eitaa logo
فدا ــٔیان ࢪهبريم✨
153 دنبال‌کننده
725 عکس
413 ویدیو
27 فایل
‹ بِسْـمِ‌رب‌مَھدۍ‌؏‌َ‌‌ـج..!💙 › شما دعوت شده مهدی فاطمه اید🌿 کپی از مطالب؟حلالِ رفیق💛 🌱 شرایط @Sharayet1402 🌼آیدی‌مدیر🌼 🌼https://eitaa.com/N1a1r4g7es🌼 🌺ناشناسمونه🌺 🌺https://harfeto.timefriend.net/16802057730631🌺
مشاهده در ایتا
دانلود
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت بعد هم فیلم را کمی‌عقب زد و روی یکی از صحنه‌های ترسناک متوقف شد. -ببین! شخصیت اهریمنی‌ای که تمام وقت باید ازش بترسی مثل راهبه‌ها لباس پوشیده... یا بهتر بگم مثل ما مسلمونا...! راهبه‌ها مدل لباسای مختلف دارن. اما بین اون همه مدل، اونی رو انتخاب کرده که بیشترین شباهت رو به خانمای مسلمون داره. ببین! دقیقا چادر و مقنعه‌ست! فکر میکنی دلیلش چی باشه؟ راست می‌گفت. الکی که نیست. نامردها بلدند چطور فیلم بسازند که چه مسلمان باشی، چه مسیحی، چه بی دین، ته دلت از هرچه آدم دیندار و محجبه و خداپرست است بدت بیاید و بترسی. صدای ارمیا مرا به خودم می‌آورد: -ولی جدا مسخره ست! اینهمه آدم توی اروپا مسیحی اند، اما فقط یه درصد کمی‌‌از خانما شون مثل حضرت مریم(علیها السلام) لباس می‌پوشن! درحالی که اگه واقعا کسی رو دوست داشته باشی، باید سعی کنی شبیهش باشی. سفره افطار کوچکی روی میز می‌چینم؛ با خرما و نان و پنیر ایرانی و گردو و هندوانه. این ایرانی‌ترین غذایی ست که دست و پا کرده‌ام. درحال چیدن سفره هستم ، و ارمیا وضو می‌گیرد که نماز بخواند. این یکی را هم باورم نمی‌شد! ادامه حرفش را می‌گیرم: -اینطور که معلومه، پوشش خانمای اروپایی از اول اینطوری نبوده. ولی نفوذ یهود و سرمایه دارای یهودی باعث شده کم کم پوشش اروپایی ها بازتر بشه... درحالی که هنوز خود یهودیا شدیدا به حجاب مقیدن و حتی پوشیه میزنن. هرچی هست زیر سر یهوده! انتظار دارم ارمیا بحث را ادامه دهد ، اما با شنیدن این حرفم، سر به زیر می‌اندازد و به جانمازم که هنوز جمعش نکرده‌ام اشاره می‌کند: -می‌شه منم روش نماز بخونم؟ تعجب کرده‌ام از واکنش ارمیا که زیر لب می‌گویم: -طوری نیست. نماز خواندن ارمیا را یکی دوبار بیشتر ندیده‌ام. همان موقع هم که ایران بودند، خوشش نمی‌آمد جلوی کسی نماز بخواند. می‌رفت یک گوشه، یواشکی نماز می‌خواند. وقتی می‌پرسیدم چرا دوست ندارد ، کسی نماز خواندنش را ببیند، می‌گفت خجالت می‌کشد و می‌ترسد نمازش ریاکارانه باشد. الان که نگاه می‌کنم، انقدر نماز خواندنش قشنگ است که واقعا هم ممکن است ریا شود! صورت سفیدش برافروخته و سرخ شده، انقدر که نگرانش شده ام. فکر نمی‌کردم ارمیا در آلمان هم نماز بخواند... اما تازه فهمیده ام به همان اندازه که ارمیا من را می‌شناسد، من کشفش نکرده‌ام. نماز ارمیا که تمام می‌شود ، و می‌نشیند سر سفره، بازهم انگار حالش گرفته است. نمی‌دانم چکار کنم که حال و هوایش عوض شود. مگر من چه گفتم؟ افطار که تمام می‌شود، آرام می‌گوید: -می‌گم اریحا... برای شبای قدر، مرکز اسلامی‌ برنامه احیا داره.خیلی دوست دارم بریم. ولی من فکر کنم دو شب اول رو نتونم بیام. تو رو می‌رسونم، خودم میرم یه جایی کار دارم. باشه؟ -باشه... طوری نیست. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت دوست دارم بازهم بماند ، ولی نمی‌دانم چرا ناگهان انقدر گرفته شد و حالا می‌خواهد برود. دم در است که می‌پرسم: -خوبی ارمیا؟ -خوبم. یکم خسته م فقط. -نمی‌شه بازم بمونی؟ -نه دیگه. الان وفاء خانم میان. ارمیا که می‌رود، یاد ایمیل جدیدی که برایم آمده می‌افتم و می‌نشینم سر لپتاپ. یک دعوت همکاری ست ، از طرف یک موسسه در آلمان؛ یک موسسه ایران شناسی! نمی‌دانم من را از کجا پیدا کرده اند. شرایط خوبی دارد. می‌توانم در ایران کار کنم و مجبور نیستم آلمان بمانم. حقوقش هم عالی ست. ناگاه یاد حرف‌های عمو و لیلا می‌افتم ، و صدای زنگ هشدار مغزم بلند می‌شود. این فقط یک پیشنهاد است؛ مجبور به قبول کردنش نیستم. ایمیل را پاک می‌کنم و لپتاپ را می‌بندم. وفاء مثل همیشه پر سر و صدا می‌رسد. انرژی این دختر تمامی‌ندارد؛ حتی اگر روزه گرفته باشد و هنوز افطار نکرده باشد. پای سیب‌ها را تعارفش می‌کنم: -بفرمایین. ارمیا اینا رو برای تولد امام حسن علیه السلام خریده. با ذوق یک شیرینی برمی‌دارد و می‌گوید: -نمی‌دونی چقدر گرسنمه! -افطار کردی؟ -یه شکلات همرام بود همونو خوردم فقط. -وای خب بیا بشین قشنگ افطار کن تا نمردی! می‌نشیند پشت میز و برای خودش لقمه می‌گیرد. -نگران نباش، ما بدتر اینا رو گذروندیم. اینا که چیزی نیست! تو عراق زندگی نکردی نمی‌دونی! -چطور؟ -تو فقط تصور کن هرلحظه احتمال بدی یا بریزن تو خونه‌ت و قتل عامتون کنن، یا بمب بذارن، یا با هواپیما و خمپاره و موشک بیفتن به جونتون! تازه این غیر تحریمای غذایی و کمبود آب و تشعشعات رادیو اکتیوه! ما دیگه ضدضربه شدیم و تلخ می‌خندد. الان که درباره تاریخ عراق فکر می‌کنم، می‌بینم راست می‌گوید. مردم عراق سالهاست زیر سایه جنگ و ناامنی زندگی می‌کنند؛ زیر سایه ترس. می‌پرسم: -با این حال دوست داری برگردی عراق؟ اینجا نمی‌مونی؟ شانه بالا می‌اندازد و خیلی راحت می‌گوید: -معلومه! اگه از عراق بریم که عراق درست نمی‌شه. فقط بدتر از اینی که هست میشه. مشکل اصلا همینه، که نخبه هامون خودشونو خرج بقیه کشورا می‌کنن. باید با خودمون رو راست باشیم. چشم آبیا هیچ‌وقت به سود ما کار نکردن. الانم اگه به من امکانات علمی می‌دن برای راه افتادن کار خودشونه. حالا می‌فهمم چرا اسمش را گذاشته اند وفاء. کاش همینقدر وفاداری را بعضی از نخبه‌های ما هم به کشورشان داشتند. کاش مثل وفاء، خوشی و آسایش و پول را فقط برای خودشان نمی‌خواستند. ماندن برای ساختن کشور سخت است؛ اما کسی نخبه واقعی‌ست که در شرایط سخت، بتواند بماند و بسازد. -از داعش نمی‌ترسی؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت -داعشم به زودی تموم می‌شه. من مطمئنم. داعش وقتی تموم می‌شه که ازش نترسیم. همه قدرت داعش به هارت و هورتشه، وگرنه ابدا بتونه حریف بشه! یاد مکالمه مان می‌افتم با مرضیه و زینب درباره قاسم سلیمانی. این مرد بین المللی ست! خیلی دوست دارم بیشتر بشناسمش. باید یادم باشد امشب درباره ش جست و جو کنم. به وفاء می‌گویم: -یکی از دوستام بود که حاج قاسمو دیده بود. از نزدیک! چشمان وفاء برق می‌زنند: -واقعا؟ -اوهوم! -خوش بحالش! خودم را با همراهم سرگرم می‌کنم. ذهنم درگیر ایمیلی ست که امشب برایم رسیده. هشدارهای عمو و لیلا رهایم نمی‌کند. بی‌هدف گالری عکس‌ها را باز می‌کنم ، و میان عکس ها، تصویر تابلوی سیاه قلم اتاق مادر را می‌بینم. عکسش را چند وقت پیش گرفته بودم که در اینترنت سرچ کنم و ببینم نقاشی کیست و درباره چیست؟ عکس را به وفاء نشان می‌دهم: -وفاء اینو ببین... این نقاشیو جایی دیدی؟ خودم هم نمی‌دانم چرا از وفاء پرسیدم. شاید چون خیلی وقت است ، آن نقاشی و مخصوصا آن مرد عصبانی گوشه تصویرش ذهنم را درگیر کرده است. وفاء کمی‌دقت می‌کند و می‌گوید: -خیلی آشناست! فکر کنم رنگی شو دیدم. -جداً؟ کجا؟ -توی اینترنت... بذار یکم فکر کنم... دقیقتر به عکس نگاه می‌کند و بعد از دقیقه ای می‌گوید: -آهان... فکر کنم این یکی از پادشاهای ایران باشه و همسرش. -کوروش؟ -نه کوروش نبود. یکی دیگه... خشایار... خشایارشا! آره خشایارشا بود. پس چرا مادر به من می‌گفت کوروش است؟ حسم درست بود که به این نقاشی شک داشتم. شاید یک چیزی، یک مفهومی، یک نشانه ای در این نقاشی باشد که دلیل این جدایی بی‌صدای مادر از پدر را مشخص کند؛ و دلیل افتادنش در جریان فرقه‌ها را. مرد عصبانی گوشه تصویر را به وفاء نشان میدهم: -این مرد رو می‌بینی؟ نمی‌دونی این کیه؟ -چه دقتی داری تو! من اصلا ندیده بودمش. خب برو توی اینترنت تحقیق کن! سرم را تکان میدهم و با خودم می‌گویم: -آره... یه بار که فرصت شد باید تحقیق کنم! -حالا این نقاشی کجا بوده؟ -یکی از دوستای مامانم وقتی بچه بودم بهش هدیه داد. مامانم خیلی دوستش داره. منم از بچگی برام سوال بود این نقاشی درباره چیه؟ وفاء می‌رود به اتاقش و می‌گوید: -حس کارآگاهیتو کنترل کن، بگیر بخواب که سحر بیدار شیم. می‌خواهم لپتاپم را خاموش کنم ، که دوباره صدای هشدار ایمیل بلند می‌شود. بازهم دعوت به همکاری همان موسسه ایران شناسی که گویا وابسته به یونسکو ست. اصلا دوست ندارم به احتمالاتی که پشت این دعوت است فکر کنم. دستانم به وضوح می‌لرزند. از میان وسایلم، موبایلی که لیلا داده است را برمی‌دارم و برای لیلا پیامک میزنم: -یه موسسه ایران شناسی بهم درخواست همکاری داده... چکار کنم؟ ساعت را نگاه می‌کنم. الان در ایران باید یک ساعتی به افطار مانده باشد. حتما لیلا خسته است. راستی الان لیلا دارد چکار می‌کند؟ هنوز پیگیر مادر هستند؟ حتما دارند موسسه را شنود می‌کنند. نمی‌دانم به چه نتیجه ای رسیده اند... گوشی را روی حالت بی‌صدا می‌گذارم، میان وسایلم پنهان می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم. مادر دارد چکار می‌کند؟ نمی‌دانم... 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت **** ادامه دوم شخص مفرد عکس رو با آهنربا گذاشت کنار عکس اریحا منتظری. لازم نبود توضیح اضافه تری بده. این دوتا عکس انگار یکی بودن! فقط یکی‌ش رنگی بود، اون یکی سیاه و سفید. یه لحظه نفس همه بند اومد. خانم محمودی شونه بالا انداخت و گفت: -نمی‌دونم. این یه احتماله. اما نمیشه نادیده‌ش گرفت. راستش از اومدن خانم محمودی به جلسه تعجب کردم. اولش قرار نبود بیاد؛ آقای مداحیان فرستاده بودنش برای مرخصی، اما قبول نکرد و به دو روز نرسیده برگشت سر کارش. صبح قبل جلسه، ابالفضل که خانم محمودی رو دید رنگش برگشت و به من گفت: -من جرأت ندارم جلوشون آفتابی بشم. همین دوماه پیش با شوهرش ماموریت بودم، شوهرش مفقود شده و من برگشتم. الان بیام چی بگم؟ یادم افتاد هفته پیش ابالفضل و مداحیان ، باهم بحث داشتن که کی خبر شهادت شوهر خانم محمودی رو بهش بگه. آخرشم به نتیجه نرسیدن. نمی‌دونم... ولی ظاهر خانم محمودی که اصلا شبیه یه خانم همسر از دست داده نبود. مثل همیشه بود. من اما، اون روز توی سامرا، ظاهرم داد میزد پریشونم. خواهرمو گم کرده بودم... چیز ساده ای نیست! نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به بیمارستانی که مجروحا رو برده بودن اونجا. حالا برم چی بگم؟ چطور بین این همه آدم پیدات میکردم؟ چیزی که خانم محمودی گفت ، خیلی ذهنم رو درگیر کرده. شایدم وقت تلف کردن باشه؛ اما یه حسی بهم میگه دونستن اصل ماجرا مهمه. باید برم یکی از اعضای خانواده ریحانه منتظری رو پیدا کنم و به اسم مددکار و مصاحبه گر بنیاد شهید، برم ببینم میشه چیزی فهمید یا نه. عموش که گویا سوریه ست و بعیده بتونم بکشمش ایران. اما داییش، آقای شهریاری ایرانه... همون موقع، محسن صدام زد. گفت -جناب پور و صراف یه جلسه دونفره گذاشتن و مهمه که حرفاشونو بشنوم. هدفون رو که گذاشتم روی گوشم، وسط حرفاشون بود: جناب پور: نه! جواب نمی‌ده. اگه می‌خواست با این چیزا وا بده، تا الان داده بود. صراف: فکر می‌کنی! اون الان توی یه محیط بازتره. شاید نظرش عوض بشه! جناب پور: نچ! این دختره هم عین اون یوسفِ احمق، یه دنده و غُده. محل به در و دیوار میذاره اما به جنس مخالف نه. صراف: بدجوری شاکی ای از دستشا! هنوزم بعد این همه سال داری بهش بد و بیراه میگی! جناب پور: چند ماه وقتمو الکی صرفش کردم، آخرم هیچی به هیچی. دم به تله نداد پسرۀ منگل! حقش بود تو اون اتوبوس جزغاله بشه. الانم اریحا عین اونه. صراف: حرص نخور. بذار امتحان کنیم. ضرر نداره. جناب پور: کار اضافه‌ست. چه می‌دونم. هرکاری می‌خواین بکنین. *** 🌷 ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
پارت های امروز رمان شاخه زیتون تقدیم نگاهتون شد 🌱 پارت اخری که گذاشته شده بود سنجاق شد 🦋 شنوای نظراتتون هستم 👇🌸 https://abzarek.ir/service-p/msg/939050
سلام عزیزان نت من مشکل پیدا کرده و کانال برام بالا نمیاد و نمیدونم تا پارت چند رمان و گذاشتم https://abzarek.ir/service-p/msg/939050 میشه بهم بگین تا پارت چند گذاشتم که پارت های امروز و هم بزارم؟
چشم با روزی ۱۰ پارت موافقین؟ به نظر شما چند پارت بزارم؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/939050 بهم بگین لطفاً🍃
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت چندماه بعد... ۱۳۹۴ برلین شب اول محرم است و من هم روضه‌ای... اصلا هوای وطن هیچ، اما هوای روضه به ریه هایم نرسد خفه می‌شوم. حالا منتظرم ارمیا برسد ، و من را برساند به مرکز اسلامی‌تا بتوانم نفس بکشم و خون به مغزم برسد، بلکه بتوانم همه اتفاقاتی که این چندماه افتاده را هضم کنم و ببینم باید چه خاکی به سرم بریزم. اتفاق امروز باعث شد ، یاد نقاشی سیاه قلم اتاق مادر بیفتم. قرار بود درباره اش تحقیق کنم، اما کلا یادم رفته بود. به ذهنم فشار می‌آورم ، تا یادم بیاید وفاء چه گفت درباره نقاشی. اسم پادشاه چه بود؟ خدایا... یادم نمی‌آید. عکس را در اینترنت سرچ می‌کنم. وفاء راست می‌گفت. مشابهش هست. باید ببینم این نقاشی درباره چیست؟ «در دربار شاه خشایارشا، پادشاه هخامنشی که بر ۱۲۷ استان فرمان می‌راند، مهمانی برگزار شد و شاه در حالت مستی، ملکه وشتی را فراخواند تا در میهمانی حاضر شود و زیبایی خود را به میهمانان نشان دهد. از آنجا که زنان ایرانی به عفت شهره بوده و برای آن بسیار اهمیت قائل‌اند ملکه از این کار سر باز زد، و شاه با مشاوره مردخای، تصمیم گرفت که او را عزل کند و بکشد و شخص دیگری را جای او بنشاند. در جستجو برای یافتن دختری بجای ملکه، دختران زیباروی به قصر برای گلچین شدن آورده شدند. یکی از این دختران، هدسه، یا همان استر، دختر یتیم از نسل تبعیدشدگان یهودی بود که به عنوان ملکه برگزیده شد. طبق آموزش پسرعمویش (مردخای) او هیچ سخنی از تبارش نگفت...» انگشتانم را روی شقیقه هایم فشار می‌دهم. وای خدایا... چرا گذر زمان بجای اینکه همه چیز را بهتر کند، بدترش می‌کند؟ مادر چرا باید عاشق نقاشی خشایارشا باشد؟ حتما زنی که در عکس است هم استر است. استر کیست؟ نمی‌دانم. صبح که زن دایی راشل زنگ زد ، و گفت بروم خانه شان، بوی دردسر را حس کردم و وقتی زندایی با گریه خودش را در آغوشم انداخت، حدسم تایید شد. گریه می‌کرد، زار می‌زد ، و هرچه می‌پرسیدم چه شده، جواب نمی‌داد. به بدبختی آرامش کردم ، و نشاندمش روی مبل. دایی نبود. بالاخره به حرف آمد: -اریحا... منو ببخش! خواهش می‌کنم منو ببخش! -چرا؟ برای چی ببخشمتون؟ شما که کاری نکردین زن دایی! -چرا. من خیلی با تو بد کردم. همه ما به تو ظلم کردیم. بازهم هق زد. انقدر گریه‌اش شدید بود که نمی‌توانست درست حرف بزند. نمی‌دانم آرسینه و دایی کجا بودند. برایش کمی‌ آب آوردم ، و به زور به خوردش دادم تا آرام بگیرد.راستش زن دایی را مثل مادرم دوست دارم؛ شاید چون از او شیر خورده‌ام. او هم نسبت به من حسی مادرانه دارد. کمی‌که آرام‌تر شد، اشک هایش را پاک کرد و دستانم را گرفت: -اریحا! ما آدمای خوبی نیستیم! داییت و خونواده مادرت... هیچ‌کدوم آدمای خوبی نیستن. خواهش می‌کنم... از ما فاصله بگیر! نذار نزدیکت بشیم. تو باید برگردی ایران. یاد ایمیلی افتادم که چند شب پیش دریافت کردم. لرز به جانم افتاد: -شما چی می‌دونین زندایی؟ -چندین ساله دارم با خودم کلنجار می‌رم. دارم بیچاره میشم. از چندماه پیش که ستاره اومد این‌جا بدتر شد... نمی‎دونستم بهت بگم یا نه. الان چندماهه شبا خواب ندارم... دست هایش را محکمتر فشار دادم. بازهم اشک از چشمانش سر خورد. پرسیدم: -شما چیو می‌خواین به من بگین؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت -اریحا از «آریل» فاصله بگیر! آریل تو رو دوست نداره. دروغ می‌گه! آریل هم مثل داییت یه نامرد دروغگوئه! -خب پس هدفش چیه؟ -نمی‎دونم. ستاره که اومده بود آلمان، خونه ما قرار گذاشتن و اومد با ستاره حرف زد. درباره تو حرف می‌زدن. یه نقشه‌ای برات داشتن. من می‌ترسم چیزی بگم اریحا. همه شون نامردن... خواهش می‎کنم به کسی نگو باهات حرف زدم. اصلا انگار چیزی نشنیدی. باشه؟ خودت آریل رو یه جوری دست به سرش کن! -باشه! باشه زن دایی! خیالتون راحت... آروم باشین! همان وقت که از در خانه شان بیرون رفتم، یک پیامک برایم آمد از شماره ای ناشناس که فقط یک جمله نوشته بود: -حواست به آدمای دور وبرت باشه! الان به همه شک کرده‌ام؛ به دایی، آرسینه، وفاء، مادر و حتی ارمیا. من کجا ایستاده‌ام؟ اگر دست خودم بود ابدا خودم را قاطی این مسخره بازی‎ها نمی‌کردم. اما حالا بدون این که بخواهم ، افتاده ام وسط جریانی که نه سرش را می‌دانم، نه تهش را. از همان روز که در مهمانی دایی، پسر جوانی کنارم نشست و علی‌رغم رفتار سرد و بی تفاوت من، اصرار به صحبت داشت، باید می‌فهمیدم یک جای کار می‌لنگد. دایی حانان باید می‌فهمید ، من برای روابطم چارچوب دارم؛ باید این را به رفیقش آریل هم می‌فهماند. یک آلمانیِ ایرانی تبار , که فارسی را خوب حرف نمی‌زد. باز خوب شد ارمیا به دادم رسید و صدایم زد و از دست آریل نجاتم داد. نمی‌دانم آریل شماره و ایمیلم را از کجا آورده بود. رها نمی‌کرد؛ اصرار داشت برای یک قرار، چند کلمه صحبت... و من می‌دانستم شروعش شاید با خودم باشد اما پایانش دست من نیست. جمله عمو دائم در گوشم می‌پیچید که: -مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا! آریل هرچقدر هم در علاقه اش مخلص بود، نمی‌شد اعتماد کرد. حتی اگر مسئله فقط یک عشق ساده بود، بازهم دوست نداشتم وارد یک رابطه ناامن شوم که ذهنم را درگیر کند و آخرش هم نامعلوم باشد. آریل هیچ تناسبی با من نداشت. از خانه که پا بیرون می‌گذارم، ارمیا با ماشین منتظرم نشسته است. وارد خیابان که می‌شویم، غم عالم روی دلم آوار می‌شود. هیچ اثری از محرم نیست... انگار نه انگار که حجت خدا را شهید کرده اند! کسی عین خیالش هم نیست. نه ایستگاه صلواتی ای، نه پرچم و عَلَمی... هیچ! پس مردم اینجا، بدون حسین چطور زندگی می‌کنند؟ بیچاره ها! همین فکرهاست که باعث می‌شود ، سرم را بگذارم روی شیشه و اشک دوباره از چشمم سر بخورد. اصلا محرم‌ها غدد اشکی ام وصل می‌شود به اقیانوس آرام! گریه می‌کنم؛ برای بیچارگی خودم و آدم هایی که هوای روضه به ریه هایشان نمی‌رسد. حواسم هم نیست که ارمیا دارد زیرچشمی‌ نگاهم می‌کند. می‌گوید: -خوبی اریحا؟ جواب نمی‌دهم. خودش باید بفهمد خوب نیستم! حال ارمیا هم گرفته است و چهره اش درهم. اگر حالم خوب بود، حتما می‌پرسیدم چه شده که اینطور در خودش فرو رفته و پریشان است؟ اما حالا باید یکی به داد پریشانی خودم برسد. همه چیز از وقتی برایم جدی شد که یک ایمیل ناشناس برایم آمد که نوشته بود: -سلام خانم اریحا منتظری! مهم نیست بدونی من کی‌ام. کافیه بدونی من میدونم بابات یکی از مدیرای مهم صنایع دفاعه، یکی از عموهات توی یگان موشکی بوده و اون یکی شون از فرمانده‌های سپاهه و الان سوریه ست. حتی میدونم عموت چطور کشته شده، و میدونم چقدر به عزیز و آقاجونت وابسته ای! راستی، زینب شهریاری چطوره؟ دختر یکی از همکارای بابات! بیماری قلبیش بهتره؟ 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت وقتی داشتم ایمیل را می‌خواندم، نزدیک بود گریه ام بگیرد. من که تمام نکات حفاظتی را رعایت کرده‌ام! با احدی درباره شغل پدر حرف نزده‌ام! این کیست که تمام جزئیات زندگی مرا می‌داند؟ جوابش را ندادم؛ بجای آن فقط برای لیلا پیام دادم و خلاصه ای از شرایطم را گفتم؛ و لیلا هم گفت که آرام باشم و صبر کنم. جوابش را ندادم و چند روز بعد، یک ایمیل از همان شخص آمد که: -زیاد سعی نکن بفهمی‌کی‌ام. ولی حتما فهمیدی باید آدم باحالی باشم که همه چیزو میدونم. الانم فقط یه چیز میخوام؛ اینکه بهم کمک کنی! اگه بهم کمک کنی، قول میدم اتفاق بدی نیفته و اتفاقا تو هم به یه جاهایی برسی و بشی یه آدم به درد بخور و موثر؛ همونطور که تا الان دوست داشتی باشی و بودی. توی موسسه مامانت! اما اگه کمک نکنی، ممکنه خیلی ساده تبدیل بشی به یه قاچاقچی مواد مخدر، یا یه تروریست... یا شایدم یکی که میخواد تحریما رو دور بزنه! بقیه ش به من ربطی نداره دیگه؛ با قوانین و دادگاهای آلمان طرف میشی و تا سفارت ایران بخواد به خودش بجنبه، چندین سال ممکنه توی زندانای آلمان بمونی! بازهم به لیلا گفتم و لیلا گفت صبر کنم و ببینم چه می‌خواهد؛ و الان منتظر جوابش هستم. ارمیا مقابل مرکز اسلامی‌ شهر ترمز می‌کند. چشمم که به پرچم‌های سیاه و بنرهای محرمی‌ می‌خورد، جان می‌گیرم. انگار که برگشته‌ام به خانه خودم. بی توجه به ارمیا از ماشین پیاده می‌شوم. مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد، می‌روم به سمت ساختمان. ارمیا قدم تند می‌کند که به من برسد. روضه اش مثل روضه‌های ایران نیست؛ اما روضه است. به قیافه خیلی از کسانی که اینجا هستند نمی‌آید اهل هیئت باشند؛ اما همه شان به هوای روضه نیاز دارند. در این دیار غربت، حسین تنها آشنایی‌ست که نه فقط ایرانی‌ها را، که شیعه‌ها و حتی پیروان کنجکاو سایر ادیان را به هم نزدیک می‌کند. هوای روضه را به سینه می‌کشم. وای که چقدر کم دارمش. روضه برای من یعنی جایی که به یادم بیاورد قلبم صاحب دارد و آواره نیستم. یعنی جایی که بتوانم ، به غصه هایی بزرگتر از غصه خودم هم فکر کنم، آرام شوم، درد و دل کنم... روضه تمام می‌شود، و من کم کم به خودم می‌آیم، ارمیا زنگ زده که بروم دم در. پروژه ام تمام شده ، و اگر همین روزها تحویلش بدهم، می‌توانم برگردم. دلم می‌خواهد برای عاشورا ایران باشم. وقتی این را می‌گویم، ارمیا لبش را می‌گزد. کاش می‌شد ارمیا هم همراهم بیاید ایران. -ارمیا تو نمی‌خوای برگردی ایران؟ نیشخند می‌زند: -فکر کردی خیلی دوست دارم تو این خراب شده بمونم؟ -آلمانو می‌گی؟ فکر کنم سوالم را نشنیده باشد. انگار با خودش حرف می‌زند: -منم شدم مثل سعید. یه مدته وقتی چشمم به چشمای آبی آلمانیا می‌افته یاد گاز خردل و بادوم تلخ می‌افتم. ربط این‌ها را به هم نمی‌فهمم. ارمیا به من رو می‌کند: -بهت گفته بودم بابای سعید جانباز شیمیاییه؟ انقدر از باباش برام گفته که منم مثل اون شدم. -چه ربطی داره؟ نمی‌فهمم. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
آلاء: 🌸رمان امنیتی دخترانه 🌸 قسمت -آلمانیا برای کمک به تحقق حقوق بشر، تا تونستن به صدام سلاح شیمیایی دادن. شش تا خط تولید... از گاز خردل بگیر تا سارین و هر کوفت و زهرماری که بتونه یه آدمو از داخل جزغاله کنه! فرقی نمی‌کنه اون آدما زن و بچه‌های سردشت و حلبچه باشن یا رزمنده. یاد وفاء می‌افتم که می‌گفت ، چشم آبی‌ها هیچ‌وقت به سود ما کار نکرده اند. اما نمی‌دانم چه شده که امشب ارمیا این حرف‌ها را می‌زند. نگاهم می‌کند و می‌گوید: -برای بابای سعید دعا کن. حالش بده. سعیدم نمی‌تونه برگرده ایران فعلا. ناگاه از دهانم می‌پرد که: -چرا اومده کشوری درس بخونه که باعث شد باباش جانباز شه؟ ارمیا می‌خندد؛ عصبی و ناآرام: -نیومده که بمونه. کارش تموم شه میره. یادآوری تصاویر مجروحان فاجعه سردشت باعث می‎شود دلم درهم بپیچد. سعی می کنم ذهنم را به سمت دیگری ببرم... راستی حتما الان عزیز و آقاجون هم رفته اند حسینیه. البته نه... ایران و آلمان حدود سه ساعت و چهل دقیقه اختلاف ساعت دارند. آقاجون حتما رفته که به آشپزخانه هیئت سر بزند. عزیز هم کمی‌بعد از اذان، همراه با حرکت دسته عزاداری راه می‌افتد سمت حسینیه. بچه که بودم، مرا حسینیه نمی‌بردند. مامان و بابا هم فقط شب عاشورا می‌رفتند عزاداری؛ مادر که حتی گاهی همان یک شب را هم نمی‌رفت. کار داشتند، وقت نمی‌کردند. عزیز هم گاه می‌رفت، گاه نه. من تا ده دوازده سالگی ام فقط صدای دسته‌های عزاداری را می‌شنیدم. با شنیدنش از جا می‌پریدم و به هیجان می‌آمدم. با عزیز می‌رفتیم دم در، دسته را نگاه می‌کردیم. هیجان انگیز بود. وقتی عزیز برایم چادر دوخت، پایم به حسینیه باز شد. اوایل می‌رفتم با بچه‌ها بازی کنم. از خاموش بودن چراغ‌ها و شلوغی و تراکم جمعیتش لجم می‌گرفت. فقط شب‌های شام غریبان را دوست داشتم و تعزیه حضرت رقیه را. دلم برای حضرت رقیه و حضرت زینب می‌سوخت. خودم را که جای آنها می‌گذاشتم، گریه ام می‌گرفت. یک زمین خاکی هم بود کنار حسینیه. آنجا تعزیه می‌خواندند. از ظهر تاسوعا تا غروب عاشورا، صدای تعزیه می‌آمد. اگر پدر می‌آمد خانه عزیز، من را می‌برد که ببینم. گاهی هم با عزیز می‌رفتم. چیزی نمی‌فهمیدم از حرف هایشان؛ اما خوشم می‌آمد از لباس‌ها و اسب هایشان. بزرگتر که شدم، کم کم عمق فاجعه برایم ملموس شد. انقدر که یک شب، از تصور اتفاقی که سال 61 هجری افتاده بود بلند زدم زیر گریه. خیلی برایم سنگین بود؛ سنگین، دردناک، غیرقابل باور... ارمیا بازهم به هم ریخته است. این بار نوبت من است که بپرسم: -ارمیا خوبی؟ و ارمیا فقط سر تکان داد. این یعنی اصلا خوب نیست. با حرف‌های زن دایی راشل و پیامکی که برایم آمد، از همه ترسیده‌ام. حتی ارمیایی که این مدت، تنها تکیه‌گاهم در کشور غریب بوده. 🌷ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا