#اندیشھِسبز
زندگیتان را ‹پاكسازی› كنید.
از كسے كھ افكار افسردھ کنندھ دارد، دوری
كنید. اگر لباسے دارید كھ یـاد خاطرھ تلخـے
میاُفتید، آن را دور بیندازید؛ حتی اگر گران
قیمت باشد !💆🏻♀🌱
➛
『حـَلـٓیڣؖ❥』
❪🌿🚚❫ «فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ..» من نزدیکم و دعایِ دعا کننده را هنگامی که مَرا بخوا
وقتی داشتم این آیه رو حفظ میکردم...
معلمم گفت آیه ۱۸۶ رو با شماره و معنی خوب یاد بگیر🙂
که وقتی به عنوان حافظ ازت خواستن یه آیه از قرآن بخونی این آیه رو براشون بخون🙃❤️
از اون موقع هر وقت با این آیه مواجه میشم یاد اون خاطره و صدای استادم میافتمツ
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
وقتی داشتم این آیه رو حفظ میکردم... معلمم گفت آیه ۱۸۶ رو با شماره و معنی خوب یاد بگیر🙂 که وقتی به عن
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_دوازدهم
#نرجس
بالاخره تموم شد !!!
دوشنبه بود و داشتیم سوار هواپیما میشدیم که به وطن خودمون برگردیم .
حالم عالی بود و با اینکه اتفاق های خوبی نیوفتاده بود ولی ....
شاد بود !!!
گوشیم رو روی حالت هواپیما گرفتم و هندزفری رو داخل گوشم گرفتم و صداش رو تا ته زیاد کردم !!!
ما هواپیمای اول بودیم ، و نرگس داخل هواپیمای دومی بود که ۲ ساعت بعد ما بلند میشد .
آخرین نفر پام رو داخل هواپیما گرفتم و به صندلی خودم رسیدم و با دیدن شخص بغل دستیم خشکم زد !!!
آقا رسول دقیقا جاش کنار من بود که با بهت نگاهم کرد و گفت
رسول: جای شما اینجاس !؟؟؟؟؟
نرجس: ن...نمیدونم !!!
بعد نگاهی به معصومه کردم که برام چشمکی زد .
از هرس کم بود برم .....
ای خدااااااااا
دوباره چشمام رو زوم کردم رو برگه شماره صندلیم ، خودش بود !!!
این بار اقا رسول هم نگاه کرد ببینه درسته یانه !
از خجالت داشت آب میشد .
منم که کم بود وقتی همواپیما بلند شد
یه راست خودم رو پرت کنم پایین .
اقا رسول بلند شد تا من برم کنار پنجره و گفت
رسول: به خدا ربطی به من نداشت !
نرجس: میدونم کار کیه !
رسول: به خدا من نیستم.
نرجس: اگه خوب دقت کنید کار اقا داوود و معصومه خانمه ! از نگاهسون معلومه.
تا اقا رسول نگاهشون کرد روشون رو برگردوندن .
آهنگ توی گوشم هم کوفتم شد !!!
آهنگ رو عوض کردم و یه آهنگ غمگین پلی کردم و چشمام رو بستم .
تا هواپیما بلند شد یه دفع......
پ.ن: گروگان گیر و امنیت پرواز 😁😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
اره خوبم 😭
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
اگه برای #سرباز_مهدی_عج نظر زییییآآااد بدین فردا ۵ پارت دیگه میزارم😍😍
#خط_شکن
https://harfeto.timefriend.net/16358643503602
بچهها دوباره لینک ناشناسم رو عوض کردم😂
چون از شلوغی خوشم نمیاد😂
تو پیام ناشناس ویرایش کردم❤️
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨ بچه ها دقیق بررسی کنید... هنوز از ایران خارج نشده.... مراسم بله
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_پنجاه_و_دو
#محمد
در گیر کار بودیم..
بیخیال همه چی که ن...
اما خوب.. تمرکز روی پایان این پرونده بود...!
باید رد شهرزاد رئوف رو میزدیم...
€ چی شد بچه ها؟؟
¥ آقا نقطه دقیقی مشخص نیست...
اما همینقدر میدونیم که از ایران خارج نشده!!
€ از کجا میدونی وقتی ردی ازش نیست؟؟
¥ مسعود از فرانسه خبر داده راکس چند روزه با یه خط توی ایران در ارتباطه...
این که اون کیع مشخص نیست..
اما امکان اینکه شهرزاد رئوف باشه زیاده..
€ بچه ها دقیق بررسی کنید!..
حدسی ن ها!!!
برای ما ... حتی اگر یه درصد هم روی قضیه ای شک دارید قابل قبول نیست..
با اطمینان کامل ... کار رو پیش ببرید...
÷ چشم آقا..
€ بچه ها... اگه بتونین یه ردی از این خانم پیدا کنید... یه تشویقی..اوم.. توپ واستون رد میکنم
منم برم چند تا کار دارم... بعد هم باید برم پیش رسول...
¥ رسول؟؟😳
÷ پیش رسول چرا؟؟😯
€ ام... مراسم بله برونشونه...!!
¥ مراسم بله برون رسول؟؟؟😳
÷ بله برون... آقا رسول بله برون نداشت..):
□ چی میگین؟؟ بله برون رسول😐😳
¥ یعنی... واقعا که ما نامحرم بودیم؟؟
÷ اصلا من تعجب میکنم... رفیق آدم بله برونشه بعد ما اینجا باشیم..
€ بچههه هااااا😐 چه خبره؟؟؟
کل سایت رو خبر کردین...
بابا گفتم میرم پیش رسول...
بله برون اون که نیست..
بله برون داوود...
اگه شد یه سر میرم اونجا دعوتیم...
¥ داوود هم نامرده... ما نباید اونجا بودیم؟؟؟
÷ سعید جان.. عوضش عروسی تو دعوتش نمیکنیم...
¥ باز تو شیرین بازیت گل کرد😐
€ بچه.. من چی میگم.. شما چه میکنین..
حواستون به کار باشه..
¥ چشم چشم...
.................................................................
€ سلام...
£ علیک سلام... خسته نباشی... این وقت روز؟؟
خونه!!؟؟
راه گم کردی محمد جان😄؟!
€ الان چند روزه که درگیر کار بودم...
گفتم امروز رو بیام استراحت و البته ۲ دلیل دیگه هم داره!!
£ چه دلیلی؟؟؟
€ اول اینکه دلم براتون تنگ شده بود😁
دوم اینکه شب مراسم بله برون داریم...
£ بله برون؟؟؟😧
€ وا.. عطیه... زنگ زدن به خودت هم که گفتن..
£ محمد جان گفتن.. اما من که قول ندادم..
€ پس چی؟؟
£ محمد بزرگ ترن همه...
آخه ما برای چی بریم؟؟
€ زشته خوب دعوت کردن...
£ من که از مهمونی بدم نمیاد😅
وضعیتم جوریه که..
€ هیچ بهونه ای قبول نیست..😁
£ عه؟؟
€ بله... من میرم یه استراحتی بکنم..
ناهار چی داریم؟؟
£ از ناهار خبری نیست😄!!
€ عه؟؟
£ این به اون در..
€ خیلی خوب.. پس ناهار مهمون من..
شماهم شب مهمونی ؟!
£ کوتاه اومدی؟!😄
€ چه میشه کرد😅😁
......................................................
€ دیر شد هاااا..
£ اومدم..
€ به به.. بریم؟!
£ ن محمد.. صبر کن..
€ بله؟؟
£ دست خالی که نمیشه..
€ یه سوال فنی!
£ بفرمایید😄
€ اگه بخوایم چیزی بخریم باید خونه بمونیم؟!
£ بدجنس😕😁
€ بریم .. دیر شد😅
تو راه یه جعبه شیرینی خریدیم..
وقتی که رسیدیم ظاهرا تصمیمات رو گرفته بودن...
تعداد مهمون هاشون زیاد نبود...
اما خوب.. چند تا از فامیل و اقوام سردار هم دعوت بودن...
قرار بود هفته آینده عقد ببندن..
برای داوود خوشحال بودم..
واقعا صبور بود...
بالاخره به چیزی که میخواست رسید😄
€ آقا داوود..
& جانم آقا؟؟؟
بغلش کردم...
€ مبارک باشه... خیلی برات خوشحالم😄
& ممنون آقا😅.. ایشالا جبران کنیم.. دامادی پسر شما😅
€ اوووه.. داوود؟؟ این حرفت مثل اون نذر رسول بود ها!!😅
حالا تو بزار به دنیا بیاد..
بعد دامادش کن..
& انشالله..
€ تبریک رها خانم...
٪ ممنون آقا محمد... زحمت کشیدید...
€ بالاخره .. این جر و بحث های تو و رسول به عروس شدن شما خاتمه یافت؟؟ هان😁
&نخیر.. اینجوری که معلومه هنوز ادامه داره😄😂
€ چطور؟؟
$ داوود جان بشین دیگه خسته شدی😐..
€ آقا رسول ایشالا دامادی شما..
٪ آهان... آیی.. آی.. یعنی داغ این حرف که باید به تو بزنن رو دلم مونده بودم😂.. آقا محمد فک کنم خیلی طولی نکشه..
€ عه؟؟ رسول😯
$ ن آقا بی خود میگهه😕
٪ من که میدونم دل تو کجا گیره رسول خان..
$ رها خانم زشته جلو بزرگ تراا😰
¤ خودم واست آستین بالا میزنم 😘😁
پ.ن 😂رسول هم راهی شداااا
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
کار خودته رسول....
جمع کنید این مسخره بازی ها روووووو
این چیزیه که اونا تو مغزت کردن.....
کو ؟؟ کجاس؟؟ من که نمیبینم....
اجازه نمیدیم.....
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست_و_پنجاه_و_دو #محمد در گیر کار بودیم.. بیخیال همه چی که
https://harfeto.timefriend.net/16358671573098
😅من دیدم امروز عصر تعداد پارت های رمان در کانالمون زیاده...
یه پارت بیشتر تایپ نکردم...
نظرتون چیه؟؟؟
😁✨غیر مستقیم به چی اشاره شد...!!
به نظرتون پایان رمان عقد رها و داوود؟؟؟
یا ادامه خواهد داشت؟!
و یه سوال دیگه...
😄🌹اگه شما جای نویسنده بودید رمان رو چطور تموم میکردید؟؟؟
😉🕊چی تو ذهنتون میگذره!؟
اینجا بهمون بگید😃
『حـَلـٓیڣؖ❥』
https://harfeto.timefriend.net/16358671573098 😅من دیدم امروز عصر تعداد پارت های رمان در کانالمون زی
✨❤️نظر بدید انرژی بگیریم.....
هدایت شده از دین بین
🍃و جمعه هایی که تمام میشود و تو از راه نمیرسی..💔
عزیزجانم چند وقتی که با شما حرف میزدم جمعه ها عطر بوی دیگری داشت بغض عجیبی که آنروز ها راه نفس کشیدن را از من میگرفت؛ وقتی بیدار میشدم، اول نام شما بر زبانم بود و چشم هایم تر بود که آقاجان! امروز هم نیامدی..؟ و تا عصر منتظر میماندم تا شاید بیایی و تمام کنی این فراق چندین ساله را تا تمام شود این روز و شب های انتظار..
چندین جمعه گذشت و گذشت اما نیامدی گاهی گله کنان به شما میگویم که آقای من آخر چرا نمیایی چرا جواب من را نمیدهی چرا تورا نمیبینم بس نیست این دوری..
اما وقتی کمی به اطرافیانم نگاه میکنم علت را میفهمم که چرا امام من نمی آید وقتی میبینم که هیچکس حواسش به آقا نیست همه او را صدا میزنند اما برای برطرف شدن حوائج خود برای حل شدن مشکل خودشان دعای فرج میخوانند نه برای یوسف زهرا
وقتی به درون خودم نگاه میکنم غربت شما را بیشتر حس میکنم..
و آه از این حجم غربتت یابن زهرا..
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج💚
┏━━━🍃═♥️━━━┓
@eshgsahbzaman
┗━━━♥️═🍃━━━┛
♥️🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿♥️
السلام علیک یا اباعبدالله ...
صبحتون به خیر رفقا😊🖤🌿
#فرمانده
#از_زبان_فرمانده
دیشب رفتیم یه خیابون شلوغ برای خرید ...🌿🛍🛒
توی ماشین نشسته بودم..💓
نگاهم به پنجره بود و تو فکر بودم..
که یهو..😳‼️...
دیدم یه دختره با سر کاملا لخت😱♨️❗️
داره وارد مغازه کفش فروشی میشه😒...!
خوب که دقت کردم... سرش لخت نبود..🙂..!!
یه کلاه پوشیده بود...
موهاش هم دورش😕...
و ..
یه لباس زرد تو چشم..😖
با یه شلوار گشاد سفید...
که حاضرم قسم بخورم تا زیر زانوش بود😔💯
اول گفتم به من چه😏..!!
به قول خودشون هرکسی تو گور خودش میخوابه..!
خیره شد به من و چادرم.... نیش خندی زد و رد شد🙃..
با خودم فک کردم...)):
من همینجوریش نگران اینم که اون دنیا جواب شهدا رو بدم..)):
دلم براش سوخت...
چون نمیدونستم..
اون دنیا جواب شهیدی رو که به خاطر حجاب جونش رو داده چی میخواد بده😔💚
... به امید تفکر بیشتر در رابطه با حجاب...
#التماس_تفکر
#بخش_جدید
#فرمانده
هدایت شده از
- قد : ۱ متر
- عرض : ۳۰ سانتیمتر
- وزن : ۱۲ کیلوگرم
- توهم : کابوس جمهوری اسلامی
- همراهان : بادیگارد
- عکاس : "«بچه های بالا»"
زیر نظرت داریم فرچه . . 😏
@Asman7tom
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_سیزدهم
#نرجس
داشتم آهنگ غمگینم رو گوش میدادم...
و همزمان به این فکر میکردم که اگه بتونم جام رو با آقا داوود عوض کنم خیلی خوب میشه
چون ایشونم دقیقا کنار معصومه و زهرا نشسته بود
همینطور داشتم با خودم فکر میکردم که یه دفعه حالم بد شد و بدو کردم سمت دستشویی
پشت سرم هم آقارسول خییییلیی سریع اومد و نگران بود...
زهرا و معصومه هم پشت آقارسول بودن که زهرا گفت
زهرا: آقارسول شما که فعلا نمی تونید کاری بکنید😐 پس لاقل بزارید ما بریم جلو ببینیم نرجس چشه
آقارسول رفتند سر جاشون و معصومه و زهرا اومدن سراغ من...
معصومه: چی شد نرجس جون!!!
نرجس: هیچی بابا همیشه همینطوریه تو هواپیما و اتوبوس و اینا حالم بد میشه
زهرا: خب باشه پس الان خوبی دیگه؟!
نرجس:آره بهترم ممنون
رفتم نشستم سر جام
آقارسول خیلی نگران بود و همش حالم رو می پرسید
چند دقیقه بعد زهرا و آقاداوود اومدن سمتمون
زهرا: نرجس جات رو با آقاداوود عوض کن
بیا پیش ما یکم بهت برسیم
آقاداوود هم با خنده تأیید کرد
معلومه از قبل با هم هماهنگ کردند
منم که خوشحال شدم😃 هرچی باشه بالاخره نامحرمه و دوست ندارم کنار نامحرم بشینم
حالا هرکی که میخواد باشه این آقای نامحرم
بلند شدم و با زهرا رفتیم اون سمت تو ردیف صندلی های سه تایی....
زهرا که این دفعه ماسک داشت...
از تو کیفش یه دارو داد بهم منم چون حالم کامل خوب نشده بود از خدا خواسته خوردمش
حالم بهتر شده بود
که باز زهرا رفت سراغ چمدونش و یه کیسه در اورد...
تو اون کیسه پر از خوراکی بود😋
یه ذرهاش رو برداشت داد به معصومه که بده به آقایون...
نرجس: میگم زهراجون ما رو بدعادت کردی من دیگه نمیرم خونمون میام پیش تو
زهرا: همیشه از این خبرا نیستااا الکی دلتونو صابون نزنید
تازه داداشام هم خونه ان
همین موقع بود که معصومه هم رسید
معصومه: چی میگید شما در گوش هم آخه یه لحظه تنهاتون گذاشتما
زهرا: هیچی بابا نرجس میخواس بیاد خونمون گفتم نمیتونه بیاد چون محمد و مهدی خونهان
(محمد و مهدی برادر های زهرا هستند که هر دوشون از زهرا بزرگترن یه خواهر هم داره اسمش فاطمهست که دو سال از زهرا کوچیکتره)
معصومه: این که نگرانی نداره دوتاییتون میاید پیش من
نرجس: بچهها یه چیزی رو حس نمیکنید؟!
زهرا و معصومه: چیو؟!
نرجس: اینکه چقققدر داریم وقت دنیا رو میگیریم😂
تا اینو گفتم یه لحظه آقا رسول با تعجب فراووان برگشت سمت من
منم سرم و پایین انداختم و آب شدم از خجالت..
زهرا و معصومه دیگه نمیتونستند خودشونو نگه دارن یه دفعه زدن زیر خنده انققدر خندیدن که سرفه شون گرفت...😂
بالاخره با کلی شوخی و خنده رسیدیم ایران
از همه بیشتر زهرا ذوق داشت
چون بعد از سه ماه برگشته بود ایران...
میخواستم برم سر به سرش بزارم ولی چون خسته بودم منصرف شدم...
رفتیم نشستیم منتظر هواپیما نرگساینا...
پ.ن:تایپ شده توسط خط شکن ❤️😍
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود.
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م