عــــشق ممنـــوعه؛
#فصل_دوم_ارام_من #پارت221 وقتی ازش جدا شدم گفتم باور کنی یا نکنی، این تو بمیری از اون تو بمیر
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت222
مهران من میخوام از این به بعد با حلما زندگی کنم.
یه ابروش رو بالا انداخت.
بعد از یه سکوت طولانی گفت؛
با حلما؟
آره
پوزخند زد.
گفت این چند وقتس؟
نمی دونم چرا
اما عصبی
قراره همیشگی باشه
از تو بعیده
دستی لای موهام کشیدم و گفتم؛
این بـار فرق داره
من خیلی وقته در گیرشم.
من که باور نمی کنم.
واسم مهم نیس کسی باور کنه یا نه.
خب پس چرا داری با من مشورت میکنی؟
هر غلطی دلت میخواد بکن
تا خواستم بلند شم مچ دستم رو گرفت
📛سلامتی حق مسلم شماست😊
طب سنتی اسلامی در دنیای امروز سلامتی را به شما هدیه میده✅
❌اگر دارای مشکلات زناشویی
اعتیاد
یا دیابت هستید
این پیام را کلیک کنید
این کانال شفا را به خیلی از هموطنان هدیه داده از دستش ندید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2064253292C9280d1568b
✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی✅️
🧾برای اقدام و تشکیل پرونده ، فرم ویزیت رو پر کن📋
https://formafzar.com/form/yv9a1
https://formafzar.com/form/yv9a1
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت223
جوری که فقط خودم و خودش بشنویم گفت:
کابوس زنم و دنیا هر شب مهمون خوابمه
فکر نکن کارایی که کردی رو فراموش میکنم
عامل بدبختی من تویی
چند لحظه تو چشاش زل زدم و بدون کلمه ای ،حرف، پاشدم و رفتم طبقه ی
بالا..........
از زبان حلما
لباسام رو پوشیدم و آماده رو تخت نشستم
کاش حداقل اون اشکای لعنتی ولم
میکردن
هر کار می کردم بند نمیومدن
در باز شد و وحید اومد تو
نگاهی به سر تا پام انداخت.
وقتی دید حاضرم
گفت:
پاشو بریم.
دو دل بودم
می ترسیدم باهاش برم
وقتی متوجه تردیدم شد با لبخند اومد جلوم زانو زد
موهام رو از صورتم کنار زد و گفت از هیچی نترس
اسمم لیلاست نافمو با بدبختی بریده اند
نه از خانواده شانس آوردم نه از شوهر
بعد سه ماه زندگی مشترک طلاق گرفتم و برگشتم خونه پدریم.🥺☹️
چقدر سرکوفت شنیدمو دم نزدم!
تا اینکه مجازی با یه پسر عرب آشنا شدم اوایل رو ابرا بودم خیلی بهم محبت میکرد و کمبود محبتمو جبران میکرد!
تا اینکه یه روز گفت دارم میام شهرتون ببینمت و تو هم باید بیای جایی که آدرس بهت میدم، اولش ترسیدم ولی بعدش گفتم چیزی نمیشه و به اون آدرسی که داد رفتم ولی...😱🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2704671594Cd2278bfa35
باورم نمیشد خام حرفاش شدم😭❤️🔥
.
#فصل_دوم_ارام_من
#پارت224
نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره
اگه ثابت نکردم هر جا خواستی برو
درکت نمی کنم وحید
چرا اینقدر یهویی آخه منوچه به تو.
هيس فقط بگو چشم بلند شو
دستم رو گرفت و شونه به شونه ی هم رفتیم پایین
جلوی بچه ها سرم رو بالا نیاوردم.
دلم نمی خواست عکس العمل هاشون رو ببینم
مخصوصا وقتی وحید با پرویی گفت:
حلما از این به بعد با من زندگی میکنه
هر کس کارش داشت یا با هماهنگ من کنه یا میاد دم خونه ی من
شب همگی بخیر
همه ساکت شده بودن بی توجه به اون وضعیت دست منو کشید و منو با خودش
برد...
سوار ماشین شدیم قبل از اینکه راه بیفته گفتم
نمی دونم چرا سرت داد نمی زنم
فوشت نمی دم
پست نمی زنم
نمی دونم چه مرگمه، اما من موندنی نیستم
وحيد.....
حرفامو جدی نگرفت
من موندگارت می کنم...
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
35.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مشارکت در بزرگترین #حلیم_نذری 🍲
🔻طبق روال هرساله در روز شهادت امام رضا(ع) میخوایم در کنارتون #بزرگترین_حلیم_نذری رو در مناطق محروم سیستان و بلوچستان طبخ و توزیع کنیم.
شماره کارت(کلیک کنید کپی میشه):
6063731181316234
6104338800569556شماره شبا:
IR710600460971015932937001به نام هیئت حضرت رقیه(س) همه یا علی بگید ، دمتون گرم😍
عــــشق ممنـــوعه؛
مشارکت در بزرگترین #حلیم_نذری 🍲 🔻طبق روال هرساله در روز شهادت امام رضا(ع) میخوایم در کنارتون #بزرگ
🔻 کسانی که هنوز توفیق پیدا نکردند برای محرم و اربعین کمک کنند ، شهادت امام رضا(ع) آخرین فرصت برای کمک به عزاداری این دو ماه است.
پس این فرصت رو از دست ندید!!
✅این مجموعه مورد تایید و اعتماد کانال ما است و میتونید با خیال راحت به این موکب کمک کنید.
لطفاً بعد واریز رسیدتون رو به آیدی زیر بفرستید:
@Mehdi_Sadeghi_ir
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_596
#رمان_حامی
با چشمان گرد شده به چشمانش که برق شیطنت را در آنها می دیدم، زل زدم و طلبکار گفتم :
برو کنار ببینم.
چی کار می کنی؟!
ابروهایش را با گستاخی بالا انداخت، نوچی کرد و گفت :
بهت گفتم برو خودت نرفتی!
تعجبم بیشتر شد.
خواستم از میان حصار دستانش خارج شوم که خودش را بیشتر به من نزدیک کرد.
دو دستم را گذاشتم تخت سینه اش و کمی فشار دادم و همزمان گفتم :
دروغ گو هم که شدی! کی گفتی؟
برو کنار حامی اِ!!
- جات بده مگه؟
فشار دستم را بیشتر کردم اما ذره ای تکان نخورد.
- آره خیلی بده برو کنار.
- نگفتی؟
خسته شدم و دست از تقلا کشیدم.
به شدت هیجان زده شده بودم و نیاز داشتم فورا از دیدش محو شوم.
اما نمی گذاشت.
هوفی کردم و گفتم :
چی رو؟
- قبلا هم جلوم گلگلی پوشیده بودی؟
باز دلم قنج رفت و زیر و رو شد.
کم مانده بود نیشم تا بناگوشم باز شود.
به سختی جلوی خنده ام را گرفتم.
- یادم نمیاد.
حامی گرمم شد برو اونطرف.
خواستم خم شوم و از زیر دستش بروم بیرون که یکی از دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و گفت :
دو دقیقه آروم بگیر دیگه!
نمی خورمت که.
قوه ام برای مقاومت کمتر شد. پوفی بلند کشیدم.
- تو خسته نیستی؟!