به نام خداوند بخشنده مهربان 💕
سلام دوستای گلم 🌻
صبحتون به خیر و شادی ☺️❤️
#سرباز_مهدی_عج
دوستان رمان
در قلب خطر به دنبال امنیت 🖇🌻فقط تونستم ۳ پارت تایپ کنم .
اون ۳ پارت رو الان و پارت آخر رو هم امشب میزارم ❤️😘
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_چهاردهم
گفتم
رسول:سلام خانم میرزایی
نرجس:برو آقا مزاحم نشو!
رسول:منم رسول!
نرجس:عه آقا رسول، ببخشید ، نگاه نکردم ببینم کیه ! گفتم صداش آشناس !
رسول:عیب نداره ... برسونمتون ؟
نرجس:نه ممنون نمیخواد زحمت بیوفتید خودم میرم .
رسول:نه بابا چه زحمتی ! بفرمایید بالا
نرجس:نه ممنون
رسول:تعارف نکنید دیگه
بالاخره سوار شد
رفت نشست پشت .
گفتم
رسول:آدرس مقصد رو میشه بگید ؟
نرجس:گلزار شهدا
رسول:کجا؟
نرجس:گلزار شهدا !
رسول:منم میخواستم برم همونجا !
نرجس:چه شباهتی ، آقا رسول...
رسول:بعله؟
نرجس:من اون موقع نفهمیدم چی شد که اون کارو کردم ، ببخشید .
رسول:عیب نداره
نرجس:از وقتی اومدم با همه دعوام شده به جز آقا سعید!
رسول:من وقتی تازه استخدام شدم روز اول با همه دعوام شد ، الان شما خوبید ، من چی بگم ، آقا محمد گفت تا ۷ روز حق ندارم برم خونه!
نرجس:واقعا!
رسول:بعععله ، کجا پیاده میشید ؟
نرجس:همین بقل ، ممنون
رسول:خواهش میکنم .
ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدیم
رفت سر مزار شهدای گمنام
منم رفتم سر مزار عمو احسان که همین چند سال پیش داخل جنگ با پژاک شهید شده بود ، یعنی هواپیماش سقوط کرده بود . از گل فروشی کنار قبرستان چند شاخه گل خریده بودم ، گرفتم سر مزارش ، نگاه کردم دیدم یه پسر اومد نشست کنار نرجس خانوم .
فکر کردم مزاحمه !
رفتم کنار نرجس خانوم و گفتم
رسول:مزاحم شدن؟
نرجس:بله!
رسول:مزاحمت ایجاد کردن براتون ؟
نرجس:ن...نه برادرم هستن :)
رسول:اها ، ببخشید نمیدونستم ،با اجازه .
داشتم میرفتم سر مزار عمو که اون پسره صدام کرد !
نیما:رسول !!!
رسول:بعله
نیما:نشناختی؟!
برگشتم و نگاهش کردم ... نیما !!!
رسول:نیما خودتی؟
نیما:چطوری داداش !
رسول:زنده ای !
نیما:ای بابا ، چرا حرکی میبینه میگه زنده ای ؟ مگه من مردم ؟
رسول:مگه شهید نشدی ؟تازه گمنام بودی ... پس ... نرجس خانوم اون روز گفت داداشم برگشته از سوریه زندس شما بودی ؟واااااای من مجلس ختم هم اومدم !
نرجس:شما دوست بودید؟
رسول: من قبل از اینکه وارد اداره اطلاعات بشم داخل سپاه کار میکردم ، چند تا ماموریت با نیما رفتیم :)
نیما:اره ، قرار بود تو هم بیای سوریه که دیگه رفتی داخل اطلاعات و نشد !
رفتم و پریدم بغل نیما
گفتم:چشمت چی شده ؟
نیما:عصرات کتک کاری های داعشی هاس .
رسول:واقعا؟!
نیما:آره ، بیا بریم یه دور بزنیم تا برات تعریف کنم .
رسول:همینجا بگو خوب .
نیما :نمیشه .
نیما بلند شد و دستم و کشید و با خودش برد .
رسول:چرا اینطوری کردی ؟
نیما:...
پ.ن:و آشنایی یوهویی رسول و نیما😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
۴تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_پانزدهم
#نیما
رسول رو بردم یه گوشه که گفت
رسول: چرا اینطوری کردی؟
نیما:نمیخواستم نرجس بشنوه ، خیلی به من وابستس ، گناه داره بیچاره ، داغ دلش تازه میشه ،وقتی من نبودم افسردگی گرفته !
رسول:واقعا!
نیما: آره
رسول:خوب تعریف کن ببینم
همه چیز رو براش تعریف کردم ، حالش داغون شده بود وقتی فهمید ۴ تا از دوستامون شهید شدن و فردا قراره جنازه هاشون به ایران بیاد .
رسول:ساعت چند؟
نیما:فردا ساعت ۶صبح میاد و پس فردا ساعت۱۰ تشیع جنازه هست ، بعد اون هم مراسم قدر دانی از اُسَرا و کسانی که نجات پیدا کردن .
رسول:تو هم هستی ؟
نیما:آره
رسول:شاید منم اومدم ، خانواده هم هستن ؟ مادر و پدر و خواهرات ؟
نیما:مادرم که وقتی ۹ سالم بود فوت شد ... پدرم هم موقه ای که بار اول رفتم سوریه ... اومدم مرده بود ... ۳ روز بعدش اول هفتش بود. خواهرا هم هنوز بهشون نگفتم .
رسول:واقعا ... ببخشید ... شرمندم
نیما:نه بابا این چه حرفیه !
نگاه ساعت کردم ۱۷ بود !
نیما:رسول ساعت ۵ ها ، بریم نرجس تنهاست .
رسول:نرجس خانوم این چند روز خیلی بهش سخت گذشته .
نیما:چرا؟
رسول:روز اول با ۲ تا از کارمندها دعواش شد ، بعد از اونا عذر خواهی کرد ، شما پیدا شدی ، بعد امروز با من دعواش شد ، آقا محمد خیلی سرش داد زد ، از سایت زد بیرون منم حالم خوب نبود اومدم بیرون که دیدم داره پیاده میره گفتم برسونمتون با کلی خواهش قبول کرد و اومدیم گلزار شهدا ، پر استرس بوده براش این چند روز .
نیما :عادت داره به این چیزا ، بچه که بودیم هر روز دعوامون میشد ، نرگس چی ؟
رسول:فقط نرجس خانوم مثل خودت شر و شوره ولی نرگس خانوم نه ، ساکت تره .
نیما:هووووی درباره خواهر من درست حرف بزن هااا.
رسول:مگه چی گفتم !
نیما :شوخی میکنم ،بریم دیگه .
بلند شدیم و رفتیم پیش نرجس خانوم.
گفتم
نیما:نرجس من میرم خرید بعدشم میرم خونه .
نرجس :منم میام
نیما:مگه نمیری سر کار ؟
نرجس:چرا ، ولی
نیما:رسول برام همه چی رو گفت عیب نداره ، برو هیچی نمیشه.
نرجس:بااااش
با هم خدا حافظی کردیم .
#رسول
با نرجس خانوم سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت اداره .
توی راه یه نوحه پلی کردم و تمام راه رو در سکوت گذروندیم .
بالاخره رسیدیم ، ماشینو قفل کردم و رفتیم داخل .
#نرگس
دیگه داشتم نگران میشدم !
خواستم زنگ بزنم که دیدم با آقا رسول اومدن داخل !
رفتم نزدیک و بغلش کردم و گفت ...
پ.ن:عاشقی رسول داره شروع میشه 😂
پ.ن۲:و شهدای مدافع حرم 💔😔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
هندزفری رو زدم در گوشم و یه آهنگ خفن پلی کردم و شروع کردم به کار
خیلی خسته بودم به خودم که اومدم ساعت ۴ صبح بود !
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت 🖇🌻
#پارت_شانزدهم
#نرگس
گفتم
نرگس:کجا بودی نرجس جان !؟
نرجس:نگران شدی؟
نرگس:خیلی
نرجس:با آقا رسول رفتیم مزار شهدا
نرگس:با آقا رسول ؟ مگه با هم دعوا نکردید ؟
نرجس: نه بابا ، کار من این به اون در بود
نرگس:خوب تعریف کن ببینم
نرجس:هیچی دیگه آقا رسول بوق زد و منم سوار شدم با هم رفتیم گلزار شهدا اونجا با نیما قرار گرفته بودم ، وقتی اومد فهمیدم که با آقا رسول همکار بوده ! نزدیک ۱ ساعت با هم حرف زدن بعدشم نیما رفت خرید و ما هم اومدیم اینجا .
نرگس:خوب برو وسایلت رو بزار روی میز آقا محمد اومد یه سری کار داد به هر کدوم از بچه ها تو نبودی ، گفت آقا رسول تا فردا هست مرخصی پس چرا نرفته؟
نرجس:نمیدونم بزار بپرسم ، آقا رسول نرگس میگه شما میخواستید برید مرخصی ؟
رسول:توی خونه حوصلم سر میره ، میرم به آقا محمد میگم به منم یه کاری بده ، بی کار اینجا چی کنم ؟
نرجس:باشه ، نرگس آقا محمد گفت من چی کار کنم ؟
نرگس:گفت اومدی بری از خودش بپرسی
نرجس:اه ... روم نمیاد
نرگس:عیب نداره ...برو
نرجس:باش فعلا
#نرجس
رفتم اتاق آقا محمد ، در زدم و وارد شدم که با دیدنم لبخند زد و بلند شد و گفت که روی یکی از صندلی ها بشینم
نرجس:ممنون آقا نمیخواهم بشینم ، کار من رو بگید برم بیرون.
محمد:هر جور راحتی ، ببین قراره ۳ روز دیگه عملیات شروع بشه ، همون طور که میدونی تو و رسول پشتیبانی و علی آماده سازی اطلاعات مورد نیاز ، نرگس خانوم و داوود در نقش زن و شوهر ، فرشید کار کن جدید ساختمان و سعید هم برداشت موانعی که سر راه تون هست به عهده دارید .
وضیفه تمام بچه هارو بهشون گفتم
ولی فعلا وظیفه شما اینه که فردا قراره وارد ساختمان بشی و ببینی کجا ها دوربین داره ، یه نقشه کامل از ساختمان در اختیارت هست و مقداری اطلاعات که سعید جمع آوری کرده .
نرجس:چشم ، فقط همین ؟ امشب میتونیم بریم خونه ؟
محمد:آره دیگه کاری ندارم این چند روز رو خوب استراحت کنید، راستی از امروز که ناراحت نیستی؟
نرجس:نه آقا ناراحت چرا ، با اجازه .
محمد:خدا حافظ
رفتم روی میزم نشستم ، هنزفری رو زدم در گوشم و یه آهنگ خفن پلی کردم و شروع کردم به کار .
عجب خونه ای بود ! برای یک نفر واقعا بزرگه هاا
همش مشغول حک کردن دوربینا و فهمیدن جاشون بودم ، فردا هم که قرار بود خودم برم و برای هر کدام نشون بزارم .
خیلی خسته بودم به خودم که اومدم ساعت ۴ صبح بود! رفتم وضو گرفتم و اومدم پایین ، اذان که دادن رفتم نماز خوندم که دیدم ریحانه هم داره نماز میخونه ...
پ.ن:نماز اول وقت 👏
ادامه دارد ...🖇🌻
آنچه خواهید خواند :
روز آغاز عملیات رسیده بود
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🎥 سریال گاندو 🎞 فصل ۱ 💿 قسمت ۱۷ #همراه_گاندو @GandoNottostop
خب دوستان عزیزم پیام دادن که ادامه بدیم
پس از امروز قسمت های بعد رو ارسال میکنم
من تا قسمت ۱۷ ارسال کردم
قسمت های ۱۸ ، ۱۹ و ۲۰ امروز ارسال میشه
41.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علاقه مندان به گاندو حتما تماشا کنند 🎬⭕️
کپی از این پست آزاده😊🔗
فوروارد قشنگ تره🤤💕
#گاندو
#گاندو_اسیر_بی_تدبیری_مسئولین
#حمایت_از_گاندو
#حمایت_از_گاندو_وظیفه_هر_ایرانی
#فرمانده
به ما بپیوندید👑
=====[👒🎬 @GandoNottostop ]=====