eitaa logo
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
403 دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
107 فایل
بـسـم ربــ الحـسـیـنــ⁦❥ °•کانال فدایی امام حسینــ⁦°•♡ °کپی:حلالت رفیق هدف چیز دیگس° شروع‌خـ¹²\⁹\¹⁴⁰⁰ـادمی °بـہ کورے چشم בشمناט اسلام ساבیس خوراט نظامیم😎°
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین طاهری_۲۰۲۳_۰۶_۰۹_۱۹_۰۴_۱۰_۹۶۷.mp3
23.76M
به یاد امام زمان یه مداحی هم در مورد امام زمانمون گوش بدیم !
سلام 🤝🚶‍♂
دلیل نبودنم موجه بوده .
هم گرما زده شده بودم هم انفلانزا گرفتم با هم قاطی شده بودن انداختنم
امروز تازه حالم بهتر شده . اومدم بگم که شب ساعت ۲ نیم تا ۳ بیاید پارت هاتون رو تحویل بگیرید 🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 بعد از جلسه به سمت میزم رفتم باید هر جور شده یه چیزی می فهمیدم عینکمو روز چشم هام گذاشتم و مشغول شدم . سرمو بالا آوردم و به ساعت نگاه کردم ۹شب بود چقدر زود گذشت چشم هامو ماساژ دادم و سرمو روی میز گذاشتم محمد: رسول خوبی؟ سرمو بالا آوردم با چهره ی نگران محمد مواجه شدم رسول: آره خوبم فقط یکم خسته شدم محمد : چقدر باید بهت بگم مراقبت کن می خوای منو دق بدی بلند شو بریم خونه رسول: دور از جون تو برو پارکینگ تا من دسترسی سیسیتمو خاموش کنم میام محمد: باشه کارمو انجام دادم و به سمت پارکینگ رفتم با موتور اومده بودیم محمد: بزار من برونم بدون هیچ چون چرا ترک موتور نشستم هوایی که با سرعت به صورتم می خورد باعث میشد که حالم بهتر بشه تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد در رو با کلید باز کردم محمد موتور رو برد داخل از پله ها پایین رفتیم محمد: اهل خونه صاحب خونه اومده ها رسول: یا الله عزیز: سلام مادر خسته نباشین عطیه خانم هم با رستا از طبقه ی بالا پایین اومد عطیه : سلام خسته نباشین محمد: سلامت باشین به به چه بوی غذایی میاد با دیدن رستا ذوقی کردم که از چشم بقیه پنهون نبود عطیه خانم رستا رو تو بغلم داد خیلی نرم بود هنوزم بوی بچه ها ی نوازد میداد با چشم های سبز و درشتش بهم نگاه میکرد لباس گل‌بهی که پوشیده بود خواستنی ترش می کرد لپاش سرخ بود شروع کردم به بوسیدنش خیلی نرم بود به خودم اومدم محمدو کنارم دیدم محمد: همه وقتی از سرکار میان دخترشون اول بغل اونا رو بغل می‌کنه بعد عمو حالا کار ما برعکسه تو که انقدر بچه دوس داری خب یه زن بگیر بچه ی خودتو بغل کن با حرفاش بجای اینکه آب دهنم رو قورت بدم پرید گلوم بچه رو ازم گرفت و زد پشتم محمد: یه جوری هول می‌کنه که انگار الان می خوایم بریم براش خواستگاری عزیز:خودم یه زن خوب براش پیدا می کنم سرمو پایین انداختم و گفتم رسول: شرمنده من فعلا قصد ازدواج ندارم محمد مشتی به بازوم زد و با خنده گفت محمد: چیه عروس خانوم نکنه قصد ادامه تحصیل داری 😂 برای عوض کردن بحث گفتم رسول: ما آلان چرا اینجا داریم بحث می کنیم .چه بوی غذایی میاد این بچه هم بده به من فعلا ایشون مال بنده هستن عزیز: برین لباس هاتون رو عوض کنید تا شامو بکشیم با باشه ایی به سمت طبقه که من و عزیز داخلش زندگی می کردیم رفتم و بعد از تعویض لباسم بیرون اومدم عزیز و عطیه خانم داشتن میزو میچیدن به رستا رو با گهواره گذاشتن بودن روی زمین داشت با دستاش بازی می کرد پیشونیشو بوسیدم به سمت سفره حرکت کردم محمد هم اومد بعد از خوردن غذا 🥀🥀🍂🥀🥀🍂🥀🥀🍂
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 بعد از شام از رو زمین نشستم و مشغول بازی کردن با رستا شدم . دستمو با صورتم می پوشندم و هر بار براش می داشتم قهقه میزد تقلا کرد می خواست بشینه کمکش کردم دست سالممو پشتش گذاشته بودم تا نیوفته وقتی دید موفق به نشستن شده شروع کرد حرف زدن اما به زبون خودش کلماتی که حتی معنی هم نمی دادن بیان میکرد و وسطش می‌خندید نگاه سنگین رسول رو روی خودم حس کردم گوشه ایی نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود تو خودش بود و سعی داشت با لبخند با نقابی که برای بروز ندادن احساساتشه خودشو جلوه بده اما من که می فهمیدم رسول: پدر شدن خیلی بهت میاد 🙂 محمد: به تو هم عمو بودن میاد عطیه با یه سینی چای از آشپز خونه بیرون اومد همینطوری که با یه دستش چادر گل‌گلی شو گرفته بود و به دستش زیر سینی بود نشست محمد: بانو چرا زخمت کشیدی لبخندی از روی خجالت زد عطیه: من کاری نکردم چای عزیز جونه بده من رستا رو الان دیگه خوابش میاد رستا رو بهش دادم رفت بالا عزیز با سینی از خرما و داخل ظرفی گردو از آشپز خونه بیرون اومد و روی میز ناهار خوری نشست رسول: عزیز اینا برا چیه عزیز: مادر فردا سالگرد شهادت پدرته دارم آماده میکنم . به کلی فراموش کرده بودیم بعد از خوردن چای به بهانه ی سخته بودن به اتاقم رفتم درد عجیبی سرمو در بر گرفته بود کلافه بودم اگه می رفتم و قرص می خوردم نگران میشدن دلم نمی خواست بیشتر از بهشون استرس وارد کنم روی تختم دراز کشیدم و چشم هامو بستم تا شاید خوابم ببره ساعد دستمو روی سرم گذاشتم حدود یک ساعت تو جا غلت زدم تا شاید خوابم ببره اما سردرد لعنتی نذاشت آروم در اتاق و باز کردم برفت خاموش بود پس یعنی رفتن بخوابن آروم جوری که صدا تولید نکنم به سمت آشپزخونه رفتم در کابینتو باز کردم و جعبه ی قرص ها رو بیرون آوردم به سمت یخچال که رو بروم بود تغییر جهت دادم که با صدایی شخصی که دم در آشپزخونه بود ترسیدم و جعبه پلاستیکی با قرص های از دستم افتاد محمد :چیکار می‌کنی هستی کشیدم و دستمو روی سینم گذاشتم رسول: وایی چرا یهو ظاهر میشی ترسیدم چرا اینجایی ؟ مگه بالا نبودی محمد: گوشیمو جا گذاشتم اومدم برش دارم به سمتم اومد و خم شد و قرص هایی رو که از جعبه بیرون افتاده بودن جمع کرد محمد: نگفتی چیکار میکردی ؟ خم شدم و جعبه رو از دستش گرفتم رسول: معلوم نیست سرم درد میکرد اومدم قرص بخورم خوب بشه محمد: چرا سرت درد میکرد رسول: نمی‌دونم چرا بازجوییم می کنی بلند شد و در گوشم پچ زد محمد: فک نکن حواسم بهت نیست لطفاً بیشتر مواظب خودت باش رفت قرصو با لیوان آبی خوردم و به سمت اتاق رفتم . . با وحشت از خواب پریدم نفس نفس میزدم 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂 قلبم خودشو بی رحمانیه خودشو به سینم می کوبید نفس کم آورده بودم قلبم تیر می کشید حالت تهوع بهم دست داده بود سر خوردن عرق هامو روی صورتم حس می کردم نشستم و یکی از دست هامو تکیه گاهی و اون با اون یکی قلبمو ماساژ میدادم هوا انگار روشن شده بود عزیز وارد اتاق شد با دیدم ترسید عزیز: یا خدا رسول خوبی محمد رسول: خوبم مادر من شلوغش نکن فقط خواب دیدم عزیز: رنگ به صورت نداری رسول: هیچی نیست فقط خواب بود عزیز: برات آب قند درست کنم ؟ رسول: نه عزیز زحمت نکش صبحونه امادس عزیز: آره رسول: پس من برم یه دوش بگیرم بعد بیام صبحونه عزیز: مطمئنی خوبی رسول؟ به سمتش رفتم و دستشو بوسیدم رسول :آره عزیز جون خوبم برو به کارت برس عزیز: می‌دونی از این کار خوشم نمیاد نکن دیگه قربونت برم حوامو برداشتم و به سمت حموم رفتم هنوزم دستام می‌لرزید بیرون اومدم و خودمو خشک کردم به سمت میز صبحانه رفتم رسول: سلام صبح همگی بخیر. محمد: سلام صبح تو هم بخیر عطیه : سلام آقا رسول عزیز که در حال مهیا کردن و چک کردن وسایل های ختم بود گفت عزیز: سلام مادر صبحت بخیر بزار برات چایی بریزم روی صندلی نشستم و دستت درد نکنه ایی زیر لب زمزمه کردم بعد از خوردن صبحانه به سمتم اتاقم رفتم و لباسامو با لباس های مشکی عوض کردم به سمت سر خاک حرکت کردیم مثل همیشه عزیز تمام کار ها رو کرده بود و شرمنده اش بودیم بعد از تموم شدن مراسم حالا فقط خودمون مونده بودیم بعد از دادن فاتحه محمد با رستایی که تو بغلش خوابیده بود بلند شد . محمد: بریم ؟ عزیز و عطیه خانم هم بلند شدن رسول: میشه شما برین من الان میام نگاهم کرد و با باشه ایی دور شدن دست رو سنگ قبرش کشیدم شهید علی حسینی رسول: بابایی جونم میدونی خیلی دلم هواتو کرده بعد از رفتن تو من خیلی تنها شدم شکستم ولی محمد با تمام دردی که از نبودن تو داشت میکشید بازم هوای من داشت برام پدری کرد آخه می دونست خیلی بعد دلبسته بودم می‌دونم حواست بهمون هست ولی میشه خواهش کنم هوای محمدو داشته باشی بابا خودت بهتر می‌دونی من حتی نمی تونم به رفتنش فکر کنم نمی خواهم از دستش بدم مراقبش باش روی سنگ قبرم بوسیدم و به سمت ماشین حرکت کردم بعد از رسوندن عطیه خانم و عزیز به سمت اداره رفتیم محمد تو اتاقش رفت و منم از پله ها پایین رفتم 🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀