#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدوهشتادونهم✨
#نویسنده_سنا✍
از زیر قرآن ردش کردم و با لبخند روبهش گفتم:مراقب خودت باش...میدونی که نفسام به نفسات بنده؟
پارسا لبخندی زد و گفت:توهم مراقب خودت باش،مراقب دختر خوشگل بابا هم باشی مامان کوچولو!
چشمامو روی هم فشار دادم و گفتم:چشم
پارسا:ببینه کربلا!
نگاهی به آسانسور که دیگه به طبقهی ما اومده بود انداخت و گفت:مراقب خودت و بچمون باش!
متعجب شدم ولی بازم گفتم:چشم
پارسا لبخندی زد و بوسهای روی پیشونیم نشوند...
پارسا:خب من باید برم؛
مکث کرد و گفت:خداحافظ سارام!
دستمو به دیوار تکیه دادم و با لبخندی که سعی در آن بودم که نگرانیمو بپوشونم گفتم:به سلامت...
داشت وارد آسانسور میشد که گفتم:راستی!
پارسا ایستاد و نگاهم کرد،سرشو به علامت"چی؟" تکون داد
+وقتی خواستی برگردی یه پاکت شیر هم بخر
پارسا ابروهاشو بالا پروند
پارسا:تا نگی دوستت دارم نمیخرم!
+نمیگم
پارسا:نمیخرم پس!
+بخر اذیت نکن دیگه!
پارسا:میدونی از کی به من نگفتی دوستت دارم؟
یکم فکر کردم و گفتم:یک ساعت پیش!
خندیدم که پارسا خیلی جدی گفت:الانم باید بگی..اون ماله یک ساعت پیش بود!
سرمو کج کردم و با لحن بچگونهای گفتم:دوستت دارم بابایی
پارسا ابروهاشو بالا پروند و گفت:منم دوستت دارم دختر خوشگلم...ولی یچیزی هست اونم اینکه من میخوام از مامانت بشنوم دوستت دارم رو!
+مامانش نمیگه بهت!اصلا نخواستم،برو!
پارسا سری تکون داد و گفت:خدانگهدار
در لحظات آخر که داشت سوار آسانسور میشد با صدای نسبتا بلندی گفتم:عاشقتم!
پارسا برگشت سمتم و گفت:منم عاشقتم!
در آسانسور بسته شد وپارسا رفت...
بعد از خوندن آیتالکرسی در واحد رو بستم و روی کاناپهی جلوی تلویزیون نشستم...
امروز هم مثل خیلی از روزهای دیگه پارسا ماموریت داشت،اما این یکی،کمی اونو پریشون کرده بود...منم طاقت دیدن پارسا رو با این وضع نداشتم...
هی به خودم میگفتم"سارا،پارسا تا دوسه ساعت دیگه ور دله خودته!الکی نگران نباش دختر!"
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونود✨
#نویسنده_سنا✍
اما مگه میشد به فکر اون چشمای زیبا و مشکی نبود؟
مگه میشد دست از این نگرانی ها کشید؟
مگه میشد تصور کرد پارسا دیگه کنارم وجود نداره؟
نفس عمیقی کشیدم و سرمو بین دستام گذاشتم،امروز که بعد از نماز پارسا موهامو میبافت هی میگفت"سارا به خودت زیاد فشار نیار؛هرچی مامان فاطمه گفتن گوش کن؛و......"
اینقدر توصیه کرد که خودش آخرش گفت:ببخشید پرحرفی کردم،ولی هیچ وقت حرفامو یادت نره!
تصمیم گرفتم که برم پایین پیش مهشید،شاید با حرف زدن با اون یکم آروم میشدم!
تا خواستم از جام بلند شم یهو یادم اومد اون امروز دانشگاست و خیلی خورد توی حالم!
از عصبانیت مشتی به مبل کوبوندم و گفتم:چرا رفت دانشگاه؟
هرکار کردم که به پارسا و حرفاش فکر نکنم نشد که نشد؛
این نمیتونه یکم از ذهن من دور شه!
عجب عاشقش شدمااااا
تصمیم گرفتم مثل همیشه که تنها بودم یا نمیتونستم نگرانیه خودمو کنترل کنم بخوابم""
کمکم خواب سراغ چشمام اومد...
با صدای در که انگار کسی به در خونه میکوبید از خواب پریدم...نگاهی به ساعت انداختم!
از تعجب چشمام چهارتا شد!
چهار ساعت بود که خوابیده بودم،فارغ از دنیای پیرامونم؛
همنیجور که با غرغر به سمت در میرفتم گفتم:این چه طرز در زدنه آخه؟پارسا چرا اینجوری میکنی؟مگه کسی افتاده دنبالت؟
در خونه رو باز کردم که با مهدی،صالح و مهشید روبهرو شدم...
چشمای مهشید خیسه خیس بود!
آروم به سمتش رفتم و دستامو باز کردم
+چی شده عزیزم؟
مهشید همینطور که چادرشو روی صورتش میکشید گفت:سارا
با صدای بلندی گریه کرد،سُر خورد و روی زمین نشست
با تعجب به مهدی و صالح که با بغض نگاهم میکردند گفتم:چی شده؟چرا اینجوری هستین شما؟کسی طوریش شده؟
مهدی دستشو روی چشماش گذاشت و زد زیر گریه!
کمکم داشتم نگران میشدم...نکنه پارسای من چیزیش شده باشه؟
نگاهی به راه پله ها انداختم و گفتم:پارسا کجاست؟قرار بود بیاد یکی دوساعت پیش!
صالح خواست چیزی بگه که صدای جیغ مامان نفیسه تمام ساختمات رو دربر گرفت!
ماماننفیسه همینطور که گریه میکرد تند به سمتم اومد و گفت:اینا دروغ میگن،پارسا زندس!
پیش خودم گفتم"مگه قرار بود بمیره؟"
همین حرفمو بازگو کردم
+مامانی چی میگین؟پارسا الان خودش میاد
از جلوی در کنار رفتم و گفتم:بفرمایید داخل!
مامان روی زمین کنار مهشید که بلندبلند گریه میکرد نشست و دستشو روی سرش گذاشت!
قلبم کمی درد میکرد،
سرم گیج میرفت،
چشمام جایی رو نمیدید،بنظرم بخاطر این اشکهای الکی بود!
پارسای من قول داده بود بیاد،اون زیر قولش هیچوقت نمیزنه...هیچ وقت!
با صدایی که میلرزید گفتم:یکی به منم بگه چی شده!
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR
درونِ ماه
•🌿❛ تآڪہلبگفت: سَلآمُعَلَۍالآربآبحُـسِین یڪنفسرفتدلـمتآخودِبینالحـرمین...シ! ➣@CHERA
-ولیاصلشاینبودکهاینشبا
تو #موکباینجف بودیم!
نهاتاقمون((:💔
•🌿❛
من هیچکسو ندارم!
- الیساللھ بڪافعبدھ(:
[ خدا براۍبندھاش ڪافۍنیست؟]
"زمر/36
➣@CHERA_CHADOR
•🌿❛
•شهیدمدافعحرممهدیثامنیراد•
چندخواهش دارم:
¹٫نماز اول وقت بخوانید که گشایش از مشکلات است ..
²٫صبر و تحمل ..
³٫به یاد امام زمان (عج) باشید(:💚
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودویکم✨
#نویسنده_سنا✍
مهدی سرشو بالا گرفت و خیلی محکم گفت:هنوز چیزی معلوم نیست زنداداش!خودتونو نگران نکنید!
یهو مهشید از جاش بلند شد و با داد گفت:چی میگین آقا مهدی؟یعنی چی هنوز چیزی معلوم نیست؟هااا؟
رو کرد به من و گفت:سارا تو میدونستی پارسا توی وزارت اطلاعات بوده؟
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم
مهشید با داد گفت:بگو لعنتی!میدونستی؟
دیگه نفسم بالا نمیومد!پارسا گفته بود تا آخر عمرش کسی از شغلش باخبر نمیشه،الان مهشید داشت این رازو جار میزد!
صدام میلرزید ولی سعی کردم خودمو حفظ کنم
+ار..اره...میدونس...میدونستم!
مهشید سرشو به علامت"تاسف" تکون داد و پوزخندی زد....
همینجور که از چشمهاش دونهدونه اشک سر میخورد و روی گونش جاری میشدن گفت:چرا نگفتی؟چرا نگفتی سارا؟چرا جلوشو نگرفتی؟
جلوی چیرو باید میگرفتم؟جلوی پارسا رو باید میگرفتم؟جلوی کسی که هر روز میگفت عاشق شغلشه؟کسی که روزهای اول زندگیمون میگفت"اول من و بعد شغلش؟"
سرمو گیج تکون دادم و گفتم:خودش گفت نگم
رو کردم به مهدی و گفتم:شما هم که میدونید نباید چیزی راجب شغلش به کسی بگیم،درسته؟
مهدی سرشو تکون داد و دوباره به چشمهاش اجازهی باریدن داد
نکنه...نکنه واقعا پارسا چیزیش شده؟
+پارسا چیزیش شده؟به من بگین!من میتونم تحمل کنم،به من بگین منتظرم!
مهشید با عصبانیت و خشم فریاد زد:پارسا رو کشتن!اون ماشینی که باهاش رفته بود ماموریت رو منفجر کردن!چرا اجازه دادی بره این ماموریت کوفتی که احتما زنده موندنش اینقدر کم بود؟هاااا؟چرا خودتو بدبخت کردی؟
هه!چرتوپرتایی که مهشید گفته بود همنیجور توی ذهنم دوره میشدن!
مثل دیوونه ها خندیدم!
پوزخندی زدم و روبه مهشید که دوباره با صدای بلندی گریه میکرد گفتم:شما دروغ میگین!من که میدونم شما دارین دروغ میگین!پارسا میاد،اونوقته که جواب این حرفاتونو میده!
با سرعت به سمت اتاقخواب قدم برداشتم...
همنیجور که گریه میکردم لباسهامو پوشیدم،چادرمو روی سرم انداختم و از خونه بیرون زدم...
به صالح و مهدی که همنیجور صدام میزدن توجهی نکردم و سر خیابان سوار تاکسی شدم...
مهدی و صالح دنبال ماشین میدویدن و چیزایی میگفتن که نمیشنیدم...
با صدایی که میلرزید روبه راننده گفتم:آقا میشه اینارو گم کنید؟
راننده با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت:چشم خواهرم
سرعتشو زیاد کرد،تا جایی که دیگه اثری از مهدی و صالح نبود...
نگاهی به خیابونی که داخلش بودیم انداختم،همون خیابونی که پارسا اعتراف کرد دوستم داره!
اشکامو که نفهمیده بودم بازم چجوری سرازیر شدن رو پاک کردم و گفتم:ممنون پیاده میشم
گوشیمو درآوردم و شمارهی پارسا رو گرفتم....
جواب بده ببین اینا چی میگن!میخوان منو بکشن؛بیا دیگه پارسا،بیا!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودودوم✨
#نویسنده_سنا✍
دستام میلرزیدن...
بارون نمنم میبارد و هوا سرد شده بود!
براش تایپ کردم:سلام پارسا!کجایی؟نمیدونی اینا چی دارن میگن!میگن مردی(یه علامت خنده هم براش گذاشتم)...من الان(....)اینجام،زود بیا دنبالم دیگه هوا خیلی سرده...
منتظرم!
پیامو ارسال کردم و گوشیمو توی دستم فشردم...
بارون شدید شد بود...
کمتر کسی توی خیابون بود..
جلوی خودمو گرفتم تا گریه نکنم،اما نشد!
سارا اینا دارن دروغ میگن،پارسا قول داده هیچ وقت ترکت نکنه!
اروم گریه میکردم و تند تند خیابون رو طی میکردم...مثلا الان پارسا زنگ بزنه بگه اینا همش یه خوابه،یه دروغ مسخرست!
مثلا بیاد بگه من عاشقتم!
مثلا بیاد بگه مراقب قلبم باش،پیشه توعه!
مثلا بیاد بگه گریه نکن فرشتهی کوچولو
مثلا بیاد موهامو ببافه و توصیههاشو مثل هر روز بهم بکنه!
مثلا آروم صدام بزنه بگه دوستت دارم!
مثلا بغلم کنه و هیچی نگه!
مثلا بازم باهم آشپزی کنیم!
مثلا سرمو بذارم روی شونشو تمام حاله بدمو فراموش کنم
مثلا وقتی حواسش نیست زیرچشمی نگاهش کنم
مثلا هیچ وقت نره از خونه بیرون...نره سرکار...نره ماموریت،نره که از پیشم بره!
مثلا مثل قبلا برام فیلم خارجی ترجمه کنه و تمام حرفایی که باید میزد رو بین جملههاش بگه!
مثلا بازم پشت سرش نماز بخونم
مثلا بازم باهم قهر کنیم
مثلا دوباره خاطره بسازیم!
مثلا چی میشه بازم اون چشمای آروم و معصوم رو ببینم؟
سرم گیج میرفت،هوا تاریک شده بود
مگه چقدر دارم توی این خیابون قدم میزنم و خاطرههامونو مرور میکنم که شب شده بود؟
نگاهی به گوشیم انداختم،چند تماس بیپاسخ
حتما از پارسا زنگ زده!
لبخندی زدم و وارد لیست تماسهام شدم...
با دیدن تماس های از دست رفته که نصفشون از طرف مامان و نصفشون از طرف صالح بودن دوباره گریهام شدت گرفت"
همونموقع پیامکی از طرف استاد تهرانی برام اومد...
_سلام
تسلیت میگم خانوم ابراهیمی،غم آخرتون باشه
یهو قلبم از حرکت ایستاد
تا الان دیگه همه این دروغ مسخرهرو شنیدن و باور کردن
از کجا معلوم؟
شاید...شاید راست باشه
شاید...شاید پارسا واقعا منو برای همیشه ترک کرده
چشمامو بستم و سعی کردم دستامو به جایی تکیه بدم،دیگه واقعا نمیتونستم روی پای خودم بایستم!
#ادامه_دارد....
➣@CHERA_CHADOR
#رمان📚:
#دستان_تو🖤
#قسمت_صدونودوسوم✨
#نویسنده_سنا✍
نتونستم...
یهو زیر پام خالی شد محکم با زمین برخورد کردم...
چشمام کمکم بسته شدن و دیگه متوجه چیزی نشدم...
چشمامو باز کردم و دوباره بستم...
دوباره چشمامو باز و بسته کردم تا به نور عادت کردم...
مامان کنارم بود و کتاب دعا دستش بود
آروم گفتم:مام...مامان
مامان تا صدامو شنید نگاهشو از روی کتاب دعا برداشت و با لبخند غمگینی گفت:سارا،خوبی؟
بی توجه به سوالش نگاهی به اطراف انداختم،پارسا رو ندیدم
با بغض گفتم:پارسا نیومده هنوز؟
مامان اشکاشو پاک کرد
+مامان پارسا کجاست؟
مامان بازم چیزی نگفت!
با فریاد پرسیدم:پارسا کجاست؟چه بلایی سرش اومده؟چرا حرف نمیزنین
به گریه افتادم که مامان اشکامو پاک کرد و گفت:پارسا...پارسا...
+کجاست؟پارسای من کجاست؟
مامان:رفت خونه
پوزخندی زدم،بچه نبودم که این حرفارو باور کنم!
همینجور که از گریه نفسنفس میزدم گفتم:چرا لباس مشکی پوشیدین؟پارسا برای همیشه رفت؟رفت منو تنها گذاشت؟رفت،حتما دیگه دوستم نداشت...اگه اونم منو دوست داشت زیر حرفاش نمیزد
بلندبلند گریه کردم که مامان دستشو جوی دهانم گذاشت
مامان:آروم باش،آروم باش
چشمامو روی هم فشردم
اون خوشبختی خیلی زود تموم شد
پارسا بیا یه بار دیگه منو بخندون!
بیا ببین دارم گریه میکنم،بیا یبار دیگه بهم بگو فرشتهی کوچولو گریه نکن!
قلبم تیر میکشید!
مثل همون روز توی حرم،اون روز وقتی چشمامو باز کردم پارسا رو دیدم،اما الان چی؟
کاش نمیرفت!
سِرم رو از دستم کشیدم که مامان زد توی صورتش
مامان:سارا چیکار میکنی؟باتوام
داشتم از اتاق بیرون میرفتم ، با حرفی که از مامانم شنیدم سرجام خشک شدم!
مامان:بچهات مُرد حالا میخوای خودتم به کشتن بدی؟
نفسم قطع شد،چی شده بود؟
یادگار پارسا مُرد؟
چرخیدم سمتش و مثل دیوونهها خندیدم
+مُرد؟بهتر که مـُرد،بچهی بیپدر میخوام چیکار؟
نفهمیدم چی گفتم!
چادرمو از روی تخت برداشتم و بدون توجه به مامان که صدام میزد از بیمارستان خارج شدم...
#ادامه_دارد.....
➣@CHERA_CHADOR