✨✨✨✨بی قرار ✨✨✨✨
#رمان_بی_قرار
#فصل_دوم
#پارت_هجدهم
داوود:و چند لحظه بعد با سرعت خورد به یه پراید و به معنای واقعی پراید موچاله شد و خدارو شکر کسی داخل اون ماشین نبود خدایی خدارو شکر کردم که من به جای اون ماشین موچاله نشدم رفتم داخل شیرینی فروشی داشتم قفسه های یخچال شیرینی فروشی میدیدم )
فروشنده: بفرمایید خوش آمدید ☺️
داوود:ممنون میشه دو کیلو ازین نون خامه ای ها و سه کیلو از رولت هاتونو لطف کنید 🧁
فروشنده:بله البته
داوود: چقدر شد ؟
_ سیصد و پنجاه هزار تومان
داوود:(تو دلم دگفتم واقعا چقدر شیرینی گرون شده و کارتمو دادم فروشنده ) بفرمایید
_ رمزتون؟
_(نویسنده :رمز سانسور شد چون چیزه شخصیی هست ، حالا انقدر دولت سانسور کرد منم یه نیکشو سانسور کنم چیه مگه ؟😌)
داوود:(شیرینی هارو داخل ماشین گذاشتم و رفتم طرف سایت از نگهبانی رد شدم و رفتم داخل پارکینگ و ماشینو پارک کردم ، سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه چهارم سالن سه و رفتم طرف میز رسول آخه میز اون از همه بزرگ تر بود و جای بیشتری داشت و لبته آقا محمد و سعید هم اونجا بودن )
فرشید:به پدر نمونه کمک میخوای ؟
داوود:آی قربون دستت آره بیا یه کمک بده دستم افتاد
فرشید:(یه جعبه از شیرینی هارو گرفتم ازش) داوود جان داداش شیرینی کشمشی نگرفتی که 😂
داوود:نه داداش کشمشی چیه شیرنی ویفری کرفتم 😂😂
(شیرینی هارو گذاشتیم رویه میز رسول در یکی از جعبه هارو وا کردم نصفه جعبه نون خامه ای بو و نصف دیگش رولت اول رفتم تو اتاق آقای عبدی)
تق تق تق ...
عبدی: بفرمایید
داوود: سلام آقا ، بفرمایید
عبدی:(یدونه نون خامه ای برداشتم )ممنون حالا شیرینی چی هست
داوود:(سرمو انداختم پایین )آقا شیرینی پدر شدنمه
عبدی:(رفتم بغلش کردم و سرشو بوسیدم واقعا این پسر مثل حاج مرتضی بود همون حجو حیایه همیشگی ) مبارک باشه پسرم انشاالله سرباز امام زمان باشه بچه تون😃 😍
داوود:(عاشق این دعا بودم واقعا ای کاش بشه که بچه من سرباز آقا امام زمان باشه 🥰)ممنون آقا
(و بعد از اتاق رفتم بیرون داشتم می رفتم طرف اتاق آقا محمد که دیدم دم میز رسوله منم رفتم کنارشون ) سلام آقا بفرمایید ..
محمد:به ممنون، این شیرینی به معنای واقعی خوردن داره
رسول:بله آقا شیرینی عمو شدن منه 😌
داوود:(یه لحظه به آقا محمد نگاه کرم و آقا محمد با چشماش بهم گفت که من نگفتم )
رسول:وای داوود فکرشو بکن بچت به من بگه عمو به بابامم بگه عمو 😂خدارو شکر بچه از عمو تامینه 🤣
داوود:آره 😂،فقط میمونه عمه که هرجور حساب کنیم نداره 😂😂😂
(یکی از جعبه هارو بین همکارایه خودمون تویه سالن سه پخش کردم و اونیکی جعبرو بردم برایه بچه ها سایبری وقت وارد سالن شدم با یه عکس بر خوردم .....)
ادامه دارد ...
#پارت_صد
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#رسول
سعید و امیر پشت سرم میومدن...
طفلیا تازه رسیده بودن که این ماجرا پیش اومد
کنار جاده ایستادم....
و دست بلند کردم که بزنن کنار.....
رفتم کنار پنجره سعید...
و گفتم
+ سعید جان شما برید خونه...
من یجا کار دارم....
برید استرآحت کنید
دست کردم تو جیبم و کلید رو به سعید دادم....
امیر گفت
¥ آقا رسول ما که خسته نیستیم....
ولی اینکه نخوای دنبالت بیایم یه بحث دیگس.....
+ وقت دنیا رو گرفتید....برید استرآحت کنید.....
بجای منم بخوابید
$ چند ساعت....
+ فرقی نداره.... فقط خودتونو خسته نکنید....
¥ بعد به ما میگی وقت دنیا رو میگیری....
تو که خودت.....
به سمت موتورم رفتم و سوار شدم.....
...
....
......
به امواج خروشان دریا خیره شده بودم.....
فکرم مشغول بؤد
مشغول خیلی چیزا....
شروع کردم به قدم زدن....
حال و هوای دریا رو دوست داشتم....
وقتی به دریا خیره میشم
احساس قدرت میکنم....
و این حس رو دوست دارم....
یاد حرفای نادیا افتادم....
چجوری تونسته بود آقا محمد رو مجاب کنه؟؟؟؟
صدای گوشیم بلند شد....
دست کردم تو جیبم و درش آوردم
نادیا بود.....
+ بله؟؟
- علیک سلام.....
حالا باز تو خودتو میگیری؟؟؟؟
+ من الان خودمو گرفتم؟؟؟
- خب حالا....
کجایی؟؟
+ برای چی؟؟؟؟
- وای رسول....
یه سوال ساده رو با سوال جواب نده....
+ خب من نباید بدونم برای چی میخوای بدونی من کجام؟؟؟
- ااوووووفففففف.....
ول کن بابا....پشیمون شدم.....
میخواستم بپرسم....کجایی....که بیام باهم حرف بزنیم....
+ درباره.....
- رسسسوووووووولللللللل
+ خیل خب.....ساحلم....
- افرین از همون اول بگو دیگه....
نزدیکم.....
تا ده دقیقه دیگه اونجام......
فعلا....
تماس رو قطع کردم و دوباره به دریا خیره شدم....
باد سردی میوزید......
حدودا ده دقیق بعد رسید....
- چرا همیشه دوست داری تنهایی بیای دریا؟؟؟
+ چون من وقتایی میام دریا..... که بخوام درباره چیزی فکر کنم....
تنها باشم....راحت ترم.....
- حالا چرا دریا.....
+ وقتی بهش نگاه میکنم.....فکرم بازتر میشه....
بهتر میتونم تمرکز کنم....
صدای امواجش بهم آرامش میده....
- چه تفکرات جالبی.....
+ خب میخواستی درباره چی حرف بزنی؟؟؟
دستاشو از سرما جمع کرد و گفت
- میشه راه بریم....خیلی سرده....
+ باشه....
شروع کردیم به قدم زدن....
- رسول؟؟؟؟
جوابی ندادم و فقط برگشتم و نگاش کردم....
- ببین من میدونم این عملیات چقدر برای تو و تیمتون مهمه.....
دستمو آوردم بالا.....
+ ببین اگه میخوای درباره طلاق حرف بزنی....همین الان برو.....
آقا محمد همچین اجازه ای به تو نداده....
- آره نداده....ولی میتونم راضیش کنم.....
+ چجوری؟؟؟
- دلایلمو میگم....
+. حالا یه نمونه از دلایلتو برای من بگو.....
- رسول......
جابجا شدن آزمایشا.....
کاره تارک بوده.....
این به معنی اینه که اونا خیلی به ما نزدیک شدن....
و منم نگران توعم.....
بعد از زدن حرفش....
سرشو پایین انداخت و اروم اروم قدم میزد....
+ خانم علوی.....
برگشت طرفم....
از نگاش تعجب میبارید....
- خانم علوی؟؟؟؟؟
بهش نزدیک شدم....
و گفتم....
+ میخواستی.... از این فاصله اسمتو داد بزنم؟؟؟؟
سردته؟؟؟؟
- نه گرم شدم.....
+ گرم شدی؟؟؟
- آره...
+ چطوری.....
- چیکار داری؟؟؟؟
+ باشه بابا....بریم....وقت دنیا رو گرفتی....
- رسول؟؟؟
برگشت نگاش کردم....
حرصی گفت
- چرا هروقت صدات میزنم....
هیچی نمیگی و فقط برمیگردی نگام میکنی؟؟؟؟
+ چی میخوای بگم....
- رسول داری سر به سرم میزاری نه؟؟؟؟
+ نه....
- خودتی....
+ چی خودمم؟؟
- همون چیزی که فکر میکنی منم خودتی.....
خندیدم....
و گفتم....
+ خب بگو چی میخوای بگم....
- هیچی فقط حداقل که میتونی بگی هاان
+باشه... میتونم
- رسول....
+ هاان...
خوب شد؟؟؟
صورتشو جمع کرد.....
- نه چی چیو خوب شد....
هاان چیه؟؟؟
+ مگه خودت نخواستی بگم هاان؟؟؟
- خب من بگم....تو هم باید بگی؟؟؟
+ تو آخر منو دیوونه میکنی....
- نه اینکه از همون اول عاقل بودی....
حالا من دارم دیوونت میکنم
سرمو تکون دادم....
و به راهم ادامه دادم....
چند دقیقه در سکوت قدم زدیم
که گفت
- رسوول؟؟؟
+ جانم....
چشاش گرد شده بود.....
- چی گفتی؟؟؟
+ اخبار رو یکبار میگن....
تو چی میخواستی بگی....
- یادم رفت.....
خندیدم و گفتم....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادتون نره
لطفاً حمایت کنین
بچه ها سلام . میدونم دیروز خیلی چشم انتظار رمان پرواز تا امنیت بودین (پی وی پوکید😑❤️😂 )):
دیروز جاتون 1000 بار خالی رفته بودم سر مزار پدر و مادر حاج قاسم... (دعا گوتون بودم😊🌿)
خب تا اونجا راه زیادیه...
از کرمان تا قنات ملک حدودا 4 ساعت راهه....
برای همین دیشب ساعت 12 رسیدم....
نتونستم رمان تایپ کنم ...
امروز سعی میکنم 3 یا 4 پارت تایپ کنم . ممنون که هستید🤩
#فرمانده
از همه ادمین ها،، ممنونم.
دیروز که من نبودم گروه خالی از پست نبود😄❤️
از ادمین #شینا هم یه تشکر مخصوص دارم به خاطر پاسخ گویی به ناشناس ها ..
چون من واقعا وقت این کار رو ندارم ...
از ادمین #خادم_المهدی هم به خاطر چالش ها و فعالیت های خوبش ممنونم
و از ادمین رمان بیقرار هم به خاطر رمان خوبش ممنونم😊❤️
ممنون که هستید رفقا😄❤️
آموزش صفر تا صد فن بیان ، گویندگی و اجرا
به دو صورت رایگان 😍
و کلاس های دوره ای
یادت باشه یه فن بیان خوب میتونه موقعیت های زیادی رو برات رقم بزنه و نداشتنش میتونه حتی کوچک ترین موقعیت ها رو هم ازت بگیره 😉🍀
مدرس : فاطمه رستمی با ۵ سال سابقه اجرا صحنه ای
لینک ورود👇
@fanbianejra
این چنل مقرون به صرفه ترین دوره فن بیان رو گذاشته 😍
ظرفیتش به شدت محدوده
ادیت حصاری
صبر کن صبر کن
اشتباه نکن این کانال فقط مال حصاریا نیست
مال تمام کسانیه که به روانشناسی ، ادیت ، رمان، آهنگ ، استیکر ، فونت ، آموزش و ..... ذره ای حتی علاقه دارند
تو این کانال همه چی پیدا میشه روانشناسی عشق و که تو آموزشگاه ها با ۶ یا ۷ ملیون یاد میدن رایگان گذاشته 😍😍
میخوای ادیت بزنی بلد نیستی ؟
چارت دست خودمه
آی مووی ، کد پولار ، کد ویوا کات ، فونت ، کیبورد ، فونت اسم همه رو گذاشته از آهنگاشم که نگم هر آهنگی بخوای حتی اگع تو کانال نباشه در عرض ۳ یا ۴ دقیقع تو کاناله 😍
در ضمن یه کانال حرفه ای و بزرگ ترین چنل حصاری ایتا هم هست
تمام استوری ها ، لایو ها ، اخبار ، پست و کپشناش ، تحلیل استوری ، دیده نشده و خلاصه هر چی که بخوای هست 🍀❤️
اینجا اصلا فضا و جو سنگین نیست نظر همه مهمه و به همش اهمیت داده میشه
اطلاعات مدیر و ادمیناش هم سنجاقه
لینک ناشناس و گپ هم دارن
منتظر چی هستی بیا تو در ضمن اگه چیزی خواستی و تو کانال نبود میتونی به مدیر و ادمینا بگی تا برات بزارن
https://eitaa.com/joinchat/2295201886Cbe4db726d4
💢ڪاناݪ رسمی #تبلیغات_صامدون ‼️
.
.
.
『 تبادلات و تبلیغات کانال های ایتا 』
💢 اعلام مشارڪت با کانال های #تبلیغاتی / #فروشگاه_های_آنلاین / #مذهبی / #فرهنگی / #سیاسی / #محتوا_سازی و...🤝
⚜به جمع ادمین ها بپیوندید...
↲
j๑ïท⇝°.•|https://eitaa.com/joinchat/2349334654Ce911f77a18