.
🔸 فلسفه گوشه نشینی امام صادق (ع)
سدیر صیرفی میگوید:
خدمت امام صادق علیه السلام رسیدم، عرض کردم: فرزند رسول خدا! با پیروان و شیعیان سکوت زیاد برای شما صلاح نیست، باید برای گرفتن حق خود اقدام نمایید. به خدا سوگند اگر امیر مؤمنان علیه السلام مثل شما یاورانی داشت هیچکس در خلافت او طمع نمی کرد.
امام صادق علیه السلام فرمود: سدیر به نظر شما چه قدر من یاور و شیعه دارم؟
سدیر: صد هزار نفر.
امام: آیا صد هزار یاور و شیعه دارم؟
سدیر: بلکه دویست هزار نفر.
امام (علیه السلام): دویست هزار؟
سدیر: بلی بلکه نصف دنیا را دارید.
امام دیگر ساکت شد، چیزی نگفت. سپس فرمود: میل داری در این نزدیکی به مزرعه برویم و برگردیم؟
سدیر: آری.
امام علیه السلام دستور داد یک الاغ و یک قاطر زین کردند. فرمود: تو سوار قاطر شو، و من سوار الاغ میشوم، هر دو سوار شدیم و حرکت کردیم، وقت نماز رسید، فرمود: پیاده شو نماز بخوانیم.
پس از نماز پسر بچهای را دیدیم که بزغاله میچراند.
فرمود: سدیر! به خدا سوگند! اگر من به تعداد این بزغاله ها، یاور و شیعه واقعی داشتم، گوشه نشین نمیشدم، حق خودم را میگرفتم.
سدیر میگوید: رفتم آنها را شمردم هفده رأس بزغاله بود.
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص٣٧٢
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔶 خشتهای طلا
عیسی بن مریم علیه السلام دنبال حاجتی میرفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است.
عیسی علیه السلام به اصحابش گفت:
- این طلاها مردم را میکشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهای طلا گرد آمدند.
تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگری گفتند:
- اکنون گرسنه هستیم. تو برو غذا بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم.
او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند.
آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند.
حضرت عیسی علیه السلام هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهای طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود:
- آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشند؟
📔 بحار الأنوار: ج١۴، ص٢٨٠
#حضرت_عیسی #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔸 تكلّم با ارواح مستكبران
آية اللّه حاج سيّد جمال الدّين گلپايگانى (ره) فرمود:
روزى براى زيارت اهل قبور به وادى السّلام در نجف اشرف رفته بودم و چون هوا بسيار گرم بود زير سقفى كه بر سر ديوار روى قبرى زده بودند نشستم.
عمّامه را برداشته و عبا را كنار زدم كه قدرى استراحت نموده و برگردم.
در اينحال ديدم جماعتى از مردگان با لباسهاى پاره و مندرس در وضعى بسيار كثيف به سوى من آمدند و از من طلب شفاعت مى كردند؛ كه وضع ما بد است، تو از خدا بخواه ما را عفو كند.
من به ايشان پرخاش كرده و گفتم:
هر چه در دنيا به شما گفتند گوش نكرديد و حالا كه كار از كار گذشته طلب عفو مىكنيد. برويد اى مستكبران!
ايشان فرمودند: اين مردگان شيوخى بودند از عرب كه در دنيا مستكبرانه زندگى مىنمودند و قبورشان در اطراف همان قبرى بود كه من بر روى آن نشسته بودم.
📔 معادشناسى: ج۱، ص۱۴۲
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔘 نالهاى از يك جنازه
مرحوم محدّث قمى صاحب کتاب سفینة البحار نقل میکند:
روزى در وادى السّلام نجف براى زيارت اهل قبور و ارواح مؤ منين رفته بودم.
در اين ميان از ناحيه دور ناگهان صداى شترى كه مىخواهند او را داغ كنند بلند شد و صيحه مىكشيد و ناله مىكرد.
به طورى كه گويى تمام زمين وادى السّلام از صداى نعره او متزلزل و مرتعش بود.
من با سرعت براى استخلاص آن شتر به آن سمت رفتم.
چون نزديك شدم ديدم شتر نيست بلكه جنازهاى را براى دفن آوردهاند و اين نعره از اين جنازه بلند است و آن افرادى كه متصدّى دفن او بودند ابداً اطّلاعى نداشته و با كمال خونسردى و آرامش مشغول كار خود بودند.
مسلّماً اين جنازه متعلّق به مرد ظالمى بوده كه در اوّلين وهله از ارتحال به چنين عقوبتى دچار شده است.
يعنى قبل از دفن و عذاب قبر از ديدن صور برزخيّه وحشتناك گرديده و فرياد برآورده است.
📔 معادشناسى: ج۱، ص۱٣٧
#داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🔹 ندای غیبی
غلال بن احمد از ابوالرجاء مصری که از نیکان بود، روایت کرده که گفت: بعد از رحلت حضرت امام حسن عسکری علیه السّلام، به جستجوی امام زمان علیه السّلام بیرون آمدم.
پیش خود گفتم: اگر چیزی بود، بعد از سه سال آشکار میگشت.
در این وقت صدایی که صاحب آن را نمیدیدم شنیدم که میگفت: «ای نصر بن عبد ربه! به اهل مصر بگو: آیا شما پیغمبر را دیدهاید که به او ایمان آوردهاید؟»
ابوالرجاء میگوید: من تا آن موقع نمیدانستم که نام پدرم عبد ربه است! زیرا من در مدائن متولد شدم. سپس ابو عبداللَّه نوفلی مرا که یتیمی بودم با خود به مصر برد و در آنجا پرورش یافتم.
چون آن صدا را شنیدم، دیگر به تعقیب منظور نپرداختم و مراجعت کردم.
📔 خرائج و جرائح: ج۲، ص۶۹۸
#امام_زمان #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
♦️ علم غیب
امام رضا از پدرانش علیهم السلام روایت فرموده که غلامی یهودی در زمان خلافت ابوبکر نزد او آمد و گفت: السلام علیک یا ابوبکر،
بر گردن او زده شد و به او گفته شد: چرا با عنوان خلافت به او سلام نکردی؟ سپس ابوبکر به او گفت: چه میخواهی؟
گفت: پدر من یهودی مُرد و گنجها و اموالی به جا گذاشت، اگر تو آنها را آشکار کنی و به من برسانی به دست تو اسلام میآورم و بنده تو میشوم، و یک سوم این مال را به تو و یک سوم به مهاجران و انصار میدهم و یک سوم آن برای من،
ابوبکر گفت: ای خبیث آیا غیر از خدا کسی به غیب آگاهی دارد؟ و ابوبکر برخاست؛ یهودی نزد عمر رفت، به او سلام داد و گفت: من نزد ابوبکر رفتم تا چیزی از او بخواهم و آزرده شدم، و من خواستهام را از تو میخواهم و داستانش را برای او تعریف کرد،
گفت: آیا غیر از خدا کسی از غیب آگاهی دارد؟ سپس یهودی نزد علی علیه السلام رفت و او در مسجد بود، به او سلام کرد و گفت: ای امیر المؤمنین،
ابوبکر و عمر میشنیدند، پس او را نیشگون گرفتند و گفتند: ای خبیث چرا به اولی آنطور که به علی سلام کردی سلام ندادی در حالی که ابوبکر خلیفه است؟
یهودی گفت: به خدا او را به این اسم، نام نگذاشتم مگر اینکه آن را در کتاب پدرانم و اجدادم، در تورات یافتم،
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: آیا به آنچه میگویی وفا میکنی؟ گفت: بله، خدا، فرشتگان و همه حاضران را گواه میگیرم،
فرمود: قبول است، پوست سفیدی خواست و مطلبی در آن نوشت، سپس فرمود: میتوانی بنویسی؟ گفت: بله،
فرمود: الواحی با خود به سرزمین یمن ببر و در وادی برهوت در حضرموت برو، وقتی در زمان غروب خورشید به جانب وادی رسیدی آنجا بنشین، کلاغهایی با منقار سیاه نزد تو میآیند و غارغار میکنند، وقتی آنها صدا کردند، اسم پدرت را فریاد بزن و بگو:
ای فلانی من فرستاده وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستم، با من سخن بگو، پدرت به تو پاسخ خواهد داد، سوال از گنجی که به جا گذاشته را فراموش نکن.
در این لحظه هر آنچه پاسخ داد در لوحهایت بنویس، وقتی به سرزمینت خیبر رسیدی آنچه در الواحت نوشتی پیروی کن و به هر آنچه در آن است عمل کن.
یهودی رفت تا اینکه به وادی یمن رسید، و چنانکه به او دستور داده بود در آنجا نشست، که ناگهان کلاغهای سیاه سر رسیدند و غارغار کردند، یهودی فریاد زد و پدرش پاسخ گفت: وای بر تو چه چیز باعث شده در این زمان به این سرزمین بیایی در حالی که این از سرزمینهای اهل آتش است؟
گفت آمدم از گنجهایت سوال کنم، کجا بر جای گذاشتی؟ گفت: در فلان دیوار در فلان جا، غلام آن را نوشت، سپس گفت: وای بر تو، دین محمد را پیروی کن.
کلاغها رفتند و یهودی بازگشت به سرزمین خیبر، همراه غلامان، کارگران، شتر و کیسهها رفت تا آنچه در الواح بود را دنبال کند، گنجی از ظرفهای نقره و گنجی از ظرفهای طلا خارج کرد.
سپس بار قافلهای کرد و آمد تا نزد علی علیه السلام رسید، گفت: ای امیرالمؤمنین گواهی میدهم خدایی جز الله نیست و اینکه محمد رسول خداست و تو وصی محمد و برادرش هستی و به حق چنانکه نامیده شده امیرالمؤمنین هستی، این قافله درهم و دینار را همانطور که خدا و رسولش خواسته خرج کن.
📔 بحار الأنوار، ج۴١، ص١٩۶
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia