eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.9هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
881 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت سورپرایز امشب تقدیم نگاهای مهربونتون😍☝️
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
هرگونه مواد مخدر سنتی یا صنعتی مصرف میکنی👽 یکی از این سه حالت یا همو شو تجربه خواص کرد😱 چه پولدار باشی یا بی پول 💲💲 چه موقعیت اجتماعی عالی داشته باشی یا یه کارگر ساده ویا بیکار باشی🧑‍🔧 ازواقعیت فرار نکنید 🏃 جلوی ضرر از هر جا بگیری منفعته👍 برای رهایی از وابستگی به روش هربال ترابی عدد 1 رو بفرست🌱🌱 https://eitaa.com/joinchat/501941034C625d9dd39d
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 برو بگیر بخواب دیگه! کلی کار داریم واسه فردا. - چرا خوابم میومد. ولی شارژ شدم. تشر زدم. -حامی! - جان حامی؟ جانم را آنقدر غلیظ و خاص بیان کرد که توان هرگونه کار و حرکتی را از وجودم سلب کرد. با حالی زار، خیره شدم به چشمان مرتعشش. لبخندی بسی جذاب نشاند روی لبش و با آرامشی وصف نشدنی گفت : جواب سوالم رو بده بذارم بری. نگاهم افتاد به نوک بینی اش از سر سرما، سرخ سرخ شده بود. بمیرم برایش!! - هوم؟ مردمک هایم به سمت نگاهش سوق پیدا کرد.. - بگو. با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت : تا حالا گلگلی تنت کرده بودی؟ مسخ شده بودم. -آره. خیلی! - پس این بار دیگه فرق می کنه! متوجه جمله اش نشدم و بی رمق گفتم : چی؟ جوابم را نداد. صورتم را قاب گرفت. نگاهش میان چشمانم در نوسان بود. - تماشای ترکیب موهای فرفری پریشونت، با چشمای کشیده‌ی سیاه و این لباسای دلبر گلگلی، لذتش مثل نشستن وسط یه باغ پر گل و بلبه که از کنارش یه رود روون و زلال هم رد می شه، و صدای شرشر این رود، سکوت باغ رو می شکنه. یه رنگین کمون خوشگل هم اون وسط مسطا سر و کله‌ش پیدا می شه و نسیم خنکی هم که می وزه، بوی گلای رنگارنگ رو بلند می کنه. و این منظره اینقدر دلچسب و حال خوب کنه که اگه تا آخرین روز عمرت هم اونجا دراز بکشی و بشنوی و ببینی و بو بکشی، خسته نمیشی.
🔴 شمایی که زندگیت با همسرت سرده این پست مخصوص شماست🔴🔴 🚧مشکلات آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران🚧 راه حل تضمینی پیش ماست شماره تماس آقای حسنی: 👉🏻 09229617702 👈🏻 🧾برای اقدام و تشکیل پرونده ، فرم ویزیت رو پر کن📋 https://formafzar.com/form/6a9j7 ✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی✅️ 💯شاید حکمتی داشته که اینجا دعوت شدی😇↙️ 👇🏻👇🏻جهت مشاهده رضایتمندی ها بر روی لینک زیر کلیک کن👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2878407038C88eadf9d92
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 پیشانی اش را چسباند به پیشانی ام. سرمای پوست تنش، شوکی به کل وجودم وارد کرد. تازه فهمیدم چقدر حرارت بدنم بالا رفته است. بر خلاف همین چند دقیقه‌ی پیش . - تو برام مثل همون باغی آرامش. گلای روی لباس هات، گلای اون باغن. عطر تنت عطر گلاس! چشمای سیاهت برام حکم همون رنگین کمون زیبا رو داره که هرچی بهشون خیره می شم سیر نمی شم. سرش را لای موهایم فرو کرد و بو کشید. - تا همین چند لحظه‌ی پیش هنوز به خودم و حسم شک داشتم، اما با یه سوال ساده، شکم از بین رفت و..... باید اعتراف کنم... سرش را کنار گوشم آورد و نجوا کرد. - دوست دارم... دستانم شل شدند و رها. پاهایم سست شدند. احساس کردم واپسین رمقی که برایم مانده بود هم از بین رفت و تقریبا در آغوشش رها شدم. حاضر بودم قسم بخورم این نوع ابراز دوست داشتن، با سری قبل، از زمین تا اسمان هفتم فرقش بود. صداقت کلامش را با تک تک یاخته های تنم لمس کردم. آن حامی که من آن شب دیدم، حامی سابق نبود. آن حامی احساس داشت. دل داشت. ابراز احساسات بلد بود. دیگر بیمار نبود. حالش از همیشه بهتر بود... شاید می شد گفت تا به حال در عمرش آنقدر خوب نبوده.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 و من آن شب، جسم و جان و روحم را به نام شریک زندگی ام زدم. به نام کسی که از مدتها قبل، نامم در شناسنامه اش حک شده بود، اما تا آن شب، در دلش نه!! و پس از آن شب، من نیز حس خوب دوست داشته شدن را از طرف عزیز ترین شخص زندگی ام، احساس کردم. در میان آن همه تلاطم و هیاهو، اعترافی به آن شیرینی، باعث شد به اندازه ی تمام عالم احساس خوشبختی کنم. دیگر غصه نخورم که چرا از عمارت چند هزار متری، آمده ام در خانه ای کاهگلی. نگران نباشم که نکند لو بروم. که نکند جایی دست از پا خطا کنم و همه چیز خراب شود. نگرانی بزرگم، یعنی از دست دادن حامی، در وجودم از ریشه ساقط شد. گویی باری دیگر متولد شده ام.... ..... صدای بی بی باعث شد از فکر شیرین ترین خاطره ی زندگی ام بیرون بیایم. - هنوز آروم نشدی؟ اشک هایم را که کل پهنای صورتم را احاطه کرده بودند را با پشت دست پاک کردم و از او جدا شدم چه آرامی؟ چه قراری؟ شوهرم کنارم نبود. پاره ی تنم نبود تا خبر بارداری ام را به او بدهم. نبود که بگویم داری پدر می شوی ای مرد! نبود که بگویم داری به آرزویت می رسی. آنوقت چگونه آرام می شدم؟ صورت و بینی ام را با دستمال پاک کردم و سعی کردم گریه ام را قطع کنم
پارت سورپرایز امشب تقدیم به اونایی که همکاری کردن🙈😘🙏
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
💢 دیگه نگران جای بخیه و سوختگیت نباش 💢 رفع جای زخم ، جای بخیه و جای سوختگی با روزی ۵ دقیقه وقت گذاشتن تو خونه😍 بدون عوارض و کاملاً گیاهی🌱 ‼️با هزینه کمتر از روش های تهاجمی مثل لیزر‼️ https://eitaa.com/joinchat/4134077275Cd5eb8882e5 ✅تست شده توسط هزاران نفر @mohammadi_tarmimepost
اگه ۴ نفر دیگ برید قبل شروع یه پارت خوشگلِ دیگ هم میدم😍😍☝️
یه نفر دیگ فقط😍😍☝️
منتظر یه نفرما❌❌😐
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 سر تکان دادم و با صدایی که به شدت خش دار و مرتعش شده بود، زمزمه کردم: چرا بی‌بی. آرومم. - کی دلت رو خون کرده مادر؟ باید می گفتم یا نه؟ هرچند زبان به دهان گرفتن و سکوت کردم هم دردی را دوا نمی کرد. در آن روستای کوچک، خبر ها به سرعت دویدن میگ ‌میگ جا به جا می شد. دیر یا زود، خبر بارداری من، به گوش بی‌بی نهال هم می رسید. حتی می فهمید که به دیدن اکبر رفتم. زیر چشمی، نیم نگاهی به صورت چروکیده و مهربانش انداختم و باز نگاهم را به شکمم دوختم. وقتی سکوتم کنی طولانی شد، بی بی آهی کشید و گفت : هیچ وقت حرفا رو توی دلت نگه ندار. ما نمی دونیم فردا هستیم یا نه. فردا چیه، حتی نمی دونیم یک دقیقه یا یک ثانیه بعدمون چی میشه. پشیمونی و عذاب وجدان اینکه که نذاشتم سمیرای من قبل سفر حرفش رو بهم بزنه هنوزم که هنوزه بعد ده سال ولم نکرده. جمله‌ اش که تمام شد، اشکانش جاری شدند. اشک های او گریه ی من را نیز تشدید کرد. سمیرا دخترش بود. بعد از قبولی کنکور، قصد داشت برود خارج تحصیل کند، اما بی بی نهال از ته دل راضی نبود. تا روز آخر هم با او سرسنگین بود. سمیرا رفت اما دیگر بازنگشت. حتی پایش به آن کشوری که قصد تحصیل در آن را داشت هم نرسید. داخل هواپیما تشنج کرد و تا خواستند نجاتش دهند، تمام کرد. سخت بود داغ فرزند برای مادر. مخصوصا اگر در آخرین دیدار ها نیز با هم کدورت داشته باشند. آن وقت فقط یک عمر پشیمانی می ماند روی دل. دستمال ابریشمی آبی اش را از داخل کیف دستبافت کوچکش که همیشه روی دوشش بود، در آورد و اشک هایش را پاک کرد. نقش عمیقی کشید و مجدد نگاهم کرد. سعی کرد لبخند بزند و آرامش را به من هم منتقل کند. - خب مادر، من منتظرم. بگو ببینم چی شده.