eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ [فردای روز بعد] داوود:(با صدای آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و رفتم وضو گرفتم نماز صبح مو خوندم و مثل همیشه دعای شهادت کردم آخه آقا محمد همیشه می‌گفت این بهترین دعاست ولی قبل از اون نباید به زمین و زمینی دل بسته شی تا خدا آسمونو به نامت بزنه به نظرم این خیلی شیرینه و البته باید سعی کنم عاشق یه عشق مجازی در زمین شم و اونو پلی برایه رسیدن به عشق حقیقی قرار بدم آخرین توصیه از شهید عباس دانشگر بود که الگوم بود عشق مجازیم برام فاطمه بود و به نظرم می‌تونستم با اون به عشق حقیقی که خدا باشه دست بیابم، بعد از نماز و دعا رفتم لباس پوشیدم تا با رسول بریم سایت) فاطمه:کجا به سلامتی ؟ داوود:(یه لبخند کوچک زدم ) دارم آماده میشم برم سایت فاطمه:اما توکه هنوز مرخصیت تموم نشده !!! داوود:آره اما دیروز آقا محمد زنگ زد گفت برم سایت فک کنم کارش واجبه فاطمه:خیله خب فقط به خودت فشار نیار ، زیاد رو پا وای نسا، عملیات نرو و.... داوود: چشم خانم دکتر فاطمه: چشم تون بی بلا ، تا حاضر میشی منم صبحانه آماده میکنم داوود:(داشتم آماده میشدم که رسول در زد ) فاطمه:(رفتم چادر رنگیمو سرم کردم از چشمی نگاه کردم دیدم آقا رسوله ) سالام آقا رسول رسول: سلام فاطمه خانم ، داوود آمادست بریم فاطمه:بله اما قبلش بیاید داخل صبحانه بخوریم بعد برید رسول:نه دیگه ممنون مزاحم نمیشم فقط به داوود بگید بیاد فاطمه:شما، مراحمید سفره ولو داوودم داره حاضر میشه شما بفرمایید داخل رسول :(یه یا الله گفتم که داوود بفهمه دارم میام داخل ) داوود: سلام صبح بخیر رسول: سلام صبح شما هم بخیر فاطمه: بفرمایید چای یخ کرد داوود:(بعد خوردن صبحانه فاطمه از زیر قرآن ردمون کرد و رفتیم باهم سایت )
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ رسول:(با حالت شیطنتی گفتم )خب آقا داوود الان خودممو خودت حالا کی وقت دنیارو میگیره ؟ داوود:اولن اینکه شما دوم اینکه اگر بلایی سر مبیاد خودت باید جواب آقا محمد بدی چون فکنم کارش باهام خیلی واجبه [بعد از نیم ساعت رسیدیم سایت] داوود:(وقتی که رفتم داخل همه یه جور دیگه بودن واقعا احساس دهقان فداکار بودن به آدم دست میداد بعد از سلام و احوالپرسی فرشید بهم گفت آقا محمد دیش آقای عبدی منم برم همونجا باهم کار دارن ) داوود:(با چند تقه به در رفتم داخل) سلام _سلا آقا داوود عبدی :خب داوود جان باید با آقای شهیدی برید اتاق بازجویی داوود:آقا اتاق بازجویی چرا ؟ محمد:(از سوال داوود خندم گرفت آخه آقای عبدی درست نگفت چیکار داره داوود فکر کرد میخوایم از اون بازجویی کنیم ، یه لبخند کوچک زدم و گفتم ) نترس نمیخوایم از تو بازجویی کنیم مایکل درخواست داده که با تو میخواد حرف بزنه داوود:بامن ؟ آخه برا چی با من عبدی: ماهم برای همین گفتیم بیا که بری ببینی برای چی درخواست ملاقات با ترو داده داوود:(اصلاً دوست نداشتم دباره اونو ببینم ولی این یه دستور بود از فرماندم و منم سرباز بودم و جدا از دستور دوست داشتم بدونم چی میخواد بگه ) چشم آقا کی میارنش ؟ محمد: پنج دقیقه دیگه رو داخل اتاق بازجویی داوود:تنها ؟ محمد: شاید آقای شهیدی بیاد اما اگر امکانش هست نیاد و ار بیرون کنارو کنه شما هارو داوود : (رفتم پشت میزم و منتظر شدم تا زمانی که آقا محمد گفت برسه و برم داخل اتاق سعی میکردم جوری راه برم که زیاد تابلو نباشه چون به چند وقتی بود که تمرین می‌کردم دیگم موفق شده بودم یکم پنج دقیقه شده بود و من با اشاره آقایه شهیدی رفتم سمت اتاق بازجویی یه احساس نا خوشایندی داشتم استرس نبود، احساس انتقامم نبود ، نگارانیم نبود. ساید ترکیب همه اینا بود ولی برام احساس جالبی نبو یه بسمه الله گفتم و وارد اتاق شدم ) پایان فصل اول : ادامه دارد .......
『حـَلـٓیڣؖ❥』
✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨ #رمان_بی_قرار #پارت_یازدهم رسول:(با حالت شیطنتی گفتم )خب آقا داوود الان خودممو خو
بچه ها برای امشب دیگه پارت ندارم اما به جون خودم فردا سه پارت میزارم چون پایان فصل بود نمیتونم بزارم پارت اول فصل دومش رو شرمنده ولی تورو خداا قهر نکنید فردا جبران میکنم 💜✨💜✨💜✨💜✨ لف ندید لطفاً
سلام  رماناتون مثل کانالتون عالیههههههه متشکرم به خاطر این همه فعالیت _ سلام :)
من یک نفر رو عضو کردم دونفر بعدی تا شب __ :/      
『حـَلـٓیڣؖ❥』
چایو هم یخ میکنن😐😂
ی اصطلاح هست که برای غذا بکار میره اما اینکه برای چایی به کار برده رو ....ذهن مریض نویسندس دیگه 🤣
دوستان ی رمان بر اساس تفکرات خودم نوشتم 😅 تا فردا تکمیل میشه و فردا می زارم داخل کانال..البته اینم بگم اگه خوشت اومد حتما بهم بگین.. من برم نماز .. دوست دار شما ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ببین دوست عزیز توی رمان عشق وطن شهادت رسول بای دختره برای مأموریت ازدواج کرد و رمان بی قرار هم فاطمه زن داود هست و این دو تا رمان از هم جدا اند 💜✨💜✨