•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
پارتامون گم نشن 😉
ولی خوشم میاد هیچکی نگران نیست که بعد از اینکه محمد به رسول میگه داره میره ماموریت چه واکنشی نشون میده ولی من فکر میکردم براتون مهمه😂
•°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
ولی خوشم میاد هیچکی نگران نیست که بعد از اینکه محمد به رسول میگه داره میره ماموریت چه واکنشی نشون
از ویوی سین ها معلومه قشنگ منتظر پارتین اما متاسفم کار دارم میوفته برای شب
#رسول
باتمام وجود شیشه رو فشار دادم نگاهم به قطره های خونی افتاد که چکه چکه روی زمین میوفتاد
همونطور که از قلبم خون میچکید از ظلم اطرافیانم
بدون توجه به شیشه هایی که روی زمین بود وباهرقدم توی پاهام فرو میرفت قدم برمیداشتم ودستمو محکم تر فشار میدادم
بابا- داری چه غلطی میکنی؟
دیوونه شدی؟
خندیدم بلند
-اره دیوونه ام من دیوونم دیوووووونه
پایان جملم مصادف شدباضربه محکمی که به دهنم خورد
مزه خون روتو دهنم احساس کردم
بابا-دهنتو ببن مادرت وبرادرت خوابن
سرشو تکون داد ازاتاق بیرون رفت
صدای صحبتش با گل بانو به گوشم رسید
بدون توجه به زخمای پام پاتندکردم ودرو قفل کردم وپشت در نشستم
گل بانو به در میزد ازم میخواست درو باز کنم اونقد در زدوخواهش کرد که گوش ندادم تااینکه صدای باباروشنیدم
بابا_ولش کن گل بانو ارزش اینونداره بخاطرش گلوتو پاره کنی
کاش به اندازه گلبانو نگرانم میشدی
توکه دیدی حال وروزمو
دیدی لعنتی
نگاهم به دستم وپاهام افتاد همچنان خونریزی داشت
به اینه نگاه کردم بدجور شکسته
قلبم تیرخفیفی کشید دستمو روش گذاشتم
_میدونم تو بدتر شکستی. میدونم
خودمو کشون کشون روی زمین کشیدم وبه تراس رفتم
همونطورکه دستم روی قلبم بود سرمو به دیوار تکیه دادم وچشمامو بستم
_خیلی خوابم میاد
خیلی...
@roman_kadeh_shooom
https://rubika.ir/joinc/BGIDJAEA0UEMYOXMDABBEMYLAXTDUHPE
#پارتواقعی🔥❤️🩹
دختری حدود 5 ساله دست تو دست مرد و زنی که گویی پدر و مادرش هستن وسط جنگل ایستاده اند. کمی که دقت میکنم درمییابم که آن دختر خود منم ... منی که 5 ساله ام و پدر و مادرم پیشم هستن ؛ نگاهی به چهرهی دوتاشون میکنم و لبخند عمیقی میزنم ؛ دلم برای چهرهی قشنگشون تنگ شده بود ، درکی از اطرافم ندارم و فقط محو چهرهی قشنگشون هستم ؛ صدای جیغی میاد که متعلق به مامانمه ، جیغی از جنس درد و ترس ... میترسم و چادرش را محکم بغل میکنم ... جنگل آتیش گرفته و هر لحظه شعله ور تر میشه و ما وسط آتیش ماندهایم ؛ زبونم بند آمده و نمیتوانم جیغ بزنم فقط از ترس به خود میلرزم و چادر مادرم را بیشتر فشار میدهم ... ازبین شعله های آتش شخصی را میبینم که با تفریح نگاهم میکند ... چشم هایم از گریهی زیاد تار شده و نمیتونم چهرهاش را واضح ببینم ؛ نگاهی به اطرافم میکنم که مادر و پدرم نیستن و فقط چادر مامانمه تو دستم با شعله ور تر شدن آتش جیغی میکشم و ...
میخوای بدونی چیشد؟یا اصلا تهش چی میشه؟ دنبال یه رمان قلم قوی هستی؟
پس همراه باشید با ما ؛ با بهترین رمان اطلاعاتی روبیکا🫀🍃
@Rommann12
آیدی نویسنده جهت تب♥️🫂
@nafas_20008
#توجهتوجه🤐👇🏿👇🏿
#خطرمعتادشدنبهرمانبهشدتزیاد
#قبلورودبهچنلآبقندکنارخودتونداشتهباشید😬💧
#پارتواقعی😱🔥
#پارتآینده
_میتونی منو پس بزنی؟...از ته دلت و با تمام
وجودت؟...
زبانم نمی چرخید. حرف زدنم نمی آمد ولی عجیب
تمنای بودنش از ته وجودم به چشمانم نفوذ کرد و به
نگاه منتظرش پاسخ داد. چرا که رنگ نگاهش به
گلگون های بهاری درآمد و چشمانش برق امید گرفت
و با حرفش تیر آخر را برایم رها کرد.
_تو دلت با منه...منم که بند بند وجودم طالب تو...تو
بخوای و نخوای محرم منی...فقط میمونه عمل به
حرف خدا...پس...نیازی به صیغه نیست...
کنارم ایستاد و دقیق از باالی سر نگاهم کرد.
_عقد میکنیم...
چشمانم تا ته باز شد.
_چـ...چی؟
نگاهش جدی بود و نشان میداد که شوخی ندارد.
_من رو عقایدت پا نمیذارم همتا...من هر موقع بهم
جواب قطعی، مثبت بدی و خیالم راحت بشه دلت
باهامه...اقدام میکنم واسه خواستگاری...
خواستگاری از بابا؟ مگر میشد؟ حتی تصورش هم
احمقانه بود.هم احمقانه و هم ترسناک.
_نـ...نه...نمیشه...
اخم کمرنگی میان چهره اش نشست. بد برداشت کرده
بود.
_بابام...بابام نمیذاره...قبول...نمیکنه...
اخمش رفته رفته کمرنگ شد. کنارم به روی کاناپه
نشست و با همان آرامش همیشگیش گفت:…
https://rubika.ir/joinc/BHGDGDBG0FDHUWZARPZQINQIACSOCCDU
#رمانفولهیجانی♨️
#کساییکهقلبشونضعیفهنیان❗
حاج مهردادی که دل میده به همتا زنی بسیار زیبا و…😨❤️🩹
#پارتواقعی
- ریحــانــــه
به خودش میآید و نگاهم میکند
ریحانه:جان....
با دیدن جسم سیاهی که خود را جلوی ماشین پرتاب میکند ترمز وحشتناکی میزنم و ریحانه حرف در دهانش میماسد و جیغی میکشد.
ترسیده ذکری زیر لب میگویم تا آرامش از دست رفتهام را برگردانم و بعد سریع از ماشین پیاده میشوم و سمتش میروم.
با دیدن دختری چادری که روی زمین افتاده بود نفس لرزانم را بیرون میفرستم و با لرز سمتش میروم و زیر لب زمزمه میکنم
- یا بابالحوائج...
کنارش زانو میزنم و با رنگ و رویی پریده میگویم
- خانـــم... خانم خوبین؟
وقتی جوابی از جانبش دریافت نمیکنم مکثی میکنم و سپس بلندتر روبه ریحانهی لرزان و ناباور نشسته در ماشین میگویم
- ریحانه بیا کمک کن ببریمش بیمارستان
با همان لرز نشسته در بدنش سری تکان میدهد و پیاده میشود و کنارم زانو میزند
آرام تکانش میدهد
ریحانه:خانم حالتون خوبه؟
نالهی ریزی میکند و…😱
@Rommann12
به نظرتون چیشده¿
دختره زنده میمونه¿😨
برای خواندن ادامهی رمان روی لینک زیر کلیک کنید
@Rommann12
رمان_دختر_عموی_چادری_من
پاشا یه پسر خودخواه مغرور که یه دختر عموی مذهبی داره و از کل خاندان شون فقط همین دختر عموش مذهبیه!
پاشا چون یاس دختر عموش از بچگی نشون کرده اش بوده خودشو مالک یاس می دونه اما یاس چون پاشا یه پسر امروزی هست اونو نمی خواد فرار های یاس و حرف های پاشا و اخرش پاشا اونو مال خودش می کنه و اتفاق های جآلبی می افته!
اگه رمان خون هستی خوشحال میشم تو کانالم ببینمت 😉منتظرت هستم اگه خوب نبود لف بده
https://rubika.ir/joinc/CBEGAJFA0VMDHQBZOKNKNHEIJMPISWIB
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#سپر
#پارت_56
#رسول
اومدن داخل خونه
چیزایی می گفتن که من ازش سر در نمی آوردم می خواستم از روی مبل بلند شم و برم بازی کنم که جمله ی که گفت میخ کوبم کرد
متاسفانه یا خوشبختانه آقای حسینی شهید شدن
شوکه شده به اون آقا ها نگاه می کردم
معنی حرف شهیدو نمی فهمیدم اما فک کنم به کسی میگن شهید که برای خدا مرده
عزیز به سمت آشپزخونه دوید تا صدای گریشو نا محرم نشنوه
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمم به روی صورتم افتاد
و این قطره شروع گریه با صدا بود
یعنی من دیگه بابایمو نمی ببینم
یعنی من دیگه بابا ندارم
محمد که کنارم نشسته بود و بی صدا قطره های اشکی از صورتش روان بود تو اغوشش گرفتم و سرمو به سینش فشار داد
گریه منم شدید تر شد
دستمو دورش حلقه کرده بودم
°•روز خاکسپاری•°
بعد از دیدار آخر با بابا علی دیگه جونی نداشتم
سر خاک روی پاهای محمد نشسته بودم و آروم با دستش موهای فرمو نوازش میکرد
#پایان_فلش_بک
دوباره کابوس هام اومده بود سراغم
از ترس دوباره دیدن صحنه های خوابم نمی خوابیدم
هر موقع کابوس میدیدم بلایی سر محمد میومد
ساعتمو نگاه کردم
وقت ناهار بود از جام بلند شدم بالشتی که که برداشته بودم و کنار دیوار گذاشتم
نگاهی به کل نمازخونه انداختم
داوود گوشه ایی خوابیده بود بیدارش کردم و با هم به سمت سالن غذا خوری رفتیم
#محمد
نمی دونستم کی باید خبر رفتنمو بهشون بدم کلافه دستی به چشم هام کشیدم
باید بعد موقع ناهار بهشون می گفتم
اما نه اگه بگم ناهار کوفتشون میشه باید بعدش میگفتم
به سمت سالن غذا خوری که طبقه ی بالا بود حرکت کردم که تو راه کمال رو دیدم
کمال: به به سلام آقا محمد
از آقای عبدی شنیدم می خوای بری ماموریت
محمد: سلام علیکم کمال جان
اره الان نمی دونن چجوری به بچه ها بگم
کمال: ان شاء الله هر چی خیره
محمد: ان شاء الله
.
هممون سر یه میز نشسته بودیم
بقیه یا غذاشونو خورده بودن یا شیفت بودن یا کار داشتن و بچه ها براشون برده بودن
بعد از خوردن ناهار می خواستن بلند شن که
محمد: بشنید باهاتون کار دارم
سرمو پایین انداختم و سعی کردم به خودم مسلط باشم
منتظر نگاهم می کردن
محمد: یه موضوعی هست که باید بهتون بگم
قراره یه مدتی نباشم
سعید : چرا آقا
محمد: باید برم ماموریت
داوود : کجا
محمد: سوریه
رنگ پریدگی رسول رو به وضوح میمیدم
فقط بهم نگاه میکرد
سعید : چرا
محمد: نمی تونم بیشتر از این توضیح بدم
فرشید : آقا کی میرید
محمد: معلوم نیست
همشون کسل شده بودن
یکی یکی رفتن اما فقط رسول موند
روی صندلی روبروش نشسته بودم بلند شدم و روی صندلی کنارش نشستم
رنگش مثل گچ دیوار بود
هنوز زل زده بود به روبروش
انگار شوک زده شده بود
آروم دستمو دو بازوش قلاب کردم و تکونش دادم
محمد: رسول ،رسول جان نگام کن
رسول صدامو میشنویی
نگام کن داداشی
آروم سرشو چرخوند
با چشم های لروزن و لبریز از اشک نگاهم کرد
با دیدنم
اولین قطره اشکش مستقیم روی دستش چکید
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃