🔶رباعی صاحب بن عباد در وصف «توس» و امام «نفوس»
يا زائـراً سـائـراً إلى طوسِ
مشهدِ طُهرٍ وأرض تـقـديسِ
أبلِغْ سلامي الرضا وحُطَّ علىٰ
أكرم رَمسٍ لِخيـر مَـرموسِ
📌ای زائری که رهسپار توسی!
مدفنی که پاکیزه و سرزمینی که ستودنی است.
درود مرا به «رضا» برسان و در کنار برترین قبر که بهترین مدفون را در خود جای داده است، بار بینداز!
#امام_رضا_ع
#توس
#مشهد
#شعر
#عربیات
@Deebaj
✅دیباج ۱۲۸
🔶سرچشمه خوشبختی
🖊ترجمه از: علیرضا مکتبدار
📌إن السعادة ينبوعٌ يتفجر من القلب لا غيثٌ يُهطل من السماء،
📌وإن النفس الكريمة الراضية البريئة من أدران الرذائل وأقذارها، ومطامع الحياة وشهواتها، سعيدةٌ حيثما حلت وأنَّى وُجدت:
📌في القصر وفي الكوخ، في المدينة وفي القرية، في الأُنس وفي الوحشة، في المجتمع وفي العزلة، بين القصور والدور، وبين الآكام والصخور،
📌فمن أراد السعادة فلا يسأل عنها المال والنَّشَبُ، والفضة والذهب، والقصور والبساتين، والأرواح والرياحين، بل يسأل عنها نفسه التي بين جنبيه، فهي ينبوع سعادته وهنائه إن شاء، ومصدر شقائه وبلائه إن أراد.
📌خوشبختی چشمهای است که از دل میجوشد، نه بارانی که از آسمان ببارد.
📌روح بزرگ و خشنود و پیراسته از چرک پلیدیها و جاهطلبیها و شهوتها، خوشبخت است؛ هرجا که فرود آید و هر کجا که آنرا بیابی: در کاخ یا کوخ، در شهر یا روستا، در جمع یا در تنهایی، در اجتماع یا گوشهای دنج، میان قصرها و خانهها و یا بین تپهها و صخرهها.
📌پس هر کس جویای خوشبختی است، از خوشبختی، پول و ثروت، سیم و زر، کاخ و بوستان و روح و ریحان نخواهد خواست، بلکه روح و نفس خود را از او طلب خواهد کرد؛ چرا که نفس انسان سرچشمه سعادت و شادمانی او است؛ اگر خود بخواهد و نیز سرمنشأ بدبختی و گرفتاری اوست؛ اگر خود اراده کند.
#ادبیات_عرب
#منفلوطی
#ادبیات_مصر
#عربیات
#خوشبختی
#زندگی
@Deebaj
✅دیباج ۱۲۹
🔶جان بر سر پیمان
🖊علیرضا مکتبدار
📌آنگاه که پس از سه سال دعوت پنهانی، پیامبر (ص) به فرمان خداوند دعوتش را علنی ساخت، وحشت سراسر وجود مشرکان را فرا گرفت و تهدید و تطمیعهای آنان برای بازادشتن پیامبر از ادامه دعوتش آغاز گشت؛ اما پیامبر (ص) تنها به انجام رسالت خود میاندیشید و از هیچ تهدید و آزاری هراس نداشت و فریب هیچگونه وعدهای را نمیخورد.
📌پس از گذشت یکدهه از دعوت آشکارای مردم به توحید و تحقیر بتها و رسوم و سنتهای ناپسند جاهلیت از سوی محمد (ص)، آزارها بر علیه او و مسلمانان شدت گرفت تا جایی که مشرکان برای ریختن خون پیامبر (ص) همداستان شدند.
📌سران قریش، مخفیانه در دارالندوة گرد آمدند و افکار آلوده خویش را با یکدیگر ممزوج ساخته و شیطان نیز در شمایل پیرمردی نجدی، در جمع آنان حضور یافت و زهر نیرنگ خویش را در اندیشه باطل آنان آمیخته و به آنان طرحی را القا نمود که بر اساس آن، میبایست از هر یک از قبایل بزرگ عرب، جوانی برازنده و دلیر انتخاب شود و شبانه با شمشیرهای آخته بر حضرت هجوم برند و به عمر مبارکش پایان دهند.
📌اما خداوند پیامبرش را از دسیسه پلید مشرکان آگاه ساخت و پیامبر (ص) فرمان یافت شبانه از مکه به سمت یثرب رهسپار شود. پیامبر (ص) از علی (ع) خواست که شب در بستر او بخوابد تا بتواند فرصت خارج شدن از مکه را بیابد و علی (ع) با جان و دل پذیرای این مأموریت سرنوشتساز شد.
👇
📌لیله المبیت، شبی هراسناک بود. نفس در سینه جوانان قبایل حبس شده بود. از روزنها بستر پیامبر را میپاییدند. کسی در بستر پیامبر (ص)، بُرد یمانی آن حضرت را بر روی خود کشیده بود. ابتدا خواستند با پرتاب تکههای سنگ، از حضور کسی در زیر روانداز اطمینان یابند. علی (ع) در اثر دردی که از اصابت سنگها پدید آمده بود، بر خود میپیچید اما باید شکیبایی میکرد تا مأموریت خویش را به بهترین نحو به انجام رساند.
📌فروغ صبح که تابیدن گرفت، مشرکان به بستر پیامبر (ص) هجوم بردند. ناگاه علی (ص) روپوش را کنار زد و شمشیرهای برافراشته در دستان آنان بسان چوبهای خشک، بیحرکت ایستاد. از او سراغ پیامبر (ص) را گرفتند و او در پاسخ گفت: مگر او را به من سپردهاید که از من مطالبهاش میکنید؟
📌مشرکان، مات و مبهوت از منطق استوار او، سراسیمه جستن پیامبر (ص) را آغاز کردند؛ اما اراده خداوند بر آن قرار گرفته بود که با دلیرمردی و رادمردی علی (ع)، وجود آخرین فرستاده خداوند از هر گزندی مصون مانده و مدینه به قدوم حضرتش منور گردد.
#لیله_المبیت
#پیامبر_ص
#علی_علیه_السلام
@Deebaj
✅دیباج ۱۳۰
🔶جگرگوشه (۱)
🖊علیرضا مکتبدار
📌از همراهی و مجالست با او سیر نمیشدم. سیمای جذاب و نورانی و نگاههای معصومانهاش، هر انسانی را شیفتهاش میساخت. رفیق گرمابه و گلستانش بودم.
📌روزی دوشادوش او از محلی میگذشتم که ناگاه ایستاد. دو طرف عبای رنگ و رو رفتهاش را جمع کرد، نگاهش را به زمین دوخت و به آرامی سرپا نشست و قدری خم شد. دستش را روی نقطهای از خاک گذاشت. فقط با دقت زیاد میشد از حرکت آهسته لبانش فهمید که دارد چیزی را زیر لب زمزمه میکند.
📌به آن نقطه از زمین خیره شدم. نه مزار امامزادهای بود و نه قبر کسی! این کار او معمایی شده بود برای ذهن کنجکاو من. پرسیدم: اینجا مگر قبر انسان بزرگی است؟ و او با لبخندی زیبا مرا از کنجکاوی باز داشت. حتما صلاح نمیدانست پرده از راز این حرکت کنار زند و مرا از آن آگاه سازد.
📌پسری داشت که چشم و چراغ دل پدر بود. بازیگوشیها و نمکریزیهای گاه و بیگاهش، دل او و همسرش را به وجد میآورد و به خانهشان روح میداد.
📌هر ساله، در روز عید غدیر، مراسم جشنی در منزلش برپا بود. مردم که شیفته منش و روش پیامبرگونه او بودند، با شوق و ذوق به منزلش آمدوشد میکردند. او با چهرهای گشاده از همه آنان استقبال میکرد. شاعران در وصف مقام امیرالمؤمنین و واقعه غدیر، تازهترین اشعار خود را برای حاضران میخواندند.
📌آن روز، بوی اسپند و عود فضا را پر کرده بود. تُنگهای شربت گلاب و بیدمشک بود که مرتب از خمره سفالی گوشه ایوان پر میشد و درون پیالههای سفالی، با لب مهمانان آشنا میگردید.
📣ادامه دارد.
#میرزا_جواد_ملکی
#عارف
#اخلاق
@Deebaj
🔶جگرگوشه (۲)
📌آب حوض را هم دیروز کشیده و حوض را از آب تمیز و زلال پر کرده بودند. سیبهای زرد و سرخ، خیارهای گلبهسر و ... روی آب حوض شناور بودند. سبدی هم روی لبه حوض بود که پر بود از میوههای شسته شده رنگارنگ. یکی دو تا ماهی قرمز هم خود را به کنارههای حوض رسانده بودند و گویی با هم گفتگویی داشتند.
📌پسرک کنار پدر نشسته بود. آرنج کوچک دست راستش را چون ستونی بر پایه پای پدر استوار کرده بود و کف دستش را زیر چانهاش داده بود، زل زده بود به شاعری که شعری درباره غدیر میخواند. مجلس با صدای احسنت و بارک الله گفتن حضار، نشاطی خاص یافته بود.
📌دو پسربچه که مشغول بازی و بالا و پایین پریدن داخل حیاط خانه بودند، خودشان را به پشت دیوار آجری مشبّک ایوان که بعضی قسمتهایش با کاشیهایی به رنگ لاجوردی، فیروزهای و زرد بیشتر به چشم میآمدند، رساندند و با صدای بلند، او را صدا زدند.
📌پسرک متوجه صدای آنان نشد تا اینکه پدر به آرامی و مهربانی، دست چپش را از زیر عبا بیرون آورد و با اشاره انگشت به سمت ایوان خانه، پسرک را متوجه حضور کودکان کرد. او سیب نیمخوردهای را که در دست داشت به پدر داد و با شوق و ذوق، از لابلای جمعیت خودش را عبور داد تا رسید به نردههای ایوان. با بچهها پچوپچی کرد و بعد به سمت پلههایی رفت که به حیاط خانه ختم میشدند.
📌کف حیاط خانه که با خشتهای لوزیشکل فرش شده بود، خیس و تر بود. بوی خوشایندی از نم کف حیاط و آبی که به دیوار کاهگلی حیاط پاشیده بودند به مشام میخورد و هوش از سر هر انسانی میربود.
📌مادر با چند تا زن دیگر، در مطبخِ خانه، در گوشه سمت چپ حیاط از قسمت جلو منزل، مشغول پخت و پز بودند. بوی برنج طارم که در دیگ مسی جوشیده و حالا حسابی رِی کرده بود، قاطی بوی دودی که از کندههای داخل اجاق به هوا خاسته بود، به آدم گرسنگی را یادآور میشد.
📌پسرک که از بازی با کودکان خسته شده بود، پایش را در آستانه مطبخ گذاشت و از مادرش پیالهای آب خواست.
در گوشه مطبخ، کوزهای سفالین که زمین اطرافش از رطوبت تراویده از آن، نمناک شده بود، مأمن قاصدکهای سرگردان بود.
📌مادر به سمت کوزه رفت. پیاله را از روی تاقچه کوچکی که از تورفتگی در دیوار ایجاد شده بود، برداشت. نسیمی که از حرکت دامن مادر وزید، قاصدکها را برای چند لحظه به رقص درآورد.
📌آب را که نوشید، پیاله را به دست مادرش داد. برای لحظاتی مسحور ستون غبار و دودی شد که از کف مطبخ تا روزنی که از پشت بام آن همچون عمودی نورانی و رؤیایی کشیده شده بود. با صدای کودکان بود که دوباره بهخود آمد و خودش را انداخت وسط حیاط خانه و شروع کرد به جستوخیز و بالا و پایین پریدنهای شاد کودکانه.
📌نزدیک اذان ظهر شد و حاضران یکییکی وضو گرفتند و برای نماز آماده شدند. خورشت قیمه با لیمو عمانی هم حسابی جا افتاده بود. زغالهای گداختهای که روی در دیگ مسی ریخته بودند تا برنج خوب دم بکشد، حالا دیگر تقریبا خاکستر شده بودند و این یعنی آنکه برنج هم حالا پلو شده و آماده میل کردن. مادر و دیگر زنان هم برای اقامه نماز آماده شدند.
میرزا جواد وقتی به نماز میایستاد، از هر آنچه غیر خدا بود، فارغ میگشت. فضای خانه میرزا غرق آرامش بود.
📣ادامه دارد.👇
@Deebaj
🔶جگرگوشه (۳)
📌پسرک خواست دستهایش را با آب حوض بشوید و برود برای خوردن ناهار. پایش را از زمین بلند کرد و بر لبه باریک حوض گذاشت. عمق آب بیشتر از قامت کودکانهاش بود. نتوانست تعادل خودش را نگه دارد. افتاد داخل حوض. دست و پا زد و هر بار که سرش را از زیر آب بیرون میآورد، صدا میزد: آق... آقا...جون!
📌کودکان همبازی که پیشتر از او نزد بزرگترهایشان رفته بودند هم نبودند تا صدای او را بشنوند و دیگران را خبر کنند.
خدمتکار خانه که برای کاری به بیرون از منزل رفته بود، به خانه باز گشت و بعد از اینکه در روی پاشنه چرخید و باز شد، ناگاه با بدن پسرک روبرو شد که بر روی آب حوض شناور مانده بود. هر چه در دست داشت را رها کرد، دستها را محکم به سرش کوبید و با شتاب به سمت حوض دوید. پرید داخل حوض و پسرک را بغل کرد. صدایش زد. نفس در سینهاش حبس شده بود. با شنیدن سروصدای خدمتکار، اهل اندرونی به سمت حیاط هجوم بردند. مادر بیچاره از دیدن آن صحنه چنان یکه خورده بود که زبان در کامش از حرکت باز ایستاده بود.
📌میرزا جوادآقا وقتی با جسد بیجان جگرگوشهاش روبرو شد، کلمه استرجاع بر زبان جاری کرد و به زنان اهل خانه گفت: فریاد و شیون نکنید! ما مهمان داریم!
📌بعد از پذیرایی از مهمانها و بدرقه آنها، میرزا از چند نفر آنان که از دوستان نزدیک او بودند خواست که بمانند. دیگر مهمانها یکی یکی، دست به سینه ابراز تشکر کردند و تا پای پلههایی که به در خروجی ختم میشد، با احترام عقب عقب رفتند و با قدردانی از میرزا و خانوادهاش از آنان خداحافظی کردند.
📌همه که رفتند، میرزا با بغضی که گلویش را میفشرد و اشکیهایی که بر گونههایش جاری بود، موضوع را با آن چند تن در میان گذاشت و از آنان خواست که در غسل و کفن و دفن پسرش او را یاری کنند.
📌پس از غسل، پسرک را کفن کرده، بر روی لنگه دری که در گوشه انباری خانه بود، گذاشتند و به سمت همان نقطهای از زمین که چند وقت پیش میرزا آنجا ایستاد و ذکری را زمزمه کرد، تشییع نمودند و به خاک سپردند.
✳️پایان
12 شهریور 1402
#میرزا_جواد_ملکی_تبریزی
#داستان
#معنویت
@Deebaj
✅دیباج ۱۳۱
🔶قنـــد پـارســـی
🖊علیرضا مکتبدار
🔹فارسی، شهدی است که کام جان را شیرین می کند.
🔹فارسی، نغمهای است که بر گوش جان خوش مینشیند.
🔹فارسی، نوری است که گوشههای تاریک دنیا را نور میبخشد.
🔹فارسی، روحی است که کالبد بیرمق انسان خسته از روزمرگیهای کشنده را جانی دوباره میبخشد.
🔶فارسی، زبان نیست، جان است.
🔹شوربختانه، در عصر گسترش و خوشاقبالی رسانههای اجتماعی که بسیاری از معیارهای زبان در نگارش را نادیده و بههیچ میانگارند، زبان پارسی به فراموشخانه ذهنهای شیفتهٔ زرقوبرقهای فناورانه، عقب رانده شده است.
🔹کاش میشد با استفاده از ظرفیتهای هوش مصنوعی، راه را بر کاربست واژگان بیگانه و یا اشتباه، دستکم در برنامههای کاربردی بومی، سد کرد تا پریچهره فارسی، دیگربار جمال خویش را به جهانیان بنُماید و چارسوی گیتی را درنوردیده، جانها را دوباره شیفته خود کند.
#زبان_فارسی
#فرهنگ
#هند
#قند
#هوش_مصنوعی
@Deebaj
✅گویند علی میزده صد وصله به کفشش!
🔶من نیستم از بادهیِ این بادیه خشنود
کو آتشِ جامی که که کُنَد دردِ مرا دود
🔶از شیخ بپرهیز که یک عمْر عمل کرد
برعکسِ همان چیز که خود یکسره فرمود
🔶دلخستهام از خرقهی موسایی فرعون
از این همه اطوارِ خَلیلانهی نَمرود
🔶دلخستهام از شهرِ ریا! شهرِ تظاهُر
ای شهرِ پُر از رنگ و پر از حاشیه، بدرود!
🔶باید بروَم شهرِ نجف، جایِ من آنجاست
ما را ببَر ای عشق، به سَرمنزلِ مقصود
🔶ای کاش به گیسوی ضریحَش بزنم چنگ
تا چند بسوزیم و بسازیم چُنان عود
🔶گویَند علی میزده صد وصله به کفشَش
ای کاش دلِ خستهی من کفشِ علی بود
🔶گفتند علی کیست؟ همان کعبهی سیار
گفتند علی کیست؟ همان قبلهی موجود
🔶آن کوهتر از کوهتر از کوهتر از کوه
آن رودتر از رودتر از رودتر از رود
🔶آن مرد که مبهوتِ جمالش شده یوسُف
آن مرد که مبهوتِ صدایش شده داوود
🔶یک دانهی انگورِ ضریحَش به لَبَم خورد
دیگر پس از آن این لبِ وامانده نیاسود
🔶هرچند که نوشیدم از این جام کمی دیر
با هیچ شرابی نشدم مَست چنین زود
🔶قرآن و نماز و حرم و روزه وحج هم
جز عشقِ علی هیچ به عُشاق نَیَفزود
🔶پس ای تَرکِ کعبه بگو کیست، بگو کیست
در خانهی معبود به جز حضرتِ معبود؟!
🔶از بادهی باد است لَبَش تر لبِ دریا
هو میکشد از عشق علی مَست و کف آلود
🔶ما نیز ببینیم همه روی علی را
بر کعبه اگر تکیه زَنَد حضرت موعود...!
#علی_علیه_السلام
#شعر
#عشق
#زهد
#محسن_کاویانی
@Deebaj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅دیباج ۱۳۳
🔶باســوادِ نــادان
🖊علیرضا مکتبدار
📌«سواد» در عربی مقابل «بیاض» است. سواد؛ یعنی سیاهی و بیاض به معنای سپیدی است.
📌«علم» از نگاه دین «نور»ی است که خداوند آن را تنها در قلب کسانی که هدایت آنان را اراده کرده، قرار میدهد.
📌هر کس دلش به نور علم روشن شد، چون در پرتو دانش، حقایق را میبیند، فریفته باطل نمیشود و همواره درخت دانشش، ثمرهای شیرین میدهد.
📌اما کسانی که ذهن خود را انبان مفاهیم کردهاند، از پرتو آن نور بیبهرهاند و «سواد»، جز سیاهی بر سیاهی در آنان نیفزوده است.
📌آنکه جامه زیبای علم را پوشیده، چون خورشیدی میدرخشد و نیاز به خودنمایی ندارد؛ اما آنکه مفاهیم بیروح را همچون سنگریزههایی بیارزش در قوطی تهی وجود خود انباشته، همواره میل به هیاهو و خود را بهرخ دیگران کشیدن دارد.
📌«عالمِ» حقیقی تمام وجود خود را برای دین هزینه میکند و «باسواد» نادان، از تمام دین برای اثبات وجود بیارزش خویش مایه میگذارد. در این حالت است که «بیسواد» هزاربار بر «باسواد» شرف دارد.
#علم
#عالم_حقیقی
#سواد
#سید_ابوالحسن_اصفهانی
#مرجع_تقلید
@Deebaj
✅دیباج ۱۳۴
🔶آتــشگیــره دوزخ
🖊علیرضا مکتبدار
📌یکی از بزرگان شهر سامرا به همراه گروهی از نمازگزاران، در مسیر بازگشت از مسجد به خانه، به کودکانی برخورد کرد که شادمانه با اسباببازیهای خود، گرم بازی بودند. دست پرمهر خود را بر سر آنان کشید و به چهره آنان لبخند زد.
📌ناگاه صدای گریه کودکی خردسال که در گوشهای ایستاده بود، توجهش را جلب کرد. گمان کرد گریه آن کودک بهخاطر آن است که چون دیگر کودکان، اسباببازی در اختیار ندارد؛ لذا جلو رفت و با مهربانی به او گفت:
📌فرزندم! ناراحت نباش و گریه نکن. من حاضرم هر نوع اسباببازی را که دوست داشته باشی برایت بخرم.
📌حسن بن علی، فرزند امام هادی علیهالسلام، با زبان کودکانه خود اینگونه به آن مرد پاسخ داد:
«ای کم خرد! مگر ما انسانها برای سرگرمی و بازی آفریده شدهایم که با من این چنین سخن میگویی!»
📌مرد که از پاسخ آن کودک شگفتزده شد بود، پرسید: پس برای چه آفریده شدهایم فرزندم؟
و کودک پاسخ داد: «خداوند ما بندگان را برای فراگیری دانش و معرفت و عبادت و ستایش خویش آفریده است.»
👇
📌بهت و شگفتی سراسر وجود مرد را فراگرفته بود. او کودک را نمیشناخت، ازاینرو پرسید: این مطالب را از که آموختهای فرزندم؟ و آیا میتوانی برای اثبات آن دلیلی بیاوری که مرا قانع کند؟
📌کودک فرهیخته گفت: «من این سخنان را از گفتار حکیمانه خداوند سبحان آموختهام آنجا که فرمود: «أفَحَسِبْتُمْ أنَّما خَلَقْناکمْ عَبَثاً وَ أنَّکمْ إلَینا لا تُرْجَعُونَ؛ آيا پنداشتهاید كه شما را بيهوده آفريدهايم و شما به نزد ما بازگردانده نمىشويد؟»
با شنیدن این آیه، آن مرد که دارای شخصیت علمی و اعتبار اجتماعی بالایی بود، خود را در مقابل منطق استوار کودک، پست و حقیر دید، لذا از او درخواست پند و نصیحت نمود.
کودک بعد از سرودن ابیاتی حکمتآمیز، آن مرد بزرگ را مخاطب قرار داد و فرمود: «ای بهلول! عاقل باش و بیاندیش. روزی من در کنار مادرم بودم. مادرم میخواست اجاق را برای پختن غذا آماده کند. هر چه آتش به هیزم میانداخت، هیزمها آتش نمیگرفتند. ناگزیر دست برد و قدری هیزم نازک و کوچک که بهراحتی آتش را پذیرا بودند، برداشت و آنها را آتش زد و فورا آنها را زیر هیزمهای درشتتر گذاشت. طولی نکشید که آن هیزمهای بزرگ و ضخیم شعلهور شدند. حال اگر میخواهی بدانی سبب گریه من چیست، به تو خواهم گفت: گریه من ازآنرو است که میترسم نکند من هم جزئی از هیزمهای کوچکی باشم که خداوند آتش دوزخیان را به وسیله من روشن میکند!»
منبع: إحقاق الحقّ، ج 19، ص 620(با اندکی تلخیص)
#امام_حسن_عسکری_ع
#کودک
#حکمت
#قیامت
#شهادت
@Deebaj
✅دیباج ١٣٥
🔶كمفروشی فرهنگی
🖊علیرضا مکتبدار
📌حوزه کنشگری فرهنگی، حوزهای است با دقایق و ظرایف بسیار. هرگونه کمکاری در این حوزه، نتایج زیانبار و وحشتناکی بهدنبال خواهد داشت.
برخی نهادهای مسئول از هزینهکرد درست بودجههای فرهنگی در محل مناسب آن غافلاند و یا دانسته، آن را صرف اموری میکنند که هیچ نسبتی با حوزه مسئولیتها و وظایف آنان ندارد و یا آنکه در حوزه انجام وظایف خویش کمکاری مینمایند. طبیعی است، دود این اهمالکاریها چشم فرزندان و خانواده خود آنان را نیز خواهد آزرد.
📌گویند: زن و مرد فقیری بودند که امورات زندگیشان از محل فروختن قالبهای کرهای میگذشت که با دوختن شیر بزهایشان آماده میکردند. همسر مرد شیر بزها را میدوخت، آنها را بهصورت قالبهای یککیلویی به بقال میداد و با بهای آن، مایحتاج خود و همسرش را تهیه میکرد.
روزی بقال تصمیم گرفت قالبها را وزن کند. پس از وزن کردن فهمید که هر قالب، که قرار بود یککیلو باشد، بیش از نهصد گرم نیست. روز بعد که بقال کرهها را آورد، بقال با عصبانیت به او گفت: دیگر از تو کره نمیخرم!
مرد فقیر پرسید: چرا؟! و بقال پاسخ داد: تو همیشه قالبها را به.عنوان قالبهای یککیلویی کره به من میفروختی، درحالیکه وزن آنها فقط نهصد گرم است.
مرد فقیر دلش شکست و سرش را پایین انداخت و به مرد بقال گفت: ما وزنه ترازو نداریم و همیشه قالبهای کره را با بسته شکر یککیلویی که از شما خریده بودیم، وزن میکردیم!
✅امروزه، بهاندادن جامعه به ارزشهای فرهنگی، معلول کمفروشی فرهنگی متولیان فرهنگ است.
#فرهنگ
#کمفروشی
@Deebaj
🔶طلب آمرزش
🔹خدايا! بر من ببخشاى نگاههايى را كه نبايد
🔹و سخنانى كه به زبان رفت و نشايد
🔹و آنچه دل خواست و نبايست
🔹و آنچه بر زبان رفت از ناشايست.
#دعا
#نهج_البلاغه
#علی_علیهالسلام
#آمرزش
#استغفار
#ترجمه_سید_جعفر_شهیدی
@Deebaj
✅دیباج ۱۳۶
🔶محــرّک ساکــن
🖊علیرضا مکتبدار
📌مردِ تنها کمکم داشت به انتهای پل پنجمی که روی رود جاری زندگیاش کشیده شده بود میرسید. پشت سرش مجموعهای از خاطرات تلخ و شیرین، در چهل و هشت قاب به رنگهای بهار و تابستان و پاییز و زمستان بر دیوار زندگیاش آویخته شده بود.
📌مثل بقیه همدورهایهای خودش در مدرسه، به هر دلیلی، اسیر و گرفتار طعمه زندگی مشترک که بر قلاب تاهل آویخته است، نشده بود و حالا که خودش میخواست، دیگر -به قول خودش-هر صیادی حاضر نبود برای صید این ماهی میانسال، توری پهن کند و یا طعمهای به قلاب زند.
📌با همه این احوال، خودش ماهیهای جوان زیادی را شکار طعمه صیادها کرده بود و رخت همسرگزینی را بر قامتشان پوشانده و از قضا، این رخت بر قامت همه آنها راست آمده و خوش نشسته بود و این موضوع از درون شادمانش میکرد.
📌خودش مانده بود و خودش در برکه زندگیای که آبش رو به تیرگی گذارده بود و گذر ایام، ریشه درختان و گیاهان تعلقات، ترسها و احتیاطها را در جای جای آن گسترانیده بود.
📌او دیگران را به همسرگزینی ترغیب و اسباب آنرا برایشان فراهم میساخت اما بهعلت درهمتنیدگی ریشه تعلقات و هراسها در وجودش، نمیتوانست به خودش تکانی بدهد و از برکه، راهی به رود و از ایستایی راهی به پویایی بیابد.
#ازدواج
#خانواده
#تاهل
#تجرد
#ازدواج_دیرهنگام
@Deebaj
🔶ز بدنامی بپرهیز!
علی علیه السلام فرمود:
«و هر كه به جاهاى بدنام در آمد، بدنامى كشيد.»
#نهجالبلاغه
#حکمت_۳۴۹
#حدیث
@Deebaj
✅دیباج ۱۳۷
🔶هر کسی بر طینت خود میتند
🖊علیرضا مکتبدار
🔹رفتار کنشی است که فرصت بروز پیدا میکند، طوریکه دیگران آنرا میبینند، از آن تاثیر میپذیرند و در موردش داوری میکنند.
🔹این شاید تمام چیزی باشد که ما درباره رفتار میدانیم، اما از عوامل و اسبابی که به بروز آن رفتار انجامیده است، عموما بیاطلاعیم. اسباب و عوامل طبیعیای همچون: مزاج و شرایط جسمی افراد، عوامل محیطی همچون: خانواده و محل رشد و نمو افراد و اسباب تربیتی همچون: معلمان و همالان و... .
🔹مجموعه عواملی بهغایت پیچیده که تنها گوشهای از آن با بررسیهای پزشکی، یا با کنکاشهای روانشناختی و یا با ریزبینیهای عرفانی قابل تشخیص است.
🔹از رفتارهای بهظاهر خُرد و کماهمیت گرفته تا رفتارهایی که موج میآفرینند و نقاط عطف را در زندگی فردی و یا اجتماعی افراد سبب میشوند، همه و همه معلول عواملی بیشمار هستند که جز با بررسی و شناخت آن علل و عوامل، حق قضاوت درباره معلول برای کسی وجود نخواهد داشت.
🔹اگر میخواهیم رفتار دیگران را قضاوت کنیم، باید جرأت و شجاعت و شکیبایی بررسی اسباب و عواملی که به بروز آن رفتار انجامیدهاند را نیز داشته باشیم، در غیر اینصورت، قضاوت را به دانای مطلق؛ خداوند علیمِ علّام واگذاریم.
#رفتار
#شاکله
#تربیت
#قضاوت
#دیگران
@Deebaj
🔶خانه دوست کجاست؟!
در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر، شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شنها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:
نرسیده به درخت
کوچهباغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است..
میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ
سر بهدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی میپیچی،
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین میمانی
و ترا ترسی شفاف فرا میگیرد…
در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او میپرسی
خانه دوست کجاست؟…
#شعر_نو
#سهراب_سپهری
#دوست
@Deebaj
✅دیباج ۱۳۸
🔶زغــال گــداخته
🖊علیرضا مکتبدار
📌مادر عادت داشت هر روز قدری زغال داخل اسپنددودکن بریزد و با بوی اسپند، خانه را قبل از آمدن پدر خوش بو کند.
📌در روی پاشنه چرخید و تصویر آشفته پدر در قاب فرسودهاش نقش بست. مادر بهرسم همیشگی، به استقبالش رفت؛ اما برخلاف همیشه، این بار سلامش بیپاسخ ماند.
📌پدر که گویی مادر را ندیده بود، ناخودآگاه به او تنهای زد و بیتوجه به حضور او، رفت و کناری نشست و به پشتی ترمه فیروزهایرنگ کنار دیوار تکیه داد. زانوی چپش را مثل ستونی خمیده، تکیهگاه ساعد دست چپش کرد و پیشانی چروکیدهاش را گذاشت روی مچ دست. دستانش هر دو مشت شده بودند و انگشتانش مدام به هم فشرده میشدند.
📌دقایقی به سکوت گذشت و من و مادر، تنها با اشارات دست و چشم و ابرو و لبها، با هم حرف میزدیم.
📌هر وقت پدر از اداره برمیگشت، مادر یک استکان چایی خوشرنگ میریخت داخل استکان شستی که کف نعلبکی گل سرخ جاخوش کرده بود و کنارش هم چندتا پولکی لیمویی که بابا خیلی دوست داشت میچید و بعد سینی را میگذاشت جلو بابا و خودش چندلحظهای ساکت، فقط به صورت بابا نگاه میکرد. پدر لبخندی میزد و تشکر میکرد و با تمام احساسش، چایی خوشرنگ را جرعهجرعه مینوشید. اما آن روز با همه روزها فرق داشت.
📌مادر دو زانو و با کمی فاصله، روبروی بابا نشست و بعد بهآرامی، طوریکه پدر را بیشتر از آنچه بود نیاشوبد، سینی را به آرامی به سمت او هل داد و به انتظار نشست. آشفتگی بابا بیشتر نگرانش میکرد، طاقت نیاورد و گفت:
-چاییت از دهن افتاد آقا رضا.
👇
پدر بهآرامی سرش را بلند کرد. پیاله چینی چشمانش شده بود پر خون.
-میل ندارم. بی زحمت یه لیوان آب بهم بده!
📌مادر به من اشاره کرد که یک لیوان آب برای پدر ببرم. آب از لرزش دست پدر، موج برداشته بود. یکی دو جرعه آب نوشید و لیوان را گذاشت روی فرش. انعکاس تصویر شکسته گلهای سرخ قالی، تهمانده آب لیوان را همرنگ چشمان پدر کرده بود.
📌پدر انگار میخواست چیزی بگوید اما گرهِ بغض، راه را بر او سد کرده بود.
-حالا میگی چی شده آقا رضا؟ ما که مردیم از دلشوره.
-ای خدا! عجب دوره و زمونهای شده! بعضیها چقدر بیشرم و حیا شدن!
-کیو میگی مرد؟ با کسی دعوات شده؟ کسی حرفی زده؟ دِ بگو دیگه.
-امروز تو اداره، یه ارباب رجوع داشتم. پروندهش زیر دست منه. طرف خیلی پولداره و تا حالا هم، بهقول خودش هر گره محالی رو با سرانگشت جادویی پول باز کرده و به هر چی خواسته رسیده.
-خب!
-هیچی دیگه، فک کرده من هم از اون دسته آدماییام که بشه با پول، خریدشون.
-یعنی چی؟ میتونی واضحتر بگی؟
-ظاهرا یکی از دستتنگی من خبرش کرده و بهش گفته اگه سبیلی از من چرب کنه، خر مرادشو از پل قوانین و ضوابط یواشکی رد میکنم.اما من یه عمر با صداقت و تعهد خدمت کردم. جواب خدا رو چی بدم؟
-خب تو هم خیلی سخت میگیری ها آقا رضا.
-یعنی میگی پا رو دین و وجدانم بزارم؟
-نه، ولی خب کمی هم به مشکلات خودت فک کن، به پسرت که بیکاره، به پیری و افتادگی خودت و هزارتا مشکل دیگه که شاید با پولی که این بنده خدا میده، همش رفع و رجوع بشه.
📌پدر از جایش بلند شد و یک راست رفت سمت آشپزخانه و اسپنددودکن را که هنوز دود سفیدی رقصکنان از آن سر به آسمان میکشید، برداشت و آورد گذاشت مقابل مادر.
قاشقی را که آورده برد کرد داخل زغالهای گداخته و تکهای زغال برداشت و به مادرم گفت:
-کف دستتو بیار جلو!
-برا چی آخه؟
-میخام این زغال رو بگیری تو مشتت!
-مگه دیوونهم. این چه حرفیه آقا رضا؟
-ببین خانم، من یه عمر تو کار و زندگیم تلاش کردم همیشه خدا رو حاضر و ناظر ببینم. نگهداشتن دین با وجود این همه وسوسه، درست مثل نگهداشتن زغال گداخته و سرخ تو کف دسته. خیلی سخته اما باید تحمل کرد و اسیر وسوسهها نشد. نه، من هیچوقت حاضر نیستم برای حل مشکلات خودم، پا رو عقاید و وجدانم بذارم.
📌مادرم که انگار از حرفی که زده بود، پشیمان بود، صورت مهربانش مثل گل سرخ، قرمز شد و به بابا گفت:
-بذار چن تا چایی تازه بریزم.
#دینداری
#مال_حرام
#آخرالزمان
#زغال
@Deebaj
✅دیباج ۱۳۹
🔶بانــوی اول
🖊علیرضا مکتبدار
📌قدر و منزلت افراد و میزان برخورداری و تهیدستی آنان آنگاه آشکار میشود که دارا و ندار و عالیقدر و دونمایه در قیامت، در محضر دادار گرد آیند و باطن و نهان آنان هویدا شود و بهفرموده علی (ع): آنگاه كه كارها به پيشگاه خداوند[در قيامت] عرضه گردد، معلوم شود كه چه كسى توانگر است و چه كسى تهيدست.
حکم مستی و مستوری همه بر عاقبت است
کس ندانست که آخر به چه حالت برود
در نگاه بلند اسلام به انسان و بهویژه زن، جایگاه مردان و زنان مؤمن، جز در قیامت شناخته نخواهد شد، وگرنه دنیا که خود به معنای پستی است را چه به برتری و خود را برترانگاشتن.
بانوی اول، از نگاه توحیدی، بانویی است که تاج فروتنی بر سر نهاده و بر عرش پاکدامنی نشسته است و پیامبر خدا او را بانوی زنان جهان لقب داده است.
📌اساسا کاربست واژگانی غریب از فرهنگهای اومانیستی و لیبرال در فضای پاک و معنوی ادیان توحیدی، دمیدن نفَس به کالبد روبهمرگ فرهنگهای منحرفِ یادشده است. باید باطل را فروگذارد تا خود بمیرد که فرمودهاند: «الباطل یموت بموت ذکره؛ باطل با فروگذاشتن یادش، خواهد مرد.»
#فاطمه_زهرا_س
#بانوی_اول
@Deebaj
✅دیباج ۱۴۰
🔶افشــای یک راز
🖊ع.ر.م
📌غروب که میشد، چشمم را به پهنه سرخ آسمان میدوختم و انتظار میکشیدم تا چهره کمفروغ ماه کمکم به روی صفحه سیاه شب بلغزد و رخشندهتر شود.
📌دولنگه چوبی فیروزهایرنگ پنجره اتاقم را به سمت دشت رها میکردم و آرنجها را روی تاقچه میگذاشتم و کف دستهایم را زیر چانه و بعد برای دقایقی چند، مسحور چهره ماه میشدم که لحظهبهلحظه زیباتر و رخشندهتر میشد.
📌آن وقتها مثل حالا نبود که بچهها تا دیروقت بیرون منزل باشند و وقتی هم که در خانه هستند، در سپهر تاریک فضای مجازی سیر کنند و از لذتِ بودن در کنار عزیزانشان غافل باشند.
📌ما همیشه، آفتاب غروب نکرده، از قاب چارچوب در، به فضای جانبخش خانه پا میگذاشتیم و در کنار برادران و خواهران، میگفتیم و میخندیدیم. دعواهایمان هم شیرین بود.
📌مادرم که حواسش به من بود، یکبار، وقتی شیفتگی من به زیبایی ماه را دید، گفت:
مادر! هروقت به ماه نگاه میکنی، صلوات بفرست.
چه حس زیبایی! خوشا بهحال مادرم!
📌نمیدانم از چه کسی این سفارش را به یادگار داشت و حالا آن را چون رازی زیبا به من میسپرد.
و من از آن زمان با خدا عهد کردم هرگاه نگاهم به چهره زیبای ماه میافتد، به یاد ماه نورانی چهره زیبای پیامبر(ص)، بر آن حضرت درود فرستم و از آفریدگار ماه و خورشید بخواهم در سرای ابدی، ثواب آن درودها را در طبقی از نور به مادرم پیشکش کند.
👇ادامه در:
@Deebaj
ماه فروماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد
وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت
لیلهٔ اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصهٔ گیتی مجال همّت او نیست
روز قیامت نگر مجال محمد
وآن همه پیرایه بسته جنّت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد
شمس و قمر در زمین حشر نتابد
نور نتابد مگر جمال محمد...
شاید اگر آفتاب و ماه نتابند
پیش دو ابروی چون هلال محمد
چشم مرا تا به خواب دید جمالش
خواب نمیگیرد از خیال محمد
سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمّد بس است و آل محمد
#محمد_ص
#هفده_ربیع
#ماه
#سعدی
#شعر
@Deebaj