.
✨ شیعهٔ واقعی
هنگامی که امام رضا علیه السلام در خراسان بود، عدهای از شیعیان از شهرهای دور، برای دیدار آن حضرت به خراسان آمدند، این جمع با این که شیعه بودند، گناهانی را نیز مرتکب میشدند.!
دربان به امام رضا عرض کرد: گروهی از شیعیان میخواهند محضر شما برسند.
امام فرمود: کار دارم آنها را برگردانید.
اینها دو ماه در خراسان ماندند امام به آنها اجازه ملاقات نداد، سر انجام به حضرت پیغام دادند که ما از شیعیان پدرت علی علیه السلام هستیم، از راه دور آمدهایم، اگر بدون ملاقات با شما به وطن برگردیم، نزد مردم سرافکنده خواهیم شد به ما اجازه ملاقات بده...
دربان پیغام آنها را به امام رساند، حضرت اجازه ورود داد پس از سلام و احوالپرسی گله کردند که چرا به ما اجازه ملاقات نمیدادید؟ علت این همه بی مهری و اهانت به ما چیست؟ پس از آن همه معطلی آبرویی برای ما نماند؟
امام رضا علیه السلام فرمود: این آیه را بخوانید:
وَمَا أَصَابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمَا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ وَيَعْفُو عَنْ كَثيرٍ.
هر مصیبتی به شما رسد بخاطر اعمالی است که انجام دادهاید، و بسیاری را نیز عفو میکند. (شوری، ٣٠)
این که به شما اجازه نمیدادم، بدین جهت بود که شما ادعا میکنید شیعهٔ علی علیه السلام هستید، ولی دروغ میگویید، شیعهٔ علی علیه السلام حسن، حسین علیهما السلام، اباذر، سلمان، مقداد، عمار... بودند، که هیچگونه مخالفت با دستورات آن بزرگوار نمینمودند.
و هیچگاه کاری که او نهی کرده بود انجام نمیدادند، ولی شما میگویید ما شیعهٔ علی علیه السلام هستیم، در بیشتر کارها با دستورات آن حضرت مخالفت میکنید و در انجام واجبات کوتاهی مینمایید، حقوق برادران دینی را رعایت نمیکنید، ادعای مقام ارجمند (شیعه بودن) را میکنید که با اعمالتان سازگار نیست.
آنها هماندم استغفار و توبه حقیقی کردند. آنگاه امام علیه السلام با آغوش باز از آنها پذیرایی کرد، و در کنار خود نشانید...
📔 بحار الأنوار: ج۶٨، ص١۵۶
#امام_رضا #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔷 امام جواد (ع) و نجات أباصلت از زندان
اباصلت خادم امام رضا عليهالسلام میگوید: پس از وفات امام رضا عليهالسلام مأمون مرا به زندان انداخت و مدت یک سال گرفتار زندان بودم، در زندان خیلی به من سخت میگذشت.
در یکی از شبهای جمعه، غسل کردم آن شب در حال رکوع و سجود به سر بردم و با ناله و گریه از خداوند نجات خود را خواستم؛ نماز صبح را که خواندم، ناگاه دیدم که امام جواد عليه السلام وارد زندان شد، فرمود:
اباصلت خیلی برایت سخت گذشته است؟
گفتم: آری، به خدا سوگند!
فرمود: اگر کارهایی که امشب انجام دادی، شبهای قبل انجام میدادی، خداوند همان وقت آزادت میکرد؛
سپس فرمود:
بلند شو حرکت کن و بیرون برو! گفتم: کجا؟ نگهبانان همه دم در زندانند و چراغها همه روشن است.
فرمود: حرکت کن! آنها تو را نمیبینند و با آنان روبرو نخواهی شد. حضرت دست مرا گرفت. نگهبانان نشسته، با هم صحبت میکردند و چراغها در جلویشان میسوخت. بدون اینکه ما را ببینند از زندان بیرون آمدیم.
سپس امام (علیه السلام) فرمود:
اکنون که از زندان آزاد شدی مایلی کجا بروی؟
گفتم: به هرات، منزل خودم میروم.
فرمود: عبای خود را روی صورتت بکش، این کار را کردم.
دست مرا گرفت، گمان میکنم مرا فقط از سمت راست به سمت چپ برگردانید، آنگاه فرمود:
صورت خود را بگشا، همین که صورتم را گشودم آن حضرت را ندیدم، خود را کنار منزل خود دیدم، وارد منزل شدم و تا آخر عمر با مأمون و مأموران او روبرو نشدم.
📔 بحار الأنوار: ج۵، ص۵٢
#امام_جواد #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
🐫 هشتاد شتر
بعد از رحلت پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله، امیرالمؤمنین علی علیه السلام ندا سر میداد هر کس که دِین یا وعدهای نزد رسول الله صلی الله علیه و آله دارد نزد من بیاید،
هر کس که نزد او میآمد و دین یا وعده را طلب میکرد، سجادهاش را بلند میکرد و آن را همانطور مییافت و به او پرداخت میکرد،
خلیفه دومی به اولی گفت: او با این کار شرف دنیا را از ما ربوده، چاره چیست؟ گفت: شاید تو هم مانند او ندا سر دهی آن را چنان که او یافت بیابی، و اگر چنین شد تو فقط از طرف رسول الله ادا میکنی،
ابوبکر همانطور ندا سر داد، امیرالمؤمنین علیه السلام با خبر شد و فرمود: او از کارش پشیمان میشود،
وقتی فردا شد یک اعرابی نزد او آمد و او در میان گروهی از مهاجرین و انصار نشسته بود، گفت: کدام یک از شما وصی رسول الله است؟
به ابوبکر اشاره شد، گفت: تو وصی رسول الله و جانشینش هستی؟ گفت: بله چه میخواهی؟ گفت: هشتاد شتری را که رسول الله برای من ضمانت کرده بود بده،
گفت: این شترها چیست؟ گفت: رسول الله صلی الله علیه و آله هشتاد شتر سرخِ سرمه کشیده را برای من ضمانت کرد.
به عمر گفت: حالا چکار کنیم؟ گفت: بادیه نشینان نادانند، از او بپرس آیا شاهدی برای گفتهات داری؟ از او شاهد خواست،
گفت: کسی مثل من برای رسول الله در آنچه که ضمانت میدهد شاهد میگیرد؟ به خدا تو وصی و جانشین رسول الله نیستی.
سلمان به طرف او برخاست و گفت: ای بادیه نشین دنبال من بیا تا تو را به سوی وصی رسول الله صلی الله علیه و آله راهنمایی کنم، بادیه نشین او را دنبال کرد تا به علی علیه السلام رسید گفت: تو وصی رسول الله صلی الله علیه و آله هستی؟
فرمود: بله چه میخواهی؟ گفت: رسول الله هشتاد شتر سرخ سرمه کشیده برای من ضمانت کرده، آنها را بده، علی علیه السلام فرمود: تو و خانوادهات اسلام آوردید؟
بادیه نشین بر دستانش افتاد و بوسه زد در حالی که میگفت: شهادت میدهم که خدایی جز خدای یگانه نیست و اینکه تو وصی و جانشین رسول الله هستی، شرط میان ما این بود و همه ما اسلام آوردیم،
علی علیه السلام فرمود: ای حسن تو و سلمان همراه این بادیه نشین بروید به فلان وادی و ندا سر بده: ای صالح ای صالح، وقتی به تو پاسخ داد، بگو: امیرالمؤمنین به تو سلام میرساند و میگوید: هشتاد شتری را رسول الله صلی الله علیه و آله برای این بادیه نشین ضمانت کرده بیاور،
سلمان گفت: به آن وادی رفتیم و حسن ندا سر داد و پاسخ آمد: لبیّک ای پسر رسول الله؛ پیام امیرالمؤمنین علیه السلام را به او رساند، گفت: بله اطاعت،
طولی نکشید که افسار شتری از زمین خارج شد، امام حسن علیه السلام افسار را گرفت و به بادیه نشین داد و گفت: بگیر، و شترها پیوسته خارج میشدند تا اینکه هشتاد شتر کامل بیرون آمدند.
📔 بحار الأنوار: ج۴١، ص١٩٣
#امام_علی #داستان_بلند
🔰 @DastanShia
.
🔸 خرید نان به نرخ روز
امام صادق علیه السلام به معتب مسؤول خرج خانهٔ خود فرمود:
- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه گندم داریم؟
- بلی یا بن رسول الله! به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم.
- آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش!
- یابن رسول الله! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.
- سخن همین است که گفتم، همه گندمها را در اختیار مردم بگذار و بفروش!
معتب بنا به دستور امام گندمها را فروخت و نتیجه را گزارش داد.
امام به او تاکید فرمود:
- بعد از این، نان خانهٔ مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانهٔ من نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف میکنند، تفاوت داشته باشد. نان خانهٔ من باید بعد از این، نیمی از گندم و نیمی از جو باشد.
من - بحمدالله - توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم، ولی این کار را نمی کنم تا در پیشگاه الهی اقتصاد و محاسبه در زندگی را رعایت کرده باشم.
📔 بحار الأنوار: ج۴٧، ص۵٩
#امام_صادق #داستان_کوتاه
🔰 @DastanShia
.
⭕ وفائی عجیب
مرحوم حاج معتمد الدوله فرهاد میرزا (استاندار فارس) به مناسبتی نقل کرد که با سفیر انگلیس در تهران آشنائی داشتم.
روزی به دیدنش رفتم، او برای انس من آلبومی که در آن عکسهای بسیاری بود آورد و نشانم میداد، ناگهان عکسی را برداشت که به من بدهد تا آن را دید بیاختیار منقلب و گریان و نالان شد.
من نگاه کردم دیدم عکس سگی است، تعجب کردم چگونه از دیدن آن گریه میکند. سبب گریهاش را پرسیدم گفت این سگ عادی نبود و مرا با او خاطره عجیبی است.
در اوقاتی که لندن بودم روزی برای انجام مأموریتی که در چند کیلومتری خارج شهر داشتم از خانه بیرون آمدم و کیف خود را که در آن اسناد و مدارک مهم دولتی و مقدار زیادی اسکناس بود همراه داشتم.
این سگ هم همراهم آمد و هرچه او را رد کردم برنگشت تا آنکه در خارج شهر به درختی رسیدم زیر سایه آن نشسته و استراحت کردم و مقداری خوراکی که همراه داشتم خوردم و بلند شدم و حرکت کردم.
سگ جلو مرا گرفت و نمیگذاشت بروم، هرچه سعی کردم مانع نشود سودی نبخشید، غضبناک شدم هفت تیر همراه داشتم چند تیر به او زدم آنگاه آزادانه رفتم.
پس از طی مسافت زیادی، دیدم کیفم همراهم نیست، متوجه شدم که زیر درخت گذاشتهام و فراموش کردهام. خیلی ناراحت شدم چون مسئولیت شدیدی برایم داشت، علاوه بر فقدان اسکناسها و ترسیدم که کسی آنرا برداشته باشد.
به سرعت برگشتم و دانستم که سگ زبان بسته دانسته بود که من کیف را فراموش کردهام لذا از رفتنم جلوگیری میکرد.
چون به زیر درخت رسیدم کیف را ندیدم بیشتر ناراحت شدم. به فکر افتادم به سراغ سگ بروم ببینم در چه حالست.
به آنجائیکه تیرش زدم آمدم ندیدمش، بعد اثر خونش را بر زمین مشاهده کردم. به دنبال قطرات خون آمدم تا رسیدم به گودالی که در آن افتاده بود و از مسیر جاده کنار و دور افتاده بود، دیدم در حالیکه کیف مرا به دندان گرفته، آن سگ با وفا مرده است.
دانستم پس از تیر خوردن و مأیوس شدن از من، به این فکر افتاده که کیف را از دستبرد رهگذران نگهداری کند، لذا آن را از سر راه برداشته و تا توانائی داشته از جاده دور شده تا افتاده و مرده است.
آیا جا ندارد که برای همچین سگی گریان شوم و از کردار ناپسند خود در برابر احسان او سخت نارات نباشم؟
🔰 @DastanShia
👆
اینجا است که باید اهل ایمان بکوشند در وفاداری کم از سگی نباشند؛ راستی جای تأسف است که بعضی، نعمتها و احسانهای بی پایان خداوند را هنگام رسیدن مصیبتی (که در آن هم حقیقتش نعمت است) نادیده میگیرند.
چیزی که در این داستان موجب حیرت و مورد عبرت است وفاداری آن سگ است در حفظ مال صاحبش پس از بیمهری بلکه سخت ترین دشمنیها که از دیده و آن تیر انداختن و کشتن آن حیوان در برابر محبت او است زیرا جلوگیری کردنش از حرکت صاحب خود، تنها برای حفظ مالش بود که برگردد و کیف خود را بردارد.
الحال خواننده عزیز قیاس کن حال این سگ را با حالات و رفتار بشر که خود را اشرف مخلوقات میپندارد مثلاً فرزندی که سالها مرتباً مورد تربیت و محبت و انعام و احسان والدین بوده هرگاه از طرف آنها ناراحت شود (با اینکه آن ناراحتی در اثر خیرخواهی یا تأدیب او بوده) به کلی احسانهای بیشمار گذشته را فراموش کرده و با پدر و مادر خود در مقام دشمنی کردن بر میآید و آنان را میآزارد.
با اینکه احسان صاحب آن سگ به او، نسبت به احسانهای پدران و مادران به فرزندان نسبت قطره به دریا و ریگ به بیابان است.
آیا نباید بشر از حال خود خجل و شرمسار شود؟ و حال بشر در ناسپاسی و حق ناشناسی بطوری است که گویند اگر بخواهی دشمن برای خودت درست کنی «احسن و اقطع» به کسی احسان کن و بعد ترک کن آن احسان را و ببین چگونه دشمنت میشود و احسانهای گذشته را نادیده میگیرد و چون توقع احسان جدید داشته و به آن نرسیده با او دشمنی میکند. این است حال بشر در برابر بشری که به او احسان کرده است.
اما حال او در برابر منعم حقیقی و احسانهای بیشمار او طوری است که هر گاه مخصتر ناراحتی برایش پیش آید و دجار بلائی شود مانند ضرر مالی یا صدمة بدنی یا مصیبت مرگ بستگان ...،
در آن حال تمام نعمتهای بیحساب پروردگارش را نادیده گرفته و در دل از قضاء و قدر خداوند ناراضی بلکه خشمناک میگردد و گاه هم به زبانش آشکار میکند و کلماتی میگوید مثلا: خدایا مگر من چه کرده بودم که چنین گرفتار شدم یا به فلانی چه نعمتها دادی و مرا محروم ساختی و مانند اینها.
در حالی که غالب گرفتاریهایش به سبب سوء تدبیر و اختیار خودش بوده و بی جهت به پروردگارش نسبت میدهد و ثانیاً بسیاری از بلاها به حسب ظاهر بلا است و در باطن راحتی است از طرف حضرت آفریدگار که اگر میفهمید خوشحالی و شکرگذاری میکرد، چه بسا بلای کوچکی جلوگیری از بلاهای سخت میکند و اگر همراه بلا صبر باشد کفاره گناهانش میباشد.
چه خوب گفته سعدی شیرازی در گلستانش:
اجلّ کائنات از روی ظاهر آدمی است و اذلّ موجودات سگ، به اتفاق خردمندان سگ حق شناس به از آدمی ناسپاس.
📔 داستانهای شگفت (شهید دستغیب)، ص ١۴٩-١۵٣
#داستان_بلند
🔰 @DastanShia