eitaa logo
خادم‌الشہداء|khadem .
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
3.2هزار ویدیو
116 فایل
‹ إِنَّهُ‌عَلِيمٌ‌بِذَاتِ‌الصُّدُورِ › بی‌تردیداو‌به‌رازدل‌هاداناست . - تکیه‌بر‌مداحیایِ‌حاج‌مهدی‌رسولی !. نوکر‌ِعلی‌اکبر؏‌ ؛ @Miiad82 @madahiam333 مداحیام ! رادیوی ِ ‌۵۷ : @Radio57 السݪام‌علیڪ‌یا‌بقیة‌اللہ . کپی؟! نعم .
مشاهده در ایتا
دانلود
17.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنگوی فراجا :  "گشتهای یگانِ ویژه پلیس" برای افزایش احساسِ امنیت و کاهشِ دغدغه های مردم بمنظور پیشگیری و مقابله با سرقت به گشتهای موجود در شهرها اضافه می شوند.
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهدای خون سفیران شهید یگان ویژه استان اصفهان در ایام نوروز ۱۴۰۲
_بفرمایید.. _سلام یه مورد گروگانگیری رو گزارش بدیم. _گروگانگیری؟ ؟؟؟؟ خب توضیح بدید.. وضعیت حسن جوری نبود که توضیح بده.... همچی و توضیح دادم.... _پس گروگانگیری خانوادگی بوده؟ _بله. اسم گروگانگیر دنیا صبوری فرزند منصور صبوری.... از جاش بلند شد.. _دنیا صبوری معروف به...دنی! یکی از قاچاقچیان مواد مخدر بزرگ هست... چند روزه؟ _الان حدودا ۳ روز‌ _اسم و مشخصات اون کسی که گروگان گرفته شد _آرمان صبوری. _پسر عموش؟؟؟؟؟ _بله... گوشی و دادم بهش.. فیلما رو تک تک دید... فیلمی که برای الهام خانم فرستادن هم نشون دادم _این هم برای مادرش فرستادن. _اونا هم برای خواهرش.. _این یه مسئله بزرگه! چرا زودتر اطلاع ندادید؟ ممکنه تا الان از مرز خارج شده باشن.! دیدن چهره حسن برام عذاب آور بود... _الآن چیکار کنیم؟ _تنها کاری که از دستتون بر میاد .... صبرو دعاست.... _الان بریم.؟ _نه یکم مشخصات آرمان صبوری رو بهمون بدید. _یه جوون حدودا ۲۳ ساله. آخرین بار یه هودی لش مشکی با شلوار ذغالی پوشیده بود... _عکس دارین؟ _بله. از توی گوشیم یه عکس که تو حیاط خونشون با امیر گرفته بود رو نشون دادم. _کدومه؟ _این. _شاید به خاطر پولی که دارید دنبالتون باشن. _نه! تمام‌دلیلش که ما فهمیدیم همینه. _خب پس. شما بفرمایید. از کلانتری اومدیم بیرون... . اصلا حال گیسو نرمال نبود... حال منم خوب نبود... نگران آرمان بودم... نگران گیسو بودم... نگران اندر نگران... لعنت به این روزگار نامرد... رفتم بالا سر گیسو. وضعیتش رو چک کردم.....خوب بود.تقریبا البته.. _دکتر. _جانم... به سوتی که داده بودم خندید... _اع...یعنی بله. _اینا به من نمیگن چیشده... من چمه؟ آرمان کجاست؟ _شما خوبید... مواظب قلبتون باشید...چون...چون...قلبتون برا یه نفر دیگه هم هست... آرمان هم خبری ازش نیست...اما حالش بده..میدونم. _مرسی از اینکه همچی و گفتین... _میشه دیگه گریه نکنین؟ _چرا؟ _اشکاتون هدر میره.. _اشکالی نداره... _به خاطر اون روز هم معذرت میخوام.. _من معذرت میخوام... من نميدونستم آرمان کسی که ازش متنفر بودم برادرتونه. _چرا؟ _هیچی. از اتاق اومدم بیرون.... مادرش حالش بد بود....بد چیه...افتضاح.. . حالم بد بود...نگران گیسو بودم... بلند بلند گریه میکردم... حوالی شب بود...که اومدن تو خرابه... از رو صندلی بلندم کردن... نای راه رفتن نداشتم... پاهامو باز کردن... بهم گفتن اگه حرف بزنم سرمو میبرن پیش گیسو. دو نفر پشتم بودن... اون خانم و چنتا خانم دیگه هم جلو.. من وسط... از اون خرابه فاصله گرفتیم... سوار یه کامیون کردنم... دهنمو بستن... تا مقصدی که نمیدونم کجا بود حدود چند ساعت طول کشید... پیادم کردن... اینجا دیگه کجا بود؟ اینجا اصلا تهران نبود...! الان شده بود حدود نیمه شب.... همش خاک بود و بیابون و کوه.. حالم خوب نبود... همه جارو تار میدیدم... یواش یواش تو یه جایی که پر از سیم خاردار بود راه میرفتیم. یکم حرف میزدن ولی من متوجه نمی‌شدم... اومد طرف من _آرمان خوبی؟ _....ن...ه... پاهام زخم شده بود از بس رو سیم خاردار ها راه رفتم... رسیدیم یه جایی که خیلی عجیب بود... یه غول تشن از پشت مواظبم بود... انگار مرز بود... چشمامو بستن... از یه جای عجیب و غریبی داشتن میبردنم...! بلاخره رد شدیم... همه جام درد میکرد... حدود ۲۰ دقیقه ایی گذشت... چشمم رو باز کردن... اینجا کجا بود دیگه...تپه های بلندی داشت.... از اون تپه ها داشتیم میرفتیم.. یهو پام لیز خورد و با همون غول تشنه از رو تپه افتادم.... شاخه های درخت تمام صورتم رو زخم کرد.. یه شاخه تو پام فرو رفت...خون زیادی میومد... انقدر قل خوردیم تا یه جا ایستادیم... از درد ناله میکردم... اون غول تشنه حالش خوب بود... زخمی شده بود اما نه به اندازه من... از اون طرف یه چیزایی دیدم... اینجا....اینجا ایران نبود!... بلند داد زدم. _کمکککککککککککک،کمکککککک Helpppppppp Please helpppppppppppp _چیکار میکنی دیوونه!! جلوشو بگیرین! روانیییه این پسرههههه. جلوشو بگیریننننن از پشت به دستمال گزاشتن رو دهنم... بیهوش شدم... . بی هدف تو خیابونا قدم میزدم... آرمان از برادر بهم نزدیک تر بود... درک کردم الان آرمان جای بدیه... حال بدی داره... کاش که یکم...یکم...یکم دیگه میدیدمش... یکم دیگه بغلش میکردم... انقدر تو خیابونا راه رفتم که نزدیکای صبح شد... . این پسره رسما روانی بود.. به زور از مرز ایران خارج شدیم... داشت به هوامون میداد. گفتم بیهوشش کنن. بهتر شرش کمتر.. بلاخره رسیدیم به افغانستان... رفتیم به پاتوق بابا...
از دور دیدمش.. بدو بدو رفتم و از پشت بغلش کردم. _وای دنیای من! بغلم کرد... _چقدر دوست دارم آخه من... _فکر نمیکردم از پسش بر بیای _دست کم گرفتی منو؟ _چی شکار کردی؟ _یه ماهی گنده. _حسن؟ _حالا میاد میبینیش. _حامددددد بیارش. دیگه بهوش اومده بود ... نمیتونست راه بره... حامد بغلش کرد اوردتش.. انداختتش جلو بابا _بفرما _این کیه؟ چه بلایی سرش آوردی..؟ رو کردم به آرمان _آرمان خان این بابامه. عموی جنابعالی.. _تو چیکار کردی دنیا؟ این حالش خیلی بده! _ش...شما...من...صور...هس...تید؟ _اره پسرم تو کی هستی؟ _بابا. پسر حسنه. آرمان. _چرا اینو گرفتی. _گفتی یه کاری کن هدفم پیش بره... این خیلی عزیزه براشون. تا الان نصفشون بیمارستانن. این پسره خیلی خله! داشت لومون میداد !... . دنیا چیکار کرد باهاش؟ به چهره مظلومش نگاه کردم... خیلی شبیه حسن بود... چشمای آبی قشنگی داشت... از پاش خون میومد.. تمام صورتش زخم بود... _چیکار کردی تو دختر... من گفتم گیسو رو بگیر... گیسو الان بیمارستانه.الهام مادرش هم همینطور. پدرش داره دق میکنه.. _چند سالشه؟ _۲۳ _ای بابا... با اینکه راضی نبودم اما خوب طعمه ایی گرفته بود دخترکم. یهو دیدم پسره بیهوش شد... _اع؟این چش شد؟ _هیچیش کار همیشگیشه. _چیزی دادی بخوره. _تو این سه روز ۲ تا سرم نوش جان کرد با یه لیوان آب. _دنیاااا من به تو چی بگم... آخه خداونداااا. کجا نگهش میداشتین؟ _تو خرابه. _دنیااااا. این هرکی باشه از خون ماست! چیکار کردی؟ _الان میگی چیکار کنم؟ _هیچی. بیارینش. دونفر بغلش کردن و آوردن جایی که من گفتم....یه اتاق بود. خرابه نبود.. ولی خوب بود. برای گروگانگیری خوبه‌. بزارین دراز بکشه اینجا. به دکترا بگین بیان ببینن این چشه. رفتن. خودم نشستم پیشش و به چهره مظلومش نگاه کردم.. دلم نیومد طعمه قرارش بدم... دکترا اومدن. منم وایسادم. شلوارشو بردن بالا. زانوش بد زخم شده بود..چاک خورد. _نیاز به بخیه داره... _خب بکنین _درد زیادی داره. _تحمل میکنه؟ _نمیدونم... شروع کرد به بخیه کردن... فقط چهرش جمع میشد.... دلم غش رفت. اومدم بیرون. _چیکار کردی دنیا؟ ؟؟ الهام خانم ؟ _حالش خوب نیست گیسو؟ _نارسایی قلبی داره‌. آقا جون _عصبانی. مامان جون. _نگران. ولی بعضی هارو نگفتی بابا‌.. مثل امیر دلارام. _اینا کین؟ _بچهای حسین. _پوففف. صدام زدن و گفتن کارش تمومه. رفتم تو. پاشو بخیه کردن و پانسمانش کردن‌ زخمای صورتش هم چسب زدن‌. زخم مچش هم دوباره پانسمانش کردن... سرم زدن بهش.. _فعلا ردیفه... _میتونه همون بلایی که من میخوام سرش بیارم رو تحمل کنه؟ _حدود ۵ ۶ روز دیگه. _اوکی. خیلی لاغر شده بود... میترسیدم بمیره... . روزها مثل برق و باد گذشت.. من هنوز بستری بودم... حدود ۱۰ روز از گم شدن آرمان میگذره... پلیسا پیداشون نکردن... رفتن پاتوق قبلی شون. ولی...رفته بودن..... داشتم دق می‌کردم.... مامان هم بستری شد... خدااااااااااااااااااااااا امیر که همش تو خیابونا بود... بابا....حالش توصیف کردنی نیست‌.. .. الان حدود ۱۰ روز میگذره و زخم پام بهتر شده... اینا با من چیکار داشتن؟ همجای بدنم درد میکرد... بلند شدم... رفتم و در اتاقی که توش زندونی بودم رو محکم کوبوندم _باااااااااززززززز کنیییییییییییدددددددددد ناااااااامرداااااا... یهو در باز شد و دنیا اومد تو...هلم داد و سرم محکم خورد به دیوار... _چته؟ تو این ۱۰ روز بابا نزاشت کاریت کنم! اما من میکشم ! هم تورو هم اون خواهر افریته و.. هلش دادم سمت عقب... _بار آخرت باشه در مورد خواهر من اینطور حرف میزنی..! اومد سمتم و با چوبش شروع کرد به زدنم... هرچی میخواستم از دستش در برم نمیتونستم.... دو نفر اومدن... دیگه دنیا خسته شد اونا شروع کردن... همجام کبود بود.... از دهنم خون میریخت بیرون... با صدای منصور دست از سرم برداشتن.. _چیکار میکنیننننن؟ مگه نمیدونینننن لازممممشششش داریییمممم؟ لعنتی ها. اومد سمتم... دستمو بست... بعد هم رفت بیرون و در و بست‌.. خدایا‌... این بود رسمش؟ هر روز بهم فقط یه لیوان آب میدن و یه تیکه نون... فقط آب و میخورم... خیلی لاغر شده بودم.. بعضی روزا هم که روزه میگرفتم که حد اقل یه سودی به حالم داشته باشه... درد داشتم... خیلی درد داشتم... بی نهایت... تا شب احساس می‌کردم تب دارم... تو چشمام گرما احساس می‌کردم... دستام میلرزید... خوابم میومد... دراز کشیدم... سردم بود... میلرزیدم... شب بود که منصور اومد داخل... حال منو دید... آب و داد بهم... نخوردم... پرت کردم.... _آرمان نترس! باهات کاری ندارم! بابا بابات کار دارم"
_.مم..منو..بابام....ف..فرقی...نن...ند..نداریم. _بیا حداقل یه چیزی بخور..‌.. _..ااا...اگه...بب..بمیرم...نو...ن ش...مارو...نمی...خورم...م...ن مال...حلال...می..خورم.. یه کشیده زد تو گوشم... جوری که مزه شوری رو تو دهنم حس میکردم..... _بار آخرت باشه بچه جون! رفت بیرون... بلند داد زدم _ماماااااااااااااان . روی تخت دراز کشیده بودم... گریه میکردم... حالم بد بود. بچم کجاستتت؟ یهو ناخداگاه گفتم _جان مامان... نمیدونم چرا حس کردم آرمان صدام میکنه.... الهی بمیرم براش... خدایااااااا . با حسن بعد ۱۰ روز رفتیم آگاهی ‌ _حدود ۸ روز پیش. تو مرز افقانستان یه صدایی شنیده شد ... که به زبان فارسی ایرانی داد زد کمک. بهد هم به زبان انگلیسی گفت کمک. ما حدس میزنیم که ربطی به پرونده پسر شما داشته باشه. این صدا رو گوش کنید. _ککککممممممکککککک Helllllpppppp این صدای پسر شماست.؟ _اره اره اره آرمان منه!آرمانه آرمانه. _ادامش. صدای یه جیزی مثل اینکه داد خفه شده باشه اومد. _اینجا انگار جلوی دهن پسر شما ...بزارید اینجوری بگم بیهوشش کردن.. ما الآن دنبالشیم.پيداش میکنیم.. . فردا صبحش اومدن و بردنم بیرون... هوا سرد بود...خیلیییی. نمیدونم باز میخواستن کجا ببرنم؟... دیوونه شده بودم...دلم برای گیسو جانم تنگ بوده... _کجا میبرین منو؟ _یه جای بهتر. _بخدا خودمو میکشم اگه بخواین بلایی سر گیسو بیارین... _خیلی خب بابا داداشی فداکار ماااا باز بردنم ناف بیابون... بازم چاله و چوله. منصور و دنیا باهامون نیومدن... سوار ماشین شدیم... داشتیم میرفتیم که از پنجره داد کشیدم... _کمممممممکککککککککککک جلو دهنمو گرفتن.. یهو از جلو دوتا ماشین پلیس اومدن.... راننده ماشین و انداخت تو دره... چیزی نشنیدم... . کار هر روزمون رفتن به کلانتری بود.. زنگ زدن بهمون. _بله. _سلام آقای صبوری؟. _بله. _دیشب تو مرز افغانستان برادرزاده تون رو پیدا کردیم! _وو..واقعاااااا؟؟؟ حالش چطوره.. _راستش... الان میارنش همون بیمارستان. همون دیشب انتقالش دادیم ایران. مثل اینکه حالش زیادی خوب نیست.... قطع کردم.. بدو بدو رفتم پیش الهام خانم... _الهام خانممممم _بله _آرمان و پیدا کردن دارن میارنش.اینجا. _الهی همیشه خوش خبر باشی... شروع کرد به گریه کردن از خوشحالی رفتم پیش حسن.. بغلش کردم _حسننننن! آرمان داره میادددد پیداششش کردنننننن واااااای خدااایاااا خیلی خوشحال شد...برق میزد چشماش... رفتم پیش گیسووو _گیسو! آرمان پیدا شد...دارن میارنش... اصن صبر نکردم باز خورد گیسو رو ببینم.. رفتم سمت پذیرش.... حدود ۲۰ دقیقه گذشت که یه آمبولانس اومد.. رفتم سمتش. درو باز کردن... آرمان!‌‌؟؟ کی باهاش اینکارو کرده بود؟... بردنش... الهام خانم اومد ببینتش... تا وضعشو دید... نا امید شد. بردنش اتاق عمل.... به گیسو نگفتیم... _حسن بچمم... _خوب میشه.... . لباس مخصوص رو پوشیدم و رفتم تو اتاق عمل... به چهره مظلومش نگاه کردم.. به سرش ضربه خورده بود. زخم زانوش رو باز کردم و شاخه های جا مونده رو در آوردم... شستشو دادم و دوباره بخیه کردم حدود ۲۰ تا بخیه خورد. سرش هم چاک خورده بود. اون هم پاک کردم و بخیه اش کردم. با باند بستمش‌ زانوش هم پرستارا پانسمان کردن‌ ساعدش ترک خورده بود. مچش چاک خورده بود. سعی کردم درمانش کنم..... حدود ۵ ۶ ساعتی منتظر موندیم... بلاخره دکترش اومد. _حالش خوبه... همه جای بدنش کبوده... سرش شکسته. انگشتش و مچش آسیب دیده. پاش چاک خورده بود که درمان شده بود.. الان هم حالش خوبه.... الهام خانم انگار دنیا رو بهش دادن... خیلی گریه میکرد.... حسن برای اولین بار اشک شوق میریخت... رفتم سمت گیسو.. _گیسو آرمان از اتاق عمل اومد بیرون _مگه عمل شد؟ _وای! سوتی دادم مهم اینه که حالش بهترینه. _کی ببینمش؟ _ما خودمون هنوز ندیدیمش. از اتاقش اومدم بیرون. دیدم آرمان و آوردن بیرون.. الهام خانم میخواست بغلش کنه که پرستارا گفتن باشه برای بعد. الهام خانم منتظر موند... بردنش تو اتاق. همه رفتیم پیشش. حتی اهورا که دکترش بود... بیهوش بود... الهام خانم از کنارش جنب نمی‌خورد... ما هم مجبور شدیم برگردیم خونه... . بلاخره عمرم رو دوباره بهم دادن... من عاشقش شده بودم... از وقتی که چشماش تو چشمام افتاد... حوالی نیمه های شب بود... _نهههههههه! گیسوووووو! نه نزنننننننننننننن تروخدااا دیدم آرمان عرق کرده و کابوس میبینه... کل بیمارستان و گذاشت روسرش... _پرستااااار...پرستااااار. پرستارا اومدن بالا سرش... بهش آرمبخش زدن.. الهی بمیرم برات که حتی تو خواب هم زجر میکشی...
از خواب بلند شد..میلرزید.. دستمو گرفت... چشمای آبیش و بهم دوخت.. _م..مامان. _جان مامان.. بغلش کردم.. ضربان قلبش رو حس میکردم که چقدر تند میزد.... حسن دستش رو نوازش میکرد.... _مامان... منو میبری خونه... من درد دارم..میخوام..بر..م خ..ونه... _میریم فدات شم...میریم... _..گ..ریه ...نکن... انقدر بهم نگاه کرد و اشک ریخت که خوابید... الهی بمیرم براش...! ذره ذره جلو چشمم آب شد... گیسو وضعش بهتر شده بود... مهسو رو خیلی وقت بود ندیدم... از اتاق آرمان اومدم بیرون... رفتم پیش گیسو... _مامان...صدای آرمان بود؟ _آره مادر...حالش خوبه نگران نباش... _ببرینش خونه...اون هیجا جز خونه آرامش نداره‌.. _نمیدونم مادر... تو به اهورا بگو.. _منو کی ترخیص میکنن؟ _فردا... _آرمان چی _نمیدونم عشقم...نمیدونم.. _میشه بغلم کنی؟ رفتم و بغلش کردم... نگرانیش رو حس کردم... _به اهورا بگو بیاد پیشم. _باشه. رفتم تو اتاق اهورا... رو میز خوابش برده بود... آروم صداش زدم _اهورا؟ آقا محمد اهورا..؟ پسرم؟بیدار شو. بیدار شد _جانم _گیسو کارت داره. سریع بلند شد و رفت.. . رفتم تو اتاق گیسو _جانم . _آقا اهورا. میشه آرمان و ترخیص کنید؟ _نه نمیشه خانم.ارمان زخمای زیادی داره.. _اون اگه اینجا بمونه میمیره‌.. اگه بره خونه خوب میشه...من میشناسمش.. _قول میدی ازش مراقبت کنی؟ _حاضرم جونمو پای این قول بزارم.... _پس همیم الان تنظیمش میکنم ببرینش... میدونم کابوس میبینه... کنترلش کن.. _ممنون. میشه منم همین الان ترخیص کنی؟ _باشه. رفت بیرون..آروم سرم دستمو باز کردم. لباس خودمو پوشیدم. رفتم سمت اتاق آرمان... بازم داشت کابوس میدید الهی فداش بشم... مامان هم آروم اشک میریخت... رفتم و آروم سرم دستشو باز کردم... همه جاش کبود بود... آروم لباسشو عوض کردم... اهورا اومد تو _کارای ترخیص انجام شد میتونین ببرینش. _ممنون. _بابا _جان.. آروم بیدارش کردم... هراسان بلند شد _آرمان بریم خونه؟ اومد طرفم... به صورتم دست کشید.. بغلم کرد... _تت‌...تو...زن...ده ایی؟ _آره قربونت برم..سالمم... از رو تخت اومد پایین.. بابا بغلش کرد... هرچی اصرار کرد بابا نزاشت.. رفتیم تو ماشین.. بلاخره از این بیمارستان دل کندم... پشت ماشین دراز کشید... منم کنارش... فقط به من نگاه می‌کرد... _میشه رفتیم خونه باهم حرف بزنیم؟ _آره... هرجای رو دست میزدم یه زخم بود... یه باند دور سرش بسته بود و موهای قشنگش روش ریخته بود... از انگشتاش تا ساعدش باند بسته بود... زانوش که...هیچی... همه جاش زخم بود... بلاخره رسیدیم خونه... بابا بردتش تو اتاقش... اومدم بیرون..تا لباسشو عوض کنه... بعد نیم ساعت گفت بیا تو... رفتم تو... رفته بود حموم تو این وضع؟ یه هودی لش زرد پوشیده بودبا شلوار گشاد ذغالی... بانداش رو از دوباره بستم... آروم رو تختش دراز کشید... روش پتو گزاشتم... _اونجا...ه..هوا ...خیلی...سرد..ب..بود... اگه...حرف..میزدم..کتکم میزدن.... تو خرابه...ب..ودم...پتو ن..داشتم... یه روز..تو افغانستان... دنیا...به..تو فحش..داد... منم...ب..هش کشیده زدم.. با..چوب افتاد ....به ج..ونم...آخ..! آروم اشک می‌ریختم... _هلم داد....و ..س..رم خورد...به...دیوا..ر... _آرمان کشتی منو... _تو...رد..شدن از..مرز...یه غول تشنی پشتم بود...پام...سر..خو..رد...افتادم....پایین... از یه کوهی... این آثار و اوثور برای همونه... محکم بغلش کردم... قلبش تند میزد... یهو دستشو گزاشت رو قلبم... _حالت..؟خوبه؟ _آره... آروم زمزمه کرد... _خداروشکر... دلم برای اشکای بیصداش تیکه تیکه شد... از اتاقش رفتم بیرون... یه چند ساعت مونده بود به اذان... رفتم تو اتاقم.. لباسمو با یه هودی نارنجی و شلوار بگ مشکی عوض کردم.. موهام هم شونه زدم و دم اسبی بستم‌.. روی تختم دراز کشیدم... گوشیمو روشن کردم و به سوگند پیام دادم.. >بی معرفت...نگی کجا بودی؟> ^ببخشید سرم شلوغ بود^ >انقدری که ندونی گیسو رفیقت...تو بیمارستان بستری بود؟> ^چی میگی دیوونه؟ چیشده؟^ >هیچی برا تو دیگه مهم نیست..> ^میگم بگوووووووو^ >آرمان و گروگان گرفته بودن... ۱۱ روز! من هم به خاطر این با این سن کمم نارسایی قلبی گرفتم...> . با پیامی که گیسو داد قلبم ایستاد... آر...آرمان؟...گ..یسو؟ سریع زنگ زدم بهش. _الو _گیسو چیشد!؟ همه‌چی و برام تعریف کرد... اخه اینهمه بلا سر یه دختر و پسر ۲۰ ساله؟ _گیسو الان آرمان چطوره؟ _خوب نیست... یه جای سالم براش نزاشتن... هرشب کابوس...کابوس... بخدا داره دق میده مارو... _الهی بمیرم... . داشتم با سوگند حرف میزدم که که صدای نفس نفس زدن و داد و بیداد کردن آرمان و شنیدم.
پارت ها آمادن. میخوایم تا فردا رمان جديد و شروع کنیم. بعدی ها رو فردا صبح و رمان جديد رو فردا عصر ارسال میشه🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️این استقامت است 🔺 رهبر انقلاب: سالها است که جبهه‌ی دشمن با صدای بلند اعلام میکند که میخواهیم جمهوری اسلامی را به زانو در بیاوریم، رهبری در مقابل میگوید «غلط میکنید»؛ این تکرار نیست؛ این استقامت است. ۱۴۰۲/۱/۱
🕌دعای روز دوم ماه مبارک رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الى مَرْضاتِکَ و جَنّبْنی فیهِ مِن سَخَطِکَ و نَقماتِکَ و وفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین 📿خدایا در این ماه من را به خشنودی‌ ات نزدیک کن ، و از خشم‌ و انتقامت‌ برکنار دار، و به‌ قرائت‌ آیاتت موفق‌ کن ای مهربان ترین مهربانان