🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_نهم
#نرگس
نیماااا!
غیر قابل باور بود .
رفتم پریدم بغلش
بغض کرده بودم ، نرگس مثل گچ سفید شده بود .
حدودا ۱۱ ماه پیش نیما به یه ماموریت رفت و بعد ۳ ماه قرار بود که برگرده .
ولی ...
گفتن موقع دستگیری یه سری داعشی پاتک خوردن و خودشون اسیر شدن.
خبری ازشون نبود تا ۱ ماه بعد گفتن که دیگه امیدی نیست .
باورم نمیشد ، این همون پسر بود ؟
محکم بغلش کرده بودم و گریه میکردم .
اونم سر من رو بوسید و گفت
نیما:رسیدن به خیر
نرگس:نیما خودتی ؟
نیما:نه ، روحمه
نرجس:ن...ن...نیما
نرگس:نرجس خوبی ؟
نیما:عه نرجس ...نرجسسسسسس.
نرجس از حال رفت با نیما سوار ماشینش کردیم و بردیم بیمارستان.
خیلی تو شک بودم .
نرجس حق داشت از هوش بره !
منم شکه شدم .
خیلی دلتنگش بودم .
فردا قرار بود چطور بریم سر کار ، من اخلاق نرجس رو میدونم ، تا ۵ روز از پیش نیما جم نمیخوره .
میدونستم که یه ماموریت سخت در راهه و آقا محمد نهایت ۱ روز مرخصی بده .
نیما توی فکر بود .
گفتم
نرگس:نیما چرا نگفتی اومدی ؟کجا بودی تا حالا ، مارو باش برات مجلس ختم هم گرفتیم :/
نیما:خواستم غافل گیر بشید ، واقعا ببخشید ، نمیخواستم اینطوری بشه ، پس منو مرده حساب کردید ؟
نرگس:عیب نداره ، وقتی که گفتن امیدی به برگشتنت نیست نرجس مریض شد ، تا همین چند وقت پیش افسردگی داشت ، بعدش داخل اداره اطلاعات استخدام شدیم و حالش بهتر شد ، این چند وقت دیگه یادش رفته بود .خیلی این روزگار سخت گذشت .
نیما:میدونم بهم وابستس .
نرگس:خوب تعریف کن ببینم ، چرا انقدر دیر برگشتی؟ کجا بودی حاجی ؟
نیما:برای آزادسازی یه منطقه رفته بودیم ، محاصره شدیم و افتادیم دست داعشی ها ، سر خیلی هارو جلو چشامون بریدن ، خیلی هارو تکه تکه کردن و برا خانواده هاشون فرستادن . ولی مارو نه ، انگار خدا رحمش به شما دوتا اومده بود . از اون ۲۶ نفر فقط ۵ نفر مونده بودیم ، شب صدای گلوله و داد از خواب بیدارمون کرد ، یه نفر در اتاقی که توش بودیم رو باز کرد و مارو برد بیرون. سوار ماشین کرد و نصف شبی به سمت ناکجا آباد حرکت کرد ، ۳ نفر نگهبان بینمون گذاشته بود .
بالاخره ماشین وایساد ، صبح شده بود ، وقتی در ماشین رو باز کرد ... حاجی ...حاجی جلو در ماشین بود ... پریدم بغل حاجی ، ما آزاد شده بودیم ، خوب که به چهره اون مردی که نجاتمون داده بود نگاه کردم متوجه شدم یکی از هم دانشگاهی هام بود . حال روحی و جسمی خوبی نداشتیم ، برای همین ۱ ماه اونجا موندیم بعد اومدیم ایران ، میخواستن قبلش به شما خبر بدن ولی ما خودمون نخواستیم .
نرگس:فدای داداش گلم ، آزادیت مبارک ، چقدر لاغر شدی ، خدا بشکنه دست کسی که روی تو دست بلند کرد .فدای اون چشات بشم من .
نیما:خیلی سخت بود ، کثافت ها رحم نمیکردن ، روزی ۱ ساعت برنامه کشت و کشتار داشتن ، مارو میبردن بیرون و جلوی چشامون دوستامون رو میکشتن. هرکی هم حرفی میزد میریختن روش تا میخورد میزدن . من خودم انقدر کتک خوردم که برام عادی شده .
نرگس:خدا لعنتشون کنه .
نیما:راستی میشه فردا بریم سر خاک مامان و بابا؟ دلم براشون تنگ شده .
نرگس:باشه بزار اول تکلیفمون با نرجس مشخص بشه .
همون لحظه دکتر بیرون اومد و گفت که به هوش اومده .
اول من رفتم داخل برای اینکه شکه نشه یکم باهاش حرف زدم .
بعد نیما اومد داخل ، نرجس خیلی خوشحال بود . ۲ ساعت با هم حرف زدن ، سُرُم نرجس تموم شد و رفتیم خونه .
(فردای آن روز)
ساعت ۶ بود و بعد نماز صبحانه خوردیم .
نرجس دلش نبود بیاد اداره .ولی مجبور بودیم ، رفتیم اداره .
نیما هم رفته بود سر مزار مامان و بابا .
از در که داخل رفتیم دیدیم همه دور میز رسول جمع شدن ، رفتیم جلو و سلام کردیم ، آقا محمد گفت
محمد:سلام بر خواهران میرزایی ، سریع آماده بشید که امروز کارامون زیاده .
من و نرجس:چشم .
وسایلمو رو گرفتیم سر میزامون و رفتیم اتاق آقا محمد که گفت همه رو صدا کنیم
رفتیم به بقیه هم گفتیم و قرار بود جلسه درباره پرونده جدید باشه .
پ.ن:تازه داستان شروع شده😎
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
در پرونده شما نقش کارگر جدید ساختمان رو داری .
ما دوتا؟!
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_دهم
#داوود
وقتی رفتم خونه خیلی خسته بودم ، اول رفتم حمام و بعد شام ، چند دقیقه نگاه تلوزیون کردم که حوسلم سر رفت ، انگار به اداره عادت کرده بودم ، گفتم استراحت کنم که فردا خسته نباشم ، رفتم پیش مادر و گفتم که میخواهم بخوابم بعد رفتم تو اتاقم.
اتاقم خیلی ساده بود ، علاقه ای به وسایل زیاد نداشتم ، فقط یه میز و صندلی و کمد دیواری ، همراه با کتاب و چراغ مطالعه و تختم . فقط و فقط .
خودمو پرت کردم رو تخت ، گوشیم و در آوردم و چک کردم بعد در فکر اتفاقات امروز بودم ، نرگس خانم خیلی زرنگ بود ! با اینکه از من ۲ سال کوچیک تره ولی خوب کار میکنه ، خواهرش هم اگه رفتارش رو درست کنه خوب میشه !
نمی تونستم از فکرش در بیام ، بالاخره خوابم برد .
ساعت ۴:۱۵بود که با آلارم گوشیم بیدار شدم ، عادت داشتم قبل اذان بیدار باشم .
تا وضو گرفتم اذان دادن و نمازم رو با مامان و بابا خوندم و ساعت ۶ بود که صبحانه خوردیم .
حاضر شدم و رفتم اداره .
همون لحظه نرگس خانم اومد سمتم و گفت که آقا محمد جلسه بر پا کرده .
ساعت ۸:۳۰بود که همه جمع بودیم.
محمد:خوب ، سلام بر همه ، صبحتون به خیر .
همه:سلام ، ممنون .
همون لحظه گوشی نرجس خانم زنگ خورد ، آقا محمد عصبی گفت
محمد:مگه من نگفتم که صدای گوشی ها قط باشه ؟
نرجس:ببخشید آقا ، دلیل دارم برای کارم ، میشه جواب بدم ؟
محمد:بفرمایید ، فقط سریع لطفا .
نرجس:چشم ... الو سلام داداش جان ، خوبی ؟ سلامت باشی چه خبر ؟برگشتی ؟ما هم خوبیم ، همه سلام دارن، بد موقع زنگ زدی گفتم اگه قبل ساعت ۸ برگشتی خونه بهم خبر بده ، الان سر جلسه بودم ، نه بابا ، نهایت ۱ روز اضافه کار ، نه ، نه ، فدای چشات بشم من ، نیماااااا ، یادت نره زیر غذا رو خاموش کنی !خدا حافظ .
محمد:نیما !
نرگس:آقا فعلا جلسه رو برگزار کنیم بعدا براتون توضیح میدم .
محمد:خوب داشتم میگفتم ، همه که با کیس های جدید آشنا هستید ، به لطف داوود جان و نرگس خانوم اطلاعات خوبی به دست آوردیم، از همین الان بگم یه ماموریت سخت داریم ، همه باید آماده باشید، همون طور که می دونیم بلیک پاتاکی الان داخل یه ساختمان ۵ طبقه در محله چیتگر تهران مستقر هست . طی این چند وقت بیشتر اوقات اونجا بوده ، ما باید سعی کنیم نیرو هامون رو به اون نزدیک کنیم ، بهترین راه هم از طریق کار کنان ساختمان هست .
قراره یک نفر از شما به عنوان کارگر جدید ساختمان و ۲ نفر از شما با نقش زن و شوهر در همسایگی اون باشید .
تا اینجا سوالی نیست ؟
همه:نه
داوود:ببخشید آقا ، اون ۳ نفر کیا هستن ؟
محمد:الان میگم ، صبر داشته باش ، داوود خود تو به دلیل انعطاف بدنی خوبی که داری قراره که با نرگس خانوم در نقش زن و شوهر باشید .
داوود و نرگس :ما دوتا؟!
محمد :بله شما دوتا
داوود:آقا این چه ربطی به من داره ، من برای ماموریت های دستگیری اینجور آدم ها خوبم ، نه جاسوسی !
محمد:برای همین تورو انتخاب کردم ، چون قراره از راه دریچه های کولر که به هم متصل هست برامون اطلاعات بیشتری جمع کنی، این کار خودته ، هرکی دیگه باشه وقتی ۴ ساعت در یک جا بمونه بدنش کوفته میشه ، ولی تو نه .
داوود:درسته :/
محمد:و اما فرشید جان در پرونده شما نقش کارگر جدید ساختمان و داری .
فرشید:چشم آقا .
محمد:سوالی نیست ؟
نرگس:من یه سوال دارم ، این چیزایی که گفتید کافی نیست ، باید بیشتر بدونیم درباره این موضوع ،مثلا بقیه چی کاره هستن ؟
محمد:این هنوز مرحله اول آمادگی برای عملیات هست ، چند مرحله دیگه هم جلسه داریم ، در اون جلسه ها بقیه موارد ذکر میشه ، فعلا فکر میکنم برای امروز بس باشه ، فردا همین ساعت در اتاق حاضر باشید برای جلسه دوم .
همه:چشم .
خوب جلسه به پایان رسید .
محمد:اول شما دوتا توضیح بدید برای من که قضیه نیما جان چیه ؟
نرجس:آقااا شاید باورتون نشه ولی نیما زندس !
نرگس:دیشب که رفتیم خونه نیما خونه بود ! نرجس از ترس قش کرد !!
نرجس:آقا خیلی ترسیدم ، وقتی به هوش اومدم بیماستان بودم .
رسول:الان حالتون خوبه؟
نرجس :الحمدالله
نرگس:میگفت دست داعشی ها اسیر بوده.
محمد:واقعا؟
نرجس:آره آقا
محمد:غیر قابل باوره ، ولی اتفاق افتاده ، الحمدالله که زندس و با بودنش دلتون رو شاد کرده ،خوب بچه ها مرخصیت.
همه رفتیم بیرون
نرجس خانوم صدام کرد و گفت
نرجس:ببخشید آقا داوود من میخواستم یه چیزی بگم .
داوود:بفرمائید
نرجس:میخواستم ... ام ... بابت اون دعوایی که سر یه موضوع بی اهمیت باهاتون کردم معذرت خواهی کنم ، میدونید، من پشیمونم !
داوود: عیب نداره ، هرکس ممکنه گاهی وقت ها عصبانی بشه ، فقط اگه با دماغ میخوردم زمین الان دماغ نداشتم ، بد جور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا .
پ.ن:تقدیم به شما 😘
ادامه دارد ...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
زنگ تفریحه دیگه !
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
و اما پارت بعد؟
فقط ۲ پارت دیگه ذخیره دارم 😅
این دیگه آخریشه ها😉
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_یازدهم
#داوود
بدجور صندلی رو از زیر دستم بیرون کشیدی هاااا .
نرجس:ترو خدا حلال کنید.
داوود:شوخی میکنم ، این چه حرفیه شما حلال کنید .
نرجس:سلامت باشی ، با اجازه ، خدا حافظ .
سریع خدا حافظی کرد و دور شد .
#رسول
نشسته بودم که یه دفه حس کردم یه نفر هست پیشم ، برگشتم و با نرجس خانوم روبه رو شدم ، بلند شدم و سلام کردم و جوابمو داد و سر میزش نشست .
قرار بود بخاطر این ماموریت با هم کار کنیم و تا پایان ماموریت روی میز کناری من می شست .
۲ ساعت بعد
کل این دو ساعت رو هرکی مشغول جمع آوری اطلاعات بیشتر درباره بلیک و احسان و امیر ارسلان بود .
با اطلاعات بیشتر به راحتی می تونستیم دستگیرشون کنیم .
با صدای خش خش به خودم اومدم .
نگاه کردم دیدم نرجس خانوم داره کیک میخوره :/
گفتم
رسول:نوش جان .
نرجس: ها...بله؟
رسول:اون چیه؟
نرجس:زنگ تفریحه دیگه !
رسول: اینجا ممنوعه ، باید برید داخل خوابگاه بخورید .
نرجس:بخاطر یه کیک تا اونجا برم !
رسول:قانون اینجاس
نرجس:شما خودت هیچی نمی خوری ؟
رسول:نههههه
نرجس:پس اون همه قهوه که میخوری چیه ؟
رسول:اول که اون قهوه خالی نیست ، با شیر و شکره ! دوم اینکه قهوه برای بدن من مثل آبه نباشه میمیرم ، باید بگم واقعا ضروری وگرنه اونم نمی خوردم ، شما بدون آب زنده میمونی ؟
نرجس: اینم برای من ضروری ، اصلا سرت به کار خودت باشه .
رسول:اه ، داری میز رو کثیف میکنی! ببر اون طرف دستت رو ، آقا محمد رو صدا میکنما !!
نرجس:میز خودمه به تو چه ! عین بچه ها میخواهد باباشو بیاره سرم .
رسول:اول که میز ماله ادارس نه توو، دوم اگه یه کاری کنی شاید نگم .
نرجس:چی کار ؟
رسول:ما از صبح چیزی نخوردیما ، هوا مارو داشته باش .
نرجس:خوب از اول بگو کیک میخواهی ، بیا .
رسول:حالا شد ، دستت درد نکنه .
نرجس:ایشششش ، پررو (بسیار آهسته)
رسول:شنیدما!
نرجس:به درک
#نرجس
دوباره مشغول کارم شدم وقتی به خودم اومدم ساعت ۱۳ بود و وقت ناهار بود .
رفتم سر میز نرگس که کنار داوود بود با هم رفتیم تا ناهار بخوریم .
وقتی وارد خوابگاه شدم حس قریبه بودن بهم دست داد .
همه با هم حرف میزدن ولی من کسی رو نداشتم .
از اولش عادتم بود با مردم کم حرف بزنم ، در عوضش نرگس سریع رفت پیش دوستاش !
داشتم تنهایی غذا میخوردم که دستی روی شونم نشست ، اولش ترسیدم و سرم رو بلند کردم تا ببینم کیه که با چهره مهربون یه خانوم خوشگل روبه رو شدم .
گفت
ریحانه:میتونم بشینم؟
نرجس:بله بفرمایید
ریحانه:من ریحانه هستم ، چرا تنهایی ؟
نرجس:منم نرجس هستم ، خواهرم که پیش دوستاشه ،منم دوستی ندارم پس تنهام .
ریحانه:منم فقط با چند نفر آشنام ، با هم دوست بشیم ؟
نرجس:با کمال میل.
ریحانه:من تازه اینجا استخدام شدم ، شما چی؟
نرجس:من و خواهرم ۱ ماهی میشه .
ریحانه:اها ، موفق باشید.
نرجس:همچنین .
ریحانه:تو داخل گروه آقا محمدی؟
نرجس:آره
ریحانه:منم قراره پیش شما باشم ،اولش گفتن که توی گروه آقای جمالی هستم ولی، بعدش آقا محمد گفته بود که به من نیاز داره داخل گروهش .
نرجس:آها ، خوشبختم ، اسم خواهرم هم نرگس هست ، ما دوقلو هستیم .
ریحانه:بله معلومه .
در ادامه غذا مون رو داخل سکوت خوردیم و با هم از خوابگاه خارج شدیم ، گفتم
نرجس:میزت کجاست ؟
ریحانه:کنار اون مرده
نرجس:آها ، اون مرده اسمش سعیده ، آقا سعید ، خیلی حرفه ای، امیدوارم چیزای زیادی ازش یاد بگیری .
ریحانه:آها ، ممنون ، من دیگه برم سر کارم .
نرجس:باشه عزیزم از دیدنت خوشحال شدم، خدا حافظ.
ریحانه:همچنین ، خدا حافظ .
پ.ن:در چند پارت آینده ماموریت و جر و بحث داریم 😉😂
ادامه دارد ...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
رفتم نزدیک و دیدم خوابه ، سریع ازش فیلم گرفتم !
میدونستم اگه بیوفته دست سعید آبروش رو برده .
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م