣
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ امام صادق (ع) و آهوی پناهنده
داود پسر کثیر رقی میگوید:
با جمعی در محضر امام صادق (علیه السلام) به جایی میرفتیم، در راه آهویی نر نزدیک امام آمد مطلبی را گفت و با حرکات و صدای مخصوص خود التماس میکرد،
امام (علیه السلام) فرمود:
انشاء الله انجام میدهم. آهو راهش را پیش گرفت و رفت.
مرد بلخی که با ما بود گفت: یابن رسول الله! امروز چیز شگفت انگیزی دیدیم، آهو چه میگفت؟
حضرت فرمود: این حیوان به من پناهنده شد، گفت:
یکی از شکارچیان مدینه همسرم را شکار کرده و دو بچه شیرخوار دارد که باید از شیر مادر رشد نمایند.
از من خواست نزد صیاد رفته، همسرش را خریده، آزاد کنم من نیز ضامن شدم این کار را بکنم......
پس از آن امام به مدینه برگشت و ما در خدمتش بودیم، ماده آهو را از شکارچی خرید و آزاد کرد.
آنگاه رو به حاضرین کرد و گفت:
آنچه را که دیدید از اسرار ما بود، اسرار ما را پیش نا اهلان نقل نکنید.
زیرا کسی که اسرار ما را فاش کند ضررش برای ما از دشمنان ما بیشتر است.
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص١١١
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💠 توجّه امام به نماز شب
مرحوم حجة الاسلام والمسلمين حاج سيّد احمد آقا خمينى مى گفت: وقتى كه از عراق مى خواستيم به كويت برويم بدليل ممانعت برگشتيم.
از ساعت پنج صبح براى اينكه كسى در نجف خبردار نشود بين الطّلوئين حركت كرديم به سوى كويت.
در مرز كويت ما را راه ندادند. ما برگشتيم به مرز عراق. به بدترين وجه با امام برخورد كردند. حتّى يك اتاق كه امام در آنجا استراحت بكند به ما ندادند.
سرانجام امام عبايشان را انداختند در كنار يك اتاق مخروبه كه آنجا بود و دراز كشيدند. ساعت يازده دوزاده شب بود كه از بغداد گفتند: به بصره برگرديد. ما به بصره برگشتيم.
ساعت يك يا يك و نيم بعد از نيمه شب به شهر بصره رسيديم. يك ساعتى طول كشيد تا مقدّمات كار را انجام بدهيم. بالاخره ساعت دو بود كه امام خوابيدند.
طولى نكشيد كه من يك مرتبه ديدم زنگ ساعت به صدا درآمد. وقتى ساعت را نگاه كردم ديدم ساعت چهار نيمه شب است و امام براى نماز شب بلند شدند.
يك پيرمرد كه از ساعت پنج صبح تا دو بعد از نصف شب نخوابيده وقتى مى خوابد يادش مى ماند ساعت را كوك كند كه براى نماز شب بيدار شود.
📔 امام در سنگر نماز: ص ۸۲
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia