eitaa logo
درونِ ماه
313 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
365 ویدیو
26 فایل
بسم‌‌‌ او..! ماجرای ماهِ آواره‌ی آسمان . 🌙 شروط:: @Sharayet99 ناشناس‌جانا:: @ZEHNIJAT
مشاهده در ایتا
دانلود
📚: 🖤 ✍ میتونستم نگاه های پارسا رو روی خودم درک کنم،تا جایی که به من دید نداشته باشه تندتند قدم برمیداشتم.... گوشیمو از کیفم در‌آوردم و به مهشید زنگ زدم مهشید زود جواب داد +کجایی مهشید؟ مهشید:من ایستگاه اتوبوس +منم میام الان مهشید:باشه منتظرم گوشیو قطع کردم و به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشتم... ‌ با مهشید منتظر به کسی که بین برگه‌های ازمایش دنبال برگه‌ی‌آزمایشم میگشت نگاه میکردیم یهو خانومه کاغذی به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید مهشید برگه رو گرفت و با ذوق نگاهی بهش انداخت... یهو بغلم کرد +مثبته؟ مهشید:اره سارا! بعد با ذوق ادامه داد:وای داری مامان میشی از خوشحالی صورتم از اشک خیس شده بود مهشید از بغلم بیرون اومد وگفت:خوشبحالمون! سرمو تکون دادم و اشکامو تند‌تند پاک کردم مهشید:بریم به پارسا بگیم؟مطمئنم از خوشحالی خودشو میکشه!پارسا اگه بفهمه داره بابا میشه بال درمیاره! دوباره دستاشو با ذوق بهم کوبید و ادامه داد:وااااااای...سارا باورم نمیشه!دلم میخواد پرواز کنم از طرفی دوست داشتم از خوشحالی فریاد بزنم و از طرفی بخاطر حرف‌های مهشید بخندم!شاید اون بیشتر از من خوشحال شده بود.... نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خودم بهش میگم! مهشید:وای سارا؛پارسا خیلی خوشحال میشه،دیدی چطور بچه‌های دوست‌ و فامیل و با مهرومحبت بغل میکنه؟دیدی وقتی تلویزیون از بچه‌های کوچیک چیزی پخش میکنه پارسا با ذوق بهشون نگاه میکنه و هی قربون‌صدقشون میره؟حالا فکر کن بچه‌ی خودتونو چقدر دوست داره! چه زیبا!بچه‌ی منو پارسا یهو خندید و گفت:اینقدر بغلش میکنه که خوشگل‌ عمه‌رو لِه میکنه! خندیدم و سکوت کردم... اینقدر خوشحال بودم که ممکن بود یهو جیغ بزنم و بگم"خدایا شکرت"!! .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ تا رسیدن به خونه ، مهشید همش درباره‌ی بچه‌های کوچیک صحبت میکرد و به معنی‌ واقعی داشت میزد توی ذوقم... در خونه‌رو باز کردم و وارد خونه شدم... ‌ برق‌هارو روشن کردم و بعد از شستن دست‌هام به سمت آشپزخونه قدم برداشتم...‌ برای ناهار قرمه‌سبزی درست کردم؛پارسا عاشق قورمه سبزی بود و این تنها غذایی بود که مستونستم خیلی خوب درستش کنم... با صدای زنگ خونه از آشپزخونه بیرون اومدم و در رو برای پارسا باز کردم... پارسا همینکه وارد خونه شد در آغوشم کشید و چند بار نفس عمیقی کشید،بوسه‌ی کوتاهی از پیشونیم خورد و ازم جدا شد ‌ پارسا:سلام بانوجانم مثل خودش با لبخند گفتم:سلام آقای خونم! ‌ پارسا چند بار نفس عمیق کشید و گفت:به به...عجب منو هوایی کردی تو! بازم با لبخند گفتم:تا بری لباساتو عوض کنی غذارو میکشم پارسا کیف‌چرم‌ قهوه‌ایشو روی کاناپه گذاشت ‌ پارسا:الان میام سرمو تکون دادم و وارد آشپزخونه شدم ‌ میز ناهارخوری دونفره‌ی کوچیکمون رو آماده کردم و برای خودم و پارسا غذا کشیدم... منتظر پارسا روی صندلی نشستم و به دستام خیره شدم... ‌ روبه‌روی تلویزیون نشسته بود و با دقت به حرف‌های گوینده‌ی اخبار گوش میداد کنارش نشستم و به نیم‌رخ جذابش خیره شدم،میدونستم خیلی خسته‌ست ولی مثل همیشه بخاطر اینکه من احساس تنهایی نکنم استراحت نمیکرد و تمام وقت‌هایی که در خونه بود رو با من سپری میکرد؛گاهی با آشپزی کردن،گاهی با بازی کردن،گاهی با تماشت کردن سریال یا فیلم،گاهی با گرفتن یه جشن کوچیک دونفره،گاهی....... روی کاناپه دراز کشیدم و سرمو روی پاهاش گذاشتم... پارسا نیم نگاهی به من انداخت و دوباره به تلویزیون خیره شد بعد از اینکه اخبار تموم شد کانال رو عوض کرد و گفت:خسته‌ای؟ +نه پارسا دستشو بین موهام کرد و آروم سرمو نوازش کرد پارسا:میشه یه قول به من بدی؟ +هرچی باشه قبول میکنم پارسا:موهاتو هیچ وقت کوتاه نکن! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:چشم....قول پارسا با لبخندی که بر لب داشت گفت:ممنون چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت که گفتم:راستی یچیزی پارسا همینطور که بیشتر توجهشو به تلویزیون داده بود گفت:چی؟ +داری بابا میشی پارسا:اها میدونستم چون حواسش به من نیست اینطور با این موضوع برخورد کرده... بعد از حدودا ده ثانیه با صدای نسبتا بلندی گفت:چییییییییی شونه‌هامو بالا انداختم و گفتم:هیچی پارسا:نه نه!یه بار دیگه بگو چی گفتی +نمیگم پارسا:بگو سارا...چی گفتی؟ ابروهامو بالا پروندم و گفتم:نمیگم پارسا:بگو دیگه .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ +نچ ‌ پارسا با صدای نسبتا بلندی گفت:کی داره بابا میشه؟ پس فهمیده بود...فقط شک داشت! ‌ سرجام نشستم و با لبخند بهش خیره شدم... پارسا با چشم‌های پراز سوال بهم چشم دوخته بود ‌ دستامو گرفت و گفت:میشه بگی سارا؟ خیلی خوشحال بودم،طوری که ممکن بود از خوشحالی بال دربیارم و پرواز کنم اما اگه میخواستم نقشم درست پیش بره باید ظاهر خودمو حفظ میکردم ‌ شونه هامو بالا انداختم و سعی کردم با حالت بی‌خیالی بگم:گفتم داری باباااااا میشیییییی از عمد "باباااااا میشییییی" رو کشیدم... ‌ پارسا خیلی جدی گفت:میدونی که اگه بدونم داری شوخی میکنی خیلی از دستت ناراحت میشم؟ سرمو به علامت"اره"تکون دادم و گفتم:میدونم پارسا:خب راستشو بگو دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با ذوق گفتم:پارسا داریم مامان بابا میشیم!بخدا راست میگم؛امروز با مهشید رفتیم آزمایشگاه،مطمئن شدم! ‌ پارسا با شک و بهت سرشو تکون داد و گفت:بابا؟مامان؟ما دوتا؟ +اره اره...! ‌ پارسا با چشمای اشکی با دستاش دور صورتمو قاب گرفت و یهو بغلم کرد،با صدای ضعیفی گفت:خیلی خوشحالم کردی ‌ سعی کردم گریه نکنم؛هرچند این اشک‌هایی که از گونه‌ی پارسا سر میخورن همش بخاطر شوق و ذوقی از جانب خبر خوبی بود که من بهش دادم...‌ نفهمید چقدر گذشت... پارسا اشکاشو پاک کرد و با صدایی که میلرزید گفت:بهترین خبری بود که شنیدم! چشمامو بازو بسته کردم و باولبخند گفتم:منم همنیطور! پارسا:باید جشن بگیریم! +جشن؟ پارسا گونمو کشید و گفت:اره،یه جشن کوچولو سه نفره! خدابخیر کنه...هنوز هیچی نشده شدیم سه نفر! خندید و سرشو تکون داد،انگار از حالت متفکرانه‌ای که به خودم گرفته بودم فهمیده بود به چی فکر میکنم! پارسا از کنارم بلند شد و گفت:پاشو بریم با تعجب گفتم:کجا؟ پارسا چشمکی زد و گفت:بریم یجا که خودمونو خالی کنیم! +کجا؟کجا خودمونو خالی کنیم؟ پارسا چشمکی زد و گفت:نمیگم ..... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ +بگو دیگه پارسا همینطور که به سمت کمدلباس‌‌هامون میرفت گفت:میریم کوه! با تعجب گفتم:کوه؟ پارسا پیرهنشو عوض کرد و گفت:بله! روی قله‌ی کوه ایستادیم و منتظر به پارسا نگاه کردم؛حدودا تمام شهرو میدیدم....زیرپامون! پارسا:خب شروع میکنم با تعجب نگاهش کردم،میخواد چیو شروع کنه؟ توی افکار خودم غرق بودم که یهو پارسا با صدای خیلی بلندی گفت:خدایا شکرت! منظورشو از "شروع میکنم" فهمیدم... پارسا بازم با صدای بلندی فریاد کشید وگفت:چون سارا رو دارم شکرت! لبخندی زدم و سویشرتمو بیشتر دور خودم پیچیدم پارسا بازم با صدای بلندی فریاد کشید:چون سالمه شکرت! از دیدن پارسا توی این موقعیت خندیدم...موهای خوش‌فرمش توی صورتش ریخته بودند و باد اون‌هارو جابه‌جا میکرد پارسا نگاهم کرد و گفت:تو نمیخوای خداروشکر کنی؟نمیخوای بابت نعمتی که بهت داده شکرش کنی؟ یکم ازش فاصله گرفتم و سعی کردم با صدای بلندی بگم:خدایا شکرت بعد با صدای آرومی گفتم:بابت همه‌چیز! پارسا خندید و همونجا نشست... به سمتش رفتم و کنارش نشستم... پارسا دستاشو دور شونه‌هام حلقه کرد و با خنده گفت:هنوز خالی نشدم!دلم میخواد از خوشحالی جیغ بکشم! ‌ خندیدم و سرمو روی شونش گذاشتم پارسا ادامه داد:خوشبختی ما دیگه دو برابر شد! +اره پارسا نگاهی به اطراف انداخت و گفت:سردته؟ +یکم پارسا:من گرممه! ‌ دستشو از دور شونه‌هام جدا کرد و لباس گرمشو از تنش جدا کرد؛اونو روی شونه‌هام انداخت و با لبخند گفت:سرما میخوری مامان کوچولو! بیشتر از اینکه پسوند"مامان‌کوچولو"رو برام استفاده کرده خوشحال شم؛نگران این شدم که نکنه سرمابخوره! +پارسا اذیت نکن،بپوشش پارسا ابروهاشو بالا انداخت و گفت:اسمشو چی بذاریم؟ ‌ با تعجب نگاهش کردم... پارسا ادامه داد:اگه دختر بود من انتخاب میکنم؛اگه پسر بود تو انتخاب کن،باشه؟ سرمو تکون دادم و گقتم:باشه .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ پارسا هی میخندید و درباره‌ی بچه صحبت میکرد...هی میگفت "کی براش لباس بخریم؟" "کی به مامان و بابا بگیم؟" "چند روز بریم مسافرت؟" "دیگه به خودت فشار نیار..." کم‌کم هوا سردتر میشد و بااینکه لباس پارسا هم دورم حصار شده بود از سرما دندان‌هام میلرزیدن! +بریم؟ ‌ پارسا نگاهی به من که مطمئن بودم از سرما نوک‌بینیم قرمز شده نگاهی انداخت و گفت:بریم ‌ ‌ همینطور که لباس‌های خودم و پارسا رو داخل ماشین لباسشویی می‌انداختم پارسا سبد رو از دستم گرفت و با اخم کوچیکی گفت:گفتم سنگین بلند نکن از چند ماه پیش که فهمیده بود باردارم نمیذاشت دست به سیاه‌و سفید بزنم...از این کاراش خوشم نمیومد و یکم روی اعصابم بود؛اصلا حوصله‌ی قهر و دعوا رو نداشتم با لحن بچه‌گونه‌ای گفتم:پارسایی؟ پارسا همینطور که با اخم دکمه‌ی روشن شدن ماشین لباسشویی رو میزد گفت:بله؟ +هنوز خیلی مونده تا اون روز؛چرا اینکار میکنی؟ ‌ پارسا:چیکار میکنم؟نباید به خودت فشار بیاری سارا جان! صدامو کمی بالا بردم و گفتم:من دوست دارم لباساتو بشورم؛گفتی با دست نشور گفتم چشم،دیگه این که چیزی نیست...یه دقیقه میندازمشون داخل ماشین لباس‌شویی! پارسا سرشو تکون داد و بدون هیچ حرفی از آشپزخونه خارج شد.دنبالش رفتم +با تو دارم حرف میزنم ‌ پارسا روی کاناپه نشست و گفت:شنیدم ‌ دست به سینه روبه‌روش ایستادم و گفتم:خب؟ پارسا شکلاتی از روی میز برداشت و خیلی خنثی گفت:چی خب؟ با حرص گفتم:من حوصله‌ی این بازیا رو ندارم!تو حتی نمیذاری تنهایی برات غذا بپزم! پارسا:من نمیذارم؟تو که همش پای گازی! +اره تو نمیذاری! مکث کردم و ادامه دادم:بخدا من دوست دارم برات غذا درست کنم... دوست دارم خودم لباس‌هاتو با دست بشورم دوست دارم خودم کفشاتو واکس بزنم دوست دارم خودم برم واسه خونه خرید کنم! دوست دارم مثل همیشه شب‌ها بریم پارک چند ساعت قدم بزنیم! دوست دارم به اون روزایی برگردم که از این قانون‌ها برام نذاشته بودی! ..... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ کم کم داشتم گریه میشدم که پارسا با مهربونی گفت:اصلا هرکار دوست داری بکن،فقط زیاد به خودت فشار نیار اشکام راه خودشونو پیدا کردن و زدم زیر گریه! پارسا:چرا دیگه گریه میکنی؟ کنارش نشستم و گفتم:خسته شدم پارسا پارسا دستامو گرفت و با بی‌تفاوتی توی چشمام زل زد... ‌ پارسا:زود میگذره...فقط چهار ماه دیگه مونده! همینجور که حرفشو شنیدم زدم زیر خنده! پارسا با تعجب گفت:چی شد؟چرا میخندی؟ ‌ همینجور که میخندیدم گفتم:هیچی پارسا یکم قلقلکم داد که از خنده روده‌بر شدم! همینجور که دستشو پس میزدم گفتم:بسه بسه! پارسا خندید و گفت:دیگه گریه نکن مامان‌ چاقالو! با تعجب صاف سرجام نشستم و گفتم:من چاقالو‌ام؟ پارسا پاهاشو روی هم انداخت و گفت:حالا که خوب نگاه میکنم میبینم زشت‌تر هم شدی! با حرص فریاد زدم:چیییییی...خودتی پسره‌ی پرو و زشت! از جام بلند شدم و به سمت اتاقی که قرار بود برای بچه‌ باشه قدم برداشتم... پارسا پشت سرم اومد و با خنده گفت:شوخی کردم! +من جدی گفتم؛ پارسا:پسره‌ی پرو و زشت رو؟ روی صندلی نشستم و گفتم:اره پارسا روی زمین کنار پام نشست و گفت:خب اگه اینجوره منم راست گفتم بعد خیلی جدی شد و ادامه داد:هم خیلی چاق شدی هم زشت‌تر...اگه الان اینقدر چاق شدی چهار ماه دیگه فکر کنم مثل پاندای کونگ‌فوکار میشی! زد زیر خنده و دوباره گفت:زشت بودی قبلا دیگه الان زشت تر شدی...خداکنه از این بدتر نشی با عصبانیت زل زده بودم دلم میخواست دوباره گریه کنم! داشت منو اذیت میکرد،چطور دلش میومد؟ .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ پارسا که دید مثل مجسمه همینطور با عصبانیت بهش نگاه میکنم دستاشو به نشونه‌ی تسلیم بالا آورد و گفت:خدا رحم کنه؛شوخی کردم بخدا با دندون های به هم قفل شده گفتم:چرا دوباره اذیتم کردی؟مگه من چیکارت کردم؟حتما دیگه دوستم نداری!باشه منم دیگه دوستت ندارم اصلا نمیفهمیدم دارم چی میگم؛فقط چرتوپرتایی که سر زبونم میومدن رو بلند میگفتم! پارسا از روی زمین بلند شد و گفت:حالت خوبه؟من شوخی کردم عزیزم،دروغ گفتم اصلا! نفس عمیقی کشیدم و با عصبانیت گفتم:من دیگه نمیخوام از این شوخی‌های مسخره باهام کنی! پارسا با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفت:چشم چشم پارسا خیلی نگران شده بود؛خیلی!میتونستم نگرانی رو توی چشماش به صورت واضح ببینم،مثل اونروز که توی مشهد قلبم درد گرفت...اونروز متوجه‌ی معنی نگاهاش نمیشدم ولی حالا خوب معنی هر نگاهشو میفهمم! پارسا:میخوای آب بیارم؟ سرمو به نشونه‌ی "نه" بالا و پایین کردم و گفتم:من میخوام بخوابم...خیلی خستم. پارسا سرشو تکون داد و گفت:خوب بخوابی همینطور که از در اتاق بیرون میرفت یهو چرخید سمتم و با حالت متفکرانه‌ای گفت:راستی! +بله؟ پارسا:یادم رفت بگم هر روز خوشگل تر میشی!قدر خودتو بدون وقتی این حرفو زد لبخندی زدم و از روی صندلی بلند شدم... پارسای من مهربون‌تر از اون‌چیزیه که فکرشو میکردم...وقتی یه شوخی میکنه آخرش خودش،خودشو لو میده؛نگران میشه و حرفاشو پس میگیره! آروم خندیدم و باز هم متوجه‌ی وابستگی خودم به کسی که بهش دلبسته بودم شدم!هنوز چند ثانیه نگذشته بود که از اتاق بیرون رفته بود ولی من دلتنگش شده بودم! .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ با صدای اذان مغرب چشمامو باز کردم...خونه توی سکوت غرق شده بود!هیچ صدای از بیرون اتاق نمیومد؛فکر کردم شاید پارسا رفته بیرونی جایی.. از جام بلند شدم و به سمت در قدم برداشتم تلویزیون روشن بود ولی صداش قطع! نزدیک تر رفتم که پارسا رو روی کاناپه دیدم،مثل همیشه خیلی آروم خوابیده بود و موهاش توی صورتش ریخته بودند! ‌ آروم نزدیکش شدم و کنارش روی زمین نشستم... توی موهاش فوت کردم... ‌ با دست آروم مرتبشون کردم و دوباره بهمشون ریختم،مثل وقتی که نامزد بودیم! لبخندی زدم و دوباره به صورتش خیره شدم... اذان که تموم شد آروم گفتم:پارسا؟پاشو اذان گفتن! پارسا دستشو روی چشماش گذاشت و چیزی نگفت +پارسا نمازت قضا میشه ها ‌ چی گفتم؟!هنوز کو تا قضا شدن نمازش! پارسا مثل برق گرفته ها از خواب پرید و گفت:ساعت چنده؟ خندیدم و روی مبل نشستم +الان تازه اذان گفتن،دیدم بیدار نمیشی اینطور گفتم! ‌ پارسا دستی به موهاش کشید و گفت:کار خوبی کردی....باید نمازمو اول وقت بخونم،مزه‌اش به همینه سرمو تکون دادم و از جام بلند شدم... پارسا این چند روز رفتارش یکم عوض شده بود! توی خودش بود... کم میخندید... نگاهش یجوری بود... بیشتر توجهشو به من داده بود،بیشتر از قبل! شاید همه‌ی اینا الکین،شاید توهم زدم...شاید بخاطر شرایطم اینجور فکر میکنم! پارسا وضو گرفت و به سمت حوله‌ی خودش قدم برداشت،همینجور که صورتشو خشک میکرد بهش زل زده بودم... اینقدر چهره‌ی متین و آرومی داشت که هنوز برام مزه‌ی تازگی داشت و دلم میخواست یه دل سیر نگاهش کنم!! .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ از زیر قرآن ردش کردم و با لبخند روبهش گفتم:مراقب خودت باش...میدونی که نفسام به نفسات بنده؟ پارسا لبخندی زد و گفت:توهم مراقب خودت باش،مراقب دختر خوشگل بابا هم باشی مامان کوچولو! چشمامو روی هم فشار دادم و گفتم:چشم پارسا:ببینه کربلا! نگاهی به آسانسور که دیگه به طبقه‌ی ما اومده بود انداخت و گفت:مراقب خودت و بچمون باش! متعجب شدم ولی بازم گفتم:چشم پارسا لبخندی زد و بوسه‌ای روی پیشونیم نشوند... پارسا:خب من باید برم؛ مکث کرد و گفت:خداحافظ سارام! ‌ دستمو به دیوار تکیه دادم و با لبخندی که سعی در آن بودم که نگرانیمو بپوشونم گفتم:به سلامت... داشت وارد آسانسور میشد که گفتم:راستی! پارسا ایستاد و نگاهم کرد،سرشو به علامت"چی؟" تکون داد ‌ +وقتی خواستی برگردی یه پاکت شیر هم بخر پارسا ابروهاشو بالا پروند پارسا:تا نگی دوستت دارم نمیخرم! ‌ +نمیگم پارسا:نمیخرم پس! +بخر اذیت نکن دیگه! پارسا:میدونی از کی به من نگفتی دوستت دارم؟ یکم فکر کردم و گفتم:یک ساعت پیش! ‌ خندیدم که پارسا خیلی جدی گفت:الانم باید بگی..اون ماله یک ساعت پیش بود! سرمو کج کردم و با لحن بچگونه‌ای گفتم:دوستت دارم بابایی‌ ‌ پارسا ابروهاشو بالا پروند و گفت:منم دوستت دارم دختر خوشگلم...ولی یچیزی هست اونم اینکه من میخوام از مامانت بشنوم دوستت دارم رو! +مامانش نمیگه بهت!اصلا نخواستم،برو! پارسا سری تکون داد و گفت:خدانگهدار در لحظات آخر که داشت سوار آسانسور میشد با صدای نسبتا بلندی گفتم:عاشقتم! پارسا برگشت سمتم و گفت:منم عاشقتم‌! در آسانسور بسته شد وپارسا رفت... بعد از خوندن آیت‌الکرسی در واحد رو بستم و روی کاناپه‌ی جلوی تلویزیون نشستم... امروز هم مثل خیلی از روزهای دیگه پارسا ماموریت داشت،اما این یکی،کمی اونو پریشون کرده بود...منم طاقت دیدن پارسا رو با این وضع نداشتم... ‌ هی به خودم میگفتم"سارا،پارسا تا دوسه ساعت دیگه ور دله خودته!الکی نگران نباش دختر!" .... ➣@CHERA_CHADOR
📚: 🖤 ✍ اما مگه میشد به فکر اون چشمای زیبا و مشکی نبود؟ مگه میشد دست از این نگرانی ها کشید؟ مگه میشد تصور کرد پارسا دیگه کنارم وجود نداره؟ نفس عمیقی کشیدم و سرمو بین دستام گذاشتم،امروز که بعد از نماز پارسا موهامو میبافت هی میگفت"سارا به خودت زیاد فشار نیار؛هرچی مامان فاطمه گفتن گوش کن؛و......" اینقدر توصیه کرد که خودش آخرش گفت:ببخشید پرحرفی کردم،ولی هیچ وقت حرفامو یادت نره‌! ‌ تصمیم گرفتم که برم پایین پیش مهشید،شاید با حرف زدن با اون یکم آروم میشدم! ‌تا خواستم از جام بلند شم یهو یادم اومد اون امروز دانشگاست و خیلی خورد توی حالم! از عصبانیت مشتی به مبل کوبوندم و گفتم:چرا رفت دانشگاه؟ هرکار کردم که به پارسا و حرفاش فکر نکنم نشد که نشد؛ این نمیتونه یکم از ذهن من دور شه! عجب عاشقش شدمااااا تصمیم گرفتم مثل همیشه که تنها بودم یا نمیتونستم نگرانیه خودمو کنترل کنم بخوابم"" کم‌کم خواب سراغ چشمام اومد... با صدای در که انگار کسی به در خونه میکوبید از خواب پریدم...نگاهی به ساعت انداختم! از تعجب چشمام چهارتا شد! چهار ساعت بود که خوابیده بودم،فارغ از دنیای پیرامونم؛ همنیجور که با غرغر به سمت در میرفتم گفتم:این چه طرز در زدنه آخه؟پارسا چرا اینجوری میکنی؟مگه کسی افتاده دنبالت؟ در خونه رو باز کردم که با مهدی،صالح و مهشید روبه‌رو شدم... چشمای مهشید خیسه خیس بود! آروم به سمتش رفتم و دستامو باز کردم +چی شده عزیزم؟ مهشید همینطور که چادرشو روی صورتش میکشید گفت:سارا با صدای بلندی گریه کرد،سُر خورد و روی زمین نشست با تعجب به مهدی و صالح که با بغض نگاهم میکردند گفتم:چی شده؟چرا اینجوری هستین شما؟کسی طوریش شده؟ مهدی دستشو روی چشماش گذاشت و زد زیر گریه! کم‌کم داشتم نگران میشدم...نکنه پارسای من چیزیش شده باشه؟ نگاهی به راه پله‌ ها انداختم و گفتم:پارسا کجاست؟قرار بود بیاد یکی دوساعت پیش! صالح خواست چیزی بگه که صدای جیغ مامان نفیسه تمام ساختمات رو دربر گرفت! مامان‌نفیسه همینطور که گریه میکرد تند به سمتم اومد و گفت:اینا دروغ میگن،پارسا زندس! پیش خودم گفتم"مگه قرار بود بمیره؟" همین حرفمو بازگو کردم +مامانی چی میگین؟پارسا الان خودش میاد از جلوی در کنار رفتم و گفتم:بفرمایید داخل! مامان روی زمین کنار مهشید که بلندبلند گریه میکرد نشست و دستشو روی سرش گذاشت! قلبم کمی درد میکرد، سرم گیج میرفت، چشمام جایی رو نمیدید،بنظرم بخاطر این اشک‌های الکی بود! پارسای من قول داده بود بیاد،اون زیر قولش هیچ‌وقت نمیزنه...هیچ وقت! با صدایی که میلرزید گفتم:یکی به منم بگه چی شده! ..... ➣@CHERA_CHADOR