eitaa logo
📝 داستان شیعه 🌸
2.3هزار دنبال‌کننده
55 عکس
3 ویدیو
1 فایل
✨ ﷽ ✨ 📖 اگه به داستان‌هایی که با زندگی معصومین مرتبطه یا داستانهای تاریخی پندآموز علاقه‌داری، مارو دنبال کن... ⚠️ نشر مطالب با ذکر لینک مجاز است❗ 💢 کانال اصلی‌مون: @Hadis_Shia برای بیان نظرات 👇 B2n.ir/w15631
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🌱 شفای چشم حضرت آیت الله مکارم شیرازی نقل نموده است: «بعد از فروپاشی شوروی و آزاد شدن جمهوری های مسلمان نشین، مردم شیعه نخجوان تقاضا کردند که عده ای از جوانان خود را به حوزه علمیه قم بفرستند تا برای تبلیغ در آن منطقه تربیت شوند. مقدمات کار فراهم شد و استقبال عجیبی از این امر به عمل آمد. از بین سیصد نفر داوطلب، پنجاه نفری که معدل بالایی داشتند و جامع ترین آن ها بودند برای اعزام به حوزه علمیه انتخاب شدند. در این میان جوانی که با داشتن معدل بالا، به سبب اشکالی که در یکی از چشمانش وجود داشت، انتخاب نشده بود، با اصرار فراوان پدر ایشان، مسؤول مربوطه ناچار از قبول ایشان شد. ولی هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه از کاروان علمی، مسؤول فیلمبرداری دوربین را روی چشم معیوب این جوان متمرکز کرده و تصویر برجسته ای از آن را به نمایش می گذارد. جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دل شکسته می شود. وقتی کاروان به قم رسید و در مدرسه مربوطه ساکن شدند، این جوان به حرم مشرف شده و با اخلاص تمام متوسل به حضرت می شود و در همان حال خوابش می برد. در خواب عوالمی را مشاهده کرده و بعد از بیداری می بیند چشمش سالم و بی عیب است. او بعد از شفا گرفتن به مدرسه بر می گردد. دوستان او با مشاهده این کرامت و امر معجزه آسا، دسته جمعی به حرم حضرت معصومه علیها السلام مشرف شده و ساعت ها مشغول دعا و توسل می شوند. وقتی این خبر به نخجوان می رسد، آن ها مصرانه خواهان این می شوند که این جوان بعد از شفا یافتن و سلامتی چشمش به آن جا برگردد که باعث بیداری و هدایت دیگران و استحکام عقیده مسلمین گردد.» 📔 فروغی از کوثر: ص۵۷ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🟢 نجات گمشده و عنایت به زائرین خادم و کلیددار حرم که مکبر مرحوم آقای روحانی که از علمای قم و امام جماعت مسجد امام حسن عسکری علیه السلام بود می گوید: شبی از شبهای سرد زمستان در خواب حضرت معصومه علیها السلام را دیدم که فرمود: بلند شو و بر سر مناره ها چراغ روشن کن. من از خواب بیدار شدم ولی توجهی نکردم. مرتبه دوم همان خواب تکرار شد و من بی توجهی کردم. در مرتبه سوم حضرت فرمود: مگر نمی گویم بلند شو و بر سر مناره چراغ روشن کن! من هم از خواب بلند شده بدون آنکه علت آن را بدانم در نیمه شب بالای مناره رفته و چراغ را روشن کردم و بر گشته خوابیدم. صبح بلند شدم و درهای حرم را باز کردم و بعد از طلوع آفتاب از حرم بیرون آمدم با دوستانم کنار دیوار و زیر آفتاب زمستانی نشسته، صحبت می کردیم که متوجه صحبت چند نفر زائر شدم که به یکدیگر می گویند: معجزه و کرامت این خانم را دیدید! اگر دیشب در این هوای سرد و با این برف زیاد، چراغ مناره حرم این خانم روشن نمی شد ما هرگز راه را نمی یافتیم و در بیابان هلاک می شدیم. خادم می گوید: من نزد خود متوجه کرامت و معجزه حضرت و نهایت محبت و لطف او به زائرینش شدم. 📔 ودیعه آل محمد، ص۱۴ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 💧گریه امام حسن (ع) هنگامی که وفات امام حسن علیه‌السلام فرا رسید، دیدند گریه می‌کند. گفتند: یابن رسول الله! گریه می‌کنی؟ با اینکه فرزند پیامبر خدا هستی و آن حضرت در شأن مقام تو سخن بسیار فرموده است، و بیست و پنج بار پیاده از مدینه تا مکه به زیارت خانه خدا رفته‌ای و سه مرتبه مال خود را در راه خدا بین فقرا تقسیم نموده‌ای، حتی کفش‌های خود را به مستمندان داده‌ای در عین حال گریه می‌کنی. (تو باید خوشحال باشی که با آن همه مقام از دنیا می‌روی. ) فرمود: (إنما أبکی لخصلتین: لهول المطلع و فراق الأحبه) من برای دو موضوع؛ از ترس مطلع و جدایی از دوستان، گریه می‌کنم. علامه مجلسی (رحمة الله علیه) می‌فرماید: منظور حضرت از هول مطلع، گرفتاری‌های گوناگون پس از مرگ و ایستادن انسان، روز قیامت، در پیشگاه عدل الهی است. 📔 بحار الأنوار: ج۴۴، ص١۶٠ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔵 حجت خدا حسن بن علی وشاء می‌گوید: در حالی که با خود مقداری جنس برای فروش داشتم، به طرف خراسان رفتم و شب وارد مرو شدم. آن زمان هنوز واقفی مذهب بودم. غلام سیاهی که شباهت به اهل مدینه داشت، پیش من آمد و گفت: مولایم می‌فرماید: آن پارچه سیاهی که همراه داری برایم بفرست. می‌خواهم به وسیله آن، غلام خود را که از دنیا رفته کفن کنم. گفتم آقای تو کیست؟ گفت: حضرت رضا علیه السّلام. گفتم: با من پارچه و لباسی نیست، هر چه داشتم در راه فروختم. رفت و دو مرتبه برگشت و گفت: آن پارچه پیش تو مانده است، هنوز آن را نفروخته ای. گفتم: من خبر ندارم. رفت و برای مرتبه سوم آمد و گفت: آن پارچه در فلان بسته است. با خود گفتم اگر حرفش درست باشد، دلیلی است بر امامت او. دخترم یک پارچه سیاه به من داده بود که آن را بفروشم و با پولش انگشتری فیروزه و چادری خط خطی برایش از خراسان بخرم، ولی من آن را فراموش کرده بودم. به غلام خود گفتم تا فلان بسته را بیاورد. وقتی آورد گشودم، داخل آن همان پارچه را یافتم و به غلام تسلیم کردم و گفتم: بهایش را نمی خواهم. برگشت و گفت: حضرت فرموده است: چیزی را که از تو نیست می‌بخشی؟ این پارچه را فلان دخترت به تو داده که از بهایش برای او فیروزه و چادر خط خطی به وسیله پول آن بخری. آنچه را که او خواسته خریداری کن. ایشان بهای پارچه را که در خراسان به آن قیمت خرید و فروش می‌شد، توسط غلام فرستاده بود. از آنچه که دیدم خیلی تعجب کردم. با خود گفتم: به خدا قسم مسائلی را که درآن مشکوک هستم برایش می‌نویسم و او را به وسیله همان مسائلی که از پدرش می‌پرسیدم، آزمایش خواهم کرد. پس آن مسائل را در کاغذی نوشتم و آن را در آستین خود نهادم و به درب خانه امام رفتم. دوستی داشتم که به همراه من بود، ولی از نظر مذهب با من مخالف بود او از این جریان اطلاعی نداشت. به درب خانه که رسیدم، دیدم مردم و سپاهیان و سربازان خدمتش می‌رسند. در یک طرف حیاط نشستم و با خود گفتم: یعنی چه وقت من می‌توانم خدمتش برسم؟ در اندیشه بودم و مدتی طول کشید. تصمیم گرفتم برگردم که در همان موقع غلامی خارج شده و در حالی که در چهره مردم دقیق می‌شد می‌پرسید: پسر دختر الیاس کیست؟ گفتم: من هستم. از داخل آستین نامه ای خارج کرد و گفت: این جواب سؤال‌ها و تفسیر آنها است. گفتم: خدا و پیامبرش را گواه می‌گیرم بر خود که تو حجت خدایی و استغفار و توبه می‌نمایم! در این موقع از جای حرکت کردم. رفیقم گفت: با این عجله کجا می‌روی؟ گفتم: حاجت من برآورده شده؛ برای دیدن امام بعد خواهم آمد. 📔 بحار الأنوار: ج۴۹، ص۷۱ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔸 طلاهای حرم حاج آقا تاج الدین دزفولی از یکی اجدادش بنام سید محمدعلی نقل کرده که سفری به کربلا رفتم پولم تمام شد و ماندم بی خرجی، به واسطه عفت نفس و مناعت طبعی که داشتم خجالت می‌کشیدم به کسی اظهار حاجت کنم، از طرفی گرسنگی و ضعف بر من فشار می‌آورد تا آنکه به حرم حضرت سید الشهدا علیه السلام مشرف شدم، به حضرت عرض کردم: اگر از ناحیه شما کمکی به من نشود ناچار مقداری از طلاهائی که متعلق به شما است بر میدارم! جملاتی از این قبیل حرفها گفتم و زیارت مختصری کردم و از حرم خارج شدم. در میان صحن دیدم شیخ رحمت الله خادم شیخ مرتضی انصاری آمد نزد من گفت: شیخ به من امر فرموده‌اند که تو را خدمت ایشان ببرم. پس با هم رفتیم منزل شیخ، سی تومان پول به من داد فرمود این را جدت برای خرجی تو نزد من گذاشته است. من پول را گرفته مراجعت کردم. در چند قدمی دیدم صدایم کرد فرمود: ولی دیگر طلاهای حضرت را نبری! 📔 مردان علم در میدان عمل: ص٢٢٩ 🔰 @DastanShia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ⁉️ شیخ دخنیّ سید ثقه مرتضی نجفی رحمه الله که نزد علمای عراق به صلاح و سداد معروف بود نقل نموده است: با جماعتی که یکی از علمای معروف و مبرز نجف نیز بین آنها بود، در مسجد کوفه بودیم و من بارها نامش را پرسیده بودم، ولی به خاطر شهرت گریزی و عدم فاش شدن سرّ، به من چیزی نمی گفت. هنگامی که وقت نماز مغرب رسید، آن عالم نزدیک محراب نماز نشست و مردم در حال مهیا شدن برای نماز بودند. گروهی نشسته بودند، گروهی اذان می‌دادند و گروهی وضو می‌ساختند. در آن ایام داخل موضع معروف به تنّور، آب کمی از قنات خراب شده ای جمع شده بود و ما مجرای آن را نزدیک قبر هانی بن عروه دیده بودیم و پلکانی که به سمت قنات مخروبه نزول می‌کرد، گنجایش بیش از یک نفر را نداشت. من به آن سمت رفتم و خواستم پایین بروم که دیدم شخص مجلّلی به هیأت اعراب، در کمال سکینه و وقار و طمأنینه نزدیک آب نشسته و وضو می‌سازد. من از ترس از دست دادن نماز جماعت عجله داشتم و کمی ایستادم، اما دیدم مانند کوه است و تکان نمی خورد! گفتم: نماز جماعت برپا شده، گویی شما نمی خواهی با شیخ نماز بخوانی! خواستم کمی عجله کند، اما گفت: نه! گفتم: چرا؟ فرمود: زیرا او شیخی دخنیّ است. من منظورش را نفهمیدم و ایستادم تا وضویش را تمام کرد و بالا رفت. من پایین رفتم، وضو گرفتم و نماز خواندم. وقتی نماز تمام شد و مردم پراکنده شدند، دل و دیده‌ام از وقار و سکون و کلامش پر شد. ماجرا را به شیخ گفتم، حالش دگرگون شد، رنگش پرید و با اندوه به فکر فرو رفت و گفت: حضرت حجت علیه السّلام را درک نموده ای و او را نشناخته ای و او به تو خبری داده که جز خدای تعالی کسی از آن اطلاع نداشته است! بدان که من امسال در رحبه که موضعی است در جانب غرب حیره کوفه، دُخنه (دانه ای خوراکی که سرد و خشک است) کشت می‌کردم و آنجا محل خوف و خطر بود، زیرا اعراب بادیه نشین به آنجا تردد می‌کردند. وقتی من به نماز برخاستم، فکرم به کشت و کار دخنه افتاد و امرش برایم مهم جلوه کرد و مدتی به آن و آفاتش اندیشیدم. 📔 بحار الأنوار: ج۵۳، ص٢۵۹ 🔰 @DastanShia