پارت نود و یک
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#رسول
وای خدا چقدر بدنم کوفتس
خم شدم و از رو پاتختی گوشیم رو برداشتم.....
چشام گرد شد
ساعت پنج و نیم بود.....
چرا منو بیدار نکرد؟؟؟؟؟؟
سریع از جام بلند شدم و آبی به سر و صورتم زدم و
بلافاصله به سمت اتاقش رفتم
و محکم در زدم
صدایی از اتاق اومد
بدبخت حتما ترسیده و از رو تخت افتاده
غر غر کنان در رو باز کرد گفت
- هاااااااااااانننن چیه اول صبحی....اههههه
+ ما قرار بود ساعت شش کجا بریم حاج خانوم؟؟؟؟
- من چه میدونم....اول صبحی سوالای بنی اسرائیلی نپرس جان جدت....
+ همینجا واستا الان برمیگردم....
به سمت آشپزخونه رفتم و لیوانی برداشتم
آب سرد رو باز کردم و
با لیوان پر آب به سمت اتاقش رفتم....
یا واقعا خنگه
یا خودشو زده به خنگی
یا میخواد منو حرص بده....
جلو در واستاده بود و چرت میزد....
صدای قدم هامو که شنید....
چشماشو باز کرد...
- آخ دستت طلا چقدر تشنم بودا....
دستشو آورد جلو که لیوان رو ازم بگیره
منم بلافاصله آب رو پاشیدم تو صورتش....
شوک شده نگام کرد.....
+ تا کی میخوای به این اخلاق و رفتارت ادامه بدی؟؟؟؟
مگه بچه ای هنوز؟؟؟؟
فکر کردی این مأموریت شوخیه و اینجا هم خونه خالست....
آرهه؟؟؟؟
میدونم اجازه نداشتم سرش داد بزنم
ولی...
دیگه صبرم تموم شده......
با تن صدای آروم تری گفتم...
+ برو آماده شو.. تا الانشم دیر شده.... عجله کن....
سرشو انداخت پایین و رفت تا آماده بشه....
یجورایی به حاضرجوابی نکردنش شک کردم.....
دختری نبود که به همین راحتی کوتاه بیاد.....
خدا خودش بخیر بگذرونه....
فک کنم سره جمع تو کمتر از پنج دقیقه آماده شد و از اتاق بیرون اومد.....
- من آمادم.....
اخمامو بیشتر توهم کشیدم درو باز کردم و از خونه خارج شدم....
اونم پشت سرم از خونه بیرون اومد و
در و قفل کرد....
برگشتم دکمه آسانسور رو بزنم....
لعنتیییی.....
خراب بود......
الان چه وقت خراب شدن بود....
+ عجله کن باید از پله ها بریم....
خودم جلوتر رفتم....
- آریا ( اسمی که برای رسول گذاشتند و هویت جعلی درست کردند ) صبر کن من....
+ دیر شده بیا دیگه.....
خودم جلو جلو پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم....
ما طبقه نه برج بودیم....
منتظرش واینستادم و خواستم زودتر برسم تا اومدنش ماشین رو از پارکینگ بیارم بیرون....
بالاخره این نه طبقه تموم شد....
منتظر شدم تا برسه....
ولی خبری نشد.....
خدایااااااا
از دست این دختر و کاراش به من یه صبری بده.....
دیووونهههه شدم از دستش.....
گوشیمو درآوردم و بهش زنگ زدم.....
صدای زنگ گوشیش تو راه پله شنیده میشد
ولی
جواب نمیداد
مجبور شدم باز پله ها رو بالا برم
ببینم کجا مونده.....
یه طبقه بالا رفتم
نبود
دو طبقه بالا رفتم
که دیدم........
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
پارت نود و دو
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#نادیا ( اینم اسم مستعار دختره هست که محمد براش انتخاب کرده )
خداییییاااااااااا
این چرا اینجوریه؟؟؟؟
اصلا نمیزاره حرف بزنم
خب آخه نه طبقه رو با پله پایین میرن....
حالا چون خودش میتونه بره پایین منم باید بتونم....
همش میگه عجله کن عجله کن.....
ایییشششششش
صبحونه هم نخورده بودم....
جونی نداشتم....
خرامان خرامان پایین میرفتم....
آخه چرا تموم نمیشه؟؟؟؟
نه طبقه خیلیه....
نفسم تنگ شده بود.....
ولی بازم ادامه دادم
چون اصلا حوصله غر زدن های رسول...
ای وای
حوصله غر زدن های آریا رو ندارم.....
گلوم میسوخت....
تو طبقه پنجم چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود بیفتم....
ولی دستمو به دیوار گرفتم....
چند لحظه صبر کردم...
دست کردم تو کیفم....
واااااایییی
چرا من با خودم آب برنداشتم؟؟؟؟
سر گیجم بهتر شد و ادامه دادم....
وقتی رسیدم طبقه هفتم....
از شدت نفس تنگی....
واستادم تا نفسم بالا بیاد...
سرگیجه هم داشتم....
یهویی چشمام سیاهی رفت و از پله ها افتادم....
دیگه نفهمیدم چیشد....
#آریا ( رسول )
سر و صورتش خونی بود....
کنارش نشستم....
+ نادیا.....نادیا منو نگاه کن.....
از حال رفته بود....
باهم محرم بودیم....
ولی
نمیدونم چرا نمیتونستم....
بهش دست بزنم....
به سختی نفس میکشید.....
خودمو لعنت کردم....
چرا واینستادم که پا به پام بیاد....
چجوری بلندش کنم؟؟؟
باید بغلش میکردم.....
سرشو بلند کردم....
خواستم دست زیر زانوش بندازم تا بلندش کنم که
گوشیم زنگ خورد....
نگاه کردم...
آقا محمد بود....
چقدر من خوش شانسم....
بلندش کردم....
بهش میخورد پنجاه و خورده ای باشه....
ولی خیلی سبک تر بود....
پله ها رو دوتا یکی پایین رفتم....
وارد پارکینگ شدم و
به سمت ماشین رفتم....
وقتی رسیدم به ماشین....
بیاااا
حالا چیکار کنم؟؟؟؟
چجوری سوییچ رو دربیارم از جیبم...
آروم گذاشتمش رو زمین.....
سوییچ رو از جیبم درآوردم و سریع در رو باز کردم....
و دوباره بغلش کردم.......
و رو صندلی عقب خوابوندمش......
به سرعت ماشین رو دور زدم
و پشت رول نشستم.....
به سمت در پارکینگ روندم.....
ریموت رو از داشبرد درآوردم و در رو باز کردم.....
بیمارستان دوتا خیابون بالا تر. بودم....
به چهارراه رسیدم....
که چراغ قرمز شد
لعنت بهت.....
گوشی منو نادیا به نوبت زنگ می خورد...
آقا محمد بود....
وقت برای توضیح دادن نداشتم....
خواستم از چراغ قرمز عبور کنم
که
یادم اومد نباید تو این کشور تخلفی انجام بدم.....
برگشتم و نگاهی بهش کردم....
هنوزم سنگین نفس میکشید.....
پنجره ها رو پایین دادم....
تا هوای تازه بهش برسه....
بالاخره سبز شد
و با سرعت حرکت کردم.....
به بیمارستان که رسیدم.....
سریع پیاده شدم و
مجبور شدم دوباره بغلش کنم
و به سمت بیمارستان دویدم....
پرستار که منو دید....
با سرعت...
یه تخت آورد و
نادیا رو روش خوابوندم.....
دکتر اومد بالا سرش....
و به پرستارا گفت
¥ ببریدش تو اتاق شماره هفت....
خواستن ببرنش....
که مانع شدم....
به سمت نادیا رفتم....
و خم شدم..........
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
✨✨✨✨✨ بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانیه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
ادامه دارد....
✨✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_یازدهم
فاطمه:(دیدم هانیه هست ، منو هانه یه سه چهار سالی میشه که دوستیم حتی هانیه منو با داوود معرفی کرده بود آخه برادر هانیه از بچگی تا الان با ذاوود دوست بوده و هست فقط الان برادر حانیه تو بخش مبارزه با پولشویی و اینجور چیزاست ولی داوود تو بخش مباره با جاسوسی و اینجور چیزا بود چون خیلی پیچیده بود کارش و بهتر بود من زیاد چیزی از مارش ندونم اینجوری برایه خودمم بهتر بود )چرا اینجوری از پشت ظاهر شدی ترسیدم 😬😬😬
هانیه:اولن اینکه سلام دومین من همیشه اینجوری ظاهر میشم هنوز عادت نکردی ؟ 😏😜
فاطمه: حق باشماست ، سلااااااام 😃
چی شدی امروز شارژی خبریه ؟
هانیه:آممممم خب همچین بی خبرم نیستم (همش دست چپمو تکون میدادم و با دست صحبت میکردم که حلقه داخل انگشتمو ببینه )
فاطمه: ببینم هانیه خیییییییلی نامردی تو عقد کردی به من چیزی نگفتی ؟
هانیه: عقیده چی چی هنوز در هد صیغه محرمیته
فاطمه: پس چرا حلقه انداختی تو دستتت 🤨
هانیه:آخه این یارو جلیلی هست که همش یا دخترا و پسرایه ناجور میگرده _خب
هانیه:سیرییییش گیر داده بود بهم برایه همین با آقا علی صحبت کردم گفت ازین به بعد حلقه دستم کنم کلاسامم که تموم شد امروز خودش میاد دنبالم که یه رخی نشون بده تا دیگه طرفم نیاد 😁😌
فاطمه:علی آقاااا ؟ پس اسم اون دوماد بد بختی که قراره دوست خلو چله منو بگیره علیه ؟
هانه:آهان حالا من شدم خلو چل ؟ دست شما درد نکنه بیچاره آقا داوود نمیدونه تو دیونه بازی زنش همیشه رو دست من میزنه (بعد خرفم هردو با هم زدیم زیر خنده 😂)
فاطمه: هانیه یه پیشنهاد بدم ؟ _آره بگو
فاطمه:ببین تو با سارا رابطه خوبی داری درسته ؟ _آره نسبتاً خوبه
فاطمه:خب همین سارا یکمی فزوله یعنی کلاس بعدی که باهم داریم وقی استاد نیومده باهم پچ پچ کنیم صد درصد یارا که پشت ما میشینه براش جایه سوال میشه و میاد آمار دراره بعد میگی که ازدواج داری میکنی و اینجور چیزا اونم میره یه راست میزاره کف دست جلیلی نظرات؟
هانیه:عالیه دختر(منو فاطمه باهم این کارو کردیم و خدارو شکر درست جواب داد 🥳)
ساعت چهارو بیست دقیقه ،سایت سالن شماره سه
داوود:(اطلاعاتو برایه آقا محمد ارسال کردم خیلی نگران این بودم که اگر رسول ماجرارو بفهمه چیکار قراره بکنه ولی از طرف آقا محمد خیالم راحت بود آخه قسمش داده بودم که چیزی نگه تویه هر سایت یا هر حایی که بتونم از هنری اطلاعات به دست بیارمو گشتم و متوجه شدم هنری مایفویل دورگه لیرهست که تبعه کشور آمریکا داره مادرش ایرانی بوده ولی پدش آمریکایی و سالها پیش در گروه های مجاهدین خلق وقتی که دست بر خیانت بر کشورشون زده بودن باهم آشنا میشم بادر هنری در بیست سالگی و پدرش در بیستو دو سالگی باهم ازدواج میکنن و تقریبا سه سال بعد .... )
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
⸤•﷽•''⸣
مٰـاراهمــدموهمرڪابِسفــرهاۍشـاموعراقش بگــردان:)💛
ـ
•تاریخ شروع فعالیت:
۱۴۰۰/۱/۱۴
.اِرتباط؛ ناشناس⇩'
https://payamenashenas.ir/%20%D8%A7%D8%B2%20%D9%84%D8%AD%D8%A7%D8%B8%20%D8%B1%D9%88%D8%AD%DB%92%20!
شروط ⇩'
@shorot27
تبادل با خادم کانال⇩'
@Solymani313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا😄🦋 #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_چهل_و_دوم کلی کارم طول کشید... بعد از توضیح چند باره برای
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_چهل_و_سوم
#رسول
€ بیا داخل رسول جان😄🦋
$ آقا ارتباط این خانم رئوف رو در آوردم😍
€ خب بگو ،،
$ آقا ،، شهرزاد رئوف طی تحقیقاتی که من انجام دادم ، کلا کارش ارتباط گرفتن با اتباع خارجیه،، اصلا یه جور منبع خبری واسه کساییه که از کشور های دیگه به ایران اومدن،، از اینجا ،، جو آب و هوا ،، وضعیت اقتصادی و .. وضعیت زندگی مردم ،، نوع رفتاراتشون... راجب همه اینا به خبرنگارای معروف CIA و BBC اطلاعات میده .
€ ینی با همه این کسایی که نام بردی ارتباط داره ؟؟؟
$ بله آقا،، تازه این فقط بخشی از اون هاست ..
€ خب پس این فرد اونقدر هایی هم که ما فکر میکنیم، آدم کم و ساده ای نیست...
$ دقیقا.. فقط ۲۳ سالشه ... اما خیلی خوب تونسته با کشورای دشمن ایران ارتباط بگیره..
€ خیلی خوب.. کارت خوب بود رسول .. ببینم از رها خبری داری؟؟
$ آره آقا .. چند دقیقه پیش زنگ زدم .. داشت میرفت خونه
€ خیلی خوب.. برو یکم استراحت کن .. بعد به کار هات برس😄
$ چشم آقا،، فعلا
از اتاق محمد بیرون اومدم...
رفتم سراغ سیستمم.. یه نگاهی به دوربینای دم در انداختم ..
دو جفت کفش دم در بود😍
معلوم ود هر دو رسیدن
خواستم دوربینای داخل رو روشن کنم ،
اما ....
گفتم شاید وضعشون مناسب نباشه...
فقط سنسور های صدا رو وصل کردم..😂
حتما چیزای جالبی خواهند گفت... تقریبا همه تو نماز خونه و مشغول کار بود... الا من و داوود..😍❤️
$ داوود .. داوود... بدو بیا...
& چیه چه خبره؟؟!😐
$ سنسور های صوتی خونمون رو وصل کردم😂❤️بیا ببینیم این دوتا چی به هم میگن..
& ok 😂
::::::::::::::::::::::::::
* اه رها بیا بشین دیگه مهمونی نیومدم که خونه خودمه😂😂
٪ چه رویی هم داره😂❤️
* والا .. من که چشم آب نمیخوره .. این برادران، تا بتونن سر خودشون رو اونجا گرم میکنن... خونه هم بی خونه ... والا
به نام خدا😍
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_چهل_و_چهارم
#رسول
٪ آره بابا ... ببخشید دیگه تورم کشوندم اینجا ..😅
* ببین من پر رو تر از این حرفام ... به این زودیام از اینجا نمیرم😂❤️
٪ خدا به خیر کنه .. فک کنم قبلا از دست رسول میکشیدم ... الان باید از دست جنابعالی بکشم😐😐
* خیلی از خداتم باشه من اینجام😂
٪ هست هست مطمئن باش..
& رسول ،، حسابی خوشحالن ما نیستیما😂
$ بله دیگه .. هر کار خواستن میکنن... خودشونن و خودشون ... عوضش مام راحتیم😂
& آره خیلیییی😂❤️
$ خیلی خوب حالا ساکت باش ...
:::::::::::::::::
* رها ... میگم تو درست تموم شد میخوای چه بکنی..؟؟
٪ راستش خیلی بهش فک کردم .. میخوام برم سر کار😂
* خسته نباشی دلاور .. خدا قوت
٪😐 وای وای ... بیخیال دریا ...
٪ خب دریا خانم ... دیگه چه خبر؟؟
* خبری نیست که ... الان داغ ترین خبرم پرونده جدید آقا محمد ... داوود میگفت آقا محمد گفته این پرونده اهمیتش خیلی زیاده ... داوودم که نباشه یه تخته مجموعه لنگه دیگه...
٪ چه جالب .. آخه رسولم فکر میکنه اگر نباشه چه فاجعه ای میشه😂😂😂🌙
$ داوود دریا خانم چی میگه؟؟😐😐 تو نباشی یه تخته مجموعه لنگه😂 تو بری تازه ما صاف میشیم😂😂😂
& جنابعالی هم خیلی خودت رو تحویل گرفتی... تو بری اصلا آرامش بر میگرده... بس که میخندی😂
:::::::::::::::::::::::::::
٪ هعییییی..... با اینکه همیشه بلای جونمه .. ولی دوروزم که نباشه دلم واسه دعوا هامون تنگ میشه😁
* کی؟؟
٪ عمم😐
* عه.. بگو دیگه...
٪ رسول خو😂
از این حرف رها داوود خندید😐
$ چیه؟؟ میخندی🧐
& هیچی .. فقط جالبه که چقدر پشت سرمون غیبت میکنن..😂
$ اون که کارشونه😆
:::::::::::::::::::::::::::::::::
* راستی رها موضوع اون گوشی رو نگفتی...
٪ هدیه رسوله... گوشی رو که دزدیدن برام خرید😀
* او او ... پس بگو هوات رفته بالا ... خوش به حالت😂 کاش ما از این داداشا داشتیم... والا آخرین باری که این داوود خان برای ما کادو خرید رو یادم نی🤭
٪ خیلی خوب حالا تو هم حسود
از شدت خنده اداره رو سرمون گذاشته بودیم..
که با پس گردنی های آقا محمد به خودمون اومدیم😂
یا ابالفضل....
سلام لطفا اپامه رمان پرواز تا امنیت رو بزلرید
خیلی دوست دارم بدونم آقا محمد به داوود ورسول چی میگه یا اصلا چرا رسول گفت یا ابلفضل
ممنون از کانال خوبتون
___
#پارت_نود_سه
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#آریا
دکتر الکی یه معاینه کرد و گفت
¥ حالش خوبه....فقط یکم تو نفس کشیدن مشکل داره.....
رو به پرستارا کرد و گفت
¥ ببریدش اتاق هفت....
جلوشونو گرفتم....
رفتم بالا سرش....
خم شدم و روسریشو جلوتر کشیدم
و جوری که بقیه متوجه نشن
گفتم
+ خوب سواری گرفتیا.....
بعداً به حسابت میرسم.....
پرستارا بردنش....
گوشیم دوباره زنگ خورد
بازم آقا محمد بود....
میترسیدم جواب بدم
حتما خیلی عصبی شده.....
ولی چاره ای هم نداشتم...
+ سلام آقا.....
- رسوووولللل.....چرا جواب نمیدی؟؟؟
معلومه چیکار میکنید اونجا؟؟؟؟
رسول بخوای اونجا سربه هوا باشی دلیلی برای نگه داشتنت نمیبینم.....
+ آقا توضیح میدم....
- چه توضیحی؟؟؟؟چه توجیهی میخوای برای من بیاری؟؟؟؟؟
نمیگی جواب ندادن تو
برای ما به معنی....
گیر افتادنتونه؟؟؟؟؟؟
+ معذرت میخوام.....
- رسول معذرت خواهیت به درد من نمیخوره.....دقت کن...دقت
نادیا کجاست؟؟؟؟
خدایا چی بگم؟؟؟؟
- الو رسول میگم نادیا کجاست؟؟؟؟چرا تلفنشو جواب نمیده؟؟؟؟
گوشی رو بده بهش.....
+ پیش منه....فقط یه الان نمیتونه صحبت کنه.....
- رسول چرا آدمو زجر کش میکنی؟؟؟؟؟
بگو دیگه.....
+ بیمارستانیم.....
- بیمارستان چرا؟؟؟؟
+ از پله ها افتاد.....
- رسول.... رسول.....
خوبه حالش.....
+ بله آقا....
- دیگه تذکر ندما.....گوشیتو در هر شرایطی جواب میدی....
+ چشم آقا
- با من در تماس باش.... خداحافظ...
+ حتما.... خدانگهدار.....
تماس رو قطع کردم و
نفس عمیقی کشیدم
به سمت اتاق شماره هفت رفتم.....
وقتی رسیدم...
دکتر هم از اتاق بیرون اومد
+ وضعیتش چطوره؟؟؟؟
¥ خوبه حالش....
براش سرم زدیم
سرمش تموم بشه....مرخصه...
+ ممنون...میتونم برم داخل....
¥ بله... بفرمایید....
دکتر و پرستار رفتند....
و وارد اتاق شدم.....
چشاشو بسته بود.....
بی صدا روی مبل نشستم....
امروز از کار و زندگی افتادیم.....
بخاطر ایشون....
بعد آقا محمد به من میگه سر به هوا.....
پرستار در رو باز کرد و گفت
£ این برگه رو ببرید حسابداری....تا نیم ساعت دیگه...
دوس دخترتون مرخصه
دوست دختر؟؟؟؟
از جام بلند شدم و برگه رو
ازش گرفتم...
+ایشون همسر بنده هستند...
نه دوست دخترم.....
پشت چشمی نازک کرد
و گفت
£ حالا هرچی....
و از اتاق بیرون رفت
عجبببببب.....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین
@gando82
😢🌿بچه ها،، دو پارت مال دیروز بود . دوپارت مال امروز ،، خوب. نویسندش دوپارت امروز رو نفرستاده... به جون خودم دست من بود 10 پارت میزاشتم😄❤️
🔴کلیپ شهید شدن رسول و داوود و محمد در این کانال سنجاق شده!
اگه میخوای ببینیش،بزن رو لینک!
اگه سنجاق نبود لف بده.ولی اگه رفتی،مردونگی کن و تا تهش بمون:)!✨
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
☆•••بزړڰٺڕیݧ ڣن ݐیج سړیاݪ ڰاڼډۅ•••☆
①اسٺۅړی هاے ݕازیڰڕاݧ سړیاݪ°°°
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
②ݦیڪښ هاے جاݪݕ از سړیاݪ°°°
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
③اډیٺ هاے جذاݕ از سڕیاݪ°°°
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
④ڝډاڰذاړی هاے ݕاځاݪ°°°
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
⑤ٺیڪه هاے جذاݕ و خڼډه ݚاڕ°°°
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
⑥اسٺقݕاݪ از ډړخۅاسٺے هاے ݦمݕړاڼ°°°
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
⑦بځث ۅ ڰڣٺۅڰۅ ݕا ݦمبړاڼ عزیز°°°
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
⑧سۅݐړایز هاے جذاݕ بړاے ݐیۺړفٺ°°°
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
⑨ڪݪیݐ هاے طݩز از سړیاݪ°°°
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
⑩ۅ ډړ آخړ هم ݕڰݦ عضۅ ڼشے از ډستٺ ړفٺۃ😁
https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2
『حـَلـٓیڣؖ❥』
☆•••بزړڰٺڕیݧ ڣن ݐیج سړیاݪ ڰاڼډۅ•••☆ ①اسٺۅړی هاے ݕازیڰڕاݧ سړیاݪ°°° https://eitaa.com/joinchat/209747
بچه ها پنجاه بار نگاش کنین😂❤️
کانال عااالی و پر از عکس های دیده نشده یا کمتر دیده شده ی بازیگران گاندو .😍😍😍..
و پر از سکانس و کلیپ و حتی تولد امسال آقا مجید هم هست بدو تا پاک نکردم😍😍🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دعآی وصلـ میخوانم
اجابـت کن مـرا
از انتظـار خستـهامـ||🌬🍃
منبع استوری های امام حسینی🖤
معـدن :
استوری مذهبی بسجیی💚✌️
📿 https://eitaa.com/joinchat/1199571021Cfa47885ab3
📿 https://eitaa.com/joinchat/1199571021Cfa47885ab3
پروفایلــــتو زیبـــا کـن!!👆✔️
اعضای خوب،، دیدم چند نفر درخواست تبادل حمایتی دارید.
چون چند تا درخواست بود
انجام میدیم، تشریف بیارید پی وی😉💖
#فرمانده