✍️ نگاه مهر آمیز
🍀بغض گلویش را می فشرد. دلش چشمان بارانی می خواست. دوست داشت با یکی حرف بزند تا قلب مچاله شده اش از هم باز شود. وارد مسجد شد نگاهش زینب را که گوشه ای از مسجد نشسته بود شکار کرد. پاهای بی قرارش به سمت او رفت سلام کم جانی به او کرد و گفت: زینب جون وقت داری باهات حرف بزنم؟ زینب با روی باز و گشاده گفت: چرا که نه! مگه ما چند تا ریحانه داریم!
🌺ریحانه برای لحظه ای قند تو ی دلش آب شد و گفت: ببین زینب جون بعضی وقتا من حوصله هیچ کاری ندارم حتی همین ذکری که تو داری می گی،اعصابم خورد می شه، به هم می ریزم و از خودم بدم میاد. بهانه گیر میشم و عُقده هام رو روی سر یکی خالی می کنم.
🌸زینب لبخندی نمگین به او پاشید و گفت: ریحانه جون همه آدما ممکنه بعضی وقتا این طوری بشن. زمانی که حال و حوصله داری واجبات و مستحبات رو انجام بده؛ امّا وقتی حوصله نداری، فقط واجبات را انجام بده و به خودت سخت نگیر.
🌼ریحانه که داشت حرف های زینب رو مزه مزه می کرد دهاش از تعجب باز ماند و گفت: چه جالب نمی دونستم! فکر می کردم فقط خودم این مشکل رو دارم.
زینب لحظه ای سکوت کرد و به فکر فرو رفت بعد انگار جرقه ای به ذهنش خورده باشد گفت: ببین یک پیشنهاد برات دارم! گاهی وقتا کارای به ظاهر ساده، دارای ارزش و اهمیت فوق العاده ای هستن. اون زمانا که حال و حوصله نداری حداقل اونارو انجام بده.
ریحانه: مثلا چه کارایی؟
زینب: همین نگاه کردن با لبخند و مهربونی به پدر و مادر خودش عبادته. مگه نشنیدی که پيامبر خدا صلى الله عليه و آله می فرمایند: نگاه مهرآميز فرزند به پدر و مادر، عبادت است.
ریحانه: چه خوب! نشنیده بودم. ممنون زینب جون خیلی کمک کردی. با حرفات آروم شدم.
🌸🍀🍀🌸🍀🍀🌸
🔹پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : نَظَرُ الوَلَدِ إلى والِدَيهِ حُبّا لَهُما عِبادَةٌ
📚بحارالأنوار : ج 77 ص 149 ح 79 .
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_سه
🔹ضحی فکر کرد این همه پول، حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. چند دقیقه ای که گذشت گفت:
- من همان میدان پروانه پیاده می شم.
طوری وانمود کرد که بسته را زیر چادر می برد. آن را روی صندلی گذاشت. چادر را روی آن کشید و مشغول استغفار شد. ماشین ایستاد. روسری را از چشمانش باز کرد. از پنجره دودی، بیرون را نگاه کرد. روبروی آتلیه میدان پروانه بودند. پیاده شد و با قدم های سریع به خیابان کناری رفت. خواست کوچه ها را بدود اما سرجایش ایستاد. به حماقتش خندید. چادرش را مرتب کرد. نفس نفس می زد. نمی دانست کجا برود. ساعتش را نگاه کرد. نزدیک ظهر شده بود. یادش آمد قصد بیمارستان بهار را کرده. دیر شده بود. مسیر خانه را پیش گرفت و آرام آرام قدم زد. توجهش با دیدن هر ماشین شاسی بلند مشکی، جلب می شد اما از فرهمندپور، خبری نشد.
🔸این بی خبری تا دو روز بعد هم ادامه داشت. ضحی مدام گوشی را نگاه می کرد بلکه تماسی از منصوره دریافت کند اما دریغ از هیچ تماسی. در این دو روز فکر می کرد آن مرد را کجا دیده و موفقیتی برایش حاصل نشده بود. در خانه، از صبح همه در حال و هوای سفر بودند. قرار بود به اتفاق دایی، کاروان کوچک زیارتی به قم راه بیاندازند. ضحی اما خسته تر از آنی بود که بتواند خوشحالی کند. دفتر یادداشت هایش را برداشت. خودکار آبی را برداشت اما پشیمان شد. خواست این سیاهه ها را با رنگ مشکی بنویسد. خالی کند و جوهر پس بیاندازد و آن ها را از دل، بیرون کند:
" خدایا، مرا ببخش. نمی دانم چرا. فقط می دانم اگر کار اشتباهی کردم مرا ببخشی. بارها خودم را توجیه کردم که جان مادر در خطر بود و با این جمله سعی کردم آرام شوم اما آرامشی در کار نیست انگار. آقاجان، آن پسربچه، نکند سرباز شما نشود و سرباز دشمن شود؟ آنوقت من چه جوابی دارم که به خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها بدهم؟ آقاجان این دو روز خودخوری کردن هایم را همه فهمیده اند. تاب و توانی برایم نمانده. از فکر اینکه پدر آن دختر چه بلایی سر آن بچه آورده، غذا از گلویم پایین نمی رود. یعنی آن را کشته است؟ دلش می آید؟ چطور می تواند یک نوزاد را.. آخر مگر زمان جاهلیت عرب است که بچه ها را دفن می کردند؟ حالا تازه آن هم که دختر نبود. "
🔹دست از نوشتن برداشت. آرام اشک ریخت. خودکار به دست، سرش را لای دستانش گرفت و گریه کرد. انگار که از زیر باران سیل آسایی آمده باشد، تمام صورتش خیس شد. به قطره اشک چکیده اش نگاه کرد. دورش را با خودکار خط کشید. نفس عمیقی کشید. رفت سطر بعد:
"گریه می کنی که چه؟!!! هزارتا هم علامت تعجب برایت بگزارم باز هم کم است. تو مگر ماموری فقط اولیاءالله را به دنیا بیاوری. از همان اول که این شغل را انتخاب کردی می دانستی بچه هایی هم هستند که آنطور که انتظار داری خوب نمی شوند. مگر قرار است اعمال دیگری را به پای تو بنویسند؟ اگر ثوابی هم هست برای کمک به مادری است که جانش در خطر است. خودت را با این حرفهای الکی آزاد نده دختره ی گنده. خجالت بکش با این هیکل و تحصیلات گریه هم می کند. جدیدا خیلی حساس شدیا. کمی این لوس بازی هایت را کنار بگذار. بس است دیگر. قرار است امروز را در کنار خانواده به سفر بروی. به زیارت خانم. آنجا هر چه عقده داری خالی کن. ضریح را بغل کن؛ انگار خانم را در آغوش گرفته ای. سر بر شانه های ضریح بگذار و اشک بریز. حالا وقتش نیست. باید بروم کمک مادر. الحمدلله پایشان خیلی بهتر شده. کلیه شان هم کمتر درد می کند. باید حسابی مواظبشان باشم. می بینی. صدای شاد حسنا می آید. بلند شو به خانواده ات برس. روزهای زیادی را که از دست دادی. حالا را هم می خواهی از دست بدهی. نوشتن هم بس است. بلند شو.
🍀بعد انگار که چیزی یاد ضحی بیافتد نوشت:
سلام آقاجان. فدایتان شوم. مدتی است از آن عهد قدیمی ام می گذرد و گاهی فراموشم می شود. می خواهم دفتر جدایی بردارم که فقط برای شما باشد. آقاجان، مراقب آن دختر و بچه باش. نگذار کسی بهشان آسیبی بزند. من که دستم کوتاه است. آقاجان، دلم برایتان تنگ شده. قرار است امروز را به مسجدجمکران برویم. خیلی دوست دارم آنجا زیارتتان کنم اما لایق نیستم. هدیه برایتان، تا قم را هر چه صلوات فرستادم پیشکش می کنم. این بنده خطاکار را بازهم بپذیرید که شما مهمان نوازی کریم هستید.
🔸ضرب باز شدن در اتاق و هم زمان شدن صدازدن های حسنا، ضحی را از نوشتن بازداشت. خودکار را داخل جاخودکاری گذاشت. دفتر را بست و داخل کشو میز قرار داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام علی آل یس
🌺آقاجان تبریک می گویم تولد عمویتان عباس علمدار کربلا
🍀آقاجان خوشا به سعادت عمویتان عباس امید دل مضطر زینب بود
قوت قلب برادرش حسین(علیه السلام) برای محافظت از خیام بود
اخلاق و ادبش نسبت به مولایش حسین بن علی ستودنی بود
آقاجان خوشا به سعادت عمویتان عباس که دوستش داری.
🌸آقاجان فدایتان شوم به دستان جدا شده عمویتان عباس
سرگردانی و بیقراری دلمان را با ظهورتان آرام بگردان
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
15.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠💡 با دیدن این کلیپ 10 دقیقه ای، تصویر ذهنی شما از روایت های غلط رسانه ها به هم میریزد
میتوانید امتحان کنید و کلیپ را تا انتها ببینید
#تغییر_دستگاه_محاسباتی
#روایت_سازی
#حجت_الاسلام_راجی
@manenqelabiam
🌕 قمربنی هاشم
🌺قالَ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ عليه السلام : رَحِمَ اللّهُ العَبّاسَ ـ يَعنِي ابنَ عَلِيٍّ عليه السلام ـ فَلَقَد آثَرَ وأبلى وفَدى أخاهُ بِنَفسِهِ حَتّى قُطِعَت يَداهُ ، فَأَبدَلَهُ اللّهُ بِهِما جَناحَينِ يَطيرُ بِهِما مَعَ المَلائِكَة فِي الجَنَّةِ كَما جَعَلَ لِجَعفَرِ بنِ أبي طالِبٍ .
🍀امام زين العابدين عليه السلام [در باره ابو الفضل العبّاس عليه السلام ]فرمود : «خدا رحمت كند عبّاس بن على را كه ايثار كرد و مردانه جنگيد و خود را فداى برادرش كرد تا آن كه دو دست او قطع شد و خداوند ، به جاى آنها ، دو بال به او داد كه با آنها در بهشت ، با فرشتگانْ پرواز مى كند ، چنان كه به جعفر بن ابى طالب ، دو بال داد» .
📚الخصال : ص 68 ح 101
🌼میلاد باسعادت ماه قمر بنی هاشم حضرت ابوالفضل علیه السلام و روز جانباز بر همگی مبارک باد🌼
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#حدیثی
#مناسبتی
#مولود_شعبان
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_چهار
🌺ضحی از جا بلند شد و تند تند و پشت سر هم با چاشنی خنده گفت:
- اومدم اومدم. ماشاالله چه زوری داری. در اتاقم کنده شد که.
- ئه خب هر چی صدات می زنیم که محل نمی زاری. تموم شد دیگه خانم دکتر بودنت. خاکی باش خواهرجان. بیا بریم.
🌸دست ضحی را گرفت و به سالن برد. مادر و طهورا نشسته بودند و چین های کنار چشم مادر نشان می داد که حسابی خندیده است. نگاهی به چهره باز و بشاش طهورا کرد و پرسید:
- چیه؟ چه خبر شده که اینقدر خوش خوشانین؟
🍀تا ضحی بنشیند، طهورا مجله ای را جلو آورد. آن را ورق زد و چاپ مقاله اش را نشان داد. خوشحالی اش برای همین بود. شیرینی هم خریده بود. یاد دوران دانشجوی خودش افتاد و در به در دنبال جایی که بتواند مقاله و تحقیقاتش را از ترکیب موارد پزشکی ثبت کند اما جایی را پیدا نکرده بود. وبلاگ زده بود و حرفهایش را آنجا نوشته بود. مجله را بست. چهره اش را پر از شوق و تحسین کرد. از جا بلند شد و طهورا را در بغل چلاند و آفرین گفت. به خنده ای که روی صورت طهورا پهن شده بود نگاه کرد. لپش را بوسید و برای اینکه سربه سر خواهرش بگذارد، خیلی جدی گفت:
- حالا دیگه وقتشه که ازدواج کنی!
🌸یکی از شیرینی ها را برداشت و با ولع خورد. روی مبل کنار مادر نشست. جویدنش را کمی طول داد تا کسی از او سوال نکند. فکرش پیش فرانک بود. طهورا و حسنا سر همین مسئله سربه سر هم گذاشتند و ترکش هایشان به ضحی هم می خورد:
- حالا اول ضحی بره. جلو راهمونو سد کرده!
- ضحی و ازدواج؟ نه بابا. می گما ضحی، هر کودوم از خواستگاراتو نخواستی بفرستش برای من.
- راست می گه. تو هم اگه نخواستی نفر سومی هست. بالاخره تو این خونه سه تا دختر دم بخته. مگه نه مامان؟
- شما که تا دیروز می خواستی درس بخونی شیطون؟ چی شده حالا شدی دختر دم بخت؟
- ئه ئه ئه. مامان نکنه خواستگارمو رد کرده باشین؟ اون خیلی خوبه. پولداره. شاسی بلند داره!
🍀تا حسنا به شاسی بلند اشاره کرد، فک ضحی از جنبش ایستاد. توجهش به حرفهای حسنا رفت و یاد فرهمندپور افتاد. حتی اسمش را هم نپرسیده بود. فرانک را هم از دهان منصوره شنیده بود و منصوره را از دهان فرهمندپور. یواشکی به گوشی اش نگاهی انداخت. تماسی نبود. آن را داخل جیبش فرو کرد. شیرینی دیگری برداشت. پایش را روی پایش انداخت که مادر در گوشش گفت:
- خوب این دوتا وروجک رو به جون هم انداختی ها. دایی ات باهات کار داشت. گفت تا نیم ساعت دیگه می یاد. می خوای خودت بری خونشون؟ خیلی وقته بهشون سر نزدی.
- باشه چشم.
🌸از جا بلند شد. مکثی کرد و پرسید:
- دایی نگفت چی کارم داشت؟
و از سوالش خندید و ادامه داد:
- حتما بازم در مورد ازواج و خواستگاریه. بحث شیرین. برم که به بحث برسم پس.
برای اینکه مادر بخندد، خندید. شیرینی دیگری برداشت و رو به طهورا گفت:
- من از این شیرینی نارگیلیا خیلی دوست دارم. ممنونم. خوش مزه است.
🍀به سمت آشپزخانه رفت. لیوانی برداشت تا کمی آب بنوشد. برگشت و مادر را پشت سرش دید. جا خورد. مادر دو دل بود که به ضحی چیزی بگوید یا نه. تصمیم گرفت نگوید. به سمت یخچال رفت. چند سیب قرمز برداشت و داخل بشقابی گذاشت. چاقویی برداشت و به ضحی تعارف کرد. ضحی گوشی را آورد. دایی زنگ زده بود. پیامک دایی را خواند: "سلام دایی جان، ی توک پا بیا خونه ی ما؟"
🌸ضحی مانتو و چادر و روسری سرمه ای رنگش را از کمد در آورد و جواب پیام دایی را داد. گوشی را از بیصدا بودن در آورد و روی میز گذاشت. منتظر خبری از فرانک بود. پیامی نیامد. کیف و گوشی را برداشت و از اتاق خارج شد. سیب قاچ شده دیگری از مادر گرفت و خداحافظی کرد. کفش کتانی مشکی اش را پوشید و در را باز کرد. سوز سردی به صورتش خورد. در را سریع بست و بسم الله گفت.
🍀جلسه ضحی و دایی بیش از انتظار طول کشیده بود. حسنا سفره ناهار را انداخت و پدر را صدا زد.
- برا ضحی صبر نمی کنیم؟
- دایی گفت همونجا ناهارو می خوره
- خیر باشه. دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی. این سبزی ها از باغچه خونگی مونه؟
- بله بابا. خیلی خوب تشخیص می دین. از کجا اینقدر خوب می فهمین؟
- از ساقه اش که آب توشه هنوز. بخوری هم ترده.
🔺پدر به آشپزخانه رفت. دستانش را شست. نمکدان را که حسنا فراموش کرده بود، از کشو در آورد و روی کابینت گذاشت. سماق پاش را از کنار گاز برداشت و به همراه نمکدان، سر سفره آورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا خلیفةالله
🌺آقاجان تبریک میگم میلاد پرنور و سرور سیدساجدین امام زین العابدین علیه السلام را
🍀مهدی جان چه خوب است که این روزها دلتان به یمن قدوم اهل بیت علیهم السلام شاد است.
آقاجان خدا نکند با گناهانم این شادی تان را کم رنگ کنم.😭
مولی جان این ملائکه آسمان هستند که هلهله و شادی شان گوش فلک را کَر نموده است. حتم دارم شادی شان نوید رهایی هاست.
🌸آقاجان عیدی ما در دستان پرنورتان، ان شاءالله فرجتان باشد
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
💫صحیفه ای با نواهای عاشقانه
🌸زیبایی سجده هایمان آن هنگام که پیشانی مان را بر تربت پرنور پدرتان می ساییم، همه را مدیون عاشقانه های سجده های خالصانه و پرشکوهتان می دانیم
📖صحیفه تان را که می گشائیم ذائقه مان از این همه شکوه و عظمت به حلاوت می نشیند.
صدای نازنینتان را در گوش زمان می شنوییم که برای شیعیانتان دعای مخصوص خوانده ای
🌺اماما فدایتان شوم . جان ناقابل من هزاران بار فدای قدم های فرزندِ عزیزتان صاحب عصر و زمان.
🌼ولادت با سعادت امام سجاد علیهالسلام بر شما مبارک باد🌼
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#کوته_نوشت
#دلنوشته
#میلاد_امام_سجاد علیه السلام
#جمعه_ظهور
#تولیدی
#ماهی_قرمز
✍️مضطر حقیقی
🍀اگر کمی فکر کنید حتما زمان هایی را در زندگی تان به یاد می آورید که چنان گره ای در زندگی تان به وجود آمده است، باز نشدنی. تمام درها را امتحان می کنی امّا دریغ از حتّی یک روزنه کوچک. خوب فکر کنید! آن لحظات چه حالی داشتید؟! بله درست است. از همه جا ناامید شده اید و فقط به او امیدوار.
🌸خب باید بگویم آن حالت را اضطرار می گویند. پس شما هم مضطر شده اید! وقتی مضطر می شوید جور دیگری با معبود ارتباط پیدا می کنید. انگار با تمام وجود او را درک می کنید. همان لحظات شیرین است که گره کور زندگی تان نیز باز می شود.
🍀این ها همه مقدمه بود برای اینکه بدانید مضطر واقعی چه کسی است؟
🌺امام الباقر (علیه السلام) می فرماید:
هُوَ وَ اللَّهِ الْمُضْطَرُّ فِي كِتَابِ اللَّهِ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْض ؛ به خدا سوگند که او (مهدی (علیه السلام)) مضطر (حقیقی) است، که در کتاب خدا آمده می فرماید: «اَمَّن یجیب المضطر اذ ادعاه و یکشف السؤ» (1)
🌼بیایید با هم عهد ببندیم از امروز این آیه شریفه را جور دیگری تلاوت کنیم. هنگام قرائت آن توجه خاصی را نسبت به وجود نازنین آن حضرت داشته باشیم.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
1. 📚بحار، ج 52، ص 341
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#مهدوی
#حدیث
#برترین_اعمال
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_پنج
🔹یک ساعت و نیم بعد از زمانی که سفره ناهار، از سالن پذیرایی جمع شده بود، ضحی از خانه دایی بیرون رفت. به حرفهای دایی فکر می کرد. خودش هم معتقد بود دارد وقت تلف می کند. دیگر نه درسی و نه کاری و نه زندگی ای. باید به خانه برمی گشت. می خواست هر چه سریعتر به قم بروند تا در پناه ضریح خانم، آرام گیرد اما انگار آرامش، با او خداحافظی کرده بود. به گوشی نگاهی انداخت. بعد از پنج تماس بی پاسخی که موقع خوردن ناهار ثبت شده بود، دیگر زنگی نخورده بود. شماره ناشناس بود اما شماره قبلی نبود. نمی دانست منصوره شماره را گرفته یا فرد دیگری. با صدای گوشی، سریع آن را جلوی چشمش آورد. مادر بود:
- سلام مامان جان. ببخشید طول کشید. شرمنده دارم می یام سریع. بله. ئه چرا؟ باشه. ببخشید من باعثش شدم. شرمنده. بله گفتن. بله. باشه چشم. الان می رم. چشم. ممنونم. خدانگهدار
🌸از صدای مادر، انرژی گرفت. راهش را تغییر داد و به سمت خیابان اصلی رفت. کمی ایستاد تا ماشین مناسبی بیاید. تاکسی قدیمی نارنجی رنگی جلویش ایستاد.
- بلوار موسوی؟
🔸با تکان خوردن سر راننده، در را باز کرد و سوار شد. به میدان پروانه رسیدند. یاد منصوره و آن مرد افتاد. نگاه کرد. ماشینی آنجا نبود. راننده میدان را رد کرد و مستقیم رفت. نزدیک میدان سبز، ترمز زد. پسر نوجوانی جلو نشست. راه افتاد. به ماشین ها و آدم ها نگاه می کرد. هیچکدام منصوره و آن مرد نبودند. به چهارراه دوم که رسید ضحی تشکر کرد. پول را داد و پیاده شد. باقی پول را از پنجره سمت راننده گرفت و تشکر کرد. چند قدم جلو رفت. به سمت دیگر بلوار رفت. پول را داخل صندوق صدقات انداخت و مجدد منتظر تاکسی شد. تاکسی زردرنگی جلو می آمد. مستقیم را نشان داد. ایستاد. سوار شد و در را بست. برنامه قم کنسل شده بود و باید به بیمارستان می رفت. منشی بیمارستان با خانه تماس گرفته بود و قرار ملاقات امروز ضحی را با ریاست بیمارستان یاداوری کرده بود. فکر کرد نکند آن تماس های ناشناس هم از طرف همین منشی بوده باشد؟ با این فکر کمی خیالش از بابت فرانک راحت شد. سر چهار راه اول، پیاده شد و به سمت دیگر خیابان رفت.
🔹نگاهی خریدارانه به بیمارستان انداخت. عظیم و ساده. برعکس بیمارستان آریا که نمای تزیینی زیادی داشت. رنگ نمای بیمارستان را پسندید. قبلا هم اینجا آمده بود اما آن زمان، نگاهش چیز دیگری بود. صدای سحر در گوشش پیچید:
- نگاه کن ضحی. ببین اینجا همون جاس که می گن شرط پذیرفته شدنش، ازدواجه. این یعنی من و تو هیچی. اینم ی تیعیض گنده. اومدیم و من نخواستم ازدواج کنم. نباید اینجا رام بدن؟ این ها به نظر من دُگم بازیه. تعصبی بالاتر از این. اصلا خوشم نمی یاد ازش. حالا چرا می خوای بری تو؟
- گفتم که سحر جان. درجه علمی این بیمارستان کم از آریا نداره. حالا اونجا رو که رفتیم و خوب بود. سر زدن به اینجا که ضرری نداره. بریم؟
- بریم ولی گفته باشم اصلا ازشون خوشم نمی یاد. می گن پرسنلش خیلی بداخلاقن. اصلا اهل مراوده و رفت و آمد نیستن. همه اش پی درس و کار.
- این که خوبه که.
- کی گفته خوبه! وا! تو هم ی چیزی ات می شه ها. می خوای تو اینجا برو من می رم آریا.
- نشدا. از این حرفا نزن. هر جا بریم با هم می ریم. من که دوست صمیمی مو ول نمی کنم. می خوای نریم اگه دوست نداری؟
- نه بریم. حالا بعدا هی سرم غُر می زنی بهار نرفتیم. تو نزاشتی و از این جور حرفا!
- من کی سرت غُر زدم سحر جان! ی کم اخماتو وا کن که بریم تو.
🔺به محض ورود، سحر چنان حال و احوالی با تمامی پرسنل کرده بود و بلند بلند از بیمارستان و کادر آن تعریف می کرد که ضحی جا خورد و خنده اش گرفت. در گوشش گفت:
- نه به اون بیرونت. نه به این داخل. چته؟ آروم بگیر دختر!
- می خوام بدونن ما چقدر خوش برخوردیم. تو هم سلام علیک بکن قشنگ. ببین اون باید دکتر باشه. سلام آقای دکتر. خسته نباشین.
🔹صدایی که از نگهبان بیمارستان شنید با خاطره سحر، یکی شد. نگاهش به مردی افتاد که از بیمارستان بیرون آمد. از کنارش گذشت و جلوی نگهبان ایستاد. خودش را معرفی کرد و گفت که با ریاست قرار ملاقات دارد. نگهبان تماسی گرفت. با احترامی که در نگاهش وارد شد، میله های کشویی در ورودی را کمی بازتر کرد و بفرمایید گفت. ضحی تشکر کرد و میله ها و نگهبان را رد کرد. صدای نه چندان بلند نگهبان از پشت سرش آمد:
- طبقه همکف. اتاق مشخصه. بپرسین راهنمایی تون کنن.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫السلام علیک یا صاحب الزمان
🌺 آقاجان چیزی به آمدن عید طبیعت نمانده است.
🍀 بعد از آن هم فصل بندگی و عید بندگی خواهد آمد.
🌼 آقاجان دستمان را بگیر. نگذارید ما را خواب غفلت بگیرد و فصل بندگی و عیدش را درک نکنیم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان
#ماهی_قرمز
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#حساب_کتاب
باید دفتر #حساب_کتاب امسالمان را ببندیم!
داراییها، دخل و خرجها، بدهیها و طلبها را دقیقتر مـرور کنیم؛
💥 تا ببینیم؛ چرا باز هم کم آوردیم !
خودمانیم حالا ...
دنیا شده تمام دغدغهمان، که وقتی به اولویتهای خدا، میرسیم آنقدر خستهایم که نای فکر کردن هم نداریم!
اصلاً این اولویتهای خدا، کجای طلبها و خواستنهای ماست؟
آیا آن بقیّهالله که خدا میگوید؛ " خیرٌ لَکُمْ "... واقعاً بهترین است برایِ ما؟
ایناست که ما سالهاست هر جور #حساب_کتاب میکنیم، باز هم بدهکار ماندهایم !
🌟دفتر #حساب_کتاب سال نو را با دغدغهای نو باید گشود، تا بالاخره جایی این بدهیها، تمام شوند!
هر سال بهار میآید و زمین زنده میشود،
امــا قرآن گفته؛ حیاتِ بی او، چیزی شبیه مُردگیست!
٭ إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ ٭
نو نَوار باید شُد ... مگر از زمینِ مُرده، کمتریم؟
@ostad_shojae
💫به نام بهترین یاریگر
🌺 خدایِ عزیز وقتی گذر عمر را می بینم که چگونه زمستان از خواب بیدار می شود و به بهار لبخند می زند، سرافکنده می شوم که چرا از زمستان نمی آموزم؟ چرا خوابِ من اینقدر سنگین است؟ چرا بهاری نمی شوم؟
🌸خدای مهربان سؤالاتم تمامی ندارد! مرا دریاب. نگذار بیشتر از این غرق شوم. خداجان اگر تو مرا درنیابی پس دیگر به که امید داشته باشم؟
🌼مولایِ من تنهایم نگذار. سرم به سنگ خورده و شکسته است. گوش هایم تیز شده است و صدای شکستن آن را می شنود.
🍀الهی العفو الهی العفو الهی العفو
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#مناجات_با_خدا
#بهار_طبیعت
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_شش
🔸ضحی برگشته بود و با قدردانی، به حرفهای نگهبان گوش می داد. تشکر کرد. چند قدمی از نگهبان دور نشده بود که یادش افتاد معرفی نامه ها و پرونده اش را با خود نیاورده است. مردد شد به خانه برگردد و آن ها را بردارد یا برود. ساعت را نگاه کرد. هفت دقیقه مانده به پنج عصر بود. بی خیال پرونده و سابقه کارش شد. ناامید از استخدام بیمارستان، محوطه پر درخت را رد کرد و داخل شد.
در شیشه ای، پشت سر ضحی خود به خود بسته شد. صدای بخاری 🔹سقفی که در همان بدو ورود، گرما را به صورت او نشانده بود، اولین صدایی بود که گوشش را پُر کرد. چند قدم به جلو رفت. محوطه داخل بیمارستان هم کم از سادگی بیرونش نداشت. تمیز و نوساز بود اما ساده ی ساده. مرمرهای ساده سفید زیر پایش بود و دیوارها هم رنگ روغنی که نزدیک به سفیدی می زد. دو گلدان گل رونده دو طرف در ورودی شیشه ای روی پایه های فلزی قهوه ای سوخته ای که شبیه سطل زبال بود، به آن فضای ساده ی سفید، جان داده بود. صندلی های طوسی فلزی با پشتی و کفی شبکه ای، تمیز و بی لک، کنار دیوار، مرتب چیده شده بود. یاد بیمارستان آریا افتاد که تمامی صندلی هایشان روکش چرم داشت. سمت راستش را پنجره ای رو به حیاط پر کرده بود. کمی جلوتر، بوفه بود و کمی جلوتر اتاقی. جلو رفت. سر در اتاق را خواند: ریاست.
🌸در زد. با صدای منشی داخل شد. انگار با چیز عجیبی روبرو شده باشد، سرجایش ایستاد. خانم منشی روبرویش ایستاده بود و دستش را به سمت او دراز کرده بود. تا به حال نشده بود کسی در محیط کاری، به او دست بدهد. همه از یکدیگر فراری بودند. خیلی احترام می کردند، برای هم کمی سر تکان می دادند. دستش را جلو برد و گرما و فشار دست منشی، او را به خود آورد. او هم کمی دستش را فشرد و سلام کرد. خانم منشی بدون اینکه دست ضحی را رها کند، دست دیگرش را پشت او گذاشت و به سمت صندلی های ساده گوشه اتاق راهنمایی کرد. خودش هم همان جا کنارش نشست و احوالپرسی کرد و گفت که خانم دکتر منتظرتان هستند و یک تماس تلفنی ضروری، برایشان پیش آمد. ضحی اشکالی نداردی گفت و به دیوارهای اتاق نگاه کرد.
🍀تابلو شاسی تصویر رهبر و امام به صورت جداگانه روی بزرگ ترین دیوار و روبروی در ورودی بود و دیدن همان، باعث شده بود ضحی ذهنش قفل کند. چشمش به تصویر آقا افتاده بود. همان تصویری که او روی میزش گذاشته بود. ساعت گرد سفیدرنگی که یک نوار قرمز کنارش داشت، بالای سرشان بود و روبروی جایی که نشسته بودند، در کوچک دیگری بود که معلوم بود دیوارکشی شده است. نگاهی به در ورودی کرد. در روبرو، از در قهوه ای ورودی اتاق هم ساده تر بود. حتی دستگیره هایش هم نقره ای بود نه طلایی رنگ. هیچ طرح خاصی نداشت درحالی که در ورودی طرح چوب بود. یاد درهای ضد صدا و دکمه ی طلایی کوب اتاق ریاست بیمارستان آریا افتاد.
🔹خانم منشی از کنارش بلند شد. از فلاسک روی میز، لیوان دسته داری را لب به لب پر از چای سبز خوشرنگی کرد. میز کوچکی که سطح صیقلی و براقش، سقف اتاق را منعکس کرده بود جلو آورد و کاسه بلوری کوچکی را روی آن گذاشت و گفت:
- اگه قند می خورید خدمتتون بیارم.
🌸صدایش لطافت خاصی داشت. کاسه بلوری دیگری را از روی میز خود برداشت و جلوی ضحی روی میزعسلی گذاشت. پولکی های زعفرانی را روی دست گرفت و تعارف کرد. بعد انگار یادش آمده باشد، آن دیگری را هم برداشت و جلوی ضحی گرفت:
- از هر کودوم میل دارید بفرمایید. توت خشک های خود بیمارستانه.
- توت خشک بیمارستان؟
- بله. باغ توتی که بیمارستان داره.
🍀این حرف هم برایش عجیب بود. نشنیده بود بیمارستانی باغ درخت میوه داشته باشد. هر چه بود اوراق سهام و معاملات ملکی و ساختمان سازی بود که از همکاران شنیده بود. به خود گفت باید منتظر چیزهای عجیب زیادی باشم. دو پولکی زعفرانی برداشت و تشکر کرد. خانم منشی کاسه ها را همان جا روی میز گذاشت. پشت میزش رفت و همان طور ایستاده، مشغول دسته کردن برگه های روی میزش شد. چای خیلی داغ نبود. ضحی پولکی ها را داخل دهانش گذاشت. کمی آن ها را مکید. بوی هل و زعفران وارد بینی اش شد. لیوان چای را به سمت دهان برد. نوک زبانی کمی نوشید. خیلی داغ نبود. بیشتر نوشید. پولکی ها را جوید. یکی اش لای دندان آسیا سمت چپش گیر کرد. با زبان آزادش کرد و بقیه چایی اش را خورد. احساس نشاط کرد. لیوانِ هنوز گرم را داخل دستانش گرفت. به خود جرأت داد و پرسید:
- کمکی ازم برمی یاد؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫به نام خالق هستی
🌺خدای مهربان! الحمدلله به من اجازه دادی دوباره در فصل بهار نفس بکشم، زیبایی های آفرینش را ببینم و صدای سرزندگی طبیعت را بشنوم.
🍀دوست دارم مثل طبیعت تازه شوم، نو شوم، لباس گناهان را از تن بدرآرم و لباس تقوی را بپوشم.
🌸خدای عزیز به تنهایی از پسش برنمی یام. دست یاری ات را می طلبم. کمکم کن تا با استغفار ماه شعبان گناهانم را بشویم و با ذکر صلوات لباس تقوی بپوشم. آنوقت با لباس پاک و تمیز وارد ماه مهمانی ات شوم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#بهار_دل
#ماهی_قرمز
💫السلام علیک یا ربیع الانام و نضرة الایام
🍀مولی جان بهار هم آمد ولی چرا دلِ من بهاری نشده؟!
آقاجان دلم با آمدن تو بهاری می شود. بهارِ من تویی.
🌺مهدی جان کی شود که بیایی و چشم همه را روشن کنی؟!
🌸آقاجان دعا کن تا آمدنت در راه ولایت ثابت قدم بمانم.
دعا کن با آمدنت سرافکنده و سربزیر نباشم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
✍️زیباسخن گفتن
🍃شب چادر سیاه خود را پهن کرد. مریم دوست داشت، زودتر از هر شب بخوابد. کارهای سنگین امروزش با وجود نق نق های امیرعلی برایش طاقت فرسا بود. همه جای بدنش تیر می کشید، نوک انگشتانش گزگز می کرد. استخوان هایش به ناله افتاده بود. صدای گریه امیر علی اعصابش را خط خطی کرده بود. بد خواب شده بود و طبق معمول باید او را بغل می کرد راه می رفت تا آرام شود. هر وقت همسرش به مأموریت می رفت امیرعلی ناآرام می شد.
🌸 دم دمای صبح بود که پلک هایش پایین افتاد و مژه های بلندش در هم فرو رفت، به آرامی او را سرجایش گذاشت. بعد از خواندن نماز خود را روی تخت خواب رها کرد. کم کم پلکهایش سنگین شد و بخواب عمیقی فرو رفت؛ امّا بیشتر از دو ساعت نگذشته بود که صدای زنگ تلفن روی اعصابش خط کشید.
🍃هر چه منتظر شد که صدا قطع شود فایده نداشت. با نوازش انگشتان روی پلکهایش، غبار خستگی را پاک کرد و با چشمان پر خوابی که به سختی باز شده بود، دنبال گوشی گشت تا صدایش را قطع کند و دوباره بخوابد . وقتی شمارهی مادر شوهرش را دید، بلافاصله تماس را برقرار کرد. مادر شوهرش با شنیدن صدای خواب آلود او کنایه زد: « مثل اینکه مزاحم خوابت شدم ببخشید اگر نگذاشتم تا ظهر بخوابی! »
🌸از حرف کنایه ای مادر شوهرش خیلی عصبانی شد و با نیشی که در کلامش بود، گفت: « شما نگران خواب من نباش، کارتون رو بفرمایید. »
🍃مادر شوهرش آهی کشید و با ناراحتی گفت:« به امیر عباس خبر دادم که امشب خونهی ما دعوت هستین؛ امّا برای اینکه مشکلی پیش نیاد زنگ زدم تا بعداً گلایه نکنی که به من نگفتی! »
🍃حوصلهی بحث کردن نداشت با بی تفاوتی گفت: « باشه اگه دیگر امری نیست، برم که کار دارم. »
🌸خواب از چشمانش فرار کرد و پشیمانی به سراغش آمد؛ چون تصمیم گرفته بود که مثل امیر عباس رفتار کند. او حتی اگر پدر و مادر همسرش تندی می کردند با ادب و احترام برخورد می کرد به همین دلیل، او در بین خانواده و فامیل همسرش عزیز و محترم بود. وقت را تلف نکرد. بلافاصله با مادر شوهرش تماس گرفت و گفت: « سلام مادر، ببخش که باهاتون بد حرف زدم. دیشب بخاطر امیر علی فقط دو ساعت خوابیدم و بخاطر خستگی متوجهِ رفتارم نبودم. »
🍃مادر شوهرش که تغییر رفتار خوب او در طول هفته های اخیر با خودش را دیده بود، با خوشحالی جواب داد: « سلام عروس گلم ! اشکالی نداره خودت رو ناراحت نکن، تو این چند هفته خودت را به من ثابت کردی که چقدر مهربان و خوش قلبی. حالا هم برو یک کمی استراحت کن .»
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#ارتباط_با_والدین
#داستانک
#تولیدی
#مااهی_قرمز
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#قسمت_اوّل
🔹آخ آخ آخ من چه بگویم از اواخر اسفندماه!! خانه مان رنگ و بوی تازه ای به خود می گیرد. صدای نشاط و سرزندگی اش گوش هایمان را می نوازد؛ امّا همه چیز و همه کس به یک طرف و مادر خانه مان طرف دیگر.
🌺 دو سه هفته ای که به سال جدید مانده است، مادرمان دانه های گندم، جو، ماش، عدس و خاکشیر را می خیساند.
بعد از آن ظرف های رنگی خوشگل را می آورد با همان دستان ظریف و نوازشگرش پنبه ها را از هم باز می کند و داخل ظرف ها می گذارد. آن وقت است که دانه های خیس خورده را با ظرافت خاصی روی پنبه ها در یک ردیف منظم می چیند، سپس هر روز تنِ آن ها را با کمی آب می پوشاند.
🌸امّا بگویم از آن خمره کوزه ای خوشگل مان، مادرمان با لایه نازکی از همان پنبه تمام سطح خمره را می پوشاند انگار برف آمده و او را در آغوش گرفته است. دانه های خاکشیر را روی پنبه ها می پاشد. چه منظره زیبایی می شود ترکیب سفید پنبه ها با رنگ قهوه ای دانه های ریز خاکشیر. وقتی سبزه ها سبز می شوند دلِ همه مان سبز می شود.
☘️همان روزهاست که مادرمان گلدان هایِ شمعدانی و گل شب بو هایمان را رنگ تازه ای بر بدنشان می زند. حوضِ وسط حیاط را برق می اندازد. آب تمیز و زلالی داخل شکم حوضمان می ریزد. سپس گلدان ها را دور تا دور روی شانه های حوض مان می نشاند.
خاکِ باغچه کوچک و نُقلی حیاطمان را با بیلچه زیر و رو می کند. سپس دور تا دور باغچه را دانه های گل بنفشه، محمدی، یاس و سرخ می کارد. مادرمان چنان سلیقه ای را به کار می برد که هر کس به خانه مان می آید چشمانش بر زیبایی همان گوشه حیاطمان خیره می ماند. با اینکه مادرمان همیشه سرزنده و بانشاط است امّا نزدیکی های عید جور دیگری این تازگی و زیبایی را به تنِ خانه مان می پاشد.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#خانه_تکانی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_هفت
🔸خانم منشی که محو دسته کردن کاغذها بود؛ تشکر کرد و همان طور که هر از گاهی سرش را بالا می آورد و لبخندی تحویل ضحی می داد، به شماره صفحه ها نگاه می کرد و گاهی عدد ها را بلند تکرار می کرد. ضحی گوشه چشم راستش را خاراند. چادرش را از روی روسری اش عقب تر داد و لیوان را که دیگر سرد شده بود، روی میز جلویش گذاشت. خواست توتی بردارد که در روبرو باز شد.
🔹خانم نسبتا لاغر و با قدی متوسط از اتاق روبرو بیرون آمد. روسری طرح دار مشکی سرش بود و عینکش را به گردن آویزان کرده بود. مانتو روشن سبزرنگی پوشیده بود که مثل روپوش سفید پزشکان، دو جیب جلو داشت. به ضحی سلام داد و جلو آمد و دستش را مانند خانم منشی، جلو آورد. ضحی از جا بلند شد و دست داد. هم زمان خانم منشی گفت:
- خانم دکتر چند دقیقه ای است تشریف آوردند
🍀و جلو آمد تا میزی که بین ضحی و خانم دکتر حائل شده بود را بردارد. ضحی از پشت میز بیرون آمد. دست راستش وسط هر دو دست خانم رئیس بود و رها نمی شد.
- خیلی خوش اومدین. ببخشید معطل شدین. ی تماس اضطراری بود. بفرمایید در خدمتم. بفرمایید.
و یکی از دستانش را باز کرد و مانند خانم منشی، پشت ضحی گذاشت و او را به نرمی، به سمت اتاقش هدایت کرد. دمِ در، ضحی را جلو انداخت و خودش پشت سر ضحی، داخل شد.
🌺بوی گل یاس رازقی، اولین چیزی بود که توجه ضحی را جلب کرد. حس خوشایندی که از بوییدن این بو به جانش ریخته شد، اضطراب مواجه شدن با رئیس را در او کم کرد. احساس کرد وارد اتاق مادربزرگ شده است. اتاقی که همیشه یک انار تزیینی روی طاقچه بود و برگ های سفید یاس رازقی ای که پدربزرگ برای مادربزرگ می چید و آنجا می گذاشت. اتاق رئیس، مستطیل شکل بود. میز جلسات وسط آن قرار گرفته و یک میز کوچک تقریبا هم اندازه همان میزچوبی کوچکی که ضحی در اتاقش داشت، در انتهای اتاق و به فاصله یک صندلی از میزجلسات، جا خوش کرده بود. لای پنجره ی کوچکی که انتهای اتاق سمت راست، نور خورشید را روی میز تابانده بود؛ کمی باز بود و هوای خنک وارد می شد و بوی یاس را در سر او می چرخاند. نگاهی به اطراف اتاق انداخت که صدای خانم رئیس بلند شد:
- خوش اومدین خانم دکتر. بفرمایید هر جا دوست دارید بنشینید. می رسم خدمتتون.
🍀و خودش به سمت همان میز کوچک رفت. پرونده مقوایی قدیمی آبی رنگی را از روی میز برداشت. کمی فرصت داد تا ضحی خودش را پیدا کند. ضحی نشست. به در و دیوارهای نداشته اتاق نگاه کرد. اطراف اتاق پر از قفسه کتاب بود. نیمی از قفسه ها پزشکی بود و نیم دیگر.. چشمانش از گشتن بین عناوین کتاب ها ایستاد. از صندلی بلند شد. فکر کرد اشتباه می بیند. جلو رفت. یک نسخه عینا از همان کتابی که او داشت، آنجا بود. جلد گالینگور قهوه ای رنگ با عناوین زرکوب. شرح چهل حدیث امام خمینی رحمه الله. به کتاب های اطرافش نگاه کرد. سه جلد انسان 250 ساله. پای درس عارفان. گوهرهای فوق عرشی. دغدغه های فرهنگی. ردیف پایین را نگاه کرد. راز رضوان. ابوترابی. من کاوه هستم. سید اسد الله. سلام بر ابراهیم. تنها زیر باران. تعجب کرده بود. اتاق ریاست و این دست کتابها. خانم رئیس که مکث ضحی را روبروی قفسه کتاب ها دید لبخند زد و گفت:
- بفرمایید خانم دکتر. منبع اون دست کتابها طبقه پایین بیمارستانه. سر فرصت تشریف ببرید حتما. من بحرینی هستم. در خدمتتون هستم. ایمیل درخواستتون رو دیدم.
🌸ضحی خجالت زده، پشت صندلی اش برگشت و نشست. کیفش را که روی میز گذاشته بود روی صندلی کناردستش گذاشت و به صورت خانم دکتر بحرینی که آن طرف میز، پرونده به دست ایستاده بود؛ نگاه کرد. خانم دکتر بحرینی، صندلی را عقب کشید و نشست. پرونده را روی میز گذاشت و آن را سمت ضحی چرخاند. همان طور که اشاره می کرد گفت:
- خانم سهندی، دانش آموخته ممتاز.. تمامی فعالیت هاتون اینجا هست. اولین باری که با دوستتون تشریف آوردید، این پرونده براتون تشکیل داده شده. خیلی زودتر امیدوار بودم که اینجا بیایید.
🔹و وقتی تعجب ضحی را از این حرفش دید ادامه داد:
- با شناخت و سابقه ای که از شما و خانواده تون دیدیم. بسیار مشتاقیم که در هر سمتی که دوست داشته باشید، پزشکی یا مامایی و حتی هر دو، در خدمت شما باشیم اما بیمارستان ما هم شرایط خودش رو داره. معمولا این حرف ها رو خانم منشی به پزشکها می گن ولی شما رو استثنائا خودم تمایل داشتم خدمتتون عرض کنم. چرا تا الان ازدواج نکرده اید؟
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🌺سلام گل همیشه بهار
🍀آقاجان هر زمان قلم در دست گرفته و برایتان می نویسم ارتباط قلبی خاصی نسبت به وجود نازنینتان در وجودم شکل می گیرد. این لحظات را دوست دارم. کاش این ارتباط دائمی باشد.
🌸آقاجان چقدر خوشحالم اول سال 1400 نگاه عمیقتان را بر قلبم تمنّا کردم . امید دارم با نگاه عمیقتان دلم زیرو رو شود. آنگونه که شما دوست داری و می پسندی.
🌼فدایتان شوم آقاجان دوستتان دارم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#قسمت_دوم
🍀بگذار از آن روزی بگویم که سبزه هایمان سبز شده و بالا آمده است. مادرمان رُمان قرمز رنگ را بر می دارد و شکم سبزه ها را دور تا دورشان را می پیچد و به شکل پاپیون می بندد. وای نمی دانی ترکیب رنگ قرمز و سبز چه زیبا می شود.
🌸چند روز به سال تحویل مانده مادرمان دست به کار می شود گندمهای جوانه زده را همراه با مقدار کمی آب گرم در مخلوط کن می ریزد تا خوب میکس شود گندمهای میکس شده را در صافی پارچهای می ریزد و خوب فشار می دهد تا شیرهاش خارج شود. شیره گندم را به تدریج روی آرد گندم می ریزد و مخلوط می کند. حالا مواد را به همراه ۵ لیوان آب در ظرف روحی یا مسی روی حرارت می گذارد و مدام هم می زند. وقتی به جوش آمد شعله را کم می کند و هر از گاهی هم می زند تا ته نگیرد و غلیظ شود
🌺دلم برای مادرمان می سوزد، صدای ناله دستش به گوشم می رسد که فریاد می زند از کت و کول افتادم. وقتی سمنوها خوش رنگ شده و قوام خوبی پیدا می کنند و به قول معروف حسابی که جا اُفتادن اجاق را خاموش می کند. سمنوهای مادرمان چیز دیگری است همین الان که دارم برایتان تعریف می کنم مزه اش را زیر زبانم حس می کنم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#خانه_تکانی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_هشت
🔹شنیدن این حرف از زبان ریاست بیمارستان در اولین ملاقات، چنان شوکی به ضحی وارد کرد که حتی نتوانست چشم از چشمان عسلی خانم دکتر بردارد. چند ثانیه ای خیره در چشمانش بود. سکوت بینشان که کمی طولانی شد به خودش آمد. چشمانش را پایین انداخت. یاد حرفهای دایی افتاد که می گفت اکثر خواستگارهاتو بی جهت رد کردی. نمی دانست چه جوابی باید بدهد. خانم دکتر پرونده اش را ورق زد:
- در سالهای تحصیل و درستون، مواردی که بیرون از حرفه پزشکی، از خودتون جنم نشون دادین هم اینجا ثبت شده. همه گزارشاتی که از شما به ما می رسید رو ما تحقیق کرده و ثبت می کردیم. حتی می دونیم که الان به صورت خودجوش مشغول خواندن کتاب های تخصصی جراحی هستین. اما کار مامایی رو انجام می دین. بماند که معاینه های جهادی تون هم در شهرک های فقیرنشین، اینجا ثبت شده.
🍀و مجدد پرونده را چند بار ورق زد. دست هایش را داخل هم کرد و روی میز گذاشت. مهربانانه به صورت ضحی نگاه کرد و گفت:
- تحسین برانگیزه. تمام این ها باعث می شه رغبت داشته باشم شخصا باهاتون حرف بزنم. همان طور که احتمالا بدونین، یکی از شرایط استخدام در بیمارستان ما، ولایت مدار بودن است که بحمدلله خانواده شما به این مسئله مشهور هستند. اما چرا تا الان ازدواج نکردین برای من سوال بزرگیه. علت بزرگی این سوال رو احتمالا خودتون بدونین. ولایت مداری به حرف نیست دیگه. برای همین شرط دوم استخدام ما، متاهل بودنه. که شما این شرط رو ندارید. متاسفانه.
🔻ضحی دستانش را زیر میز، به هم فشرد. نگاهش خط به خط توضیحات برگه رویی پرونده را می خواند. فعالیت های دوران دانشجویی اش همه ثبت شده بود. برای خودش جالب بود که تمامی کارهای مثبتی که کرده بود را یکجا، جلوی چشمش می دید. دلش می خواست دستش را روی میز بیاورد و پرونده را ورق بزند و بخواند اما این کار را نکرد. خانم بحرینی بلند شد. طول میز نسبتا بزرگ جلسات را آرام قدم زد و گفت:
- علت ازدواج نکردنتون، چیزی بود که می خواستم امروز ببینمتون. اگه مورد مناسبی پیدا نکردید که امیدوارم این علت بوده باشه، می شناسم افرادی رو که بهتون معرفی کنم. اما اگه بهانه باشه، علیرغم میل باطنی ام، مجبورم باز هم پرونده رو بایگانی کنم تا شرایطش رو به دست بیارید.
🔸و مجدد روی صندلی، روبروی ضحی نشست. ضحی حرفی برای گفتن نداشت اما سکوت کردن هم بی ادبی بود. احساس صمیمیت خاصی نسبت به خانم بحرینی کرده بود. برای همین گفت:
- با برخی ویژگی های هر کدام ، مسئله ای داشتم. البته دایی ام می گویند که بهانه است.
- خیر باشد. من یک ماهی به شما فرصت می دم. دوست ندارم ردتون کنم. از طرفی باید تو این یک ماه کمکم کنین که بتونم استخدامتون کنم. موردهای مناسبی رو براتون می شناسیم که معرفی می کنیم. تمایل دارید کتابخانه مان را ببینید؟
🌸ضحی تشکر کرد و اشتیاقش را با نگاه، به خانم دکتر نشان داد. ایشان در اتاق را باز کرد. چیزهایی به منشی گفت و به سمت ضحی برگشت :
- بفرمایید. خانم وفایی راهنمایی تون می کنن.
🔹خانم منشی، چادرش را سر کرده بود و جلوی در، منتظر ضحی ایستاده بود. ضحی تشکر کرد. کیفش را برداشت خانم دکتربحرینی قبل از خارج شدن، مجدد دست ضحی را فشرد و برایش دعا کرد. این رفتار برای ضحی تازگی داشت. فکر می کرد با یک خانم هیکلی و کوتاه قد روبرو می شود که روسری بلندی سر کرده و آن را از زیر چانه، به هم سنجاق کرده باشد. لباس فرم پزشکی پوشیده و داخل جیبش، یک گوشی برای شنیدن قلب باشد و یک عینک دور طلایی با زنجیرطلایی رنگی، آویزان گردنش. تمام حساب هایش اشتباه از کار در آمده بود. از پله های بیمارستان که پایین می رفتند پرسید:
- اون کتابهای تو اتاق خانم بحرینی، مال همین کتابخونه است؟
- نه. اونا کتابهای شخصی خانم دکتره. در طول روز فرصتی پیدا بشه، مطالعه اش می کنن. تازه یک دور چند جلدی تفسیر رو از کتابخونه شون خوندن و دادن طبقه پایین. رسیدیم. بفرمایید.. ایشون با منه. از این طرف.. بفرمایید
🌸ضحی به همراه خانم وفایی، وارد مخزن کتابخانه شد. دیدن این همه کتاب برای ضحی لذت خاصی داشت. عشقش نشستن بین ردیف های مخزن باز کتابها و کتاب خواندن بود. یک ساعتی به کتاب ها ور رفت. ان ها را برداشت و تورق کرد. برخی ها را چند خطی هم خواند. هم کتابهای پزشکی انجا بود و هم کتابهای اخلاقی و مذهبی. دلش نمی خواست از کتابخانه خارج شود اما با شنیدن صدای اذان، خود را به در رساند. از خانم وفایی همان چند دقیقه اول خداحافظی کرده بود و حالا دنبال کسی می گشت که راه نمازخانه را از او بپرسد
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✨به نام خدای عالمتاب
🌺خدایا اگر مرا به جرمم مؤاخذه کنی، تو را به عفوت بازخواست می کنم.
🍀اگر مرا به گناهانم بازخواست کنی، تو را به مغفرتت بازخواست می کنم.
🌸اگر مرا به آتش دوزخ بری، اهل آتش را آگاه خواهم کرد که من تو را دوست دارم.
🌼ای خدا اگر در مقابل طاعتت عملم اندک است. در مقابل رجاء و امید به کرمت آرزویم بسیار است.
🌹فرازهایی از مناجات دلنشین شعبانیه🌹
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#نامه_خاص
#مناجات_با_خدا
#مناجات_شعبانیه
#ماهی_قرمز
💫سلام گل زیبای بتول
🌺آقاجان دوست دارم خیلی بهت نزدیک بشم خیلی زیاد.
🍀درسته لیاقت ندارم؛ ولی آقایی دارم که همه لیاقت ها دست اوست.
🌸قلبم رو به دستانِ مولایم سپردم.
🍀از شهید کربلا آموخته ام که بگویم: اَمیری مهدی و نِعمَ الاَمیر
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#قسمت_سوم
🌺 جاهای قشنگ ماجراهای قبلِ عیدمان هنوز مانده است. خودم این قسمتی که می خواهم بگویم بیشتر دوست دارم. یک هفته مانده به سال تحویل مادرمان ما را می برد به بازارچه محلی مان همان بازاچه ای که شاداب و سرزنده است همه در تلاش و حرکت هستند. یکی داد می زند خانه دار و بچه دار زنبیلت و بردار و بیا... یکی گل هایش را به شکل زیبایی چیده ... سبزه هایش هم چشمک می زنند؛ البته سبزه های مادرمان زیباترند . فروش سمنو و ماهی هم، بازارش داغِ داغ است ...
🍀صدایِ حراج فروشان دائماً در گوشم می پیچد که از خوبی و زیبایی جنسشان می گویند. مادرمان دوره گردهای دستفروش را همان هایی که با چرخ های دستی شان جنس های خود را جابه جا می کنند، خیلی دوست دارد. با عشق و ذوق صدایِ چرخ های چرخ دستی شان را گوش می دهد. بساطشان را که پهن می کنند از هر کدام چیزی می خرد و می گوید: خدا را خوش نمی آید شب عیدی، دست خالی به خانه بروند و جلوی زن و بچه هایشان خجالت بکشند.
🌸حالا نوبت خرید چیزی ست که ما بچه ها از ذوقش خوابمان نمی برد و اگر بخوابیم مرتب خوابش را می بینیم. طول سال به امید آن ساعت لحظه شماری می کنیم. بله بله درسته! منظورم همان ماهی قرمز است. نوبت انتخاب ماهی قرمز که می رسد من یکی را انتخاب می کنم، حسن آن یکی را و زینب هم یکی دیگر را، مادرمان می ماند کدام را بخرد آخر سر نگاه می کند به پسرفروشنده می گوید: آقا پسر هر سه را از آب بیرون بیاور آن ها را می خرم. ما بچه ها هم از خوشحالی و ذوق بالا و پایین می پریم.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#خانه_تکانی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_چهل_و_نه
🔹مسئول کتابخانه از اتاق بغلی، بیرون آمد و پشت پیشخوان ایستاد. نامه ای را به ضحی تعارف کرد و گفت:
- اینو خانم وفایی دادن بدم خدمتتون. هر چند تا کتاب که مایل باشید می تونین امانت ببرید تا یک ماه
🔸ضحی تشکر کرد و مکان نمازخانه را پرسید. از در کتابخانه که بیرون آمد به سمت چپ رفت. راهرو بزرگ شیب دار را پیدا کرد. آن را بالا رفت و به همکف رسید. از راهرو خارج نشد. ادامه اش را گرفت و بالا رفت و به طبقه اول رسید. داخل سالن طبقه اول شد. سمت راستش، راهرویی بود. از همان در ورود، عکس نوشته های حدیثی با فاصله کمی از هم، روی دیوارها نصب شده بود. دو سه تایی را خواند. اذان تمام شد و صدای اقامه گفتن آقایی بلند شد. سرعتش را زیاد کرد. نامه درون دستش کمی خم شد. به انتهای راهرو نرسیده، صدای اقامه واضح تر شد. سمت چپ را نگاه کرد و داخل دری شد که دو لنگه اش باز بود. راهروی کوچک دیگری هم آنجا بود. سمت راستش، یک در بود که صف های جماعت آقایان پیدا بود و کفش های مردانه ای که جلوی در، بازار گرمی کرده بودند. دنبال کفش های زنانه گشت. جوانی که در حال کندن کفش بود، متوجه مکث ضحی شد. گوشه ای برای کفش های جفت شده اش پیدا کرد و گفت:
- در خواهران جلوتره.
🔹ضحی از جا کنده شد و به انتهای راهرو دوید. قدقامت الصلوه گفته شد. کفشش را در آورد. وقتی برای جفت کردن نداشت. سریع داخل شد و با جمعیت بسیار پرسنل، مواجه شد. تعجب کرد. صدای تکبیر امام جماعت بلند شد. ردیف آخر، جایی پیدا کرد. مُهر نگذاشته و نامه به دست، قامت بست.
🍀 امام جماعت به سوره دوم رسیده بود و کوثر را می خواند. ضحی دست چپش را بدون حرکت دادن بقیه بدنش داخل جیب کناری کیفش کرد. سجاده کوچکش را در آورد. همه رکوع رفتند. ذکر را گفت و به رکوع رفت. دست راستش نامه بود و دست چپش سجاده. طوری آن ها را لای انگشتانش گرفته بود که مانعی برای گرفتن سرزانوانش نباشند. ذکر را سه بار تکرار کرد." سبحان ربی العظیم و بحمده." از خم شدن در برابر خدای پاک و با عظمت، احساس افتخار کرد. صلواتی فرستاد و بعد از امام جماعت، از رکوع سربلند کرد. در حال رفتن به سجده، پاکت نامه را جلویش گذاشت. مهر را به سرعت از سجاده در آورد و سجده کرد.
☘️ذکر سجده را به خاطر معطل شدنش، نتوانست بیش از یک بار بگوید. از سجده بلند شد. امام جماعت مجدد به سجده که رفت، او هم دست بر زمین گذاشت. ذکر را گفت و بوی عجیبی را استشمام کرد. انگار همان بوی یاس رازقی داخل اتاق خانم دکتر بحرینی بود. مجدد ذکر سجده را گفت: "سبحان ربی الاعلی و بحمده اللهم صل علی محمد و ال محمد." دوست داشت همیشه صلوات را بفرستد. زمان هایی که وقت داشت حتما در هر رکوع و سجده ذکر صلوات را می گفت بلکه به برکت این ذکر، نمازهایش را قبول کنند. امام که از سجده بلند شد، او هم بلند شد و باقی نماز را در کمال آرامش، اقامه کرد.
🌸یک ربع بعد، از بیمارستان بیرون آمده بود و آن طرف خیابان، منتظر تاکسی بود. هنوز حال و هوای متفاوت بیمارستان از وجودش بیرون نرفته بود. طبقات دیگر را هم بعد از نماز، وقتی از آن راهروی شیب دار بالا و پایین می رفت، نگاهی انداخت. دیوارهای سالن همه طبقات، پر بود از تصویرنوشته های زیبای حدیثی که متناسب با هر بخش، انتخاب شده بود. گل های رونده پوتوس که دیوارهای سفید بیمارستان را تزیین کرده بود؛ برگهای سبز بزرگ و پهنی داشتند که تا به حال این طور ندیده بود. پُربرگ و درشت. احساس آرامش و سکونی که در بیمارستان داشت با وارد شدن به خیابان، از بین رفته بود و حالا، یادش افتاد که قبل از وارد شدن به اتاق ریاست، گوشی را روی بیصدا گذاشته بود. تاکسی از جلویش رد شد و ایستاد. دنده عقب گرفت. ضحی میدان پروانه را به عنوان مقصد گفت. تاکسی خالی بود و به راحتی قبول کرد. ضحی به محض نشستن، در کیفش را باز کرد. گوشی را که برداشت نامه باز نشده را دید. بالکل فراموش کرده بود. گوشی را چک کرد. باز هم سحر موقع نماز زنگ زده بود. به این کارش تاسف خورد. پاکت نامه را باز کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
💫سلام ای نور دو دیده
🌺آقاجان لحظاتی که قلبم به یادتان می تپد را دوست دارم.
🍀همان لحظاتی که قلم به حرکت درآمده و به یادتان، بر سفیدیِ کاغذ نور می پاشد.
🌸آقاجان ممنون که لیاقت نوشتن برایتان را به من دادی.
دوست دارم تمام این لحظات با تو بودن را.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#قسمت_آخر
🍀مادرمان مثل بچه ها عاشق سفره هفت سین است. سفره سنتی یادگار مادربزرگ را از کمد چوبی مان برمی دارد روی میز دایره ای شکل گوشه بهارخوابمان سفره را پهن می کند. سفره سنتی قلمکاری شده هنرِ دستانِ هنرمندان اصفهانی به میزمان جلوه خاصی می دهد. آن وقت مادرمان هفت ظرف بلوری طرح دار و پایه دار که هم شکل هستند را باسلیقه و دایره ای شکل روی سفره می چیند. هفت سین هر ساله مان همان سرکه، سمنو، سیب، سماق، سنجد، سکه، سیب را داخل ظرف ها می ریزد.
🌺مادرمان قرآنِ پدرمان را روی رحلِ طلائی رنگ، وسط سفرۀ هفت سین می گذارد. پدرمان هم اسکناس های عیدی مان که نو و تانشده است و حسابی چشمک می زند را لای قرآن می گذارد. دوباره قرآن را روی رحل برمی گرداند.
گوشه دیگر سفرۀ هفت سین مان مادرمان ظرف های خوشگل میوه و شیرینی می گذارد. امّا اولین مهمان سفره هفت سین مان سه مهمان خوشگل، شاد و شنگول که دنبال هم می دوند انگار مسابقه گذاشته اند، آن هم داخل ظرف شیشه ایِ پر از آب. درست است منظورم همان سه ماهی قرمزمان هست.
🌼نزدیک سال تحویل همه مان دور سفره می نشینیم. ما بچه ها با ذوق ماهی هایمان را، با چشانمان تعقیب می کنیم و به خوراکی ها ناخنک می زنیم. پدرمان هم با ذکری که می خواند هاله ای از نور روی ما می پاشد. مادرمان با عشقی مثال زدنی به حاصل کارش نگاه می کند. سپس دست دراز می کند قرآن را از روی رَحل برمی دارد و فضای خانه مان را عطرآگین سخن نور می کند.
🍀صدای توپِ سال تحویل که شنیده می شود، دعای سال تحویل از گوشه گوشه خانه مان حتّی از جعبه جادویی خانه مان نوازشگر گوشمان می شود.
🔹«یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ»
بعد از آن، پدرمان رویِ تک تک مان را می بوسد ودست نوازشی بر سرمان می کشد قرآن را جلومان می گیرد تا هم بوسه زنیم و هم با دیدن خط نورانی اش دیده مان روشن شود. دستمان هم با برداشتن اسکناسی از لای قرآن، نورانی می شود.
📣کانال #گنجینه_محبت در ایتا، سروش، بله
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
🆔https://ble.ir/Mahdiyar114
🆔sapp.ir/mahdiyar114
#داستان
#شادیمان_مدیون_مادرمان
#خانه_تکانی
#تولیدی
#ماهی_قرمز
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجاهم
🔸امروز آنقدر چیزهای تعجب آمیز دیده بود که باور این یکی برایش راحت بود. "معرفی نامه کتابخانه بیمارستان بهار به مدت یک ماه با امکان امانت نامحدود کتاب." امضای خانم بحرینی پای نامه بود. آن را بست. به سالهای گذشته اش فکر کرد و بدبختی هایی که برای استفاده از کتابخانه مرجع و مخزن بیمارستان آریا کشیده بود. زیر بار حس قوی خسران کارکردن در بیمارستان آریا له شد. راننده پرسید:
- کدوم طرف میدون پیاده می شین؟
- هر جا راحت تر باشین. سمت بلوار ستاره باشه بهتره. ممنونم.
🔺راننده میدان را کمی جلوتر رفت و سرنبش بلوار ستاره، ایستاد. ضحی کرایه را حساب و تشکر کرد. گوشی اش زنگ خورد:
- سلام مامان جان. جانم عزیزم. بله مامان گلم. بله خوب بود خیلی. سر بلوارم. ئه . خیلی خوبه. باشه. حتما. چیزی نمی خواین بخرم؟ باشه چشم. خدانگهدار
🔹گوشی را داخل کیف گذاشت و آنطرف بلوار رفت. از اولین فروشگاه، چندتا بادکنک خرید و یک بطری شیر. به سمت خانه می رفت که صدای رد شدن نرم لاستیک ماشین از روی سنگریزه ها توجهش را جلب کرد. خانه در حال ساخت را نگاهی کرد. هنوز مانده بود تا این ساختمان بلند تمام شود. خود کارگاه سیمان ریزی شان به اندازه خانه پدر و مادر ضحی بود. شب بود و تشخیص اینکه چه کسی داخل ماشین نشسته است، مشکل بود. به راهش ادامه داد. ماشین هم نرم نرم با او جلو رفت تا با او همراستا شد. پنجره سمت راننده پایین کشیده شد و صدای همان مرد، به گوش راست ضحی خورد.
- خانمِ ...
🔸ماشین ایستاد. منصوره خانم از ماشین پیاده شد و عرض بلوار را رد کرد. خود را به ضحی که همان جا ایستاده بود رساند و گفت:
- آقا می گن می تونین الان یک سر بیاین پیش فرانک؟
- چطور؟ چیزی شده؟ زودتر از اینها منتظرتون بودم البته
- نمی دونم . شکمش درد داره
- باشه فقط باید اینا رو برسونم خونه و خبر بدم
🔺منصوره سرش را چرخاند تا نظر آقا را بداند. آقای فرهمندپور اشاره کرد که ضحی هم سوار شود. این را خود ضحی هم تشخیص داد. به همراه منصوره خانم سوار ماشین شد. موقع رد شدن از پشت ماشین، سعی کرد به پلاک نگاهی بیندازد و شماره اش را حفظ کند اما پلاکی در کار نبود. ماشین حرکت کرد و دو دقیقه بعد، جلوی خانه ضحی توقف کرد. ضحی وسایل را به خانه برد و اطلاع داد که برای چکاب یکی از بیمارها به منزلشان می رود.
🔹باز هم چشمانش را با روسری بست. روسری بوی ماشین گرفته بود و معلوم بود از آن روز، داخل جیب روکش صندلی ها، گذاشته شده بود. خیلی طول نکشید که رسیدند. این بار نه منصوره خانم و نه راننده، حرفی نزدند. داخل خانه شدند. باز کردن قفل و بست ها به همان صورت قبلی بود. ضحی به وضوح می دید فرانک در این خانه زندانی است. وارد اتاق شد. رنگ به صورت فرانک نبود و از درد به خود می پیچید. نگاهش که به ضحی افتاد شروع به فحاشی کرد. ضحی ایستاد. منصوره خانم جلو رفت و فرانک را دلداری داد که خانم دکتر به خاطر درد شکمت، لطف کردن اومدن این وقت شب.
🔸ضحی از این دست فحش ها زیاد شنیده بود. چه زمانی که دوره آموزشی اش بود و با هر مختصر اتفاقی این ها را می شنید و چه بعدتر. کافی بود در معاینه کیسه آبی پاره شود یا بیمار احساس درد کند، برخی هایشان چنان سرتا پای ضحی و همکارانش را به فحش می گرفتند که فقط ذکرگفتن، ضحی را آرام می کرد. جلوی فرانک هم هیچ نگفت جز بسم الله. اول کاری که کرد، دست روی پیشانی فرانک گذاشت و بلافاصله تب گیر را داخل دهانش گذاشت. دست چپ فرانک روی شکمش بود و کمی در خود مچاله شده بود. صدای تب گیر بلند شد. تب داشت. به قرص های بالای سر فرانک نگاه کرد. آنتی بیوتیک هایش دست نخورده بود. سرش را به سمت منصوره خانم برگرداند. منصوره خانم معصومانه گفت:
- خانم جان تقصیر من چیه. هر کاری می کنم نمی خورن. مسکن رو هم اقا به زور می ذارن دهنش و تف می کنه
- عزیزم چرا قرصاتو نخوردی؟
- برو گم... زنی...
🔹ضحی سرنگی را از جعبه گوشه دیوار برداشت و از میزان خونریزی اش پرسید. منصوره خانم جوابش را داد که کمتر شده است و خیال ضحی کمی راحت شد. یکی از آنتی بیوتیک های قوی تری را برداشت و داخل سرنگ کرد. از اینکه هر دارویی نیاز داشت، درون این جعبه بود؛ هم خوشحال بود و هم متعجب.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114