•🌿❛
#تلنگر
حتما لازم نیستـــ شیطان شما را بہ یڪ سایت شیطانے وارد ڪند ...
براے او همیڹ ڪه نماز اول وقتتاڹ را بہ وسیله موبایل از شما مےگیرد ڪافیستـــــ !
#نماز_اول_وقت 🤲🏼💛
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
ڪاش اين روزها کسى پيدا میشد و برايمان
قرنطيه در حرم
تنفس در هوای حسين
را تجويز ميکرد ... 🕯🥀
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتویکم✨
#نویسنده_سنا✍
از پارسا دور شدم که گوشیم زنگ خورد،از توی جیب مانتوم درش آوردم که عکس مامان روی صفحهی گوشی نمایان شد،جواب دادم
+سلام مامان
مامان:سلام...چی شد دیدیش؟
+اره
مامان:خب؟
+چی خب؟
مامان:سارا باید به من بگی چی گفتی و چی گفت
+شخصی بود
مامان:اها....پس شخصی بود دیگه؟
خندیدم و گفتم:مامان جان...چیز خاصی نگفتیم،حالا اومدم خونه توضیح میدم
خودمم نمیدونستم میخوام چیو توضیح بدم!
مامان:باشه،زود بیا خونه
+چشم خداحافظ
+خداحافظ
توی ایستگاه اتوبوس نشستم و منتظر به خیابون که حالا دیگه خلوت شده بود خیره شدم،کاش یکی میومد دنبالم؛هم صالح و هم بابا محل کارشون از اینجا دور بود
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم،از اونجایی که میدونستم اتوبوس تا نیم ساعت دیگه نمیاد از جام بلند شدم
هنوز قدم اولو برنداشته بودم که ماشینی برام بوق زد،با فکر اینکه مزاحمه به راهم ادامه دادم که حس کردم یه نفر صدام زد
+ساراخانم!
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم که با چهرهی مهربون پارسا روبهرو شدم
پارسا:میرسونمتون
+ممنون...خودم میرم،میخوام قدم بزنم
پارسا:خب یه روز دیگه قدم بزنید،الان خیابونا خلوتن،خطرداره.بفرمایید
به سمت ماشینش رفتم و گفتم:ممنون
پارسا آروم گفت:خواهش میکنم
روی صندلی عقب نشستم که پارسا بی مقدمه گفت:خب من قبول میکنم
+چیو؟
پارسا از توی آینه نگاهم کرد و گفت:همین که عقد و....
منظورشو فهمیدم و گفتم:اها...خب؟
پارسا:من موافقم،اینجوری هم به نفع منه همـ شما.
خیلی خوشحال شدم،فکر نمیکردم به همین زودی تصمیمشو بگیره
مکث کرد و گفت:فقط امیدوارم زود تموم شه این فیلم مسخره
"مسخره"شـو خیلی آروم گفت ولی من شنیدم،با گوشای خودم شنیدم.اتفاقاتی که برای من خیلی شیرین بود برا اون مسخره بود....خیلی زود خوشحالی که برای موافقت زودش به دست آوردم رو از دست دادم و جاشو با یه بغض کوچیک عوض کردم.
لبخندی زورکی زدم و با بغض گفتم:زود تموم میشه...زود
پارسا با تعجب از توی آینه نگاهم کرد که سرمو به پنجره چسبوندم و چشمامو روی هم فشار دادم که اشکای بیموقعم سرازیر نشن!
داستان من این بود،جلوگیری از اشکای بیموقع،حرفای تلخ شنیدن و لبخند های زورکی زدن،بغض بی موقع و هقهق های شبونه،حالم خوبه های دروغ و تظاهر به خوشحال بودن،نگاههایی که توی نگاهش قفل میشن و نمیشه جداشون کرد...
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتودوم✨
#نویسنده_سنا✍
بغضمو قورت دادم و تو فکرهایی که این چند وقت منو به حال خودم رها نمیکردن فرو رفتم.
با صدای پارسا به خودم اومدم و صاف روی صندلی نشستم
پارسا:ببخشید دیگه، میدونید که نمیشه رفت جلوی در خونتون.......
نگاهی به بیرون انداختم و منظورشو متوجه شدم
+نه نه...مشکلی نیست،تاهمین جاهم زحمت کشیدید
در ماشینو باز کردم و گفتم:خداحافظ
پارسا هم متقابلا جوابمو داد و با سرعت از کنارم رد شد،به رفتنش نگاه کردم تا جایی که دیگه از دیدم خارج شد.
کلید رو از کیفم در اوردم و وارد خونه شدم.
[صبحروزبعـد]
مامان:سارا بهشون چی بگم؟
با غرغر گفتم:بگو....اصلا هرچی شما و بابا بگین دیگه!
بابا:من میگم پارسا و سارا لقمهی دهن هم نیستن
رو کرد به مامانو گفت:خانم جان زنگ بزن بگو: "شرمنده جواب سارا منفیه!"
بی اختیار گفتم:نهههه
بابا و مامان زدن زیر خنده که بابا گفت:از دیروز تاحالا هی حاشیه میری که ما جواب بدیم،خودم جوابو از زبونت کشیدم بیرون
با غرغر گفتم:باباااا
بابا:خانوم زنگ بزن،زنگ بزن بگو شام بیان اینجا،هم دور هم باشیم هم تکلیف این جوونارو مشخص کنیم...
با این حرف بابا دلم میخواست زمین دهن باز کنه برم توش،هنوز باورم نمیشد دارم با پارسا ازدواج میکنم،ازدواج صوری!یه فیلم،به قول پارسا یه فیلم مسخره...
از روی کاناپه بلند شدم که مامان گفت:کجا؟
+اتاقم،درس دارم
مامان سرشو به دوطرف تکون داد و گفت:نخیر،امروزو درس نمیخواد بخونی،بیا کمک من خونه رو تمیز کنیم
با صدای بلندی گفتم:چیییی
مامان:هیس....صداتو بیار پایین،زشته میخوای عروس شی ولی هنوز مثل یه بچه پنج ساله جیغ جیغویی
+مامان
مامان رو کرد به بابا و گفت:دروغ گفتم حاجی؟
بابا:حالا خیلیم جیغ جیغو نیست دخترم،فکر کنم استرس داره!
خجالت کشیدم و مطمئن بودم لپام تاحالا حتما گل انداخته،ولی ای کاش همهی اینا واقعی بود،همهی اینا همراه با عشق و علاقهی دوطرفه،ولی نبود،نیست،نمیشه
نگاهمو سرتاسر خونه چرخوندم و شونه هامو بالا انداختم و رو به مامان به ملایمتی گفتم:خونه تمیز که!
مامان دستشو مشت کرد و جلو دهنش گذاشت و گفت:امشب بله برون توعه سارا!خونه باید برق بزنه!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
مامان دستشو مشت کرد و جلو دهنش گذاشت و گفت:امشب بله برون توعه سارا!خونه باید برق بزنه!
هه...بله برون من،پارسا!
چقد به این لحظات فکر کرده بودم،اصلا فکرشو نمیکردم یه روز با پارسا نقشهی به این مسخرهای بکشیم.الکی الکی داشتم خودمو بدبخت میکردم،نه نه من با پارسا توی هرشرایطی خوشبختم،خوشبخت ترین دختر دنیا!
[شب]
صالح نگاهم کرد و خندید!•_•
+الان چرا خندیدی؟
صالح:چرا اینقدر استرس داری؟
صداشو آورد پایینو گفت:تو که خیلی دوستش داری؟
+حالا یه کاری نکن امشب از زبون تو از مهشید خاستگاری کنماا
صالح:میکنی؟
+بکنم؟
صالح:اره اره....خیلیم خوبه
دستمو زدم رو پیشونیم و با صدای رسایی گفتم:مامان
مامان:چیه؟
+مامان صالح مهشیدو دوست داره
صالح:عه عه....دروغ میگه مامان
مامان خیلی عادی گفت:خودم میدونستم
منو صالح باهم:جدا؟
مامان:اره....من مادرمااا
برام عجیب بود چرا احساس منو نسبت به پارسا ندونسته!یعنی من بچه پرورشگاه بودم؟به فکری که کردم خندیدم و گفتم:خب امشب وقت خوبیه!
مامان:خیلی وقت پیش خاستگاری کردم
صالح:چییی؟
مامان:هیچی!گفتم مهشید مال صالحه،عروسش نکنین
بعد از این حرفش زد زیر خنده که صدای آیفون خونه بلند شد....
صالح:اوووف...سارا دلم برات تنگ میشه
+ها؟
صالح همونطور که به سمت آیفون میرفت گفت:تو داری میری خونه شوهر
زدم زیر خنده که مامان گفت:حالا کو تا بره خونه شوهر!
بیاختیار گفتم:زود میرم
با این حرفم بابا که داشت روزنامه میخوند سرشو بلند کرد و با تعجب نگاهم کرد،مامان هم سری به نشانهی تاسف تکون داد و گفت:عجله داره
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوچهارم✨
#نویسنده_سنا✍
مامان سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت:عجله داره
صالح درو زد و گفت:اومدن
رو کرد به منو گفت:تروخدا زایع بازی در نیار،من پارسا رو میشناسم،نمیخنده نمیخنده وقتیم که میخنده باید از رو زمین جمعش کنی!
چه خصوصیت جالبی داشت،آره دیده بودم همیشه سعی میکرد جلوی خندشو بگیره
زنگ واحدو زدن که بابا گفت:باز کن پشت در نمونن
صالح همونطور که دستگیرهی درو میچرخوند گفت:ای به چشم
بعد از اینکه سلام و احوال پرسی با خانوادهی احمدی تموم شد بابا روبه جمع گفت:اول شام بخوریم یا
عمو اسماعیل نذاشت ادامهی حرفشو بزنه و گفت:به نظرم اول جوونا حرفای آخرشونو بزنن بعد هرچی شما صلاح دونستین
بابا:چشم هرچی شما بگین
رو کرد به منو گفت:هوا بیرون خوبه،برین تو حیاط حرفاتونو بزنید
سرمو انداختم پایینو خیلی آروم گفتم:چشم
با پارسا کنار حوض البته با فاصله نشستم که پارسا گفت:بیچارهها از هیچی خبر ندارن.
و پوزخند تلخی زد!
لبخند تلخی زدم و با دلشوره گفتم:اگه بفهمن چی؟
پارسا به آسمون پرستاره خیره شد و گفت:نمیفهمن،نباید جوری رفتار کنیم که شک کنن
خیلی اروم گفتم:اره
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت که پارسا گفت:چه آسمون پرستاره ای
از لحنش معلوم بود میخواد جو سنگین بینمونو از بین ببره
دوباره خیلی آروم گفتم:اره
پارسا:شما فکر میکردین که یه روز با من ازدواج میکنین؟
بی اختیار گفتم:اره
پارسا با تعجب نگاهشو از آسمون گرفت و توی چشمام خیره شد
پارسا:خیلی عجیبه!
+چی؟
پارسا:همین دیگه...شاید به تنها چیزی که هیچ وقت فکر نکرده بودم این بود که با شما ازدواج کنم!
چه راحت اینارو میگفت،خودش تاحالا به این فکر نکرده بود ولی من هرروز با همین تفکرات چشمامو باز میکردم و با امید اینکه شاید فردا ببینمش و نگاهم کنه میخوابیدم!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوپنجم✨
#نویسنده_سنا✍
دوباره سکوت سنگینی بین منو پارسا حکم فرما بود که پارسا با صدای بلندی گفت:من اصلا نفهمیدم کی شمارو به چشم یه همسر دیدم
داره چی میگه؟
پارسا:اصلا نفهمیدم کی دلمو به شما باختم!
با صدای آرومی گفتم:چی
پارسا:اصلا فکر نمیکردم یه روزی عاشق دوست صمیمیه خواهرم شم!
+معنیه این حرفا چیه؟
پارسا نگاهی به دور و برمون انداخت و گفت:کاش زودتر این هفته میگذشت و شما همسر قانونی من میشدید!
با تعجب و بهت بهش خیره شدم که گفت:همهی اینا واقعیته!همشون دلیه!
بزور دهن باز کردم و گفتم:چی...معنیه این حرفا چیه؟
پارسا:اها...برای اولین باره که دارم ابراز علاقه میکنم،ما تا چند دقیقهی دیگه محرم میشیم،شمام میتونید با من که همسر آیندتونم راحت باشید!
خیلی متعجب بودم،پارسا دقیقا داشت چی میگفت؟یعنی اونم منو دوست داره؟یعنی قرار نیست بعد از چند وقت از هم جدا شیم؟
پارسا نگاهم کرد و گفت:چیزی شده؟
سرمو تند بالا و پایین کردم و گفتم:نه نه...چیزی نشده!
پارسا لبخندی زد و گفت:خوبه!
آروم گفتم:بریم؟
پارسا دوباره نگاهشو به آسمون دوخت و با انگشت اشارهاش یه ستاره پرنور رو نشونم داد
پارسا:اونو میبینید؟خیلی پرنوره
+اره
پارسا:چقد شبیهِ شماست...
دیگه داشتم ذوق مرگ میشدم،الان باید چی میگفتم؟تا چند دقیقهی پیش میگفت من اصلا فکر نمیکردم با شما ازدواج کنم و هی پوزخند میزد،الانم هی داره..........
نکنه معجزه شده؟وااای معجزه،نمردمو یه معجزه رو از نزدیک دیدم.
الان بابت اینکه به من گفته شبیه ستارم باید ازش تشکر کنم؟مثلا بگم شما لطف دارین؟لطف نداره،خودمم خوشگلم!یا مثلا بهش بگم چشماتون خوشگل میبینه؟نه بازم خودم خوشگلم!یا بگم شما شبیه ترین،بازم پررو میشه!اها میگم دستتون درد نکنه،ای بابا کاری نکرده که!
داشتم با خودم کلنجار میرفتم که پارسا گفت:خب بهتر بریم
آروم گفتم:بریم
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوششم✨
#نویسنده_سنا✍
آروم گفتم بریم
به سمت خونه راه افتادیم که....
[پارسا]
بعد از اینکه از رفتن صالح مطمئن شدم،خواستم چیزی بگم که جیغ سارا رفت توی هوا!
با ترس گفتم:چیشد؟
سارا همونجور که به پشت سر من فرار میکرد با صدایی که میلرزید گفت:اون....اونجاس!
+چی؟
سارا:سوسک
با این حرفش زدم زیر خنده،اصلا انتظار همچین چیزیو ازش نذاشتم،هرچند مهشید میگفت تمام خاص بودن دخترا به ترسو بودنشونه!
سارا از پشت سرم اومد بیرون و دست به کمر گفت:دقیقا کجاش خنده داشت؟
همینجور که دلمو گرفته بودم گفتم:اون جیغی که شما زدین از دیدن سوسک هم ترسناک تره
و دوباره زدم زیر خنده،واقعا این دختر خیلی خنده دار بود!
سارا به حالت قهر بودن سرشو برگردوند که بره،خواستم چیزی بگم که فرصت نداد و با صدای بلندی گفت:حرفای ما تموم شد!
+باشه
بعد از اینکه داخل خونه رفتیم آقا کاوه[بابایسارا]گفت:حرفاتون تموم شد؟
سرمو تکون دادم و گفتم:بله،حرفامون تموم شد
صالح خندید و گفت:اونم چی حرفایی!
با این حرفش لبخندی زدم،اگه خودم متوجه حضورش پشت سرمون نمیشدم الان دیگه اینجا منتظر خوندن سیغه نبودیم،و به معنای واقعی لو رفته بودیم!
بابااسماعیل:خب پارسا جان بشین کنار ساراخانوم
قلبم تند تند خودشو به سینم میکوبید،من داشتم چیکار میکردم؟
+چشم
صالح از کنار سارا بلند شد که جاشو گرفتم
بابا شروع کرد به خودندن سیغه محرمیت و من هر لحظه بیشتر از قبل استرس میگرفتم!
وقتی سیغه تموم شد عمو کاوه رو کرد به خاله فاطمه[مامانسارا] و گفت:خانوم جان الان شیرینی خوردن داره
نه من نه سارا مثله عروس دامادای واقعی خوشحال نبودیم و الکی لبخند میزدیم که مثلا خوشحالیم!
بابا:خب بچه ها فردا برن آزمایش و خرید حلقه!
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوهفتم✨
#نویسنده_سنا✍
بابا:خب بچه ها فردا برن آزمایش و خرید حلقه!
زود گفتم:نه
همه با تعجب نگاهم کردن که گفتم:پسفردا میریم آزمایش
صالح خندید و گفت:میترسی؟
+نخیر،فقط نمیخوام سارا خانوم خسته میشن
سارا زود گفت:نه،من خسته نمیشم
صالح نگاهم کرد و گفت:دخترا هیچ وقت از خرید خسته نمیشن،تو کارتو بده دستش تا شب توی بازار میگردونتت!
خودم خرید کردنو دوست داشتم ولی با سارا؟همهی اینا الکیه،زود تموم میشه دیگه!
سارا چشم غرهای به صالح رفت که همه خندیدن...
بالاخره اون شب تموم شد و قرار بر این شد که فردا صبح برم دنبال سارا واسه خرید حلقه،کسی همراهمون نمیومد بخاطر اینکه همه کار داشتن!آخه مگه این لحظه ها چند بار تکرار میشدن که میخواستن ما دوتا تنها بریم؟اینا همش خاطره میشه!
کمی فکر کردم و پیش خودم گفتم:یه خاطرهی بد!
[صبحروزبعد]
+مامان من رفتم
مامان:مواظب خودتون باشین
+چشم
کفشامو پوشیدم و گفتم:خدانگهدر
مامان:به سلامت
سوار ماشین شدم رفتم دنبال سارا
وقتی رسیدم در خونشون اساماس دادم که بیاد پایین...
روبهروی در خونشون منتظر توی ماشین نشسته بودم که سارا بعد از دوسه دقیقه از در خونه اومد بیرون،میخواستم بوق بزنم که حضور کسی که به طرفش میرفت توجهمو به خودش جلب کرد...
از ماشین پیاده شدم و به سمتشون قدم برداشتم
سلام کردم که سارا چشمای اشکیشو به چشمای نگرانم دوخت و آروم سلام کرد
دانیال:به به...میبینم بچه مثبت هم اینجاست!
هیچی نگفتم که سارا بدون توجه به دانیال گفت:بریم؟
+اره بریم
راه افتادیم به سمت ماشین که دانیال چادر سارا رو کشید و گفت:نمیدونستم با دخترا میچرخی!
پوزخندی زدم و گفتم:زنمه!
دانیال ناباور گفت:نیست
دست سارارو گرفتم توی دستمو گفتم:ساراخانوم زنه منه!
رو کردم به سارا و گفتم:بریم
سارا سرشو تند تند تکون داد و همراهم اومد
در ماشینو باز نکرده بودم که دانیال با صدای بلندی گفت:گفته بودم تا چیزیو که میخوام بدست نیارم دست بردار نیستم،نگفته بودم؟
پوزخندی زدم که حرصش در اومد و گفتم:این فرق داره
دانیال با لحجهی انگلیسیش گفت:اونوقت چه فرقی داره؟
+فرقش اینه که الان ما داریم میریم خرید حلقه،شمام دیگه الکی جوش نزن واسه پوستت خوب نیست پسر!
سوار ماشین شدیم و بی توجه به داد و هوار های دانیال که تهدیدمون میکرد با سرعت از کنارش رد شدیم...
بعد از چند دقیقه گفتم:چقدر سمجه این پسر
سارا چیزی نگفت...
نگاهش کردم که نگاهم کرد،چشماش پراز اشک بود...نمیدونم چرا وقتی اشکاشو دیدم حس کردم قلبم الاناست که از کار بیوفته"!
سارا:ببخشید
لبخندی زدم و گفتم:چرا؟شما که کاری نکردین!قرار بود پشت هم باشیم دیگه!
سارا نگاه پرغمشو ازم گرفت و به روبهرو دوخت...
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتوهشتم✨
#نویسنده_سنا✍
سارا نگاه پرغمشو ازم گرفت و به روبهرو دوخت...
سکوه بدی توی ماشین حکم فرما بود،سارا سرشو به پنجره چسبونده بود و با گوشهی چادرش بازی میکرد...
+میگم ساراخانوم
سارا بدون اینکه تکونی بخوره گفت:بله؟
نمیدونستم چی بگم،فقط میخواستم دربارهی یه چیزی باهاش صحبت کنم...
+هیچی
سارا نگاهم کرد ولی نمیتونستم نگاهش کنم
چند دقیقه گذشت ولی نگاه سنگین سارا رو روی خودم حس میکردم،سرعتمو کم کردم و نگاهش کردم.صورتش خیس بود،خیسه خیس!
آروم گفتم:چی شده؟چرا گریه میکنین؟
انگار دنبال این بود که همین حرفو بشنوه و بزنه زیر گریه،کنار خیابون ماشینو متوقف کردم و گفتم:چرا؟
سارا چیزی نمیگفت فقط با دستاش جلوی صورتشو گرفته بود و هقهق میکرد...!
دیگه نتونستم تحمل کنم و دستاشو از جلوی صورتش کنار زدم
تو چشماش زل زدم و گفتم:چرا؟چرا تو گریه میکنی؟بخاطر دانیال؟
سارا:دانیال....دانیال گفت
ادامهی حرفشو نزد و بدتر از قبل اشک ریخت،دستامو جلو بردم و روی صورتش کشیدم...
همینجور که اشکاشو پاک میکردم گفتم:میشه دیگه گریه نکنی؟اون هرچی میخواد بگه،بگه؛میتونه کاری کنه؟هوم؟
سارا سرشو به علامت منفی تکون داد و نفس عمیقی کشید...
ماشینو روشن کردم و چند متر اونطرف تر کنار آبمیوه فروشی نگه داشتم
+چی میخورین؟
اصلا نفهمیدم اون لحظه چی شد...چند دقیقه پیش بهش گفتم "تو" الان دارم میگم"شما"حرفام دست خودم نبود...
سارا مکث کرد و گفت:ممنون چیزی نمیخورم
+پس برا خودم میخرم
از ماشین پیاده شدم و به سمت آبمیوه فروشی قدم برداشتم...
#ادامه_دارد...
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_شصتونهم✨
#نویسنده_سنا✍
از ماشین پیاده شدم و به سمت آبمیوه فروشی قدم برداشتم....
برای خودم آب هویج و برای سارا آب انار خریدم،نمیدونم دوست داشت یا نه،ولی باید یچیزی میخورد دیگه،دولیتر اشک ریخت.
سوار ماشین شدم و گفتم:آب انار ماله شما!
سارا نگاهی به آب انار توی دستم انداخت و گفت:ممنون میل ندارم
دستمو بردم جلوی صورتش و گفتم:برای شما خریدم!
سارا:نمیتونم....بخشید
+چرا؟دوست ندارین؟
سارا:چرا چرا...دوست دارم
+پس چرا نمیخورین؟
سارا:نمیخورم دیگه
+باشه،منم نمیخورم
سارا دستاشو توی هوا تکون داد و گفت:نه نه...شما بخورین من نمیتونم بخورم
با آرامش پرسیدم:خب چرا نمیتونین؟
+هیچی
دستشو آورد جلو و آب انارو از دستم گرفت،اروم گفت:ممنون
بهش زل زدم و گفتم:خب؟
سارا:چی؟
+بخورین دیگه!
سارا:چشم شما بخورین
+باشه
شروع کردم به خوردن آب هویجم که از گوشهی چشمم دیدم سارا هم داره آب انارشو میخوره،چرا اینقدر تعارف میکرد؟اب انار بود سم که نبود!
بعد از نوشیدن آبمیوه ماشینو راه انداختم و به سمت مغازهی دوست بابا راه افتادم...
سارا همینجور که در ماشینو باز میکرد گفت:اینه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره،همینه
با سارا وارد مغازه شدیم.بعد از اینکه سلام احوال پرسی با حاج احمد[صاحبمغازه]تموم شد حاجی گفت:خب،دخترم تو چطور حلقه ای دوست داری؟ظریف خوبه؟
به سارا نگاهی انداختم که در یک قدمی من ایستاده بود و باذوق به حلقه های توی ویترین نگاه میکرد،چقدر قیافهاش از نیمرخ زیباتر بود!
سارا با لبخند به من نگاهی انداخت و گفت:شما نظرتون چیه؟
حاجی نذاشت حرف بزنم و گفت:دخترم از همین الان با شوهرت راحت باش،"شما"چـیه؟
سارا سرشو با خجالت انداخت پایین،خندم گرفته بود چقد خجالتی بودن بهش میومد!
رو به سارا گفتم:ساراجان هرچی شما بگی نظر منم هست
همهی این پسوند هایی که بعد اسمش میذاشتم از روی اجبار بود،بخاطر اینکه کسی شک نکنه...
سارا دستشو گذاشت روی حلقهی ظریفی که خوشگل بود،البته نظر من خیلی مهم نبود،به هرحال عروس اون بود!
با لبخند گفتم:اره این خیلی قشنگه،بپوشش
سارا سرشو به علامت باشه تکون داد و حلقهرو دستش کرد،واقعا خیلی به دستای ظریف و دخترونش میومد.سلیقهاش خوب بود،خیلی خوب...!!!
+عالیه!
بعد از اینکه پول حلقه هارو حساب کردم از مغازه بیرون اومدیم که سارا گفت:ببخشید فکر نمیکردم اینقدر گرون باشه
خندیدم و گفتم:نه بابا...آدم یه بار ازدواج میکنه!
سارا با تعجب نگاهم کرد که گفتم:منظورم شما نبود،خودمو گفتم
سارا لبخندی زد که فهمیدم مصنوعیه ازونایی که خودم زیاد میزنم تا دل اطرافیانم نشکنه!
سارا:به هرحال ممنون
+خواهش میکنم!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR