『حـَلـٓیڣؖ❥』
اره خوب😂به قول رسول وقت دنیا رو میگیری با این طنزت😁😂😂 #خادم_المهدی
واقعا ؟
پس میگم
تو هم شوهر کردی بهش نگو 😂
#سرباز_مهدی_عج
واقعا وقت دنیارو میگیرم
『حـَلـٓیڣؖ❥』
آقا این زنه با همه عکس داره 😳
یکی بگه کیه ؟؟؟؟
مردم از فضولی 😂
#سرباز_مهدی_عج
سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا🙋♀️
قسمت پنجم قصه امیرعلی🦋
دوسال بعد مجدد امیر علی اومد پیشم امابجای یک ماه ده روز بیشتر پیشم نبود. این دفعه کلی باهام درد دل کرد. گریه میکرد. دیگه حالیش بود چی شده امابلاتکلیف بودکه چی میشه!از کابوس های شبانه اش میگفت. از اینکه بی صداگریه میکنه!ازینکه گاهی فکر فرار به سرش میزنه!ازینکه باباشو بغل میکرده تاآروم بشه!ازینکه باپدربزرگش هرشب میره مسجد!ازمهربونیه عموهاش وزن عموش میگفت!اماتهش میرسیدبه این جمله "مامان میخوام بیامپیشت😔."
یه بار یک ساعت برام حرف زدومن حرف هاشوضبط کردم تابرای باباش بفرستم بلکه صدای گریه هاو درددلاشوبشنوه واجازه بده امیرعلی بیاد پیشم. طاقت نیاوردم. دلمنیومدبه این شیوه بچموازش بگیرم. تواین شش سال خیلی روخودم کارکردم. سعی کردم مامان قوی باشم. به خودممیگفتم ستاره بالاخره امیرعلی میاد. خودتو نباز. اگه پسرت بیادمیشی مادرسه تابچه ایی که هر کدوم شرایطشون خاصه و کارِتو سخت تر میشه. اگه امیرعلی بیادجوری باید رفتار کنی که بین علی و امیرعلی فرقی نباشه. بایدبینشون تعادل برقرارکنی. بالاخره هم علی هم امیر علی یکی ازوالدینشون پیششوننیست. توبایدهم برای علی مادری کنی وهم برای امیرعلی پدرباشی. وحواست به صدراهم باشه ازش غافل نشی!گفتم ستاره توبایدازخودت بگذری تابچه هاخوب تربیت بشند. وقتی پسرت اومدرسالتت فقط تربیت این سه تابچه ست! بااین افکارمحکم ترقدم برمیداشتم و ...
قسمت پنجم ادامه دارد ...❤️
کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌
فقط و فقط فوروارد ✅
#قصه_ستاره
#ستاره_قطبی
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا🙋♀️ قسمت پنجم قصه امیرعلی🦋 دوسال بعد مجدد امیر علی اومد پیشم ا
...
بااین افکارمحکم ترقدم برمیداشتم ومنتظر روز وصال بودم! ماه رمضون پارسال توحرم امام رضابرنامه زنده داشتم که بخاطربارون شدید برنامه قطع شد. نزدیک اذان مغرب،شب جمعه، توحرم امام رضازیر بارون. همه چی واسه اجابت دعامُهیا بود. وایسادم روبرویِ پنجره فولا.دلم لرزدید.بی اختیار اشک میریختم انگشت اشاره ام رو آوردم بالاگفتم آقاجون توروبه جوادت قسم جگر گوشه ام روبهم برگردون.گفتم اقاوقتی برگشتم خونه دیگه مشهدنمیام تاوقتی باپسرم بیایم پابوست!بعدازماه رمضون برگشتیم تهران.
یکی دوهفته بعدبایدمیرفتم امیرعلی رو ببینم
به شهرام گفتم به پدرامیرعلی پیام بده بگواجازه بده بچه یک ماه تابستون بیادپیشمون گفت چشم.پیام داد.یکی دوساعت بعدجواب اومدکه اقای شکیبااومدیداصفهان میخوام راجع به امیرعلی حضوری باهاتون صحبت کنم!
بندِدلم پاره شد!گفتم نکنه واسه بچه ام اتفاقی افتاده!نکنه خبربدی میخوادبده!بااسترس و هزارفکروخیال رفتم اصفهان.شهرام رفت سرقرار.
دلمعین سیروسرکه میجوشید. بعدازدوساعت شهرام زنگ زد! سلام نکردم گفتم چی شد؟ چی گفت؟ صداش میلرزیدگفت میام الان دنبالت میگم بهت! التماسش کردم بگه چی شده! نگفت.
فقط گفت میام و قطع کرد ...
ادامه در قسمت ششم "قسمت آخر" ...❤️
کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌
فقط و فقط فوروارد ✅
#قصه_ستاره
#ستاره_قطبی
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا🙋♀️
قسمت آخر قصه امیرعلی🦋
توی پارک منتظرشهرام بودم. فشارم افتاده بود. کنارحوض نشستم. سرم روبه آسمون یه نفس عمیق کشیدمو گفتم خدایا تا اینجا این همه سختی کشیدم وتوام هوامو داشتی. امروز ویژه نگام کن. باصدای زنگ گوشی به خودم اومدم شهرام بود. گفت بیاکنارجاده وایسادم. نفهمیدم چطورخودموبهش رسوندم سریع سوارماشین شدم گفتمشهرام چی شدیه آهی کشیدو سرش رو آورد پایین. دلم آشوب شد. گفتم توروامام حسین بگوچی شده دستموگرفت گفت ستاره امیرعلی میادپیشمون باخوشحالی گفتم یک ماه گفت نه گفتم کل تابستون گفت نه گفتم واسه همیشه؟گفت دیگه کنارته!دیگه غصه نخور!همه چی تموم شد! من اونقدرشوکه شده بودم که دستام میلرزید. از گریه نفسم بنداومده بودزنگ زدم به همه ودادمیزدم بچه ام داره میادپیشم. اخ که چه روزی بود. بابای امیرعلی پیام دادبه شهرام گفت یه توافق نامه بین خودمون بنویسیم و فعلا موقت بچه یک سال بیادپیش مادرش اگرخودش راضی بودو من خواستم سال بعدتمدیدمیکنیم. موقع خداحافظی اشک های پدرامیرعلی جگرم روسوزوند. بعدازاین همه سال ازامیرعلی جدامیشد و اینبار اون ماهی یکباربچه رومیدید. ماگفتیم امیرعلی هرموقع خواست میاریمش اصفهان. وشماهم هرموقع خواستید بیاین تهران بلاخره یوسف گمگشته ام بعداز ۶ سال اومدپیشم و ۶ روزبعدش ۶ تیر تولدش شد.۶ عجب عدده عجیبی بود. یه تولدخیلی خوب براش گرفتیم منو شهرام بهش گوشی کادودادیم، تاهرموقع ...
قسمت آخر ادامه دارد ...❤️
کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌
فقط و فقط فوروارد ✅
#قصه_ستاره
#ستاره_قطبی
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام به روی ماهتون بنده های خوب خدا🙋♀️ قسمت آخر قصه امیرعلی🦋 توی پارک منتظرشهرام بودم. فشارم افتا
...
تاهرموقع خواست باپدرش درارتباط باشه. درست روز ولادت امام رضا بردمش مشهد.وایسادم روبروی پنجره فولا.دستشوبردم بالاگفتم آقاقربون کَرَمت،الوعده وفابا پسرم اومدیم پابوست.روبه امیرعلی گفتم امام رضاتوروبهم برگردوندنگاهش به پنجره فولا گره خوردو اشک توچشماش جمع شد.دست به سینه زیرلب باآقاحرف میزد.وقتی از مشهد برگشتیم تمام وسایل اتاقمون رو جمع کردیم وبراامیرعلی و صدرا یه تخت دوطبقه گرفتیم و اتاق ما شداتاق اونا.مدرسه رفت.باشگاه و کلاس زبان رفت.محرم توهئیتمون باجون ودل کارمیکردتواین مدت صدرا خیلی بهش عادت کرده و داداش جون از زبونش نمیوفته.از شرایطی که داره راضیه والحمدالله لباش خندونه.الان یازده ماه ازون قرار دادمیگذره وماهه دیگه تموم میشه!.
یعنی بعدش چی میشه؟
امیرعلی میتونه بمونه پیشم؟
باباش چه تصمیمی میخواد بگیره؟
اگه بگه برگرده اصفهان چی؟. اونوقته که امیرعلی و من دوتایی باهم دق میکنیم...
اخر قصه همیشه خوش نیست مثل قصه ی منوامیر علی. مثل قصه ی خیلی از مامانا و امیرعلی ها این قصه هیچوقت پایان نداره اما درد داره.
تمام شد ❤️
کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌
فقط و فقط فوروارد ✅
#قصه_ستاره
#ستاره_قطبی
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
اینم از اولین قصه ستاره خانم
قصه های دیگه ای هم هستن که انشاالله از فردا ارسالشون میکنم
اگه دوست داشتین در ناشناس در مورد این داستان نظر بدین
به این لینک نظراتتون رو ارسال کنید👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16284201374878
#همراه_گاندو
بله اونو که حتما میذارم فقط میخواستم نظرتون رو در مورد این سری داستان بدونم!
#نظرات_شما
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
49.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو
🎞 فصل ۲
💿 قسمت ۵
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
50.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 سریال گاندو
🎞 فصل ۲
💿 قسمت ۶
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
سلام مجدد بر همه عزیزان
همین الان ۲ پارت تایپ کردم و ارسال میشه .
✨آغاز پارت گذاری ✨
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_پنجم
#رسول
رفتم خونه و کلید رو انداختم .
در رو باز کردم و آروم رفتم داخل آشپزخونه.
صدا زدم
رسول:رها بانو ؟
رسول:رهاااااااا؟
هیچ صدایی نیومد !
رفتم داخل اتاق هارو نگاه کردم دیدم که داره نماز میخونه.
وقتی رفت سجده و نشست یه بوس ازش کردم و آومدم بیرون .
بعد چند دقیقه از اتاقش بیرون اومد .
مامان و بابا برای چند هفته رفته بودن مشهد.
من که نمی تونستم برم ، رها هم درس و دانشگاه داشت .
اومد گفت
رها:سلام داداش ، به به بالاخره چشمم به جمالت روشن شد .
رسول:سلام رها بانو گل ، قبول باشه.
رها:قبول حق ، گرسنه نیستی؟
رسول:چرا، خیلی گرسنمه ، چی داریم؟
رها:مگه بهت قول ندادم قیمه بپزم؟
رسول:دستت درد نکنه ، برم نمازم و بخونم و بیام.
رها:باشه .
رفتم نمازم رو خوندم و اومدم .
غذا رو که خوردیم با هم ظرف هارو شستیم و درباره درس و دانشگاه و این چیزا با هم حرف زدیم .
وقتی به خودم اومدم ساعت ۲۴ بود !
مثلا میخواستم امشب زود بخوابم که فردا خسته نباشم داخل سایت .
گفتم
رسول:رها ساعت چنده به نظرت ؟
رها:ساعت گرونه ، خیلی گرونه :)
رسول:بس کن کم مسخره بازی در بیار ، ساعت دوازدهِ !
رها:واقعا! خدا حافظ
رسول:کجا؟
رها:میرم بخوابم!
رسول:خدا شفا بده.
رها:فردا منم بیدار کن میخواهم برم دانشگاه ؛)
رسول:یکی باید خودمو بیدار کنه.
رها رفت خوابید منم چند دقیقه بعد رفتم روی تختم و دراز کشیدم.
کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد .
پ.ن:مهمون های نرگس و چه کنم؟😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
همه بودن به جر فرشید !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_سی_و_ششم
#فرشید
خیلی خوشحال بودم .
خدا قرار بود بهم یه پسر بده .
توی راه همش درباره اسمش حرف میزدیم .
مریم:مهران خوبه؟
فرشید:نه فرهان خوبه!
مریم:باید اولش (م)باشه !
فرشید:چرا؟پسر بابایی هست پس باید (ف) باشه !
مریم:(ف) باشه ولی فرهان نه!
فرشید:فرزاد؟
مریم:میگم (م) باشه :(
فرشید:خوب چی بزاریم؟
مریم:اصلا نه (ف) نه (م) ، طاها خوبه؟
فرشید:قشنگه!
مریم:پس بزاریم طاها؟
فرشید:من حرفی ندارم ، چیزی میخوری؟
مریم:نه!
فرشید:پس میخوری!
مریم:گفتم نه!
فرشید:خوب حالا چی میخوری که سفارش بدم ؟
مریم:دیوونه !
فرشید:ممنونم واقعا ، جلو بچه آبرو نزاشتی برامون!
مریم:یه آیسپک لطفا .
فرشید:پسرم چی میخوره؟
مریم:بزار بپرسم ، اقا طاها شما چی میخوری ؟آها پسرم میگه با ۴ اسکوپ بستنی شکلاتی .
فرشید:پسرت گفت دیگه؟
مریم:آره ، مشکلیه ؟
فرشید:نه ، اصلا !
مریم:پس برو !
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت بستنی فروشی .
حدودا ۲۰ دقیقه طول کشید .
وقتی برگشتم رفتیم یه پارک نزدیک و شروع کردیم به خوردن .
وقتی تموم شد رفتیم خونه .
رفتم یه دوش گرفتم و بعد جلوی تلوزیون ولو شدم .
چون بستنی خورده بودیم دیگه شام نخوردیم .
فقط مریم یه پفک آورد و دو نفری هم فیلم نگاه میکردیم و هم می خوردیم .
چند دقیقه بعد
زنگ زدم آقا محمد و بهش گفتم که بچه دختره ، بهم تبریک گفت و ازش ۱ روز دیگه مرخصی گرفتم، تا بیشتر پیش مریم جان باشم .
اینم از این ، فردا هم نمیرم سر کار و در خدمت خانوم هستم .
#رسول
صبح زود رفتم سایت .
من و داوود با هم رسیدیم .
وقتی وارد شدم همه بودن به جز فرشید و نرگس خانوم!
نرگس خانوم که خود آقا محمد بهش مرخصی داده بود.
پ.ن:نرگس داخل خونه هم استراحت نداره .
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
ممنون داداش گلم !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
✨پایان پارت گذاری ✨
#سرباز_مهدی_عج
نظر درباره رمان یادتون نره .
دوست دارید در ادامه چه اتفاق هایی بیوفته ؟
حتما بهمون بگید تا از نظرات شما در رمان استفاده بشه .🌻🌾🌿🌸
💙💛🧡💙💛🧡💙💛🧡💙🧡💛
#سرباز_مهدی_عج
💛💙فال گاندو ای 💙💛
*با توجه به سنت*
۸ تا ۹ سال :داوود🥋🥊
۹ تا ۱۰ سال :رسول🤓
۱۰ تا ۱۱ سال :امیر😄
۱۱ تا ۱۲ سال :فرشید👱🏻♂
۱۲ تا ۱۳ سال :سعید 🧔🏻
۱۳ تا ۱۴ سال: آقا محمد 👑😉
۱۴ به بالا : آقای عبدی 😅
*با توجه به تعداد خاله هات*
0:تو کربلا 😍
۱:تو مشهد ☺️
۲:داخل تِلِکابین 😳
۳:داخل کشتی😃
۴:تو باغ 🌳😄
۵:تو خونتون 😐😂
*با توجه به تعداد دایی هات*
0:دلداریت میده😂😁
۱:بهت میخنده🙈😐
۲:باهات میجنگه😳😏
۳:بهت گل میده 😝🌸
۴:باهات نماز میخونه 😍
۵:میزنتت😡😱
۶ به بالا :بهت میگه این همه دایی برا چته😜😂
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
💛💙فال گاندو ای 💙💛 *با توجه به سنت* ۸ تا ۹ سال :داوود🥋🥊 ۹ تا ۱۰ سال :رسول🤓 ۱۰ تا ۱۱ سال :امیر😄 ۱۱ تا
آقای عبدی تو باغ باهام نماز میخونه
خیلی منطقی تر از بقیه فال ها بود😂
استوری های آقای افشار
پ.ن: خب اولین عکس کاملا طبیعی به نظر می رسه اماااااا دومین عکس مایه عذاب فن پیجا و فالوورای آقایون افشار و دلاوری است 😂😂
#همراه_گاندو
@GandoNottostop
『حـَلـٓیڣؖ❥』
آقای عبدی تو باغ باهام نماز میخونه خیلی منطقی تر از بقیه فال ها بود😂
من آقا محمد تو کربلا باهام نماز میخونه 😍😂
فال ساخت خودم بود 😁
#سرباز_مهدی_عج
سلام بر همه عزیزان
صبح زیباتون به خیر و شادی .🌿🌸
امروز هم مثل همشه یه جمله انگیزشی داریم.👌🌻❤️✨🌳
¤◇خدا ما دوست دارد چون یک روز دیگر را به من هدیه داد◇¤
💛❤️💙🧡💛❤️💙🧡💛❤️💙🧡
#سرباز_مهدی_عج
۲ پارت امروز تایپ شده و الان تقدیم حضورتان میشه .
💐🍄💐🍄💐🍄💐🍄💐🍄💐🍄
#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام صبحتون بخیر😍😁البته باید بگم نزدیکای ظهره😁😂 #خادم_المهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا