.
🔹 جلال و جبروت حضرت فاطمه معصومه (س)
مرحوم آیت اللّه مرعشی نجفی (ره) بارها می فرمودند: علّت آمدن من به قم این بود که پدرم، آقا سیدمحمود مرعشی نجفی - که از زهّاد و عبّاد معروف نجف بود - چهل شب در حرم امیر المؤمنین علیه السلام، بیتوته نمود که آن حضرت را ببیند.
پس شبی در حالت مکاشفه، حضرت علی علیه السلام را مشاهده کرد که به ایشان فرمود: سید محمود چه می خواهی؟
عرض می کند: می خواهم بدانم قبر فاطمه زهرا سلام اللّه علیها کجاست؟ تا آن را زیارت کنم.
حضرت فرموده بودند: من که نمی توانم برخلاف وصیت آن حضرت قبر او را معلوم کنم.
عرض می کند: پس من هنگام زیارت چه کنم؟
حضرت فرموده بودند: خداوند متعال، جلال و جبروت حضرت فاطمه را به فاطمه معصومه سلام اللّه علیها عنایت فرموده اند؛
پس هر کس که بخواهد به زیارت حضرت فاطمه زهرا نایل شود، به زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام اللّه علیها برود.
📔 فروغ کوثر: ص۵۸
#حضرت_معصومه #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🌹 شفای خادم
یکی از خدام حضرت معصومه سلام الله علیها بنام (میرزا اسدالله) به سبب ابتلای به مرضی انگشتان پایش سیاه شده بود.
جراحان اتفاق نظر داشتند که باید پای او بریده شود تا مرض به بالاتر از آن سرایت نکند. قرار شد که فردای آن روز پای او را جراحی نمایند.
میرزا اسد الله گفت: حال که چنین است امشب مرا ببرید حرم مطهر دختر موسی بن جعفر علیه السلام.
او را به حرم بردند. شب هنگام خدام در حرم را بستند و او پای ضریح از درد پا می نالید تا نزدیک صبح.
ناگهان خدام صدای میرزا را شنیدند که می گوید: در حرم را باز کنید حضرت مرا شفا داده. در را باز کردند دیدند او خوشحال و خندان است.
او گفت: در عالم خواب دیدم خانمی مجلله آمد به نزد من و گفت چه می شود ترا؟ عرض کردم که این مرض مرا عاجز نموده و از خدای شفای دردم یا مرگ را می خواهم.
آن مجلله فرمود: شفا دادیم ترا. عرض کردم شما کیستید؟ فرمودند: مرا نمی شناسی؟! من فاطمه دختر موسی بن جعفرم.
بعد از بیدار شدن، قدری پنبه در آنجا دیده بود آن را برداشته و به هر مریضی ذره ای از آن را می دادند و به محل درد می کشید، شفا پیدا می کرد.
او می گوید: آن پنبه در خانه ما بود تا آن وقتی که سیلابی آمد و آن خانه را خراب کرد و آن پنبه از بین رفت و دیگر پیدا نشد.
📔 انوارالمشعشعین: ص۲۱۶
#حضرت_معصومه #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🌱 شفای چشم
حضرت آیت الله مکارم شیرازی نقل نموده است: «بعد از فروپاشی شوروی و آزاد شدن جمهوری های مسلمان نشین، مردم شیعه نخجوان تقاضا کردند که عده ای از جوانان خود را به حوزه علمیه قم بفرستند تا برای تبلیغ در آن منطقه تربیت شوند.
مقدمات کار فراهم شد و استقبال عجیبی از این امر به عمل آمد. از بین سیصد نفر داوطلب، پنجاه نفری که معدل بالایی داشتند و جامع ترین آن ها بودند برای اعزام به حوزه علمیه انتخاب شدند.
در این میان جوانی که با داشتن معدل بالا، به سبب اشکالی که در یکی از چشمانش وجود داشت، انتخاب نشده بود، با اصرار فراوان پدر ایشان، مسؤول مربوطه ناچار از قبول ایشان شد.
ولی هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه از کاروان علمی، مسؤول فیلمبرداری دوربین را روی چشم معیوب این جوان متمرکز کرده و تصویر برجسته ای از آن را به نمایش می گذارد.
جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دل شکسته می شود. وقتی کاروان به قم رسید و در مدرسه مربوطه ساکن شدند، این جوان به حرم مشرف شده و با اخلاص تمام متوسل به حضرت می شود و در همان حال خوابش می برد.
در خواب عوالمی را مشاهده کرده و بعد از بیداری می بیند چشمش سالم و بی عیب است. او بعد از شفا گرفتن به مدرسه بر می گردد.
دوستان او با مشاهده این کرامت و امر معجزه آسا، دسته جمعی به حرم حضرت معصومه علیها السلام مشرف شده و ساعت ها مشغول دعا و توسل می شوند.
وقتی این خبر به نخجوان می رسد، آن ها مصرانه خواهان این می شوند که این جوان بعد از شفا یافتن و سلامتی چشمش به آن جا برگردد که باعث بیداری و هدایت دیگران و استحکام عقیده مسلمین گردد.»
📔 فروغی از کوثر: ص۵۷
#حضرت_معصومه #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🟢 نجات گمشده و عنایت به زائرین
خادم و کلیددار حرم که مکبر مرحوم آقای روحانی که از علمای قم و امام جماعت مسجد امام حسن عسکری علیه السلام بود می گوید:
شبی از شبهای سرد زمستان در خواب حضرت معصومه علیها السلام را دیدم که فرمود: بلند شو و بر سر مناره ها چراغ روشن کن.
من از خواب بیدار شدم ولی توجهی نکردم. مرتبه دوم همان خواب تکرار شد و من بی توجهی کردم.
در مرتبه سوم حضرت فرمود: مگر نمی گویم بلند شو و بر سر مناره چراغ روشن کن!
من هم از خواب بلند شده بدون آنکه علت آن را بدانم در نیمه شب بالای مناره رفته و چراغ را روشن کردم و بر گشته خوابیدم.
صبح بلند شدم و درهای حرم را باز کردم و بعد از طلوع آفتاب از حرم بیرون آمدم با دوستانم کنار دیوار و زیر آفتاب زمستانی نشسته، صحبت می کردیم که متوجه صحبت چند نفر زائر شدم که به یکدیگر می گویند:
معجزه و کرامت این خانم را دیدید! اگر دیشب در این هوای سرد و با این برف زیاد، چراغ مناره حرم این خانم روشن نمی شد ما هرگز راه را نمی یافتیم و در بیابان هلاک می شدیم.
خادم می گوید: من نزد خود متوجه کرامت و معجزه حضرت و نهایت محبت و لطف او به زائرینش شدم.
📔 ودیعه آل محمد، ص۱۴
#حضرت_معصومه #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
💧گریه امام حسن (ع)
هنگامی که وفات امام حسن علیهالسلام فرا رسید، دیدند گریه میکند.
گفتند: یابن رسول الله! گریه میکنی؟ با اینکه فرزند پیامبر خدا هستی و آن حضرت در شأن مقام تو سخن بسیار فرموده است، و بیست و پنج بار پیاده از مدینه تا مکه به زیارت خانه خدا رفتهای و سه مرتبه مال خود را در راه خدا بین فقرا تقسیم نمودهای، حتی کفشهای خود را به مستمندان دادهای در عین حال گریه میکنی. (تو باید خوشحال باشی که با آن همه مقام از دنیا میروی. )
فرمود: (إنما أبکی لخصلتین: لهول المطلع و فراق الأحبه)
من برای دو موضوع؛ از ترس مطلع و جدایی از دوستان، گریه میکنم.
علامه مجلسی (رحمة الله علیه) میفرماید:
منظور حضرت از هول مطلع، گرفتاریهای گوناگون پس از مرگ و ایستادن انسان، روز قیامت، در پیشگاه عدل الهی است.
📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص١۶٠
#امام_حسن #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔵 حجت خدا
حسن بن علی وشاء میگوید: در حالی که با خود مقداری جنس برای فروش داشتم، به طرف خراسان رفتم و شب وارد مرو شدم. آن زمان هنوز واقفی مذهب بودم.
غلام سیاهی که شباهت به اهل مدینه داشت، پیش من آمد و گفت: مولایم میفرماید: آن پارچه سیاهی که همراه داری برایم بفرست. میخواهم به وسیله آن، غلام خود را که از دنیا رفته کفن کنم.
گفتم آقای تو کیست؟ گفت: حضرت رضا علیه السّلام. گفتم: با من پارچه و لباسی نیست، هر چه داشتم در راه فروختم.
رفت و دو مرتبه برگشت و گفت: آن پارچه پیش تو مانده است، هنوز آن را نفروخته ای. گفتم: من خبر ندارم.
رفت و برای مرتبه سوم آمد و گفت: آن پارچه در فلان بسته است. با خود گفتم اگر حرفش درست باشد، دلیلی است بر امامت او.
دخترم یک پارچه سیاه به من داده بود که آن را بفروشم و با پولش انگشتری فیروزه و چادری خط خطی برایش از خراسان بخرم، ولی من آن را فراموش کرده بودم.
به غلام خود گفتم تا فلان بسته را بیاورد. وقتی آورد گشودم، داخل آن همان پارچه را یافتم و به غلام تسلیم کردم و گفتم: بهایش را نمی خواهم.
برگشت و گفت: حضرت فرموده است: چیزی را که از تو نیست میبخشی؟ این پارچه را فلان دخترت به تو داده که از بهایش برای او فیروزه و چادر خط خطی به وسیله پول آن بخری. آنچه را که او خواسته خریداری کن.
ایشان بهای پارچه را که در خراسان به آن قیمت خرید و فروش میشد، توسط غلام فرستاده بود.
از آنچه که دیدم خیلی تعجب کردم. با خود گفتم: به خدا قسم مسائلی را که درآن مشکوک هستم برایش مینویسم و او را به وسیله همان مسائلی که از پدرش میپرسیدم، آزمایش خواهم کرد.
پس آن مسائل را در کاغذی نوشتم و آن را در آستین خود نهادم و به درب خانه امام رفتم. دوستی داشتم که به همراه من بود، ولی از نظر مذهب با من مخالف بود او از این جریان اطلاعی نداشت.
به درب خانه که رسیدم، دیدم مردم و سپاهیان و سربازان خدمتش میرسند. در یک طرف حیاط نشستم و با خود گفتم: یعنی چه وقت من میتوانم خدمتش برسم؟ در اندیشه بودم و مدتی طول کشید.
تصمیم گرفتم برگردم که در همان موقع غلامی خارج شده و در حالی که در چهره مردم دقیق میشد میپرسید: پسر دختر الیاس کیست؟ گفتم: من هستم.
از داخل آستین نامه ای خارج کرد و گفت: این جواب سؤالها و تفسیر آنها است. گفتم: خدا و پیامبرش را گواه میگیرم بر خود که تو حجت خدایی و استغفار و توبه مینمایم!
در این موقع از جای حرکت کردم. رفیقم گفت: با این عجله کجا میروی؟ گفتم: حاجت من برآورده شده؛ برای دیدن امام بعد خواهم آمد.
📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۷۱
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia